بي تو              

Thursday, April 30, 2009

وغ‌وغ‌ساهاب

در دفتر يكي از دوستان ، مترجمي كار مي‌كند كه دبير زبان است...يعني يكي ني‌ست...دو مترجم هستند...اين عزيز مترجم...نمونه‌ي واقعي يك اعتماد به‌نفس كاذب است...هميشه به اين دوست عزيزم كه مسوول سايت است مي‌گويم: مراقب ترجمه‌هاي آنان باش...و گه‌گاه نمونه‌هايي از شيرين‌كاري‌ها را مي‌بينم...دي‌روز رو به دوست عزيزم و رو به ماني‌تور نشسته بودم و از پشت سر گه‌گاه رزومه‌-نويسي آن عزيز مترجم براي عزيز ديگري را مي‌شنيدم...بلافاصله ياد سخن‌راني نوروزي اوباما افتادم كه ادبي-امي با هم و قر قاطي بود...انتخاب لغات برخلاف خيلي از دوستان اصلاً به دل نمي‌نشست و در مرز امي-اديبانه درجا مي‌زد...
بلافاصله برگشتم به دفتر و انتخاب لغات مناسب مترجم محترم كه مشغول تهيه پروفايل بود چشمان‌ام را چارتا تر كرد...عزيز مترجم هنوز فرق bachelor و master را نمي‌فهمد...با خودم گفتم: بابا اعتماد به نفس را ببين...

به دوست‌ام گفتم: دليل رشد چنين مصيبت‌اي را مي‌داني در چه مي‌بينم؟ در اين‌كه در فضايي رشد مي‌كنيم كه همه بي‌سواد هستند و تو كافي‌ست كمي دهان گشاد و گنده داشته باشي...پهلوان مقوايي فروش‌گاه لباس‌هاي ورزشي خواهي بود...

حالا حكايت داستان‌نويسان ماست...در فضاهايي متأسفانه رشد كرده‌اند كه بي‌سوادي در آن موج مي‌زند...خب طبيعي‌ست كه اظهارات بي‌ پر و پايه‌شان تئوري فرض مي‌شود...

پ.ن.ن.ن.ن

راستي يادتان هست وقتي ناشر عزيز وغ‌وغ‌ساهاب پول نويسنده‌گان آنرا نداد هادي صداقت چه‌كاري كرد؟...دور مواردي مشكوك از روايت‌ها يا گزارش‌ها يا داستان‌ها يا اشعار يا تحليل‌هاي خبرگزاري‌هاي‌شان ، خط قرمز كشيد و موردهاي مشكوك مميزي اعلام كرد...

به دنبال قصه‌هاي كاف‌كا هستيد؟...خب دنبال اصل جنس باشيد...

Wednesday, April 29, 2009

Кириллица

طوطيان شكر شكن شيرين گفتار مي‌گويند: ما ايرانيان پس از آن‌كه گيومرث سه بار تازيانه بر زمين زد تا زمين فراخ‌تر بشود و ديد فايده‌اي ندارد و احياناً دوره‌ي از تب و تاب افتادن آفتاب و طولاني شدن افت فعاليت خورشيد و آغاز عصر يخ‌بندان ، ماموت‌ها به اقوام دور خود ، دايناسورها ، عرض ادبي كردند و زير خروارها يخ قطبي به خواب فرو رفتند و ما چون كمي كوچ‌مدار تر از حيوانات ديگر بوديم قلم‌روي ايران‌ويج را به سمت جنوب شرق‌تر آسياي هميشه در برابر غرب كش داديم و در فلات ايران قرار گرفتيم و پس از اندي چشم‌غره به قبايل مسكون در نجد (سرزمين پست و تخت ، فلات=flat) ايران مادها را كمي گوش‌مالي داديم و عوض‌اش ملاهاشان را هديه گرفتيم و به نشان مغ‌بذ-اي نائل كرديم...
اما نگو ته دل‌مان چيزي به نام ناخودآگاه قومي هنوز قيلي ويلي مي‌رفت...اين بود كه هميشه نوستالژي سيبريه‌ي كنوني و ايران‌ويج سابق را داشتيم...پس هراز چندگاه تكه‌اي از كشورمان را به عزيزان روس سوغات داديم...حزب توده نسخه روسي كمي نشئه‌مان كرد...و هنوزاهنوز با آن‌ها در تعامل هسته‌اي هستيم...

حالا كه خوب مي‌نگرم...فاحشه‌هاي اوكرايني چه‌قدر شبيه به ناتاشاي فئودورخان هستند...اصلاً بانوي نارنجي اوكراين ، يوليا تيموشنكو ، خود خود آنا كاره‌نيناي شير (Leon) ادبيات روسيه است...چه مي‌دانم؟...قو (نماد زن زيبا در روسيه) هم قوهاي درياچه قوي چاي‌كوفسكي...

خدايا...خدايا حتي زيرنويس خواب‌هاي‌ام نيز سيريليك است...

