بي تو              

Sunday, May 31, 2009

چرا دریا توفانی شده بود؟


من و دوستان ، جنگ را خانه‌به‌خانه كرده‌ايم ، برخلاف بچه‌هاي ستاد كه خسته نباشند...با آن تي‌شرت‌هاي سفيدي كه فقط روي آن نوشته است: CHANGE...ما روش ديگري داريم...يقه‌گيري خياباني و ملاقات‌هاي مشكوك رفاقتي‌-«مرامي»‌ را سر لوحه قرار داده‌ايم...

محمود دوست و هم‌كاري شيرازي دارد كه رتبه‌ي اول فوق‌ليسانس كل كشور بوده است و سربازي‌ش قشم است و ضمن سربازي در بهزيستي آن‌جا دو روز در هفته هم تدريس در دانش‌گاه دارد و خيلي خوب و با مدل بحث مي‌كرد و سر و كارش با الگوهاي رفتاري بود...
خوش‌بختانه تمام دوستان ، چه محمود كه شق ساختارگرايي ماركس بيش‌تر مد نظر داشت...و خب عبدي هم اصولاً زيمل و ماكس وبر را جداي از ساختارگراها نمي‌ديد و نگاه‌اي ساختارگرايانه داشت و خب من هم در روايت ساختار اناري خودم را دارم و به‌گمانم پيش‌تر كمي راجع به آن مدل نوشته‌ام...

دوست شيرازي محمود از تيپ بريتانيايي من خوش‌اش آمده بود و مرا احتمالاً با آقاي پندل‌تون كارگزار ديويد كاپرفيلد اشتباه گرفته بود و نمي‌دانست من جواني‌هاي اوليور تويست هستم و عاشق شنيدن تتق تتق سم‌ضربه‌هاي اسبان كالسكه‌‌ها بر سنگ‌فرش‌هاي خيابان‌هاي لندن هستم و تفريح در محله پيكادلي اهميت ويژه‌اي براي‌ام دارد...كاكو از من نحوه‌ي آشنايي‌ام با محمود را پرسيد:

ـــ با محمود هم‌كلاس بوديد؟

ـــ نع...

ـــ تخصص‌تون تو چه رشته‌ايه؟

ـــ ديپلمه هستم...

ـــ خب ديپلمه بودن دليل بر تخصص نداشتن ني‌ست...تخصص‌تون چيه؟

ـــ من در حوزه‌ي ادبيات فعال هستم...

محمود: ايشون ترجمه مي‌كنند...

ـــ در همون زمينه‌ي ادبيات؟

ـــ نه، جزوات دانش‌جويي ترجمه مي‌كنم صفحه‌اي 5 تومن مي‌گيرم...

ـــ شوخي مي‌فرمايين؟

ـــ متأسفانه بله ، ‌شوخي مي‌كنم...نه حوزه تخصصي‌م ادبياته...

ـــ پس با محمود مرامي آشنا شديد؟

ـــ نه ، من و محمود سر يك پروژه‌ هم‌كار بوديم...

من و دوستان ، جنگ را خانه‌به‌خانه كرده‌ايم...
پس از يك چاق‌سلامتي ساده و موضوعات شخصي هم‌چون سووال و جواب فوق و كشاندن بحث به سوي انتخابات مشت اول را به صورت حريف مي‌كوبيم و تا گيج است عزايم محبت كروبي را به گوش‌اش مي‌خوانيم...و مهرگياه به خوردش مي‌دهيم...اين‌طور لحظه به لحظه بر حاميان و طرف‌داران كروبي مي‌افزاييم...بله ما...همين ما كه داعيه‌ي كارهاي ساختاري و زيربنايي داريم و به طراحي مي‌انديشيم...مگر ما حق نداريم مانند سزينه‌پوش‌ها بر جنبه‌هاي خرافي چشم بدوزيم و جادوگر براي تيم خود استخدام كنيم؟...جنبلات و طلسمات كه فقط براي اصلاح‌طلبان ني‌ست...براي همه ما ايرانيان است...خب يك‌بار به حرف من مي‌رسد اين تيم كروبي...بالاخره به اين نتيجه مي‌رسد كه موج‌سواري دولا دولا نمي‌شود...و براي موج‌سواري اول بايد دريا را توفاني كرد...

دموكراسي رخوت‌

يك‌بار ديگر نوشته‌م:

دموكراسي لزوما به معناي احترام به نظر مخالف ني‌ست...به اين منظور هم مي‌تواند باشد كه اگر توي دهن مخالف‌ات زدي مخالفت نكند و بگويد: زنده‌باد مخالف من...

در بازي شطرنج هيچ‌گاه مهره‌چين خوبي نبوده‌ام...مانند شيوه‌‌ي داستان‌‌نويسي‌ام استراتژي في‌الحال را اتخاذ مي‌كنم و به كسري از ثانيه استراتژي را مي‌جورم...حريف گيج است...مشت اول را انتظار دارد...به جاي آن روي ماه‌اش را مي‌بوسم...اما وقتي نشئه‌ي دموكراسي رخوت‌اي در تن‌اش انداخت...كف گرگي را نثارش مي‌كنم و مي‌گويم:

خر نفهم...مگر همين تو نبودي مي‌گفتي: 12 سال پيش خاتمي وقتي از فلان و بهمان گفت، ما زير علم‌ دوزاده به‌اضافه يك تيغه‌اش سينه زنجاني زديم...حالا چه شده است كه كروبي فقط وعده مي‌دهد؟...مگر خاتمي با وعده‌هاي ريز و درشت نيامد كه دل به او داديد و درنهايت سرخورده هم شديد؟...حالا كروبي نظرات اصولي و مدون‌اش گانگستربازي و يادگاري روي شيشه بخار زده است؟...
اما غافل از اين‌ام كه اين حريف ما نه به‌خاطر چغري و نه به دليل غظت سيب‌زميني توي خون‌اش بل‌كه پيش از هرجري و بحث‌اي يكي دو ترامادول بالا انداخته‌است...فعلاً نشئه است...بعد كه خوب تركيد، تازه ياد اصلاحات مي‌افتد و با خارش كير و خايه‌اش توامان نسبت به آزادي حساسيت ويژه‌اي نيز نشان مي‌دهد...كه البته در نوبت جنس مخالف‌اش گسترده‌گي به گونه‌اي ديگر است و خارش‌ها اصولاً مسير خود را خواهند يافت...

خب حالا مهره‌ي سبز مي‌خواهد قلعه كند...توصيه من اين است كه به گوشه‌ها پناه نبرد...خب قانون پانزده حركتي براي پات شدن هم مدت‌هاست برداشته شده‌است...
دوستي دارم كه در اين‌جور مواقع ترجيح مي‌دهد اسب حريف را بخورد تا فيل او را...چون فيل يا همان اسقف(bishop) كاركرد يك اسب را ندارد...اما من نظري ديگر دارم...پياده‌ها كه هركدام سهميه‌ي ارتقاي منزلت تا يك وزير را دارند، هميشه به نقش ضرب‌دري خود وقوف كامل داشته‌اند...

خب حريف از خواب پريده است...سفره برچيده شده‌است: كارگزاران مشغول كلنگ احداث بناي يادبود رياست محترم جمهوري چارسال ديگر هستند...او كي‌ست؟...شما بفرماييد...

Sociological gathering

بارها در مجالسي كه بوده‌ام و گعده‌هاي سياسي كه در آن‌ها دوستان را هم‌راهي كرده‌ام بر اين نكته پاي‌فشرده‌ام كه نبايد دو شخصيت بزرگ را زيرپا نهاد ؛ دست‌كم تظاهر به زيرپانهادن‌شان نمود...يكي از آن‌ها مرد خاكستري‌پوش ، شيخ‌مصلح‌الدين هاشمي رفسنجاني‌ ، است كه عمده‌ي فعاليت‌اش را در كارخانه‌هاي آنتي باكتريال و دست‌كش‌هاي چرمين متمركز كرده‌است...ديگري جناب آقاي سيدعلي خامنه‌اي‌ست كه موجوديت اين نظام مبتني بر ره‌بري بي‌چون و چه‌راي ايشان است...اگر بخواهم خيلي نرم و بدون دست‌انداز و با تمام استانداردهاي مميزي بنويسم كه تعادل نوشته‌ام را برهم نزند و موجوديت و حيات خودم را نيز به خطر نيندازد بايد عرض كنم جناب خامنه‌اي را بايد بيش‌تر احترام گذاشت...چون او به‌قدر ره‌بري‌اش هوش بالايي دارد و چپ و راست خويش را خوب رصد مي‌كند و اگر بنا بر اتراق در خيمه‌ي شبانه باشد چوپان همافر به خيمه‌ي خويش جان‌فدا مي‌فرستد من‌باب خواب پسين و پيشين...و اگر چنان‌كه روزي‌را نفر سوم‌اي به اين دو بزرگ از جنس خود مردم افزوده شود ديگر انتخابات به شايسته‌گي برگزار مي‌شود و چنان حمايت دوشادوش را خواهد داشت كه هيچ محلل‌اي را قادر به حلال كردن آن دوشيزه‌ي سه‌طلاقه نباشد...و رسماً‌ پروژه‌ي اصلاصول به يك شب‌بازي در خيمه‌‌ي همافر تغيير كاربري خواهد داد...

اما بي‌گمان مي‌تواند چنين نباشد...هم ره‌بري به خواب‌گاه خويش تنها معتمدان‌ را داشته باشد و هم شيخ مصلح‌الدين نوبرانه‌هاي‌اش را از جاي ستادهاي انتخاباتي جاي ديگري سر ريز كند...هم نفر سوم به وزارت انديشه‌ي خويش مشغول باشد...شايد آن‌وقت به‌ جاي رقم بالاي پوسترهاي چار رنگ زمينه سفيد سيد سبز در متن سرخ شيخ مهدي ، درفش كياني كاوه را نيز از جنس همان چرم ساغري شيخ مصلح‌الدين به زيبايي هرچه تمام‌تر برخواهد افراشت...

بارها در گعده‌ها گفته‌ام كه حذف شيخ مصلح‌الدين شدني ني‌ست...او هيچ نداشته باشد كافي‌ست هرازچند به‌گاه تصوير يكي از آن نامه‌هاي تاريخي به دست‌خط بنيان‌گذار را به روي تله‌كس بفرستد...آن‌وقت مرد خاكستري شما را ياللعجب‌گويان درخواهد رسيد كه چون‌است وقتي امام جام شوكران نوشيد و به دردنامه‌ي شيخ مصلح‌الدين گوش هوش نيوشيد؟!...

اگر عمري بود...بعد انتخابات bug-ها را يك‌به‌يك چون هكري حرفه‌اي براي‌تان بازخواهم گشود تا ببينيد از كجا گزيده شده‌ايد...من زياد به «نوش‌داروي پس از مرگ» بدبين نيستم و في حد ذاته نوش‌دارو را بي‌‌‌مقدار نمي‌كند...پس تا روز 23 خرداد:

هركسي كار خودش بار خودش آتش به انبار خودش...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
در نظر من دو واژه‌ي « gather » و « گعده » تبار يك‌سان‌اي دارند...

من سبز مي‌شوم...تو سبز مي‌شوي...ما سبز مي‌شويم

در هيچ دوره‌اي مردم اين‌قدر مفت و مجاني سيد نشده بودند...

چند توصيه‌ي مشفقانه براي طراحان اصلاصول سوسول (اصلاحات-اصول) دارم:

رنگ سبزي را كه به‌عنوان نماد خيزش-جنبش-كوبش مردمي خويش برگزيده‌اند فسفري كنند تا شب‌ها نيز ديده شود...

اگر عزيزان هواخواه از كفش‌هايي كه لامپ دارند و رنگ سبز چشمك‌زن‌اش با هر گام‌اي به مشتريان هديه مي‌دهند نيز به پا كنند جنس‌شان جورتر مي‌شود...اگر چنان‌چه چنين كفش‌هايي در بازار ايران پيدا نشد به چين سپارش بدهند تا سه‌سوت براي‌شان بسازد...از ما گفتن بود...

شب‌هاي چارشنبه ، دختران و پسران سبزينه‌پوش در حركت‌اي نمادين پاي پياده و دست‌در‌دست هم به زيارت جمكران بروند...

شب‌هاي جمعه ، در حركت‌اي نمادين تمام رستوران‌هاي حامي ميرحسين فقط با قرمه‌سبزي به‌همراه دعاي كميل از ميهمانان خود پذيرايي كنند...

روزهاي جمعه ، در حركت‌اي نمادين كنسرت قورباغه‌هاي سبز در فرهنگ‌سراها برگزار شود...

به‌زودي برنامه‌اي دقيق‌تر براي ايام هفته سبزينه‌پوشان تقديم خواهد شد...

جادوي سُخُن

براي‌تان سابق به مسبوق نوشته‌ بودم كه نفرت موتور محركه‌ي خوبي مي‌تواند باشد براي نمايش شهد جان آدمي كه چه‌گونه خودش را از سنگ‌لاخ روان زخمي مي‌گذراند تا به بستر خشك خاك سينه برساند...

براي‌تان نوشته‌ام كه از دو تن در عالم مجازي متنفرم...يكي سيدرضا شكراللهي منسوب به خواب‌گرد و ديگري داريوش محمدپور معيوب به دال.ميم...و اگر با جنس نوشته‌هاي من آشنا باشيد عمده‌ترين دليل نفرت من گنبدهايي‌ست كه اين بزرگ‌واران بارها از گوز برساخته‌اند...(شما گوز را چه جوز ـ گردو ـ چه خود گوز مثالي تصور كنيد توفيري ندارد و به منظور بنده نزديك شده‌ايد)...آن‌چنان كه هر يادداشت‌شان هم‌واره شامه‌‌ام را آزرده‌است...
من نويسنده‌ي اين وب‌لاگ ايشان را هم‌واره تمثيل‌اي قوي از ابتذال مي‌دانم‌...
اين بزرگ‌واران (از لحاظ حلقه) يكي درميان لجن‌هايي از لجه‌هاي قلم‌شان برون مي‌تراوانند كه مرا مجبور به استنشاق گلاب مي‌كند (كه از آن سخت متنفرم و يادآور بوي قبرستان و مرده و زاري و ضجه‌هاي ديوانه‌وار براي هيچ است) ...و به‌جاي شهد گوارا ،‌ هربار ، كام‌ام به طعم مزخرف آب‌نبات بون بون ، شيرين عسلي مي‌شود...

بي‌هيچ تفسيري يكي از مزخرف‌ترين يادداشت‌هاي دال.ميم را به شما تقديم مي‌كنم...كه بوي قحبه‌گي و حرام‌زاده‌گي بسيار از آن بلند مي‌شود...

با تمام اين اوصاف ، وجود چشمه‌هاي ابتذالي چون دال.ميم و سيد خواب‌گرد مزاياي زيادي هم براي من دارند...مرا به بودن بيش‌تر گرم مي‌كنند...چنان‌كه آن توصيه‌ي پير‌زن فراموش‌ام نخواهد شد...

«به سراغ اين‌دو مي‌روي تازيانه را فراموش مكن...»

Saturday, May 30, 2009

تعاطي تاريخي

اولين‌بار كه به خواست‌گاري سنتي دختر خانوم‌اي به اصرار مادرم رفتم...وقتي به اتاق ايما و اشاره رفتم كه هميشه براي‌ام نهادي مخفي از سكس پنهان پس‌فردا بوده‌است و اتاق نام‌‌ها و نشانه‌ها-اي‌ست كه قرار است سرنوشت خواب و خيال‌هاي زناشويي در آن بسته شود...اتاق‌اي كه شبيه‌سازي اخلاقي اتاق هم‌خوابه‌گي‌ست...اتاق‌اي به وزن معنوي اسپرم‌هايي كه تبادل مي‌شود...اتاق خاكستري ميزبان و ميهمان پرعطش...به آن اتاق تست رورشاخ كه رفتم دختر خانوم سرش به زير نبود...يا تظاهر به حجب و حيا نداشت...خيره به لاخ سبيل‌ من بود...سبيل دو هفته‌اي داشتم...تازه از پله‌گان ماركس يعني ريش انبوه پايين خزيده بودم و به‌جاي آن به نقش حماسي سبيل جواني‌هاي نيچه مي‌انديشيدم...خوب حدس زدم دختر در پي چي‌ست...از او پرسيدم چه مي‌خواهد بپرسد...اين شيوه‌ي احترام من به موضوع انساني‌ست...حالا كه قرار است منشأ را به مني و دي‌ان‌اي ختم به خير كنيم...دختر خانم پرسيد: آقاي اي‌رزا ، شما معمولاً در سكس به موهاي زير بغل زنان هم اهميت مي‌دهي؟...خوش‌ام آمد...از تعاطي تاريخي خوش‌ام آمد...من از تجلي سوررئال هم‌سر آينده‌ام خرسند بودم...او بي‌شك از لاخ سبيل‌ام، جهش ذهني عميقي به موي زير بغل خودش زده بود و از آن به نكته‌ي باريك‌تر از مويي چون تماس موهاي زائد رسيده بود...مي‌دانستم پاسخ به چنين پرسش خلاقانه‌اي ديگر اهميت ندارد...من تنها انگشت‌ام را دراز كردم و به كرك پشت لب‌اش آرام كشيدم...بي‌آن‌كه نيت‌اي غير اخلاقي پشت آن باشد...چون هميشه عاشق كرك‌هاي نرم و بور پشت لبان دختران هستم...و اولين‌باركه دختري را بوسيدم ته‌مزه‌ي كرك‌هاي پشت لب‌اش ، زير زبان‌ام طعم‌اي شبيه كرك‌هاي پوست كيوي داشت...و من نيز از كيوي جهش ذهني به فضولات انساني مي‌زنم...چون خوراك ناب درخت كيوي فضولات انساني‌ست...

پرسش‌هاي عميق و انساني هم‌چنان ادامه داشت و من واله خصوصيات هم‌سر آينده‌ام بودم...صداي مادر دخترخانوم را شنيدم كه او را با نازي مادرانه فرامي‌خواند...دخترم ، آقا اي‌رزا رو خسته نكني عزيزم...حالا حالا وقت واسه چونه‌زني داريد و صداي كركر ريز مادرش و سرفه‌هاي مادرم را شنيدم كه اين جديت‌ كنوني را خوب از او به ارث برده‌ام...هرچيز لوس‌اي كه نتواند او را بخنداند به سرفه مي‌اندازد...

