انجير معابد
سالهاست كه ديگر در تهران زندهگي نميكنم اگرچه دو سوم زندهگي من در تهران بوده است...اما به قول گلشيري مرحوم من هنوز يك دهاتي پفكي ماندهام...مدتها پيش تا آستانهي ازدواج شرطي (همچون سگ پاولوف مرحوم) با خانم محترمهاي قرار گرفتم كه حق مسكن را بر من پيش از هرگونه دلبري پيش از سفره عقدي تعيين كرد...و خب طبق سنوات ، تهراني بالانشين تنها گزينهي پيش رو بود...و اندك زماني پيشتر به ضرورت كاري قرار شد تهراني باشم و در يكي از روزنامههاي سراسري پايتخت با قاب كلمات بازي كنم كه آنهم به ضرورت جبر تاريخي و مسيري كه قرار است ارابهي تاريخ از روي لاشهي آن بگذرد ، نشد...بررسي من براي زندهگي و خدمت مسوولانه در مناطق محروم نيز راه به جايي نبرد...خودم را هم نتوانستم با N.G.O-هاي قهوهخانهاي سرگرم كنم و پيش از هر سگدوي صوري منباب كسب هرگونه اعتبار و مجوزي مسيرم را به سمت سفرهي يكبار مصرف دانشجويي ماست و خيار جنگلي تغيير دادم...آخرين پيشنهاد هم حضور در هستهي مركزي يك آموزشگاه دور موضوع نگارش است كه هميشه معبود و معشوق من بودهاست و خواهد بود...چه، «نوشتن به مثابه نوشته» يا همان نويسش خانهزاد روان نژندم خواهد ماند...
اينها را نوشتم تا خواسته يا ناخواسته ببرمتان سراغ قياسهاي فارق و يا مفروق و يا متفرقه ميان زيست پايتختي و قرار گذاشتم تا نسبت رياضي ضريب هوشي و پاكدامني با شهرهاي حومه همراه با نان اضافه را آسيبشناسي كنم...
پس سووالها را از خودم و از جاي شما ميپرسم:
چهطور ميشود وقتي با كسي مواجه ميشوي اولين گزينه تهراني بودن تو است؟...
آيا من كاملاً بيلهجهام؟...
آيا لهجهي شهري كه در آن ميزياي با تو نيست؟...
آيا تهران منش خاصي دارد كه مرا از شهرستان عبور ميدهد؟...
آيا همانطور كه براي دهات و دهاتي تعريف و field واضح و مبرهناي داري براي تهران و تهراني هم خصوصيات بارزي در تو هست؟...
مدتها پيش در تمام فيلمهاي فارسي لهجههاي دهاتي stylize و نمونهوار شده بود و حروف با مصوتهاي بلند و كشيده پيش ميرفت و همهچيز مفتوح بود...همچون درون سادهي character يك دهاتي...آقاي هالو درست در تهران هالوييت خويش را در خاطرمان مينشاند...يعني همان الگوي قديمي كه بعدها در بازيهاي «مرد هزارچهره» به تقليد گرفته شد...
آيا اصولاً تهراني يعني باسواد؟...آيا تهراني يعني زبل غريزي؟...آيا تهراني يعني مدنيّت multicultural ؟
آيا موسا بندري پست مدرن سواشده از محفل محمدعلي بهمني غزلسرا در مولفههاي زيست پايتختاي چنگ انداخته است؟
آيا امينه دختر سني منطقهاي بهشدت محروم از تمام ابزارهاي زندهگي مدرن با حوائج زن مدرن پايتختنشين اگر سن ازدواج خود را حتي از استانداردهاي معقول زندهگي مدرن شهري فراتر برد حريف اصلي او آسيابهاي بادي شهر پر باد تهران نبوده است؟...آيا طبيعت انسان مجوز عبور او از ترادف دو واژهي ساليان سال همكيش همچون غرور و تكبر را ميتواند صادر كند؟...آيا اصولاً عبور از «بُرقع» به سوي مانتوي كوتاه و تننما و رنگي پاسخ طبيعي به زندهگي پايتختاي با الگوهاي باسمهاي يك metropolitan است؟
سردرگمي امينه در غرور او مستحيل است و بافت شهري در ليفههاي خرما همچنان گم...و واژههاي نامتجانس موسا بندري اسير نقشهي راه شيري يك آسمان كويري است...اما تهران همان پايتخت لعنتي يك شهرستاني باقي ميماند...
