بي تو              

Friday, November 30, 2007

این قل‌قله‌ای که در کف قلیان است یا جمعه‌ی خود را چه‌گونه گذراندید؟

ابتدا از خواب پاشدیم. بعد قرص‌هایمان را خوردیم. بعد پمادهای صورت‌مان را مالیدیم. مالیدی!

جامپ‌ کات.

شب با اصرار دوستان به قلیان‌خانه‌ رفتیم. پيش از آن آهنگ عرق‌خوری كرده بودیم كه به‌ناگه وصیت طبیب معالج يادمان آمد که نبایستی در دوره‌ی درمان هيچ‌گونه نوشابه‌ی الکلی بنوشیم فلذا دیگران را منصرف کردیم و با قل‌قل درون‌مان ذکر گفتیم و تذکر شنیدیم. جای شما خالی. قلیان به سبک فرنگی هم کشیدیم. و حین قلیان‌کشی جای شلایر ماخر را هم سبز کردیم. گویی خود خود چه‌ گوئه‌وارا شده بودیم.
پ.س

کاش به جای این مرحوم بسطامی ، که خشتک ما را جر دادند این ملت مرده پرست ، هرجا رفتیم از او پخش می‌کردند ، کاش قلیان‌خانه این ترنم اهورایی را پخش می‌کرد...

پندانه

برای من قهرمانان واقعی سازنده‌گان جوک‌ها هستند که همیشه در طول تاریخ گم‌نام مانده‌اند و هیچ‌گاه تلاشی برای یافتن نام‌شان هم نشده است.

چه فایده که خودم را یکی از قهرمانان گم‌نام بنام معرفی کنم.
.
.
.
حس فرورفتن شن‌ریزه‌ای توی جوراب دارم که هرچی کفش‌ات را درمی‌آوری و سر و ته می‌کنی و می‌تکانی ، باز کلافه‌ای.
.
.
.
روزی مدرسه‌سازی خیّر با کاشی‌کار سر درمدرسه گلوآویز شد که چه‌را به جای حاج‌علی‌رضا خردپیشه نوشته است مرحوم حاج‌علی‌رضا خرپیشه.
.
.
.
شیخ‌مان را دوش گریبان گرفتيم که مردک بُله تو نمی‌دانی خوب...ما می‌دانیم...تو همین دی‌روز با آقا یک چای قندپهلو نوشیدی...تو همان‌ای که کفش‌های پاشنه‌بلند حاج خانوم را به طرفةالعین‌ای جلوی پایش جفت می‌کنی...تو همان بی‌سوادی که به اذن حضرت حق فیزیک کوانتوم تلمذ کردی...آقا به خواب‌ات آمد و بر کف سرت دستی کشید و گفت: حال می‌توانی پوز اینش‌تن را هم بزنی... شیخ‌مان از همین ام‌روز کار دریافت وجوهات را آغاز کرد...

Wednesday, November 28, 2007

Laugh-ای نه به گزاف


این خنده را با هیچ‌چیز نمی‌شه عوض کرد.

تف به ضرب‌اش

هوس اسم- فامیل کرده‌ام و برای این‌که حریف مغلوب شود بگویم: با ژ...هوس نقطه بازی که مهارت‌ام انکار ناشدنی‌ست...هوس منچ و مارپله که استادم تا یک خانه به آخر برسم و آن مار کت و گنده نیش‌ام بزند...هوس دوز کرده‌ام و لذتی وصف ناشدنی از دودوزه شدن...هوس یک قل دو قل تا قل‌ها را از زیر پل انگشتان‌ام بقلانم...هوس بازی میخک که تا نفر آخری بخواهد از روی قوزش بلند شود فریاد بزنم: خر به جا...و دوباره دولا شود تا از روی‌ همه بپرم...هوس مرّه بازی کرده‌ام تا الک یک ضرب به زمین مچ‌ پوینت شود و روی هوا بُل بگیرم و فریاد بزنم: تف به ضرب‌اش...هوس هفت سنگ کرده‌ام تا باز هم بچه‌ها فریاد بزنند: ای‌رزا چکشی...چکشی.

خشم اژدها

تا حالا شده یک مشته هسته‌ی زردآلو که هنوز لیچ‌ای و نوچ‌ای از سر و کول‌شان بالا می‌رود و خیس‌اند توی دست‌تان بریزند و یک گوش‌کوب هم توی دست دیگرتان و مانند مادری که فرزند خود را با هزار امید و آرزو روانه‌ی میدان نبرد می‌‌کند، دستی بر کول‌تان بکوبند تا غباری که همیشه روی شانه‌های مردان می‌نشیند به‌هوا خیزد و بگویند: برو عزیزم...برو این‌ها را بشکن و بخور قوت بگیری....تا حالا شده،‌یکی‌یکی آن هسته‌ها را بکشنید و یا پوک باشند و یا مثل زقوم تلخ؟...شده مامان‌بزرگ‌تان که تنها شما به او نمی‌گویید: مامانی...و ترجیح می‌دهید بگویید: زهرا جوان‌مرد...دختر قرعلی مکتب‌خانه‌دار...شما را بفرستد به بقالی تا نخود لوبیا بخرید و برگردید و بگویید: تمام شده بود و لبان خورشیدی‌اش را جمع کند توی دهان و مشت‌اش را نیمه‌افراشته نگاه دارد و بگویدتان: بس‌که پشت‌پات سیاه است، هرجا می‌روی می‌خشکد...شده است، عکس آن یکی مامان‌بزرگ‌تان را که پسر اول خانه به‌دنیا آمد از مرض آسم مرده است و از روی عکس سیاه سفیدی که نقش ضریح امام‌رضا پشت‌اش وال‌په‌‌ی‌پر شده‌است را ببینید و پیش خودتان بگویید: یعنی طاهره عابدینی واقعاً‌ چشمان‌اش آبی بود؟...شده توی آرام‌گاه‌های خانواده‌گی بروید و روی قاب عکس‌های غبار نشسته با توک انگشتان‌تان قلب‌ای بکشید که روی‌اش یک تیر سه‌شعبه اصابت کرده‌است؟...

