بي تو              

Wednesday, July 15, 2009

من تقلید در نخواهم آورد

.
.
.
من ممنون‌شان‌ام.من ممنون هر كس‌ام كه نگذارد عمرم در خواب بگذرد ــ حتي اگر به ضرب بدمستي، حتي اگر به ضرب بدحرفي.
تو بيداري از فحش را ترجيح مي‌دهي به خواب آسوده؟
من بيداري را ترجيح مي‌دهم. من فحش را مي‌بخشم زيرا طبيعي است كه از عجز مي‌آيد. در افتادن با عجوزه‌ها و عاجزها جالب ني‌ست. كيف ندارد.
بسيار خوب ، ممنون باش. فرض كن كه بيداري. تا صبح هيچ كاري ني‌ست. با اين بيداري در شب چه خواهي كرد؟
شب؟ شب يعني چه؟ شب يك حالت از وقت است. من غرق در وقت‌ام. شب منطقي است كه شب باشد. شب هست. اشكال در شب ني‌ست. اشكال در نبودن روز است، و در نشستن و گفتن كه صبر بايد كرد، و انتظار صبح بايد داشت. وقتي كه در شب قطبي نشسته‌ام شش ماه انتظار يك عمر است. شمع را روشن كردن كاري‌ست و آفتاب زدن اتفاق نجومي. شمع روشن كن، و باز شمع روشن كن؛ و قانع نشو به نور حقير حباب. بس كن از اين نشستن و گفتن كه صبح مي‌آيد. آه، اين‌ها كليشه است، مانند مهر لاستيكي‌ست ، تكراري‌ست ، فرسوده‌ست. اين‌ها به درد شعر شاعران خانه فرهنگ مي‌خورد.مانند اين‌كه آفتاب در خواهد آمد.ما در كتاب اول خوانده‌ايم ماه سي روز است، يعني سي‌بار صبح در هر ماه، سي بار آفتاب زدن. بس ني‌ست؟ اين ديگر وعده نمي‌خواهد. اين ديگر انتظار ندارد.
اصلاً انتظار يعني چه؟ انتظار افيون است. هر لحظه انتظار، در حداكثر ، مانند مستي خوش آغاز باده‌پيمايي‌ست. بعد بالا مي‌آوري. در انتظار بودن يعني نبودن در وقت. وقتي‌كه مردم كاشان هر روز اسب به بيرون شهر مي‌بردند ــ يادت به ميرخواند مي‌آيد ؟ سبزواري‌ها هم. هر روز صبح و عصر يك اسب، زين كرده ، به بيرون شهر مي‌بردند تا در صورت ظهور، حضرت معطل مركوب راه‌وار نماند.
اين هفت قرن پيش بود. من طاقت‌ام تمام شده‌ست‌. وقتي نجات دهنده يادش برود سواره بيايد من حق دارم در قدرت نجات‌بخشي او شك كنم. او آن‌قدر معطل كرد كه اسب ديگر وسيله نقليه ني‌ست. اجداد من به قدر كافي اسب برده‌اند به بيرون دروازه. اين‌روزها هم اسب تنها براي تفريح است. و من طاقت‌ام تمام شده‌ست. من حس مي‌كنم كه وقت ندارم. من با رسوب كند حوادث قانع نمي‌توانم شد. من قانع نمي‌توانم شد. من رشوه‌اي نخواهم داد. من تقليد در نخواهم آورد. من فكرم را فداي سلام و عليك و لق‌لق و آداب معاشرت نخواهم كرد. من خود را نگاه خواهم داشت بگذار هركه مي‌خواهد هرجور مي‌خواهد خود را بيندازد در قعر اين عفونت متنوع. من از بس‌كه روي لجن‌زار ديدم حباب بخار عفن تركيد دارم ديوانه مي‌شوم. من بايد عقل‌ام را نگه دارم، عقل‌ام را كه از تن و شرف و عشق من مجزا ني‌ست .
.
.
.
مد و مه / ابراهيم گلستان