همه‌چيز خبر از يك زنده‌گي خوب و رويايي مي‌داد...دوسه روز بعد كه مادرم به خانه‌ي دختر خانم زنگ زد تا پاسخ آري يا نه را بگيرد ، فهميد دختر از بعد مواجهه با من مطمئن شده‌است دختر ني‌ست و به‌زودي قرار است زير تيغ جراحي تغيير جنسيت برود...يك‌ماه بعد دختر را كه حالا اجازه دارم نام‌اش را بياورم ،‌ يعني سهيل ، به جرم تجاوز به عنف و شركت در قتل شوهر يك زن‌ ، بالاي دار كشيدند...گمان كنم كشف نام دخترانه‌اش براي‌تان سخت نباشد...

فرانسيس بيكن

در طول زنده‌گي‌م بعد از پدر مرحوم‌ام بيش‌ترين فحش‌ها را از زنان و بعد از همه آن‌ها از دوست بسيار گرامي‌ام حامد عزيز خورده‌ام...ولي هيچ فحش‌اي به اندازه‌ي فحش‌هاي حامد دل مرا به بودن خودم گرم نمي‌كرد...حامد علناً و رو در رو مرا به فساد هم‌نشيني و درهم‌جوشيدن من با مراكز قدرت با فحش‌هاي ناب‌اش متهم مي‌كرد و من چه سخت دوست مي‌داشتم فحش‌هاي‌اش را و اولين‌بار در زنده‌گي‌م من به پيش‌باز ديدار با فردي رفتم كه آن‌چنان مرا مي‌نواخت...در روزگاري كه هم من فحش مي‌دادم...و هم فحش نوش مي‌كردم...
فحش‌هاي حامد صميميت غريب‌اي داشت...اما فحش‌هاي زنان زنده‌گي‌ام از جنس هراس بود...زنان زنده‌گي‌ام عاشق قفس شيري بودند كه ناخن‌هاي‌اش را صاحب باغ‌وحش كشيده بود...

يك‌‌اي از صحنه‌هاي ابزورد وقتي بود كه زن‌اي كه شوهر مهربان‌اش را به كمك طلبيده بود تا پيش از آن‌كه دست‌اش از رابطه با من رو شود خودش را از هرآن‌چه گناه كبيره و زناي محصنه مبرا كند...شوهر مهربان و از جنس آقاي هالوي زيرك كه او هم مي‌دانست مدنيت تهراني‌شده‌ي خودش را چه‌گونه خرج كند...قه‌قه مي‌زد و مي‌گفت آقاي فلاني با زن من چه كرده‌اي و صداي جيغ‌هاي زن را مي‌شنيدم كه هم‌چنان فحش مي‌داد...آن زن گرامي بعدها يكي از زنان محبوب پسران جوان شد...چون در آتليه‌ي عكاسي من ژست گرفتن را آموخته بود...

ام‌شب به دوستي گفتم:

هيچ‌كس به اندازه حامد توي زنده‌گي‌ام به من فحش نداده است...ولي باور كن دوستي من با او روزها از پي روزها گرم‌تر مي‌شود...چون تا به‌ام‌روز حامد تغيير لحن نداده است...قلم و زبان و نگاه حامد را بي‌نهايت دوست دارم...نمي‌دانم چه‌را...ولي هميشه فكر مي‌كردم حامد يك پا ندارد..شايد به‌خاطر نقاشي‌هاي فرانسيس بيكن باشد...

دوست دارم باز مثل قديم‌ها حامد يكي از آن فحش‌هاي ناب‌اش را نثارم كند...

زاويه‌ي ديد

.


اين تصاويري‌كه گل‌چين‌شده از صحبت‌هاي كروبي در دوران رياست مجلس او مي‌بينيد...از همان سي‌دي‌ چارسال پيش اوست و به‌نظرم همان‌طور كه در تيترها آمده است حرف و عمل را نشان مي‌دهد و به‌درستي انتخاب شده است و چيز زيادي نمي‌گويد جز همان‌ها كه بايد باشد و هست...من تا دو سه روز پيش تبليغ انتخاباتي را بر خود حرام مي‌دانستم...و هنوز هم اصراري بر تبليغ ندارم اما اگر كسي از من بپرسد به كدام راي خواهي داد با تمام وجود از كروبي خواهم گفت...سي‌دي‌هاي او را كه از دوستان در ستاد انتخاباتي به‌دست‌ام مي‌رسانند، توزيع خواهم كرد و براي مخاطب پرسش‌ توضيح خواهم داد... به‌گمانم فعاليت خياباني ، من و دوست‌اي عزيز خيلي موثرتر از ستادهاي انتخاباتي بوده است...تبليغات خياباني ما به مراتب بيش‌تر و به‌تر از يك‌تعداد كارهاي فورماليته و مزخرف به‌اصطلاح سازمان‌دهي شده است...اين‌طور ، هيچ تعهدي مالي هم نخواهد بود...كه بخواهم به‌موازات خواسته‌هاي مادي شدت و قدرت بدهم به عقايدم...نه من به كروبي تعهدي مالي دارم و نه او به من...تنها از زاويه‌ي ديد خودم او را تشريح و تصوير مي‌كنم...اصراري هم ندارم استوره‌ي قلابي خاتمي را بر او منطبق كنم...چنان‌كه وقتي عوام را مي‌بينم وقتي با ريش مرتب و يك‌دست كروبي مواجه مي‌شوند و با لذت از بند انداختن چند تار موي در حق‌النساء-اش مي‌گويند،‌ با تمام وجود بر اين ذهنيت جاري مي‌خندم و به آن‌ها توضيح مي‌دهم كه بر چه جنبه‌هايي بايد دقيق شد...من حتي در داستان‌نويسي هم نويسنده‌اي شخصيت‌محور نيستم...
.
.
.
شما می توانید با در اختیار گذاشتن ایمیل و یا شماره تلفن خود , این امکان را به من بدهید تا بتوانم بطور مستقیم با شما ارتباط برقرار کنم

Friday, May 29, 2009

هميشه راه سوم‌اي هم هست

حالا بگذاريد از آن‌طرف قضيه را بدون تعارف بنويسم...دوستاني كه مرا مي‌شناسند مرا به‌خاطر رك‌گويي‌ بي‌رحمانه‌ام بسيار بدطعم و بعدترها در رابطه‌هاي نزديك‌تر مزاحم وجدان خفته‌شان ديده‌اند...پس بگذار خيلي راحت نظرم را براي يك شرايط ويژه نيز بنويسم:

هميشه كروبي و تيم هم‌راه‌اش بر وحدت براي پيروزي اصلاحات متفق بوده‌اند...چنان‌كه اگر ميرحسين به دور دوم هم رسيد سعي شود هواخواهان شيخ به سمت موسوي چپه شوند و به او راي دهند...اما بنده با تمام احترام به شيخ زياد به نظر مشابه گروه رقيب مطمئن نيستم...بعيد مي‌دانم اصلاح‌طلبان سبزينه‌پوش هم اگر به دور دوم نرسيدند براي رسيدن به هدف بالاتري يعني دست‌يابي به اصلاحات به سراغ كروبي بروند...دست‌كم آن‌ها را زياد شرافت‌مند نمي‌بينم...نمونه‌اش سعيد حجاريان كه از مخالفان جدي ميرحسين بوده است و حالا براي انتخاب همين ميرحسين سه دليل اخلاقي مي‌آورد و وارد معركه مي‌شود...نمونه‌اش حمايت بي‌دريغ خاتمي از ميرحسين‌اي كه به قول خودش با آمدن‌اش به او خيانت كرده بود...من در گفتمان رياكارانه و برپايه‌ي اخلاقي كه نيچه آن‌را حال‌به‌هم‌زن و نفرت‌انگيز مي‌يابد...من در انديشه‌ي غالب در جبهه‌ي اصلاح‌طلبان اصول‌گر...چيزي به مفهوم اعتماد و راست‌كرداري نمي‌بينم...

پس با تمام نيرو ترجيح مي‌دهم با دست رو بازي بخورم...ترجيح مي‌دهم طيف احمدي‌نژاد با من كت‌بسته بازي كند تا گروه ميرحسين متقلبانه مرا دور بزنند و بدترين دست بازي را نصيب‌ام كنند...تجربه‌ي دوران اصلاحات و شكم‌چراني سيستماتيك آنان را خود از نزديك شاهد بوده‌ام...اگرچه به‌حمدلله با وجود اعتقاد به تحزب هيچ‌گاه روحيه‌ي حزب‌بازي را نداشته‌ام...
اما با تمام اين اوصاف اگر ميرحسين و احمدي‌نژاد به دور دوم برسند ، با تمام نيرو تلاش خواهم كرد براي پيروزي احمدي‌نژاد براي دور دوم راي جمع آورم...چون من هيچ‌گاه معتقد به همه يا هيچ نبوده و نخواهم بود...چون پديده‌ي ميرحسين را به مراتب خطرناك‌تر و شوم‌تر مي‌بينم...

هميشه راه سوم‌اي هم هست...هرچند شايد به مذاق برخي شرافت‌مندان خوش نيايد...

من در شكست عاشقانه مي‌شكنم

من در شكست عاشقانه مي‌شكنم...من در عشق عاشق شكست مي‌شوم...

دوست دارم اين انتخابات را ، با همه خوب و بدي‌ش كه به‌نظرم خوبي‌ش بيش‌تر بود...دست‌كم براي خودم تا يادم، جدي بياورد كه پرسش‌هاي جدي‌تر و خواسته‌هاي اصولي‌تري هم داشته باشم...

دوست دارم وقتي اين انتخابات (براي من شيرين و شعورمند) تمام شود با هر نتيجه‌اي...
اگر احمدي‌نژاد شد يعني تلاش حتي آنان‌كه خودشان را در رنگ سبز خلاصه كردند بي‌فايده بود...اگر موسوي پيروز شود كه يعني برنامه‌ريزي در مملكت هنوز مفهوم‌‌اي نارس و گنگ است...و اگر كروبي راي بياورد، با كمي اميد به چشم‌انداز كم‌رنگ كروبي در مقوله فرهنگ با ياري دوستان فرهنگي و با شعور خودم...دوستان خوبي كه مي‌بينم چه عالي دلايل خودشان را براي پذيرش كروبي مي‌نويسند، به كمك همه‌ي آن‌ها برنامه‌ها و نكته‌هاي غافل‌مانده در نظام فرهنگي كشور خود را خواهيم نوشت و به دست تيم كروبي خواهيم سپرد...برنامه‌هاي جدي براي تئاتر ، موسيقي ، سينما ، فرهنگ‌سرا...كروبي اين اجازه را به من مي‌دهد تا جزئي‌تر و به كمك تاريخ و خاطرات به نظام‌نامه‌ها بينديشم...

اگر هم رضايي راي آورد...به قول فوت‌بالي‌ها به پديده‌ي جديد تبريك مي‌فرستم و مدتي به مرخصي ذهني مي‌روم...

اما پيش از همه‌ي اين‌ها عاشقانه‌نويسي‌هاي خود را دوباره از سر خواهم گرفت...گمان نكنيد تلخ شده‌ام...تازه جاني تازه براي رفتن يافته‌ام...

من در شكست عاشقانه مي‌شكنم...من در عشق ، معشوق را هم شكست مي‌‌دهم...

به بركت فيس‌بوك

اين هم نشانه‌ش.

من به كروبي راي مي‌دهم

من به‌خاطر احترامي كه براي شهروندي خود قائل هستم

من به كروبي راي مي‌دهم...

من به خاطر آن‌كه ديگر لفظ ننگين شهروند درجه يك و دو را نشنوم

من به كروبي راي مي‌دهم...

من به خاطر اين‌كه ياد بگيريم چيزي را پشت گوش نيندازيم

من به كروبي راي مي‌دهم...

من به خاطر تمام خاطراتي كه بايد يك‌يك‌شان را زنده كرد

من به كروبي راي مي‌دهم...

من براي روشن شدن تكليف اجساد برادران و خواهران اعدامي‌ام...

من به كروبي راي مي‌دهم...

من به خاطر فهم جاي‌گاه صحيح و روشن مشاوره

من به كروبي راي مي‌دهم...

من به خاطر احترام به كرامت واژه‌ي شفافيت

من به كروبي راي مي‌دهم...

من به خاطر احترام به واژه‌ي انسانيت

من به كروبي راي مي‌دهم...

من به خاطر تمام دروغ‌هايي كه شنيده‌ام

من به كروبي راي مي‌دهم...

من به خاطر احترام به خودم

من به كروبي راي مي‌دهم...

من نه به مشاوران‌اش...

من به كروبي راي مي‌دهم...

من تنها به بيانيه‌ي انساني حقوق شهروندي راي مي‌دهم

من به كروبي راي مي‌دهم...

من نه به مهدي كروبي

من به كروبي راي مي‌دهم...

مریم تو به من بد کردی

عبدي ، دوست‌ام ، استاد جامعه‌شناس است از شاگردان دكتر تن.هايي (ببخشيد اگر نام دكتر را ضدسرچ كردم...) با او توي قطار راجع به همه‌چيز حرف مي‌زديم...با هم فيلم ديديم...موسيقي‌هاي مرا گوش گرفت...او كه آن‌قدر ذوب در كتاب‌هاي خود است و ان‌قدر درگير مديريت گروه جامعه‌شناسي‌ست كه ظهور خصوصيات انساني در او دير است...اما همين او ،‌ آن‌چنان شيفته‌ي آهنگ‌هاي من شده بود كه شب‌ها مي‌گفت: اي‌رزا شب بيا خونه فيلم ببين...حالا او اهل فيلم ني‌ست...پس من ترجيح مي‌دادم خانه‌ي محمود بمانم تا چار پنج صبح بحث كنيم...دوست داشت من در كنارش باشم و گه‌گاه كرم بحث كردن من وول وول‌اي به تن‌اش بيندازد...
عبدي از اوضاع سواد در مملكت مي‌ناليد...اين‌كه هنوز ماركس نخوانده چنان شيفته‌ي هابرماس مي‌شويم كه نگو...مثل اين مي‌ماند كه پل آستر را فاكنر نخوانده خداي بامبول‌هاي ادبي و كريستين بوبن را مولوي ثاني بشماري...

محمود مي‌داند جنس موسيقي‌هايي كه من مدام در گوش دارم از چي‌‌ست...محمود از معدود آدم‌هايي‌ست كه به‌شدت سيستماتيك است...دقت بي‌نطيري در تحليل متون دارد...شيوه‌ي تدريس او نيز در دانش‌گاه متن‌خواني‌ست...مثلاً مانيفست ماركس را سطر به سطر مي‌خواند و تحليل مي‌كند...محمود كه خود سليقه‌ي موسيقي مرا مي‌داند ، اما شيطنت مي‌كند و غزل‌هاي شجريان و بنان را مي‌گذارد...مي‌گويم: اي‌بابا دست‌كم تصنيف بگذار...مي‌خندد و مي‌گويد: موسيقي سردرد آور...با اين‌حال روز آخر همين محمود از من خواست هرچه در لب‌تاب دارم براي او هم بريزم...گفتمك محمود جان لب‌تاب عبدي و مهدي را با من اشتباه گرفتي...چشم برسم خانه حتماً دي‌وي‌دي از محتويات سيستم خودم را برايت رايت مي‌كنم...

مهدي از همه اين‌ها انعطاف بيش‌تري در هنر و خاصه موسيقي دارد...اما متأسفانه همه اين‌ها كه از فضاي روشن فكري مي‌نالند خودشان را از زيبايي‌هاي تكنيك‌هاي ضعيف محروم كرده‌اند...مثلاً زيبايي هاي هنر تصادفي...هنر حسي بي‌قاعده...را دوست ندارند...به‌عكس من كه عاشق futurism هستم شايد آن‌ها بويي از science fiction داشته باشند...به عكس آنان كه من عاشق دشيل همت و جان لو كاره و غيره هستم بعيد مي‌دانم با detective plastics ارتباطي برقرار كنند...

با همه اين‌ها ، تماس‌ها و اصطكاك‌ها مزيت و خوبي‌هايي هم دارد...هم من در اجبار به ظرافت‌هاي هنرهاي ناب و تكنيكي دقت مي‌كنم و هم آنان مجبور مي‌شوند از ضعف‌هاي تكنيكي لذت ببرند...ممكن است مثل من عاشق ترانه‌هاي (براي من) نوستالژيك سياوش شمس شوند...

مثلاً ترانه «مريم» سياوش شمس آن‌جا كه مي‌خواند:

مريم تو به من بد كردي...عشق تو رو باور كردم...و قس عليهذا را يكي از خاطره‌انگيزترين ترانه‌هايي‌ مي‌دانم كه هنوزاهنوز مرا در خود ذوب مي‌كند...

سياوش شمس از آن‌دست خواننده‌گان‌اي‌ست كه اعتيادش مرا به سختي آزرد و از بازگشت‌اش با اين اوضاع و احوال درهم‌شكسته زياد خرسند نشدم...من سياوش شمس را گاه‌هايي به‌مراتب ، حتي از جو سترياني كه آن‌همه دوست دارم ، بيش‌تر دوست دارم...و اين‌را يك‌روز بالاخره محمود و مهدي و عبدي و حتي خود مريم نيز خواهند فهميد...

