بي تو              

Sunday, November 23, 2008

با خشم به گذشته بخند

بتینا برای من شعری از سعدی به زبان بومی خود خوانده ‌است و من برای او از شاعر ملی و انقلابی‌شان «شاندور پتوفی» خوانده‌ام. به این چه می‌گویند؟...زبان قلب‌ها؟...مبادله‌ی احساسات؟...کالای نگاه‌ها؟...لابد او از شعر مدارای ِوطنی ِمن خوانده است و من از مدارای ِوطنی ِخود به زبان ِوطنی ِخودش بی‌زاری جسته‌ام...آیا این زبان قلب‌هاست؟...صدای تانک‌ها را می‌شنوم...صدای پَس ِصدای ِاو سکوت است و رها از تمام آشوب‌های تاریخ...اما پَس ِصدای ِمن صدای ِممتد و تمام‌وقت هواکش‌هاست...تمثیل‌ها خودبه‌خود می‌جوشند و می‌توفند...

شاعر هوای تازه نیستم...شاعر هواکش‌ها هستم...

رنج‌ام بریده از تمام عشق‌های بُره بُره...

به خلال کابوس و زدودن آرزو می‌اندیشم از خلال قَضای ِچرب شبان‌گاهان.

آی وطن...
آی وطن ِعزیزی که در نهایت عدل می‌باید خلاص‌ات کرد...آی بردباری...


بردباری

بردباری!
ای مایه افتخار گوسفندان و خران
ترا پیشه سازم؟
به اعماق جهنم گم شو!

اگر هم‌چون گدایی بی‌پناه
سراسر کره را می‌گردی و پناه می‌جویی
هر جا که می‌خواهی منزل کن جز پیش من
قلب من ترا نمی‌پذیرد.

و اگر پیروزمندانه
سراسر جهان را درنوردی
یک سنگ خواهی یافت که نتوانی بر آن نام‌ات را نوشت
و این سنگ قلب من است
بردباری! ای کاه بی‌مصرف
که تو را در این دنیا به احمقان
به نام گندم خالص می‌فروشند
آنان‌که خود از دانه‌هایت سیر شده‌اند .

تو کاسه‌ای خالی هستی
که همه چیزت را گربه لیسیده است
و اکنون آشپز با دهان باز
در کنارت سر می‌جنباند .

ای بردباری‌! . . . نمی‌دانم چه هستی؟
وه که از تو چه بیزارم و چه نفرت دارم
چون هر جا تو آغاز می‌شوی
خوش‌بختی پایان می‌یابد.
.
.
.
چه سودی دارد شنیدن صدای ما؟...وقتی هم‌چنان سکوت به‌ترین قصیده‌ی ماست...