بي تو              

Monday, July 20, 2009

درآيند ديو

ديو


به عقیده ٔ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است . (التدوین ). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است . (التدوین ). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست . (التدوین ). در آیین زردشتی ، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ ، دیو خشم ، دیو تاریکی و غیره ) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن ) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته . در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است . (دائرة المعارف فارسی ). پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس ، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست . (انجمن آرا) (آنندراج ). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء).
- دیو سپید ؛ دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی :
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد و غندی و بید.


ایرانیان (قدیم ) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین ). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع . (برهان ). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایه ٔ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج ) :
سپهدار کاکوی برزد غریو
بمیدان درآمد بمانند دیو.


نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان ، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است ، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره . (از یادداشت مؤلف ). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه ) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف ). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائرة المعارف فارسی ). در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ ). (یادداشت مؤلف ). این کلمه را جنگل نشینان ، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونه ٔ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال «شغال » را بهمین قصد بکار برند؛ دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره . (یادداشت دهخدا). هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت ؛ زشت و بدخلقت . (یادداشت مؤلف ). مردم جنگلی . غول .(ناظم الاطباء).
- دیومردم ؛ مردم بدکردار :
بسی کان گوهر بر آن کوهسار
همان دیومردم فزون از شمار.


بر سر آن‌ام که گر ز دست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد

خلوت دل ني‌ست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوي بو که برآيد

بر در ارباب بي‌مروت دنيا
چند نشيني که خواجه کي به درآيد

ترک گدايي مکن که گنج بيابي
از نظر ره‌ روي که در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب ني‌ست
هر که به مي‌خانه رفت بي‌خبر آيد
.
.
.
عكس تزييني است