بي تو              

Saturday, May 31, 2008

آجرك الله

نفقه‌ي پياز داغ تو بشقاب استيل يعني عشق‌بازي فشفشه‌ و بادكنك.

ملاحظه‌اي به پهناي صورت يعني پاشو جمعش كن دنيا دو روزه

پشت فنس و تو كانيكس ياد كوكاكولا نمي‌افتن يعني اي بابا فقط يه ساعت مرخصي؟

مار غاشيه تو بازي منچ يعني حسرت كوكو سبزي.

خودت هم خوب مي‌دوني كته‌ماست برنج خوب هم مي‌خواد.

گوشاتُ تيز مي‌كني...يه دور ناخن كوچيكتُ توشون طواف مي‌دي...بعد منتظر مي‌شي يارو داد بزنه: «يك دو سه صداي ما دالبي سوراند است.»

يادش به‌خير فقط اكبر شبدر قدر گل گاوزبونُ‌ مي‌دونست.

تراژدي آدم بدا

در مزخرف بودن فيلم ثريا همين بس كه گاف بزرگش اين بود كه هنوز نام خواهر شاه را نمي‌دانستند...حال-ات به هم مي‌خورد وقتي كلود براسور(فيلم «لباس سياه براي يك قاتل» او هنوز توي ذهن من است.) را در نقش مصدق مي‌بيني...صد رحمت به جمال شورجه خودمان...
.
.
.
آقاي نادر تكميل همايون ! مرسي از لطفي كه به سينماي انقلاب داري...
راست مي‌گويد محسن مخملباف...همان مردمي كه اول انقلاب سينماها را آتش مي‌زدند حالا عاشق ديده شدن بر روي پرده سينما هستند...و آن شوق ديوانه‌وارشان در سلام سينما توجيه‌اي بر اين وارونه‌گي‌ست...اما مخملباف مثل هميشه بد تحليل مي‌كند...خوب نشان مي‌دهد ولي بد تحليل مي‌كند...سينما قرار نبود تصوير حقيقي‌شان را نشان دهد...قرار بود تك‌تك‌شان را درشت بر پرده‌هاي عريض نشان دهد...اما سينماي بعد از انقلاب سينماي لانگ شات بود و مردم غافل از لنز دوربين و فاصله‌ي كانوني آن بودند...در دور دست‌هاي تصوير حالت ستاره‌هاي سينما را مي‌گيرند به اميد آن‌كه جذابيت ابرويي كه بالا انداخته‌اند هزاران برابر از اخمي باشد كه هر روز مشاهده مي‌كنند...
.
.
.
سال‌گرد درگذشت خميني فرصت خوبي‌ست براي بازديد دوباره از سينماي انقلاب و اين‌را فرانسوي‌ها گويا خوب فهميده‌اند...
.
.
.
تراژدي‌ها:

دوربين آري‌فلكس مهدي ميثاقيهِ فيلمفارسي‌ساز بر دوش مسعود كيميايي قيصرساز قرار گرفت تا برود و از جنگ عكس بردارد...اما كارتي صادر نمي‌شود...تو لياقت جنگ را نداري...ما نگاه ارزشي مي‌خواهيم...

بهروز افخمي: امام پست مدرن بود.

در كوران جنگ داريوش مهرجويي از تلخي گاوي كه امام داروي مناسبي براي سينماي فاسدشده‌ي ايران مي‌دانست ، به قهقهه‌هاي پوچ اجاره‌نشين‌ها روي آورد و دل تمام ارزشي‌ها را به درد آورد.

احمد ميرعلايي در جو انقلاب به همراه يار قديمي‌ش مسعود كيميايي ژ-3 بر دوش افكند و يك برادر پاس‌دار شد...


«جشن هنر شيراز» فرصتي بود تا بفهميم هيچ نمي‌فهميم...و تمام اين‌ها را از «ملكه‌ي ايران» مي‌‌دانيم.
.
.
.
اين پست را به محمد قوچاني و گروه حرفه‌ايش!! تقديم مي‌كنم كه در شماره ويژه‌ي شهروندشان سنگ تمام گذاشته‌اند...

تراژدي آدم خوبا

همه مي‌گن چه‌را آدم بده‌ي فيلم انقدر دس دس مي‌كنه تا يكي از پشت سر دخل‌شُ‌ بياره...اما هيچ‌كس اينُ يادش نمي‌آد كه اون فرصت مي‌خواد...فرصت مي‌خواد تا خيلي واضح دليل بد بودن خودشُ فرياد بزنه...اما متأسفانه وقتي خون از حلق‌اش فواره مي‌زنه تماشاچي به‌ جا اين‌كه آخرين پچ پچ ناله‌هاشُ بشنوه واسه اين‌كه حقشُ گذاشتن كف دست‌اش هلهله مي‌كنه.

OlD boY

پارك چون ووك دركره جنوبي بسيار مشهور است و بيش از هرچيزي با سه گانه‌ي انتقام شهره است...يكي از اين فيلم‌ها يعني old boy داستان شخصي‌ست كه پس از مستي بسيار و مزاحمت براي زني سر از بازداشت‌گاه موقت درمي‌آورد...اما به‌طور مرموزي با هيپنوتيزم چشم باز مي‌كند و خود را در برج بزرگي اسير مي‌يابد...15 سال حبس...حالا او آزاد شده است و در پي يافتن مسبب تمام اين بدبختي‌ها و ضمناً زن و فرزند خويش نيز هست...در طول مسير با دختر جواني مواجه مي‌شود كه او را بسيار كمك مي‌كند...دختر جوان به او دل مي‌بازد...شخص ديگري همواره آن‌ها را دنبال مي‌كند...از جستجوي آن‌ها آگاه است...تعقيب‌شان مي‌كند...تهديدشان مي‌كند...آزارشان مي‌دهد...و كسي‌كه آن‌ها را كمك مي‌كند نيز مي‌كشد...در نهايت همه‌چيز با يك آلبوم عكس افشا مي‌شود...زني كه «او دائه‌سو» براي بازكردن گره به دنبال اوست...يعني همسر خودش ، مادر دختري‌ست كه حالا براي خود دختر زيبايي شده است...دختري كه دل به پدر خود باخته است...پدر با فهميدن اين داستان دردناك زبان خود را با قيچي قطع مي‌كند...مردي‌كه تمام اين‌سال‌ها او را آزار داده بوده‌است...تداعي دوباره‌ي خاطره‌ي تلخ خودكشي زن محبوب‌اش كه در واقع زن دائه‌سو بوده‌است، باعث خلاصي‌ او از اين رنج چندين‌ساله مي‌شود و با گلوله‌اي مغز خود را متلاشي مي‌كند...دائه‌سو به طبيعت پناه مي‌برد...و سعي مي‌كند دوباره با هيپنوتيزم تمام اين خاطرات تلخ را از صفحه‌ي ذهن خود پاك كند...

اين فيلم در جشن‌واره‌ي كن بسيار تحسين شده است و يكي از طرف‌داران اصلي آن كوئنتين تارانتينو بوده است...به‌نظرم نام «او دائه‌سو» قرار است ما را به ياد اوديپ بيندازد...اوديپ چشم خود را كور كرد و دائه‌سو زبان از كام برگرفت...داستان‌اي مدرن‌ و هزارلايه...

پيش‌رفت سينماي هنگ‌كنگ و در كنار آن سينماي كره‌جنوبي بسيار چشم‌گير بوده است...و پارك چون ووك يكي از اين كارگردانان و نويسنده‌گان كاربلد است كه توانسته سينماي خود را حتا بدون زير نويس به من مخاطب ناآشنا به سينماي او تحميل كند...ديدن فيلم‌هاي او را از دست ندهيد.

در حاشيه:

تازه نسخه جديد trial بابيلون 7 را نصب كرده بودم و داشتم تست مي‌كردم...از طرفي به دنبال اطلاعات بيش‌تر راجع به پارك چون ووك بودم و صفحه‌اي از اطلاعات راجع به او مقابلم باز بود كه بازي كردن با موس روي متن همانا و انتخاب بخشي از متن براي ترجمه همانا...ترجمه به عربي بود...خب...ببينيم فارسي هم دارد؟...بله فارسي هم دارد...خودتان ملاحظه بفرماييد:

Dae-su makes numerous attempts to escape and to commit suicide, but they all end up in failure. All the while Dae-su asks himself what made a man hate him so much enough to imprison him without any reason. While suffering from his debacle, Dae-su becomes shocked when he watches the news and hears that his beloved wife was brutally murdered. At this very moment, Dae-su swears to take revenge on the man who destroyed his happy life.

ترجمه:

Su كوششهاى فروانى مىسازد ولي all آنها در شكست خاتمه مىيابند. All او لحظه Dae-su خود او what چه‌اى مردى. Su بهت زده مىشود وقتى كه او خبر را مراقب است و از شكست او مىشنود كه زن او محبوب وحشيانه به قتل رسانده شد. اين كاملا دم Dae-su كه انتقام بر مرد كه زندگي او شاد را.

Friday, May 30, 2008

A.S.L? OR az kojaa amade'am aamadanam bahre che bud

ـــ چه‌طوري؟ (در اين‌جا منظور احوال‌پرسي رسمي نبوده است.)

ـــ تو خوبي؟ ما كه اين‌جا مث حامله‌ها هي عوق مي‌زنيم. (در اين‌جا منظور دقيقاً خود عوق بوده است.)

ـــ سونوگرافي رفتي ببيني دختره يا پسر؟ (در اين‌جا منظور خاصي نبوده است.)

ـــ اين كودك نامشروعه باس سقط بشه.(در اين‌جا منظور بدي نبوده است.)

ـــ كودك درونه كه داره متولد مي‌شه.(در اين‌جا منظور خاصي نبوده است.)

ـــ هرچي هس اين كودك درون خيلي پخمه‌س. (در اين‌جا منظور عدم لگدپراني اين نوزاد است.)

