بي تو              

Tuesday, December 15, 2009

نظام---آباد...نبود؟

هيچ‌وقت نشد يكي از دوست‌دخترهام مرا به خانه‌ي پدري‌شان ببرد و معرفي كند و من هم مثل استيو مك‌كويين تنه‌لش يك دسته ورق را بر بزنم و دل پدر زن احتمالي آينده را به قلاده‌ي محبت خويش بگيرم...تف به اين شانس...اگر من توي نيو اورلئان بودم حتماً به جاي آن‌كه با آن پسرك سياه ليس‌پس‌ليس بازي كنم و از او ببرم و با ادوارد جي.رابيسنون مچ بندازم...دل يك دختر شهرستاني ساده را به چنگ گرگانه‌ي خويش مي‌گرفتم و با هرالد تريبيون كاردستي درست مي‌كردم...فوق فوق‌اش از قفسه‌ي كتاب‌هاي آقاجان دوست‌دخترم بيلي باد هرمان مل‌ويل بيرون مي‌كشيدم و خط به خط براي او وراجي مي‌كردم...حيف كه الان من در يك شهرستان دورافتاده‌ي ايران هستم...وگرنه قابليت‌هاي خود را نشان مي‌دادم...
.
.
.
گه‌گاه كه فرصتي پيش مي‌آيد ، با دوستان سينمايي تئاتري مي‌رويم ، تئاترها را ترجيحاً با خانوم‌ها مي‌روم...سري هم به نمايش‌گاه‌ها و موزه‌ها مي‌زنيم (توصيه مي‌كنم با خانوم‌ها موزه نرويد...هي هوس راهروي خلوت‌اي و بوس وكناري و دركل ريده مي‌شود به هرچه هنر.) در مسير، سراغي از كتاب‌فروشي‌ها هم مي‌گيريم (دست خانوم‌اي كه با شماست را در كتاب‌فروشي خلاص كنيد تا راحت‌تر كتاب‌ها را حساب كند.)...و البته من فقط برنامه‌هاي خانه‌ي سينما را برنامه‌ريزي‌شده مي‌رفتم (با بچه‌هاي فيلم‌ساز و قبل‌ترها، فيلم‌نامه‌نويس)...يكي از جلسات فرهنگي ، شركت در يك نشست ادبي بود كه زنده‌ياد مهدي سحابي هم در آن سخن مي‌گفت...خانه‌ي هنرمندان...اما چشم‌تان روز بد نبيند...فقط چرت و پرت شنيديم و خميازه در كرديم و به‌تر آن ديديم تا تصوير مهدي‌خان بيش از اين مكدر نشده است فلنگ فرهنگي را ببنديم...خدا را شكر زياد در اين جلسات شركت نمي‌كنم و به همان راهروهاي خلوت موزه‌ها اكتفا مي‌كنم و من و معشوق و اندي وارهول دركل يك تز فرهنگي داريم...چون بعيد نبود همين دوسه‌نفر را هم كه براي‌م مانده‌اند سه-طلاقه كنم...