حالا که قصه‌مون تمومه ، گفتی عشق و عاشقی کدومه
پشیمون شدن‌ات یه روزی ، بزرگ‌ترین آرزومه
بزار ترانه‌مو بخونم ، تا عاشقا بدونن
پیام قلب شکسته‌مو ، به گوش تو برسونن

مریم تو به من بد کردی
مریم تو به من بد کردی
عشق تو رو باور کردم ، گل عشق‌مو پر پر کردی
وقتی شبا مهتاب ، واسه دل ِ بی‌تاب می‌خونن از قصه‌ی خواب

می‌ترسم بخوابم و تو بیای به خوابم و بگم بمون بری بی‌جواب
خواب خوش تو چشام نمی‌آد ، بی‌تو چشامو نمی‌خواد
می‌ترسم پشیمون نباشی ، وای بر من ای داد بی‌داد

مریم تو به من بد کردی
مریم تو به من بد کردی
عشق تو رو باور کردم ، گل عشق‌مو پر پر کردی

(مریم)
(مریم)

دستای گرم صحنه و نور ، نتونست جاتو بگیره
تو رفتی که این آوازه خون ، صداش تو بغض بمیره
بی‌خبر بشنو ترانه‌هام ، همه از تو می‌خونن
تو نیستی ولی خاطره‌هات ، مثل سایه می‌مونن

مریم تو به من بد کردی
مریم تو به من بد کردی
عشق تو رو باور کردم ، گل عشق‌مو پر پر کردی

مریم تو به من بد کردی
عشق تو رو باور کردم

inTezar

بيش‌تر وقت‌ها كه گذرم طرف‌هاي چارراه ولي‌عصر مي‌افتد...روي صندلي‌هاي سيماني دورتادور تئاتر شهر مي‌نشينم و به آن بوفه‌ي روبه‌روي‌ام خيره مي‌شوم كه گه‌گاه دستي از توي پنجره‌اش بيرون مي‌آيد و يك ليوان يك‌بار مصرف نشان مي‌دهد كه از آن بخار بيرون مي‌زند...من در آن‌لحظه به اميد آمدن دوستي كه سال‌ها نديده‌ام‌اش مي‌نشينم و سايه‌هايي كه بالاي سر-ام سرك مي‌كشند را حس مي‌كنم...سال‌هاست كه منتظر صداي يك دختر هستم كه مرا «رُهام» صدا مي‌زد (وقت‌هايي كه تئاتر كار مي‌كردم اين اسم را داشتم)...ام‌سال هم طبق سنوات سال‌تحويل به من زنگ زد و مادرم گوشي را برداشت...تب شديدي داشتم...به مادرم گفتم: بگو مريض‌ است...به مادرم گفته بود: عجب...حالا چه وقت مريض شدن بود؟...اين دخترخانم عيد به عيد به من زنگ مي‌زند...اما ده سال است كه من نمي‌توانم هربار صداي‌اش را بشنوم...اين خانم بازي‌گر تئاتري را مدت‌هاست نديده‌ام...وقت‌هايي گذرم به تئاترشهر مي‌افتد كه يا تمرين دارد يا اين‌كه اجرا ندارند...چند قدم آن‌ورتر از صندلي‌هاي سيماني پاتوق او در كافه‌اي‌ست كه دوستان تئاتري به‌تر مي‌شناسند...من اما دوست دارم روي صندلي سيماني بنشينم و به روزي بينديشم كه...بگذريم...شايد فعال‌تر شدم...يك گروه فعال پيدا كرده‌ام...گروه‌اي كه كم‌و‌بيش با رفيعي هم كار مي‌كنند...بگذريم...زياد نشاني ندهم به‌تر است...گفتم كه بدانيد اگر روزي از كنار صندلي‌هاي سيماني تئاتر شهر گذر كرديد و يك‌نفر ديديد كه سر-اش را پايين انداخته است و گوش‌اش را به صداي كفش زنانه‌اي تيز كرده است بدانيد كه او من هستم...

Thursday, May 28, 2009

لوطي‌خورش كن ، نوش

فرض بفرما در يك شب باراني و خسته و از شدت باران به نزديك‌ترين كافه‌اي بروي كه پاتوق دوست هميشه عزيز تو بوده است كه مدت‌ها از او بي‌خبر بوده‌اي...مي‌روي آن‌جا و به سبك اين ترانه‌هاي مبتني بر خيانت ، و زوم اين يك‌باره روي ابروهاي تتوي دوست‌دخترت مي‌شود كه در آستانه‌ي ازدواج با او هم هستي ، از آن‌كارهاي هندي‌شده كه فقط ردش توي كليپ‌هاي ايراني مي‌بيني...كف دست‌ات را به‌جاي آن‌كه به سبك آدم خيانت‌ديده به پيشاني‌ات به حالت اسلو موشن بكوبي و در بادبزني كافه را به هم بزني و بروي زير باران (هم‌راه با موسيقي مَ‌مَ‌مَ‌مَجيد خررراط‌ها)...مي‌روي سر ميز كسي‌كه عجالتاً معلوم مي‌شود همان مرد خوش‌محضري‌ست كه دوست‌دخترت را ماه‌هاست در خفا مي‌گايد...و در اين زمينه كم‌فروشي هم نداشته است...مي‌روي سر ميز رفيق و بازي چوب‌كبريت را شروع مي‌كني و كنار آن‌دو مي‌نشيني...هركس برد آن‌شب دوست‌دختر/فاحشه مشترك با او مي‌خوابد...اگر دختر هم برد بايد هردوشان كون او را بليسند...شبيه فيلم‌هاي ميشائيل هانه‌كه شد؟...نه نگران نباشيد...يك‌جايي گند مي‌زني كه معلوم مي‌شود كار كار ايراني‌ست...دختر كه تا حالا پلك نزده خيلي خسته است و چشمان‌اش را دمي بر هم مي‌گذارد...پشت پلك‌هاي خود را رنگ سبز زده است...خب زياد عصباني نشويد...رفيق هم مي‌خواهد به ساعت‌اش نگاه كند آستين‌اش عقب مي‌رود و مچ‌بند سبزش نمايان مي‌‌شود...فكر كردي تو خودت سبزي؟...نه...نگران نباش...«مرگ رنگ» سهراب سپهري را از كيف‌ات بيرون مي‌كشي و مي‌خواني...

به اين مي‌گويند يك فيلم استعلايي transcendental movie يا به قول اديب سلطاني (فراترازنده فيلم) هم‌راه با چاشني فيلم‌ نوآر هندي كه دقيقاً قرار است معضلات ايران را بازنماياند...

زنده باد هيچ

دوست و هم‌فكر هميشه‌گي من حامد عزيز خيلي كار خوبي كرد كه وب‌لاگ‌اش را از دعوت‌نامه‌اي خارج كرد و مستقيم روح پاك و انساني‌اش را با همان نگاه هميشه دقيق‌اش آميخت...چه كيفي مي‌بري وقتي حمايت‌ها را هم با شم دقيق و شعور بالا مي‌بيني...شعوري كه به لكه‌هاي رنگي آميخته ني‌ست...زنده‌باد هيچ تو برادر...

Great Debate

در برنامه امشب عنايت فاني كه زيباترين خاطره من از او در برنامه راديويي روز هفتم و ترجمه‌هاي ترانه‌هاي ماندگار از بعد شهريار بود...خانم جميله كديور بسيار عالي و متين و بدون تپق دل هواداران كروبي را شاد كرد...من افتخار مي‌كنم از جبهه‌اي حمايت مي‌كنم كه مشاوران باشعوري همچون جميله كديور دارد...زنده باد كروبي كه (احتمالاً با حمايت مستقيم ره‌بري!!!!!!!!) اجازه مي‌دهد مشاوران‌اش در تله‌ويزيون بي‌بي‌سي حاضر شوند...زنده‌باد...

شه‌ميرزا آقا زاد

يكي از سرگرمي‌هاي من چشم‌چراني است...

يكي از خيابان‌هاي شهر شلوغ‌ام را نشان كرده‌ام و وقتي مشغول صحبت با دوستان‌ام عبور زنان و دختركان را چشم‌چراني مي‌كنم...روحيه و شايد سرنوشت من دقيقاً شباهت به نزار قباني داشته باشد...من هم چون او عاشق زنان هستم و من هم چون او هربار بر بوم خويش طرح عشق مي‌زنم...در زنده‌گي من نيز زنان زيادي بوده است...زنان زنده‌گي من نيز بسيار دوست‌داشتني و در عين حال مزخرف بوده‌اند...شهرزاد زن نمونه‌ي من است... و شايد زن افسون‌گر نزار نيز از جنس زن نامده‌ي من بوده باشد...من قابليت انطباق هر زن‌اي با شهرزاد درون‌ام را دارم...مدتي را با بزك شهرزاد خويش مي‌زي‌ام...مدتي به سينه‌بند او دل مي‌بندم...مدتي زبان بر مهبل او مي‌زنم...مدتي زبان‌اش را به ساعد خوني خويش مي‌كشم...و درست در لحظه‌ي اوج عاشقي جنون ادواري مردي مرفه بر زن مفلوك آوار مي‌شود و زن را به ديوار مي‌كوبد و از عقب او را و از كون مي‌كنم...

يكي از سرگرمي‌هاي من فريب زنان است...


بخشي از رمان «شه‌ميرزا آقا زاد»

Wednesday, May 27, 2009

انجير معابد

سال‌هاست كه ديگر در تهران زنده‌گي نمي‌كنم اگرچه دو سوم زنده‌گي من در تهران بوده است...اما به قول گلشيري مرحوم من هنوز يك دهاتي پفكي مانده‌ام...مدت‌ها پيش تا آستانه‌ي ازدواج شرطي (هم‌چون سگ پاولوف مرحوم) با خانم محترمه‌اي قرار گرفتم كه حق مسكن را بر من پيش از هرگونه دل‌بري پيش از سفره عقدي تعيين كرد...و خب طبق سنوات ، تهراني بالانشين تنها گزينه‌ي پيش رو بود...و اندك زماني پيش‌تر به ضرورت كاري قرار شد تهراني باشم و در يكي از روزنامه‌هاي سراسري پاي‌تخت با قاب كلمات بازي كنم كه آن‌هم به ضرورت جبر تاريخي و مسيري كه قرار است ارابه‌ي تاريخ از روي لاشه‌ي آن بگذرد ، نشد...بررسي من براي زنده‌گي و خدمت مسوولانه در مناطق محروم نيز راه به جايي نبرد...خودم را هم نتوانستم با N.G.O-هاي قهوه‌خانه‌اي سرگرم كنم و پيش از هر سگ‌دوي صوري من‌باب كسب هرگونه اعتبار و مجوزي مسيرم را به سمت سفره‌ي يك‌بار مصرف دانش‌جويي ماست و خيار جنگلي تغيير دادم...آخرين پيش‌نهاد هم حضور در هسته‌ي مركزي يك آموزش‌گاه دور موضوع نگارش است كه هميشه معبود و معشوق من بوده‌است و خواهد بود...چه، «نوشتن به مثابه نوشته» يا همان نويسش خانه‌زاد روان نژندم خواهد ماند...
اين‌ها را نوشتم تا خواسته يا ناخواسته ببرم‌تان سراغ قياس‌هاي فارق و يا مفروق و يا متفرقه ميان زيست پاي‌تختي و قرار گذاشتم تا نسبت رياضي ضريب هوشي و پاك‌دامني با شهرهاي حومه هم‌راه با نان اضافه را آسيب‌شناسي كنم...

پس سووال‌ها را از خودم و از جاي شما مي‌پرسم:

چه‌طور مي‌شود وقتي با كسي مواجه مي‌شوي اولين گزينه تهراني بودن تو است؟...
آيا من كاملاً بي‌لهجه‌ام؟...
آيا لهجه‌ي شهري كه در آن مي‌زي‌اي با تو ني‌ست؟...
آيا تهران منش خاصي دارد كه مرا از شهرستان عبور مي‌دهد؟...
آيا همان‌طور كه براي دهات و دهاتي تعريف و field واضح و مبرهن‌اي داري براي تهران و تهراني هم خصوصيات بارزي در تو هست؟...

مدت‌ها پيش در تمام فيلم‌هاي‌ فارسي لهجه‌هاي دهاتي stylize و نمونه‌وار شده بود و حروف با مصوت‌هاي بلند و كشيده پيش مي‌رفت و همه‌چيز مفتوح بود...هم‌چون درون ساده‌ي character يك دهاتي...آقاي هالو درست در تهران هالوييت خويش را در خاطرمان مي‌نشاند...يعني همان الگوي قديمي كه بعدها در بازي‌هاي «مرد هزارچهره» به تقليد گرفته شد...

آيا اصولاً تهراني يعني باسواد؟...آيا تهراني يعني زبل غريزي؟...آيا تهراني يعني مدنيّت multicultural ؟

آيا موسا بندري پست مدرن سواشده از محفل محمدعلي بهمني غزل‌سرا در مولفه‌هاي زيست پاي‌تخت‌اي چنگ انداخته است؟
آيا امينه دختر سني منطقه‌اي به‌شدت محروم از تمام ابزارهاي زنده‌گي مدرن با حوائج زن مدرن پاي‌تخت‌نشين اگر سن ازدواج خود را حتي از استانداردهاي معقول زنده‌گي مدرن شهري فراتر ‌برد حريف اصلي او آسياب‌هاي بادي شهر پر باد تهران نبوده است؟...آيا طبيعت انسان مجوز عبور او از ترادف دو واژه‌ي ساليان سال هم‌كيش هم‌چون غرور و تكبر را مي‌تواند صادر كند؟...آيا اصولاً عبور از «بُرقع» به سوي مانتوي كوتاه و تن‌نما و رنگي پاسخ طبيعي به زنده‌گي پاي‌تخت‌اي با الگوهاي باسمه‌اي يك metropolitan است؟

سردرگمي امينه در غرور او مستحيل است و بافت شهري در ليفه‌هاي خرما هم‌چنان گم...و واژه‌هاي نامتجانس موسا بندري اسير نقشه‌ي راه شيري يك آسمان كويري است...اما تهران همان پاي‌تخت لعنتي يك شهرستاني باقي مي‌ماند...
و درست در ساعت پنج عصري كه ترمز دستي اتوبوس گاراژ دهات آقاي هالو كشيده مي‌شود كسي در گوش او مي‌نوازد:

اين‌جا تهران است...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*

درخت انجير معابد در مناطق جنوبي كشور ديده مي‌شود و ديرزي است...ريشه‌هاي هوايي دارد و هر ريشه سر مي‌خواباند به خاك اطراف و خويشان خويش را زيادتر مي‌كند

Green Ribbon


از من مي‌پرسند : «آقاي فلاني كجا بودي نبودي؟»...مي‌گويم: چندي قشم بودم...مي‌گويند: «كاري بود؟...براي ستاد انتخاباتي بود؟»...مي‌گويم: كمابيش كاري بود...اما انتخاباتي نبود...مي‌گويند: «چه خبر از انتخابات؟»...باز به خود فرو مي‌روم و چيزي براي گفتن ندارم...اما بايد كمي صريح‌تر بود...«آخر آقاي فلاني شما كه كروبي را به‌تر مي‌داني مگر نه اين‌كه خودتان به صراحت او اشاره داريد؟...مگر تنها كسي نبود كه اعتراف كرد 600 ميليون از شهرام جزايري گرفت؟»...رقم را نمي‌دانم كه همين‌قدر بود يا نه...ولي فرض بر رقم مورد اشاره مي‌گذارم...«خيلي ببخشيد آقاي فلاني من اسم اين‌را وقاحت مي‌گذارم...خيلي عذر مي‌خواهم...خيلي عذر مي‌خواهم...اسم اين يعني به تخم‌ام كه خوردم و بردم»...

كمي بيش‌تر فكر مي‌كنم...چه ملت شريف‌اي داريم كه انقدر مراقب‌اند كسي دست از پا خطا نكند...ان‌قدر دل‌سوزند كه حاضرند از بد و بدتر يكي را انتخاب كنند كه بدتري نباشد...انگار كه قرار ني‌ست بدتر از همين تفصيل بد برخيزد...ترجيح اين‌است كه ام‌روز را عشق است...كاش ملت تيزهوش ما شعري از خيام بزرگ‌وار را به خيال دم‌غنيمت‌شماري براي انتخاب ميرحسين‌شان برمي‌گزيدند...اصلاً دوستان چيزي به معناي بيانيه حقوق شهروندي را نمي‌خواهند بفهمند...همه دنبال راحت‌گذاشتن‌شان هستند كه به درد تدريجي خود آرام و بي‌دغدغه بميرند...چه كار دارند آخر؟...خب ساده‌ترين و به‌ترين مثال براي آزادي مدني كه البته اساس خواسته‌ي عامه هم هست همين آزادي زيست شهري است...بعد يكي كه فكر مي‌كند خيلي چيز مي‌داند آه‌اي مي‌كشد از نهاد بي‌بنيادش كه ديدي چه‌طور به مرگ گرفتندمان كه به تب راضي شديم؟...كس نمي‌پرسد كه كسي به مرگ نگرفت‌تان...خودتان زود به زود تب مي‌كنيد...خودتان مقاوم به هرچه انتي هيستامين و انتي بيوتيك شده‌ايد و بيش‌ترين مصرف‌تان بيزاكوديل و مسهل است...از يبوست دولت فعلي مي‌رنجيد و تِر و تِر فضاي ذهني و زيستي خود را با انواع و اقسام افشاگري‌هاي خاله‌زنكانه سهل گرفته‌ايد...ديگر چه نيازي به بيانيه داريد؟...

«ببينيد آقاي فلاني مردم از هرچه بيانيه و از اين چرنديات خسته‌اند...عمل مي‌خواهند...كروبي هم پشت‌اش به ره‌بري گرم است اگر شجاعت دارد؟...مثل ميرحسين ني‌ست كه از زمان نخست‌وزيري كنتاكت با ره‌بري داشت...ببينيد آقاي فلاني چه‌طور شده كه حتي خيلي از راستي‌هاي تند هم طرف ميرحسين رفته‌اند»...به كژتابي كنتاكت مي‌انديشم...چه‌طور در ذهن مسهل ايراني كناكت به‌جاي تماس فقط معناي ضمني‌اش قرارداد بسته است... و معناي درگيري و مخالفت دارد؟...

وقتي پاي‌ام را از قطار تهران-بندرعباس پايين گذاشتم دل‌درد شديدي گرفتم...بلافصله به هم‌راه ميزبان‌ام به تنها بيمارستان قشم رفتم...يك بيمارستان و يك خانم زيباروي اينترن بود كه كافي بود بر تو لب‌خند بزند و گه‌گاه با گوشي‌اش اس.ام.اس بازي كند و دل‌درد عفوني تو را خوب كند...درد با من ماند و به طبابت خودم انتي بيوتيك خوردم...كاش چاره‌ي درد را مي‌دانستم و به‌جاي همه اين‌ها مسهل‌اي مي‌خوردم...اگرچه گلاب به‌روي‌تان اسهال مختصري هم داشتم...بيماري شايع جنوبي‌ها اسهال خوني بود...كاش به تجويز خانم زيباروي اينترن گوش مي‌دادم و رها مي‌كردم عفونت معده را و سونوگرافي مي‌كردم و معلوم‌ام مي‌كرد سنگ كليه دارم...كاش من هم مثل آن بيماران تنهاي فقير خانم اينترن بودم در تنهاترين بيمارستان شهر و خودم را به تجويز مي‌سپردم...چندروزي تب و درد با من نمي‌ماند و دوره‌ي خوددرماني هم درس‌اي نمي‌شد براي پذيرش خوراك مورد علاقه‌ي مردم: حب سهل‌انگاري...

كاش من هم يك ميرحسيني مي‌بودم...

