هل من ناصر...؟
اگر بخواهم پرنده را محبوس كنم ، قفساي به بزرگي آسمان ميسازم
پرويز شاپور
وقتي ناصر.خ دانست زناي كه مدتي با او ميخوابيد...زناي كه كبودي بر شانهها و تن داشت...همان زن ِپرويز بود...دانست بايد اين رابطه را فيالفور قطع كند...بايد از پرويز حلاليت بطلبد...و اينجا بود كه فروغ ، خسته و وامانده در انتظار معجزتاي در نامههاي خود ، دست ِدعا به سوي پرويز دراز ميكند...از او ميخواهد كه اماناش دهد...راهاش دهد...گمگشتهي بيابان است...به هر ور افق ميزبان اوست...به هر سوي آسمان سقفاش...اما پرويز صم است...مسموم است...و چيزي از كاريكاتور كلمات در ذهناش مرور ميكند...
پرويز از سياهي جوهر مينوشت...آيا ناصر به پرويز دروغ ميگفت؟...آيا سخناناي كه از فرّاجهاي بر زبان ميراندند صحيح بود؟...
سووالات تلخي بود كه هر از گاه در ذهنام مرور ميشد...و من روزيكه ازدخترك پرسيدم: آيا باكرهاي؟...وقتي شنيدم: تو هيچگاه زن نبودهاي تا دركاي از همآغوشي داشته باشي...و در ميان درد معدهي اسيدياش...از عصبيت و وحشتاش...خشمگين گفت: اداي روشنفكري داري...ادا...و نام پسرك همخوابهاش را برد...دنياي پرويز شاپور برايام مزهاي ديگر يافت...ديگر تاب ديدن ناخنهاي آن « پري غمگين كوچك » را نداشتم...من در آينه پير شدم...من شاپور شدم...من تكثير شدم ميان رفقايام...من ناصر شدم...من پناه فروغ ، ابراهيم شدم...من ابراهيم شدم و از فروغ ِ آتش گذشتم...من تنها شدم...من فروغ شدم...
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنيست
فروغ فرخزاد
پرويز شاپور
وقتي ناصر.خ دانست زناي كه مدتي با او ميخوابيد...زناي كه كبودي بر شانهها و تن داشت...همان زن ِپرويز بود...دانست بايد اين رابطه را فيالفور قطع كند...بايد از پرويز حلاليت بطلبد...و اينجا بود كه فروغ ، خسته و وامانده در انتظار معجزتاي در نامههاي خود ، دست ِدعا به سوي پرويز دراز ميكند...از او ميخواهد كه اماناش دهد...راهاش دهد...گمگشتهي بيابان است...به هر ور افق ميزبان اوست...به هر سوي آسمان سقفاش...اما پرويز صم است...مسموم است...و چيزي از كاريكاتور كلمات در ذهناش مرور ميكند...
پرويز از سياهي جوهر مينوشت...آيا ناصر به پرويز دروغ ميگفت؟...آيا سخناناي كه از فرّاجهاي بر زبان ميراندند صحيح بود؟...
سووالات تلخي بود كه هر از گاه در ذهنام مرور ميشد...و من روزيكه ازدخترك پرسيدم: آيا باكرهاي؟...وقتي شنيدم: تو هيچگاه زن نبودهاي تا دركاي از همآغوشي داشته باشي...و در ميان درد معدهي اسيدياش...از عصبيت و وحشتاش...خشمگين گفت: اداي روشنفكري داري...ادا...و نام پسرك همخوابهاش را برد...دنياي پرويز شاپور برايام مزهاي ديگر يافت...ديگر تاب ديدن ناخنهاي آن « پري غمگين كوچك » را نداشتم...من در آينه پير شدم...من شاپور شدم...من تكثير شدم ميان رفقايام...من ناصر شدم...من پناه فروغ ، ابراهيم شدم...من ابراهيم شدم و از فروغ ِ آتش گذشتم...من تنها شدم...من فروغ شدم...
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنيست
فروغ فرخزاد