شما چه‌طور؟

به جرات مي‌نويسم تنها دو نفر در وب‌لاگ‌ستان مي‌شناسم كه چارشاخ عليه ابتذال‌اند و خون خودشان را بارها كثيف كرده‌اند...اولي‌ش خودم يكي ديگر همين حامد تئاتري كه از اعاظم روزگار است و آن‌قدر كله گنده است كه هميشه دوست دارد شخصيت كاذب‌اش را زمين بزند...

بحث رسانه‌اي كردن و ريختن آبروي ايران خودرو پيش آمده است...به كيفيت خود قصه كاري ندارم كه حاشيه‌هاي وب‌لاگ آن آقاي نويسنده حكايت از چيزي ديگر دارد...در يكي از حاشيه‌هاي وبلاگ ايشان به مطلب‌اي از يك وب‌لاگ‌نويس اشاره شده است...دقيقاً با اين جمله‌بندي:

از بهترین یادداشت‌هایی است که در این چند روز خوانده‌ام

كاري ندارم به چرند بودن آن يادداشت...اما كاركرد اين حاشيه را در ضامن سلامتي نويسنده براي روز مبادا مي‌دانم و بس...خب به ناسلامتي روز مبادا هم انگاري خواهد آمد و جدي جدي نويسنده به دادگاه فراخوانده خواهد شد...باز كاري به فرجام و روز مبادا ندارم...مي‌خواهم من هم يك كار خود را رسانه‌اي كنم...در يادداشت پيشين خود از تمام شدن يك رومان نوشته‌ام...مي‌خواهم از جانب آن‌روي ديگرم خودم خودم را رسوا كنم و پرده از يك دروغ رسانه‌اي بردارم...نويسنده‌ي آن يادداشت هيچ‌گاه نه رومان‌اي نوشته است و نه علاقه‌اي اصولاً به خلق چيزي دارد...بيش‌ترين خاصيت‌اي كه نويسنده‌ي مذكور دارد خوردن و خوابيدن است...در همين‌جا لاي ديگر پرده را هم پس مي‌زنم تا آفتاب حقيقت بيش‌تر بتابد...نويسنده‌ي آن يادداشت توي زنده‌گي‌اش چارتا كتاب از تولستوي نخوانده است كه آن‌جور مدعي‌ست...اصولاً او آدم لاف‌زن قهاري‌ست و هيچ هم اهل مطالعه ني‌ست و هرچه كه از گوشه كنار مي‌شنود به خورد خواننده‌هاي احتمالي وب‌لاگ‌اش مي‌دهد...

حالا با اين اوصاف آيا باورتان مي‌شود همان نويسنده‌ي يادداشت اصولاً آدمي باشد كه عليه ابتذال بجنگد؟

بگذاريد كمي حساب خودم را با خودم صاف‌تر كنم...
لابد فيلم changeling را ديده‌ايد...لابد به‌تر از من مي‌دانيد كه كلينت ايست‌وود يك كارگردان با گرايش‌هاي جمهوري‌خواهانه است...لابد مي‌دانستيد كه يكي از طرف‌داران جمهوري‌خواهان بوده‌ام و خيلي دوست داشتم مك كه‌ي‌ن رييس‌جمهور بشود؟...خب براي حجت آوردن بر طرف‌داري‌ام كافي بود صفتي ، سابقه‌اي ، مرام‌نامه‌اي از جمهوري‌خواهان بياورم...براي اثبات تنها به نويسنده‌ي منشور جمهوري‌خواهي آمريكا يعني توماس جفرسون ارجاع مي‌دهم...و براي اثبات بيش‌تر مخاطبان لايحه‌ي دفاعيه را به تماشاي خود فيلم changeling دعوت مي‌كنم ...

خب آيا اين صاف كردن حساب به نويسنده‌ي مستحضر هم ربطي دارد؟...عرض مي‌كنم:

توي فيلم changeling سه رسانه شانه به شانه هم حركت مي‌كنند...يكي خود فيلم استاد ايست‌وود...ديگري راديوي جامعه‌ي مذهبي...ديگري روزنامه...در فيلم آقاي نويسنده هم سه رسانه شانه به شانه هم حركت مي‌كنند...يكي خود فيلم نويسنده...ديگري بلندگوي جامعه‌ي وب‌لاگ‌نويسان مركز...ديگري نقش گوگل‌ريدر كه بايد در ستايش آن گفت:

اين‌روزها همه گوگل‌شان ريدر است ،‌ شما چه‌طور؟ ...

بگذريم...پيام فيلم كه پيام تمام جمهوري‌خواهان از ديرباز بوده است در چند كلمه خلاصه مي‌شود:

بايد برخورد ،‌ قاطع باشد...والسلام...

اين‌روزها من اين‌طور منظورم را مي‌رسانم ،‌ شما چه‌طور؟
.
.
.
مرتبط يا نامربوط ، شما چه‌طور؟


گاردين : بالاخره مزد زحمات اين چند ساله‌ي خود را گرفتيد...


