تصفيهحساب
اينروزها ميترسم...ترس مرا خوب ميشناسي...از ناشناختهگي نيست...ميداني آدم پرسشگر-ام...چراغ را مييابم...كليد را ميجويم...لامپ را پيدا ميكنم...سرپيچ را لمس ميكنم...استارت را حس ميكنم...
نگراني از بابت نور نيست...نگراني من از خود تصفيههاييست كه گاه با هم داريم...
از دور ريختن تفالههاي دور استوانهي آب ميوهگيريست...وقتي انگشت مياندازي و دور ميگرداني و هرچه نخالهاست برميگيري و دور ميچرخاني و مشته ميكني و ميريزي در ظرف نخالهها...ترس من از اين تصفيهحساب است...
عادت داريم گاهبهگاه به حساب هم برسيم...دور ظرف آبميوهگيري را برق بيندازيم...از نخاله مبرا ميشويم تا تيغه-پروانه خوبتر بچرخد...
عادت داريم هميشه به حساب هم برسيم و براي اطمينان از هم چيزي به نام دين جلوي پاي هم ميگذاريم...
دين نقش پادري در هواي باراني را دارد...ته كفشات را به آن ميكشي و داخل ميشوي...پادري هميشه زير عاج كفشهاي توست...رطوبت و نخاله را برميگيرد و آمادهي پذيرش ميكند...
ترس من از اين است كه نگذارم كسي زير «دين»ام برود...و براي حسابرسي حاضر نباشم تيغه-پروانه را برانداز كنم...
ترس من از اين است كه قيد آب هويج را بزنم...
نگراني از بابت نور نيست...نگراني من از خود تصفيههاييست كه گاه با هم داريم...
از دور ريختن تفالههاي دور استوانهي آب ميوهگيريست...وقتي انگشت مياندازي و دور ميگرداني و هرچه نخالهاست برميگيري و دور ميچرخاني و مشته ميكني و ميريزي در ظرف نخالهها...ترس من از اين تصفيهحساب است...
عادت داريم گاهبهگاه به حساب هم برسيم...دور ظرف آبميوهگيري را برق بيندازيم...از نخاله مبرا ميشويم تا تيغه-پروانه خوبتر بچرخد...
عادت داريم هميشه به حساب هم برسيم و براي اطمينان از هم چيزي به نام دين جلوي پاي هم ميگذاريم...
دين نقش پادري در هواي باراني را دارد...ته كفشات را به آن ميكشي و داخل ميشوي...پادري هميشه زير عاج كفشهاي توست...رطوبت و نخاله را برميگيرد و آمادهي پذيرش ميكند...
ترس من از اين است كه نگذارم كسي زير «دين»ام برود...و براي حسابرسي حاضر نباشم تيغه-پروانه را برانداز كنم...
ترس من از اين است كه قيد آب هويج را بزنم...