اجداد هيلري نيز ايراني بوده اند

بنا به منابع آگاه كه از وثوق ايراني بودن باراك اوباما (بركت‌الله حسين آب‌ با ما) خبر مي‌داد ، خبرگزاري ديگري كه نمي‌‌خواست نامش فاش شود ، از راز ديگري پرده برداشت...بنا به همان منبع آگاه هيلري كلينتون از سمت مادري از خانواده‌هاي با تقواي اصفهاني بوده‌است...اما چون پدر به شدت به همسر خود «خانم طلا» ارادت قلبي مي‌ورزيد...نام آخرين دخترش را به احترام ايل بختياري همسر كه مادر خود وي ، او را در يكي از كوچ‌ها و روي يك قاطرلنگ به دنيا آورده بود...نام او را «هِي‌لُري‌ جان» نام نهاد...هيلري شصت سال داشت كه مادرش را به خواب ديد و به توصيه‌ي او در استان شهيد‌ پرور اوريگان كلنگ احداث امام‌زاده توماس‌بن‌جاناتان (سَه) را به همت جمعي روشن‌فكر نخ‌نما محكم كوبيد.همين منبع آگاه معتقد است هيلري مدتي در جامعه‌الزهراي قم و به‌طور مخفيانه به تحصيل علم و فقه مشغول بوده‌است...

Thursday, May 29, 2008

I am high on high on high on high on high on

شايد اين چندمين بار باشد كه مي گويم: زماني‌كه عاشق حروف لاتين شدم براي تايپوگرافي، عاشق ترانه‌هاي كريس‌دي‌برگ هم شدم...اما كم‌كم او هم به خيل آلامدها پيوست...
هنوز يادم نمي‌رود گيتاري كه به گردن آويخته بود و آستين دو دستش را بالا زده بود و به حالت قنوت بالا داده بود و فرياد مي‌زند:

I am high on emotion…

اما روزگار مي‌چرخاندت تا آن‌كه در بازي پاسور شكست مي‌خورد شيطان نباشد...Spanish train هم‌چنان به راه خود ادامه مي‌دهد...سربازان به جنگ مي‌روند... شين فه‌ين به راه خود ادامه مي‌دهد...از دابيلن چه داري؟...زني‌كه دست بر گردن معشوق خود آويخته به چرخ‌هاي آهني قطار خيره است و چيزي براي گفتن ندارد...سرباز بايد برود...بايد borderline را هم پشت سر گذاشت...آن‌قدر مي‌گريي...آن‌قدر از اين دوري و زخم مي‌نالي كه ديگر نفس نداري...the last time I cried...

اما روزگار مي‌چرخد...يك‌بار در سالن اجتماعات مجاهدين خلق مي‌بيني كريس كنسرت مي‌دهد و آرزوي محقق شدن آرزوها را دارد...و يك‌بار او را در كنار زيبارويان آريايي مي‌بيني...

روزگار مي‌چرخاندت تا برسي به شانزه‌ليزه...

When there are flowers on the Champs-Elysees
.
.
.
.
.
.

don't sell that cow

انگار بخت با من حسابي يار است كه درست سر آن سكانس جين هك‌من (باك بارو) سر برسم كه جوك شير و برندي را براي بار دوم و به نظر مي‌رسد براي بار هزارم تعريف مي‌كند...و اين‌بار بعد جوك، «باني» هواي مادر به سرش مي‌زند...به سراغ «ماما» مي‌رود ، دماغ‌سوخته مي‌شود...ساكت‌تر از هميشه مي‌شود و با ديگران درگيري لفظي پيدا مي‌كند...

به جوكي كه باك بارو تعريف مي‌كند با دقت توجه كنيد:



Buck Barrow


Hey, you wanna hear a story 'bout this boy? He owned a dairy farm, see. And his ol' Ma, she was kinda sick, you know. And the doctor, he had called him come over, and said, uh, "Uhh listen, your Ma, she's lyin' there, she's just so sick and she's weakly, and uh, uh I want ya to try to persuade her to take a little brandy," you see. Just to pick her spirits up, ya know. And "Ma's a teetotaler," he says. "She wouldn't touch a drop." "Well, I'll tell ya whatcha do, uh," - the doc - "I'll tell ya whatcha do, you bring in a fresh quart of milk every day and you put some brandy in it, see. And see. You try that." So he did. And he doctored it all up with the brandy, fresh milk, and he gave it to his Mom. And she drank a little bit of it, you know. So next day, he brought it in again and she drank a little more, you know. And so they went on that way for the third day and just a little more, and the fourth day, she was, you know, took a little bit more - and then finally, one week later, he gave her the milk and she just drank it down. Boy, she swallowed the whole, whole, whole thing, you know. And she called him over and she said, "Son, whatever you do, don't sell that cow!"
.
.
.
يكي زنگ زده بود و مي‌گفت: فلاني برنامه جكسون پولاك را ديدي؟...گفتمش: لابد بايد ياد سيدني پولاك و فيلم معركه‌اش توتسي بيفتم؟...مي‌گويد: اتفاقاً خود پولاك هي مرا ياد تو مي‌ا‌نداخت...تازه دارم مي‌فهمم شما دو تا چه نسبتي با هم داريد...

Tuesday, May 27, 2008

Farhangsaraa-ie- arasbaaran in the quarantine

طبق معمول در رديف‌هاي بالايي نشسته بوديم...داشتيم با هم فين فين مي‌كرديم...كه آقاي رديف جلويي برگشت و خواهش كرد كه رخصت بدهيم بشنود...اما مطلبي كه «گوهري» راجع به روايت غيرخطي كه متعاقب آن غيردراماتيك هم!!! بود گفت، بدجور به وول وول‌ام انداخت...چه‌را هر فيلم معناگرايي!!! بايد غيرخطي و اصولاً‌ چه‌را هر غيرخطي بايد غير دراماتيك هم باشد؟...اين‌جاست كه باورم مي‌شود رضا ميركريمي خيلي خيلي غيردراماتيك است...تكه كاغذ بروشور را از حميد گرفتم و پشت‌اش سووال‌ها را نوشتم...رضا بيرون رفته بود سيگار بكشد و برگشته بود و نتوانسته بود به رديف خودمان برگردد...زنگ زد به گوشي‌ام و برگشتم در انتهاي رديف ديدم دستش را زير چانه گذاشته و تا مرا مي‌بيند مي‌گويد: بريم؟...و دوباره آن دو دختر انتهايي در چشمان من زل مي‌زنند...حميد مي‌گويد: حالا ديگر شك ندارم تو را مي‌شناسد...اما من نمي‌شناسم...چهره‌اي كمابيش آشنا ولي ناآشنا دارد. حميد كاغذ را از زير دستم مي‌كشد و سووال‌ها را مي‌خواند...مي‌گويد: بپرس...مي‌گويم: تو بپرس...من حوصله‌ي ميكروفون دست گرفتن ندارم...و هر دو به سختي از رديف مي‌گذريم و من مي‌مانم و فيلمي كه يك مسيحي واقعي آن‌را ساخته بود...بهرام توكلي دستش را هم‌چنان ستون چانه‌اش كرده بود...تركعلي‌خان آن‌قدر از افشين هاشمي و حاضر‌جوابي‌اش ور زده بود كه فك آن بنده‌‌خدا را عملاً فلج كرده بود...تركعلي‌خان گفته بود: كساني‌كه سووال مي‌پرسند را ما شناسايي مي‌كنيم...اين چه معني دارد؟...همين حرف‌اش ما را از صميميت باز مي‌دارد...به شانه‌ي رضا مي‌كوبم و مي‌گويم: داش رضا اين‌همه وقت ما را گرفتي...دم‌ات گرم...زين پس ما را به تماشاي فيلم به‌تري ببر كه انقدر دهن ما را با رعد و برق و باد و باران و راهروهاي قرنطينه‌ي خيالي و مرض خيالي ننمايد...خوب شد قبل نمايش فيلم يك شيشه ايستك نوشيده بودم...و خوب شد دوستم سيروس توي اين فيلم بازي داشت...بحث راجع به فيلم توي راه ادامه داشت اما من ترجيح مي‌دادم بلند بلند بخوانم:

آخه عزيزم چي مي‌شه؟ يه‌شب هزار شب نمي‌شه...آخه عزيزم چي مي‌شه؟...يه‌شب هزار شب نمي‌شه...
.
.
.
Femme Like U/ K'maro

Donne-moi ton coeur baby,
Ton corps baby hey
Donne-moi ton bon vieux funk,
Ton rock baby,
Ta soul baby hey
Chante avec moi, je veux une femme like you
Pour m'emmener au bout du monde, une femme like you
Hey
Donne-moi ton coeur baby,
Ton corps baby hey
Donne-moi ton bon vieux funk,
Ton rock baby, ta soûl baby hey
Chante avec moi, je veux un homme like you
Bad boy tu sais qu' tu m' plais, un homme like you
Hey

Quand tu chantes, j'oublie
J'ai plus le moindre soucis
J'ai le mal qui fuit,
Tu donnes un son à ma vie
Et puis j' sais pas qu'est-ce qui s' passe,
T'as ce regard dans la face
Qui me ramène à la case départ, là où
j' suis parti,
Nous ramène à la soirée du bar quand on est sortis
Et c'est cette même complicité qui s'installe,
Ou quand on est sur la scène
Et qu'on brille sous la même étoile
Quand ta voix croise la mienne, que j'ai ta soul dans mes veines
Que mon vibe coule dans les tiennes
Femme t'es belle mais quand tu chantes t'es sexy,
Flash sur elle, rock, soul baby


complice on leur donne un bon son, like...
A la tv, Mary J.Blige glamourous, ton style et ton charme t'es fabulous
Un délice pour un macadam
Mhhm baby baby, si tu savais comme j' te mhhm baby baby
Crois-moi que l'atmosphère est parfaite,
Et plus tu chantes, plus je j' glisse sur la pente et j'perds la tête
Deux vies, deux voix qui s' rencontrent
Deux histoires qui se racontent
Une chanson pour le dire,
Y'a les mots, les images pour le décrire
Une belle rencontre à l'ancienne,
Prends un flash! y'a d' la magie sur scène,
Le rideau tombe et c'est terminé
Une belle collabo, des mots sur une feuille, pour se rappeler


