بي تو              

Friday, November 28, 2008

منهای خوبی و بدی 1

می‌گویی: این عنوان‌ات یعنی چی؟...

می‌گویم: lingotal برساخته از linguistic و mortal است و هرچه عشق‌ات می‌کشد معنی‌ش کن.

می‌گویی: از نوشته‌ات این‌طور فهمیدم که با یک یأس از روستایی بودن بستر زبان فارسی نوشته‌ای

می‌گویم: همین‌طور است...

می‌گویی: توضیح بده.

می‌گویم: عزیز جان، زبان را باید به‌صورت یک بسته دید و یک بسته فقط یک پوسته نی‌ست...هم محتوا دارد و هم فورم...و بسته به کارایی آن ، این بسته متفاوت می‌شود...زبان هم زایا ست و هم نی‌ست...زبان هم نیاز به بازآفرینی دارد و هم از قیم باید دور باشد...

می‌گویی: مبهم شد...

می‌گویم: مشکل همین‌جاست که هر وقت خواستی به یک پاسخ برسی دیگرنیازی به این ابهامات نداری و تنها نتیجه را مهم می‌دانی...

می‌گویی: اصلاً پرت شد از حرف اصلی.

می‌گویم: ابدا...سووال باید سووال بیافریند...و هیچ‌گاه به پاسخ قطعی نباید اندیشید...و اصلاً دلیل تازه‌گی و طراوت فکر در پرسش‌های توبه‌تو و لایه‌به‌لایه‌ی آن ‌است...اصلاً معلوم نمی‌کند، این پرسش شاید ما را به مسیر جدیدی ببرد و الزاماً این رفتن به مسیر دیگر به‌معنای پرت شدن نی‌ست و همه در یک چرخه قرار دارند...و شما که بخواهی نسخه برای زبان فارسی بپیچی این می‌شود که دسته‌ای تنها به دستورالعمل می‌اندیشند و دسته‌ای به کارآمدی آن و دسته‌ای هم به پروسه‌ی آن می‌اندیشند...البته اگر من محبور باشم از این سه دسته یکی را برگزینم هم‌واره به پروسه بیش‌تر بها می‌دهم...نه کارآمدی را آن‌قدر مهم می‌دانم و نه دستورالعمل‌ای که محصول جمیع این‌ها می‌تواند باشد تعیین‌کننده‌ است...حرف من این است که پروسه باید طی شود و پروسه را یک فرد و حتی یک اجتماع محدود و تعریف‌شده تعیین نمی‌کند...و اگر بیش‌ترین سهم را در گردش زبان و روند طی شدن یک پروسه بخواهم تعیین کنم به‌سراغ جغرافیا می‌روم و این جغرافیا فقط یک اسم است و کل تاریخ را دربر می‌گیرد...و شامل شرایط اقلیمی و فیزیولوژی انسان می‌شود...مثلاً نوع حنجره و نوع آب‌و‌هوا...مثلاً درمنطقه‌ی باد خیز ساخت‌مان حنجره و به‌پیرو آن شکل لهجه و بیا جلو تا برسی به دستور زبان آن منطقه همه در هم تأثیر بسزایی دارد...

می‌گویی: چه‌طور؟

می‌گویم: در منطقه‌ی گرماخیز که آب کم‌تر باشد و گلو تند و تند خشک بشود...فکر می‌کنی خودبه‌خود و سیستماتیک عمل‌کرد حنجره چه‌گونه می‌شود؟...آیا ناآگاه به سراغ واج‌هایی نمی‌رود که گلوی‌اش را کم‌تر بیازارد؟

می‌گویی: خنده‌دار است و زیاد گنده‌اش می‌کنی...یک دستور زبان نباید انقدر پیچیده باشد و دلیل بر هرکی هرکی بودن‌اش باشد...

می‌گویم: اتفاقاً این دلیل حیات زبان است...اگر زبان بده‌بستان نداشته باشد و از تجربه‌های منطقه‌ای سود نبرد به‌مرور از دل خود کنده می‌شود...یا پس زده می‌شود یا خودش را نامتعادل به دل چرخه‌ای دیگر می‌اندازد و کاملاً دگردیس می‌شود...

می‌گویی: مثلاً این بده‌بستان چه‌گونه صورت می‌گیرد؟

می‌گویم: یکی از دلایل موفقیت مذاهب و تأثیرگذار بودن‌شان در این است که از مثال زیاد برای شیرفهم کردن استفاده می‌کرده‌اند..بگذار برای شیرفهم شدن خودمان از مثال استفاده کنم...

می‌گویی: جالب شد...بگو

می‌گویم: دریک منطقه‌‌ای که آب شور دارد...به نظرت تا چند سال ساکنان آن می‌توانند با آن اخت باشند و نحوه‌ی ترشح بزاق خود را منطبق با آن کنند؟...آیا ورود یک دست‌گاه آب شیرین‌کن صدمه‌‌ای بر گلو و یا حنجره‌ی آنان وارد می‌کند؟...آیا اصولاً اسم این دست‌کاری در هرگونه انطباق است؟

می‌گویی: خب این‌طور که شجره برای‌شان ترسیم کرده‌ای فکر می‌کنی و با اوصاف تو ، آیا مشکل‌آفرین نمی‌شود؟

می‌گویم: همه‌ی آن‌ها که در اقلیم‌های متفاوت قرار دارند اگر به یک منطقه‌ی یک‌سان بروند و شرایط زیستی آنان یکی شود...به‌غیر از آب‌و‌هوا ، شرایط اجتماعی یک‌سان‌ای به آن‌ها بده...همه‌ی آن تجربیات به‌نظرت چه بلایی سرشان می‌آید؟...خب طبیعی‌ست برخی نتوانند خودشان را به این آسانی منطبق کنند...برخی مقاومت می‌کنند...برخی به‌طور ناقص منطبق می‌شوند و ابدا به نیازهای خود اعتنایی ندارند و درکل دگردیس می‌شوند و چیزی دیگر می‌شوند که می‌تواند یا به‌ضررشان باشد یا نه هیچ آسیبی نرساند...

