خوشحال و شاد و خندانم
هنوز كه اينهمه سن و سال از من گذشته است دوست دارم لباسهايام را با دست بشويم...بعد ظرف شستن و سفت سيم كشيدن بر ماهيتابهي رويين و صداي جيغ دورههاياش را بلند كردن و مخصوص توي تفلن تخممرغ نينداختن چون زود پاك ميشود...هنوز لباس شستن را خيلي دوست دارم...طوري بر يقه چنگ ميزنم كه جگرم حال بيايد...هنوز ديوانهي آن جاروبرقي ناسيونال قهوهاي هستم كه براي مامان كادوي تولد خواهرم آوردند و با عشق بر گوشههاي ديوارها ميكشيدم و هورتاي كثافتها و كاربافكها را تو ميكشيد و جگرم حال ميكرد...تا سالها بعد مادرم جارو-دستي را آب ميزد و روي فرش دستباف قديمي ميكشيد و بوي چوب جارو مستام ميكرد و هربار تخمهاي قرمز سر چوبها را ميكندم و جلوي پايام ميريختم تا با جارو برقي هورتي پاك كنم...يكگوشهي ديگر اتاق كنارهي ديوارها را از لوث عنكبوتها پاك ميكردم...
يادم است بچه كه بودم و هنوز مادرم از من خجالت نميكشيد و صدايام ميزد تا كيسهي سفيداب ماليده را به پشت بسيار سفيدش بكشم...پوستاي كه مثل حرير بود و چه سرخ ميشد از ضرب كيسه...همانروزها عشق ميكردم كه فتيلههاي پشتاش را توي كف كيسهپوشام بريزم و نشاناش بدهم و بگويم: ببين مامان...بعد اينكه كارش تمام ميشد...مرا صدا ميزد تا قزن سينهبندش را از پشت براي او بيندازم...آيين روزهاي جمعه...ششتيغه كردن بابا...بوي خوش تن مامان...و ساعتي بعد قصهي ظهر جمعه...
حالا نوشتههاي معركهي آبنوس عزيزم هم حكم فتيلههاي توي كف ِكيسهپوشام را دارد...هركسي از پس اين كيسهكشي برنميآيد...روح مرا پاك ميكند...يكي فقط بايد قزن سينهبند مرا از پشت بيندازد...
كسي هست؟
دست مريزاد
يادم است بچه كه بودم و هنوز مادرم از من خجالت نميكشيد و صدايام ميزد تا كيسهي سفيداب ماليده را به پشت بسيار سفيدش بكشم...پوستاي كه مثل حرير بود و چه سرخ ميشد از ضرب كيسه...همانروزها عشق ميكردم كه فتيلههاي پشتاش را توي كف كيسهپوشام بريزم و نشاناش بدهم و بگويم: ببين مامان...بعد اينكه كارش تمام ميشد...مرا صدا ميزد تا قزن سينهبندش را از پشت براي او بيندازم...آيين روزهاي جمعه...ششتيغه كردن بابا...بوي خوش تن مامان...و ساعتي بعد قصهي ظهر جمعه...
حالا نوشتههاي معركهي آبنوس عزيزم هم حكم فتيلههاي توي كف ِكيسهپوشام را دارد...هركسي از پس اين كيسهكشي برنميآيد...روح مرا پاك ميكند...يكي فقط بايد قزن سينهبند مرا از پشت بيندازد...
كسي هست؟
دست مريزاد