inTezar
بيشتر وقتها كه گذرم طرفهاي چارراه وليعصر ميافتد...روي صندليهاي سيماني دورتادور تئاتر شهر مينشينم و به آن بوفهي روبهرويام خيره ميشوم كه گهگاه دستي از توي پنجرهاش بيرون ميآيد و يك ليوان يكبار مصرف نشان ميدهد كه از آن بخار بيرون ميزند...من در آنلحظه به اميد آمدن دوستي كه سالها نديدهاماش مينشينم و سايههايي كه بالاي سر-ام سرك ميكشند را حس ميكنم...سالهاست كه منتظر صداي يك دختر هستم كه مرا «رُهام» صدا ميزد (وقتهايي كه تئاتر كار ميكردم اين اسم را داشتم)...امسال هم طبق سنوات سالتحويل به من زنگ زد و مادرم گوشي را برداشت...تب شديدي داشتم...به مادرم گفتم: بگو مريض است...به مادرم گفته بود: عجب...حالا چه وقت مريض شدن بود؟...اين دخترخانم عيد به عيد به من زنگ ميزند...اما ده سال است كه من نميتوانم هربار صداياش را بشنوم...اين خانم بازيگر تئاتري را مدتهاست نديدهام...وقتهايي گذرم به تئاترشهر ميافتد كه يا تمرين دارد يا اينكه اجرا ندارند...چند قدم آنورتر از صندليهاي سيماني پاتوق او در كافهايست كه دوستان تئاتري بهتر ميشناسند...من اما دوست دارم روي صندلي سيماني بنشينم و به روزي بينديشم كه...بگذريم...شايد فعالتر شدم...يك گروه فعال پيدا كردهام...گروهاي كه كموبيش با رفيعي هم كار ميكنند...بگذريم...زياد نشاني ندهم بهتر است...گفتم كه بدانيد اگر روزي از كنار صندليهاي سيماني تئاتر شهر گذر كرديد و يكنفر ديديد كه سر-اش را پايين انداخته است و گوشاش را به صداي كفش زنانهاي تيز كرده است بدانيد كه او من هستم...