امتحان سه قوه

آن‌‌موقع‌ها ما امتحانات‌ای داشتیم که زیاد جای درستی نداشت...چیزی مثل میان‌ترم حالایی‌ها...ممکن بود یک‌هفته‌ بعد باشد...یا نه سه هفته بعد...شاید هم بیش‌تر...مهم این بود که به‌اش می‌گفتیم امتحان قوه...حالا که با خودم فکر می‌کنم هیچ‌وقت این امتحانات را جدی نمی‌گرفتم برای این بود که تا می‌گفتند فردا مثلاً‌ امتحان قوه داریم...یاد چراغ قوه خانه‌مان می‌افتادم که همیشه نشادرهای‌اش بیرون زده بود و باید یک جفت قوه‌ي پارس‌نشان می‌خریدم و می‌‌انداختم توش تا موقع حمله‌ی هوایی و قطع برق جلوی پایمان را روشن کند و خودمان را برسانیم به کبریت و چراغ گردسوز...مطمئن‌ام فقط به همین دلیل هیچ‌وقت امتحان قوه را جدی نمی‌گرفتم...همان‌طور که یک‌روز ده بار پشت سر هم آژیر حمله هوایی کشيد و همه به زیر زمین رفتند و من بی‌‌خیال همه‌کس و زنده‌گی ، نشستم تا فیلم‌ای ژاپنی ببینم...امتحان قوه مثل امتحان مرگ و زنده‌گی بود...مثل هوس پریدن از خرپشته بود...هروقت می‌روی بالایش تا آنتن را بگردانی و زیر پایت را می‌بینی هوس یک جفت‌پا می‌گیری...مثل سه‌قوه‌ی تصمیم‌گیرنده‌ی کشور که هربار نام‌شان مرا یاد امتحان قوه می‌اندازد...امتحان قوه همیشه در نمرات آخر سال تأثیر داشت و من همیشه از آن نمرات محروم می‌ماندم.

تلك الغرانیق العلى و ان شفاعتهن لترتجى‏

خیلی خوب است که ما ایرانی‌ها...نه ببخشید...ما انسان‌ها دست‌کم این عادت خوب از کله‌مان نیفتاده که برای هر نظری که ساطع می‌کنیم جلوش یک‌ جمله‌ی ساده بگذاریم: به نظرم...

به نظرم هرکسی می‌تواند این به‌نظرم را به‌کار ببرد...ولی حالت جدی وقتی به این به‌نظرم می‌دهی، کمی مشکل‌دار می‌شود...مثلاً:

‌به نظرم این آقای سلمان رشدی خیلی به او اجحاف شده‌است...این جمله‌ی بغل دست وب‌لاگ را جدای از نقش was و were از قضا پیش از آن گفت‌گوی جالب‌اش با آن مجری و دست‌انداختن او در وب‌لاگ گذاشته‌ام...نویسنده‌ای که به قول خودش حرام‌زاده‌ی تاریخ ‌است...در کشوری که کشورش را به فنای فرهنگ داد از ترس هم‌کیشان‌اش( کیش؟...مگر او کیش دارد؟)...کشوری‌که هنوز وقتی می‌گوید: دوستت دارم می‌‌گوید: اَی لو-و یو...کشوری‌که مجبور بود زمانی جدول لگاریتم را حفظ کند...در این‌کشور دست‌کم سلمان رشدی عزیز مانند آن مردک توباگویی حالت نفرین‌ای به موطن خود نمی‌دهد...کاش آیات شیطانی را خوانده باشید و ببینید چه‌طور وقتی از کون آسمان سقوط...ببخشید هبوط می‌شود و در همان حال سقوط شعری بنگالی خوانده می‌شود و تا به زمین برسند چه‌دیالوگ‌هایی...چه جریان‌های سیال ذهن‌ای...مبادله می‌شود...

به نظرم به سلمان رشدی اجحاف شده‌است...در یکی از کتاب‌خانه‌هایی که در آن مشغول به کارم،‌یک جلد از کتاب شرم پیدا کرده‌ام...و گذاشته‌ام همان گوشه تا به هوس‌های من پلک‌پرانی کند تا کم‌کم اشتیاق خواندن که چند صباحی‌ست در من کور شده‌است،‌ از خناس‌ای بیفتد و مگس‌پران شعر و شعورم بشود...

به نظرم سلمان رشدی به اعتبار طنز سیاه و شوم‌اش باید ستایش شود...طنزی که شمشیری بران بر گردن‌اش شده‌است تا کابوس‌ فداییان اسلام ، شوخ‌وشنگ‌ای را از او بگیرد...حتا قادر به تصورش هم نیستم...چه‌گونه می‌توان با این تدابیر شدید امنیت‌ای برای حفظ جان خود،‌ باز بنشینی و تاریخ هند و ایتالیا را در هم بتنی و با این تاریخ مادربه‌خطا شوخی کنی...

نمی‌دانم اگر بگویم: سلمان رشدی کسی‌ست که خانوم دوریس لسینگ از او یاد می‌کند و در مجله‌ی ایرانی سه‌نقطه می‌شود چه حالی به‌تان دست می‌دهد...

به نظرم این حالت جدی من کمی مشکل ایجاد می‌کند.

Monday, November 26, 2007

Frankali presents

دخترَمو زَرا
خدمت تمام مشتاقان خود باید عرض کنم ، ‌بنده فرانکعلی معروف به فری‌اندام پسر عموی فطروس پداکار به دلیل عذاب وجدان سال‌های سال است که بار سنگین‌ای را با خود به دوش می‌کشم...اما این‌بار می‌خواهم دلیل لخت شدن «اون شب که بارون اومد» ،‌ را به همه دوست‌داران خود اعلام کنم:

بنده فقط به یک دلیل توی آن سرمای جان‌‌گزا لخت شدم...نه کوه‌ای ریزش کرده بود و نه خطر جانی کسی را تهدید می‌کرد...فقط یک دلیل داشت...قطار 30, 2 دقیقه شمال از شمال غربی ، به سمت روستای کوس‌خولا در حرکت بود و چون می‌‌دانستم در یکی از کوپه‌های قطار ، «دخترَمو زَرا» است و از طهرون می‌آيد ، خواستم براش فیگور بیايم و در ضمن تأثیرات کراتین را هم در خون خود به‌تر حس كنم...لذا چه بهانه‌ای به‌تر از ریزش کوه...اما توی آن بوران مگر مشعل روشن می‌شد؟...اما نگران نباشيد ، فندک زیپو را برای یک هم‌چین روزهایی ساخته‌اند...
الغرض من‌الراوی ایز مرض.
و هکذا بنده به خدای لاشریک قسم ياد می‌كنم كه فقط می‌خواستم جلوی دخترَمو زَرا یک کمی قیف بیایم...همین و بس.

