لوطيخورش كن ، نوش
فرض بفرما در يك شب باراني و خسته و از شدت باران به نزديكترين كافهاي بروي كه پاتوق دوست هميشه عزيز تو بوده است كه مدتها از او بيخبر بودهاي...ميروي آنجا و به سبك اين ترانههاي مبتني بر خيانت ، و زوم اين يكباره روي ابروهاي تتوي دوستدخترت ميشود كه در آستانهي ازدواج با او هم هستي ، از آنكارهاي هنديشده كه فقط ردش توي كليپهاي ايراني ميبيني...كف دستات را بهجاي آنكه به سبك آدم خيانتديده به پيشانيات به حالت اسلو موشن بكوبي و در بادبزني كافه را به هم بزني و بروي زير باران (همراه با موسيقي مَمَمَمَجيد خررراطها)...ميروي سر ميز كسيكه عجالتاً معلوم ميشود همان مرد خوشمحضريست كه دوستدخترت را ماههاست در خفا ميگايد...و در اين زمينه كمفروشي هم نداشته است...ميروي سر ميز رفيق و بازي چوبكبريت را شروع ميكني و كنار آندو مينشيني...هركس برد آنشب دوستدختر/فاحشه مشترك با او ميخوابد...اگر دختر هم برد بايد هردوشان كون او را بليسند...شبيه فيلمهاي ميشائيل هانهكه شد؟...نه نگران نباشيد...يكجايي گند ميزني كه معلوم ميشود كار كار ايرانيست...دختر كه تا حالا پلك نزده خيلي خسته است و چشماناش را دمي بر هم ميگذارد...پشت پلكهاي خود را رنگ سبز زده است...خب زياد عصباني نشويد...رفيق هم ميخواهد به ساعتاش نگاه كند آستيناش عقب ميرود و مچبند سبزش نمايان ميشود...فكر كردي تو خودت سبزي؟...نه...نگران نباش...«مرگ رنگ» سهراب سپهري را از كيفات بيرون ميكشي و ميخواني...
به اين ميگويند يك فيلم استعلايي transcendental movie يا به قول اديب سلطاني (فراترازنده فيلم) همراه با چاشني فيلم نوآر هندي كه دقيقاً قرار است معضلات ايران را بازنماياند...
به اين ميگويند يك فيلم استعلايي transcendental movie يا به قول اديب سلطاني (فراترازنده فيلم) همراه با چاشني فيلم نوآر هندي كه دقيقاً قرار است معضلات ايران را بازنماياند...