معلمی شغل انبیاست
چند وقت است که همه بحثمان حول پیامبری و فره(کاریسما)ی کوروش دور میزند...و من همچنان معتقدم ، رفاه اقتصادی دلیل بر فضای باز و آزاد نیست...و آزادی سوای رفاه است...و عموماً هرکه آزاد باشد به معنای در رفاه بودن هم نیست...و به عکس.
و با این بافت فکری ایرانیان بعید میدانم تغییر عجیبی با حالا داشته باشد...هنوز معتقدم ملتی که شعارمدار است از حرمانها و خلاءها همیشه رنج میبرد...ما ملت کتیبههاییم...و کتیبه یعنی ثبت آرزو...به هرحال منبع شناختمان از خودمان گزنفون یونانیست...تا برسیم به گوستاو لوبونها و هانری کوربنها که در خوشبینانهترین حالت یک شیفته شورمند بودهاند که هیچ علاقهای به زیست در این سرزمین را نداشتهاند و تنها عاشقانی سینهسوخته بودهاند...و برخی این نگاهها هم کمکم به یک کالای ادبی تبدیل میشوند و فارسیشان ارزش ادبی میشود و حاجیبابای نسخه ایرانی تفسیر خودی از تصویر دیگری از خودمان میشود.
.
.
.
برخی مواقع میگوییم چهقدر نیازهای فکریمان عقبتر است...و کتابهایی بعد 50 سال تازه ترجمه شدهاند...لهویاتان بعد اینهمه سال ترجمه میشود و قدرش را هم دیدیم چهقدر دانستند...لابد فکر میکنید حوالهی سمند چهرههای ماندگار قدرش بوده است؟...وقتی دکتر بشیریه برای فهم یک لغت لاتین حتی رو به کشیشی اسپانیول میآورد؟
اما بی شک در زمانهی خود بهموقع به اندیشههایی موجه و مهم نیز پرداختهایم...مثلاً ترجمهی بهموقع آثار خانم «هانا آرهنت» یکی از اینهاست...اما بدبختانه آن تأثیرگزاری لازم را از این ترجمهها نمیبریم...چهراکه اندیشه نیاز به معلم دارد...و برای پیاده کردن آن و معرفی آن نیاز به ذهنی منسجم و معلم دارد تا آموزهها را به خوبی منتقل کند...پرسش اینجاست...چند نفر این کتابها را خوب خواندهاند و چند نفر معلم شایستهای هستند تا آنها را درست منتقل کنند؟...
قبول کنیم وقتی خانم آذر نفیسی از خانم هانا آرهنت حرف میزند بیشتر به دل مینشیند تا آن استاد فلسفه...خانم نفیسی با تیزهوشی از آرهنت به نویسندهی مورد علاقهاش ناباکوف پل میزند و از مثلاً «دعوت به مراسم گردنزنی» به تعهد فردی خانم آرهنت بازمیگردد...و بیدلیل خانم نفیسی راه فهم را در ادبیات بر نمیشمارد...چه خانم نفیسی را قبول داشته باشیم و او را در مجموعهی امپریالیسم و لابی سرمایهداران بدانیم و چه ندانیم ، خانم نفیسی معلم خوبیست...
معضل اصلی جامعهمان خلاء عظیم این واسطههاست...چه شعارهای خوبی داشتیم یکزمانی.
و با این بافت فکری ایرانیان بعید میدانم تغییر عجیبی با حالا داشته باشد...هنوز معتقدم ملتی که شعارمدار است از حرمانها و خلاءها همیشه رنج میبرد...ما ملت کتیبههاییم...و کتیبه یعنی ثبت آرزو...به هرحال منبع شناختمان از خودمان گزنفون یونانیست...تا برسیم به گوستاو لوبونها و هانری کوربنها که در خوشبینانهترین حالت یک شیفته شورمند بودهاند که هیچ علاقهای به زیست در این سرزمین را نداشتهاند و تنها عاشقانی سینهسوخته بودهاند...و برخی این نگاهها هم کمکم به یک کالای ادبی تبدیل میشوند و فارسیشان ارزش ادبی میشود و حاجیبابای نسخه ایرانی تفسیر خودی از تصویر دیگری از خودمان میشود.
.
.
.
برخی مواقع میگوییم چهقدر نیازهای فکریمان عقبتر است...و کتابهایی بعد 50 سال تازه ترجمه شدهاند...لهویاتان بعد اینهمه سال ترجمه میشود و قدرش را هم دیدیم چهقدر دانستند...لابد فکر میکنید حوالهی سمند چهرههای ماندگار قدرش بوده است؟...وقتی دکتر بشیریه برای فهم یک لغت لاتین حتی رو به کشیشی اسپانیول میآورد؟
اما بی شک در زمانهی خود بهموقع به اندیشههایی موجه و مهم نیز پرداختهایم...مثلاً ترجمهی بهموقع آثار خانم «هانا آرهنت» یکی از اینهاست...اما بدبختانه آن تأثیرگزاری لازم را از این ترجمهها نمیبریم...چهراکه اندیشه نیاز به معلم دارد...و برای پیاده کردن آن و معرفی آن نیاز به ذهنی منسجم و معلم دارد تا آموزهها را به خوبی منتقل کند...پرسش اینجاست...چند نفر این کتابها را خوب خواندهاند و چند نفر معلم شایستهای هستند تا آنها را درست منتقل کنند؟...
قبول کنیم وقتی خانم آذر نفیسی از خانم هانا آرهنت حرف میزند بیشتر به دل مینشیند تا آن استاد فلسفه...خانم نفیسی با تیزهوشی از آرهنت به نویسندهی مورد علاقهاش ناباکوف پل میزند و از مثلاً «دعوت به مراسم گردنزنی» به تعهد فردی خانم آرهنت بازمیگردد...و بیدلیل خانم نفیسی راه فهم را در ادبیات بر نمیشمارد...چه خانم نفیسی را قبول داشته باشیم و او را در مجموعهی امپریالیسم و لابی سرمایهداران بدانیم و چه ندانیم ، خانم نفیسی معلم خوبیست...
معضل اصلی جامعهمان خلاء عظیم این واسطههاست...چه شعارهای خوبی داشتیم یکزمانی.