ع.آ : متشكرم


گاردين : شما را مي‌توان با شكسپيه‌ر مقايسه كرد...


ع.آ : نمي‌دانم از چه جهت اين مقايسه را مرتكب شده‌ايد...شكسپيه‌ر از لحاظ تحليل تاريخي خيلي عقب‌مانده ‌است...


گاردين : لابد شما هم نظر تولستوي را داريد؟


ع.آ : نه به غلظت تولستوي كه بخواهم از شكسپيه‌ر متنفر باشم...اما دقيقاً به همان دليلي كه تولستوي به‌ترين تحليل تاريخي دارد و شكسپيه‌ر فرسنگ‌ها با او فاصله دارد...به‌همان دليل كه روسيه‌ي زمان تولستوي به‌شدت متأثر از شكسپيه‌ر ، علي‌الخصوص قهرمان زبان‌زدش هاملت دانماركي ، بود و رد پاي اين افسون شكسپيه‌ري را در تورگنيف و حتي چخوف نيز مي‌يابيد...دقيقاً به همان تحليل‌هاي ميكروسكپي و مردم‌شناختي تولستوي بنده هم خودم را از شكسپيه‌ر دور مي‌كنم...به‌قول ادوارد باند ، درام‌نويس شهير معاصر بريتانيايي ، شكسپيه‌ر يك صنعت‌كار است ولاغير...علي حاتمي خودمان به شدت تحليل‌هاي قوي‌تر دارد...


گاردين : اما علي حاتمي شما را با ترمه‌ و بته‌جقه مي‌شناسند...


ع.آ : علي حاتمي ما بوريا ني‌ست ، ‌درست است...همان طاق‌شال تابوت تاريخ‌ است كه پس بزني‌ش حقيقت عيان مي‌شود...


گاردين : اين علاقه‌ي شما به علي حاتمي و سهراب سپهري از كجا ريشه مي‌گيرد؟


ع.آ : دوست دارم مانند شاعر خسته-مشاعر وطني‌ام حسين پناهي بگويم‌تان: پس از مرگ‌ام عيان خواهد شد...


گاردين : به‌نظر شما نقش كلمه در يك اثر ادبي چي‌ست؟


ع.آ : پاسخ‌هاي خوب و دقيق‌تر را در بيانيه‌ي شعر حجم يدالله رويايي بجوييد...


گاردين : فكر مي‌كرديد يك‌روز گاردين با شما مصاحبه كند؟


ع.آ : از روزي‌كه بنا را بر مخاطبان عقب‌مانده گذاشتم، همه‌جور پيش‌بيني را داشتم...من به عكس بهرام بيضايي كه با مخاطبان تيزهوش از عقب‌مانده‌ها مي‌گويد...مخاطبان من همه عقب‌مانده‌ها هستند...


گاردين : از دل‌خوري مخاطبان خود نگران نمي‌شويد؟


ع.آ : ببينيد من توي مملكتي زنده‌گي كرده‌ام كه رهبر اول‌اش فارسي بلد نبود...اما پرفورمنس عالي داشت...رهبر دومي‌ش ، فارسي‌ش حرف نداره اما پرفورمنس نداره...در دو حالت كسي نگران ني‌ست و نبوده...بارها خدمت دوستان و آشنايان عرض كرده‌ام، انقدري كه چه‌گونه خواندن مهم است خود خواندن ذره‌اي اهميت ندارد...


گاردين : خب با اين‌حال توقع بي‌جايي‌ست از خواننده‌اي كه به قول شما عقب‌مانده ‌است و خوب نمي‌خواند...


ع.آ : اشتباه شما در اين است كه چه‌گونه خواندن را به خوب خواندن تعبير مي‌كنيد...خوب و غلط-اي در كار ني‌ست


گاردين : پس اين‌طور كه پيداست نوشته‌هاي خود را به دوستان باهوش توصيه نمي‌كنيد...


ع.آ : من در كل از هرگونه توصيه پرهيز دارم...


گاردين : زيباترين جمله‌اي كه خوانده‌ايد چه بوده ‌است؟


ع.آ : خب طبيعي‌ست كه اين‌روزها با نوشته‌هاي تامس وولف بيش‌تر حال مي‌كنم...


گاردين : بيش‌تر از نوشته‌هاي كدام خطه لذت مي‌بريد؟


ع.آ : روسيه‌ و آلمان قرن نوزده ، بريتانياي قرن هيژده ، آمريكاي نيمه اول قرن بيست ، فرانسه‌ي قرن هفده


گاردين : فرانسه قرن بيستم را دوست نداريد؟


ع.آ : نه، سرشار از غرور ابلهانه‌اي‌ست كه دنباله‌اش را در قرن بيست‌ويك هم مشاهده مي‌كنيد...از من بپرسيد مي‌گويم: روسيه قرن نوزده قرن‌ها ما را سيراب خواهد كرد...