Tuesday, May 26, 2009

سياه چه كم از سبز دارد؟

بچه كه بوديم كارتون‌اي پخش مي‌شد كه نزاع ميان لكه‌ي رنگ و يك جاروي دسته بلند براي پاك كردن لكه‌ي مزاحم بود و هربار يك پايي اشتباهي به قوطي رنگ مي‌گرفت و رنگ به ديوار مي‌پاشيد و لكه حالا يك مزاحم جدي بود...نزاع قدرت جارو و لكه‌ي رنگ هميشه مرا مي‌ترساند...و وقتي جارو به سختي بر لكه پيروز مي‌شد و نم‌نم لكه با درد و حسرت پاك مي‌شد دل‌ام عجيب براي محو شدن لكه مي‌سوخت...مي‌گفتم: پيش از هرچيزي بايد آن لگدي كه به قوطي رنگ گرفته شد محاكمه مي‌شد...چه‌را لكه‌ي رنگ براي ما ننگ بود؟...

حالا عزم ملي براي پاك كردن لكه‌ي رنگ بر ديوار حيات خلوت زنده‌گي‌مان ، دوباره همان حس را در من ايجاد كرده است...لكه‌ي رنگ چه‌را حالا لكه‌ي ننگ شده است؟...

ماموران شريف دفع زباله

چه‌قدر دردناك و مزهك‌اند اين ايراني‌ها كه درست در لحظه‌ي بوق‌بوق ماشين شهرداري به هول و ولا مي‌افتند تا زباله‌ را براي دفع از خانه‌شان بيابند...
نه به گزينه‌ي تحريم مي‌انديشم و نه بازيافتني‌اند زباله‌هاي وطني...چون هيچ زباله‌اي در سر جاي خود ني‌ست...تر و خشك و درهم جوش‌اند...حال نوبت عزم ملي براي به‌دست گرفتن كيسه‌هاي زباله‌ي خويش در رسيده است تا يك‌صدا از مامور شهرداري بخواهيم ما را از شر زباله‌مان خلاص كند...خيلي لذت مي‌برم از اين شور چندروزه به انتخابات را...اين بسيج ملي براي دفع زباله را...هر ايراني درست هر هشت سال يك‌بار در نقش يك دافع زباله ظاهر مي‌شود و اين‌بار كمي زودتر چرت‌اش پاره شده است و چارساله مي‌خواهد دفع زباله كند... و بعد با خيال راحت‌تر به خواب زمستاني فرو رود تا هشت سال بعدتر باز با يك عزم ملي ديگر به نقش توفنده‌ي خود بازگردد...

از سبزينه‌ها مي‌پرسم:

چه‌را كروبي نه و ميرحسين آري؟...مي‌گويند: آخوند جماعت را اعتمادي ني‌ست...

از رنگ‌دانه‌هاي سبز مي‌پرسم:

ميرحسين چه دارد كه كروبي ندارد؟ مي‌گويند: صداقت...

از سبزقباها مي‌پرسم:

ميرحسين چه برنامه‌هايي دارد كه كروبي ندارد؟ مي‌گويند: كروبي فقط حرف بلد است...اما ميرحسين حرفي نمي‌زند كه نتواند بزند...به‌خاطر همين كلي مي‌گويد...

اميدوارم اگر احمدي‌نژاد رييس جمهور شد مثل ديگر قوانين و با استعانت از حكم رهبري مدت رياست خود را مادام‌العمر كند و بگذارند از اين پس راحت‌تر بخوابيم...و اين هشت سال و چارسال را هم بي‌خيال شوند...

پ.ن:
به‌گمانم اگر احمدي‌نژاد همان رييس جمهور بماند و كروبي وزير كشور و ميرحسين وزير اقتصاد و دارائي و خاتمي وزير ارشاد بشوند همه‌چيز به خوبي و خوشي تمام بشود...اين از طرح و برنامه من...

والخوفُ بعينيها

براي من شب قشم شب هراس سني‌ها از شيعيان آل علي‌ست...شب پارچه نوشت تسليت مجتمع ستاره به درگذشت آيت‌الله بهجت است...

هنوز عبدالحليم جيم را گاف تلفظ مي‌كند به سنت مصري...هنوز دريا خواهر است...بر « شوتي » سوارم و ماهي‌گير به دور دكل اماراتي طواف مي‌دهد مرا...هنوز ام كلثوم منتظر پايان پيش‌درآمد انتظار است...همان intezar «شرمان ياهيل» كه بعدها در زبان عبري جان ديگر يافت...هنوز روتانا خليج ، آهنگ خليجي مي‌نوازد...و من با جي‌.پي.اس ماهي‌گير به جايي مي‌روم كه صياد ِبرادر چاقو بر اخوان خويش مي‌كشد تا تور سحرگاه دي‌روز خويش زودتر بركشد...به ساحل امارات نزديك مي‌شويم...هوش‌دار پليس دريايي اماراتي...به ساحل لافت مي‌روم تا لنج‌سازي را ببينم...پسرك در كنار سگ پلشتي تن به آب داده در كنار مادر بركه(برقع) زده‌اش...آن‌قدر پسرك سياه آرام و خندان و زيبا سلام‌ام مي‌دهد كه مي‌خواهم با تمام وجود در آغوش بگيرم‌اش...اما ترس از مادر دارم...مي‌خواهم با او عكسي بردارم...اما مي‌ترسم مرا آل علي و مزاحم بداند...از ماهي‌گير مي‌پرسم: از برادران اهل سنت هستي؟...با وحشت نهادينه مي‌گويد: ما عاشق علي و فاطمه هستيم...فرزندان‌مان را نام علي و فاطمه مي‌دهيم...مي‌پرسم به ترس از حكومت؟...به تلخي رد مي‌كند...نيش‌تري مي‌بايد بر دل چركين آنان...مي‌پرسم چه‌را قدم به قدم مسجد و مجتمع تجاري داريد اما از يك بيمارستان درست و درمان عاجزيد؟...مي‌گويد: نمي‌گذارند...هر خيابان‌شان به‌جاي نام بومي نام خاندان علي دارد...و سادات حسين همه‌را قبضه كرده‌اند...حضور حوزه علميه شيعيان ديگر پا را از يك شيطنت كثيف فراتر نهاده است...منطقه از حضور برادران سخت‌كوش نيروي انتظامي پاك پاك است...اما فضا به شدت امنيتي‌ست...محمود از هم‌سايه‌ي ديوار به ديوار اطلاعاتي مي‌گويد...محمود از زير نظر بودن ما مي‌گويد...او حتي به خنده به دست‌گاه شنود اشاره مي‌كند و من با خنده و فرياد انگشت وي نشان برادران مي‌دهم...و جام‌اي ديگر به سلامتي هم‌سايه بالا مي‌روم...محمود مي‌گويد: هربار خانه‌اش تغييري مي‌كند...يك‌بار تله‌ويزيون روشن مي‌ماند...يك‌بار كولر خاموش است...كانال را مي‌گردانم...جام‌اي ديگر به سلامتي هم‌سايه بالا مي‌رويم...ام‌بي‌سي پرشيا باز هم مزخرف دارد...هنوز صداي اذان عصر مي‌شنوم...كفش‌هاي بيرون رواق مسجد مرا به ياد كفش‌ربايي شيعيان آل علي مي‌اندازد...فقر در اين جزيره بي‌داد مي‌كند و آل سعود تنها به رخنه‌ي وهن وهابيت خويش غره‌اند...به محمود مي‌گويم: توقع زياد از دانش‌جويان‌ات نداشته باش...اين‌جا هنوز دختركان را به سنت پدران با وحشت و درد ختنه مي‌كنند...
محمود اين‌روزها آثار ماركس را دوره مي‌كند...و هنوز دل‌بسته‌ي ني‌چه است...

محمود مرا به دوستان‌اش مثل هميشه مترجم معرفي مي‌كند...
براي من شب قشم شب هراس شرجي‌ست...نفس بالا نمي‌آيد...

عبدالحليم مي‌خواند: گَلَسَت والخوفُ بعينيها

ياس و داس

من زياد اهل دودوتا چهارتا نيستم...اما اهل سبك سنگين زياد هستم...اهل قياس نيستم...اما زياد به روزآمدي مي‌انديشم...مسأله‌ي انتخابات مجالي خوش براي افشا مي‌دهد تا خودت را يا از تيررس‌ها برهاني يا سنگر بگيري و سنگر‌به‌سنگر با حريف مگسك خويش را تنظيم كني...دوست دشمن مي‌شود...و دشمن رد دوستي برجاي مي‌گذارد...محمود دولت‌آبادي به اقتضاي عقايد شخصي‌ش هم‌واره دوست دارد مستقيم و با شهامت وارد عالم سياست شود و تاريخ بارها ثابت كرده‌است كه در عالم سياست نيز مانند طرح‌هاي داستاني‌اش زيادي به دهاتي مي‌زند و قلم‌اش «تجمل دهاتي» را رقم مي‌زند...و خب مي‌دانيد كه من بي‌تعارف نفرت عجيب‌اي به دهات و دهاتي دارم...بي‌آن‌كه از دولت‌آبادي كينه داشته باشم...قلم‌اش را مي‌پسندم...دودمان واژه‌هاي‌اش با « آل واج » من درفش يك‌سان‌اي دارند...محمود دولت‌آبادي دنياي سياست را خوش موقعيت‌اي مي‌داند براي نيش‌تر زدن بر تاريخ عفوني فرهنگي كشورمان...او دوباره خاطره‌ي مذموم انقلاب فرهنگي را پيش مي‌كشد...همان تاريخ ننگ‌آوري كه بعدتر به سعي تصفيه‌چي‌هاي گرامي سرگل‌هاي جوان مملكت‌مان درو شدند و آن‌چنان خرمن‌شان بر ديوارهاي چركين زندان‌ها كوفته شد كه مغزه‌ها نيز عفوني شد و نسل‌اي به‌جرات مي‌گويم: بر افتاد...و حال دوباره سروش بر صندلي قضا مي‌نشيند و باز خشم‌اش از گل ِمداراي وجودش سر برمي‌كشد و بي‌آن‌كه همانند دولت‌آبادي صريح باشد به ادبيات جزء به كل مي‌گردد و كلي مي‌بافد...از همان جنس كه رقيب را هميشه مي‌ديدي

رضا براهني در دفاع از نوشته‌ي فرج سركوهي بر ماجراي راه ندادن دكتر سروش به انجمن P.E.N به زيبايي مي‌نويسد:

بیان حق، حق همگان است، نه تنها حق کسانی که به هر طریق ممکن و در همه حال و به هر قیمتی، و انگار بر حسب عادت کرسی و تریبون پیدا می کنند. در جهان دموکراتیک، هیچکس به تنهایی، و همگان در زمان واحد در یک مکان، حرف نهایی را در اختیار ندارند. دموکراسی مطلق نیست، یک جریان دائمی است. دموکراسی آن جریان توقف ناپذیر جهانی است...

خاطره‌ي « متن 134» بد ني‌ست دوباره بازخوانده شود...حالا كه قرار است به حمدلله همه بسيج شويم تا غده‌هاي خيالين سرطاني احمدي‌نژادها را بزداييم...بد ني‌ست دوباره « ياس و داس » فرج خوانده شود...

سبحانَ المعبود

براي من شب قشم...شب مجتمع‌هاي پياپي تجاري بود...شب عبدالحليم حافظ بود...شب نزارقباني و قارئه‌الفنجان بود...شب «ام كلثوم» ، ،كوكبه‌الشرق ، بود...شب ماجده‌ الرومي و « كلمات » ِباز نزار قباني بود...شب كاظم الساحر بود...شب شرجي ِدودي كه به حلقوم فرو مي‌رفت و گوشت كولي (بچه كوسه) ممد حيات مي‌شد...شب طعم شراب فرانسوي و پسته‌‌هاي شور بود...شب چشمان تر فال‌بين بود كه رنج عاشق را مي‌ديد...



فرصت ها و فرصت طلبان


به دوستاني كه فرموده‌اند سخت درگير combating انتخاباتي هستم و براي شيخ اصلاحات راي جمع مي‌آورم...عرض كنم كه ترجيح مي‌دهم درست روز انتخابات بنشيم زير حرارت خوش تابستاني و « ياس و داس » فرج سركوهي را دوباره بخوانم...هرچند اين چند وقت با انتخاب ميرحسين خوب ايرانيان محك خوردند...پير و جوان و زن و مرد و تحصيل‌كرده و روشن‌فكر و بي‌سواد هم ندارد...ياد نمايش‌نامه‌ي كرگدن‌هاي اوژن يونسكو دوباره سرحال‌ام كرد...

كساني‌كه ترجيح مي‌دهند چشمان تيزبين برنامه‌هاي دقيق و شفاف كروبي را بر روبان‌هاي سبز ياحسينانه ميرآخور ببندند...پاسخ‌اي جانانه را به‌زودي خواهند گرفت...من دي‌روز مك‌كه‌ين را به اوباما ترجيح دادم و خوش‌حال‌ام كه اشتباه نرفتم...به فرداي شما چشم مي‌دوزم و دست بر زير چانه مي‌نهم و با يك عدد پاكت تخمه به سيل خروشان ميرآخوران چشم مي‌دوزم و حال مي‌كنم...

بي‌خيال...دليل غيبت اين چند روزه‌ام:

مدتي در سفر از شمال به جنوب ايران بودم...مقداري يادداشت و عكس از اين سفرها ره‌توشه دارم كه نم‌نم تقديم مي‌شود...مدتي را به‌‌دور از جنجال‌هاي ابلهانه انتخاباتي با طبيعت و دوستان گذراندم...اما چه كنيم كه كرم نمي‌گذارد...كتاب « ياس و داس » فرج سركوهي در طول سفر بيست و چندساعته بازگشت به خانه دوباره مرور شد و دوباره آب سرد بر تن‌ام نشست...پيش نهاد مي‌‌‌دهم پيش از هر تصميم‌اي اين كتاب را يك‌بار مرور كنيد...چشم‌انداز بدي ندارد...

Monday, May 11, 2009

Compare them

1)
كافي‌ست فقط اين چند سطر را از ميم.قائد بخواني تا معناي واقعي اسنوب مورد اشاره را خوب‌تر دريابي...تفو...تفو :

در جامعه‌ای كه كتاب بدون تصحيح ِ حتی اغلاط فاحش بارها چاپ می‌شود، رضا سيدحسينی از معدود اهل قلم بود كه اصرار داشت در اثری كه تأليف يا ترجمه كرده است پيش از هر چاپْ تجديد نظر اساسی‌ كند. اِشكال اين بود كه انگار هيچ‌گاه احساس اطمينان و به‌سرانجام‌رساندن نمی‌كرد. شايد سوادش برای انتظاراتش كافی ‌نبود. شايد بدجوری حواس‌پرت بود. شايد بدشانس بود.



هرچه بود يا نبود، بسيار حسود و بدذات بود. چند نفر در خانۀ احمدرضا احمدی جمع شده بودند تا بحثشان دربارۀ موضوعی چاپ شود. سيدحسينی كه پيدا بود فقط قصد اخلال دارد گفت از اين موضوع هيچ نمی‌‌دانيد. گفتند شما كه همه چيز می‌دانی بگو. گفت برويد مطالعه كنيد. گفتند بعداً مطالعه می‌كنيم؛ حالا كه دعوت شده‌ايم و آمده‌ايم بگذار چهار كلمه حرف زده باشيم. نگذاشت. حزب‌الله و لباس‌شخصی‌ وقتی جلسه به هم می‌ريزد ديگر درس ِ كتاب‌خواندن نمی‌دهد.



نوار جلسه گمانم به هيچ دردی نخورد. سراسر پارازيت و مخالف‌خوانی ِ بخيلانۀ‌ او بود و استدعای بقيه كه بابا بگذار كارمان را بكنيم.



اولين بار بود اين شخص را می‌ديدم و اگر تصميم‌گيرنده بودم شايد از او می‌خواستم محل را ترك كند، گرچه وقتی هم تصميم‌گيرنده و ميزبان بوده‌ام از اين قبيل اشخاص زياد ‌تحمل كرده‌ام. باری، ديگران هم مرا زياد تحمل كرده‌اند.



عكس بسياری از ما را هم روی جعبۀ ادوكلن چاپ نمی‌كنند اما قيافۀ سيدحسينی‌ سزاوار سرزنش فيزيكی و بلكه قابل تعقيب كيفری‌ بود. شايد تنگ‌نظریِ‌ او چشمهايش را چنان بدحالت می‌كرد.



خوشبختانه فقط يك بار ديگر به او برخوردم و وقتی به سؤالش جواب می‌دادم سعی‌ می‌كردم نگاهم به آن چشمهای پر از بدخواهی نيفتد.

