بي تو              

Friday, July 17, 2009

دل تاريكي

.
.
.
« با اين حرف‌ها من هيچ راز حرفه‌اي را افشا نمي‌كنم. درحقيقت به‌طوري كه رييس خود بعدها گفت ، روش كار كورتز ، آن منطقه را به خرابي كشيده بود. در اين‌باره من نظري ندارم ، ‌اما مي‌خواهم كه شما به روشني دريابيد كه وجود كله‌ها در آن‌جا ، هيچ منفعت‌اي را دربر نداشت. آن‌ها فقط ثابت مي‌كردند كه آقاي كورتز در ارضاي هوس‌هاي گونه‌گون‌اش كم‌ترين خودداري نداشته است ،‌ و اين‌كه كمبودي را در درون‌اش احساس مي‌كرده است ــ چيزي بي‌اهميت ــ كه به‌هنگام طغيان نياز ، حتي زير بلاغت اعجاب‌انگيز او هم اثري از آن يافت نمي‌شده. در اين‌باره كه آيا خود او از اين عيب‌اش آگاه بوده است يا نه ، چيزي نمي‌توانم بگويم. به‌گمانم ، در دم آخر بود ــ درست در آخرين‌ دم ــ كه از آن آگاه شد. اما برهوت ، از همان آغاز او را شناخته بود ، و به خاطر هجوم شگفت‌انگيزش انتقام وحشتناكي از او گرفته بود. به گمانم برهوت ، از چيزهايي با او نجوا كرده بود كه خودش ، تا پيش از درگيري‌اش با اين تنهايي عظيم ، تصوري از آن‌ها نداشت ــ و اين نجوا ، ‌به نحو مقاومت‌ناپذيري هم در او مؤثر افتاده بود ، و در درون‌اش ،‌ به سبب آن كه پوك بود ، طنيني بلند انداخت....دوربين را بر زمين گذاشتم و كله ،‌ كه آن‌همه نزديك شده بود ، ناگهان انگار به پرواز درآمد و تا فاصله‌اي دست‌نيافتني از من دور شد.

«ستايشگر آقاي كورتز كمي سرافكنده شده بود. با صدايي شتاب‌زده و نامفهوم ، ‌سعي مي‌كرد ، به من اطمينان دهد كه جرأت نكرده بود اين ــ به اصطلاح نشانه هاي رمزآلود ــ را از جاي‌شان بردارد. ترس او از بوميان نبود ؛ آن‌ها بي‌اشاره‌ي كورتز حركتي نمي‌كردند. تسلط او بر آن‌ها خارق‌العاده بود. خيمه‌هاي‌شان اطراف همان محل بود ، و رؤساي قبيله ، هر روز ، به ديدار او مي‌آمدند، و در برابرش كرنش مي‌كردند...داد زدم « هيچ دل‌ام نمي‌خواهد از تشريفات ديدار با آقاي كورتز چيزي بدانم.» چيز عجيبي بود ؛ اين احساس به من دست داده بود كه جزئياتي از اين قبلي ، از وجود آن كله‌ها كه زير پنجره‌ي اقامت‌گاه كورتز مي‌خشكيدند ، تحمل ناپذيرتر است. از همه گذشته ، آن فقط منظره‌ي وحشيانه‌اي بود ، و در آن وحشي‌گري محض ، وحشي‌گري مطلق ، عملي طبيعي بود ، و چيزي بود كه حقاً نمي‌توانست ــ و آشكارا ــ در روشنايي روز وجود داشته باشد. جوان ، شگفت‌زده نگاه‌ام كرد. به گمانم به خاطرش خطور نكرده بود كه آقاي كورتز بت من ني‌ست. يا فراموش كرده بود كه من هيچ‌يك از آن تك‌گويي‌هاي باشكوه او درباره‌ي ــ چه بود؟ ــ عشق ،‌ عدالت ، سكوت زنده‌گي ــ و خدا مي‌داند چه چيزهاي ديگر را نشنيده بودم. اگر پاي كرنش در برابر آقاي كورتز به ميان مي‌آمد ، خود او ، به اندازه‌ي سرسپرده‌ترين آن وحشيان ، كرنش مي‌كرد. من از اوضاع هيچ نمي‌دانستم ، ‌او مي‌گفت: اين كله‌ها ، كله‌هاي شورشيان است. با خنده‌اي بلند به شدت متعجب‌اش كردم. شورشي! بعد از اين ديگر چه لقبي را خواهم شنيد؟ تا حالا دشمنان و جنايت‌كاران و كارگران را شنيده بودم ــ و اين‌ها هم كه شورشي بودند. اما آن كله‌هاي شورشي بر نوك تيرهاي‌شان سخت مطيع مي‌نمودند. آخرين مريد كورتز داد زد « تو نمي‌داني يك هم‌چو زنده‌گي ، چه‌قدر مي‌تواند آدمي مثل كورتز را خسته كند.» گفتم « پس ، تو را چي؟» گفت: « من! من! من آدمي معمولي‌ام. من افكار بلندي ندارم. من چيزي از كسي نمي‌خواهم ، تو چه‌طور مي‌تواني مرا مقايسه كني با...؟» احساسات بر او غالب آمد و ناگهان فتوري در صداي‌اش پيدا شد. اما بعد ، به ناله درآمد كه « من نمي‌فهمم. من تا آن‌جا كه از دستم بر مي‌آمد سعي كردم زنده نگه‌اش دارم ، و همين براي‌ام كافي است. من هيچ دخالتي در اين چيزها نداشتم. من جربزه‌اش را ندارم. ماه‌ها بود كه اين‌جا ،‌ يك قطره دوا يا يك لقمه غذاي بي‌قابليت پيدا نمي‌شد. به نحو شرم‌آوري ولش كرده بودند. آن هم آدمي مثل او ،‌ و با چنين افكاري. شرم‌آور است! شرم‌آور است! من ــ من ــ ده شب است كه نخوابيده ام...»
.
.
.
صص171 – 169 / دل تاريكي / جوزف كنراد / محمد‌علي صفريان