گاردين : از فارسي‌نويسان خودتان كدام را بيش‌تر دوست داريد؟


ع.آ : نوشته‌هاي عرفاي نامي...فقط و فقط...لازم است كه نام ببرم؟


گاردين : اگر قرار بود به‌غير از نويسنده‌گي شغل ديگري برمي‌گزيديد ،‌چه‌كاري را دوست داشتيد؟


ع.آ : عريضه‌نويسي...عريضه‌نويسان دنياي پيچيده‌اي دارند...ساختارهاي مكرر...موسيقي ماشين‌تحرير...توصيه‌‌هاي ابلهانه...كليشه‌هاي حال به‌هم‌زن جملات...عاشق چنين فضاهايي هستم...


گاردين : عريضه‌نويسي هم كه با نوشتن سر و كار دارد؟


ع.آ : به غير آن كار در سلاخ‌خانه را خيلي دوست دارم...صداي ماغ گاوهاي در مسلخ...صداي چكاچك‌ها...نعره‌ها...هرجا كه اصولاً صداي نعره‌اي بپيچد...مانند دلاكي حمام عمومي...نمي‌دانم چه‌قدر از علاقه‌ي بنده به علي‌آقاي دلاك‌اي كه رگ ميرزا تقي اميركبير را زد باخبر هستيد.

Tuesday, April 28, 2009

به ياد تولستوي بزرگ

به لطف دوستي بالاخره رومان‌ام تمام شد...فعلاً گذاشته‌ام خوب نمك‌هاي آب‌نمك به خوردش برود...اما بعيد مي‌دانم داستان شهرزاد مدرن مجوز چاپ بگيرد...فعلاً بايد كمي به مغزم هواي تازه بدمد...رست-‌اي كشيد و خسته‌ام كرد...
داستان احتمالاً براي همه‌ي شما آشناست...شهرزادي مجبور است براي راوي داستان قصه‌اي بگويد تا راوي بي‌رحم او را نكشد...از اين لوس‌بازي‌هاي پست مدرن هم ني‌ست كه آقاي راوي با يك قلم عفو سمبليك مثلاًً از حذف داستان نجات‌اش دهد يا به قتل داستاني برساندش...شهرزاد قرار است بر اساس چوب‌خط راوي شب چهلم كشته شود...يعني روزي‌كه مادر راوي سر زا رفت...شهرزاد شروع به تعريف داستاني دنباله‌دار از يك عاشق بيمار مي‌كند كه عشق‌هاي خود را با نفرت از خويش مي‌رماند...
نام عاشق نام مستعار خروس است...درهم‌ريخته‌ي خسرو...( راوي ، هيچ اصراي ندارد خواننده در اين رومان كشف كند.) هرچه را مخاطب بخواهد به او دودستي مي‌دهد.

من درس بزرگي از تولستوي بزرگ گرفته‌ام...تولستوي عزيز عزيز عزيز ، استاد تحليل است...هيچ اهل تعليق و هيجان كاذب ني‌ست...اصلاً خيال مخاطب را راحت مي‌كند همان اول از استعفاي يك‌باره‌ي كنياز مي‌نويسد كه در آستانه‌ي آجوداني ويژه‌ي دربار است . او حالا قرار است يك راهب ساده‌زيست باشد...دقت كنيد اين‌ها را همه تولستوي كبير مي‌نويسد كه خود چنان منشي در زنده‌گي پيش گرفت...هيچ كس چون تولستوي بزرگ آيا مي‌توانست سونات كرويتزر را بنويسد؟...با آن طرح بي‌نظير كه حسادت مرا به قله‌ي فوران رساند...

چند نسخه از آن دارم...يك نمايش‌نامه (يك كمدي سياه) ...يك داستان كوتاه ...و يك رومان (سرشار از حرافي و هذيان شهرزاد)...و شايد يك فيلم‌نامه (فلسفه‌بافي راوي سوم‌شخص)...و همه با پايان‌هاي متفاوت...و البته حس و حال متفاوت...

حالا داستان رومان چه‌گونه است و چه پاياني دارد كه بي‌نهايت دوست‌اش دارم و صد البته به استاد خود «پيه‌ر‌آندللو»ي گرامي تقديم كرده‌ام؟ شما هم توي آب‌نمك بخوابيد انشاءالله به‌وقت‌اش...

هيچ بعيد ني‌ست همه آن‌چه نوشته‌ام ، مثل ديگر نوشته‌هاي‌ام ، توي يك استنبولي بريزم و بسوزانم...بعيدش هميشه قريب است...چون هميشه مخاطب نوشته‌هاي‌ام خودم بوده‌ام...اين هم يك دروغ ديگر از جنس دروغ‌هاي دل‌پذير نويسنده...