وقتي سحر شد...

.
.
.
نوش‌آفرین‌را خیلی دوست دارم...خصوصاً گل‌سرخ‌اش را که بی‌داد می‌کند در دل‌ام...مزه‌ی خرمالوی یخ‌ای می‌دهد كه با لذت گاز می‌زنم و با باد خنک‌ بیرون از پنجره‌ی ماشین توی صورت می‌زند ، درهم می‌آميزد...وه چه طعم‌ای دارد...

این‌جا را گوش کن:
.
.
.
عطر تن‌ام را خریدار باش
وای نه خریدار...طلب‌کار باش

وقتی سحر شد.
.
.
.

Saturday, November 24, 2007

ای حافظ شیراز / ای محرم هر راز / كار مان را بساز


فکرش را بکنید چاپ‌چی در چاپ شرح و تعبیرات یک کتاب فال حافظ یکی در میان اشتباهی معنای شعر دیگری زیر شعر مورد نظر بیاورد. فکرش را بکنید که آن‌روز چاپ‌چی 40 درجه و یک عُشـْر و نیم تب داشته است و خوب هم پاشویه نشده است.
نام این تعبیر و تفأل را می‌گذارم تعبیر «ابن عنکبوت» به نیت این‌ترنت و اشارت به تارعنکبوتی آن.

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناه‌ات بس


تعبیر ابن عنکبوت:

زیاده طلبی و بلند پروازی غیر از رنج و مصیبت نتیجه‌ای ندارد. قناعت گنج‌ای است که باید قدر آن را دانست. به خدا توکل کن و صدقه را فراموش نکن و اگر چنان‌چه توانستی به حساب 100 امام نیز می‌توانی واریز کنی. انشاءالله که به خواسته‌ات می‌رسی.

تقویم تاریخ

شصت هزار سال پیش در چنین روزی یک اوران‌گوتان معروف به «شیرین‌گوتان» با استخوانی تیشه‌ای بر فرق عاشق‌اش معروف به «فرهاد‌گوتان» کوفت. چه‌راکه به او گفته بود دماغ قلمی. و در مسلک گوتانیان دماغ قلمی یک فحش است.

شیش هزار سال پیش در چنین روزی حضرت آدم وقتی از بساط عرق‌خوری با شیطان به منزل برمی‌گشت با قفل جدید مواجه شد و شب را با اوران‌گوتان‌‌ای معروف به «لیلی گوتان» عشق‌بازی کرد.

شیش‌صد سال پیش در چنین‌روزی شیخ ممد حافظ شب چهلم زیارت شاچراغ یک تار موی شاخه نبات را آتیش زد ، ‌اما خودش جز جیگر شد. بعدها شهریار شعر او را تکمیل کرد با این بیت معروف که آمدی جانم به قربان‌ات ولی حالا چه‌را.

شیش ماه پیش در چنین روزی ...به دلیل این‌که همه‌چیز کامپیوتری شده بود و در این تاریخ ویروس مای لاو به جان مرکز دیتا افتاد ، اطلاعات مورد نظر پاک شد.

شیش روز پیش در چنین روزی ، ای‌رزا هوس بازی «کوت خراب» کرد... و یاد آن الک چاق‌ای کرد که زارپ به جای این‌که روی هوا بقاپد به پیشانی‌اش کوفته شد و شاخ کرگدن‌ای درآورد.

شیش ساعت پیش، ای‌رزا توی خواب ،‌ یاد خواب‌هایی ‌افتاد که هرچه فكر می‌كند يادش نمی‌آید.


شیش دقیقه‌ی پیش ای‌رزا تصمیم گرفت یک پست بنویسد.

شیش ثانیه پیش ای‌رزا هنوز مشغول نوشتن بود.

Wednesday, November 21, 2007

فیلسوفی از تبار بخار(ا)ست

علی ایحاله از تأثیرات سیر و سرکه نباید درگذشت که مثل سکه‌ی شانس می‌ماند که شرطش به چرخ خوردن است و شرایطش به نشستن بر کف دست. من کف می‌بینم. کافی‌ست که خط بنشیند یا شیر...شیر بیایی یا روباه...لیکن بقای سیر و سرکه بر جوشیدن است.
به درستی‌که تو همان‌قدر بکوشی ،‌سیر و سرکه هم می‌جوشد.
.
.
.

Tuesday, November 20, 2007

چشم دل باز كن

ببینید آقای دکتر یه نیگا به چشاش بندازید؟...همین طور از دی‌شب تا حالا وق‌زده مونده...بذا ببینم...چی شد که این‌جور شد؟...هیچ‌چی آقای دکتر نمی‌دونم خودتون ببینید...حالتش مث ایناس که می‌خوان از تعجب شاخ در بیارن...حالا چه‌را آوردید چش پزشک؟...آخه آقای دکتر ایشون ام‌روز باید برن خواستگاری...این‌طور که نمی‌شه؟...والا مردمک چش خیلی گشاد شده...بردیدش جای پر نور؟...بله آقای دکتر... چه‌را خودش حرف نمی‌زنه؟...می‌گه حرف كه می‌زنم رگ چشام می‌خواد پاره بشه...نمی‌تونه...آهان...به‌نظرم تنها راه حل درمان این قضیه دیدن دوباره‌ی همون صحنه می‌دونم...نه آقای دکتر...خودش هم می‌گه: درست یادش نی‌ست چی دیده...فقط می‌دونه که از تعجب چشاش وا مونده...آخه این‌چه صحنه‌ای بوده که خودش یادش نی‌ست؟...نکنه تو خواب بوده؟...دقیقاً...از خواب پريده و دیده این‌ریختی شده...حالا اصلاً‌ خواب‌اش هم یادش نمی‌آد...ببین تو بچه‌گی یه بازی داشتیم که یارو می‌زد پس کله‌ش زبون‌اش بیرون می‌زد و بعد با گوشاش جهت زبون‌اشُ‌می‌چرخوند؟...آره...امتحان کرده‌اید؟...نه آقای دکتر...آخه این به اختیار خودمون بود...یه بازی بود...زوری که نبود؟...تازه چه ربطی به مردمک چش داشت؟...حالا بذا امتحان کنیم...فقط آقای دکتر مراقب باشید زیاد محکم نزنید ممکنه عصب‌های چشش بن‌کل پاره بشه...نه بابا مراقبم...بذا ببینم...ها آه...خب...این هم گوش راس...این هم گوش چپ...دیدی آقای دکتر ؟...نمی‌شه...حالا تو خواستگاری بره با این وضعیت كه به‌تره براش...یعنی چی؟...عوضش کلی عشق می‌کنن...فکر می‌کنن محو زیبایی دختر خانوم شده و داره شاخ درمی‌آره...چه حرفا می‌زنید...اگه بی‌ريخت بود چی؟...اون‌وقت فکر می‌کنن از وحشت داره شاخ درمی‌آره...خب فکر کنن...به درک...تازه به‌تر...نه آقای دکتر...طرف آشناست...کلی جلو در و هم‌سایه آبرو داریم...پس به چشاش یه عینک آفتابی فعلاً ‌بزنه شاید خودش کم‌کم خوب شد...نمی‌شه آقای دکتر...فکر می‌کنن دوماد کوره...خب فکر کنن...به‌تر از این چشای ورقلنبیده‌س که؟...ای بابا...صبر کن ...صبر کن...یه چیزی الان یادم اومد...این دست‌مالُ‌ ببند رو چشاش...آهان...بذار یه دقه...چی‌کار می‌کنید؟...تو هیچ‌چی نگو...هیچ‌چی...بذار کار خودمُ‌ بکنم...

