اين شرح بينهايت
چند سال پيش كه در يك خلوت غروبگاهي ، ته كوچهي [...] پيش سردبيرم و توي اداره كل نمايش بودم...كنجكاو از من پرسيد: آقاي فلاني ! چهرا موضوعات كارهاي شما همه مشكلدار است؟...يك موضوع ساده نميتواني پيدا كني؟...و من آرام گفتم: من هرچه ميبينم همين خيانتهاست...من هرچه در زندهگي ديدم زيبايي اين خيانتهاست...
و من به جاي انتقام مردانه...و يا بهجاي بياعتمادي زنانه...فقط بلدم طرح بزنم...بلدم با چگالي پايين و زهر ِگرفته براي راديو بنويسم...
من به جاي آنكه موومان حَشَفه را با غزل عرفاني درهم بياميزم...در قالب يك پست وبلاگي...و هزار هزار لايك ملكوتي نصيب برم...براي شما بيپرده از عفونت كير آقاي نويسندهي همبستر با جنده-شاعرهاي مينويسم...و مينويسم شوهر اين جنده-شاعره مرد زحمتكشيست كه چيزي از پروست نميداند و وقتي دارد دستان خودش را توي پوست گردوي باغ شميران سياه ميكند...همسر شاعرهاش از جوهر عريان بكارت تباهاش مينويسد و سعي دارد فردا براي آقاي نويسنده در نشر غُراب بخواند...
همهي داستانهاي من شرح اينهمه عريانيست...