17 ارديبهشت 88
.
.
.
2)
كافي‌ست فقط اين چند سطر را از رضا براهني نازنين بخواني تا اشك را بر پهناي صورت‌ات بيابي...دست مريزاد...دست مريزاد:


من تمام زورم را زدم تا آزاده خانم و نويسنده‌اش در ايران چاپ شود. مدتي از تحويل کتاب به ارشاد گذشت. خبري نشد. خودم رفتم به ارشاد و با سه نفر که گويا مسوول کتاب بودند، يک ساعت صحبت کردم. هيچ دليلي براي ممانعت از چاپ کتاب نداشتند. شب وقتي که جلو تلويزيون نشسته بودم حدود نيم ساعت در برنامه‌ي «هويت»به من فحش دادند، غافل از اينکه حدود يک ماه پيشتر تصويري از جلال آل احمد و مرا در فيلم مربوط به فرخ زاد نشان داده، گفته بودند که جلال آل احمد هميشه با جوان‌ها در ارتباط بود! من آن جوان بودم. چون کتاب به انتظار پاسخ بود و نهايتاً هم اجازه ندادند چاپ شود، به آقاي محترمي که گمان مي‌کرد کتاب حتماً اجازه‌ي انتشار خواهد يافت، پيغام دادم که سه راه وجود دارد. يا کتاب به همان صورت که حروفچيني و چاپ شده بود منتشر مي‌شد و بعداً به خدمت و خيانت نويسنده رسيدگي مي‌شد. يا اينکه من بخش آخر کتاب را در خرابه‌ي جلو آپارتمان مسکوني‌ام در پاسداران، که زيرزمينش هم «کارگاه قصه و شعر»من بود، به صورت يک نمايش اجرا مي‌کردم ـ که عبارت بود از ريختن بنزين روي سر نويسنده و آتش زدن او با روشن کردن فندکي که زن سوم رمان، زماني به او هديه داده بود؛ و يا ايران را به دلايلي ترک مي‌کردم. جوابي نيامد. پيش از خروج از ايران بي آنکه اميدي به خروج داشته باشم و بي آنکه به سيدحسيني بگويم که دارم مي‌روم با او نيم ساعتي از هر دري صحبت کردم.
دو سه روز بعد، وقتي که پس از عبور از بررسي گذرنامه و چمدان و غيره، رفتم آن سو، و بعد موقعي که سوار اتوبوس مي‌شدم، در فرودگاه سه نفر را ديدم که با واکي تاکي صحبت مي‌کردند، مرا نگاه مي‌کردند و مي‌خنديدند، اتوبوس راه افتاد. با ديگران پياده شدم، رفتم سوار هواپيما شدم، و چند ساعت بعد در استکهلم از هواپيما پياده شدم.
سيد را سالها نديدم. تا اينکه به مناسبت مراسم هفتاد سالگي من به تورنتو دعوت شد. شبي داستاني را براي او نقل کردم که آن را توي رماني گنجانده‌ام: حديث مردي است که با چند نفر که از هويت آنها به کلي بي خبر است، مي‌خواهد از ايران خارج شود. موسيقيدان است و تخصص در نواختن «قيچک»دارد. محافل هنري خارج از کشور به يک قيچک زن احتياج دارند. او که مي‌خواهد از ايران خارج شود، بايد قيچک خود را همراه خود ببرد. در خارج از ايران پيدا کردن ساز قيچک محال است. قرار است او در کنار ساير موسيقيدان‌ها، قيچک بزند. اما به مناسبتي نامعلوم، نمي‌تواند از ايران به شکل قانوني خارج شود. بايد قاچاقي از ايران برود. همراه چند نفر که چندان باروبنه‌اي هم ندارند و با هيچکدام کوچکترين آشنايي ندارد به کمک قاچاقچي مي‌خواهد ايران را ترک کند. موقعي که همگي از کوه و کمر بالاپايين مي‌روند، و او نيز که باروبنه‌ي چنداني ندارد، اما بايد با قيچک همه جا برود و مي‌ترسد به سازش آسيب برسد، از ديگران عقب مي‌ماند. اما به هر طريق خود را دنبال آنها مي‌کشاند. گاهي هم مي‌ايستد تا نفسي تازه کند. يک بار که از ديگران عقب افتاده، گرگ گنده‌اي را مي‌بيند که دنبال آن چند نفر جلويي مي‌دود. هر قدر داد مي‌زند و هشدار مي‌دهد فاصله‌ي زياد مانع رسيدن صدايش به همسفرها مي‌شود. ناگهان فکري به ذهنش خطور مي‌کند. قيچک را به دست مي‌گيرد و شروع مي‌کند به زدن، با ترس، و از ترسش با قدرت، ساز مي‌زند. ناگهان گرگ مي‌ايستد و انگار گوش مي‌خواباند تا ببيند صدا از کدام سو مي‌آيد. ساززن به کار خود ادامه مي‌دهد. از ترس به قدرت ساز مي‌زند. ناگهان متوجه مي‌شود که گرگ برگشته و دارد به طرف او مي‌آيد. و بعد گرگ به او مي‌رسد و کنار او راه مي‌افتد. قيچک زن از دور همراهانش را مي‌بيند که از خط مرزي گذشته‌اند. او نيز مي‌رود، به همان حال قيچک زدن و از مرز عبور مي‌کند. گرگ هم از مرز رد مي‌شود. وقتي که آنور مرز همه سوار اتوبوس مي‌شوند تا از خط مرزي دور شوند و او هم به عجله خود را به کنار اتوبوس مي‌رساند، و به همان حال قيچک زدن، گرگ راه را بر او مي‌بندد. ديگران عجله دارند. او قيچک مي‌زند. مي‌گويند: «بپر بالا، بيا! معطل چي هستي؟»گرگ راه بر او بسته است. او به قيچک زدن ادامه مي‌دهد. از کنار اتوبوس برمي‌گردد به طرف خط مرزي و داخل خاک ايران مي‌شود. گرگ نيز همراه او برمي‌گردد به ايران.

دوشنبه, اردیبهشت 21, 1388

مارپيچ رو به درون 1

در مصاحبه‌ي اخير سروش با خانم نوشابه اميري عزيز كه خدا مي‌داند چه‌قدر قلم و احساسات‌اش را دوست مي‌دارم...سروش به نكته‌هاي نغزي انگشت مي‌گذارد...او مي‌گويد:

مي خواهم بگويم فضيلت در آدمي مقدم است بردين داري. رذيلت هم مقدم است بر دين داري.اما آدم خوب، با دين، خوبي اش افزون مي شود و آدم بد، بدي اش.اين نکته مهمي است. مثل شراب مي ماند.من اين تشبيه را گاه کرده ام. دين مثل شراب مي ماند؛مولوي مي گويد که شراب آدم هاي عاقل را عاقل تر و آدم هاي جاهل راجاهل تر مي کند:"گر بود ديوانه، بدتر مي شود/ گر بود عاقل، نکوتر مي شود".

يعني شراب آدم را برهنه مي کند.اگر عاقل است، عاقلي اش آشکار تر مي شود.اگر رذل است، رذالتش آشکارتر مي شود.اين سخن مهمي است که پشتوانه علمي هم دارد.اين روزها ما کم و بيش مي دانيم که الکل با مغز چه مي کند. پرده اي را که ما در اجتماع به روي خود برهنه مان مي کشيم، پاره مي کند، کنار مي زند و خود واقعي ما آشکار مي شود....

مستي و راستي.

احسنت؛.هنرها هم تا حدودي همين کار را مي کنند. حالابه شما بگويم که از نظر پاره اي از حکيمان، زن با مردها همين کار را مي کند. مرد را روحا برهنه مي کند؛خودش مي کند.


خوب تصور كن:
روح‌ مردي كه دمادم با زنان هرزه برهنه مي‌شود...مست هم كه مي‌كند برهنه‌تر مي‌شود...چه توصيف آشكار و پنهان‌اي براي اين مرد سراغ مي‌توان گرفت؟...من سال‌هاست چنين مردي را مي‌شناسم...
خوب به اين موضوع فكر كنيد تا در يادداشت‌ بعدتر خود باز هم بروم سراغ « مارپيچ رو به درون » و معرفي چنين مرد عجيبي.

عليمان جاان

خروس خوان نوشته است: گاهي وقتا عليمان خون ات پايين مي افته و هيج هم دوس نداري بري سراغ طرح ژنريك اش....

اینکه علیمان برای خودش ژانری شده... خودش برای خودش به کفایت دستاوردی ست هاااا... که خیلی میتواند نفس نحیف را قلقلک هم بدهددد... آقا نکنید از این کارها... و نزنید از این حرفها... نه رمضان نزدیک است... که نفس مظلومه شود.. نه کاری در دست دارم که وقت کم بیاورم... نه زمستان است که به شب چره وقت بگذرانم... هم نزدیک انتخاب است... و درد دل فراوان.... و هم موسم اردیبهشتی بهار است... و حوصله برای نیاز بسیار... باران هم که چه کرده است... آسمان آنقدر ملوس و طناز، که عهده قربان نشدنش بدر نیایی... و علف‌های هرز و سبز به طمع باران بیکران از چاک‌های صخره‌های کوهستان قد آنقدر کشیدهاند که نوشتن مرا بی وسوسه خواندنِ خروس هم می‌خواند... عاقبت نفس بی مهمیز و افسار میشود.. و دست بی اراده سوارکاری تدبیر روی این صفحه ی کلیدی می چرخد... و می‌گردد... میخواند بهار باز تازه شده... و نفس مغرور... حس و حال زنده.... انگار نه انگار که چهل و یک بهار گذشته است... خروس خوان با صدای خود اژدهای را صدا میکند... که کتاب صورت برای خودش صدایی شده و سیمایی... بیا و به جای شبکه‌های استانی جاان.... در شبکه ی سراسری کتاب-صورت بنگار...

+

چه‌قدر كيف مي‌دهد وقتي عليمان براي تو چنين بنويسد...كه بايدش خواند:

خوش‌خرامان می‌روی ای جاان جاان بی‌من مرو
ای حيات دوستان در بوستان بی‌من مرو
ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب
ای زمين بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو
اين جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
اين جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو
ای عيان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان
ای نظر بی‌من مبين و ای روان بی‌من مرو
شب ز نور ماه روی خويش را بيند سپيد
من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو
خار ايمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو
در خم چوگان‌ات می‌تازم چو چشم‌ات با من است
هم‌چنين در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو
چون حريف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو
وای آن کس کو در اين ره بی نشان تو رود
چو نشان من تويی ای بی‌نشان بی‌من مرو
وای آن کو اندر اين ره می‌رود بی‌دانشی
دانش راه‌ام تويی ای راه‌دان بی‌من مرو
ديگران‌ات عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم اين و آن بی‌من مرو

نيماخواني

مرگ صادق هدايت


و هيچ‌كس نمي‌داند. در دو سه صفحه‌ي قبل اشاره كرده‌ام.هدايت را دوستانش دق مرگ كردند (او در سرگشته‌گي از اوضاع ضعيف شد و دست از زنده‌گي كشيد) هدايت را راست‌ها و چپ‌ها هر دو كشتند. مداحان چيزهايي‌كه در او نبود و اسباب يأس از بي‌شعوري آن مداحان شد (براي من گفته بود) هدايت مرد. و من به سكوت و مرض سكوت مبتلا شدم.

نيما يوشيج / ص 46 / يادداشت‌هاي روزانه / نشرمرواريد


هربار دوستي از من كه خيلي از اوقات زنده‌گي خويش را به زيستن با هدايت گذرانده‌ام از انديشه‌ها و چون‌اي زنده‌گي‌اش مي‌پرسد فقط يك تصوير مي‌دهم...
تصوير خودكشي مردي بسيار مرتب:
كت‌و‌شلوار جليقه‌پوش اتوكش و كفش‌هاي برق‌افتاده...يك ملحفه‌ي سپيد چون برف پهن شده...4 پاكت سيگار پال‌مال بازنشده بر ميز آش‌پزخانه...يك‌نخ سيگار ، مبادي‌آداب ، لاي انگشت...يك‌بر درازكشيده...اما دوربين من در لحظه‌‌ي آخر نرم نرم بر عينك‌ دسته‌شاخ‌اي برق‌افتاده‌ي يك‌دسته و شكسته‌ي هدايت زوم مي‌كند...تق‌تق..صداي در كوفتن دوست ارمني مي‌آيد...
.
.
.
تصوير دوريان گري چندسال است در گنجه‌ي كتاب‌هاي من خوابيد‌ه‌ است با وجودي كه من به وايلد كمال اخلاص را دارم. به‌تر از اين مرد انگليسي كسي را نديده‌ام كه اين همه دست در اندام اين عروس زيبا بزند. وايلد زيبايي عالم وجود را نمي‌سازد عكس از خودش برمي‌دارد خود وايلد زيبايي عالم وجود است.

نيما يوشيج / ص 176 / يادداشت‌هاي روزانه / نشرمرواريد


به‌راستي زبان انگليسي آن مرد انگليسي هم « عروس زيبا »ست...من هربار به هيجان مي‌آيم لبان‌ام بر هم مي‌لرزد...كم پيش مي‌‌آيد اين حالت...اما خواندن از اين عروس گل‌اندام هربار لبان‌ام را بر هم لرزانده‌است...و مرا وامي‌دارد بلند بلند با متن تكرار كنم و پرواز كنم...

secular mind

Shut your mouth…when a secular mind still thinks like this we should piss to all of democracy and we should be expect to Violence

سنده‌سلام فرهنگي 3

فرشته به مطب دكتر هاشمي رفت و به‌گمانم منتظر نوبت خود شد...البته فكر كنم از قبل « انكر و منكر » دو فرشته‌ي مقرب درگاه ، براي‌اش نوبت گرفته بودند...وگرنه توي ترافيك مريض‌اي كه شبانه‌روز وجود دارد بعيد است حالا حالا نوبت‌اش بشود... در اين فاصله من هم بي‌كار نبودم سوار موتور «چوپا»ي قديمي دوست‌ام سيدبهروز شدم و با هم به كارگاه پرورش شترمرغ رفتيم...سيدبهروز از نواده‌گان زال‌فرشيد شيدوَر يكي از هم‌ركابان مازيار نامي بود كه به تيغ اسلام مسلمان شد و به‌وقت ختنه خون‌ريزي كرد و جان‌به‌جان آفرين تسليم كرد...و به حكم حاكم شرع آن زمان سند شش‌دانگ شهادت و سيادت را نيز از آن خود كرد...از آن‌روز خاندان و نواده‌گان زال‌فرشيد شيدوَر آيين مهر را به‌كناري نهادند و نوكري آقا امام حسين را در دستور كار خود قرار دادند...سيدبهروز عادت بدي داشت...سيد بهروز در زمان جنگ تركش‌اي به ماتحت‌اش اصابت كرده بود و به‌عادت قديمي شب‌ها سه‌عدد گوز مي‌دهد...سهم شبانه‌ي او از بعد عمليات خيبر بود...سه عدد گوز يادگار تركش‌هاي جنگي...پس هميشه او را مي‌گفتند:

بهروز شب‌ها بگوز...

سيدبهروز پرورش شترمرغ داشت...و از وقتي فيلم مجيد مجيدي را هم ديده بود صبح تا شب اشك مي‌ريخت...طرح تهيه‌ي كيك «پاي سيب اسلامي» را به آستان قدس رضوي و به كارخانه‌ي نان رضوي داده بود...منتظر بود طرح‌اش قبول شود و تا آن‌زمان بر روي ارتقاي فرمول نان بركات جو نيز متمركز بود...معتقد بود در نسخه‌ي قبلي خورنده‌ي نان را وافي و كافي مطيع اوامر ولي مسلمين نمي‌كرد...البته اين فكر بكر را از ساختار پيچيده‌ي جو و علوفه‌اي به‌ذهن‌اش رسيده بود كه چارپايان را مطيع اوامر صاحبان خويش مي‌كرد...سيدبهروز عادت شيرين ديگري نيز داشت...هر شب جمعه به مرده‌شوي‌خانه مي‌رفت و صله رحم به جا مي‌آورد...او اين‌كار را براي تقويت قلب بسيار مفيد مي‌دانست و در فكر تهيه سايت‌اي بود كه كاربران را مستقيم به زيارت غسال‌خانه و مرده‌شوي‌خانه مي‌برد و موجبات تقويت قلب آن‌ها را فراهم مي‌آورد...سيدبهروز سه‌سال است كه سخت علاقه‌مند بازي‌هاي استراتژيك است و به‌همين بهانه تصميم گرفته است در انتخابات با حضور پر رنگ خود شركت كند...احساس او خيلي وظيفه دارد...پس بي‌آن‌كه فكر بي‌هوده و بدون ذره‌اي ريا ، شناس‌نامه‌ي المثناي خود را برداشت و براي ثبت‌نام رفت...او حالا نذر كرده است كه اگر رد صلاحيت نشود تمام اعضاي شوراي نگهبان را شيركاكائو بدهد...

ساعت را نگاه كردم و ديدم وقت‌اش است كه سر و كله‌ي فرشته هم پيدا شود...خودم را آماده كردم تا سووال‌هاي بزرگ زنده‌گي خويش را از او بپرسم و راجع به چند مورد با او راي‌زني كنم...

ادامه دارد...


سنده‌سلام فرهنگي 1


سنده‌سلام فرهنگي 2

Sunday, May 10, 2009

What Else Is There?

چند وقته كه ترانه نگذاشته‌م...اين هم يك ترانه مشهور نروژي...راست كليك و save target as و سپس دانلود...


What Else Is There / Röyksopp

1+1

1)
اين‌جا جاي عكس خالي است...






2)
هر رييس‌جمهوري يك بازنشسته‌گي دارد...هم‌واره رييس‌جمهورهاي آمريكا سر از مزرعه‌نشيني در آورده‌اند...بي‌آن‌كه خاصيت‌اي براي هم‌‌وطنان داشته باشند...من اما از حالا براي فرد فعال و دل‌سوزي چون احمدي‌نژاد احداث مطب « هاله‌درماني » به هم‌راه مركز « اسكن‌هاي پيش‌رفته‌ي هسته‌اي از مشاعر » را پيش‌نهاد مي‌دهم...


3)
اين عكس تزييني‌ست.

اشكنه‌بازي

مادرم وقتي 55 ساله بود روزي مشغول خوردن نون‌پنير سبزي بود، مادرم مي‌داند كه من ابدا نون‌پنير سبزي دوست ندارم...اما وقتي از او قاتق كوچك‌اي خواستم ميزان شدت ضعف دل را خوب فهميد...در چشمانم كمي مكث كرد و گفت: پسرم ، اشكنه هم هست...«اشكنه گوز درختُ مي‌شكنه»...البته مادر من مثل من بي‌ادب ني‌ست...
اين خاطره‌اي از طعم تيزي تلخون‌ درون اشكنه است و بويي كه فريبنده است و خاطره‌اي از آب زيپو در من زنده مي‌كند...از بد و بدتر بايد يكي را انتخاب مي‌كردم...از مادرم اشكنه را خواستم...مادرم گفت: اشكنه سر دل‌ات را هم نمي‌گيرد...به‌تر است همين نون‌پنير را بخوري...بلاتکليف به هر دوي گزينه‌ها نگاه کردم که تنها انتخاب‌ام کدام باشد. برادرم مشکل را ساده کرد و به من گفت: « آن‌‌چيزي را برگزين که بيش‌تر دوست‌اش داري.» مادرم نگاهي به هر دوي گزينه‌ها انداخت و به من گفت: « مي‌دانم هيچ‌كدام را دوست نداري اما دل‌ات را ببر سمت چيزي كه دل همه را مي‌برد.» هنوز نمي‌دانم آن روز، آن چند سال پيش در ذهن مادرم چه گذشت که اشكنه‌اي كه دوست داشت را به من تحميل نكرد و يا با نون‌پنير‌ سبزي تحميق‌ام نكرد...ولي من دليلي دارم که چرا راي‌ام را به ديگري خواهم داد.

آقاي مير حسين موسوي، براي من دلايل بسيار ساده‌اي وجود دارد که تو را اندازه اشكنه هم دوست ندارم. تو براي من يادآور دهه 60 هستي. در آن زمان اخلاق، آرمان و از خودگذشته‌گي براي تغيير زنده‌گي مردم مفاهيمي انتزاعي نبودند؛ چيزهاي طبيعي و جزيياتي زنده از روحيه و عمل‌کرد ميليون‌ها جوان معتقد و كس‌خل و پريشان ميان اعتقادات صدراسلامي و بي‌تعارف با يك قبلتُ محرم شده بودند و با يك اشهدخواني مسلمان که مي‌خواستند از انقلاب فرصتي فراهم آورند تا بل‌كه يك‌چيزي از توي‌اش در بيايد. بعد از سي سال نگاه که مي‌کنم به وضوح آن اعتراض را هم‌راه با افسرده‌گي و اعتياد و خشم (ان)قلابي دروني تو را درک مي‌کنم. تو هم‌چنان بي‌دروغ «ما»ي دهه 60 را زنده مي‌کني. من تو را اندازه اشكنه مي‌خواهم...نه بيش‌تر نه كم‌تر...چون نمي‌توانم به خودم راست نگويم که مي‌دانم آن‌چه مي‌گويي راست مي‌گويي. اين واقعيت است که در جهان کنوني قله‌هاي ثروت با دست‌اندازي به پله‌هاي قدرت جايي براي رشد مردم باقي نمي‌گذارند.