حالا چشاشُ وا كن...

وقتی چشم‌های بیمار را باز کردند...مردمک آن‌قدر از تعجب گشاد شد که چشمان او خون‌ریزی کرد...

فكر می‌كنيد بیمار چه صحنه‌ای دیده است؟

گنبذ باز

دیدم که نگاه بر آسمان بر افراشته‌ای. این‌بار را جدی جدی نخندیدم. وقتی دیدم دندان شیری‌ات هنوز نیفتاده. گفتم: ببین یوسف جان...بببین وقتی تو را سر کوچه‌ی حاج نایب با قوزی ‌بالا دیدم که سر یک شیشه مربا مشاجره داری به خودم گفتم: ببین چه ات و اوضاعی شده‌است...باور کن...ات و اوضاع گفتم...یادم نی‌ست که چه چیزی داشتید به هم پرتاب می‌کردید. ولی وقتی دیدم که نگاه‌ات پر از شب بارانی پارسال شد که همین نگاه بی‌حضور را داشتی و فکر می‌کردی که نمی‌توانم ردش را توی کوچه پس‌کوچه‌های حاج نایب بزنم...خیالت خام بود...وقتی سرت را پایین دادی و گفتی: معلوم نی‌ست ابرها از کدام سمت می‌آیند...گفتم: ببین خوب بلدی پرچم بزنی...من که هنوز توی آفساید نرفته‌ام عشقی...می‌دانستم که باج سبیل می‌خواهی و اصلاً‌ هم حواس‌ات به ابرها نی‌ست و داری رد گم می‌کنی...گفتم: هان...از سمت قبله می‌آیند لابد؟...کاش پلاس شب‌مان را جمع کنیم و به سوک‌ای بخزیم و حاجت به دل‌سوخته‌گان شب‌های یلدایی بسپاریم...گفتی: زبان‌ات ام‌روز بار دارد... ابرها نه به گمانم...خم به ابرو نیاوردم...خودت می‌دانستی که دوست‌ات دارم...وقتی آن لنگ موروثی را روی دوش‌ات می‌ندازی و توی دل‌ات می‌خندی وقتی می‌گویم: خُــــــــــــــــشک؟...بله...سخت است که پندی بدهی و خودت به بلندای کوه‌های کرکس و زیر تاق شکسته‌ی گنبذ باز برای رفیق خشکیده‌ات به هوای بهار سکسکه کنی...که یعنی آره...هستیم...داریم‌ات.

Monday, November 19, 2007

jungle-man

من یک کتاب قصه‌ام. همان تو هستم. و تو همان من هستی. تو مرا خوب می شناسی. نمی شناسی؟...یادت هست وقتی مرا از زادگاه‌ام جنگل سیاه جدا می کردند؟...یادت هست وقتی اره بر تن‌ام می‌نشست؟ یادت هست وقتی به آب غسل‌ام می‌دادند؟...یادت هست وقتی خمیرم می‌کردند؟...یادت هست وقتی پهن‌ام می‌کردند؟...یادت هست وقتی حروف سربی بر تن‌ام خال کوفتند؟...یادت هست آن کلمات را؟...یادت هست وقتی اولین «سارا انار دارد» را بر پهلوی چپ‌ام نوشتی؟ یادت هست حوصله نداشتی پاک‌کن دست بگیری و تف‌مالی‌ام می‌کردی و نوک انگشت تفی‌ات را هی روی خطوط مداد می‌کشیدی و پوست صورت‌ام را جر می‌دادی؟...یادت هست که هی از وسط مرا جر می‌دادی و با آن قایق و موشک درست می‌کردی؟...یادت هست مرا مچاله می‌کردی و تف می‌زدی و گلوله می‌ساختی و به سقف می‌کوباندی؟...یادت هست اولین‌بار گوشه‌ی صفحه 345 یا شاید 278 و یا شاید 120 من نوشتی: من از کوکوسبزی متنفرم؟...یادت هست وقتی گوشه‌های مرا برمی‌گرداندی و روی هر صفحه‌ام یک گام آدمک‌ای را می‌کشیدی که هی این گام درازتر می‌شد و کم‌کم دور برمی‌داشت و تند که ورق‌ام می‌زدی مثل یابو می‌‌دوید؟...یادت هست روزی‌که مرا توی یک کیسه کردی و دادی به نان‌خشکی و حتا بابت رفاقت چندین و چندساله‌مان یک پاپاسی هم از آن کودک زابلی نگرفتی؟...
.
.
.
.
.
.
مرتبط؟ نمی‌دانم

فن‌آوری شادباشی

مدتی بود که لباس خوش‌نقش سیاه‌ام وقتی تن‌ام می‌کردم خیلی مرا غم‌گین می‌کرد...فکر بکری به سر-ام زد...ماشین لباس‌شویی را روشن کردم و انداختم‌اش توی مخزن‌ ماشین...آن‌قدر به دور خودش سماع کرد که مست و پاتیل شد...حالا که لباس سیاه‌ام را می‌پوشم شاد و شنگول‌ام...هر وقت که غم‌گین می‌شوم لباس سیاه‌ام را توی گردونه می‌اندازم و با هم می‌خوانیم: ام‌شب که لول لول‌ام...ام‌شب که مست مست‌ام...

