والخوفُ بعينيها
براي من شب قشم شب هراس سنيها از شيعيان آل عليست...شب پارچه نوشت تسليت مجتمع ستاره به درگذشت آيتالله بهجت است...
هنوز عبدالحليم جيم را گاف تلفظ ميكند به سنت مصري...هنوز دريا خواهر است...بر « شوتي » سوارم و ماهيگير به دور دكل اماراتي طواف ميدهد مرا...هنوز ام كلثوم منتظر پايان پيشدرآمد انتظار است...همان intezar «شرمان ياهيل» كه بعدها در زبان عبري جان ديگر يافت...هنوز روتانا خليج ، آهنگ خليجي مينوازد...و من با جي.پي.اس ماهيگير به جايي ميروم كه صياد ِبرادر چاقو بر اخوان خويش ميكشد تا تور سحرگاه ديروز خويش زودتر بركشد...به ساحل امارات نزديك ميشويم...هوشدار پليس دريايي اماراتي...به ساحل لافت ميروم تا لنجسازي را ببينم...پسرك در كنار سگ پلشتي تن به آب داده در كنار مادر بركه(برقع) زدهاش...آنقدر پسرك سياه آرام و خندان و زيبا سلامام ميدهد كه ميخواهم با تمام وجود در آغوش بگيرماش...اما ترس از مادر دارم...ميخواهم با او عكسي بردارم...اما ميترسم مرا آل علي و مزاحم بداند...از ماهيگير ميپرسم: از برادران اهل سنت هستي؟...با وحشت نهادينه ميگويد: ما عاشق علي و فاطمه هستيم...فرزندانمان را نام علي و فاطمه ميدهيم...ميپرسم به ترس از حكومت؟...به تلخي رد ميكند...نيشتري ميبايد بر دل چركين آنان...ميپرسم چهرا قدم به قدم مسجد و مجتمع تجاري داريد اما از يك بيمارستان درست و درمان عاجزيد؟...ميگويد: نميگذارند...هر خيابانشان بهجاي نام بومي نام خاندان علي دارد...و سادات حسين همهرا قبضه كردهاند...حضور حوزه علميه شيعيان ديگر پا را از يك شيطنت كثيف فراتر نهاده است...منطقه از حضور برادران سختكوش نيروي انتظامي پاك پاك است...اما فضا به شدت امنيتيست...محمود از همسايهي ديوار به ديوار اطلاعاتي ميگويد...محمود از زير نظر بودن ما ميگويد...او حتي به خنده به دستگاه شنود اشاره ميكند و من با خنده و فرياد انگشت وي نشان برادران ميدهم...و جاماي ديگر به سلامتي همسايه بالا ميروم...محمود ميگويد: هربار خانهاش تغييري ميكند...يكبار تلهويزيون روشن ميماند...يكبار كولر خاموش است...كانال را ميگردانم...جاماي ديگر به سلامتي همسايه بالا ميرويم...امبيسي پرشيا باز هم مزخرف دارد...هنوز صداي اذان عصر ميشنوم...كفشهاي بيرون رواق مسجد مرا به ياد كفشربايي شيعيان آل علي مياندازد...فقر در اين جزيره بيداد ميكند و آل سعود تنها به رخنهي وهن وهابيت خويش غرهاند...به محمود ميگويم: توقع زياد از دانشجويانات نداشته باش...اينجا هنوز دختركان را به سنت پدران با وحشت و درد ختنه ميكنند...
محمود اينروزها آثار ماركس را دوره ميكند...و هنوز دلبستهي نيچه است...
محمود مرا به دوستاناش مثل هميشه مترجم معرفي ميكند...
براي من شب قشم شب هراس شرجيست...نفس بالا نميآيد...
عبدالحليم ميخواند: گَلَسَت والخوفُ بعينيها
هنوز عبدالحليم جيم را گاف تلفظ ميكند به سنت مصري...هنوز دريا خواهر است...بر « شوتي » سوارم و ماهيگير به دور دكل اماراتي طواف ميدهد مرا...هنوز ام كلثوم منتظر پايان پيشدرآمد انتظار است...همان intezar «شرمان ياهيل» كه بعدها در زبان عبري جان ديگر يافت...هنوز روتانا خليج ، آهنگ خليجي مينوازد...و من با جي.پي.اس ماهيگير به جايي ميروم كه صياد ِبرادر چاقو بر اخوان خويش ميكشد تا تور سحرگاه ديروز خويش زودتر بركشد...به ساحل امارات نزديك ميشويم...هوشدار پليس دريايي اماراتي...به ساحل لافت ميروم تا لنجسازي را ببينم...پسرك در كنار سگ پلشتي تن به آب داده در كنار مادر بركه(برقع) زدهاش...آنقدر پسرك سياه آرام و خندان و زيبا سلامام ميدهد كه ميخواهم با تمام وجود در آغوش بگيرماش...اما ترس از مادر دارم...ميخواهم با او عكسي بردارم...اما ميترسم مرا آل علي و مزاحم بداند...از ماهيگير ميپرسم: از برادران اهل سنت هستي؟...با وحشت نهادينه ميگويد: ما عاشق علي و فاطمه هستيم...فرزندانمان را نام علي و فاطمه ميدهيم...ميپرسم به ترس از حكومت؟...به تلخي رد ميكند...نيشتري ميبايد بر دل چركين آنان...ميپرسم چهرا قدم به قدم مسجد و مجتمع تجاري داريد اما از يك بيمارستان درست و درمان عاجزيد؟...ميگويد: نميگذارند...هر خيابانشان بهجاي نام بومي نام خاندان علي دارد...و سادات حسين همهرا قبضه كردهاند...حضور حوزه علميه شيعيان ديگر پا را از يك شيطنت كثيف فراتر نهاده است...منطقه از حضور برادران سختكوش نيروي انتظامي پاك پاك است...اما فضا به شدت امنيتيست...محمود از همسايهي ديوار به ديوار اطلاعاتي ميگويد...محمود از زير نظر بودن ما ميگويد...او حتي به خنده به دستگاه شنود اشاره ميكند و من با خنده و فرياد انگشت وي نشان برادران ميدهم...و جاماي ديگر به سلامتي همسايه بالا ميروم...محمود ميگويد: هربار خانهاش تغييري ميكند...يكبار تلهويزيون روشن ميماند...يكبار كولر خاموش است...كانال را ميگردانم...جاماي ديگر به سلامتي همسايه بالا ميرويم...امبيسي پرشيا باز هم مزخرف دارد...هنوز صداي اذان عصر ميشنوم...كفشهاي بيرون رواق مسجد مرا به ياد كفشربايي شيعيان آل علي مياندازد...فقر در اين جزيره بيداد ميكند و آل سعود تنها به رخنهي وهن وهابيت خويش غرهاند...به محمود ميگويم: توقع زياد از دانشجويانات نداشته باش...اينجا هنوز دختركان را به سنت پدران با وحشت و درد ختنه ميكنند...
محمود اينروزها آثار ماركس را دوره ميكند...و هنوز دلبستهي نيچه است...
محمود مرا به دوستاناش مثل هميشه مترجم معرفي ميكند...
براي من شب قشم شب هراس شرجيست...نفس بالا نميآيد...
عبدالحليم ميخواند: گَلَسَت والخوفُ بعينيها