اين‌ فعلاً از داستان‌واره‌ي كوتاه‌اش:



شب عاقبت


گفته بودم بايد بداند اين عزيز ما روزي همه چيز را...خم بر ابرو نياورم به عاقبت...من نذر خويش كرده بودم...من نذر خم ابرو ندارم...به چله نشسته‌ام...و ام‌شب مادري سر زا مي‌رفت...كف دستم را به عادت شب‌هاي پيشين به دست گرفت تا داستان خويش ادامه دهد...گفتم از كجاي عاقبت بوديم؟...گلايه‌اي نداشت...چون شب‌هاي پيش رنگ‌اش روشن بود...دوباره گفتم: از كجاي عاقبت بايد بشنوم؟...لبخندي سرد لابد از سرنوشت خويش بر لبان‌اش سريد و گفت: سرنوشت آخر عشق...و من نشستم به شنيدن چون شاه‌اي خسته از قصه‌هاي مكرر...قصه‌ي مكرر عاشق‌اي كه هر بار معشوقه‌هاي خويش را از خويش مي‌رماند...شهرزاد تن خويش به قصه‌هاي جديد مي‌فروخت...بي‌‌زهدان بود...سال‌ها پيش كودك خويش كه مي‌آفريد زهدان مادري‌ش پاره شد...

او حال قصه‌‌ي آخر عاشق را برمي‌گفت ، با حس نفرت‌اي كه باز از خويش در دل معشوق بر مي‌گذاشت...شهرزاد به عادت شب‌هاي پيشين لابه‌لاي قصه‌هاي آن عاشق نه نكته‌اي داشت و نه چند و چون‌اي مي‌افزود...فقط برمي‌گفت...او گوسان بود و من در معركه پرتاب بودم...«مَنتشا»ي او آنتن شكسته‌ي راديوي قديمي بود كه مدت‌ها از قصه‌هاي شب‌اش بي‌خبر بودم...

جمله‌ي مشهور «من ازت متنفرم» ، نقطه‌ي عاقبت قصه بود...و نه ويرگول‌اي داشت و نه پاگردي براي حس‌اي كه بيايد تو را ببرد سمت مكان‌اي كه حس آرام‌اي تو را فرا بگيرد...از وراي تن‌ات...از وراي تن آويخته بر تن سرد اثيري...تن سرد آثور...تن سرد اهور...تن سرد آتش...من منتظر پيچ آخر قصه بودم...آن‌جا كه همان جمله تكرار شود و دشنه را عاقبت بر سينه‌ي مجروح شهرزاد تا ته فرو برم...لبان خسته‌اش را آرام مي‌جنباند به نقش‌اي كه نم‌نم از قصه رنگ مي‌باخت...اما ناگهان «عاقبت» نيامد...به همان حس شوم «ناگهان»...و من جز قطره اشكي كه از دل خسته‌ي معشوق مي‌چكيد بي‌هيچ حرف‌اي چيزي ديگر نشنيدم...نه نفرت‌اي بود و نه چراغ عاقبت‌اي را روشن مي‌كرد...عاشق بازنده‌ي اين بازي نفرين‌اي بود...معشوق بي‌هيچ نفرين‌اي آرام آرام دستان خسته‌اش را بر صورت مشمئز او كشيد و گفت: دوست‌ات دارم براي تمام آن‌همه نفرت‌ات...او گفت: همه‌مان تلاش داريم تا همه عاشق‌مان باشند...تا همه با يك نگاه واله‌مان شوند...اما تمام تلاش تو در اين است كه منفور باشي...تو خسته‌اي...ام‌شب را دمي بياساي...لخت‌اي تن مجروح‌ات را به من بسپار...بگذار جراحت‌هاي روح‌ات را به لبان سرد خويش تيمار كنم...عاشق، سر-اش به آسمان بود كه خسته براي هميشه چشمان خاكستري‌اش را فروبست...
و من ماندم و يخ‌شكن‌اي كه زير تخت خويش رها كردم...درست همانند آن فيلم زيبا...داستان آن شهرزاد قاتل...

به ياد بورخس

چه حسي به شما دست مي‌دهد رومان‌اي را به نويسنده‌اي تقديم كنيد كه با تقديم‌چه به نويسنده‌اي ديگر بسته شود؟...

گل شب بيست و يك

ــ مادرجنده‌ها گه مي‌‌خورن كه مي‌گن عاشق‌اش ايم؟

ــ كي؟...چي؟...كي عاشق كي‌اه؟

ــ دخترا

ــ عاشق كي‌ان؟

ــ عاشق نيچه

فشه‌ي قطرات از دهان‌ام بيرون جهيد...زدم روي شانه‌اش و گفتم:

ــ ببينم مي‌ذاري كوفت‌مون بشه يا نه؟...تو هنوز استكان دومته...جنبه داشته باش.

ــ نه خدايي...خودت حساب كن ديگه...گنده گنده‌شون لو سالومه...

ــ خب؟

ــ زنيكه پتياره فكر كرده كيه؟

ــ من چه مي‌دونم؟

نعره زد و يخه‌ام را سفت چسبيد...دانش‌جوي خشم‌گين ترم دوي ادبيات عرب بابت رفتار ناشايست لو سالومه يقه‌ام كرده بود...گذاشتم كبودي تا زير عاج دماغ‌ام بالا بزند...بعد خيلي فرز با پشت دست ديگرم پاي چشم‌اش سيلي نرم‌اي زدم.