Sunday, November 18, 2007

آداب خوردن

بذار تا هنوز غذا سفارش ندادیم یه چیزایی به‌ت بگم...خوب تو گوش‌ات فرو کن...من اگه وسط غذا نتونم حرف بزنم بلند می‌شم می‌رم...پس خواهش می‌کنم نگو دهن‌اتُ ‌ببند لقمه‌ها تو دهن‌ات دیده می‌شه...من اصلاً‌ غذا رو بدون پریدن لقمه توی گلو نمی‌خوام...من اگه بخوام سوسولی بخورم باید پاشم برم...خب تصمیم خودتُ‌ بگیر...به من بگو چه‌کار کنم؟...من اگه نتونم توی نی دوغ‌ام فوت کنم غذام هضم نمی‌شه و حوصله هم ندارم يه مقدار از غذام هم بذارم...ته بشقاب‌امُ ‌باید لیس بزنم...مثل سگ...حواس‌ات هس؟...من دوست دارم بعد غذا هم‌چین سر چوب کبریتُ‌ بشکونم و با تیزی نوک‌اش لا دندونام خلال كنم تا جیگرم حال بیاد...خلال دندونُ‌ دوست ندارم...بعد تيکه‌های گوشت لای دندونُ که نوک چوب خلال جمع شده بو بکشم و بکشم پشت آستین كت‌ام...من از این عادت‌ها دارم...از حالا بگم....ببین بذار خیال‌اتُ راحت کنم...بعد غذا یه آروق محلی هم می‌زنم و باید حتماً بعدش بگم: الاهی شکر...دهن‌امُ‌ با تمام کف دستم پاک می‌کنم و به همه‌جا می‌کشم الا روی دست‌مال کاغذی جلوی دستم...بعد همین‌طور که پیش به سوی پیش‌خون می‌رم تا حساب کنم متوجه می‌شی پیرهن‌ام از زیر شکم قلنبه‌ام بیرون زده و ناف‌ام دیده می‌شه...هنوز دارم با توک زبون‌ام لای دندونامُ‌ جستجو می‌کنم كه دست می‌کنم بیخ جیب‌های قلنبه از قفته‌های پول شلوارم و با همون حال می‌گم: چند شد؟...نه دست شما درد نکنه‌ای...نه هیچ‌چیز ديگه...
خب حالا بگو غذا چی می‌خوری سفارش بدم؟...من که پیتزا می‌خورم تو چی؟

از کوزه همان برون تراود که در اوست

توی دهات‌مان یک سید عباس داریم که هنوز می‌بینم‌اش نگاهی به نوشته‌ها‌ی روی پیرهن‌ام می‌ندازد و آن‌ها ‌را می‌خواند. این‌بار که رفته بودم دهات رویش را خواند...البته با مکث زیاد: بیر...گفتم: باریکلا...خب این یعنی چی؟...گفت: ماءالشعیر؟...گفتم: ببین سید عباس ، با آن یکی اشتباه گرفته‌ای...اگر گفتی کدام است؟...و سید عباس تا بخواهد فکر کند،‌ باید دور و برش را خلوت کنی...ساعت‌ها به فکر فرو می‌رود و مدام با خودش توی دماغی حرف می‌زند...سید عباس سی‌سال است که مشاعر ندارد. سی سال پیش سید عباس دانش‌آموز نمونه‌ی رشته ریاضی بود...و پدرش سید نظام ، خیلی مستبد بود و جز نماز شب چیزی حالی‌ش نبود. سید نظام همیشه یک شال سبز پشمی دور کمرش می‌بست و می‌رفت سر زمین و دستغاله را دست می‌گرفت و شروع به وجین می‌کرد...چند ساعت بعد او را سوار یک الاغ پیر می‌دیدی که تخم راست‌اش را کشیده بودند و پر از بار یونجه و علوفه می‌برد و همین‌طور از ماتحت‌اش پشکل می‌ریخت و می‌رفت...فکر کنم الاغه اسهال از نوع مزمن‌ داشت. سید نظام اصلاً‌ دل خوشی از درس و مشق نداشت و پدرش آقا ماشالله محلوجی عادت داشت در مکتب‌خانه‌اش مو را از ماست بکشد و چوق الف‌اش همیشه یعنی ادب...چوب فلک که خوراک‌اش بود و همیشه یک ترکه‌ی انار کنار دست‌اش بود...آقا ماشالله سعدی را خوب از بر می‌خواند و کتاب دیگری که به بچه‌ها یاد می‌داد جودی بود. بچه‌ها هم قلم گارایی داشتند...از دوده‌ی حمام و صمغ درخت قلم‌ای می‌ساختند و با چه بدبختی سرمشق‌ها را می‌نوشتند. سید نظام کسی بود که فقط قرآن را می‌خواند، اما همیشه پر غلط...فکر کنم اوج سوادش آن الف دو زبر خوانی و اَن اِن اُن بود و بس. حالا سید عباس که دانش‌آموز نمونه بود حرص‌اش را در می‌آورد. سی سال پیش بود که نجمه خانوم سوار اتوبوس شد و از تهران آمد دهات...دهات ما تا تهران شش ساعت راه است. می‌گویند نجمه خانوم از آن آپاردی‌ها بود که وقتی اسم‌اش در می‌رفت یعنی همه چیز و خیلی هم بد دهن بود. من خودم اگر با چشمم توی آن سن و سال نمی‌دیدم باورم نمی‌شد که بلایی که سر سید عباس آمد صحت داشته باشد. خودم فقط یک‌بار دیده بودمش و با همان وضعیت و توی سن شصت ساله‌گی...آن موقع تازه از هندوستان آمده بودم...هندوستان رفته بودم ادبیات انگلیسی بخوانم. خانه‌ی محقری در شهر بمبئی داشتم که درست مقابل یک جنده‌خانه بود. می‌ترسیدم پایم را یک‌بار بگذارم آن‌جا...از ترس سوزاک و بیماری‌های ناشناس هندی می‌ترسیدم. اما همیشه وسوسه داشتم فقط یک‌بار کون استاد ادبیات تطبیقی‌مان را با دست‌ام لمس کنم...و چون یک‌بار این‌کار را کردم از دانش‌گاه بیرون‌ام کردند. فکر کنم خانومه کون‌اش را مثل جنیفر لوپز بیمه کرده بود و باید غرامت سنگینی می‌پرداختم و بالاخره کار با سلام و صلوات و انصراف محترمانه‌ی من فیصله یافت. نجمه خانو م را از قضا سر همان چشمه دیدم که سید عباس هم دیده بود. سی سال پیش سید عباس سر چشمه رفته بود تا کوزه را پر آب کند. نجمه خانوم سر چشمه چنده نشسته بود و شورت خونی‌اش را چنگ می‌زد. سید عباس دولا می‌شود که دهانه‌ی کوزه را توی چشمه فرو کند که دو سه سکه پول خرد از جیب بغل‌اش می‌ریزد. دولاتر می‌شود که پول‌ها را بر دارد که همین لحظه نسیم صبایی وزیدن می‌گیرد و گوشه‌ی پر دامن نجمه خانوم کنار می‌رود. از آن‌روز سید عباس ، دیگر سید عباس سابق نبود. و من درست چار سال پیش سر همان چشمه ، نجمه خانوم را دیدم که کف دست‌اش را پر آب می‌کرد و به یکی از پستان‌هایش می‌کشید. یک لحظه اشک توی چشمان‌ام جمع شد. جای سوخته‌گی زیادی روی پستان نجمه خانوم بود و بعداً فهمیدم بارها و بارها شوهرش با آتش سیگار پستان‌هایش را می‌سوزانده است. نجمه خانوم لکنت زبان داشت و توی کاف بدجور گیر می‌کرد. سید عباس از آن وقت شاید نزدیک به صدبار دیگر نجمه خانوم را دید ، ‌اما او را نشناخت...سید عباس اما مرا خوب می‌شناسد و هنوز با لهجه‌ی غلیظ ولایت‌مان می‌گوید: تو پسر منوچهری؟

