بي تو              

Wednesday, April 18, 2007

مطب دوکتور کلّه‌گري

بيمار: ببخشيد آقایِ دوکتور اين کير ما تازه‌گي‌ها خيلي با ما سر ناسازگاري دارد.

دوکتور: چه‌طور جانم؟

بيمار: هيچ‌چي...جلومون درمي‌آد.

دوکتور: يه کم تشريح مي‌فرماييد؟

بيمار: قد علم مي‌کنه...گردن‌کشي مي‌کنه.

دوکتور: خب شما چه واکنش متقابل‌اي نشون مي‌ديد؟

بيمار: آقایِ دوکتور...من هم تنها راهي که به ذهن‌ام مي‌رسه اينه که تحقيرش کنم.

دوکتور: مثلاً چه‌طور؟

بيمار: دست نوازش به سرش مي‌کشم.

دوکتور: عجب کار زشتي...خب؟

بيمار: هيچ‌چي ديگه اون هم زار-زار اشک مي‌ريزه...از اين اشک‌هایِ سفيد...

دوکتور : نه جانم اون اشک نمي‌ريزه...فقط بالا مي‌آره...

بيمار: از زور ِناراحتي؟

دوکتور: دانش‌مندان در اين‌مورد هنوز به نظر قطعي نرسيده‌ند.

بيمار: خب حالا مي‌گيد چه‌طور جلویِ سرکشي‌شُ بگيرم؟

دوکتور : ببين دردش چيه؟

بيمار: دردش که معلومه...شريک زنده‌گي مي‌خواد...

دوکتور: خب اين‌که خوبه؟

بيمار: چي‌ش خوبه؟...خيلي هم بده.

دوکتور: نمي‌فهم‌ام.

بيمار: اون‌وقت من تنها مي‌شم؟

دوکتور: بفرماييد مثلاً‌ اوقات مبارک رو با اون چيزتون

بيمار: کير.

دوکتور: بله همون چيز...بفرماييد چه‌طور مي‌گذرونين؟

بيمار: با کي؟

دوکتور: همون چيزتون.

بيمار: آهان کير

دوکتور: بله.

بيمار: هيچ‌چي دوکتور...ما دوتا هستيم و يه خشتک تنگ...و يه بازیِ کاملاً مردونه...يه‌خارش از اون و يه خاروندن از من...تا بالاخره يکي مغلوبه بشه.

دوکتور: عجب...بنده يه راه به‌تر سراغ دارم...

بيمار: خدا پدرمادرتونُ‌ بيامرزه...

دوکتور: چه‌را؟ چون تو يکي از همين بازیِ خارشتک‌ها...خارش و خشتک‌ها...من هم مث بقيه ساخته شده‌م؟...واسه اين؟

بيمار : استغفرالله...

دوکتور: بگذريم...بنده پيش‌نهاد مي‌کنم يه دوست مشترک بگيريد...

بيمار: چه‌طور؟

دوکتور: که هم شما طرفُ‌ بپسنديد و هم چيز مبارک‌تون

بيمار : کير ، آقایِ دوکتور

دوکتور: ‌بله همون چيز

بيمار: خب؟

دوکتور: و هم، ‌اين چيز

بيمار : کير

دوکتور: بله...و هم‌ ايشون شريک زنده‌گي‌شُ بپسنده...

بيمار: آخه آقایِ دوکتور نمي‌‌دونيد که؟

دوكتور: چي‌رو؟...

بيمار: آخه دور دوره‌یِ کيرسالاري‌اه.

دوکتور: يعني چي؟

بيمار: يعني که هرچي کير بگه همون‌اه...

دوکتور: اون يکي‌چي؟

بيمار : کدوم‌ يکي؟

دوکتور: پس کُس اين وسط چه سهم‌اي داره؟

بيمار : هان...خب معلومه ديگه واسه همين از اين پيش‌نهاد مي‌ترسم..چون همه‌یِ اين آتيش‌ها از تو گور همون چيز بلند مي‌شه...

دوکتور: کُس

بيمار:‌ بله...همون چيز...

دوکتور: کُس؟


و ناگهان بامداد شد و طفل ِشهرزاد به‌دنيا پاي گذارد و نام‌اش را گذاردند: کُس‌کلک‌بازي.