نويسندهاي که قلماش گوگولي و وبلاگاش مگوليست
بسمالرب الشهداء الوبلاجين
اينجانب عليرضا در يکي از دهاتکورههایِ بخش سفلي در حالي بهدنيا آمدم که تنها شبيه يک بچه قورباغه بودم و کروموزوماي بيش نبودم ؛ اما کار خدا يک آقاهه که خيلي ريش و پشم بلند داشت و ميگفت اسمام بُحيرا ست مرا بشارت داد . اما من خنگول اولاش فکر ميکردم اسماش بهيرا ست. او در حاليکه يک چتر آفتابی ِ سولاخ سولاخ گرفته بود بالا سر-ام تا بيش از اينها كف-اش آفتاب نخورد، ناگهان به غش افتاد و لنگهاش مثل مرغهایِ پرکندهیِ چيده شده تویِ يخچال ويتريناي بالا رفت و با انگشت ناصيه مرا نشانه رفت و بعد آنکه با حالت شليک گفت: کيشون ، جان به جان آفرين تسليم کرد...از آن روز فهميدم خيلي گوگولي مگولي هستم و يکروز حتماً از زير شورتام ادبياتاي بيرون ميپاشد...که درواقع كلي سوشيانت صادر خواهم كرد.
ماجرایِ يادعلي مرا به ياد قربانعلي انداخت...و خواستم سر اين سياه بهاري کمي با اکرمخانوم عيال مربوطهیِ قربانعلي شوخي کنم...اشکال که ندارد...جان نفوس مرده اشکالاي ندارد؟ جان بازرس با بازیِ «دني کهي» عيبي که ندارد؟
پس با اجازه:
اکيجان سلام
اکی ِ خوبام، من اينجا حالام خوب است...فقط دلام برایِ راديو زمانه تنگ شده است چون شنيدم جايزه ميدهد خفن...من هم ميخواستم دو سهتا از آن داستانهایِ مشّتي را برایِ داش عاباس برفستم بلکه جايزهاي بگيرم که باش بتوانم به قطب جنوب بروم و يک شاخه گل سر مزار اسکات-آموندسن بگذارم...
اکي جان همهجا مينويسند داستاننويس جوان... بابا بيخيال...يعني اينقدر نسل پنجمي بوديم و خبر نداشتيم؟...راستي اکي جان مراقب باش ماجرا به جايي درز نکند...ماجرایِ هدايت و وغوغساهاب يادت که هست؟...ديدي خودشان نشستند و برایِ ادارهیِ مميزي ايرادات اخلاقي را بيرون کشيدند تا ناشر را با کون بهزمين بزنند چون زير قول و قرارش زده بود؟...راستي ما هم خواستيم سياست بهخرج دهيم اما کمي زيادي لُربازي درآورديم...و چل روز است سر دو سهخط تشويق اذهان عمومي در بند هستيم.
اکيجان...جان تو در اين بندي که هستم کلي سوژهیِ داستاني به ذهنام خطور کردهاست...جان تو در اين بند با هرچه کوني و ابنهاي بود آشنا شدم...راستي اکي شنيدم عاباس يک مصاحبهیِ بودار هم تویِ اعتماد چپانده که تویِ آنجا گفته: از آروزهاشاست که تجربه اروتيکنويسي هم داشته باشد...جلالخالق...روزنامه اعتماد از کي تا حالا تخم کرده چنين چيزهايي هم درج کند؟ خلاصه بابا گلي به جمال روزنامه اعتماد که از وقتي الياس حضرتي اجارهاش داد به گردنکلفتهایِ کارگزاراناي...ميبينيم عاباسمان هم آفتابي کردهاند که روزگاري از بدمستيهایِ شبانهاش و زنداني شدناش شهرهیِ عا(ل)م روشنفکري شد و گردوناش بر مرادش گرديد و گرديد و حالا هم که کسي خبر ندارد چه شد آن عاباس حالا اين عاباس شده است...
اکي جان... البته اين نشانهیِ tolerance بالایِ ر ِجيم است. که البته باز خوب است رَجيم نيست. هرچه باشد عاباس بيخودي از گل و بلبل يک مدت تو وبلاگاش ننوشت...راستي خبر نداشتي هرکه با مهدي جامي باشد بيمه اباالفضل خواهد بود؟
اکي جان خلاصه غصهیِ مرا نخور همه اينجا خوبند...ملالاي نيست جز دوریِ دوستان در اينجا.
راستي اکي جان به اين نون غين بگو انقدر سوژه دست نويسندهیِ خروسخون ندهد...خلاصه منتظر مشتمال حسابي باشد...به من مربوط نيست...او خودش از اينجا يعني سلول مجرديها گفته به سمع نظرش برسانم. البته گفته باشم «صدایش را درنیاورید! وگرنه...»