من و ربابه

بابام همیشه می‌گفت پسر تو چه‌قدر شبیه جانی دالر هستی؟ و من همیشه جانی دالر را با جانی واکر اشتباه می‌گرفتم. بعد کم‌کم جانی واکر را با بلک اند دکر قاتی کردم و یواش یواش هرچه توی ذهن‌ام همر بود می‌گفتم: چکش بادی...از این استقراء رسیده بودم به منظور بابا که من عین چکش بادی هستم. مثل چکش قوی هستم و توی دل همه نفوذ می‌کنم. اما توی زنده‌گی‌ام بیش‌تر جلوی نفوذها را گرفتم. پس باید پطرس فداکار می‌شدم. و برای این‌که هویت مستقلی داشته باشم،‌طای دسته دار را برداشتم و خودم را پیتر فداکار نامیدم. رساله‌ی رسول پطرس را هر وقت از اناجیل بیرون می‌کشیدم حالم دگرگون می‌شد و باز یاد جانی دالر می‌افتادم. می‌گفتم: آقا جان ببین نداشتیم‌ها؟
کم و بیش کارم هم همین شد. یک‌بار مته‌‌ی دریل شکست و در رفت و گوشه‌ی چشم‌ام را درید...ربابه خانوم همان‌روز نون پنیر سبزی نذرم کرد که پسر موخرمایی با آن چشمان نافذش کور نشود. ربابه خانوم را بچه که بود زیر برف کرده بودند تا بمیرد اما بعد سه روز رفته بودند سراغ‌اش و دیده بودند بچه پر رو دارد انگشتان‌اش را می‌خورد. گیس‌هایی داشت قد ریسمون الاهی که همه مسلمون‌ها به‌ش چنگ می‌زنند...اما پیر عجوزه‌ای از روی حسادت رشک‌های لای پستان ورچروکیده‌اش را لای گیس‌های ربابه خانوم ریخته بود و کچل‌اش کرده بود...هرچه د.د.ت هم به موهایش زدند افاقه نکرد...ربابه خانوم فقط یک دندان پایین داشت و هر وقت آب می‌خورد از درد لثه‌ها یک‌وری می‌خورد و حتماً هم باید آب تگری می‌خورد...و همیشه آب از لوچه‌هاش سرازیر می‌شد. ربابه خانوم ته استکان‌اش را مثل عرق‌خورهای زمان حافظ کف سرش می‌ریخت...ربابه خانوم بچه ماربین بود و شاید چون ما هم از اصفهان بودیم کمی با ما حس هم‌ذاتی داشت. ربابه خانوم به آرزوی‌اش رسید و درست بالای قبرش یک آب‌سرد کن نصب کردند...خیلی دوست دارم یک روز برای ربابه خانوم نون پنیر سبزی خیرات کنم. اما چه‌کنم که می‌گو‌یند آن‌چیزی که برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند. و به نظرم نون پنیر سبزی یعنی خیانت به معده. شاید بد نباشد از مصرف نون پنیر سبزی به خودکفایی برسیم و روزی گاز سی‌.ان.جی تولید کنیم...نمی‌دانم ، ولی جانی دالر خیلی موضوعات مهم‌ای توی زنده‌گی دارد که باید به تک‌ک‌شان فکر کند. مثلاً‌ چه‌را در طول هفته، دو روزش را همیشه با زیپ باز بیرون می‌رود. و از این مهم‌تر چه‌را هیچ‌وقت توی حساب قرض‌الحسنه‌ای که سی‌سال است باز کرده حتا یک پانصد تومنی برنده نشده است. جانی دالر خیلی غم‌گین است.