ــ اون پتياره موهاش وز نكرده بود؟

ــ كي؟

ــ همين لو سالومه كه از دست‌اش شيكاري...

وقتي داشت گريه مي‌كرد، فكر كردم الان وقت مناسبي براي زوزه‌ي گرگ‌اي توي تله ‌است كه مچ پاي‌اش را هي پيچ و تاب مي‌دهد و هي نق مي‌زند...

ــ از وسط فرق باز مي‌كرد...

آب دماغ‌اش را بالا كشيد و آهسته تكرار كرد: باز مي‌كرد...آره باز مي‌كرد...

استكان پنجم را بالا رفتم و زير لب خواندم:

ــ او عاشق بي‌صداي من بود.

ــ و من در پايداري ناپديد شدم ( اولين سكسكه را زد )

و باز ادامه دادم:

ــ هر بار سراغم را از ساقي مي‌گرفت.

ــ كه من صبري ندارم اي هوشياري نيمه‌شب

مُف‌اش را بالا كشيد...كمي مكث كرد و ناگهان عر زد...به همان توصيف مسخره‌ي كتاب‌هاي پرفروش راسته‌ي خيابان فردوسي از گريه عر زد كه برگ‌هاي كاهي‌اش دود مي‌شود توي كيسه‌هاي هوايي سينه‌ات...

استكان بعدي را براي خودم ريختم و گفتم:

ــ او عاشق بي‌صداي من بود.

به عادت معمول گوش‌ام بسته‌ي بسته بود...صداها خاك‌آلود بود...و منگي اتاق نمور و غلظت دودهاي مضنون بود و ديگر هرچه بود «نمي‌دانم» بود...تن‌ام به آويز گرفت و عباي آقاجان از جاكنده شد و نقش بر قالي پرنقش شد از مزمز و چيپس چي‌توز و راني هلو و ماست چكيده‌ي رقيه‌خانم و نان دوآتشه‌ي حاج يوسف و خيارشور عباس ماست‌بند...

هراسي از شب يلدا به تن مظلوم او آويخت...هراسي به قدر يك كبريت كشيدن در غروب‌اي مسموم...

سر بود كه بر ديوار مي‌كوفت...تن بود كه از يقه مي‌گشود...رگ بود كه از شاهرگ منشعب بود...

زردشت را مي‌ديدم كه باوقار از سهندكوه سرازير مي‌شد و به شيوه‌ي عاشقي از بي‌تابي پيچ مي‌خورد...زردشت را مي‌ديدم كه به نشئه‌ي نيچه پاسخ مثبت مي‌داد...

گفت پوچ ‌است...استكان 19 ديگر ناي سلامتي هيچ‌كس نداشت...كه هركه مانده بود يله بود بر سوك‌اي...سوزن در حاشيه‌ سريده بود و عاشقانه سماع مي‌كرد...
خش خش خش...خشاخوش...خوش خوش خوش...خيشّه خوش.

باز گفت پوچ است...و باز بر همان مشت بسته كوفت...اين‌بار فرصت دادم...يك خالي‌بازي...گل همان آستانه ايستاده بود...و بر عرق دست بوسه مي‌زد...

گفت پوچ است...گريست و گفت: گل شب بيست و يك...

سرفه به سكسكه پيچيد...بلبله از هُرم مي‌توفيد...رفتم بالا...

گفت پوچ است...

اين‌بار پوچ بود...اين‌بار نگه‌بان ديوان‌خانه را راست‌گويي بود...و پيش از بستن در سر-اش را كج كرد و برگشت...
نعره زدم:

ــ پوچه...

مرا در آغوش كشيد و گفت:

ــ نگفتم؟

گل شب بيست و يك هسته‌ي زيتون بود...آن شب هسته را در گلدان كاشتيم و تا ته شب خوانديم و خنديديم...

Quiz

@
طرف‌هاي بلوار برزخ شمالي ،‌ نرسيده به پل اجتهاد ،‌ تقاطع اجلال جنوبي...خانه‌اي خواستم براي گولد كوئيست آفيس كنم...وقتي خانه را گشتم ، به عادت معمول كشف و شهود ، پر از نوار بهداشتي و دستمال كاغذي بود و بسته‌هاي كاندوم با طعم‌هاي متفاوت و ضخامت‌هاي متفاوت...حس شاعرانه‌اي داشتم...


@
وقتي راننده‌ي آژانس شدم ، ايمان آوردم كه يك جاكش فرهنگي هستم...خانومه هرجا مي‌رسوندم‌اش مي‌گفت نيم ساعت ديگه بر مي‌گردم...مشتري سرپايي مي‌كردش و تو راه ِمشتري ِبعدي از آينه مي‌ديدم سرپايي تجديد آرايش مي‌كرد...


