بي تو              

Wednesday, November 19, 2008

قاروره 1

خب به موسیقی خوب دقت کردید؟...حالا داستان آن زن را بخوانید...دوست داشتید آن موسیقی را هم هم‌راه‌اش بشنوید یا که نه...دیگر هیچ فرقی نمی‌کند...مهم این است که با آن موسیقی آشنا باشید که اصل ماجرا از همان موسیقی‌ست:

یک ماه پیش رفته بودم برای بیمه بدنه...اما آن‌جا فهمیدم یک مشکل کوچک هست...باید می‌رفتم اصفهان...توی جاده با یک جسد مواجه شدم...جسد یک زن 38 ساله بود...بعدا فهمیدم...نه ماشینی بود نه هیچ‌چیز...زنگ زدم صد و ده...هیچ نشانه‌ای از تصادف نبود...زن فقط کنار جاده افتاده بود...حدود 40 سالی سن داشت.قرار نبود من بشناسم‌اش تا این‌که یک هفته بعد وقتی به سفر یک‌روزه‌ی دیگری رفتم...طرف‌های ظهر بود و باید می‌رفتم دو تا امضاء بگیرم و بعد بروم طرف دفتر روزنامه و کارها را بدهم و برگردم سراغ ناشرم...کارهای بیمه تمام شده بود و هوا هم بدجور سرد کرده بود که تله‌فون‌ام زنگ خورد...جواب ندادم...شماره را نمی‌شناختم...یک ساعت بعد دوباره آن شماره زنگ خورد...دوباره جواب ندادم...یک ربع بعدش پیامی آمد که بروم سمت اتوبان همت و زیر تابلوی تبلیغاتی (...) بزنم کنار...اعتنایی نکردم و به راه‌ام ادامه دادم...دوباره گوشی‌م زنگ خورد...این‌بار با همان شماره پیام...پاسخ ندادم...توی چراغ‌قرمز یک دختربچه سرش را داد توی پنجره و یک دسته گل‌سرخ نشان داد...چراغ po بود...کله‌م را کشیدم تا ببینم چه‌را این‌طور شده‌است؟...این مسیر هر روزه من بود و هیچ وقت po نمی‌شد...دوباره گوشی‌م زنگ خورد...خسته شده بودم...می‌خواستم گوشی را پرت کنم بیرون...گذاشتم روی سایلنت...موسیقی‌ای که شنیدید توی ضبط گذاشته بودم...دستم روی ترمز دستی بود و می‌خواستم به 3 رسیده بگذارم توی دنده که یک زن دست‌گیره را کشید و تندی پرید توی ماشین...نفس‌نفس می‌زد...گفت: برو...هیچ‌چیز نگفتم: عینکم را از چشم‌ام برداشتم و از توی کیف‌اش یک روزنامه درآورد و عکس مرا نشان داد...ام‌پی‌تری پله‌یه‌رم از گردن‌ام بیرون زده بود...دوباره گفت: برو آقا...گفتم: مسیر شما کجاست؟...گفت: برو سمت همت...گوشی‌ش توی دست‌اش بازی می‌خورد...می‌خواستم ضبط را خاموش کنم که دستش را گذاشت روی دستم و گفت: چه‌طور می‌شه برگرده به اول؟...همین آهنگ...زدم برگشت اول آهنگ...سرعتم بالا رفته بود...از توی آینه حدس می‌زدم یک نامحسوس خفت من نشسته است...اما حوصله هیچ‌چیز را نداشتم...می‌خواستم ترافیک را رد کنم...معذرت می‌خواهم اگر مسیرها را نمی‌دهم...چون مسیرها دردی از این ماجرا دوا نمی‌کند و همت هم صرفاً سرکاری خواهد بود...چون ما همت نرفتیم و از تهران خارج شدیم...رفتیم به سمت شهریار...زن از توی کیف‌اش یک تیز بُر درآورده بود و روی گردن‌ام گذاشته بود و از پیش بیش‌تر می‌لرزید...چندباری به‌ قه‌قه افتادم...در مواقع عصبیت خنده‌ام می‌گیرد...شدید...هیچ‌چیز ازش نمی‌پرسیدم...یکی از اصول زیبایی‌شناسی من و درسی‌که از پرسونای برگمان گرفته‌م طرح سکوت اجباری مریم‌وار است که مقابل‌ات را کلافه و عصبی می‌کند...توی یکی از دست‌اندازها دست‌اش سر خورد و گلوی‌ام را خراش داد...سریع دست‌اش را پس کشید و گفت: معذرت می‌خوام...ناگهان جیغ زد: چه‌را منُ ول کردی؟...به چشمان‌اش فقط خیره شدم...دوباره داد زد: چه‌را همون جاده اصفهان منُ ول کردی؟...بی‌اختیار یاد شماره 3 چراغ po افتادم...گوشی‌م زنگ خورد...باز همان شماره بود...گوشی را به او دادم و گفتم: جواب بده...هاج و واج مانده آرام گفت: هنوز نرسیدیم...ناگهان داد زد: گفتم هنوز نرسیدیم...برو یه جا که آنتن بده...


ادامه دارد...