Saturday, November 17, 2007

شانسیبودهكهنفهمیدم

تمرین بشکن می‌کردم. حریف‌ای نداشتم. اما توی یک دستی بشکن زدن هنوز قوی نشده بودم. خوب تمرکز کرده بودم که ماهیچه‌های باسن چپ‌ام را به سمت عکس عقربه‌های ساعت بچرخانم. و از توی کفش یکی یکی انگشت شست پای چپ‌ام را می‌رقصاندم. گاهی حالت علی شول را به خودم می‌گرفتم. مثل شتر جوز می‌انداختم و مثل قورباغه باد توی لپ‌ام می‌نداختم. باد توی لپ‌ام را با مشت‌هایم می‌شکستم. هر از گاهی انگشتان دستم را ترق تروق می‌شکستم. یک خانه‌ی نیمه‌ساز پیدا کرده بودم و توی کانال هوایش شب‌ها می‌خوابیدم. صدای عجیب غریبی توی کانال می‌پیچید. هر صدا برایم یک نفر شده بود. گاهی صداها با هم دعوایشان می‌شد. گاهی با هم شوخی می‌کردند. یک‌بار یک صدا آن‌یکی را قلقلک داد.

وقت خوب مصائب

وقتی کیارش را آوردم به این‌خانه، تو هنوز بُل می‌رفتی. پستانک‌ات را جلوی پای‌مان می‌گذاشتیم و می‌گفتیم بیا...بیا...وقتی سینه‌مال می‌آمدی یاد وقتی می‌افتادم که از زیر سیم‌خاردارها می‌گذشتم. کیارش را از آن‌جا آوردم. یک‌روز که معبر را باز کردیم پیدایش کردم. یک بالش شکسته بود. معبر را که می‌دانی چی‌ست؟...به آن‌جایی می‌گویند که پر از مین است. دشمن بد ، زیر خاک یک چیزهای قلنبه‌ای چال کرده بود که ما وقتی از روی‌‌شان می‌گذریم بومب بترکیم. آن‌وقت بابا یا این‌جور یک‌وری می‌شد. یا این‌طوری کور. کچل می‌شد. بدن‌اش وقتی دست می‌گذاشتی می‌گفت:‌آخ. آن‌وقت تو می‌پرسیدی: چی شد؟...من می‌گفتم: قام...ولی تو نمی‌ترسیدی. می‌گفتم: آخ یعنی این‌جا که دست گذاشتی یک تکه حلبی توی گوشت‌ام فرو رفته است. می‌پرسیدی چه‌طوری؟...می‌گفتم: هان...همان چیز قلنبه که به‌ش می‌گفتیم مین...وقتی ترکید این‌جور...بومب...هزارتا تکه ‌شد و هر تکه‌اش به یک‌طرف پرتاب ‌شد.این‌جور...ویژ...یک تکه از آن‌ها که هنوز داغ داغ بود...مثل سنگ‌ای که از پشت نان سنگک بلوم بلوم در می‌آوریم و انگشت‌مان را می سوزاند...مثل آن داغ داغ بود که تو تن من فرو رفت...اما حالا نرفته است. چون بابا خیلی مراقب بود...چون من و با چند تا از دوستان، آن معبر را از مین‌های بد بد پاک و پوک کردیم. ببین کیارش چه‌طور دارد ما را نگاه می‌کند؟ آخر او که مثل من و تو سر در نمی‌آورد...وقتی هم آن‌جا با من بازی می‌کرد ،‌خوب نمی‌فهمید. کیارش هر وقت خبری می‌شد جلو جلو جیغ و داد می‌کرد. پرهای‌اش را می‌ریخت. به‌ش می‌گفتم: کیارش جان...باز چه‌ت شد؟...تو اصلاً ‌این‌جا چه می‌کنی؟...کدام نامردی تو را از قفس آزاد کرد؟...کدام آدم نامهربان‌ای راه تو را به این‌ سمت کشاند؟ کیارش ، این‌موقع هیچ‌چیز نمی‌گفت...خرده‌های خمیر نان را می‌ریختم جلو‌یش و فقط گاهی به‌شان توک می‌زد...از بی‌کاری گاهی با خمیر شکل درست می‌کردم. خمیر که زیاد سفت نبود با آب دهان خیس‌اش می‌کردم تا به‌تر شکل بگیرد. مثل وقتی که مامان توی آش‌پزخانه با آن چوب گرد...بارک‌الله...همان ورزنه...با همان چوب گرد خمیر را شکل می‌دهد...یک‌بار برای کیارش هم‌دم ساختم...یک جوجه‌ی خوش‌گل و مامانی...اما کیارش حواس‌اش جمع بود...زیاد طرف‌اش نمی‌رفت. اصلاً از وقتی هم‌دم را دید ساکت‌تر از همیشه شد. فکر کردم باید برای او چشم درست کنم تا هم‌دیگر را خوب ببینند...دو دانه عدس ریز جای چشمان‌اش گذاشتم...بدتر شد...کیارش حال‌اش بدتر شد...یک‌بار آینه‌ی کوچک‌ای آوردم که خودش را توی آن ببیند. اما کیارش حوصله‌ی دیدن خودش را هم نداشت. باورت نمی‌شود...کیارش بدتر می‌شد که به‌تر نمی‌شد...به غلط کردن افتادم. یک‌روز جلوی خودش کله‌ی هم‌دم را کندم...تکه تکه‌اش کردم و خرد کردم و ریختم جلوش...گفتم: بخور...اما به خرده‌ها لب هم نزد...روز به روز حال من هم بدتر می‌شد...دشمن ما را محاصره کرده بود...از هر طرف راه‌ها را بسته بود و لوله‌های توپ به طرف‌مان بود...نه راه جلو داشتیم و نه راه عقب...بچه‌ها دعا می‌خواندند و من هم ، فقط توی تنهایی با کیارش حرف می‌زدم. شب‌ها صدای گریه می‌آمد. مثل این‌که همه دل‌تنگ مامان‌شان بودند. یک‌شب یکی از بچه‌ها زار می‌زد...توی خواب داد می‌زد: تو را خدا...تو را خدا...بیدارش کردم...کیارش روی شانه‌هایم بود... اشک‌هایش را پاک کردم...دستم را آرام گذاشتم روی پیشانی‌اش...گفتم خواب دیدی؟...انگشتان دستش را گرفتم که خیلی می‌لرزید. بغض کرده بود و می‌گفت: آقا یوسف...خیلی می‌ترسم...گفتم از مردن می‌ترسی؟...تو که نمی‌ترسی؟...گفتم: ببین...هر آدم عاقلی دوست ندارد بمیرد...مرگ حق است؟...کی گفته است؟...مرگ برای آدم‌های احمق ،‌ حق است...تو باید برای زنده‌گی بجنگی...نه برای مردن...وگرنه ما این‌همه جز نمی‌زدیم مین‌ها را خنثی کنیم...این‌همه زور نمی‌زدیم که مین‌ها را از خاک بیرون بکشیم تا کسی نمیرد. کیارش چندبار پرهایش را لیسید و به ما پشت‌ کرد...معلوم بود حوصله این حرف‌های قلنبه سلنبه را ندارد...آن جوان سربازی آمده بود آن‌جا و به او گفته بودند یا باید بروی جنگ یا باید بروی یک‌راست توی زندان. آخر کمی شیطنت کرده بود و حرف‌های قنلبه سلنبه زده بود. حرف‌هایی که مثل من گاهی به مامان می‌گویم. از این حرف‌ها که چه‌را یکی این‌طور باید زنده‌گی کند یکی آن‌طور...از این حرف‌ها...کیارش انگار حوصله‌اش حسابی سر رفته بود...رفت چند قدم آن‌طرف‌تر نشست...هر دومان یک لحظه به این بی‌محلی کیارش خندیدیم. به آن جوان گفتم: معلوم است که خیلی دوست داری آزاد باشی....خیلی دوست داری زنده بمانی...می‌خواست گریه کند...اما خندید...گفت: آقا یوسف...شما بچه داری؟...گفتم: نه عزیزم...بچه‌ی من همین کیارش است...هنوز آن موقع تو نبودی...باورم نمی‌شد که آن طفلی قبل این‌که دست‌گیر بشود و بعداً‌ بفرستند به جبهه، خانوم‌اش حامله بوده‌است. یعنی یک نی‌نی توی شکمش بوده است. شروع کرد تا داستان زنده‌گی‌اش را تعریف کند...متوجه نشدیم کیارش به کجا رفته است...در چند قدمی ما یک حصار سیمی بزرگ بود...یک میدان مین که با بقیه فرق داشت...خیال‌ام راحت بود که خود مین‌ها به او آسیب نمی‌زند...اما یادم رفته بود که حرف‌مان گل انداخته بود و دل می‌دادیم و قلوه می‌گرفتیم. داشتیم برای بچه‌های آینده‌مان اسم مشخص می‌کردیم که صدای جیغ یواشی شنیدم...فهمیدم صدای جیغ کیارش بود...مرغ عشق آبی من...آخ...چشم‌هایت را ببند...چشم‌هایت را ببند تا کیارش را بیاورم ، خودش برایمان تعریف کند...کیارش بگو چی شد؟...اما نه...انگار کیارش از آن‌روز حرف‌ای برای گفتن ندارد...به طرف‌ای خیره مانده است که نمی‌دانم آن‌موقع به کجا نگاه می‌کرد...کیارش سال‌هاست که به یک‌طرف دارد نگاه می‌کند... و من حالا کیارش را جایی می‌گذارم و وقتی من دارم می‌نویسم نگاه‌اش به من باشد...کیارش همیشه تنها بود...دوست ندارم حالا هم تنها باشد...کاش‌که می‌دانستم وقتی کیارش روی سیم‌ لخت برق می‌نشیند ، به چه فکر می‌کند. تو چه حدسی می‌زنی؟