Donne-moi ton coeur,
Donne-moi ton corps,
Donne-moi ta soul,
Ton rock'n'roll
Je veux une femme like you
Un homme like you

Monday, May 26, 2008

im a x-man

Springer is the talker
He's the talking man
He's got the whole studio
Eating out of his hand
You can be on too
With the nuts and the geeks
Call 1-800-IMA FREAK
1-800-IMA FREAK
جري اسپرينگر را مي‌شناسيد؟...خب من به يادتان مي‌آورم...همو كه چند سال پيش يك اوپراي بريتانيايي مشهور به همين نام خود را اجرا كرد كه بي‌بي‌سي هم نمايش داد... كه راجع به دنياي مسيح و يهود بود و با جملات ركيك آغاز مي‌شد...حالا تاك‌شوهاي تله‌ويريوني جري را ديده‌ايد؟...همان‌ها كه از شبكه مشهور ان‌بي‌سي يوني‌ورسال پخش مي‌شد و سرشار از بوق بوق سانسور بود...سرشار از مشت و لگد...سرشار از گلادياتورهاي ريغانه...سرشار از عصبيت و لذت از خشم...جري ما را به دنياي وحوش پرتاب مي‌كند...ما به هم‌راه مخاطبان حاضر در سالن ، هلهله سرمي‌دهيم...از اين‌كه در پايان شو و در بررسي‌هاي فردي‌مان به تحليل آن گلادياتور روي صحنه بپردازيم...از اين‌كه او را عصباني كنيم...فحش‌اش بدهيم...از او فحش بخوريم...كتك بخوريم...بسيار لذت مي‌بريم...
آهنگ «پسر بد» را مارك نافلر مخصوص جري ساخت

Saturday, May 24, 2008

سووالات آزمون نظام مهندسي

در كل خيلي خوب است كه ما اين توانايي را داريم كه راجع به گوشت‌كوب هم بحثي زيبايي‌شناسيك داشته باشيم...مهم اين‌است كه گوشت‌كوب را وقتي توي ديزي مي‌كوبيم هم زيبا بكوبيم وهم اصولاً‌ بدانيم چه‌طور بكوبيم...

گوشت‌كوب را بايد چه‌گونه دست گرفت؟

1) با زاويه‌ي 35 درجه شرقي

2) رو به قبله

3) با وضو

4) اصل لاتي
.
.
.
دليل آن‌كه متخصصان رشته‌ي فني انقدر به زبان غيرفني نگاه مي‌كنند چي‌ست؟

1) نفرت از رياضيات

2) عشق به دموكراسي

3) دربه‌در يافتن يك فرمول استقراء-اي

4) به علت بانمكي
.
.
.
مشكل كسي‌كه زبان‌اش بار دارد چي‌ست؟

1) يبوست مزاجي‌

2) زخم معده‌

3) اعتياد

4) موارد فوق
.
.
.
كدام قسمت از كله‌پاچه بيش‌ترين كلوسترول را دارد و براي قلب بسيار مضرر است؟

1) زبان

2) پاچه

3) مغز

4) دك و پوزه

بادبان‌ها را برافرازيد

خدا اين حبيب را از من يكي نگيرد... او گاهي با سووالاتي كه مي‌پرسد و كنج‌كاوي‌هايي كه نسبت به يادداشت‌هاي من نشان مي‌دهد و همين‌كه آن‌ها را دري‌وري‌ خالص نمي‌بيند يك انبار غله ( شايدهم يك خاور جو) به من انرژي مي‌دهد...و همين سووال‌ و جواب‌هاست كه غم‌غربت مرا هم دوچندان مي‌كند...ام‌روز آدرس يك فيلم را از من مي‌گرفت كه چيزهاي مبهمي از فيلم در ذهن داشت...ذهن آشفته و خوي‌كرده‌ي من هم خب اولين گزينه‌ها را در تصاويري كه ثبت دارد ...هرچند مبهم...جستجو مي‌كند...فيلم مورد نظر او با لينك‌هايي كه از عكس‌هايش برايش فرستادم فيلم بيلي باد بود...واي واي...هرمان ملويل گفت و كرد كبابم...
از قديم‌الايام عاشق فيلم‌هاي بادبان‌دار بودم...عاشق رومان‌هاي دريايي...فيلم‌هاي دريايي...كه اين آخري‌ها ديوانه‌ي مرد مردستان فيلم دزدان دريايي كارائيب ،‌ جك اسپارو ، هستم...مگر مي‌توان عاشق يك هم‌چين فيلم‌هاي معركه‌اي نشد...فيلم‌اي كه شماره از پس شماره بعدي‌اش معركه‌تر شد...هنوز طعم سيلاس مارنر زير زبان من است...هنوز مزه‌ي «بادبان‌هاي برافراشته» و آن ايزما را فراموش نكرده‌‌ام..يك سريال رومانيايي پر از سحر و اضطراب...واي چه آهنگي داشت...هنوز «ناخداي دلاور» كينگ ويدور ديوانه‌ام مي‌كند...اما دروغ چه‌را «شورش دركشتي بونتي» يك‌جور آزار آنتي مارلون‌براندويي در من ايجاد مي‌كند...اصولاً هر فيلمي كه اين مردك در آن بازي دارد يك‌جور وسوسه‌ي نديدن‌اش هم با خود دارد...به‌نظرم به‌ترين نقش مارلون براندو همان نقش مارك آنتوني در فيلم شكسپيه‌ري منكيه‌ويچ يعني جوليوس سزار است...به اعتبار همان خطابه‌ي مشهور مارك آنتوني...در عوض عاشق رابرت دووال هستم و اگر ربيعي عزيز دوبلور مشهور اين بازي‌گر نبود چيزي از شأن او كم داشت...درعوض عاشق دنيس هاپر هستم...از غذا(qazaa) نقش او را هم همين ربيعي عزيز دوبله مي‌كرد...عاشق آن پوزخندهاي پوچ‌اش هستم...حتماً اولين فيلم بزرگlow budgetاو را يعني ايزي رايدر يادتان هست؟
.
.
.
توضيحاتي‌كه حبيب در پس اين فيلم گردآورد و برايم فرستاد را عيناً كپي مي‌كنم...باشد كه رست‌گار شويد:


بیلی باد، مأمور بادبان [Billy Budd, Foretopman]. رمانی از هرمان ملویل (1) (1819-1891)، نویسنده امریکایی، که پس از مرگ نویسنده در 1924 به چاپ رسید. این اثر حکایتی درباره دریانوردان است و در آن شخصیتها مفهومی نمادین دارند، اگرچه به ادعای برخی از منتقدان (لویس مامفورد) (2) نظر نویسنده منحصراً چنین نبوده است، زیرا به پیچش دراماتیک داستان در این اثر اهمیت بسیار داده است. از این مهمتر، انحراف از موضوع و حاشیه‌پردازی است که در آثار ملویل فراوان به چشم می‌خورد؛ در این اثر نادر و کوتاه است. داستان به سرعت به سمت پایان مصیبت‌بار خویش پیش می‌رود و بی‌آلایشی ذاتی بیلی باد را نمایان می‌کند؛ همان ساده‌دلی ملوان بیست و یک ساله‌ای که مظهر نیک‌نفسی است. از این رمان را به شکلهای مختلف و جسورانه‌ای تعبیر کرده‌اند ولی کافی است تا در این رمان صفحاتی را در نظر آوریم که در شمار زیباترین نوشته‌های الهام‌گرفته از آخرین سالهای منزه‌طلبی امریکا است. مقامات نظامی بیلی باد را مجبور کرده‌اند که در کشتی تجاری انگلیسی به نام «حقوق بشر» استخدام شود و برای مقابله با شورشهایی که در میان خدمه کشتی شکل می‌گیرد، شدیدترین سخت‌گیریها را اعمال می‌کنند. بیلی باد، که تجسم پاکی و بی‌گناهی است، در بند خصومت کلاگارت (3)، معلم اسلحه کشتی، گرفتار است. کلاگارت دیوانه، تجسم بدی وپلیدی است واز آنجایی که بیلی مظهر خوبی است، کلاگارت به هرچیزی متوسل می‌شود تا زندگی را بر وی تنگ گرداند. لذا در اقدامی شیطانی بیلی را به شورش برمی‌انگیزد. او بر اثر ساده‌دلی متوجه ریاکاری کلاگارت نمی‌شود و سرانجام در برابر ناخدا ور (4)، که فرماندهی عالی و تجسم شرافت و انصاف است، حضور می‌یابد. در طول بازجویی، اگرچه فرمانده برخوردی پدرانه دارد ولی بیلی به لکنت زبان می‌افتد: او هربار که مضطرب شود، به چنین حالتی گرفتار می‌آید. اما این درگیری به فاجعه می‌انجامد و بیلی به ضرب مشت کلاگارت را به قتل می‌رساند. او به راستی مقصر نیست، اما برای عبرت دیگران باید به مرگ محکوم شود؛ زیرا حفظ نظم در کشتی چنین ایجاب می‌کند. بیلی باد پیش از آنکه به دار آویخته شود فریاد برمی‌آورد: «خدا به ناخدا ور اجر بدهد!» در این داستان پیچیده، همه‌چیز به ایجاز وصف شده است. این آخرین اثر ملویل، به شکلی کاملاً نمایان، استعداد شایان این نویسنده امریکایی را آشکار می‌سازد

Friday, May 23, 2008

Running's always been a big thing in our family, especially running away from the police

