و من هنوز سخت ميلرزم
تو را سهشب پيش در خواب ديدم...كه سخت در آغوش كشيده بودمات...هر دو سخت ميلرزيديم...دستام را آرام بر موج موي طلاييات كشيدم و از صورتات پس زدم تا بهتر ببينمات...اما نتوانستم...نتوانستم...فقط تو را در آغوش كشيدم...سر-ام را توي گودي گردنات گذاشتم و لرزيدم...
تو مادرم شده بودي و من پسرت كه ميگفتند وقت ملاقات تمام است...
تو خواهرم شده بودي و من در ايستگاه ، مضطرب ، به ساعت رفتن مينگريستم...
تو دخترم شده بودي چه معصوم و من ستارههاي نداشتهام را توي سبد قصهمان ميريختم...
يادت هست آنروزها كه پلاك جنگي بر گردن ميآويختيم و با آن پز ميداديم؟...
يادت هست آنروزها كه چپيه را روسري ميكرديم؟...
يادت هست آنروزها كه فانسقه را به كمر سفت ميكرديم؟...
يادت هست آنروزها كه پوتين به جاي كيكرز بهپا ميكرديم؟...
يادت هست آنروزها كه شلوار خاكيمان را گتر ميانداختيم؟...
چه صادقانه...چه عاشقانه نوشتهاي...
سر-ام هنوز بر گودي گردنات و من هنوز سخت ميلرزم...
تو مادرم شده بودي و من پسرت كه ميگفتند وقت ملاقات تمام است...
تو خواهرم شده بودي و من در ايستگاه ، مضطرب ، به ساعت رفتن مينگريستم...
تو دخترم شده بودي چه معصوم و من ستارههاي نداشتهام را توي سبد قصهمان ميريختم...
يادت هست آنروزها كه پلاك جنگي بر گردن ميآويختيم و با آن پز ميداديم؟...
يادت هست آنروزها كه چپيه را روسري ميكرديم؟...
يادت هست آنروزها كه فانسقه را به كمر سفت ميكرديم؟...
يادت هست آنروزها كه پوتين به جاي كيكرز بهپا ميكرديم؟...
يادت هست آنروزها كه شلوار خاكيمان را گتر ميانداختيم؟...
چه صادقانه...چه عاشقانه نوشتهاي...
سر-ام هنوز بر گودي گردنات و من هنوز سخت ميلرزم...