خر يعني بزرگ ؛ مانند: خرمُهره
پيرمرد دستمالاش را كه جمع ميكرد تكههایِ نان را از بغلها و رویِ خاك برميداشت و فوت ميكرد و به دهان ميگذاشت.
پيرمرد را اگر هربار ببينيد چشماناش نمدار است...او را اگر هم خسته ديده باشيد محال است غمگين ببينيد...اما امروزبا ديروز فرق دارد... به دستان پينه-بسته و ناخنهایِ حنايياش نگاهاي سرد مياندازد و به خنده ميگويد:
چه خوب شد شيرمادر خشكيده بود و حرمتاش بر حلقوممان حرام نشد...خوب شد مرده ريگ اين اشك از لَبَن نشد كه حالا از صدقهسریِ اين سپيدیِ مو اين ناخنهایِ نخراشيده را بستيم به ناف حنایِ تازه دامادي شايد قوّت اين لايموتایِ ويتامين «خ-و-ر» مان بشود...
تا به حال تعلقاي به كلمات نداشت...اما امروز چه حالاي دارد كه در اين مكث اندك بستن سفرهیِ ناشتايي ميخواهد همه را با دقدلاي به صورت زيبایِ اين آسمان صاف آفتاباي تفشان كند و اينهمه اشتياق به كلمات از چيست؟...بروز نميدهد.فقط ميگويد:
ـــ اين دستان زمخت ديگر توان نوازش ندارند...فقط ميخراشد به مهر!
ميخندد و اشك را با گوشهیِ همآن دستمال سفرهاش از كنج چشمان هميشه-قيبستهاش ميزدايد.
پنجههایِ حنايي را بالا ميبرد و نگاهاش را به آسمان ميدوزد:
ـــ بد ميگويد اين تازه داماد؟
در ذهنام «خ» و «ر» را به هم ميچسبانم تا آن ويتامين ناشناخته را بيابم كه غرش پيرمرد مرا به هوش ميآورد:
ـــ مگر من گرگام كه شنگول و منگول از پنجههایِ حناييام ميترسند؟
.
.
.
شعور: من شعور-ام.
احساس: من هم احساس.
شعور: غذايام ادراك است.
احساس: من از اَعقاب حواس هستم...خوشبختام...اما تو ديگر كيستي، اي غريبه؟
شُور: من شُور-ام...از خويشان ِگمكردهات و نيز رفيق ِسالهایِ دور تو ، اي شعور...نميشناسيدم.
پيرمرد را اگر هربار ببينيد چشماناش نمدار است...او را اگر هم خسته ديده باشيد محال است غمگين ببينيد...اما امروزبا ديروز فرق دارد... به دستان پينه-بسته و ناخنهایِ حنايياش نگاهاي سرد مياندازد و به خنده ميگويد:
چه خوب شد شيرمادر خشكيده بود و حرمتاش بر حلقوممان حرام نشد...خوب شد مرده ريگ اين اشك از لَبَن نشد كه حالا از صدقهسریِ اين سپيدیِ مو اين ناخنهایِ نخراشيده را بستيم به ناف حنایِ تازه دامادي شايد قوّت اين لايموتایِ ويتامين «خ-و-ر» مان بشود...
تا به حال تعلقاي به كلمات نداشت...اما امروز چه حالاي دارد كه در اين مكث اندك بستن سفرهیِ ناشتايي ميخواهد همه را با دقدلاي به صورت زيبایِ اين آسمان صاف آفتاباي تفشان كند و اينهمه اشتياق به كلمات از چيست؟...بروز نميدهد.فقط ميگويد:
ـــ اين دستان زمخت ديگر توان نوازش ندارند...فقط ميخراشد به مهر!
ميخندد و اشك را با گوشهیِ همآن دستمال سفرهاش از كنج چشمان هميشه-قيبستهاش ميزدايد.
پنجههایِ حنايي را بالا ميبرد و نگاهاش را به آسمان ميدوزد:
ـــ بد ميگويد اين تازه داماد؟
در ذهنام «خ» و «ر» را به هم ميچسبانم تا آن ويتامين ناشناخته را بيابم كه غرش پيرمرد مرا به هوش ميآورد:
ـــ مگر من گرگام كه شنگول و منگول از پنجههایِ حناييام ميترسند؟
.
.
.
شعور: من شعور-ام.
احساس: من هم احساس.
شعور: غذايام ادراك است.
احساس: من از اَعقاب حواس هستم...خوشبختام...اما تو ديگر كيستي، اي غريبه؟
شُور: من شُور-ام...از خويشان ِگمكردهات و نيز رفيق ِسالهایِ دور تو ، اي شعور...نميشناسيدم.