ماهيخوار و پنج پايك
آوردهاند كه زاغي در كوه بر بالاي درختي خانه داشت ، و در آن حوالي سوراخ ماري بود ، هرگاه كه زاغ بچه بيرون آوردي مار بخوردي. چون از حد بگذشت و زاغ درماند شكايت بر آن شگال كه دوست وي بود بكرد و گفت: ميانديشم كه خود را از بلاي اين ظالم جان شكر باز رهانم. شگال پرسيد كه: به چه طريق قدم در اين كار خواهي نهاد؟ گفت: ميخواهم كه چون مار در خواب شود ناگاه چشمهاي جهانبيناش بركنم ، تا در مستقبل نور ديده و مطوه دل من از قصد او ايمن گردد. شگال گفت: اين تدبير بابت خردمندان نيست ، چه خردمند قصد دشمن بر وجهاي كند كه در آن خطر نباشد. و زينهار تا چون ماهيخوار نكني كه در هلاك پنج پايك * سعي پيوست جان عزيز بباد داد. زاغ گفت:چهگونه؟ گفت:
آوردهاند كه ماهيخواري بر لب آباي وطن ساخته بود ، و بهقدر حاجت ماهي ميگرفتي و روزگاري در خصب و نعمت ميگذاشت. چون ضعف پيري بدو راه يافت از شكار باز ماند. با خود گفت: دريغا عمر كه عناد گشاده رفت و از وي جز تجربت و ممارست عوضي بهدست نيامد كه در وقت پيري پايمردي يا دستگيري تواند بود. امروز بناي كار خود ، چون از قوت بازماندهام ، بر حيلت بايد نهاد و اسباب قوت كه قوام معيشتست از اين وجه بايد ساخت.
پس چون اندوهناكاي بر كنار آب بنشست. پنج پايك از دور او را بديد ، پيشتر آمد و گفت: تو را غمناك ميبينم. گفت: چهگونه غمناك نباشم ، كه مادت معيشت من آن بود كه هر روز يگان دوگان ماهي ميگرفتمي و بدان روزگار كرانه ميكرد ، و مرا بدان سد رمقاي حاصل ميبود و در ماهي نقصان بيشتر نميافتاد؟ و امروز دو صياد از اينجا ميگذشتند و با يكديگر ميگفت كه:«در اين آبگير ماهي بسيار است ، تدبير ايشان ببايد كرد.»
يكي از ايشان گفت: «فلان جاي بيشتر است چون ازيشان بپردازيم روي بدينها آريم.» و اگر حال بر اين جمله باشد مرا دل از جان بربايد داشت و بر رنج گرسنگي بل تلخي مرگ دل بنهاد.
پنج پايك برفت و ماهيان را خبر كرد و جمله نزديك او آمدند و او را گفتند: المستشار مؤتمن ، و ما با تو مشورت ميكنيم و خردمند در مشورت اگر چه ازو دشمن چيزي پرسد شرط نصيحت فرو نگذارد خاصه در كاري كه نفع آن بدو بازگردد و بقاي ذات تو به دوام تناسل ما متعلق است. در كار ما چه صواب بيني؟ ماهيخوار گفت: با صياد مقاومت صورت نبندد ، و من در آن اشارتاي نتوانم كرد. لكن در اين نزديكي آبگيري ميدانم كه آباش بهصفا پردهدر تر از گريه عاشق است و غمّازتر از صبح صادق ، دانه ريگ در قعر آن بتوان شمرد و بيضه ماهي از فراز آن بتوان ديد.
اگر بدان تحويل توانيد كرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتيد. گفتند: نيكو راييست. لكن نقل بيمعونت و مظاهرت تو ممكن نيست. گفت: دريغ ندارم مدت گيرد و ساعت تا ساعت صيادان بيايند و فرصت فايت شود. بسيار تضرع نمودند و منتها تحمل كردند تا بر آن قرارداد كه هر روز چند ماهي ببردي و بر بالايي كه در آن حوالي بود بخوردي. و ديگران در آن تحويل تعجيل و مسارعت مينمودند و با يكديگر پيشدستي و مسابقت ميكردند ، و خود به چشم عبرت در سهو و غفلت ايشان مينگريست و به زبان عظت ميگفت كه: هركه به لاوه دشمن فريفته شود و بر لئيم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزاي او اينست.
