Ready to lose?
1)
سه نقطهی آخری واقعاً سه نقطه است...چون او در حال توضیح درک موسیقاییست و اینکه اصلاً تعجب نمیکند وقتی میبیند او خود خوب موسیقی را تحلیل میکند...ولی باز از ترانهی «مگه فرشته هم بده؟» نیز با دلیل محکمای لذت میبرد...چون میداند این دلایل ِانقدر محکم ، دوزار برای خود او ارزش ندارد...و این ترانه همانقدر که ارزشمند است میتواند مزخرف هم باشد...و این تشکیک در اصالت ِخود ِنظر است که مخاطب را گیج میکند و در عین حال از این ابهام لذت میبرد...جذابیتاش در این است که هم میتواند یک دروغ کثیف و نفرتانگیز باشد که تو انقدر دوستش داری...و هم یک راست شیرین میشود که نمیتوانی باورش کنی.
اگر تا هفتهها بعد هم بخواهد موضوع را بشکافد...ممکن است جذاب باشد و به طعم خوش نوشیدن آببرگه گوارا باشد...ممکن است شناختی که از پس آن بیرون میافتد شیرین باشد و حتی برای روانکاوان راهگشا باشد...اما راستش ، دیگر حوصلهی این تحلیلها نیست و درثانی زیاد به خود این نوع تحلیل اعتمادی نیست...همانطور که خود روایت هم میتواند راست باشد و یا هم دروغ...اما بیشترین ارزش در خود روایت نهفته است...پس میتوان جهش بزرگی از روی تمام آنها زد...تا روزی خودش را در روایتای دیگر بروز دهد...
2)
او را از شطرنج بگیرند یعنی هیچاش کردهاند و نقطهی ضعف او همین شطرنج علیهالسلام است...و تازه عشقاش باختن توی شطرنج با اعمال شاقه است...حریف را بهقصد کشت ساعتها بازی میدهد و آخرش اجازه میدهد خیلی سخت ماتاش کند...اسم این بازی را بلدی؟...این روش زندهگی اوست...قسم میخورم، یکبار او را ندیدهای که در بازی شطرنج ببرد...لابد میگویی: خب بلد نیست که میبازد...نه...اگر شما هم مانند من از نزدیک بازیاش را دیده باشید خوب ملتفت میشوید که این آدم چهرا نمیتواند برنده باشد...اصلاً شما میدانستید برد و باخت در شطرنج هیچ ربطی به نبوغ ندارد؟...و این استراتژی بازی را اصولاً یک آدم کودن هم میتواند داشته باشد؟...اصلاً آیا میدانید وقتی فیفا ، ساکر یا پیاس بازی میکنید و خنگ بازی کنید حریف زودتر به شما میبازد؟...
3)
درکل اینطور حس میشود که روح «توشیرو میفونه» با او همراه است...روح یک کامیکازه که با خون همسر-اش غسل شهادت داده است و به دل ناوگان آمریکاییها میزند...بیآنکه به کارش ایمان داشته باشد...
4)
ایمان یعنی از شرش خلاص شو...یعنی تماماش کن...یعنی یقین کن و خودت را آرام کن...
ایمان یعنی آرامش تحمیلی...
5)
چشمانش را بست و گفت:
تو هیچوقت کتاب چاپ نمیکنی و هیچوقت دیده نمیشوی و من از این بابت برای مردمام شرمندهام که تو نویسندهی تنلشی هستی...کاش همه این شانس را داشتند تا تو را و افکار تو را از نزدیک حس کنند...
میخندد و میگوید: کاش...چشم...فیلم را اینبار با سرعت دو ایکس نمیبینیم...و باز میخواند:
Eeny meeny miney mo
6)
درست خاطرم هست که یک روز با حالتی برآشفته میگفت:
دیگر از دست این صدا ذله شدهام...صدای من تپق ندارد...مضطرب نیست...طنین خاصی ندارد...صدای من آنقدر عادیست که نمیدانم اینهمه خشم را در کجا نهان میکند...اینهمه آرامش در صدا از چیست؟...عصبیم میکند...راستی چهرا صدای من تقلبی ندارد؟...چهرا وقتی عاشق است آرام است؟...چهرا وقتی خشمگین است آرام است؟...وقتی خوش است آرام است...چهرا وقتی گریان است آرام است؟