بي تو              

Monday, April 9, 2007

يك ترانه عاشقانه

سرقت 1

چیزی که بتواند وقایع یک داستان را از واقعیت بیرونی‌اش متمایز کند. شکلی جدید و جلوه‌ای نوظهور به آن ببخشد طوری که حتی در صورت تکراری بودن مضمون، به نظر برسد برای نخستین بار رخ داده است. دراین حا‌لت دانش محدود بیرونی نقش یک کاتالیزور ، که همانا در زبان عوام جوش کاربيد نيز گفته شود ، را بازی می‌کند و با صیقل نهایی متن، آن را آماد‌ه‌ی روانه شدن به بازار می‌کند. اما این قدرت شهود است که با اتکا به دانشی نامحدود، از متنی معمولی، ابرمتن می‌سازد.

خب در اين‌‌جا پرسشي هستي شناسيک به ذهن متبادر مي‌شود که شهود چيست؟

شهود يک واژه‌یِ سه‌حرفي‌ست متشکل از شين مانند شربت و هاء مانند هويج و واو با صدایِ «ـــُ‌و» مانند اوسکول ( که البته در برخي نسخ اُسکُل هم آمده‌است ) و دال مانند دُلمه.


حال از خود مي‌پرسيم ابرمتن چه باشد؟

مَرْوي‌ست در زمان Abbas king ابري بس عظما ول‌کن معاملت آن شاه کبير نبود و هرجا برفتي بر فرق مبارک‌اش سايه گسترانيدي. روزي‌که وي را طلب آفتاب بودي خدنگ بر چله‌یِ کمان گذاردي و با غرور نمرودي روي به آسمان گردانيدي و با خشم موسا غريويدي: اي اَبْر مَتُن...برخي مفسران مَتُن را دليل بر سهو کتابت دبيرکان دانسته‌اند. ليکن جمعي از عُلماء ِ وَرا-رود ( ماوراءالنهر) عقيدت بر اين است که در آن هنگامه Abbas king يک تار مو سوگلی ِ دوشينه‌اش در گردن‌اش آويخته بوده‌است و با هر موج گردن از جا جنبيده‌است و کم‌کم به دهانه‌ و سپس‌تر به دهان فرو شدي و نتوانستي به درستي گويدي: مَکُن...و زبان به درستي نگشتيدندي و مَتُن جاري شدندي.اللهُ اعلم.
.
.
.

سرقت 2

من از شرايط آن‌هايي که رفته‌اند بي‌خبرم.داوري نمي‌کنم رفتارشان را. چون حق داوري ندارم. چون نه دردهاي‌شان را مي‌شناسم و نه از شادي‌هاي‌شان باخبرم. با خبر هم گيريم که باشم خب مي‌گوييد چه‌کار مي‌توانم بکنم؟ جز نشستن کنج يک سوله و زار زدن برایِ تمام آن اخبار که دانسته‌ام کاري به‌تر سراغ داريد؟ يا اين‌که خيلي هنر کنم يک تومار تنظيم کنم و بدهم يک‌ميليون نفر امضاء بزنند.از طرفي خود نيز روايتي از خود بدست نمي‌دهند.و تازه اگر هم بدهند اين من هستم که نمي‌توانم باور کنم. مهاجرت هيچ ردپايي در نوشته‌هاي‌شان بجا نمي‌گذارد تا از طريق آن حدس بزنيم چه حالي دارند. آن‌ها نيز نمي‌توانند دريابند مانده‌گان چه حسي دارند درمانده‌گان به‌گمان‌ام يک کمي شعورشان برسد. چون شرايط امروز با ديروز متفاوت است . اما در نوشته‌هایِ آن‌هايي که مانده‌اند ردپایِ دل‌تنگي از بي‌اثري کاملاً خود را به تماشا مي‌گذارد. و عجب هم تماشايي‌ست.مانند شب چارشنبه‌سوري تماشايي‌ست اين آتش‌بازي. روشن‌گري در کوچه‌یِ بن‌بست به دام افتاده است. البته خيلي دوست دارم يک‌جوري فراري‌ش بدهم.در هر روشن‌گري آن که دست به روشن‌گري مي‌زند با تمام ستيزي که با استيلا مي‌زند (توجه داشته باشيد ستيز را مي‌زنند مانند شلاق.ستيز را به‌هيچ‌رو نمي‌کنند). چون در وضعيت فرداست مي‌ايستد مخاطب خويش را در موضع پائين‌تر مي‌نشاند.چه‌راکه خود مخاطب نيز دوست دارد پايين‌ باشد و کسي‌ديگر به‌جایِ او بينديشد و او فقط تأييد کند. اما در شرايط کنوني چون مخاطب نمي‌خواهد بداند(عرض که کردم. به‌عبارتي عرض که زدم). اصلاً نيازي به روشن‌گري ندارد. خب معلوم است چون مثل ماست معلوم است. البته برخي ماست‌ها را که طعم ميوه دارند را دقيق نمي‌دانم.آيا آن‌ها هم مانند ماست واضح هستند؟ آن‌که که مي‌خواهد چراغ‌اي را روشن کند و جهان تاريک را روشن کند، فروتنانه با جهاني مواجه مي‌شود که نمي‌خواهدش اگرچه در اين‌گونه موارد با يک جمله‌یِ آشنا و همان کون لق‌اش کمي خودش را آرام مي‌کند. اما ديري نمي‌‌پايد که مي‌بيند نمي‌شود. زيادي هم کون‌اش لق نشده است.بسياري که مانده‌اند اين فروتني را حس مي‌کنند. با آن مي‌زيند. انزوا آن‌ها را پخته‌تر مي‌کند.و بعضي را نيز جزغاله خواهد کرد. پس مي‌توانند بحران‌ها را حس کنند. خود آگاهانه با آن روبه‌رو شوند. از آن روايت‌اي به‌دست دهند. اين روايت خوانده نمي‌شود. اما مي‌ماند. فردا تاريخ توسط اين روايت‌ها تنها بازخواني خواهد شد. و البته تا زماني هرمنوتيک باشد خواهيم ديد اين خوانش‌ها نيز زيادي ارج و قرب‌اي ندارند چون زرپ و زرپ دست بالایِ دست مي‌آيد و نو که بيايد کهنه مي‌شود دل‌آزار. وب‌لاگ از سویِ امروز طرد مي‌شود ولي فردا به صحنه خواهد آمد. شايد هم پس‌فردا بيايد. وقتي نوشته‌هایِ «عبدي» ، «مزروعي» ، «ارغنده پور» و... را مي‌خوانم جهان برایِ من فهم پذيرتر مي‌شود. ( باور کنيد فهم‌پذيرتر من‌درآوردي نيست) واژه‌هايي که آن‌ها در کنار هم قرار مي‌دهند حس خوبي مي‌دهد. اگر روزگاري سدي که بين آن‌ها و جامعه ايستاده است برداشته شود خب معلوم است سيل همه‌جا را با خود مي‌شويد. اگرچه ممکن‌است گام‌هایِ بزرگي به‌سویِ تعالي نيز برداريم.

