مرد تنهاي شب
...بگذار فكر كنند من هم گاهي پير ميشوم... بگذار تا ديگر از محبوبهايام ننويسم...بگذار خيال شما را با سكوت در برابر بعضيها بيشتر تقويت كنم...بگذار تا فكر كنند...هميشه دنبال منفعت بودهام...دوست دارم همهیِ اين تخيلات را...بگذار خيال كنم من هم كسي هستم كه ميتوانم گاهي كساني را دوست داشته باشم...بگذار خيال كنند گاهي من هم حوس پدرخواندهگي دارم...من هم از ميانمايهگي دفاع ميكنم...بگذار خيال كنند من هم ديوانهیِ متصل شدنام...بگذار خيال كنند من هم گاهي فرق آب كر و چشمه را گم ميكنم...و زود خفهگون ميگيرم بعد نوشيدن از آب قمقمههایِ خالي...بگذار خيال كنند من هم مانند باقی ِباقيماندهها نيستم...بلكه چون باقی ِماندنيها هستم...بگذار خيال كنم ديگر زخمي در تن ندارم...بگذار همه فكر كنند اسب سفيدي دارم كه گاهي حوس سقوط از روياش را دارم...بگذار خيال كنند اصلاً عاشق دشمن فرضي هستم...چون تخيل ما را قوي ميكند...خيال كنند عاشق واكسينهگي هستم...چون رزمايش مقابل ِدشمن فرضيست...مقابل ويروسهایِ ضعيفشده است...بگذار گاهي به احترام ويروسها هم سرماخوردهگي را تجربه كنم...بگذار در اين حالت تبدار و هذياني خيال كنم عاشق تمام ويروسها و انگلها هستم...بگذار گاهي كسيكه فكر ميكند من بيمار روانيام،خيال كند دوست داشتم به عيادتاش بروم...بگذار خيال كنم كه دوست داشتم به عيادت تمام بيماران بروم...همه اينها را بگذار به حساب سقوط...خيلي عاشق اينگونه تخيلات هستم...پس تا ميتوانيد تخيل ببافيد...چون دنيا تنها جاييست كه واقعيت در آن ؛ شوخی ِبيمزهايست...
.
.
.
بگذار گاهي من هم از نام تهي شوم...گاهي آنقدر تهي كه تنها يك «حرفآغاز» باشم...بگذار گاهي من هم به همين تهماندههایِ عزيز دلخوش كنم...بگذار خيال كنند حوس من از جنس هوسشان نيست...
.
.
.
من مرد تنهاي شبام
.
.
.
بگذار گاهي من هم از نام تهي شوم...گاهي آنقدر تهي كه تنها يك «حرفآغاز» باشم...بگذار گاهي من هم به همين تهماندههایِ عزيز دلخوش كنم...بگذار خيال كنند حوس من از جنس هوسشان نيست...
.
.
.
من مرد تنهاي شبام