اسم يكي از شاگردانم را گذاشته‌‌ام: مستر لفر...شيفت من براي همه خسته كننده است...اما چه مي‌شود كرد...بيش‌تر دانش‌آموزنده‌گان به دليل مشغلات فراوان اين ساعت را به‌ترين گزينه مي‌دانند و از طرفي هم چون به معلمي خوب معروفم ، خيلي‌ها كلاس مرا انتخاب مي‌كنند...مستر لفر همين‌طور كه با پشت و روي دست‌اش به پشت و روي شلوارش مي‌كشد و خشك‌شان مي‌كند لبخند‌زنان مي‌گويد: مه‌ي آي؟...به او مي‌گويم: نو...گو بك و برينگ كست پله‌يه‌ر...و طبق معمول هماني را مي‌آورد كه ري‌وايندش كار نمي‌كند..
.
.
.
جاي شما خالي اين‌روزها حسابي شانس مي‌آورم...خيلي خيلي اتفاقي فهميدم كي و چه زماني فيلم خاطره‌انگيز اولين‌دوره هنر هفتم را دوباره پخش مي‌كنند. و چه‌قدر ما اين فيلم را نديده بوديم...جاي شما خالي بس‌كه اين فيلم را همان زمان سانسور كرده بودند...باز نمي‌دانم چه‌را من ِآن‌موقع جغله ديوانه‌اش شده بودم...جاي شما حسابي خالي فيلم تنهايي دونده دو استقامت را دوباره ديدم...مي‌خواستم از زور ذوق بتركم...اين فيلم در همان پرونده‌ي مه‌ي 1968 پخش مي‌شد...جاي شما خالي وقتي اين فيلم را ديدم ياد فيلم بي‌نمك و به‌زور آنارشيستي نفس عميق افتادم...
.
.
.
داشتم برنامه‌ي بيوگرافي با گوينده‌گي پر از اشتباه كامبيز حسيني را مي‌ديدم كه زنده‌گي باب ديلن را مي‌گفت...يك لحظه به ترجمه‌ي auto stop-هاي گاتري دقيق شدم...پير و مراد باب ديلن را مي‌گويم...همان كولي دوست‌داشتني...به اندازه يك ديوان شعر خاكشير اين لغت دوست‌داشتني را ترجمه كرده بود...يك چيزي توي اين مايه‌ها:

خودش را با جلوي ماشين‌ها را گرفتن و سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن و دوباره هي جلوي ماشين‌ها را گرفتن و دوباره يه سوار شدن و هي ماشين عوض كردن به بيمارستان رساند.

Inspector Clouseau enters

@
اي لعنت خدايان بر اين هاوارد هاوكس كه وقتي كمدي رومانتيك شبه‌موزيكال هم مي‌سازد تا زار آدم را در نياورد ول‌كن ني‌ست...آوازي متولد مي‌شود (اسم دوبله‌ي فيلم همين است) با بازي ديدني «دني كه‌ي» و «ويرجينيا مايو» ، بايد چندين و چندبار ديده و شنيده شود و الحق ديالوگ‌‌هاي فيلم آن‌قدر بي‌نظيرند...آن‌قدر آموزشي‌اند و آن‌قدر اين طنز نوبه‌نو مي‌شود كه ياد نيل سايمون عزيز مي‌افتي. بايد هم همين‌طور باشد چون يكي از نويسنده‌گان اين فيلم بيلي وايلدر نامي‌ست...
افسوس كه نمي‌تواني در خلال فيلم ، آن يكي فيلم بي‌نظير «بله‌ي‌ك ادواردز» نابغه را هم هم‌زمان ببيني...همو كه نام‌اش با پيتر سلرز گره خورده است...همان بازرس كلوزو...
.
.
.
@
واي از دست گروه‌بان دو دو (Deux-Deux)...واي از دست
انيماتور دماغ گنده‌ و نابغه‌‌‌اش ، همان دماغ يهودي فريتس فره‌لنگ...
واي از دست سيل‌وستر ، واي از دست مورچه‌‌خوار(Aardvark)... واي از دست اسپيدي ، واي از دست باگزباني...
واي از دست ادواردز همان سازنده‌ي كمدي‌هاي جنون‌آميز پلنگ صورتي...سازنده‌ي همان فيلم بي‌نظير مسابقه‌ي بزرگ كه طعنه به هشتاد روز دور دنياست...با همان سر و وضع شيك توني كورتيس...همان جك لمون بد دوست داشتني...همان دوبله‌ي بيك ‌ايمان‌وردي‌وار پيتر فالك...و همان ناتالي وود آتش‌پاره...فمينيسم اين فيلم واقعاً ديدني‌ست...فمينيست‌هاي جهان متحد شويد.
.
.
.




























@
گاهي آدم از دست حوريان بهشتي به جهنم پناه مي‌برد.
.
.
.
@
خواهي نشوي رسوا سودكو را رها كن...
.
.
.
@
جاي شما خالي...اين بالا بالاها خيلي حال داد...هواي اين‌جا عجيب دل‌نشين است...جاي شما سبز...
.
.
.
@
اين بازي minesweeper را ديده‌ايد؟...همين بغل دست‌تان توي ويندوز...با چند حركت روي مين مي‌رويد؟...دقت كنيد منظوري از اين حرفم دارم...

Friday, May 16, 2008

يك پست كاملاً‌ فرهيختانه يا نخجوان چند بخشه؟

اصولاً بدجور عاشق شخصيت هومر سيمپسون هستم...به قول رفيقمون عمو هومر...

اين سايت هم خيلي دوست‌اش دارم چون به‌صورت تصادفي جملات قصار عمو هومرُ دو دستي تقديم مي‌كنه...
.
.
.
يك قسمت از سريال «رفقا»...ره‌ي‌چل حامله‌ست...چندلر و مونيكا رفقاي خانواده‌ي دكتر راس يهويي هوس بچه‌دار شدن مي‌كنن...درست توي اون هيري ويري مي‌رن كه دست به‌كار بشن...اتاق‌هاي بخش‌ُ انتخاب مي‌كنن...اما...هربار تيرشون به سنگ كمونه مي‌كنه...موقعيت جالبيه...

كازا كن

همين يكي دوسال پيش بود كه تله‌ويزيون ، سريالي كانادايي به نام پرونده‌هاي فراموش شده نشان مي‌داد...هربار اين سريال را مي‌ديدم به دروغ‌هاي «مزهك» مايكل مور دقيق مي‌شدم و ياوه‌تر از همه به يادم مي‌آمد كه چه‌گونه براي سياه ‌نماياندن آمريكا ، كانادا را كه نخستين فيلم بلندش يعني فيلم آبگوشتي «عمليات گوشت خوك» در آن‌جا مي‌گذشت ، مهد آرامش و امنيت نشان داده مي‌شد...با خود مي‌انديشيدم چه‌طور ممكن است كشوري در آرامش كامل به‌سر ببرد و فقط اين‌همه پرونده‌هاي گم و گور شده داشته باشد؟...آيا برنامه‌سازان تله‌ويزيوني به بهاي سرگرمي‌هاي خود و آماده كردن داستان‌هاي پليسي روي به نشان دادن چنين تصاوير سياهي آورده‌اند؟...اگر چنين باشد كه واي بر دولت كانادا و جز اين بوده باشد واي به حال جناب مايكل مور كه تفسير او دقيقاً‌ بر پايه‌ي پروپاگاندايي ابلهانه بوده است...به نظرم مايكل مور فيلم‌ساز گروه سني الف است و قرار است با تماشاي فيلم‌هاي او مسخ شويم...مايكل مور در افشاگري آن‌چنان استاد است كه مرا به ياد فيلم‌سازان هم‌وطن‌ام جمال شورجه و محمد نوري‌زاد مي‌اندازد...
.
.
.
دي‌شب كه هيئت داوران كن را داشتم مي‌ديدم ، يك آن مكث كردم...انگشتم دراز بود تا مرجانه ساتراپي را به اهل بيت نشان بدهم...در ميان حضار به عادت مألوف در پي عباس كيارستمي بودم...يك عينك مات كافي بود...چشم مي‌دواندم تا از ريچي بگذرانم و به ژيل ژاكوب برسم...چشم مي‌گرداندم تا كلينت ايست‌وود را ببينم...راستي اسپيلبرگ عزيز با آخرين ايندياناجونز خود مي‌تواند دماغ منتقدين روشن‌فكر را جزغاله كند يا خير؟...
.
.
.
يادش به خير تعطيلات مستر بين...چه حالي داد!!!

نوري‌زاده يا دروغ حقيقي؟

فيلم matrix I بي‌شك يك اتفاق بزرگ فلسفي بود...فيلمي بود كه هم‌چنان مانند ديگر اثر درخشان بي‌همتاي قرن بيستم يعني eyes wide shut ( و به نظرم هر دو با يك موضوع مشترك) پرونده‌اش باز خواهد ماند.

فيلم ماتريكس اختيار در انتخاب راه حقيقت و مجاز را نشان‌مان مي‌داد...حال كه تو مجاز را انتخاب مي‌كني مطمئن باش ديگر حقيقت همين راه است...ماتريكس باري ديگر نشان داد اگزيستانس اوتانتيك همان انتخاب توست. و حيات تو بسته به همين انتخاب‌گري‌ست...
وفادارترين فيلم‌ها به منبع اصلي (حال خاطره يا تاريخ يا داستان) باز چيزي سواي آن خاطره يا تاريخ و داستان هستند...و اين نه چيزي از شأن فيلم و نه چيزي بر بهاي منبع اصلي مي‌افزايد...و شما ناچار از انتخاب نظرگاه خويش هستيد...نگاه در اين‌جا چه بخواهيد و چه نخواهيد مسير انتخاب شما را خط‌گذاري مي‌كند.تفسير شما در تصوير شما مي‌نشيند و تصوير در تفسير جاپا مي‌گذارد...

