گود گذشته من و تو
در زورخانههاي ما برآمده از مهرابهاي ما بودي...برآمده از همآغوشي مهر و آب...آنجا كه كُشتي براي گَشني برميگزاردي تا جفتات به زورت بنازد و سر به زي تو بخرامد و تو شوياش باشي...اين خوي طبيعت بود كه در آدمي نشت ميكرد...
در زورخانههاي ما كباده بر شانهها فراز و كمان آرش را به اينسو و آنسو ميگرداندي...
در زورخانههاي ما همآيش دو در خيبر بود بعدها كه نه دو لنگه دروازهي دژ گجستك اباليش ( يا همآن بركندن تلبيس از ابليس)
در زورخانههاي ما هميشه دري كوتاه است كه براي اندرون شدن و سياحت انسانيت...براي گلريزان رفاقت...ميبايست نخست خم شوي و از قامت خويش بكاهي تا قدفرازان پهلوان را در گود ببيني...آنوقت است كه در دور گود سكوت ميكني و از نيش «لنگاش كن» حذر ميكني...
در زورخانههاي ما جاي مردان بود و از نابالغان ميپرهيخت...
تصويري قديمي در من مدتها پيچوتاب ميخورد...گود زورخانهي قديمي را نشان ميدهد كه يك ضد انقلابي در آنجا بازجويي ميشود...
تماشاخانهي قديمي من حالا اتاق تمشيت دلاوران است...پهلوان را به گرز گاوسر مينوازند كه بگو...بگو آنچه كه من ميشنوم...
بازجوي من اسكيزوفرني حاد دارد...كاكارستم لكنتزبان و يا خنزر پنزري لبشكري نيست...عقده از يك تصوير خام نيز گذشته است و دوست قديمي دلاور مرا بازميجويد از روزگار فصل خويش...
در زورخانهي من ديالوگها همينطور شره ميكنند...
آيا اين اثر نيز به سرنوشت ديگريها دچار ميآيد؟...مردان و زنان نمايشهايام همه غمگيناند از اينهمه مهر سكوت...هي نيش آقاي پيهراندللوي نازنين را ميزنند...خود اگر اينكاره باشي معناي نيش آنان را درمييابي...
در زورخانهي من كسي ميآيد كه كس نيست...بازجوي خوب و بد نيست...
در زورخانهي من تاريخ حساب نقشبرجستههاياش را از من تسويه ميكند...با من ديروز...
و تازيانهي تو رشتههاي سيمايست كه از رابطه بافتهاي...
در زورخانهي من با بازجو آب مينوشم...ميگريد...نه براي خودش...نه براي من...براي محبوب ديروزش...براي رشتههاي تازيانهاش...
در زورخانهي من صدايي مدام در گوش شنيده ميشود...شما را نميدانم...صدايي دور و خسته به فرياد:
خُش...ك
در زورخانههاي ما هميشه دري كوتاه است كه براي خارج شدن و تماشاي نور...براي سلامي به آفتاب...ميبايست سپس خم شوي و از قامت خويش بكاهي تا رخصت بدرود از قدفرازان پهلوان بخواهي...
در زورخانههاي ما كباده بر شانهها فراز و كمان آرش را به اينسو و آنسو ميگرداندي...
در زورخانههاي ما همآيش دو در خيبر بود بعدها كه نه دو لنگه دروازهي دژ گجستك اباليش ( يا همآن بركندن تلبيس از ابليس)
در زورخانههاي ما هميشه دري كوتاه است كه براي اندرون شدن و سياحت انسانيت...براي گلريزان رفاقت...ميبايست نخست خم شوي و از قامت خويش بكاهي تا قدفرازان پهلوان را در گود ببيني...آنوقت است كه در دور گود سكوت ميكني و از نيش «لنگاش كن» حذر ميكني...
در زورخانههاي ما جاي مردان بود و از نابالغان ميپرهيخت...
تصويري قديمي در من مدتها پيچوتاب ميخورد...گود زورخانهي قديمي را نشان ميدهد كه يك ضد انقلابي در آنجا بازجويي ميشود...
تماشاخانهي قديمي من حالا اتاق تمشيت دلاوران است...پهلوان را به گرز گاوسر مينوازند كه بگو...بگو آنچه كه من ميشنوم...
بازجوي من اسكيزوفرني حاد دارد...كاكارستم لكنتزبان و يا خنزر پنزري لبشكري نيست...عقده از يك تصوير خام نيز گذشته است و دوست قديمي دلاور مرا بازميجويد از روزگار فصل خويش...
در زورخانهي من ديالوگها همينطور شره ميكنند...
آيا اين اثر نيز به سرنوشت ديگريها دچار ميآيد؟...مردان و زنان نمايشهايام همه غمگيناند از اينهمه مهر سكوت...هي نيش آقاي پيهراندللوي نازنين را ميزنند...خود اگر اينكاره باشي معناي نيش آنان را درمييابي...
در زورخانهي من كسي ميآيد كه كس نيست...بازجوي خوب و بد نيست...
در زورخانهي من تاريخ حساب نقشبرجستههاياش را از من تسويه ميكند...با من ديروز...
و تازيانهي تو رشتههاي سيمايست كه از رابطه بافتهاي...
در زورخانهي من با بازجو آب مينوشم...ميگريد...نه براي خودش...نه براي من...براي محبوب ديروزش...براي رشتههاي تازيانهاش...
در زورخانهي من صدايي مدام در گوش شنيده ميشود...شما را نميدانم...صدايي دور و خسته به فرياد:
خُش...ك
در زورخانههاي ما هميشه دري كوتاه است كه براي خارج شدن و تماشاي نور...براي سلامي به آفتاب...ميبايست سپس خم شوي و از قامت خويش بكاهي تا رخصت بدرود از قدفرازان پهلوان بخواهي...