در اين ميان، آقاي مير حسين موسوي اما چيزي وجود دارد که تو را در دنياي 2010 ما وصله‌ي ناجور مي‌کند. پس اکنون با کمال تأسف تو تنها به درد آن مي‌خوري که از دنيايي چنين سرشار از آرمان‌هاي بدلي و بازي‌گر، افسرده شوي. دنيايي که در 30 سال ساخته شده است و ما هم جزيي از اين دنيا هستيم. دنيا شرايط دشواري براي براي بازي راست‌گويان آفريده است اما هم‌جنسان قادرند دست يک‌ديگر را بخوانند و...

دوست عزيز، به‌ساده‌گي بگويم ما نمي‌توانيم خود را در دهه 60 متوقف کنيم. ديگر آن آن باورها از زنده‌گي واقعي رخت بربسته است و در معادلات سخت کنوني، ما تنها تصميم‌گيرندگان بازي کنوني نيستيم. تو درست‌تر از آن و اصول‌گراتر اصلاح‌طلب‌ترتر از آن هستي که بتواني در بازي پيچيده‌ي سياست‌گزاران آلوده به قدرت بازي کني آن از اداي اوباما در آوردن‌ات خيلي تابل مي‌زند ، پس به قول يك‌بابايي « اکنون کسي لازم است که قاعده‌هاي بازي اين جهان را آموخته باشد.»

براي همين من رأي‌ام را به کسي مي‌دهم که او را بيش‌تر از تو دوست ندارم اما کسي توان‌مندتر از تو در درک وقعيت‌هاي ام‌روز زنده‌گي است. همه‌ي اميدم آن است که او لااقل اين‌بار با عطف به آراي تو بداند هنوز مردم كس‌خل محروم‌نماي ما چشم به راه‌اند. پس گوشه‌چشمي به طبقه‌ي محروم‌نما داشته باشد و به سلامت اداره‌ي جامعه بها دهد. دوست عزيز من، تا کنون فكر كنم دو بار يا فوق‌ فوق‌اش سه رأي داده‌ام و هر دو يا سه بار پشيمان. اين بار با آماده‌گي بيش‌تر بار ديگر پاي صندوق رأي خواهم رفت و اما رأي‌ام را به ديگري خواهم داد که او را به اندازه‌ي نون‌پنير سبزي هم دوست نمي‌دارم. روزگار غريبي است برادر...

Saturday, May 9, 2009

no comment


ندارم سر گفت گو با كسي

مرا گفت‌گو هست با خود بسي


نظامي گنجوي

Friday, May 8, 2009

بلندي‌هاي بادگير

در يادداشت پيشين خواستم تصوير شفاف و منصفانه‌اي از انسان‌اي بياورم كه هر بي‌شعوري را به فكر وامي‌دارد براي تماشاي حلقه‌ي تنگ دور گردن يك بي‌انصاف...خواستم به اراده‌ي ناكارآمد يك تصميم پوچ اشاره كنم كه در تصوير قبل‌ترش هيچ افشاگري ندارد...
در تصوير پيشين ، ‌به سپارش من ، قرار بود همه بر هم سوار باشند تا تأويلي آييني از امداد و افشا بسازد...قرار بود هرگونه علت‌‌العلل‌‌اي را در تقطيع عمودي به‌ريش‌خند كشد...

همان‌طور كه نحوه‌ي آرايش و چيدن تابلوهاي يك نمايش‌گاه اهميت ويژه‌اي براي فهم مجموعه دارد...تصوير پيشين نيز بي‌هيچ افشاگري ردي از هر داستان مگو دارد...
نوع جاي‌گيري تابلوها درفهم دقيق مجموعه بسيار مهم است...
كجا خسته‌گي بازديد كننده در درك تصويري موثر مي‌افتد...كدام تابلو هواخور ذهن مي‌شود براي فهم دقيق‌تر بعدي‌ها و كدام تابلو فرصت بازگشت به قبلي‌ها مي‌دهد...
سابقه‌ي بازديد از موزه هنرهاي معاصر اين يادآوري را براي من دارد كه در هر دوري مارپيچي به درون...و هر نيروي كشنده به درون ساق‌هاي پاي بازديدكننده و هر ايست كامل و هر نور راهروي بعدي كه پژواك تابلوي غرفه‌ي بعدتر خواهد بود يك زنده‌گي افشا مي‌شود...سابقه‌ي من در حضور در موزه‌ي هنرهاي معاصر مرا از هرگونه انگ بي‌شعوري برحذر مي‌دارد...خاطره‌ي من از بادگيرهاي موزه‌ي هنرهاي معاصر مرا به هر نمايش مؤثر دعوت مي‌كند...مرا به تصوير زن‌اي در « سوراخ هواخور رف » منتهي به يك بادگير بازگشت مي‌دهد...تصوير زن‌اي كه به دست راوي تكه‌تكه مي‌شود...

در تصوير قبلي خواستم نه بادگيري باشد...و نه مارپيچ‌اي به درون از مخاطب مخفي شود...

I have a dream

مي‌گويد:

واقعيت اين است كه بهره‌ي هوشي زنانه تبديل به رفتارهاي تن‌فروشانه شده است و در آزار مرد عاشق به‌هواي دوست‌پسرهاي بعدي خلاصه مي‌شود...در واقع اعمال قدرت زنانه تنها از اين كانال امكان‌پذير است...چنان‌كه هر زني مي‌بيني مي‌گويد: زن نيستي وگرنه مي‌فهميدي اراده زنانه براي هم‌‌خوابه‌گي چي‌ست.

راست‌اش زني را چندي پيش دوست داشتم و تا آستانه‌ي ازدواج با او هم پيش رفتم...اما كم‌كم رفتارهاي جنسي او آزارنده شد و زني كه هميشه شعارش تنهايي و رنج از تنهايي بود كم‌كم آزارهاي روحي‌اش را به من منتقل مي‌كرد...از ازاله بكارت خود با دوست پسر قبلي خويش مي‌گفت و اصرار داشت رابطه‌ي مجدد با او را من هم بفهمم...چون او به هوش بالاي من ايمان داشت...

هيچ‌گاه پرده‌ي بكارت زن براي من مسأله نبوده است اما مي‌دانم مانع بزرگي بر سر راه بوده است...اگرچه خانواده‌هاي بسياري هستند كه دردناكانه با آن كنار آمده‌اند و رفتارهاي جنسي را زير سايه‌ي دروغ‌هاي مكرر خود قرار داده‌اند و با بازي‌هاي كثيف ادامه مي‌دهند...به‌عكس آن‌چيزي كه در گذشته سراغ داشتيد...دختر را آسوده‌تر مي‌گذارند تا در رفتارهاي ناهنجار جنسي‌ش خودش را به فراموشي بسپارد...به‌قول معروف آب‌اي كه از سر گذشته است چه يك ني چه صد ني...من دقيقاً چنين رفتار دردناك‌اي را در خانواده‌ي دوست‌دخترم مي‌ديدم...اما تحمل مي‌كردم...كم‌كم بهانه‌جويي‌ها بيش‌تر شد...هراس از آينده او را سخت مي‌آزرد...به من اطمينان نداشت...هر آن منتظر بود ترك‌اش كنم و پي‌جويي از گذشته‌اش آسايش رواني او را بر هم بزند...پس خود به استقبال مي‌رفت...زير قول‌هاي خود مي‌زد...مدام از دوست‌پسرهاي خود مي‌گفت...لج از پي لج...جلوي چشمان من قرار ملاقات با هم‌خوابه‌ي قديم‌اش مي‌گذاشت...با خود روزي را تصور مي‌كردم كه ميهمان ويژه‌ي زنده‌گي‌ام كسي باشد كه دختري هم‌سرم را برداشته است...با چنين رنجي پيش مي‌رفتم كه ناگهان...

بند دل‌ام پاره شد....هميشه از «ناگهان» مي‌ترسيده‌ام...سكوت كردم...كاش فعلي نداشته باشد اين ناگهان...اشك گوشه‌ي چشم‌اش را زدود و نفس داغ‌اش را بيرون داد...

وقتي توضيحات دوست‌ام تمام شد...با خود فكر كردم چه‌‌طور ما آدم‌ها اين‌‌همه توان آزار يك‌ديگر را داريم؟...به دوست‌ام حق مي‌دادم اگر تصميم به قتل آن دخترك مريض‌احوال را گرفته باشد...اما اين حق‌اي نبود كه باعث گرفتن حق ديگري باشد...گويي همه‌چيز وارونه شده است...ما حق داريم تا حق ديگري را زايل كنيم...ما حق داريم تا به حقوق ديگران تجاوز كنيم...و در اين چرخه‌ي آزاردهنده تنها لغات ارزشي سابق مثل يك بيلاخ به زنده‌گي آدم‌ها هجوم مي‌آورد و توجيه رفتارهاي بيمارگون آن‌ها مي‌شود...
در خبرها مي‌خوانيم: اسيدپاشي...در خبرها مي‌خوانيم پسري دوست‌دخترش را در ملاقات با رفيق تازه‌اش به دام انداخت و...
مي‌توان راحت به پايان اين ماجراي تكراري پي برد...مي‌توان در نقطه‌چين بعد از «و» هزار داستان دردناك جاي داد...
شايد يكي از مسيرهاي نزديك‌اي كه مي‌توان براي ترميم چنين آسيب‌هايي سراغ گرفت، كوشيدن براي حذف اعدام‌هاي زير 18 سال باشد...زير 18 ساله‌هايي كه در رتبه‌بندي‌ها هميشه تبديل به يك لطيفه‌ي تلخ شده‌اند...اما آيا سرنوشت مشابه زير 18 ساله‌ها را بالاي 18 ساله‌‌ها نيز نداشته‌اند؟...پس قانون بالاي 18 ساله‌ها چه مي‌شود؟...شايد راحت‌ترين كار قصاص باشد...قصاص يك انتقام كور ، دقيقاً سرنوشت يك انتقام كور را در پي خواهد داشت...

در تصوير قبلي كه براي شما گذاشتم سرنوشت تلخي يكي از دوستان در عكس را تهديد مي‌كند...هر آن بيم خطايي مي‌رود كه عواقب شوم‌اي را در پي خواهد داشت...يكي از موضوعات درون قاب اگرچه لب‌خند بر لب دارد...اما هر ساعت‌اش به رنج و خشم و كينه مي‌گذرد...چندي پيش براي كمك به دوست‌ام خواستم از دختري كمك بگيرم تا بتوانم آن‌سوي ماجرا را نيز به‌تر بشكافم...شايد درك درست‌تري از موضوع پيدا كنم...شايد به‌تر زنانه‌گي را درك كنم...چون تماشاي هر لحظه رنج و تصميم خوف‌ناك آن دوست هم‌چون يك كابوس مرا نيز تهديد مي‌كرد...اما كمي بعد از خودم پرسيدم : آيا تا زماني‌كه چنان وضعيتي شبيه‌سازي براي خودمان نشود مي‌توانيم درك دقيق‌اي از موضوع داشته باشيم؟ آيا آن خانم محترمه (دوستم) كه مي‌خواستم از او كمك بگيرم مي‌توانست مرا با جزييات چند و چون دقيق رفتارها مرا براي كمك به دوست‌ام ياري دهد؟...

همان‌طور كه پيش‌تر نوشتم: زنده‌گي سراسر يك ضمانت بدقواره شده‌ است...ضمانت‌اي كه هيچ گرافيك زيبايي ندارد و درست مثل جنس روسي قديمي ، زمخت و فقط خركار است...

تصوير دوست درون قاب عكس هنوز مرا رها نمي‌كند و زهر تلخ‌كامي‌ها هميشه مرا مي‌آزاد...دوست درون قاب‌ام را هميشه بر بالاي بام شهرمان تصور مي‌كنم...درون ماشين‌اش...هاي هاي اشك مي‌ريزد...فحش مي‌دهد...رنج مي‌برد...نقشه‌ي انتقام مي‌كشد...
و من هر سحرگاه با روياي تن تكه‌تكه‌ي آن دختر از خواب مي‌پرم...
و من هر شام در اضطراب چسبيدن اعلاميه‌ي ديگري بر ديوارهاي شلوغ شهرم ، در كابوس ترانه‌هاي شاد غوطه مي‌خورم...ترانه‌اي كه هر اذان صبح فرياد برمي‌دارد: « آخه مگه فرشته‌ هم بده؟ » ...
اين همان روزان و شبان شوم‌اي است از اعدام‌هاي نو‌به‌نو...طناب‌هاي آماده‌اي كه هم‌وطنان‌ام را فرامي‌خواند...تصويري شنيع كه بارها تف‌اش كرده‌ام و هر بار مزه‌اش را زير زبان‌ام با شكلات تلخ پر كرده‌ام...

Thursday, May 7, 2009

دم دل‌اي

برنامه‌ي فلاحتي از صداي آمريكا (كه ظاهراً از شاگردان براهني هم بوده است) خيلي تماشايي بود...شيرين عبادي و شمس و فرج سركوهي و مهدي خزعلي ميهمان بودند...به‌نظرم فرج سركوهي متين‌تر از بقيه بود و اشتباه بزرگ شمس مثل سابق اين بود كه هنوز مطبوعات را ركن چهارم دموكراسي مي‌داند...من به حرفه‌اي بودن شمس شكي ندارم و بيش از بقيه در حرفه‌اش آدم كاسب‌كاري ني‌ست...اما اصرار بر برخي ايده‌هاي خود دارد كه دركل آدم را كلافه مي‌كند...فلاحتي هم اگرچه شباهت به گروچو ماركس دارد اما مرد متين و دل‌نشين‌اي‌ست و خوش سخن مي‌گويد...آقا هنوز بايد گفت سگ صداي آمريكا به اين بي‌بي‌سي شرافت دارد...پس كي مي‌خواهد اين بي‌بي‌سي تك‌خال‌ها را زمين بكوبد؟!!!!!!!!!

گفتم اين‌ها را بنويسم تا دم دل‌ام باد نكند...

تفسير و تكثير

بارها گفته‌ام و نوشته‌ام كه با عكس‌ها ميانه‌ي خوبي ندارم و عكس‌هاي شخصي خود را يك‌سال به‌كل نابود كردم و هيچ آرشيو عكسي ندارم...اما گه‌گاه عكس‌اي برمي‌دارم...و هر عكس‌اي دارم توي كامپوتر دارم و بس...و با گوشي‌هاي موبايل گرفته‌اند و بس...عكس‌هايي نه به يادگار كه فقط تفريح با لحظه‌اي‌ست كه مكث مي‌دهد...تا نفس‌ات را ببلعي و با تف بيرون بريزي‌اش...تقريباً تمام عكس‌هاي من لحظه‌ي تف شدن زهر وجود است كه كمي سبك‌ام مي‌كند...يكي از عكس‌ها را دوست دارم با كمي حفظ رعايت فاصله براي‌تان بگذارم...به عكس خوب دقت كنيد تا داستان آن را براي‌تان تعريف كنم...

دوستان مرا كه در عكس مي‌بيني هيچ‌كدام‌شان مانند خودم آدم‌هاي خاصي نيستند...شغل‌هاي بسيار متفاوت‌اي هم دارند...يكي‌شان راننده جرثقيل است...يكي‌شان نصاب ضبط ماشين است...يكي‌شان طلافروش‌ است...يكي‌شان عن‌قريب وكيل مي‌شود...يكي‌شان تعميركار كامپيوتر و لوازم الكترونيك است...

لابد مرا از ميان عكس تشخيص مي‌دهيد؟...همان آقاي سيگاري...عكس را خوب ببنيد تا قصه‌‌ي اين عكس را باز بگويم...

Wednesday, May 6, 2009

سنده‌سلام فرهنگي 2

حالا كه مرا خوب شناخته مي‌گويد: يك نسخه از وب‌لاگ‌ات را خود فرشته‌گان مقرب درگاه‌اش پرينت مي‌گيرند...و براي نامه اعمال‌ات منظور مي‌كنند...اما خب بيش‌تر شيفته‌ي تكنيك آن شده‌اند تا محتواي‌اش...
به من مي‌گويد: فلاني چه‌قدر نوشته‌هات تصوير دارن! ...

مي‌خواهد نام مرا به اعتبار سفرهاي سرشار تصويري ، ماركو بگذارد...مي‌گويم: ممنون...اما نام من نظم بيروني را نمي‌تواند بر خود حمل كند...گفت: مي‌دانم...گفتم: ماركو از يك نقشه پي‌روي مي‌كرد...اما من بيش‌تر به كريستف كلمب نزديك‌ام كه براي يافتن INDIA سر از سرزمين سرخ‌پوست‌ها درآورد و به همان اعتبار سربازان‌اش INDIAN شدند...به حرمت كلمبوس خرفت حادثه‌جو...به او گفتم: من حادثه‌هاي خودم را با نبوغ خويش خلق مي‌كنم...اما كلمبوس خرفت بود...مي‌گويد پس نبوغ ماركو را با كلموبس حادثه‌جو پيوند مي‌زنيم: ماركو كلمب خوب است؟...مي‌گويم: جناب اصرافيل (شايد هم اسرافيل) اجازه بدهيد اختلاف ما در حد همين صاد و سين بماند...ايوب چيزي گفت كه كنج‌كاوم بشنوم...رو كردم و به ايوب گفتم: چيزي گفتي؟...گفت: فهميدي سر خيابان چه شده بود؟...گفتم: چيزي متوجه نشدم...چيزي شده بود؟...اصرافيل (شايد هم اسرافيل) اجازه‌ي مرخصي خواست...يك لحظه فرصت خواستم...يك لحظه را هم كه مي‌دانيد؟ با يك انگشت بالا بردن و گوشه‌ي چشم‌اي كج كردن و لبي يك‌بر انداختن نشان مي‌دهند...
پرسيدم: باز سر زن دعوا شده بود؟...باز لوطي‌هاي محل به‌خاطر ناموس هدر رفته‌شان دست به چاقو بردند؟...باز شيخ‌اي از آن گذر عبا را بر سر-اش كشيد و شرم فرستاد بر بي‌حياها؟...باز عالم‌اي از چرخ گردون شكايت به سماوات برد و نفرين بفرستاد؟...باز پيري از خواب دوشينه گفت و پريشان هي‌هاي بداد و سر به كوه‌هاي قفقاز گذاشت؟...