ادامه دارد...

Thursday, May 15, 2008

آلوچه‌ي نخجوان

اگر به تو بگويند يك روز به پايان عمرت باقي مانده‌است آيا دل‌ات مي‌خواست از كدام نوع بستني بخوري؟ قيفي يا ناني يا بدون هسته؟ من كه باشم يك پاكت آلوچه درشت مي‌خرم و خرت و خرت مي‌جوم.
.
.
.
ماجراي شيرين نقطه را كه يادتان هست؟...نبود نقطه در زمان حيات فاطمه زهرا و اختلاف بر سر آن در زمان‌هاي دور پس از آن، وفات دختر پيامبر را محل شك و ترديد قرار داده است و معلوم ني‌ست «تسعين» بوده است يا «سبعين»...پس ايام فاطميه به‌وجود مي‌آيد و سبب نان‌آوري شده است.

The Sweetest Ass In The World


نسخه انگليسي

The Sweetest Ass In The World


Dairaan dururan dairaan daa
Dairaan dururan dairaan daa

I hear your voice when no one is around
I'm still here when i'm loosing grownd
Feel like this earth move under my feet
I feel you in every single heartbeat

You are a lovely, lovely refrain
You spin in round and round in my brain
I as same as you
You've got the sweetest ass in the world
Ass in the world

Dairaan dururan dairaan daa

You've got the sweetest ass in the world

Dairaan dururan dairaan daa

You are a lovely, lovely refrain
You spin in round and round in my brain
I as same as you
You've got the sweetest ass in the world

Dairaan dururan dairaan daa

You've got the sweetest ass in the world

Dairaan dururan dairaan daa

You've got the sweetest ass in the world

Ass in the world
.
.
.
نسخه آلماني



كاري از:
Alex's Christian Feat. Y-ass – Euphorie
.
.
.

قسّم علي بجوارحي

مي‌داني، من زياد با تقسيم‌بندي‌ها حال نمي‌كنم...اصولاً تقسيم‌بندي براي معده‌هاي ديرهضم و غذاهاي بدهضم ساخته شده‌است...يكي از اين تقسيم‌بندي‌ها ادبيات مهاجرت و يا هجرت كرده‌هاست...دوست دارم نظر خودت را هم بدانم...ضمن اين‌كه جواب خودت را به اين پرسش مي‌دهي نظر خودم را هم مي‌گويم: در هر حالتي انسان در حال هجرت است...و در هر حالتي ادبيات مهاجرت اتفاق مي‌افتد...

براي چه از نوري‌زاده دفاع مي‌كنم؟ و يا بهنود...

روايات تاريخي تا چه اندازه از اهميت برخوردارند؟ خواندن خاطرات چند درصد از واقعيات را نشان‌مان مي‌دهند؟...تاريخ مكتوب آيا مگر جز اين است كه از تاريخ شفاهي منتقل مي‌شود؟...
آيا جز اين است كه اسطوره پيش از history و پس از آن story آمده است؟ آيا امروزه حتا به يك گزارش story نمي‌گويند؟

اگر تاريخ را يك موجود زنده در نظر آوريم همانند ققنوس است كه در آتش خود دوباره زاييده مي‌شود...چه‌را با اين‌كه بارها به خواندن و آموختن از تاريخ روي آورده‌ايم باز تاريخ‌ها با چهره‌هايي مشابه بر ما ظاهر مي‌شوند؟...آيا در روايت تاريخ شرح جزييات واقعه مهم است؟...من مي‌گويم: حتماً مهم است...آن‌قدرمهم است كه دانتون كارگردان محبوب‌ام آندره‌ي وايدا سر و صداي همه را بلند مي‌كند...او را به يك revisionist (يك فحش و برچسب گران ازسوي كمونيست‌هاست.) متهم مي‌كنند. من مي‌گويم: آن‌قدر شرح جزييات تاريخ مهم است كه هركس دقيق‌تر بگويد: خميازه بيش‌تري درمي‌آورد...تاريخ خوانده مي‌شود...به‌جاي آن‌كه نوشته شود...تاريخ هم‌واره پيش از نوشته شدن خوانده مي‌شود...و در خواندن و به دليل اختلالات حافظه (دراين‌جا حتماً بايد يك عصب‌شناس به كمك آيد...بي‌خود نبود كه بوشنر خود هم يك عصب‌شناس مشهور و هم راوي غريب انقلاب كبير فرانسه هم بود.) ما را به سمت خوانش‌هاي متفاوت رهنمون مي‌كند.

ادامه دارد...

اطي‌مولوقي بيصيق

مستراب: حاء قنّه بنا به قاعده‌ي متساوي‌الساكن به قرينه‌ي معنوي به باء تغيير لهجه داده است.

دست به آب: البته اين لغت معناي ناقصي دارد و عزيزان غيرمسلمان كه كم‌تر رابطه‌اي با آب دارند را دربر نمي‌گيرد...حس آپارتهايد از اين لغت موج مي‌زند.

خواركس‌ده: ما اصفهاني‌ها عادت داريم به خواهر بگوييم : خوار

جنده‌خوار: و ايضاً

كونده‌خوار: احتمال دارد اين ربطي به خواهر نداشته باشد و نسبتي با مورچه‌خوار داشته باشد و اشاره به خورنده‌‌كننده‌گان كون داشته باشد...الله اعلم.

گوزبك: ريشه در خاندان قجري دارد و برمي‌گردد به تبار سلبريتي‌هاي بيك.

چل‌غوز: چل همان كم‌نور است ماننده لامپ‌هاي چل كه به اشتباه به معناي كم‌مصرف به‌كار مي‌روند...اما چل در اين‌جا يعني كم‌پشت...غوز هم كه خب اظهر من‌القمر است. پس چل‌غوز به كساني اطلاق مي‌شود كه غوز كم‌پشت‌اي داشته باشند ولي در اصل كم از شتر ندارند...نكته‌ي ظريف اين فحش در اين‌ است كه به طرف مورد فحش (مفاحشٌ به) چنين منظوري رسانده مي‌شود كه:
هوي ، تو كه اندازه‌ي شتر هم حالي‌ت ني‌ست...فكر نكن غوز كم‌پشت داري ديگه شتر نيستي...خير، هستي...خوب هم هستي.

سنده‌خان: لغت‌شناسان خبره هنوز به نظر روشن و قطعي راجه به خود لغت سنده نرسيده‌اند.

كون‌نشور: بدون شرح


ادامه دارد...

Wednesday, May 14, 2008

خاطره‌گرداني

گاهي كه با خودم خلوت مي‌كنم مي‌بينم همين نفي خاطره در من جايي ديگر حضور رسمي پيدا كرده‌است...مثلاً تخيل من به بازسازي تصاويري از شنيده‌ها و ديده‌ها و خوانده‌ها روي آورده است كه از انباشت همه اين‌ها الگوي خاطره ساخته مي‌شود...حتا اگر اين تخيل كاملاً مجرد از دنياي واقعي باشد...آيا به نظر تو داستان‌هاي اول شخص بيش‌تر از اين روگرداني خاطره ناشي نمي‌شوند؟ اگرچه همين روايت‌هاي سوم شخص نيز مي‌تواند به‌نوعي طفره رفتن از همين خاطرات تلقي بشود...آيا تظاهر به بيرون ماندن مؤلف از داستان و يافتن شباهت‌هاي آشكار فضاهاي داستان به برخي از خاطرات واقعي مؤلف نشان از شكست در مقابل اين خاطره ني‌ست؟

آغاز يك آغاز

مشغول تهيه يك گفت‌گوي تاپ هستم...گفت‌گويي واقعاً خاص...اما قول مي‌دهم به دغدغه‌هاي اين وب‌لاگ نزديك باشد..

شروع گفت‌گو را همين‌جا مطرح مي‌كنم...منتظر اصل گفت‌گو در يكي از سايت‌هاي پرخواننده (به زودي) باشيد:

[...] عزيز از خودت شنيدم كه رومان خاصي نوشته‌اي كه حد فاصل ندارد...رومان‌اي كه تا مراحل پاياني مسابقات هم رفته است...رومان‌اي كه با خواندن‌اش يا زياد از آن خوش‌ام مي‌آيد يا زياد بدم مي‌آيد...مي‌خواهم خودماني ازت بپرسم: اصولاً با حد مجاز موافقي؟ ببين يك وقتي توي اتوباني هستي كه تابلوها نشان مي‌دهند له‌ين (lane) اول انقدر سرعت له‌ين دوم انقدر له‌ين سوم انقدر...آيا حد فاصل اين سرعت در ادبيات لازم است؟...اگر هست نظرت راجع به سرعت‌گيرهاي مختلف چي‌ست؟

مال چي‌چي من از بهنود و نوري‌زاده دفاع مي‌كنم؟ يا نخجوان بابا تو ديگه كي هستي!

چندين نوبت است كه گه‌گاه با دوستان مختلف سخن مي‌گويم گريز به دو الگوي كنوني روزنامه‌نگاري فارسي زبان زده مي‌شود...يكي عليرضا نوري‌زاده و ديگري مسعود بهنود...اما گمان كنم حق مطلب را زماني ادا كردم و دلايل دفاع خودم از نوري‌زاده را توانستم برسانم كه...

داستان اميل زولا را پيش كشيدم...

