بي تو              

Friday, April 25, 2008

یارم از در دراومد

این عکس دست‌پخت فرانک استه بوده باشد، در نزدیکی‌های کشتی آبی.

امروز یک مهمان عزیز داشتم...تمام روزم به میزبانی از او گذشت...بالاخره از راه رسید...دیدنش به هیجانم می‌آورد...ضمن گپ و گفت و سخن از آن‌ور آب‌ها با او راجع به شراب آن‌جا صحبت کردم...بعد نشستیم با مامان به تحلیل کانال‌های تله‌ویزیونی...وقتی مامان عذر خواست و ما را تنها گذاشت زیرزیرکی و با چشم و ابرو فهماند که شام نگه‌اش دارم و خب می‌دانست که ناهار را بیرون خورده بودیم و من دیگر حوصله بیرون رفتن نداشتم...اما هرچه کردم قبول نکرد و شبانه باید برمی‌گشت...راه طولانی داشت. از آن‌جا همان کتاب‌هایی که خواسته بودم را آورده بود...کتاب‌ها را بو کشیدم و یواشی لاله‌ی گوش او را بوسیدم و گفتم: خب سرخ که نشدی؟...نشده بود...بعد به من گفت: شنیدم که وب‌لاگ داری...حالا من سرخ شدم...گفتم: بی‌خیال...جام خود را به جام‌اش زدم و لب‌ام را به لبه‌ی جام کشیدم و کلی که به این تصویر فکر کردیم خندیدیم...گفتم: می‌دانی فیلم ام‌شب صد فیلم چی‌ست؟...خوب فهمید...خوب یادش بود...همان فیلم کلاسیک مشهور: قطار...بقیه‌اش را گفتم و باز خندیدیم...گفت: وب‌لاگ‌ات را کشف کرده‌ام...دوباره سرخ شدم...گفت: شراب به تو خوب می‌سازد...گفتم: عجیب...نوش بالا رفتیم...بعد فایل گفت‌گوی مستانه خودم و حاجی را گذاشتم و کلی خندیدیم...و گفت شنیدم یک نصفه روز روی وب‌لاگ گذاشته‌ای و برداشته‌ای...گفتم: شنیده‌ای یا خودت فهمیدی...خندید و سرخ شد...گفت: نخورده همیشه این‌طور مستید؟...گفتم: بعله حضرت اجل...دیگر خنده‌ها در اختیارمان نبود...مستی ملیحی چهره‌هامان را درخشان کرده بود...