ايوب گفت: يك‌دست «شورت و كرست» روي زمين افتاده بود و مردم دورش طواف مي‌دادند...نمي‌دانم از دست كدام مادرمرده‌اي افتاده بود؟...كسي بود كه خودش را شميده مي‌ناميد و با گچ بر دور «شورت و كرست» خط مي‌كشيد و مردم را دور مي‌كرد و مجله‌ي چلچراغ‌اي به دست داشت و لوله كرده بود و از سوراخ‌اش فرياد مي‌دميد: خواهش مي‌كنم اين‌جا رو شلوغ نكنيد...بگذاريد تا مأموران ما با دقت كارشونُ‌ بكنن...اين‌جا رو خلوت كنيد...

ولوله‌اي بود...آن شخص باز ‌گفت: مأموران مشغول بررسي هستند...

اصرافيل (شايد هم اسرافيل) دست‌اش را به پشت كمرش گرفته بود و دردش بيش‌تر شده بود...

عذر خواستم و از او پرسيدم: كي برمي‌گرديد؟...

گفت: يك چندتا كپي هم بايد بگيرم و كار خاص ديگري ندارم...

گفتم: بعدش پايه‌اي‌ايد يك سيگاري بار بزنيم؟...مي‌خواهم تا برنگشتيد كمي از شما مشورت بگيرم...اگر وقت‌اش را داريد و مزاحم نيستم؟

گفت: خوش‌حال مي‌شوم...اما من پيش‌نهاد مي‌كنم «دوغ وحدت» دراويش را امتحان كنيم...

از جمع مكسر درويش اشكال مي‌گيرم و او به خنده مي‌گويد: «گاهن» پيش مي‌آيد...


ادامه دارد...

شمشه بر پوشال

خيلي طول كشيد تا بفهمي عشق را حضرت حق به تو داد تا رمز عبورش را هميشه عوض كني...


خيلي طول كشيد تا طول عرض اقيانوس آرام را طي كني و به ماژلان خسته نباشي بگويي...


خيلي طول كشيد كه بتواني يك چراغ چشمك‌زن پشت يك ماشين پنچر شده در شانه‌ي خاكي جاده را ببيني و اشك نريزي...


خيلي طول كشيد توي ماشين ترمز بريده‌اي كودك خسته‌اي را ببيني كه شست‌اش را مي مكد و قه‌قه نزني...


خيلي طول كشيد تا جوهر-ليقه را به عاشقان بشناساني...و براي بودا جشن تولد بگيري...


خيلي طول كشيد تا بوي كره دوغي را با عطر نايس خلط نكني...


خيلي طول كشيد تا بفهمي يك‌روز مردم شايد دل‌شان بخواهد ببينند و بشنوند...


خيلي طول كشيد تا بفهمي انتخاب هميشه يك وجه شيرين ندارد...و تلخي‌ش بيش‌تر است...وقتي كه بخواهي نبيني...وقتي بخواهي نشنوي...


خيلي طول كشيد تا ديگر براي حذف دراماتيك حيدر عمو اوقلي اشك نريزي...


اما همه اميد من اين است كه:

شايد خيلي طول نكشد معناي جملات بالاي مرا بفهمي...حالا كه باز هوس تماشاي ديوار مرگ و تونل وحشت داري...

سنده‌سلام فرهنگي

روز پانزدهم ماه قمري به‌ساعت حجامت ، فرشته‌اي به شهرمان نزول اجلال كرد...از شانس آن‌روز داشتم به‌سمت دفتر مي‌رفتم كه ديدم‌اش...پهلوهاي پر چرب‌اي داشت...به گمان‌ام از آفت‌هاي كارهاي كم‌تحرك و غذاهاي پركالري‌ست...مصيبت‌هايي دارد...فرشته مي‌گفت: پيش‌تر مساح بوده است و خانه‌هاي بهشت را براي بنده‌گان خدا مساحت مي‌كرده است و براي صاحبان‌اش ماليات مي‌بريده است و آن‌وقت فعاليت بدني‌ش بيش‌تر بوده است...حالا مدتي‌ست به‌خاطر ديسك كمر به بخش كارگزيني منتقل شده است...به او گفته‌اند دكتر هاشمي پزشك حاذق ديسك كمر است و مي‌تواند او را درمان كند...فرشته‌ي عزيز ما آن‌روز در مسير ساختمان پزشكان بوزرجمهر از دكه‌ي روزنامه‌فروشي ايوب عزيز سر در آورد...من هم همان حوالي داشتم آتش به مشتريان سيگار ايوب مي‌دادم...ايوب تازه‌ها را به من مي‌داد و من هم ورقي مي‌زدم و بعضي از مقاله‌ها را سرپايي مي‌خواندم... و نيم‌نگاه‌اي هم به فرشته داشتم...
فرشته دست برد توي جيب بغل‌اش و zest قرمز در آورد...از آن سيگارهاي slide box...خنده‌ام گرفت چون زست قرمز چند وقتي‌ست كم گير مي‌آيد و فقط آبي و سبزش پيدا مي‌شود...از او پرسيدم از كدام پخشي خريده‌ است كه بروم يك باكس بخرم...نخ‌اي تعارف زد و گفت: از اين كه‌كشان نخريده است...آدرس دقيق را براي‌ام روي تكه كاغذي به خط عبري نوشت و گفت: شرمنده اگر بدخط-ام...سراغ اصرافيل را گرفتم و گفتم: خيلي با ما بد كرد وقتي ديد صورش را روزنامه‌نگاران‌مان دميدند و يك‌شبه فله‌اي قلع‌وقمع شدند و كروبي فلان‌فلان‌شده هم تن به حكم حكومتي داد و بساط اصلاحات ما را برچيد ، وگرنه حالا مجبور نبوديم از « بسيار بد » و « بدا به‌حال‌مان » ، بسيار بد را برگزينيم...دست‌اش را زد روي شانه‌ام و گفت: ببين عزيز جان من آدم سياسي نيستم...فقط يك مهره‌ي اجرايي هستم...ولي تا آن‌جا كه مي‌دانم مشكل مملكت شما يك كروبي و يك ميرحسين و يك احمدي‌نژاد ني‌ست...زيربنايي‌تر است...ببخشيد‌ها؟

گفتم: خواهش مي‌كنم...

در اين فاصله ايوب دكه‌اش رابه ما سپرد و رفت دست‌به‌آب...لابه‌لاي ديالوگ‌هاي من و فرشته كه بعداً‌ معلوم شد الكي مي‌گفته است توي كارگزيني بوده است و همان خود اصرافيل بوده است كه پيش «هانري» گريمور ليلا فروهر خودش را جوان كرده است و مرا گم‌راه كرده است...

فرشته به من گفت: داداش چشم چپ‌ات فكر كنم سنده‌سلام گرفته است...گفتم: فكر كنم...گفت: چاره‌اش را كه مي‌داني؟...گفتم: ننه‌جان‌ام گفته است...چشم‌ام را توي سه‌انگشت بگيرم و دعا كنم:

«سنده‌ ، سلام‌ات مي‌كنم...خودمُ غلام‌ات مي‌كنم» و سه‌بار اين دعا را بخوانم...همان لحظه به اصطلاح جذابي رسيدم و از اين اصطلاح كلي كيف كردم...به فرشته گفتم:

عزيز جان «سنده‌سلام فرهنگي‌»ست...يكي مثل كشور پرتغال مردم‌اش كوري معنوي مي‌گيرند...اين‌جا مردم‌اش سنده‌سلام فرهنگي مي‌گيرند...بنده هم مثل بقيه...صد رحمت به swine flu...فرشته فهميد انگليسي‌م بد ني‌ست و طبق معمول با چاركلمه انگليسي آه مهاجرت به جان‌‌مان پرتاب شد...فرشته گفت: ببين جناب...شرمنده جناب‌عالي؟...

گفتم: اي‌رزا...

فرشته گفت: ببين جناب اي‌رزا ، طرف‌هاي دانمارك و سوئد شنيده‌ام براي شكستن يخ‌هاي قطب و صيد ماهي به نيروي انساني احتياج دارند...فكر كنم بد نباشد يك آمار بگيري و سرچ‌اي توي اينترنت بزني...

از او تشكر كردم و خواستم اگر شماره‌ي مشاور مهاجرت‌اي چيزي سراغ دارد به من هم بدهد...فرشته گفت: والا لباس‌ام را نه اين‌كه عجله داشتم...اشتباه پوشيدم و دفترچه‌ تله‌فون‌ام توي لباس قبلي‌ست...فهميدم دارد مرا مي‌پيچاند...
ايوب هم از دست‌به‌آب برگشت و در اين فاصله سه تا روزنامه‌ي كيهان و 20 تا اطلاعات براي شيشه‌پاك‌كني فروخته بودم...چند نفري هم براي چلچراغ آمده بودند كه چون ايوب نبود و بايد از توي دكه درمي‌آوردم ندادم...ايوب تشكري كرد و گفت: فهميدي سر خيابان چه شده بود؟...

ادامه دارد...

Monday, May 4, 2009

از چشم فرهنگي

به‌گمانم بس‌كه به تمامي ابعاد هر پديده‌اي مي‌انديشم شبيه يكي از احجام ابعاددار نقاشي‌هاي كوبيك شده‌ام...با همان آشفته‌گي و كم‌بودن فضاي تهي...خيلي دوست دارم من هم آن‌قدر مستقل و متفاوت مي‌بودم كه مانند يك هنرمند يا نويسنده‌ي بزرگ خودم را متأثر از فقط يك نقاش تصور مي‌كردم و از جاي‌گاه يك منتقد شيفته‌ي خود نويسنده‌ام ، هرجا مي‌رسيدم مي‌گفتم: خود فلاني‌ام متأثر از فلان نقاش و به‌زور شرايط روحي رواني آثار خود را تشريح مي‌كردم...با اين‌كه در نبوغ نقاشان كوبيك شكي ندارم اما بيش‌تر علاقه‌مند نقاشي‌هاي مارك شاگال هستم...شايد اگر علاقه‌مند نقاشي بومي مثلاً تحت تأثير قوللر آغاسي بودم هم ملي‌تر بودم هم پل‌اي به global مي‌زدم...آن‌وقت نام معشوقه‌ام هم به‌جاي شهرزاد ، شايد ونوس‌اي آفروديت‌اي مي‌بود...اما بدبختانه شهرزاد من نيز جهش ژني پيدا مي‌كند و يك‌جا مقيم نمي‌شود...چه‌را‌كه معشوقكان شرقي سرشار از عقده‌هاي جنسي‌اند كه هماره طلب شكست‌هاي عشقي پيشين خود را از عاشق گردن شكسته‌ي بعدي دارند...اما مجبورم براي حفظ آبرو و براي مثبت انديشي در كليشه‌ي فرهنگ خودم دست نبرم و هم‌چنان تصويري سنتي از عشق، بر گردن خويش بياويزم و تن به تنانه‌گي ندهم...بيش‌تر كه فكر مي‌كنم جنس عصبيت من هم هرچه ديگران بگويند از جنس خشم يك آمريكاي لاتيني هم ني‌ست...مگر من با چنين پيشينه‌ي فرهنگي مي‌توانم چون او باشم؟...
خب نمي‌خواهم به تمايز آلياژ چاقوي زنجاني و مثلاً فولاد سخت آغشته به تيتانيوم خنجر شكار برزيلي بپردازم كه بعدش نتيجه بگيرم اگر تيغه‌ي فلان كارخانه‌ي برزيلي يا اسپانيايي را چاقوي پر شلوارم داشت كه آن تيغه‌ها بيش‌تر براي شكارهاي حرفه‌اي به‌كار مي‌رود تا من كه بيش‌تر تيغه‌هاي كوتاه و مخصوص خط انداختن را طالب هستم... مطمئناً اگر چنين نبود فضاي فرهنگي كشور من حالا جنس ديگري مي‌داشت...

در كليشه‌ي فرهنگي خود مي‌توانم به تمايز خال‌هايي كه بر تن خود مي‌كوبيم نيز اشاره كنم و خاصيت tattoo يكي از اعضاي گروه Sepultra را كاملاً متفاوت از خال‌هايي بدانم كه اكبرآقا گچ‌كار كوفته و سابقه‌ي 20 فقره زورگيري و تجاوز به عنف هم داشته‌است و هنوز از او بپرسيم مي‌گويد: خال دوسوزنه فقط با شاتره...بقيه قرتي‌بازي است و بس...
فرق نسب شاعر غم‌گين شوخ‌طبع من با شاعر هرزه‌گرد غربي در اين است كه او از اعيان و نجيب‌زاده‌گان قرن شانزده بوده است و شاعر ما نسب‌اش به زن‌اي فاحشه در بخارا مي‌رسد كه دست‌بالاي دست بالا احياناً پيش‌تر از صيغكان يكي از نوچه‌هاي مولاي روم بوده است...همان بخارا كه زير سم‌ضربه‌هاي تاريخ ناي نفس كشيدن ندارد...شاعر ديگرمان به‌جاي نهادينه كردن خشم خود آن‌چنان رندانه آتش بغداد را با يك خال هندو تاخت مي‌زند كه اگر ناپولئون بناپارات در تبعيدگاه خويش در كنار دزيره‌خانوم به راز آن پي مي‌برد به جاي آن جملات نغز و يادگاري براي آينده‌گان كه ما را فقط به ياد افسانه‌هاي شيرين رضاخان ميرپنج برآمده از اندرزگاه موريس مي‌اندازد ، به تفاوت‌هاي فرهنگي چوب-‌به-‌زير‌-توپ و كريكت اشاره مي‌كرد...بيش‌تر كه فكر مي‌كنم مي‌بينم جنس مكعب‌هاي ذهني من نيز پُر ِ پُر-اش كاغذ اصفهان است...

به‌خودم مي‌گويم اگر كتاب‌هاي درسي‌ام با دست‌گاه‌هاي هايدل‌برگ چاپ مي‌خورد و جوهر ژاپني داشت و كاغذ آلماني و خان‌دائي‌هاي ليسانسيه‌ام به‌جاي bachelor of arts پنجاه سال پيش كه قلم گارايي از دوده‌ي حمام و صمغ درخت عربي براي كتابت و مشق شب فراهم مي‌آوردند ، فابر كاستل استفاده مي‌كردند...حالا من به جاي اين‌كه بنشينم لغز بار كنم تصويرم در تالار افتخارات مدرسه‌ي Bauhaus به ديوار آويخته بود...خيلي هنر كنم براي فرزند محصول مشترك عقده‌هاي جنسي/خيانت/عشق عصبي/مان وقتي از پرينترهاي مونوكروم بخرم ، راه به راه نيايد خفت‌مان كند كه تونر رنگ‌اش ال بود و كارتريج‌اش بل...بابا چه‌را HP چيني خريدي؟
.
.
.
مرتبط

جگركي داش رضا

بگذاريد من هم خاطره‌اي از مرحوم رضا سيدحسيني بگويم:

به نظر من از وقتي مرحوم سيد حسيني جگرگوشه‌اش مرحوم شد به مرض جگرگوشه دچار شد و سال‌ها با آن دست و پنجه نرم كرد و جنگيد تا بالاخره گوشه‌هايي از جگر مرا هم آلوده خودش كرد...الان مدتي‌ست كه از داروي ضدجگر استفاده مي‌كنم...البته بنده به اين بيماري افتخار مي‌كنم...چون بيماري‌اي بود كه مرحوم سيدحسيني از جگرگوشه‌اش واگرفته بود...

وقتي هست كه مي‌گويند

1)
وقتي هست كه مي‌گويند مگر مرض داري؟ و در ادامه آن فعل حرام‌اي كه مرتكب شده‌اي از آن مرض مذكور خودش را نشان مي‌دهد...و من مرض‌ام را از K.Peggy Zina مي‌گيرم ...مرا آن‌قدر مست خويش كرده ‌است كه خنجر بر دوات مي‌برم و به هواي آسياب‌ها يورش مي‌برم...

وقتي هست كه مي‌گويند چه‌ات بود؟ و در ادامه آن فعل حرام را مي‌شكافي...
و من، خود حرام مي‌شوم در هرچه حلال‌خوري‌ست...

2)
اين‌روزها بس‌كه مجله نمي‌خوانم و فيلم به‌جاش مي‌بينم يادم ني‌ست كدام فيلم كدام ديالوگ محشري داشت و كدام تصوير در جان‌ام از كدام فيلم نشسته‌است...ولي دوست دارم از يك ديالوگ فيلم‌اي بگويم كه اولي به دومي مي‌گفت: (فلاني) مثل جيرجيرك تو پينوكيو حال به‌هم‌زني...

چه حس عالي و خوب‌اي داشت آن ديالوگ...


3)
سكانس شب بازگشت شوهر از سفر و مشاجره‌ي زناشوهري توي فيلم CLOSER هم دوباره به‌نظرم يك كلاس آموزش ديالوگ‌نويسي بود...البته بازي كلايو او-ون هم در سكوت مرگ‌بار آشناي جوليا رابرتز حس و حال را تشديد مي‌كند...حس‌اش اگر باشد حتماً آن صحنه را پياده مي‌كنم...خود انگليسي‌اش را هم...تا ببينيد نويسنده‌اش چه درسي از هارولد پينتر گرفته است...نويسنده‌اي كه استندآپ كمدي هم اجرا مي‌كند...گاهي كارهاي آن‌وري‌ها را با نمونه‌هاي وطني موفق‌ خودمان مقايسه مي‌كنم...در نمونه‌هاي خودمان فقط هجويه و حرافي‌ مي‌يابم...نمونه‌هاي شاه‌كارش كه ابراهيم نبوي و هادي خرسندي باشند واي به حال الباقي...


4)
راستي راستي وقتي «روز خشم» دراير را مي‌بينم با خودم مي‌گويم: لامذهب اين سرزمين اسكانديناوي چه‌را يك‌كم به سمت ما كش نيامد؟...ما اگر به جاي زمهرير آخرت ، به زمهرير امروز رو مي‌آورديم شايد استريندبرگ‌اي ، ايبسن‌اي ، كيه‌ركه‌گارد-اي كسي مي‌داشتيم...