چه‌را زولا وقتي روزنامه‌نگار است انقدر احساسات خود را خرج عقل خويش مي‌كند و به‌عكس وقتي رومان مي‌نويسد آن‌قدر بر خود روايت درنگ مي‌كند كه جايي براي نفس كشيدن احساس باقي نمي‌گذارد؟...« من متهم مي‌كنم» كجا و مثلاً ژرمینال كجا؟...چه‌را گزارش‌هاي ماركز درست برعكس داستان‌ها و يا رومان‌هاي اويند؟... « گزارش يك آدم ربايي» او كجا و مثلاً گزارش مستند او از گروگان‌گيري نماينده‌گان پارلمان توسط ساندنيست‌هاي نيكاراگوآ كجا؟...اصلاً اين‌كه مي‌نويسند و مي‌گويند: بهنود داستان‌پردازي مي‌كند عيب گزارش‌هاي اوست؟...آيا نوري‌زاده افسانه‌پرداز است؟...آيا او گزارش‌ها را دست‌كاري مي‌كند و به مرور همه‌چيز با زمان در او تغيير مي‌كند؟...آيا بهنود همانند علي حاتمي دوست دارد روايت خودش را بنويسد؟
.
.
.
با من باشيد...پشيمان نمي‌شويد...

اوه ماي ايمام تايم

بنا به ذوق شخصي خود نشسته‌ام كانال‌ها را دسته‌بندي كرده‌ام و البته نه زياد كه مناسك ديني زياد هم دگرگون شود و خداي ناكرده اعاظم ايراني في‌المثل جاي‌گاه گم‌اي داشته باشند و با باي بسم‌الله شروع نشده باشند...اما خب البته ذوق خود را مانند هر روشن‌فكر واقعي دخيل كرده‌ام چنان‌كه هم خران را راضي كند و هم خرماخوران را...در ميان اين كانال‌ها چندين شبكه‌ي خداباور مسيحيت هم وجود دارد* كه البته من بيش‌تر به دنبال فن بلاغت (rhetoric) ** آن‌ها هستم...همان‌طور مي‌دانيد لحن كميك و صد البته شور تصنعي اين حضرات preacher آن‌قدر زيباست كه تأثيرات چندين فول آلبوم دي‌.وي.دي برادران ماركس را دارد...به قول معروف بي‌خود ني‌ست كه چيچو و فرانكو با فلليني سر يك ميز پالوده مشهدي مي‌خورده‌اند...القصه در يكي از اين شوهاي مذهبي ، همانند «گيلاني‌شو»ي خودمان لابد ، يك نفر زن پرت با چشمان باباغوري كه لايه‌ي لزح مكدري روي چشمانش نشسته بود وبه لطف مسيح بينا شده بود و از چار پنج متري مي‌ديد...اگر بدانيد چه سيركي درست شده بود؟...اين انگشتان من چند تا انگشت دارد؟ شست پاي من انگشت چندمي‌ست؟...پله‌هاي نمازجمعه چند تاست؟...اگر راست مي‌گويي به ما بگو: امام اول‌ات كي‌ست؟...اين‌جاست كه واعظ عظيم‌الشأن در لابه‌لاي شور حسيني جماعت «هله‌لويا» سر داد و موج «حلّه حلّه» ، همه‌ی معضلات را درخود حل كرد...

اشهد ان لا اله الا الجيزس

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
(در كنار مسيحيت و اسلام‌گرايان و حتا راديو بهايي ، و جداي از مظلوميت بودايي‌ها كه ديگر هيچ نيازي به تبليغ و ارشاد ندارند و زردشتي‌ها هم كه از حيظ انتفاع افتاده‌اند و انقدر ايراني‌بازي درآورده‌اند كه محلي در جهان ندارند ، خرده ‌مذاهب هم كه به اندازه‌ي وسع‌شان بلندگو دست مي‌گيرند و آن‌ها را به همان قبايل و پس پشت‌هاي خود خوش است ، ‌پس مي‌ماند يهوديت كه به نظرم بسته به محبوبيت روزافزون‌شان !!!!!!!!!! در جوامع انساني كم‌كاري نشان مي‌دهند!!!!!!)

**
هم اين فن بلاغت ساز خودش را مي‌زند و هم rhetoric ساز خود را مانند جمال‌شناسي و حتا زيبايي‌شناسي و aesthetic ...اما چاره‌ چي‌ست؟...بُز باشد و دُز(د) هم باشد، ديگر همه‌چيز حل است...،مرحوم مغفور خلد‌آشيان دموستن براي قوي كردن فن بلاغت خود و جستن از بار اتهامات هم‌چون مرحوم هيتلر كه در زندان ور دل يك كشيش به فن بلاغت دست يازيد و توانست خودش را از هرگونه اتهامي مبرا سازد!!!!!! ، غاري را پر از تيغاله و خرده شيشه و اشياء نوك‌تيزك «تعبيه» كرد كه هنگام نطق كردن ، دستان‌اش بي‌خود و بي‌جهت به هرطرفي دراز نشود و اگر دراز شد تيغ‌تيغ‌اي شود و زخم بشود و به جاي زبان اندام زبان زبان كار بيفتد...خول‌صه‌ي كلوم: خوب فك بزند...

.
.
.
دوستي تعريف مي‌كرد اوايل انقلاب كه تازه سيگارهاي بهمن و آزادي توليد مي‌شد...اول خيابان كارگر جنوبي فعلي سه فعله‌مرد مي‌نشسته‌اند و به كسب‌وكار مي‌پرداخته‌اند...دو تاي آنان سيگارفروش بودند و يكي‌شان آبزرشك مي‌فروخت...آنان به ترتيب حق آب و گل (لابد) و به فرياد جنس خود را به امت حزب‌الله معرفي مي‌كردند و از تركيب اين آوا سمفوني دل‌پذيري ايجاد مي‌شد:

بهمن ، آزادي ، ‌زرشك!

Tuesday, May 13, 2008

نخجوان دوستت داريم

خب به سلامتي استاد مهاجراني هم به ارشاد بيش‌تر كمك شايان مي‌فرمايند بل‌كه هتاكاني چون ني‌چه را هم قصابي كنند...نكند از قلم بيفتد...حال كنيد با اين استدلال:

به نظرم اگر کتاب‌هایی که منتشر می‌شوند، به گونه‌ای باشند که در نقد مبانی، یک نقد فلسفی، یک نقد فکری و یک نقد علمی را مطرح بکنند، فرض می‌کنیم کتاب درجه اولی نوشته شده بر اساس مبانی فلسفی یا کلامی، حقوقی و علمی خودشان نسبت به نبوت، نسبت به رسالت و نسبت به حتی اعتقادات توحیدی، مسأله دارند و این مسأله را مطرح بکنند. این‌ها را نمی‌شود در واقع نقد کرد و نفی کرد.
اما یک وقتی به هر حال یک کتاب به گونه‌ای است که زبان آن، زبان هتک و اهانت است. حالا من یک نمونه‌ای را بگویم که تعجب هم من کردم که در ایران از یک طرف نسبت به کتاب‌ها با یک وسواس‌ها و ویژگی‌های عجیب و غریبی برخورد می‌کنند و از طرفی مثلاً کتاب دجال نیچه را اجازه انتشار داده‌اند.
کتاب دجال نیچه، با این‌که یک کتاب نقد فلسفی است، ولی خب هتک آشکار و بسیار بسیار پررنگ و غلیظ عهد جدید و مسیح هم در این کتاب هست. در واقع این بخش از حرف نیچه را نمی‌شود به عنوان نقد فلسفی در نظر گرفت. یعنی وقتی که نیچه فرضاً در همین کتاب می‌گوید که عهد جدید یا انجیل، نجس است و بایستی با ملاحظه به آن دست زد، این نقد نیست؛ در واقع هتک است.
اما یک کسی بیاید و مطرح بکند که فرض بکنیم که مثلاً عهد جدید یا همین مباحثی که اخیراً هم در عرصه فکری در ایران مطرح شد، به این معنی که قرآن مثلاً کلام پیامبر است یا کلام خداوند، کسی نمی‌تواند جلویش را بگیرد. این بحث مطرح می‌شود و متکلمین و اهل نظر باید نظر بدهند.
از این جهت من گمان می‌کنم که ما بایستی لااقل خود من به عنوان یک نظر و سلیقه می‌پسندم که نقد علمی، نقد فکری و نقد فلسفی را بپذیریم؛ اما هتک را محدود کنیم که این‌ها مرزشان با هم مخدوش و آمیخته نشود.
.
.
.
آقاي مهاجراني به صفار هرندي گير مي‌دهند كه وقاحت را تعريف كنند تا وقاحت‌نگاري مفهوم روشن‌تري پيدا كند...اما خودشان مفهوم هتك را باز نمي‌كنند...جل‌الخالق...
.
.
.
به قول دوست عزيزي رندي خاتمي هم به همين‌جا ختم مي‌شود كه هربار زير فشار گروه رقيب بي‌رقيب خود قرار مي‌گيرد يك زهر چشمي با حضور در اجتماعات مردمي مي‌گيرد و ميزان محبوبيت خود را مفت و مجاني رفراندوم مي‌دهد.

نمونه‌اش اين‌جا...
.
.
.
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
.
.
.
ايره‌نا سندلر در سن 98 ساله‌گي درگذشت...او جان 2500 كودك يهودي را ازچنگ نازي‌ها نجات داده بود
.
.
.
يادتان هست هميشه مي‌گفتند اينشتن مي‌گفت: خدا را از لابه‌لاي ذرات اتم ( آن‌هم به تناسب فرمول فيزيون-فوسيون) يافته‌ام؟

طر-جمح

آربي اوانسيان با تأييد مشكل ترجمه‌هاي آن روز از ويژگي منحصر به فرد ترجمه‌هاي نعلبنديان مي‌گويد:


«...اين متن يك قطعه براي گفتن اثر پيتر هانتكه متني است كه بر روي كلام و ريتم است و با ترجمه بي‌بديل او (نعلبنديان) وارد فضاي صوتي متن مي‌شويم.»

«...نامم را گفتم.گفتم من.به تمام چهار جهت خزيدم.دويدم.به سويي دويدم. از چيزي دويدم.ايستادم.از شكل مفعولي خارج شدم.فعال شدم.تقريباً عمود به زمين راه رفتم.جستم.قوه‌ي جاذبه را به هيچ گرفتم.بي‌جامه‌اي بر تن خود را آسوده داشتن را ياد گرفتم.مسلط شدن بر بدن خود را ياد گرفتم.مسلط بودن برخود را ياد گرفتم...»