می‌گویی: یعنی منفعت ندارد؟

می‌گویم: تعمداً حرفی از منفعت پیش نکشیدم...چون منفعت این وسط هیچ‌کاره ‌است...منفعت برای به‌تر شدن است و چه‌را لزوماً دیگر شدن به‌معنای به‌ترشدن باید باشد؟...فقط ورود به مرحله‌ی جدید است...

می‌گویی: با این اوصاف تجربه‌ی دموکراسی هم باید این‌گونه تحلیل شود که ممکن است منفعت‌ای نداشته باشد...چون فقط ورود به یک مرحله‌ی جدید است...

می‌گویم: دقیقاً همین‌طور است...دموکراسی را نه باید خوب دانست و نه بد...دموکراسی یک مرحله‌ی جدید است که تا وارد آن نشوی مانند حکایت افسانه‌ای بهشت و دوزخ است و تنها از روی افسانه‌پردازی آن‌را تصویر می‌کنی...اما ورود به آن لزوماً به‌معنای منفعت نی‌ست...

می‌گویی: پس با این اوصاف دیکتاتوری را به‌تر می‌دانی چون با شرایط‌-اش بیش‌تر آشنایی داریم و کم‌کم با آن خو گرفته‌ایم...

می‌‌گویم: نه...باز خوب و بد را وسط نکش...بگذار برگردیم سراغ زبان خودمان چون می‌ترسم از آن دور شویم...

می‌گویی: دیدی خودت هم دنبال نتیجه‌ای و خودت روش خودت را نقض کردی؟

می‌گویم: نقض نمی‌کنم...و دنبال نتیجه نیستم...ازقضا چون تو اکنون دنبال نتیجه‌ای بازگشت دادم...وگرنه تا ساعت‌ها می‌توانیم راجع به خوبی و بدی دموکراسی حرف بزنیم...اما تا تجربه‌اش صورت نپذیرد فقط مانند آن قصه‌ی بهشت و دوزخ خواهد ماند...بگذار به تجربه‌ی واقعی خودمان یعنی زبان بازگردیم...


می‌گویی: اما این دلیل نمی‌شود که به آن اصلاً فکر نکنیم و در پی رسیدن به آن نباشیم...

می‌گویم:همین‌طور است...اما تا آن پروسه طی نشود ، پرتاب کردن خود به آن پروسه یعنی عملاً شیرجه زدن توی استخر خالی...

می‌گویی: پس ترجمه‌ی کتاب‌هایی که از این تجربه‌ها می‌نویسند و راه‌نمایی می‌دهند بی‌هوده است؟...

می‌گویم: ابدا...این‌ها همه‌گی در پروسه قرار دارند...

می‌گویی: ما کجای این پروسه قرار داریم؟

می‌گویم: هستیم...همین‌که تو برای‌ات مهم است از دموکراسی بدانی یعنی در آن قرار گرفته‌ای.

می‌گویی: باز تناقض...یک‌بار می‌گویی شیرجه توی استخر خالی یک‌بار می‌گویی همین فکر کردن یعنی توی پروسه...

می‌گویم: تو از کجا رسیدی به این‌که باید به چیزی به‌‌نام دموکراسی باید فکر کنی و تلاش کنی به آن برسی؟ شاید از یک سیلی ساده شروع شده باشد...شاید یک شیاد که پول تو را خورده و دست تو به جایی بند نبوده تا بتوانی آن‌را پس بگیری توی این پروسه انداخته باشدت...

می‌گویی: خب با این مثال‌های تو هرکدام ِما که از این تجربه‌ها داریم پس چه‌را نباید برای رسیدن به آن فکر و یا تلاش کنیم؟

می‌گویم: کسی جلوی شما را نگرفته است...شما همین حالا که با من وارد گفت‌گو شده‌ای یعنی تلاش شما برای آن...اما حرف مرا خوب نگرفته‌ای...من گفتم: نباید به رسیدن ِبه یک نتیجه فکر کرد...

می‌گویی: اگر این‌طور است هرکاری باید بدون فکر و هیچ هدف‌ای باشد...

می‌گویم: اتفاقاً شروع هرکاری یعنی داشتن یک هدف...اما آیا الزاماً این هدف یعنی نتیجه؟

می‌گویی: باورکن من فقط تناقض می‌بینم در حرف‌های‌ات...

می‌گویم: اشکالی ندارد...یعنی گفت‌گوی ما مفید بوده‌است...

می‌گویی: یعنی منفعت داشته؟

می‌گویم: انگار خسته شده‌ای...بگذار نفسی بگیریم تا از همین‌جا گفت‌گو را پی بگیریم.

می‌گویی: یک نفس بگیریم...

می‌گویم: من هم می‌روم و دودی می‌گیرم...

این دیالوگ ادامه دارد...