چون روزها بر آن گذشت پنج پايك هم خواست كه تحويل كند. ماهيخوار او را برپشت گرفت و روي بدان بالا نهاد كه خوابگاه ماهيان بود. چون پنج پايك از دور استخوان ماهي ديد بسيار، دانست كه حال چيست. انديشيد كه خردمند چون دشمن را در مقام خطر بديد و قصد او در جان خود مشاهدت كرد اگر كوشش فروگذارد در خون خويش سعي كرده باشد ؛ و چون بكوشيد اگر پيروز آيد نام گيرد ، و اگر به خلاف آن كاري اتفاق افتد باري كرم و حميت و مردانهگي و شهامت او مطعون نگردد ، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آيد . پس خويشتن برگردن ماهيخوار افگند و حلق او محكم بيفشرد چنانكه بيهوش از هوا درآمد و يكسر به زيارت مالك رفت.
پنج پايك سر خويش گرفت و پاي در راه نهاد تا به نزديك بقيت ماهيان آمد ، و تعزيت ياران گذشته و تهنيت حيات ايشان بگفت و از صورت حال اعلام داد. همگنان شاد گشتند و وفات ماهيخوار را عمر تازه شمردند.
مرا شربتاي از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و اين مثل بدان آوردم كه بسيار كس به كيد و حيلت خويشتن را هلاك كرده است. لكن من تو را وجهاي نمايم كه اگر بر آن كار توانا گردي سبب بقاي تو و موجب هلاك مار باشد. زاغ گفت: از اشارت دوستان نتوان گذشت و راي خردمند را خلاف نتوان كرد. شگال گفت: صواب آن مينمايم كه در اوج هوا پرواز كني و در بامها و صحراها چشم مياندازي تا نظر بر پيرايهاي گشاده افگني كه ربودن آن ميسر باشد. فرود آيي و آن را برداري و هموارتر ميروي چنانكه از چشم مردمان غايب نگردي. چون نزديك مار رسي بروي اندازي تا مردمان كه در طلب پيرايه آمده باشند نخست تو را باز رهانند آنگاه پيرايه بردارند.
زاغ روي به آباداني نهاد زناي را ديد پيرايه بر گوشه بام نهاده و خود به طهارت مشغول گشته ؛ در ربود و بر آن ترتيب كه گفته بود بر مار انداخت. مردمان كه در پي زاغ بودند در حال سر مار بكوفتند و زاغ باز رست.
دمنه گفت: اين مثل بدان آوردم تا بداني كه آنچه به حيلت توان كرد به قوت ممكن نباشد. كليله گفت: گاو را كه با قوت و زور خرد و عقل جمع است به مكر با او چهگونه دست توان يافت؟ دمنه گفت: چنين است. لكن به من مغرور است و از من ايمن ، به غفلت او را بتوانم افكند. چه كمين غدر كه از مأمن گشايند جايگيرتر افتد ، چنانكه خرگوش به حيلت شير را هلاك كرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پنج پايك: خرچنگ
ماهيخوار و پنج پايك / كليله و دمنه
عكس تزيينيست
آوردهاند كه ماهيخواري بر لب آباي وطن ساخته بود ، و بهقدر حاجت ماهي ميگرفتي و روزگاري در خصب و نعمت ميگذاشت. چون ضعف پيري بدو راه يافت از شكار باز ماند. با خود گفت: دريغا عمر كه عناد گشاده رفت و از وي جز تجربت و ممارست عوضي بهدست نيامد كه در وقت پيري پايمردي يا دستگيري تواند بود. امروز بناي كار خود ، چون از قوت بازماندهام ، بر حيلت بايد نهاد و اسباب قوت كه قوام معيشتست از اين وجه بايد ساخت.
پس چون اندوهناكاي بر كنار آب بنشست. پنج پايك از دور او را بديد ، پيشتر آمد و گفت: تو را غمناك ميبينم. گفت: چهگونه غمناك نباشم ، كه مادت معيشت من آن بود كه هر روز يگان دوگان ماهي ميگرفتمي و بدان روزگار كرانه ميكرد ، و مرا بدان سد رمقاي حاصل ميبود و در ماهي نقصان بيشتر نميافتاد؟ و امروز دو صياد از اينجا ميگذشتند و با يكديگر ميگفت كه:«در اين آبگير ماهي بسيار است ، تدبير ايشان ببايد كرد.»
يكي از ايشان گفت: «فلان جاي بيشتر است چون ازيشان بپردازيم روي بدينها آريم.» و اگر حال بر اين جمله باشد مرا دل از جان بربايد داشت و بر رنج گرسنگي بل تلخي مرگ دل بنهاد.