ص 67 / كارگاه نمايش / حيمدرضا ريشهري / نوروز هنر

Monday, May 12, 2008

نمك قمي و نمك‌دان شيرازي

در راستاي گزاره‌هاي همين‌جوري:

سفر مقام معظم رهبري به شيراز چه ربطي به بمب‌گزاري حسينه شيرازي‌ها دارد؟

شيراز پاي‌تخت معنوي پادشاهان جبار بوده‌است...

مقام معظم رهبري جبار ني‌ست اگرچه جباران را هم دوست ندارد...

جبروت مقام معظم رهبري آن‌قدر هست كه پاي‌تخت معنوي پادشاهان جبار را دوست نداشته باشد.

جبر مي‌گويد پادشاه جبار مجبور به عذرخواهي مي‌شود...

بمب‌گزاري شيراز و وصف بي‌مثال‌اش...خوشا آنان‌كه سعدي بُوَند شاعرش.

وقتي معتصم را به نمد مالاندند سعدي به‌ترين مرثيه‌اش را براي‌اش سرود...

شيراز مهد شراب ناب چه ربطي به مقام معظم رهبري دارد؟

شيرازي‌ها نماز باران خواندند قم را سيل برد.

پادشاه يعني ضد شاه...پس مقام معظم رهبري پادشاه است...پس شيراز پاي‌تخت معنوي مقام معظم رهبري‌ست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
تذكر براي ويراستاران:

منظور همان بمب‌گزاري است نه بمب‌گذاري...

ادامه دارد...

Xof & Rajaa'

از آن‌جا كه احمدي‌نژاد متصل به رجايي‌ست...گزينه‌هاي زير را با هم بررسي مي‌كنيم:

آقاي احمدي‌نژاد خوف است و آقاي رجايي رجاء

آقاي احمدي‌نژاد در خوف است و آقاي رجايي در حال رجعت.

آقاي احمدي‌نژاد خوف دارد كه رجايي نباشد.

آقاي رجايي خوف نداشت اگر رجاء-اي هم باشد.

آقاي احمدي‌نژاد گاهي در مرجع خوف خود رجايي عمل مي‌كند.

ادامه دارد...

PEACE sudden FESSS

لطفاً‌ اشكالات گزينه‌هاي زير را بيان كنيد:

رد صلاحيت عده‌اي بي‌صلاحيت

تأييد صلاحيت عده‌اي بي‌صلاحيت.

صلاحيت عده‌اي رد شده

عده‌اي بي‌صلاحيت رد شده

ترديد در صلاحيت عده‌اي صلاحيت‌دار

صلاحيت مردد در انتظار فردي صالح

صلاحيت دارم پس بايد فردي صالح مرا صالح بداند.

اگر فردي صلاحيت دارد پس آن‌گاه صلح برقرار خواهد شد.

آقاي صالحي فرد با صلاحيتي نبود

صلاحيت به تسليحات ني‌ست.

سلاح هر فرد صالح در صلح اوست.

ادامه دارد...

نافرماني هندسي

هندسه فاجعه آفرين است...هندسه يعني ديكتاتوري...هندسه يعني نظم قراردادي...يعني قرارداد اضلاع...هندسه يعني ميليتاريسم...جوامع عرفاني از هندسه‌اي قوي برخوردارند...اما نظم من نظم درون انار است..حجره‌هايي دارد به نظم كاربرد خودشان...به هندسه پهلو مي‌زند اما از هندسه خبري ني‌ست...هندسه فاجعه‌بار است...پيه‌ت موندريان (پيت) نقاش شهير هلندي يك عارف بود...اما هندسه‌ي او از جنس ديگري بود...من به‌دنبال عرفاني از جنس آثار او هستم...

Sunday, May 11, 2008

گه‌اش بزنن؟

تنها انگيزه من براي اتصال به اينترنت ، باور بفرماييد بدون اغراق مي‌نويسم ، فقط و تنها فقط خواندن يادداشت‌هاي بي‌نظير سعيد حنايي كاشاني‌ست...و البته اگر گاهي يادداشتي هم از احمد زيدآبادي نازنين نازنين نازنين ( n×) پيدا كنم كه ديگر بايد بنويسم روزم به خوبي برآمده است...غير اين بايد بنويسم: shit يا همان « گه‌اش بزنن » خودمان...
.
.
.
دوست عزيزم دفعه قبل كه ميهمانش بودم پيش نهاد جمع‌آوري ترجمه‌هايم را داد چون احياناً به دلايل شغلي آشنايان ناشري داشت...گفتم: از قضا چند ترجمه از اسكات فيتز جرالد نازنين‌ام و چند ترجمه از نويسنده‌اي كه اصلاً نمونه ندارد و چندين كار از كلاسيك‌هاي هميشه محبوب دم دست دارم...اما ته حرفم نفس‌ام را از اعماق بيرون دادم تا سينه باز به سرفه بنشيند...گفتم‌اش: خودت چه؟...او هم مانند من لبي ورچيد و جوابي قانع كننده تحويل‌ام داد...

خدايا عميقاً بابت دوران خوشي كه نصيبم كردي سپاس‌گزارت هستم...خودت كه مي‌داني ما ايراني‌ها خودمان چلاقيم و هر اتفاقي بيفتد باني و باعث‌اش خود تويي...نوكرتم به مولا...

Tired of Being Sorry

I don't know why
You want to follow me tonight
When in the rest of the world
With you whom I've crossed
and I've quarreled
Let's me down so
For a thousand reasons that I know
To share forever the unrest
With all the demons I possess
Beneath the silver moon

Maybe you were right
But baby I was lonely
I don't want to fight
I'm tired of being sorry

if the nutrition drink
With all the vampires
and their brides
We're all bloodless and blind
And longing for a life
Beyond the silver moon

Maybe you were right
But baby I was lonely
I don't want to fight
I'm tired of being sorry
I'm standing in the street
Crying out for you
No one sees me
But the silver moon


So far away - so outer space
-I've trashed myself
I've lost my way
I've got to get to you
got to get to you

Maybe you were right
But baby I was lonely
I don't want to fight
I'm tired of being sorry
I'm standing in the street
Crying out for you
No one sees me
But the silver moon
lalalala till end

Maybe you were right
But baby I was lonely
I don't want to fight
I'm tired of being sorry
I'm standing in the street
Crying out for you
No one sees me
But the silver moon

با ما همراه باشيد...يا نخجوان يا نخجوان

هرچند آدم خسيسي هستم...ولي جهندم و ضرر...دو شبكه‌ي مشتي به شما معرفي مي‌كنم كه لابد برخي‌تان ديده‌ايد و يا برخي‌تان از كنارش با كليك‌هاي پي‌درپي ريموت گذشته‌ايد و شايد برخي‌تان چندي در كنارش چشم دوانده‌ايد و با خميازه‌اي پريده‌ايد و شايد برخي‌تان از روي عادت مخاطب‌اش بوده‌ايد و شايد هم برخي‌تان نه ، دقيق‌تر از من ، اين شبكه‌ها را بشناسيد...
اما معرفي كوتاه من:


JCTV‌ يكي از شبكه‌هاي امريكايي و كته‌گورايز ‌است كه بسيار به نظر من جذاب است...مسابقه‌هاي ديوانه‌كننده و بسيار بي قيد و بندي دارد...با اين‌حال تعريف‌شده است...ويديوهاي خوبي دارد...اما به پاي شبكه‌ي ديگري كه معرفي خواهم كرد نمي‌رسد...مستندي مشهور از تاريخ امريكا دارد كه بسيار ديدني‌ست...شما با جورج واشينگتن هم‌راه مي‌شويد و جنگ‌هاي انفصال را طي مي‌كنيد تا برسيد به دوران درخشان «داغ ننگ»...

و اما شبكه‌ي محبوب اين‌روزهاي‌ام...بله...درست حدس نزديد...Air box...اين شما و اين ئه‌ي‌ر باكس...عالي‌ترين و جديدترين موزيك ويديوها...مثلاً جديدترين ويديوي مدونا با اين پسره‌ي مسخره: جاستين تيمبرله ك يكي از آن‌‌ها بود كه به گمانم فقط اينتراديوس آن دست به دست مي‌گشت...ولي كامل آن‌را در اين شبكه‌ي جذاب مي‌ديديد...

و اماتر فركانس‌هاي اين دو شبكه:


hotbird:

