بي تو              

Tuesday, April 24, 2007

سرقت 5

به قول دوستی، شاید کار مقرون به صرفه‌ای باشد این‌که عوض سیاه کردن ده‌ها و صدها ورق کاغذ و بعد خط خط‌ای کردن و بعد پاک‌نویس کردن در ده‌ها و صدها کاغذ دیگر، ترجمه را تایپ کنی و بعد بنشینی سر ویرایش‌اش، پای مانی‌تور. اما من، دست‌کم در ترجمه‌هایِ ادبی، هیچ وقت نتوانسته‌ام با این شیوه کنار بیایم. البته گاه‌اي سعي كرده‌ام كمي كنارتر بايستم اما آمدن در كنارش كمي سخت است. در قلم و کاغذ و پاک کن لذتی است که در صفحه کَلیت و موش‌واره و backspace نیست. همين‌طور كه در انتقام هست در عفو نيست. مثلاً‌ لذتي كه حس قهر به آدم مي‌دهد كجا و آشتي كجا؟ البته چند عامل ممکن است در این حس ناخوشایند دخیل باشد از جمله این‌که ده انگشتی تایپ نمی‌کنم و البته از وقتي كه سعي كرده‌ام ديگر دوازده‌ انگشتي نباشم اين حس كوفتي در من تقويت شده‌است. و هر چه باشد بخشی از تمرکزم خواه ناخواه مرهون یافتن کلیدها می‌شود، و بخش عمده‌یِ ديگرم محروم از گم‌كردن خط. مثلاً من هربار كه كاغذ بي‌خط-اي زير دست‌‌وبال‌ام مي‌گذارم چون عادت زياد دارم ديگر سطور نوشته‌هاي‌ام سقوط نمي‌كند. چه‌راكه نشان از تبحر بالایِ من در زمينه‌یِ دست‌نويس‌اي دارد. گیرم كمي اين‌كار كُند هم صورت پذيرد. خب به‌درك. به اسفل.شاید هم به عادت برگردد. به‌تخم‌ام. نه‌مگر بزرگان را هميشه عادت مألوف‌اي بوده‌است كه آن‌ها را از ديگران متمايز مي‌كند. يكي مانند من عادت به دست‌نويس دارد يكي عادت به تايپ [كردن]. در هرحال، من که هیچ وقت عادت نکرده‌ام. البته سعي مي‌كنم به تايپ عادت نكنم چون عادت به تايپ را از خود دور مي‌كنم. حس لطیف گرداندن قلم و درد شديد مهره‌هایِ گردن را با هيچ چيزي تاخت نمي‌زنم. حتا اگر يك كيلو شمشه‌یِ طلایِ بانك ملت باشد. انعطاف کلمات حین نوشتن‌شان کجا، و فونت‌ها‌یِ lifeless كجا؟ حس کوبیدن قاطع بر صفحه کَلیت اگر به پایِ لذت حس قاطع كوبش بر كلاويه‌هایِ پيانو باشد باز يك‌چيزي . باز آن‌طور مرا با موسيقی ِكلمات عجين مي‌كند و مرا به عالم خلسه‌یِ موسيقي مي‌برد. تازه با اين‌كار با يك تير دونشان مي‌زدم. هم از عذاب ويژدان و guilty conscience كه پشت هر قلع‌وقمع درختان خسبيده راحت مي‌شوم و هم به قول دوستي از تير كشيدن مهره‌هایِ گردن خلاص مي‌شوم. به شرط-اي‌كه پشت «رايانه» اصولي بنشينم. از همه‌یِ اين‌ها گذشته آيا شما دست‌نوشته را رها مي‌كنيد و به دست‌تايپ مي‌چسبيد؟ دور از جان‌ام و بعد از 120 سال اگر مُرد-ام آيا كسي دل‌اش مي‌آيد دست‌تايپ‌هایِ يك آدم مشهوري مانند مرا ببيند و بعدش ته كتاب زنده‌گي‌نامه‌ام «گراوور» كند؟ نه والله. من كه چشم‌ام آب نمي‌خورد.مثلاً‌ ديدن دست‌تايپ‌هایِ بوكوفسكي و برشت و خط‌خورده‌گي‌هایِ گوشه و كنار آن‌ها زياد چنگ‌اي به دل نمي‌زند. من كه زياد حال نمي‌كنم ؛ شما را نمي‌دانم.