پنج پايك برفت و ماهيان را خبر كرد و جمله نزديك او آمدند و او را گفتند: المستشار مؤتمن ، و ما با تو مشورت ميكنيم و خردمند در مشورت اگر چه ازو دشمن چيزي پرسد شرط نصيحت فرو نگذارد خاصه در كاري كه نفع آن بدو بازگردد و بقاي ذات تو به دوام تناسل ما متعلق است. در كار ما چه صواب بيني؟ ماهيخوار گفت: با صياد مقاومت صورت نبندد ، و من در آن اشارتاي نتوانم كرد. لكن در اين نزديكي آبگيري ميدانم كه آباش بهصفا پردهدر تر از گريه عاشق است و غمّازتر از صبح صادق ، دانه ريگ در قعر آن بتوان شمرد و بيضه ماهي از فراز آن بتوان ديد.
اگر بدان تحويل توانيد كرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتيد. گفتند: نيكو راييست. لكن نقل بيمعونت و مظاهرت تو ممكن نيست. گفت: دريغ ندارم مدت گيرد و ساعت تا ساعت صيادان بيايند و فرصت فايت شود. بسيار تضرع نمودند و منتها تحمل كردند تا بر آن قرارداد كه هر روز چند ماهي ببردي و بر بالايي كه در آن حوالي بود بخوردي. و ديگران در آن تحويل تعجيل و مسارعت مينمودند و با يكديگر پيشدستي و مسابقت ميكردند ، و خود به چشم عبرت در سهو و غفلت ايشان مينگريست و به زبان عظت ميگفت كه: هركه به لاوه دشمن فريفته شود و بر لئيم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزاي او اينست.
چون روزها بر آن گذشت پنج پايك هم خواست كه تحويل كند. ماهيخوار او را برپشت گرفت و روي بدان بالا نهاد كه خوابگاه ماهيان بود. چون پنج پايك از دور استخوان ماهي ديد بسيار، دانست كه حال چيست. انديشيد كه خردمند چون دشمن را در مقام خطر بديد و قصد او در جان خود مشاهدت كرد اگر كوشش فروگذارد در خون خويش سعي كرده باشد ؛ و چون بكوشيد اگر پيروز آيد نام گيرد ، و اگر به خلاف آن كاري اتفاق افتد باري كرم و حميت و مردانهگي و شهامت او مطعون نگردد ، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آيد . پس خويشتن برگردن ماهيخوار افگند و حلق او محكم بيفشرد چنانكه بيهوش از هوا درآمد و يكسر به زيارت مالك رفت.
پنج پايك سر خويش گرفت و پاي در راه نهاد تا به نزديك بقيت ماهيان آمد ، و تعزيت ياران گذشته و تهنيت حيات ايشان بگفت و از صورت حال اعلام داد. همگنان شاد گشتند و وفات ماهيخوار را عمر تازه شمردند.
مرا شربتاي از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و اين مثل بدان آوردم كه بسيار كس به كيد و حيلت خويشتن را هلاك كرده است. لكن من تو را وجهاي نمايم كه اگر بر آن كار توانا گردي سبب بقاي تو و موجب هلاك مار باشد. زاغ گفت: از اشارت دوستان نتوان گذشت و راي خردمند را خلاف نتوان كرد. شگال گفت: صواب آن مينمايم كه در اوج هوا پرواز كني و در بامها و صحراها چشم مياندازي تا نظر بر پيرايهاي گشاده افگني كه ربودن آن ميسر باشد. فرود آيي و آن را برداري و هموارتر ميروي چنانكه از چشم مردمان غايب نگردي. چون نزديك مار رسي بروي اندازي تا مردمان كه در طلب پيرايه آمده باشند نخست تو را باز رهانند آنگاه پيرايه بردارند.
زاغ روي به آباداني نهاد زناي را ديد پيرايه بر گوشه بام نهاده و خود به طهارت مشغول گشته ؛ در ربود و بر آن ترتيب كه گفته بود بر مار انداخت. مردمان كه در پي زاغ بودند در حال سر مار بكوفتند و زاغ باز رست.
دمنه گفت: اين مثل بدان آوردم تا بداني كه آنچه به حيلت توان كرد به قوت ممكن نباشد. كليله گفت: گاو را كه با قوت و زور خرد و عقل جمع است به مكر با او چهگونه دست توان يافت؟ دمنه گفت: چنين است. لكن به من مغرور است و از من ايمن ، به غفلت او را بتوانم افكند. چه كمين غدر كه از مأمن گشايند جايگيرتر افتد ، چنانكه خرگوش به حيلت شير را هلاك كرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پنج پايك: خرچنگ
ماهيخوار و پنج پايك / كليله و دمنه
عكس تزيينيست