در پايان بدنيست کمي هم رویِ خود مفهوم تعالي مختصري بحث کنيم. به‌نظرم تعالي اگر تعاطي مي‌شد به‌تر مي‌بود. چون يک‌طوري تعاطي را مي‌توانيم تحمل کنيم. چون زيادي دروغ‌زن نيست. چون تکليف تعيين نمي‌کند. چون به‌‌دنبال پيروزي نيست. چون اميدي به عبث نمي‌دهد. اما تعالي همه‌یِ اين‌ها هست.
تا نظر تو چه باشد؟
.
.
.
O111 Band...يک گروه رپ‌خوان که دوست‌اش مي‌دارم. «عشق خسته» را دوست‌تر.

اين ترانه را دوست دارم چون دو رویِ سکه‌یِ يک عاشق درگير را نشان مي‌دهد...يک رویِ آن مغرور و احمق است که مدام مي‌خواهد حال بگيرد و يک رویِ‌ آن هم با صدایِ نازکش و دل‌سوخته‌ که اصلاً ‌از آن حالت راضي نيست . از اين اعتراض. از خودبي‌خود شدن...پس دوباره ناز مي‌کشد...
به‌نظرم در پس اين ترانه حس‌اي بسيار قوي پنهان است.
.
.
.
وقتي زنده‌گی ِ موريس تيله را خواندم پيش خودم گفتم:‌بي‌خود نبود هميشه عاشق غول‌ها بوده‌م...اين جناب غول دوست‌داشتني كه الگویِ شرك مشهور نيز بوده‌است...به چارده زبان دنبا آشنا بوده است. و شاعري پر زور بوده‌است كه آرزویِ بازي‌گري هم داشته‌است. به خودم گفتم: خاک بر سر من كنند...كه هيچي از عاشقي نمي‌دانم و فقط ادعا دارم...بايد خودم را برایِ كسي‌كه دوست‌اش دارم به آب و آتش بزنم... تا به نهايت مقصود برسم...پس چه‌را انقدر ضعيف‌ام...چه‌را برایِ او فقط كلي فسفر مي‌سوزانم... و انقدر درگيریِ بي‌خودي و بدون عمل دارم؟...چه‌گونه مي‌توانم از من در ذهن‌ات خاطره‌اي خوش بسازم؟...تو رو خدا فكر نكن...بلد نيستم...به قول هملت...به قول اون شخصيت معروف كه مي‌گفت: قاتل اصلی‌ ِ من كلمات‌اه...آره... مگه من نبايد دوست داشتن‌امُ با عمل‌ام به‌ت ثابت كنم؟...

باور كن دوست‌ات دارم...اما مي‌دونم باز اين‌ها كافي نيست...بايد با تمام بند بند وجودم به‌ت ثابت كنم... جز خصلت حسادت احمقانه‌اي كه بيخ خر-امُ‌ چسبيده هنر ديگه‌اي از خودم ندارم...بر فرض اين‌كه فكر مي‌كنم چه‌طور مي‌تونم خودمُ‌تو قلب‌ات جا كنم...اما اين‌كه بشينم و از دست‌دادن‌اتُ مث آدم‌هایِ موجي و خيره‌مونده نگاه كنم...فقط خودمُ‌ ذره ذره آب مي‌كنم و مث گوشت ساطوري شقه شقه مي‌شم...باور كن...باور كن...