پشت هيچستان جاييست...
شايد فقط من همچين توافق نظري با شاعر مورد علاقهام دارم...شايد هم كسان ديگري هم باشند...در هر صورت براي من فرقي ندارد...چون من سهراب را رند زمانه ميبينم...سهراب سپهري به نظر من دقيقاً به خال زده است...وقتي با اختيار تمام ميگويد: مسجدي دور از آب...بيدليل و برحسب خوشآهنگي نميآورد و يا به قول حضرت شفيعي كدكني (با تقليد از ابرمرد شعر) بر اساس يك جدول ضرب عمل نميكند...«هو-هو»ي صوفيانهي سهراب در كلمه كلمهاش موج برميدارد و رقص غمبارش به اعتبار همين سفيدي محض است كه همين خلاء به اشتباه «شعر سفيد» ترجمه كردهاند...اين blank verse و اين خلاءگوني را...كه تهاش به آن خلاء و سپيدي شرقي ميرسد...به همان هيچ مثبت نيچهاي...به همان «هيچ»هاي عزيز پرويز تناولي...به همان بوم حي و حاضر براي نقش انداختن...به همان لوح پاك و مبرّاي كودك ميرسند...به همان نامهي نانوشته ميرسند...
براي من سهراب آنقدر از فضاي منفي قابهاياش استادانه استفاده ميكند كه براي باور كردن حرفهايام بايد فقط بروي سراغ يادداشتهاي روزانهاش...آنوقت است كه حيرت ميكني...آنوقت است كه ترديدهاي شاعر و آستانهي او را در خط-خطيهاياش مييابي...سهراب سپهري به تو اجازهي بسيار ميدهد تا راجع به زندهگي او تخيل كني...بعد از «صادق هدايت» تنها كسي كه عاشقانه و بسي بسيار بس راجع به زندهگياش تخيل كردهام همين سهراب هميشه عزيز بوده است...
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پلهي مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هواي خنك استغنا
تا شب خيس محبت رفتم
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق
رفتم ، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صداي پر تنهايي
چيزها ديدم در روي زمين
كودكي ديدم ماه را بو ميكرد
قفسي بيدر ديدم كه در آن روشني پرپر ميزد
نردباني كه از آن عشق ميرفت به بام ملكوت
من زني را ديدم نور در هاون ميكوبيد
ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود
من گدايي ديدم دربهدر ميرفت آواز چكاوك ميخواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه ميبرد نماز
برهاي را ديدم بادبادك ميخورد
من الاغاي ديدم ينجه را ميفهميد
در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير
شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن ميگفت شما
من كتابي ديدم واژههاياش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم از جنس بهار
موزهاي ديدم دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهاي نوميد كوزهاي ديدم لبريز سوال
قاطري ديدم بارش انشا
اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال
عارفاي ديدم بارش تننا ها يا هو
من قطاري ديدم روشنايي ميبرد
من قطاري ديدم فقه ميبرد و چه سنگين ميرفت
من قطاري ديدم كه سياست ميبرد و چه خالي ميرفت
من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري ميبرد
و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود
صداي پاي آب
براي من سهراب آنقدر از فضاي منفي قابهاياش استادانه استفاده ميكند كه براي باور كردن حرفهايام بايد فقط بروي سراغ يادداشتهاي روزانهاش...آنوقت است كه حيرت ميكني...آنوقت است كه ترديدهاي شاعر و آستانهي او را در خط-خطيهاياش مييابي...سهراب سپهري به تو اجازهي بسيار ميدهد تا راجع به زندهگي او تخيل كني...بعد از «صادق هدايت» تنها كسي كه عاشقانه و بسي بسيار بس راجع به زندهگياش تخيل كردهام همين سهراب هميشه عزيز بوده است...
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پلهي مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هواي خنك استغنا
تا شب خيس محبت رفتم
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق
رفتم ، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صداي پر تنهايي
چيزها ديدم در روي زمين
كودكي ديدم ماه را بو ميكرد
قفسي بيدر ديدم كه در آن روشني پرپر ميزد
نردباني كه از آن عشق ميرفت به بام ملكوت
من زني را ديدم نور در هاون ميكوبيد
ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود
من گدايي ديدم دربهدر ميرفت آواز چكاوك ميخواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه ميبرد نماز
برهاي را ديدم بادبادك ميخورد
من الاغاي ديدم ينجه را ميفهميد
در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير
شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن ميگفت شما
من كتابي ديدم واژههاياش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم از جنس بهار
موزهاي ديدم دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهاي نوميد كوزهاي ديدم لبريز سوال
قاطري ديدم بارش انشا
اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال
عارفاي ديدم بارش تننا ها يا هو
من قطاري ديدم روشنايي ميبرد
من قطاري ديدم فقه ميبرد و چه سنگين ميرفت
من قطاري ديدم كه سياست ميبرد و چه خالي ميرفت
من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري ميبرد
و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود
صداي پاي آب