5)
نه بابا، برگمان كجا و آمريكا كجا؟...Doubt از كجا در تن نويسنده نشت كرده است؟

تمام شورانگيزهاي دوست‌داشتني من

مطمئناً براي نگاه شسته‌رفته‌تر و پنجره‌اي بي‌خش و براي آن گم‌شده ميان متن اگر از من بپرسيد ميان كرت وونه‌گات و براتي‌گان و چارلز بوكوفسكي كدام را برمي‌گزيني خواهم گفت كرت وونه‌گات...اما آن شور بي‌نظير گم‌شده لابه‌لاي سطور را از حروف بوكوفسكي مي‌جويم...نگاه هرز و مغروق چيزي در من نمي‌زايد...پس دور براتي‌گان را ديگر خط مي‌كشد و براي روح خسته‌اش طلب آمرزش مي‌كنم...

تماشاي last days «گاس ون سنت» كه به‌ظاهر لحظات پاياني زنده‌گي مشوش و آشوب‌زده‌ي كرت كوبه‌ي‌ن گروه نيروانا است ، كمك بسيار به فهم كلمات‌ام مي‌كند...جل‌الخالق كه آشتي طبيعت و آشوب مغروق چه‌بسيار مرا به ياد نهرها و طبيعت آرام ِآشوب‌زده‌ي براتي‌گان مي‌اندازد...گويي در اتوبان‌اي باشي كه يك باندش در دست احداث باشد...

قاعدتاً از ميان فيلم‌سازان ‌بنام بخواهم با چشم خويش از ميان نام‌ها نام‌اي بيرون بكشم ، سام فولر و فرد زينه‌مان و سام پكين پا را بيرون مي‌كشم و مطمئناً از ميان‌ آن‌ها به شعور و ظهور فرد زينه‌مان اعتماد مي‌كنم و ميان حال‌و‌حول‌ها خب طبيعي‌ست شاعران غريزي چيز ديگري هستند و «سام پكين‌پا»ي پابرهنه با آن بطر عرق‌اش كه دست در دستان سام فولر رقص باباكرم مي‌كنند مرا به آن‌سو مي‌كشاند...

از ميان فيلم‌سازان وطني به‌همين علت مسعود كيميايي را دوست مي‌دارم...بي‌آن‌كه وقع‌اي به جاپاي تحليل‌هاي او بگذارم...شور او مرا در مي‌نوردد هم‌چون بوكوفسكي و سام پكين‌پا...و در نمونه‌ي شور شخصي هرز رفته مخلمباف را مي‌بينم كه حالا ديگر شبيه يك پرنده‌ي تاكسي‌درمي حسرت روزهاي پرواز را تنها در من زنده مي‌كند...

بهرام صادقی در ادب داستاني ما اما نمونه‌ي حيرت‌انگيزي‌ست...هم تحليل دارد هم شور دارد...هم خوب مي‌نگرد...هم همانند سوختن منگنز نم‌نم مي‌سوزد و يك‌ آن نورش چشم ‌را خيره مي‌كند و ته مي‌كشد...

بن جانسون نمونه‌ي شورانگيز و غريزي دوران شكسپيه‌ر بود كه در سايه‌ي شكسپيه‌ر بي‌آن‌كه وقع‌اي به حضور بي‌رقيب او بگذارد هم‌چون اسكار وايلد در سرير خويش ياران و اوباش را ارشاد مي‌كرد و به‌ريش تاريخ ابزورد خويش نيش باز مي‌كرد...بن جانسون نمايش‌نامه‌ي نابغه‌اي‌ست كه رقيب سرسخت تاريخ بود...

اما مثل عباس نعل‌بنديان مثل آشوب كتاب‌هاي دن كيشوت است...بي‌معلم...بي‌ راه‌نما...
او شاگرد سخت‌كوش منابع ته كتاب‌ها بود...در كلاس استاد «رجوع كنيد به...» زانو مي‌زد...روزنامه‌فروش در دكه‌ي تنگ و ترش خود، از هر نمط-‌اي مزه‌اي برمي‌چشيد و در دست‌گاه هاضمه‌ي خويش مي‌گواريد...او تئاتري تئاتر نديده‌اي بود كه حروف او را به صحنه‌ كشاند و آواي كم‌بسامد واژه‌ها او را مست stage كرد...

Sunday, May 3, 2009

نه هرکه سر بتراشد قلندري داند

نه هرکه چهره برافروخت دلبري داند
نه هرکه آينه سازد سکندري داند
نه هرکه طَرْف کُلَه کج نهاد و تند نشست
کلاه‌داري و آيين سروري داند
تو بنده‌گي چو گدايان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده‌پروري داند
غلام همت آن رند عافيت‌سوزم
که در گداصفتي کيمياگري داند
وفا و عهد نکو باشد ار بياموزي
وگرنه هرکه تو بيني ستم‌گري داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمي‌بچه شيوه‌‌ي پري داند
هزار نکته‌ي باريک‌تر ز مو اين‌جاست
نه هرکه سر بتراشد قلندري داند
مدار نقطه‌ي بينش ز خال تست مرا
که قدر گوهر يک‌دانه جوهري داند
به قد و چهره ، هر آن‌کس که شاه خوبان شد
جهان بگيرد اگر دادگستري داند
ز شعر دل‌کش حافظ کسي بود آگاه
که لطف طبع و سخن‌گفتن دري داند

Local goodreads

از دوستان و خواننده‌گان جان خودم تقاضا دارم براي يك‌بار شده ، كتاب «سير حكمت در اروپا » محمدعلي فروغي را با لذت و دقت بخوانيد...خواندن‌اش از اوجب واجبات است...بعد خواندن اين كتاب براي دست‌گرمي به سراغ كتاب‌هاي دست‌گرمانه‌تر و simplified-اي چون كتاب‌هاي ويل دورانت برويد...مثلاً «لذات فلسفه»...اما مراقب باشيد كه در او متوقف نشويد كه گم‌راه كننده است...گم‌راهي ويل دورانت در حد گم‌راهي اريش فروم است...ببينيد واضح عرض مي‌كنم كه براي دست‌گرمي...
حالا همه اين‌ها را خوانديد؟...مجموعه گفت‌گوهاي احمد فرديد را بيابيد و بشنويد...عرض مي‌كنم كه بايد شنيد...با همان لهجه‌ي يزدي ايشان...دقت كنيد ابتدا ذهن خود را از هرگونه غرض‌ورزي و سنجه‌ي پيش از مطالعه پاك كنيد و فقط بخوانيد كه نه فقط خوانده باشيد...هيچ نترسيد كه معلم كنار دست‌تان ني‌ست...به شعور خود اطمينان كنيد...پس از يك استراحت ذهني برويد سراغ كتاب‌هاي چندلر و سيمنون و كانن دويل و اگر مثل من دوست‌تر داشتيد سراغ جان لوكاره و دشيل همت را هم حتماً بگيريد...پس از اين زنگ تفريح...داستان‌هاي پاورقي مستعان و حجازي و اگر حوصله داشتيد ر. اعتمادي را هم بخوانيد...زنگ ورزش را برويد سراغ كتاب‌هاي پروست...پس از فراقت ذهن و ورزش روح هفته‌اي يكي دوبار نمايش‌نامه خوب بخوانيد...

توصيه‌هاي من:

با آثار نيل سايمون شروع كنيد...و يكي در ميان سام شپارد و ديويد ممت را هم مزمزه كنيد...بعد برويد سراغ نمايش‌نامه‌هاي روم باستان و سپس فرانسه باستان و سپس‌تر بريتانياي باستان و حالا نوبت يونان باستان مي‌رسد...لابه‌لاي همه اين‌ها از نمايشنامه‌هاي روز دنيا هم غفلت نكنيد...

نوبت آثار ايراني كي است؟...خدمت منورتان عرض مي‌كنم كه همه وقت و هيچ‌وقت...ترجيحاً براي مديريت زمان ابتدا به سراغ واجب‌الكفايه‌ها يعني آثار كلاسيك برويد...بعد كم‌كم به سراغ كتاب‌هاي باب طبع دل‌پذير خودتان برويد...

شبكه‌

راجع به فرجام دلارا صحبت مي‌كرديم كه به دوست‌ام توصيه كردم پست جديد مجتبا را بخواند...اما روي‌ام سياه به‌گمان‌ام چون مجتبا هم‌سوي نظرات من را داشته است اين پيش‌نهاد را دادم...

نظر من اين بود كه رفتار رسانه‌اي هم‌چون گذشته در مقابل موضوع دلارا ، به‌شدت احمقانه و حقير و خام و سرشار از احساسات بود و مدام توهين به خانواده‌ي مقتول مي‌شد و از آن‌ها يك ديو ساخته بودند و نتيجه‌اش همين‌اي شد كه مي‌بينيم...زماني‌كه گلوي‌ام را براي سريال « زير تيغ » جر مي‌دادم سر همين نگاه عقب‌مانده‌ي روشن‌فكري ايراني بود...همان روشن‌فكري كه نامه‌ي بهمن قبادي به موضوع ركسانا صابري ، را داستان‌اي جذاب مي‌بيند و نيش‌تر بر رفتاري كژ مي‌زند به قول خودش...همان رفتار عقب‌مانده‌اي كه پديده‌ي ده‌نمكي را به‌عكس به عشق‌ورزي‌هاي رسانه‌اي مي‌كشاند...و منتقد ده‌نمكي را هم‌شكل چماق قديمي ده‌نمكي مي‌بيند...


من دقيقاً با توجه به چنين نظرات يك‌سونگرانه و خام‌اي چون يادداشت مجتبا كه مي‌‌نويسد:

کاش برخی شعور و فهم آن را داشتند که بفهمند خانواده‌ی مقتول هیچ حقی نداشت برای اعدام


مي‌گويم : از ديد من مشكل عظيم ما مشكل رسانه است...مثل اين‌كه يك شامپانزه را مقابل يك ابر رايانه بيندازند و از او بخواهند شطرنج بازي كند...

تا رسانه‌هاي ما قاعده‌ي بازي را ياد نگيرند و نفهمند حتي چه‌گونه بايد يك گزارش را تنظيم كرد همين بدبختي‌ها گريبان‌گير ما مي‌شود...متأسفانه يادداشت مجتبا هم از اين آفت به‌دور نبود...و من با آفت گوگل‌ريدر به گمان‌ام درست خوانده‌ام و فريب چند كلمه‌ي آغازين يادداشت‌اش را خورده‌ بودم...

به قول دوست‌ام يادداشت مجتبا راجع به دلارا يكي از مزخرف‌ترين يادداشت‌هايي بود كه تا به‌حال خواندم...

برخورد رسانه با موضوع دلارا دقيقاً مثل اين بود كه گوشه‌اي بنشيني و امر بدهي لنگ‌اش كن...

دو چيز در داستان‌نويسي هيچ‌گاه كنار گذاشته نمي‌شود...يكي منطق داستاني ، ديگري قرارداد با مخاطب...
بكوشيم براي تحليل رفتارها و حركات و تنظيم گزارش‌هاي خود به حداقل منطق داستاني پاي‌بند باشيم و ديگر آن‌كه سرآغاز گزارش خود مخاطب خويش را شيرفهم كنيم كه اين گزارش فانتزي‌ست...براي مريخي‌ها نوشته مي‌شود يا داريم چه غلطي مي‌كنيم؟...كجاي اين خراب‌كده را شامل مي‌شود؟...به اين مي‌گويند قرارداد داستاني...

حالا هي دوستان بنويسند و تيكه‌باران كنند حقير را كه پول از كروبي مي‌گيرم...لطفاً با گوگل‌ريدر بنده هم‌راه باشيد...دوست داشتيد همين لينك را به گوگل‌ريدر خود بيفزاييد...
.
.
.
تمنا مي‌كنم يك‌بار با دقت فيلم شبكه‌ ، ساخته‌ي سيدني لومت و نوشته پدي چايفسكي را ببينيد و دست‌كم فيلم‌نامه‌اش را كه خوش‌بختانه ترجمه هم شده‌است با دقت بخوانيد...
.
.
.
يك‌بار از خودتان پرسيده‌ايد چه‌را روزنامه‌هاي سراسر دنيا به‌جاي لغت خاصي كه فقط معناي گزارش را برساند از واژه‌ي story استفاده مي‌كنند؟

Saturday, May 2, 2009

امكانات يك سفر


خب تا پست قبل لابد فهميده‌ايد كه من اين حوالي نيستم...نپرسيد كه جواب‌هاي سربالا مي‌دهم...

من اين‌جا نيستم يعني نيستم به ضرورت رديف و قافيه...

مثل سرفصل‌هاي يك فيلم‌نوشت مي‌توانيد به روز و داخي و خارجي (مثل ان حضرت بيرون جا و تو ) بخش‌ام كنيد و بنا به موقعيت شبانه‌روز بخش‌تر كنيدم و تا مي‌توانيد از جزييات بي‌ربط صحنه‌بندي‌ام بپرهيزيد كه به كار هيچ كارگردان‌اي نمي‌آيد...مي‌گذارم هركس به طبع دل‌پذير و ذوق فريبنده‌اش كارگرداني‌ام كند...


هستم يعني اين حوالي نيستم...

خيال‌انگيزتر است كه قصه سر هم كنيد كجاي جغرافيا هستم؟...يكي چند امكان پيش رو هست...يكي به كشور مطبوع‌ام بريتانيا كوچيده‌ام...به خفت نداري...يا شايد دل‌بسته به روياها و حضور در بي‌بي‌سي‌فارسي...كعبه‌ي آمال‌ام!!!!!!!!!...من اين امكان را به شرطي دوست دارم كه امكان عكس يادگاري با لورد التون جان يا ديدار با لي‌لي آلن داشته باشم...پس از تأييد هرگونه سر ،‌ دست ،‌ پا يا يك بله يا خير ساده هم امتناع مي‌كنم...

هستم يعني اين حوالي نيستم...


چند امكان پيش رو هست...يكي مدتي در تعطيلات بين‌ راه‌اي باشم براي مهاجرت دائم...يكي مثل تركيه كه مثلاً الهه هيكس‌اي كسي مرا با بال‌هاي فرشته‌گون‌اش بكوچاند تا مرز صداي آمريكا براي افشاگري‌هاي احتمالي آينده...اين گزينه اگرچه محال مي‌نمايد اما با وجود هركه‌هركه‌اي بودن و حضور سنگين تي‌شرت‌هاي خونين‌اي كه هرآن استعداد يك حماسه را دارند هيچ بعيد ني‌ست يك وب‌لاگ كه بيش‌تر آي.اس.پي ها فيلترش كرده‌اند اين بالقوه‌گي را داشته باشد...نكته‌ي عميق‌اي‌ست اما به كار من كه هميشه به‌دنبال فرصت‌هاي بالفعل خود بوده‌ام نمي‌آيد...تازه جايي‌كه من باشم هيچ بعيد ني‌ست توان گفت‌گوي تله‌فون راه دور را به‌اين راحتي نداشته باشم...اين هم هست...

هستم يعني اين حوالي نيستم...


چند امكان پيش رو هست...يكي مدتي به‌ضرورت شغل‌اي خودم را در بيشه‌زاري حبس كرده باشم تا فقط خلق كنم...طرح دور از ذهن‌اي‌ست كه زنده‌گي غريب من بيش‌تر به آن حاشيه‌نشيني‌هاي براتي‌گان مي‌آيد كه اگرچه مي‌خواست هم دور باشد اما گوشي تله‌فون فراموش‌اش نمي‌شد...چون حوصله‌ي قبض تله‌فون را ندارم و مدتي‌ست قبض موبايل‌ام هم نپرداخته‌ام تا يك‌طرفه شود و بعدش به‌كل قطع شود بل‌كه من هم ايرانسل‌اي بشوم...پس احتمال ضعيف‌اي‌ست اين فرض بيشه‌نشين‌اي...

هستم يعني اين حوالي نيستم...

ياران همه رفتند

مي‌ايستيم به يادگار عكس خداحافظي از هم برداريم...هنوز مرا آقا صدا مي‌زنند و هنوز دل‌ام از اين آقا فرمودن‌شان ريش مي‌شود...يكي دوتاشان به اصرار كتاب‌ام را به‌يادگار گرفتند...اما آن كتاب تلخ بود و از طنز من كه هميشه با آن‌ها شفاهي بود خبري نبود...واقعيت اين است كه شفاهاً آن‌قدر شادم كه كس نمي‌داند قلم‌ام انقدر زهر داشته باشد و توي ذوق‌شان بزند...سيگارم را آتش مي‌زنم...
اصرار دارند چارخط از آن هندوانه‌هاي مشدي را كه زير بغل‌ام زده‌اند قاش بزنم و از آن به اصطلاح طنزهاي ناب خود را بنويسم...مي‌گو‌يم: عزيزان جان تحت فشارم...به حضرت‌تان طنز دارم هلو...دست‌به‌نقد...شفاهي عرض كنم؟...گويند: تو را هميشه شفاهي خوانده‌ايم...بنويس برا‌مان آقاي نويسنده...كو مكتوب تو؟...به يادگار از من مي‌خواهند ياران...
مي‌گويم:
بنا به خاصيت موئينه‌گي هم حساب كنيم طنز در وضعيت فعلي به نقطه‌ي كم ‌تراكم ميل مي‌كند...مي‌گويند: طنز با فشار زاي‌مان مي‌شود...

مي‌گويم: موكونه شنيده‌ايد؟...‌گويند: نه...مي‌گويم: به كسي كه موي كون بشود گويند...اجازه‌ي دفع درست فضولات را هم نمي‌دهد...‌گويند: تو با طنز ناب‌ات نوره باش...مي‌گويم: تكليف فضولات چه مي‌شود؟...حالا راحت‌تر دفع مي‌شود كه؟...

براي‌‌شان مي‌نويسم:

هر روز دل من با شادي مردم‌اي كه با ولع اخبار جنايات و حوادث دردناك را مي‌خوانند به وجد مي‌آيد...

خنده بر لبان‌شان جرح و تعديل مي‌شود...مي‌خندم و مي‌گويم: شوخي بود...تا من بروم مستراب و برگردم شما به آگهي بازرگاني توجه فرماييد...
.
.
.
از همه دوستان‌اي كه مي‌فرمايند به در بسته برخورده‌اند حلاليت مي‌طلبم...شرمنده از تمام دوستان كه به گوگل ريدر مهاجرت كرده‌اند و از آن‌جا مي‌خوانندم...سپاس‌گزارم...من كه از ديرباز در تله‌ي برادران ارزشي گرفتار بودم...حالا با فيلترينگ فله‌اي بيش‌تر بسته شده‌ام...ديگر به يكي دو آي.اي.اس.پي هم كفايت نكرده‌اند پدرصلواتي‌ها...

ما رفتيم و دل ايمايه شما را شكستيم

يكي به خال گرفتار مي‌شود...يكي به گوشت اطراف خال...ما هم كه گويي خود خال شده‌ايم و ديگران گرفتار ما شده‌اند...