و درست در ساعت پنج عصري كه ترمز دستي اتوبوس گاراژ دهات آقاي هالو كشيده ميشود كسي در گوش او مينوازد:
اينجا تهران است...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
درخت انجير معابد در مناطق جنوبي كشور ديده ميشود و ديرزي است...ريشههاي هوايي دارد و هر ريشه سر ميخواباند به خاك اطراف و خويشان خويش را زيادتر ميكند
اينها را نوشتم تا خواسته يا ناخواسته ببرمتان سراغ قياسهاي فارق و يا مفروق و يا متفرقه ميان زيست پايتختي و قرار گذاشتم تا نسبت رياضي ضريب هوشي و پاكدامني با شهرهاي حومه همراه با نان اضافه را آسيبشناسي كنم...
پس سووالها را از خودم و از جاي شما ميپرسم:
چهطور ميشود وقتي با كسي مواجه ميشوي اولين گزينه تهراني بودن تو است؟...
آيا من كاملاً بيلهجهام؟...
آيا لهجهي شهري كه در آن ميزياي با تو نيست؟...
آيا تهران منش خاصي دارد كه مرا از شهرستان عبور ميدهد؟...
آيا همانطور كه براي دهات و دهاتي تعريف و field واضح و مبرهناي داري براي تهران و تهراني هم خصوصيات بارزي در تو هست؟...
مدتها پيش در تمام فيلمهاي فارسي لهجههاي دهاتي stylize و نمونهوار شده بود و حروف با مصوتهاي بلند و كشيده پيش ميرفت و همهچيز مفتوح بود...همچون درون سادهي character يك دهاتي...آقاي هالو درست در تهران هالوييت خويش را در خاطرمان مينشاند...يعني همان الگوي قديمي كه بعدها در بازيهاي «مرد هزارچهره» به تقليد گرفته شد...
آيا اصولاً تهراني يعني باسواد؟...آيا تهراني يعني زبل غريزي؟...آيا تهراني يعني مدنيّت multicultural ؟
آيا موسا بندري پست مدرن سواشده از محفل محمدعلي بهمني غزلسرا در مولفههاي زيست پايتختاي چنگ انداخته است؟
آيا امينه دختر سني منطقهاي بهشدت محروم از تمام ابزارهاي زندهگي مدرن با حوائج زن مدرن پايتختنشين اگر سن ازدواج خود را حتي از استانداردهاي معقول زندهگي مدرن شهري فراتر برد حريف اصلي او آسيابهاي بادي شهر پر باد تهران نبوده است؟...آيا طبيعت انسان مجوز عبور او از ترادف دو واژهي ساليان سال همكيش همچون غرور و تكبر را ميتواند صادر كند؟...آيا اصولاً عبور از «بُرقع» به سوي مانتوي كوتاه و تننما و رنگي پاسخ طبيعي به زندهگي پايتختاي با الگوهاي باسمهاي يك metropolitan است؟
سردرگمي امينه در غرور او مستحيل است و بافت شهري در ليفههاي خرما همچنان گم...و واژههاي نامتجانس موسا بندري اسير نقشهي راه شيري يك آسمان كويري است...اما تهران همان پايتخت لعنتي يك شهرستاني باقي ميماند...
و درست در ساعت پنج عصري كه ترمز دستي اتوبوس گاراژ دهات آقاي هالو كشيده ميشود كسي در گوش او مينوازد:
اينجا تهران است...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
درخت انجير معابد در مناطق جنوبي كشور ديده ميشود و ديرزي است...ريشههاي هوايي دارد و هر ريشه سر ميخواباند به خاك اطراف و خويشان خويش را زيادتر ميكند