@
وقتي مامور قبوض تله‌فون شدم ، ديدم مصرف تله فون ثابت خيلي كم شده...با يه حساب سر دستي فهميدم ايرانسل نقش ويژه اي در خودكفايي داشته است...حالا تله فون هاي ثابت فقط به درد سفارش فست فود خانوم هايي مي خورد كه قول يك شب تماشايي به شوهر خيانت پيشه شان داده اند و شوهر به فكر خريد كرم حلزون براي دل‌بر فردا ست ...


@
مردان باهوش زنان را آزار مي‌دهند اما زن باهوش خودش را آزار مي‌دهد ، پس خنگي تا اطلاع‌ ثانوي توصيه مي‌شود...


@
مرد طناز جيب خالي داشت...
مرد ملاك جيب مرد طناز را مي‌توانست پر كند...
زن طنزدوست ، به جيب پر پول مرد طناز توجه داشت...
مرد ملاك اهميتي به طنز نمي‌داد...
طنز ، هديه‌ي مرد ملاك بود به جيب خالي مرد طناز...
مرد طناز نوشت: «كفتر كشته پروندن نداره»...مرد ملاك شعار تبليغاتي جيب‌هاي خالي خواند و خنديد...
مرد طناز گفت: من به كسي راي مي‌دهم كه مرا بخنداند...
مرد ملاك مي‌خندد هم‌چنان...


@
به افتخار دوستم جنب ستاد انتخاباتي تخمه‌فروشي زده‌ام...


@
پدر باجناق شهيدم به خواب‌ام آمد و گفت: پسر شهيدم گفت: آن‌ها كه با سربند سبز شهيد شدند ماندني‌اند آنان كه با سربند سرخ شهيد شدند رفتني‌اند...باجناق شهيدم ، بدون سربند شهيد شد...


@
شوراي حل اختلاف نسخه‌خوانان مشغول تصويب طرح دو فوريتي دست‌خط حافظ بودند...وقتي فهميدم حافظ به‌جاي تحرير اشعارش به خط خوش نستعليق با فونت بدر « واژه‌پرداز»اش تايپ مي‌كرده است، نفس راحتي كشيدم...


@
در آبادي ما به درختان توت‌اي كه بار نمي‌دهند و مخصوص خوراك كرم نوقان هستند ، « توتين » مي‌گويند...هميشه عاشق اين‌گونه نسبت‌هاي « ي و نون » بوده‌ام...
خوراك فكري روشن‌فكران پيله‌تنيده برگ درخت‌اي به نام « اصلاحين » است...


@
داستان‌اي نوشتم كاملاً با نتيجه‌ي اخلاقي...در پايان داستان ، راوي ، گل بازي «شب بيست و يك» را رو مي‌كند...يك هسته‌ي زيتون است و همه به سرانجام خوش مي‌رسند...
اكنون هسته‌ي زيتون را در خاك اسيدي باغ‌چه‌ام كاشتم...


@
مامور متخلف راهنمايي خودش را جريمه كرد و يك‌روز تمام هيچ متخلف‌اي را جريمه نكرد...


@
به فيس بوك به‌خاطر دوستان باهوش معتاد شده‌ام...همه هم‌ديگر را مي‌آزاريم...
آخرين‌بار در فيس بوك نوشتم:

در زنده‌گي كوئيزهايي ست كه روح را در انزوا مي‌خورد و مي‌تراشد...

براي مجتبا نوشتم:

در شهر لي‌لي‌پوتي‌ها گالي‌ور «گنده باقالي» است


@
ام‌روز خانه‌ام را به سمت قنات پشت خندق ترك كردم...


@
: باباجون اين مردم اصلا رارندگي بلد نيستن

_ رارندگي؟

: بله...رارندگي...فقط پدال گاز و دنده رو بلتن

_ آهان

: نه آيين رارندگي ، نه قانون بلدن

_ حاجاقا اين دوتا كه يكي‌ان؟

: نه جونم فرق دارن...شرمنده‌ها...به گمونم تو هم تاي خودشون باشي...ببينم اين تابلوي چيه؟...

