بي تو              

Saturday, April 14, 2007

طواف معشوق

ماجرا از زماني آغاز شد که دوست عزيزي (از روزنامه‌نگاران مجرب) لينک وب‌لاگ کارکنان همشهري را براي‌ام فرستاد و ذيل آن توضيح داد: بدين مضمون که يعني خاک کاهو برسر ما کنند و زرنگ نبوديم تا از اهالی ِ همشهري هم بشويم و دوزار (همانا حواله‌یِ سمند) گيرمان بيايد.

اين خبر زياد برایِ من مهم نبود چه‌راکه زياد شنيده‌ايم و از نزديک بارها با مشابهات‌اش رو‌به‌رو شده‌ايم...اما جایِ ديگر اين اتفاق برایِ من تأمل برانگيز بود...مطلب‌اي که رضا ولي‌زاده برایِ اعاده حيثيت از سيد فريد قاسمي (سوایِ از راست و دروغ‌اش) نوشته‌است و در پايان مرثيه‌اش به چماق قدرت و حذف متوسل شده است، بيش‌تر قابل تعمق بود و از همه مهم‌تر آن مهلت يک‌روزه برایِ پس گرفتن حرف و لينک خود راجع به چنين مدعايي ديگر آخرش بود...آن هم ازسویِ صاحب سايت معظم بازنگار:

اميدوارم تا آن زمان دوستاني که خبر يادشده را نوشته اند به گونه اي از ايشان دلجويي کنند. بر همين اساس ناگزير خواهم بود در سايت بازنگار هم وبلاگ هايي را که به نام سيد فريد قاسمي در اين خبر اشاره کرده باشند حذف کنم.

سوایِ همه‌یِ اين‌ها...يک نفر شيرپاک خورده...اين بچه‌هایِ ارتباطات را کمي به‌تر به ما معرفي کند...ما چندسال‌اي لا‌به‌لاشان بوديم...حس خوبي نسبت به ايشان نداريم...
سوایِ همه‌یِ اين‌ها...يک نفر شيرپاک خورده...اين بچه‌هایِ ارتباطات را کمي به‌تر به ما معرفي کند...ما که چندسال‌اي لا‌به‌لاشان بوديم حس خوبي نسبت به‌شان نداشتيم.
سوایِ همه‌یِ اين‌ها...يک‌نفر شير هموژنيزه‌خورده...اين بچه‌هایِ ارتباطات را نيکوتر به‌ما معرفي کند...ما که چندسال‌ ميان‌شان چريديم و نتوانستيم و نچميديم...
سوایِ همه‌یِ اين‌ها...يک‌نفر شير پاستوريزه‌خورده...اين بچه‌هایِ ارتباطات را منصفانه‌تر به‌ما معرفي کند...ما که چندسال‌ لالو‌شان چرخيديم ، باشون حال نکرديم.

دوسه‌روز است سرفه‌هایِ شديدي دارم و سينه‌ام سنگيني مي‌کند و سيگار هم به‌سختي مي‌کشم...سيم‌کشی باز به‌هم ريخته است...جوري نفس مي‌کشم که انگار در هوایِ شرجي باشم...التهاب معده هم شديد شده‌است...
و از همه مهم‌تر هربار که يادت مي‌افتم دل‌شوره‌ام بيش‌تر مي‌شود...