ضمن اینکه خط خطی و جابه‌جایی‌هایِ کلمات رویِ صفحه‌یِ کاغذ به هر حال این امکان را پیش رو مي‌نهد تا حالت قبلی یا حتی قبل‌ترش را هم ببینی و بعد اصلاً شاید پشیمان شوی و بخواهی به همان حالت قبل برگردانی. می‌دانم، می‌دانم Ctrl+Z هم همین کار را می‌کند اما در مانی‌تور، حالت‌های قبل را جلویِ چشم‌ات نمی‌بینی تا بتوانی مقایسه کنی. هرچند مي‌تواني برایِ هر متن‌اي يك پرونده‌یِ جداگانه باز كني و به‌صورت آب‌شاري چند صفحه را هم‌زمان بازكني و بسنجي.باز حال نمي‌دهد. نوچ.

در ضمن من دست‌نوشته‌های خودم را خيلي خيلي خيلي دوست دارم چون نه‌اين‌كه خيلي دست‌خط باحالي دارم و وقتي آب‌چايي و آب آب‌گوشت و ديگر مواد آشاميدني و خوردني در گوشه-كنارش مي‌ريزد خيلي طبيعي‌ترش مي‌كند ، ‌به‌همين دلايل ريز اما بسيار فني ، تا پیش از این‌که به تایپ بسپرم‌شان با آن‌ها زنده‌گی می‌کنم و از دیدن‌شان لذت‌اي هم‌سنگ لذت در انتقام را می‌برم ــ انبوه‌ای کاغذ داری پر از کلمات‌ای که خود بر روشان نوشته‌ای، ورق‌شان می‌زنی، مي‌بويي‌شان و هر از گاه، به تصادف، جمله‌ای را لابه‌لای ِ آن‌همه جمله یا کلمه‌ای را عوض می‌کني. حس‌هایی منحصربه‌فرد. چه‌راكه هر حس‌اي منحصر به فرديت است.

به تایپ سپردن متن مال‌خاطر (يا واس‌خاطر) وقتی است که به پخته‌گی و بلوغ رسانده باشی‌ش. مثلاً‌ اگر مویِ زهار در آلت ِنوشته رُستن گرفت مشخص مي‌شود به سن‌بلوغ و تكليف رسيده است.مثل بچه که تا وقتی بچه است پیش خودت است؛ بزرگ که شد لباس رسمی می‌پوشد و پا به جامعه می‌گذارد. البته بچه‌هایِ‌ بزرگ‌اي هم هستند كه لباس رسمي نمي‌پوشند.چون هنوز نمي‌دانند لباس رسمي يعني يك دست كت و شلوار هاكوپيان. و از همه اين‌ها مهم‌تر نمي‌دانند نشانه‌یِ بزرگ‌شدن لباس رسمي پوشيدن است و از همه اين‌ها مهم‌ترتر اين‌است كه نمي‌دانند لباس رسمي چيست؟ نمی‌دانم. این حس‌ها خیلی شخصی است و منطقی هم پشت‌شان نیست شاید ؛ شايد هم منطقي پشت‌شان نيست و پشت‌شان هم منطقي شايد نيست. چون حس است. شاید فرزند زمان خویشتن نیستم. شايد هم زمان فرزند من نيست. شاید اگر از کودکی و از دوران تحصیل با کامپیوتر مأنوس‌تر بودم اصلاً‌ حالا به‌جایِ مترجم‌اي برجسته بيل گه‌ي‌تس شده بودم و حس متفاوت‌ای داشتم. شاید هم در آینده حس‌ام عوض شود؛ حالا یا از سر عادت‌ای جدید، یا از سر اجبار؛ اگرچه عادت داشتن به‌گمان‌ام مختص آدم‌هايي باشد كه به‌شان مي‌گوييم زن. و شايد زنان‌اي باشند كه عادت‌هایِ متفاوت‌اي از مردان دارند. حالا اين‌ها به‌كنار از همه مهم‌تر با این بلاها که بر سر کاغذ در ایران آورده‌اند شاید طولی نکشد که اساساً دیگر کاغذی یافت نشود و من هم هي تايپ كنم و تايپ‌شده‌اش را مفت و مجاني بدهم شما هم بخوانيد. چون زياد به مخاطب خود احترام مي‌گذارم. به قول استاد دريابندري، اگر مرگ خوب است برایِ «هم‌ساده» فقط خوب نيست. آن‌هم واس‌خاطر این گونه عشق‌بازی‌ها. عشق‌بازي‌هايي كه به‌جایِ لذت دهان و دندان ، درد گردن و مهره‌هایِ‌ پشت و گردن در پي دارد.