ــ از لحاظ قانوني يعني دور برگردان...از لحاظ آيين‌نامه يعني كاهش بار ترافيك

@
انجمن تيزهوشان مرده

تيزهوشان همه چيز را به همه چيز وصل مي‌كنند...يك پارانوياي شيرين دارند...اين تيزهوشان را عده‌اي برادر ارزشي براي كارهاي عملياتي به استخدام خود در مي‌آورند تا از تيزهوشي آن‌ها بهره برند...يكي‌شان مي‌گويد از هوش ما بي‌گاري مي‌كشند...درست مثل «گزارش اقليت»...اين تيزهوشان بخش مي‌شوند...دسته‌اي به وزارت ارشاد مي‌روند...دسته‌اي ديگر به وزارت اطلاعات...يكي از تيزهوشان كه از عاقبت خود مي‌ترسد مي‌كوشد نظرات هذيان آلودي بدهد...اما كم‌كم نظرات‌اش درست‌تر از آب در مي‌آيد و سرآمد تيزهوشان مي‌شود...او حالا از شاخك‌هاي خود مي‌ترسد...بايد به فكر چاره‌اي باشد...مثل آرنولد در فيلم «ترميناتور» خودش را فنا كند تا از شر مقدس‌اش رها شوند...تيزهوش به مرگ خويش مي‌انديشد كه ناگهان عاشق مي‌شود..عشق خود به خود او را در يك منگي نشئه‌بار مي‌اندازد و به گفته‌ي پزشكان تمام سلول‌هاي تن‌اش را به خدمت عشق مي‌گيرد...لاغرتر و كم حواس‌تر مي‌شود...تا اين‌كه برادران ارزشي تصميم مي‌گيرند معشوقه را از راه به در كنند و تيزهوش را به مسير واقعي برگردانند...معشوقه يك‌باره تيزهوش را از راه به در مي‌كند...تيزهوش تمام ذهن‌اش را به كار مي‌گيرد تا ببيند چه‌گونه مي‌تواند معشوقه را به راه آورد...پينگ پانگ تلاش تيزهوش و برادران ارزشي و نقش خاكستري معشوقه درام را مي‌سازد...

تيزهوش: خط بكش...سه كمان بالا...دو وتر پايين...سه زاويه‌ي تند...پنج قطر سايه‌به‌سايه...

معشوقه: هندسه‌ي اقليدسي ني‌ست اين...فرض بر كمان ابروي يار...وَ تَر حَزْم عاشق...زاويه‌ي تند چروك پوست معشوق چريك...

برادر ارزشي: شيردلي مي‌خواهد...چه با گوپال...چه بي‌يال افشان...چه به رنگ كبود نيلوفري رُسته بر مرداب...چه چون موج برافروخته‌ي فاخته بر كنگره‌هاي كوكو...شيردلي مي‌خواهد عاشقي...


@
مترجم راه‌نماي زبان انديشه است...مترجم بي‌رودربايستي به‌جاي زبان حلقوم تو مي‌شنود...و كمي با احتياط ، به‌جاي تو گمان مي‌برد...مترجم در مرز حجب و طغيان است.


@
اگر به من باشد از همين متن خيلي عالي و دقيق يك نمايش‌نامه ابزورد در يك پرده مي‌نويسم...حرف نخواهد داشت...نويسنده اين يادداشت را استاد دانش‌گاه رشته آمار مي‌گذارم كه ناگهان عاشق مي‌شود...عاشق يك دختر كند ذهن...اما استاد براي رسيدن به دختر مجبور است پا روي نكته‌هاي دقيق بگذارد...براي اين تغيير يواش يواش ، ابتدا سراغ مشاور مي‌رود...اما بي‌فايده است...استاد مجبور به تغيير بنيادين است...در نهايت به قول معروف وقتي كاملا وا مي‌دهد متوجه چيز غريبي مي‌شود...دختر كند ذهن عاشق خنده‌هاي يك دندان پزشك است...اين تم را توي يكي ديگر از داستانهايم به كار برده‌ام...آنجا از زاويه‌اي ديگر به پديده‌ي دكتر دندان پزشك پرداخته‌ام...

داستان اين‌طور آغاز مي‌شود:

«وقتي دندان عقل‌ات را پر مي‌كني مراقب چشمك دكتر باش»

داستان دقيقاً ‌با همين جمله‌ي هشدار دهنده آغاز مي‌شود. داستاني كه با جوهر قرمز نوشته مي‌شود.

اما فرازهايي از داستان:

مثل هميشه كه غذاي ماهي‌ها را توي آكواريوم مي‌ريخت و بعد دندان‌هايش را مسواك مي‌زد ؛ درست مثل يك مراسم تدفين شاعرانه قدم‌هايش را مي‌شمرد و آهسته خودش را مي‌خاراند. بيش‌تر دور ناف‌اش را ؛ طوري‌ انگشت وسطش را دور ناف مي‌گرداند كه احساس مي‌كرد يخ توي پياله را با همان انگشت هم مي‌زند. اين حس هر وقت ترش مي‌كرد به سراغ‌اش مي‌‌آمد. لحظه‌ي بي‌نظيري بود. يك جور طعم لزج تفاله‌ي چاي را داشت...وقتي‌كه به جاي يك نخ سيگار مجبور به بلعيدن‌اش بود...مجبور بود زبري چوب تفاله را به نيش بكشد...خوب زير زبان‌اش مزمزه كند...
اين موضوع شبيه يك كلك قديمي بود...يك كلك ساده اما بسيار جدي كه شباهت‌هاي قريب دو واژه‌ي مشكوك را در نظرش همانند يك متافيزيك دقيقاً‌ يوناني تداعي مي‌كرد...
از خاطرات يک شهروند درجه يک


منبع عكس: يادم ني‌ست