آيا همه اين‌ها برایِ به‌چنگ آوردن قلب تو کافي نيست؟
.
.
.
ديشب که سرگذشت آملي پولن را ديدم با خودم گفتم چه‌را هيچ صحنه‌اش براي‌ام شگفت‌انگيز نبود؟...برایِ ‌اين نبود که تخيل من قوي‌تر از کارگردان بود؟...بعد با خودم گفتم: پس چه حکمت‌اي در نماهایِ لخت و بدون هيچ شگفت‌انگيزي فيلم‌هایِ اينگمار برگمان است که مرا مشتاق نويسنده‌گي مي‌کرد؟...
به تو گفته بودم؟ دو نفر در نوشتن من سهم به‌سزايي داشته‌اند...اولي‌ش را لابد شنيده‌اي...سهراب سپهري...دومي را نگفته‌ام: همين اينگمار برگمان...او وارونه‌یِ گريفيث عمل کرد...کار بزرگي که هيچ بزرگي نتوانست...حتا بونوئل نازنين‌ام...برگمان، سينما را به دل ادبيات کشاند...نه اين‌که فکر کني تأثير سينما بر رویِ ادبيات‌ها؟...نه، تا دل‌ات بخواهد دوطرف به‌هم service داده‌اند...نه...منظور چيزي ديگر است...منظورم هم سينمایِ شاعرانه‌یِ کساني چون رُنه کله‌ر و مارسل کارنه و پازولليني نيست‌ها؟...منظورم سينماتوگراف روبر برسون...منظورم انشقاق ادبيات و تصوير در کارهایِ آلن رنه هم نيست...منظورم شور فرایِ تصوير و کلمات فلليني نازنين هم نيست‌ها؟...منظورم يک انقلاب است...برگمان از دل تياتر بيرون آمد...قاب صحنه‌ را به قاب دوبعدیِ screen بدل کرد...خب تا اين‌جا عجيب نبود...اما آن‌چنان ادبيات را به خون تصاوير تزريق کرد که حالا تصاوير بودند که در ادبيات خون‌سازي مي‌کردند...من برایِ نوشتن درباره‌یِ هر سکانس فيلم‌هایِ او کلمه کم مي‌آورم...من هميشه فکر مي‌کنم وقتي صحنه‌اي که برگمان مي‌خواسته بگيرد...هيچ‌کاري نمي‌کرده‌است...چشمان‌اش را مي‌بسته‌است و تنها به کلمات‌اي که در ذهن‌اش تصويري محو مي‌سازند مي‌انديشيده است...مي‌بيني؟ گفتن اين‌ها هم سخت است...
اين است که سرگذشت آن دوختر يعني آملي، که الگویِ آن به‌شدت هالي‌وودي بود هيچ شگفت‌زده‌ام نکرد...کارگردان تنها فرانسه را روتوش کرده بود...ديگر لزومي نداشت مانند تروفو عاشقانه دور ايفل طواف بدهيم...همان کار مسخره‌اي که بعدتر ابراهيم حاتمي‌کيایِ کولاژساز در «بویِ پيراهن يوسف» مرتکب شد و دور برج آزادي طواف کرد...و چه‌قدر خنديديم...ژان پيه‌ر ژونه چيزي بر روياهایِ من نيفزود...برگمان اما هر کلمه‌اش تصوير مي‌سازد و هر تصويرش يک کلمه‌یِ تازه...توت‌فرنگی ِاو از دل استوره‌ها آمده‌است و يک اتي‌مولوژي مي‌خواهد...اما درنهايت او توت‌فرنگی ِ خود را مي‌نويسد و به اتي‌مولوژي افزوده مي‌شود.مرگ چموش و بازي‌گر او ، با اين‌که از دل چوب‌نگاشته‌هایِ قرون‌وسطي بيرون زده است باز کلمات تازه‌اي در فرهنگ لغت من جا مي‌دهد...
حالا مدت‌هاست که مي‌بينم فرانسوي‌هایِ بي‌چاره چه‌طور خاک و غبار هالي‌وود را سرمه‌یِ چشمان کرده‌اند و تازه با کمال پررويي به آن هم فحش مي‌دهند...نمونه کاريکاتور-اش را در «لوک بسون» ببين...

از اين‌ها گذشته تماشایِ فيلم 300 به من نشان داد که هالي‌وود چه‌خوب و باوسواس پيش مي‌رود... و از همه مهم‌تر چه انقلاب تصويري‌اي که برادران واچوفسکي با سه‌گانه‌یِ‌ ماتريکس (به‌خصوص گانه‌یِ نخست) به‌وجود آوردند و عجب ميراث‌اي به جا گذاشتند...
ديدن فيلم تفريحی ِ running scared هم مرا به ياد فيلم قديمي و کلاسيک‌اي ‌انداخت که در آن وينچستري دست ‌به دست مي‌گشت...و حالا چه‌قدر مرز ميان کليپ‌هایِ تصويري و نماهایِ کلاسيک برداشته شده‌است...ديگر خبري از آن نماهایِ معرّف نيست...هالي‌وود به خود موج‌نويي‌ها هم رو دست زده‌است...و لابه‌لایِ هزاران هزار آشغال تصويري خدا را شکر باز هرساله يکي دو کار بل‌که هم بيش‌تر بيرون مي‌خزد از اين شهر خدايان entertainment ...

با تماشایِ dirty harry ياد گرفتيم که low budget در نفس خود هيچ بد نيست...اگر در يک هماهنگی ِ کامل باشد...و مگر از دل همين فيلم‌هایِ کم‌هزينه غول‌هایِ super production بيرون نخزيدند؟...همان‌طور که فيلم ستايش‌برانگيزي چون «پروژه‌یِ جادوگر بله‌ر» (گانه‌یِ نخست) با آن برهنه‌گي و نشان ندادن‌ها، نشان داد تا چه اندازه ديدن‌مان بايد درست‌تر شود...

حالا تو بگو تصوير روياهایِ من چه شگفتي برایِ من دارد؟...که بايد آملي ، نسخه‌یِ فرانسوي و البته ضعيف‌تر تخيل ناب «تيم برتون» بايد داشته باشد؟