بي تو              

Wednesday, May 27, 2009

Green Ribbon


از من مي‌پرسند : «آقاي فلاني كجا بودي نبودي؟»...مي‌گويم: چندي قشم بودم...مي‌گويند: «كاري بود؟...براي ستاد انتخاباتي بود؟»...مي‌گويم: كمابيش كاري بود...اما انتخاباتي نبود...مي‌گويند: «چه خبر از انتخابات؟»...باز به خود فرو مي‌روم و چيزي براي گفتن ندارم...اما بايد كمي صريح‌تر بود...«آخر آقاي فلاني شما كه كروبي را به‌تر مي‌داني مگر نه اين‌كه خودتان به صراحت او اشاره داريد؟...مگر تنها كسي نبود كه اعتراف كرد 600 ميليون از شهرام جزايري گرفت؟»...رقم را نمي‌دانم كه همين‌قدر بود يا نه...ولي فرض بر رقم مورد اشاره مي‌گذارم...«خيلي ببخشيد آقاي فلاني من اسم اين‌را وقاحت مي‌گذارم...خيلي عذر مي‌خواهم...خيلي عذر مي‌خواهم...اسم اين يعني به تخم‌ام كه خوردم و بردم»...

كمي بيش‌تر فكر مي‌كنم...چه ملت شريف‌اي داريم كه انقدر مراقب‌اند كسي دست از پا خطا نكند...ان‌قدر دل‌سوزند كه حاضرند از بد و بدتر يكي را انتخاب كنند كه بدتري نباشد...انگار كه قرار ني‌ست بدتر از همين تفصيل بد برخيزد...ترجيح اين‌است كه ام‌روز را عشق است...كاش ملت تيزهوش ما شعري از خيام بزرگ‌وار را به خيال دم‌غنيمت‌شماري براي انتخاب ميرحسين‌شان برمي‌گزيدند...اصلاً دوستان چيزي به معناي بيانيه حقوق شهروندي را نمي‌خواهند بفهمند...همه دنبال راحت‌گذاشتن‌شان هستند كه به درد تدريجي خود آرام و بي‌دغدغه بميرند...چه كار دارند آخر؟...خب ساده‌ترين و به‌ترين مثال براي آزادي مدني كه البته اساس خواسته‌ي عامه هم هست همين آزادي زيست شهري است...بعد يكي كه فكر مي‌كند خيلي چيز مي‌داند آه‌اي مي‌كشد از نهاد بي‌بنيادش كه ديدي چه‌طور به مرگ گرفتندمان كه به تب راضي شديم؟...كس نمي‌پرسد كه كسي به مرگ نگرفت‌تان...خودتان زود به زود تب مي‌كنيد...خودتان مقاوم به هرچه انتي هيستامين و انتي بيوتيك شده‌ايد و بيش‌ترين مصرف‌تان بيزاكوديل و مسهل است...از يبوست دولت فعلي مي‌رنجيد و تِر و تِر فضاي ذهني و زيستي خود را با انواع و اقسام افشاگري‌هاي خاله‌زنكانه سهل گرفته‌ايد...ديگر چه نيازي به بيانيه داريد؟...

«ببينيد آقاي فلاني مردم از هرچه بيانيه و از اين چرنديات خسته‌اند...عمل مي‌خواهند...كروبي هم پشت‌اش به ره‌بري گرم است اگر شجاعت دارد؟...مثل ميرحسين ني‌ست كه از زمان نخست‌وزيري كنتاكت با ره‌بري داشت...ببينيد آقاي فلاني چه‌طور شده كه حتي خيلي از راستي‌هاي تند هم طرف ميرحسين رفته‌اند»...به كژتابي كنتاكت مي‌انديشم...چه‌طور در ذهن مسهل ايراني كناكت به‌جاي تماس فقط معناي ضمني‌اش قرارداد بسته است... و معناي درگيري و مخالفت دارد؟...

وقتي پاي‌ام را از قطار تهران-بندرعباس پايين گذاشتم دل‌درد شديدي گرفتم...بلافصله به هم‌راه ميزبان‌ام به تنها بيمارستان قشم رفتم...يك بيمارستان و يك خانم زيباروي اينترن بود كه كافي بود بر تو لب‌خند بزند و گه‌گاه با گوشي‌اش اس.ام.اس بازي كند و دل‌درد عفوني تو را خوب كند...درد با من ماند و به طبابت خودم انتي بيوتيك خوردم...كاش چاره‌ي درد را مي‌دانستم و به‌جاي همه اين‌ها مسهل‌اي مي‌خوردم...اگرچه گلاب به‌روي‌تان اسهال مختصري هم داشتم...بيماري شايع جنوبي‌ها اسهال خوني بود...كاش به تجويز خانم زيباروي اينترن گوش مي‌دادم و رها مي‌كردم عفونت معده را و سونوگرافي مي‌كردم و معلوم‌ام مي‌كرد سنگ كليه دارم...كاش من هم مثل آن بيماران تنهاي فقير خانم اينترن بودم در تنهاترين بيمارستان شهر و خودم را به تجويز مي‌سپردم...چندروزي تب و درد با من نمي‌ماند و دوره‌ي خوددرماني هم درس‌اي نمي‌شد براي پذيرش خوراك مورد علاقه‌ي مردم: حب سهل‌انگاري...

كاش من هم يك ميرحسيني مي‌بودم...