عصر طلايي
اگر مانند من به چيزي در اين دنياي فاني دل نبنديد و پيشانينوشتتان اين باشد كه دلواپسي هم نداشته باشيد...اگر مانند من كسي دلاش براتان واپس ننشيند و تنگاش هم گرفت دلاش را به يادتان با آروغاي مليح بفراخد...اگر مانند من خردهاي نداشته باشيد كه بنازيد به بردهاش و يا بهعكس...اگر مانند من خاكي نباشيد و حالاي نگذاريد براي مخاطبي كه با كلامتان حال ميكند...اگر مانند من پشت پاي معشوقهكانتان را داغ گذاريد كه با هيولايي طرف هستيد...اگر مانند من عشقكان خويش را در آينه مكرر كنيد كه از تكرارشان حالتان مهوع شود...آنوقت است كه ميبينيد عصر طلايي ادب و فرهنگمان هيچ پخاي نبوده است...خواهيد ديد كه همين آدمحسابيهاي كنوني را ميبينيد چه مزخرفاتي بودهاند...لفظ قلمشان را با ترتر معده كه در فضاي دو در دوي مستراح ميپيچد يكي خواهيد گرفت...براي زندهتر يافتن اين غولهاي پيزوري كافيست مانند من گرده از افشانههاي آن عصر بزداييد...خواهيد ديد كه ابراهيم گلستان چه نيك ميديد و چه عالي نه دل به تعارفيهاي آنان خوش داشت و نه به نيش آن مارهاي غاشيه آزرد...براي ديدن اين پهلوانپنبهها كافيست مانند من زبان فارسيتان يك باشد...و عقدهي زبان دگوري ننهبابايي نداشته باشيد و « گاس » را با « گوز » يكي نكنيد و ببينيد چه كيفي ميدهد وقتي با فوج نفهمي طرف باشيد...ميفهميد بد كه نيست هيچ ، معركه هم هست...آنوقت آسودهتر كار خويش پيش ميبريد...خوشحالام كه هنوز بر سر قولام هستم كه درخشانترين دوران مطبوعات ما همان « آدينه » است و فرج سركوهي و سيروس علينژاد اش و بس...الباقي را بايد توي يك كيسه كرد و يك آتش بهشان زد...نه برج عاج انديشه و هنر و رودكي و نه خالهخانبازي فردوسي و نه تماشاي فهرست برنامههاي زيرشكمي و نه هيچ ديگر...افسوس...افسوس كه بهار مطبوعات ما خزاني ميكند...آنهم در دوران خفهگوناي هاشمي بهرماني...اما بگذاريد افسوس خويش را بر يك نام باري ديگر چاشني دهم...يادش ياد باد: « فرامرز برزگر » ...يادش ياد باد...كه تشنهوار هرجا كه ناماش را بر پيشاني و يا دنبالهي يادداشتاي ميبينم وقت را فرونميگذارم و يكنفس بالا ميروم...يادم باشد يكي دو يادداشت معركهاش را براتان رونويسي كنم تا معجزت قلم را بيشتر دريابيد...