JCTV: 11566
Horizontal
27500


Air box: 12476
Horizontal
27500

Saturday, May 10, 2008

red cheek's walking down the red carpet or hal men naser e yansoroni

هميشه به نمايش‌گاه كتاب به چشم فرش قرمز نگاه كرده‌ام...اما چه هنرپيشه‌هاي بدسليقه‌اي روي اين فرش گسترده قدم مي‌زنند...اما جداي از اين‌ها كشف سينه‌هاي منقش به كارت براي‌ام از همه زيباتر است...اما ديدن دختركان لپ گلي هم عالمي دارد (دوستي ساكن ايتاليا دارم كه مي‌گفت لپ‌گلي دقيقاً اصطلاح اين‌جايي‌ها هم هست...راست و دروغش با خود او...يك چيز تو مايه‌هاي : red cheek)...اما ديدن آستين‌هاي كوتاه متورم از بازوان قلنبه‌ي رگ انداخته و منقش به لنگر كشتي هم عالمي دارد...اما رفتن جلوي دوربين شبكه‌هاي تله‌ويزيوني و قر فشن دادن هم عالمي دارد...
اما از همه اين‌ها گذشته غرولند كردن با خانوم‌هاي مهربان غرفه‌هاي پرت افتاده بر اساس حروف الف‌با هم عالمي دارد...اما آش نذري يا همان بروشورهايي كه براي‌اش حرص مي‌زنند هم عالمي دارد...
.
.
.
حيف كه خودم هم خسته بودم و فقط شراب‌ ويگن مرا سرپا نگه داشته بود...وگرنه مصاحبه‌ي خوبي از حسن ملكي مي‌گرفتم و به همان خشم و خروش انقلابي خودم اكتفا نمي‌كردم...كاش معطل غرفه‌ي دوستان نمي‌ماندم و مصاحبه‌ي جان‌داري با دو خانوم مهربان غرفه‌ي انتشارات نوروز هنر مي‌گرفتم تا بدانيد كه آدم حسابي‌ها چه دل پري از دست لابي‌ها دارند...به خانوم ناشر گفتم: از دست‌تان گلايه دارم كه خوب اطلاع‌رساني نمي‌كنيد و اگر حامد ، دوست تئاتري‌ام ، نبود معلوم نبود از كتاب «كارگاه نمايش» باخبر بشوم...به حسن ملكي گفتم: كنار كشيدن شما به نوعي خيانت است...نشر پر و پيمان شما مطمئن باشيد كه ديده شده‌است و خوب هم ديده شده‌است...و در اين وانفسا چاپ كردن از محسن يلفاني و آن پرونده‌ها‌ي خوب (هرچند اگر درحد گردآوري هم باشد) از كارگردانان تئاتر بسيار ستايش برانگيز است...دلم نمي‌خواست از دو غرفه‌ي در آغوش هم آرميده‌ي «نوروز هنر» و «تجربه» دل بكنم...بهشت در ميان اين دو غرفه بساط پهن كرده بود...
و لحظه‌ي تلخ آن‌جا بود كه حتا به پلي‌كپي‌هاي مارشا نورمن نرسيدم...و البته تلخ‌تر آن‌جا بود كه هرچه كتاب از دستان حميد امجد و انتشارات نيلا ( كه الحق نشر وارسته و باوقار و هوش‌مندي‌ست. دست مشاوران‌ و ناشر عاقل‌اش درد نكند.) درو كرده بودم را يك‌جا گم كردم...آي عرررررررررررررررررررررررررر.
.
.
.
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
نخجوان منتظر ماست بیا تا برویم
ایستاده ست به تفسیر ميخانه حاجي
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم
خاک در خون شراب می شکفد می بالد
آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم
تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص مستي چه زیباست ! بیا تا برویم
از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم
دست ويگن به خونخواهی آب آمده است
آتش معرکه بر پاست بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم و ردا از توفان
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم
کاش ای کاش ! که دنیای عطش می فهمید
عرق هم مهریه ماست بیا تا برویم
چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیم
آخر راه همین جاست بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم

Thursday, May 8, 2008

كاروان راهيان ميخانه هاي نخجوان يا هيئت متوسلين به شامپاين

















هركه دارد هوس نخج و جوان بسم الله
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله
.
.
.
همه شب بر ندارم سر از این خمار مستی
كه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
.
.
.
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه














Wednesday, May 7, 2008

آزموني سخت

عجب ملت سركاري داريم...از گروني برنج دارن جون مي‌كنن ببين چي‌ها واسه آدم مي‌فرستن...من نشستم همه آن‌ها را بي‌كم و كاست براي شما رونويسي كردم...تو همين وضع گروني برنج...:

همه اين‌ها نشون مي‌ده كه آزمون سختي پيش رو داريم:

تست کنکور 87

1
هنرپیشه معروف سینما؟

الف) محمدرضا گل‌زار
ب) محمدرضا علف‌زار
ک) محمدرضا گندم‌زار
ش) محمدرضا دشت‌زار

2
هنرپیشه مرحوم سینما؟

الف) رضا ژیان
ب) رضا ماکسیما
ک) رضا فولکس
ش) رضا خاور

3
هنرپیشه مرحوم فیلم «ممل آمریکایی»؟

الف) نعمت الله گرجی
ب) نعمت الله ساقه طلایی
ک) نعمت الله شیرین عسل
ش) نعمت الله مینو

4
هنرپیشه زن معروف سینما؟

الف) هدیه تهرانی
ب) کادوی تهرانی
ک) چشم‌روشنی تهرانی
ش) قابل‌نداره تهرانی

5
بازیگر چشم‌روشن سینما و تله‌ويزيون؟

الف) پارسا پیروزفر
ب) فارسا فیروزپر
ک) پارسا پیروزپر
ش) فارسا فیروزفر

6
یکی از آهنگ‌های منصور‌؟
الف) دیوونه
ب) كس‌خل
ک) مونگول
ش) يأجوج مأجوج!

7
خشایار اعتمادی چه سبکی می‌خواند؟

الف) پاپ
ب) اسقف
ک) راهبه
ش) موبد

8
کشتی گیر گردن کلفت ایران؟

الف) عباس جدیدی
ب) عباس قدیمی
ک) عباس نیو
ش) عباس آپ تو دیت

9
تیم فوت‌بال آبادانی؟

الف) نفت آبادان
ب) بنزین آبادان
ک) گازوئیل آبادان
ش) روغن آبادان

10
باش‌گاه انگلیسی؟

الف) میدلزبرو
ب) میدلزبیا
ک) میدلزبودی حالا
ش) میدلزپاشو برو گمشو

11
بازیکن بوسنیایی سابق بایرن مونیخ؟

الف) حسن صالح حمیدزیچ
ب) حمید صالح حسنزیچ
ک) حسن حمید صالحزیچ
ش) بابا چند نفر به یه نفر؟

12
دروازه‌بان انگلیس در جام جهانی 1998 فرانسه؟

الف) دیوید سیمن
ب) دیوید سیمثقال
ک) دیوید سیگرم
ش) دیوید سیتن

13
مهاجم سال های دور منچستر یونایتد؟

الف) اندی کول
ب) اندی سرشانه
ک) اندی پشت بازو
ش) اندی مرسی هیکل

14
مهاجم تیم ملی هلند و آرسنال؟

الف) دنیس برگ‌کمپ
ب) دنیس اروین
ک) دنیس وایز
ش) دنیس تریکو

15
مساحت دایره چه‌قدر است؟

الف) 2 متر
ب) 5/2 متر
ک) بیشتره
ش) صبر کن بپرسم

16
سرعت نور چه‌قدر است؟

الف) خوب است
ب) بد نیست
ک) شما چطوری؟
ش) چه خبر؟

17
در بیت زیر چه صنعتی به کار رفته است؟

«بی‌وفایی ، بی‌وفایی ، دل من از غصه داغون شده»

الف)صنعت ایهام
ب) صنعت نفت
ک) صنعت پتروشیمی
ش) صنعت آب‌کش‌سازی

18
شاعر قرن ده دوازده؟

الف) هاتف اصفهانی
ب) ابی اصفهانی
ک) اندی اصفهانی
ش) سیاوش قمیشی اصفهانی

19
فعل «خوردن» را صرف کنید؟

الف) به‌روی چشم
ب) صرف شده
ک) میل ندارم
ش) نوش جان

20
یکی از وسایل مربوط به فیزیک که در عینک ، تله‌سکوپ و میکروسکوپ به کار می‌رود؟

الف) عدسی
ب) کاچی
ک) فرنی
ش) لوبیا با دوغ

21
دانش‌مندی که بین بار الکتریکی و جرم الکترون‌ها و سرعت حرکت آن‌ها رابطه‌ای نوشت؟

الف) تامسون
ب) واشنگتن‌ای
ک) بم‌ای
ش) شه‌سواری

22
شاخه‌ای از علم فیزیک؟

الف) مکانیک
ب) باطری‌ساز
ک) پوسترساز
ش) کمک فنرساز

23
نویسنده «منطق الطیر» کدام شاعر است؟

الف) عطار نیشابوری
ب) نجار نیشابوری
ک) سمسار نیشابوری
ش) کوپن‌فروش نیشابوری

24
یکی از اشکال ماده؟

الف) گاز
ب) یخچال
ک) بخاری
ش) ماشین ظرف‌شویی

25
نام دیگر اسید فورمیک‌؟

الف) جوهر مورچه
ب) جوهر مورچه خوار
ک) جوهر پلنگ صورتی
ش) جوهر سرندی پیتی

26
نام گاز سرد کننده یخچال‌های قدیمی؟

الف) فرعون (فرئون)
ب) نمرود
ک) ابرهه
ش) خسرو پرویز

27
نام دیگر گازهای بی‌اثر مثل هلیوم ، نئون و …؟

الف) گازهای نجیب
ب) گازهای سر به زیر
ک) گازهای باوقار
ش) کلا بچه‌های خوبی هستن

Tuesday, May 6, 2008

چند توصيه دوستانه...

1)
دوستانه توصيه مي‌كنم فيلم جاني گيتار ساخته نيكلاس ري را ببينيد...بسيار انگليسي فصيح و شمرده‌اي براي يادگيري دارد...

2)
دوستانه توصيه مي‌كنم اگر از تلويزيون‌هاي ماهواره‌اي استفاده مي‌كنيد از report-هاي special English صداي آمريكا (زبان اصلي) در تعطيلي‌هاي آخر هفته يعني يك‌شنبه‌ها حوالي 5 بعدازظهر ديدن به عمل آوريد...اگر هم امكانش را نداريد از اين سايت برنامه‌ي هفته‌گي را دنبال كنيد...

3)
دوستانه توصيه مي‌كنم هميشه از شبكه‌هاي بي‌بي‌سي ، سي.ان.ان ، وي.او.ئه‌ي و ان.پي.آر به عنوان زبان‌هاي استاندارد استفاده كنيد...

4)
فراموش نكنيد كه listening پايه‌ي اصلي يادگيري زبان است...
.
.
.
اينُ داشته باشيد تا يك ساعت ديگر و پستي كاملاً جذاب و خواندني!!!!!!!!!!!!!

Saturday, May 3, 2008

جاده قوچان

william blake
When the doors of perception are cleansed, things will appear to man as they truly are...infinite