اينجانب عليرضا در يکي از دهاتکورههایِ بخش سفلي در حالي بهدنيا آمدم که تنها شبيه يک بچه قورباغه بودم و کروموزوماي بيش نبودم ؛ اما کار خدا يک آقاهه که خيلي ريش و پشم بلند داشت و ميگفت اسمام بُحيرا ست مرا بشارت داد . اما من خنگول اولاش فکر ميکردم اسماش بهيرا ست. او در حاليکه يک چتر آفتابی ِ سولاخ سولاخ گرفته بود بالا سر-ام تا بيش از اينها كف-اش آفتاب نخورد، ناگهان به غش افتاد و لنگهاش مثل مرغهایِ پرکندهیِ چيده شده تویِ يخچال ويتريناي بالا رفت و با انگشت ناصيه مرا نشانه رفت و بعد آنکه با حالت شليک گفت: کيشون ، جان به جان آفرين تسليم کرد...از آن روز فهميدم خيلي گوگولي مگولي هستم و يکروز حتماً از زير شورتام ادبياتاي بيرون ميپاشد...که درواقع كلي سوشيانت صادر خواهم كرد.
ماجرایِ يادعلي مرا به ياد قربانعلي انداخت...و خواستم سر اين سياه بهاري کمي با اکرمخانوم عيال مربوطهیِ قربانعلي شوخي کنم...اشکال که ندارد...جان نفوس مرده اشکالاي ندارد؟ جان بازرس با بازیِ «دني کهي» عيبي که ندارد؟
پس با اجازه:
اکيجان سلام
اکی ِ خوبام، من اينجا حالام خوب است...فقط دلام برایِ راديو زمانه تنگ شده است چون شنيدم جايزه ميدهد خفن...من هم ميخواستم دو سهتا از آن داستانهایِ مشّتي را برایِ داش عاباس برفستم بلکه جايزهاي بگيرم که باش بتوانم به قطب جنوب بروم و يک شاخه گل سر مزار اسکات-آموندسن بگذارم...
اکي جان همهجا مينويسند داستاننويس جوان... بابا بيخيال...يعني اينقدر نسل پنجمي بوديم و خبر نداشتيم؟...راستي اکي جان مراقب باش ماجرا به جايي درز نکند...ماجرایِ هدايت و وغوغساهاب يادت که هست؟...ديدي خودشان نشستند و برایِ ادارهیِ مميزي ايرادات اخلاقي را بيرون کشيدند تا ناشر را با کون بهزمين بزنند چون زير قول و قرارش زده بود؟...راستي ما هم خواستيم سياست بهخرج دهيم اما کمي زيادي لُربازي درآورديم...و چل روز است سر دو سهخط تشويق اذهان عمومي در بند هستيم.
اکيجان...جان تو در اين بندي که هستم کلي سوژهیِ داستاني به ذهنام خطور کردهاست...جان تو در اين بند با هرچه کوني و ابنهاي بود آشنا شدم...راستي اکي شنيدم عاباس يک مصاحبهیِ بودار هم تویِ اعتماد چپانده که تویِ آنجا گفته: از آروزهاشاست که تجربه اروتيکنويسي هم داشته باشد...جلالخالق...روزنامه اعتماد از کي تا حالا تخم کرده چنين چيزهايي هم درج کند؟ خلاصه بابا گلي به جمال روزنامه اعتماد که از وقتي الياس حضرتي اجارهاش داد به گردنکلفتهایِ کارگزاراناي...ميبينيم عاباسمان هم آفتابي کردهاند که روزگاري از بدمستيهایِ شبانهاش و زنداني شدناش شهرهیِ عا(ل)م روشنفکري شد و گردوناش بر مرادش گرديد و گرديد و حالا هم که کسي خبر ندارد چه شد آن عاباس حالا اين عاباس شده است...
اکي جان... البته اين نشانهیِ tolerance بالایِ ر ِجيم است. که البته باز خوب است رَجيم نيست. هرچه باشد عاباس بيخودي از گل و بلبل يک مدت تو وبلاگاش ننوشت...راستي خبر نداشتي هرکه با مهدي جامي باشد بيمه اباالفضل خواهد بود؟
اکي جان خلاصه غصهیِ مرا نخور همه اينجا خوبند...ملالاي نيست جز دوریِ دوستان در اينجا.
راستي اکي جان به اين نون غين بگو انقدر سوژه دست نويسندهیِ خروسخون ندهد...خلاصه منتظر مشتمال حسابي باشد...به من مربوط نيست...او خودش از اينجا يعني سلول مجرديها گفته به سمع نظرش برسانم. البته گفته باشم «صدایش را درنیاورید! وگرنه...»