Friday, November 16, 2007

معترضه

یک فایل وورد هميشه روی دسک‌تاپ و کنار دستم دارم...و درون آن مطالب آماده دارم...تصمیم گرفته‌ام از وب‌لاگ یک حس واحد و کارت پستالی بسازم...معلوم نکند کجا ناراحتم...کجا خوشحالم...و کجا مریضم...چون به ضرس یقین باور کردم که وب‌لاگ محرم اسرار خوبی نی‌ست...و باید کسی را یافت که از صمیم دل دوستی با او را خود انتخاب کرده‌ای...می‌خواهم خودم را ترمیم کنم...پیچ و مهره‌های روح‌ام را باید از نو بیندازم...وجدان‌ام زخمی‌ست...احساسات‌ام پوسته کرده است...اما درون‌ام هنوز از عشق می‌جوشد...و به همین دليل هنوز زنده‌ام...خوش‌حال‌ام اگر دور و برم را خلوت کرده‌ام از آدم‌ها...جز یكی دو دوست که نبودن‌شان آزارم می‌دهد، عطای تمام آشنایی‌ها را بخشیده‌ام...باید به خودم کمک کنم...بايد خلوت بشود دور و برم تا تمام وجودم را با كسانی‌كه دوست‌شان دارم و خوب مرا می‌فهمند قسمت كنم...باید بیاموزم کسانی‌را که دوست دارم ، نه با حرف که با رفتار خود دوست داشته باشم...اگر به همین یکی دو دوست باقی‌مانده در زنده‌گی‌م هم پشت بکنم، ‌مطمئن‌ام زنده‌گی را وداع خواهم کرد...دیگر تعارفی با خودم ندارم...پس با چنگ و دندان خودم را و زنده‌گی خلوت خودم را حفظ می‌کنم...

ناپوله-اون بوناپارت

از بچه‌گی دوست داشتم خلبان بشوم
.
.
.
نمی‌دانم شما هم مثل من زیاد توی نخ کلاغ جماعت رفته‌اید یا نه؟ و آیا این‌که می‌گویم کلاغ مرا یاد ناپوله-اون بوناپارت می‌اندازد چه‌قدر برایتان تکراری‌ست...هم از هوش و هم از طرز راه رفتن این پدرسوخته می‌گویم که به او شبیه است...هان حالا یادم آمد قدیمی‌ها به هرکس می‌گفتند: پدر سوخته بیش‌تر اظهار محبت بود...مثلاً‌ پدری به قد و قواره فرزندش با لذت خیره می‌شد و می‌گفت: پدرسوخته را ببین چه برای خودش دم درآورده است و کلی هم ذوق می‌کرد...پس زیاد گیر ندهید اگر به کلاغ می‌گویم: پدر سوخته...
این پدرسوخته کلاغ از آن حیوان‌هایی‌ست که روح‌ام را جلا می‌دهد برعکس گربه...گربه که می‌بینم می‌خواهم یک لگد گنده بزنم زیر کون‌اش...نمی‌دانم چه‌قدر توی نخ کلاغ رفته‌اید...آن‌قدر رفته‌ام که خودم را درست در وضعیت‌ای تنظیم کرده‌ام که ببینم چه واکنشی نشان می‌دهد...اگر درست زیر شاخه‌ای قرار بگیرید که کلاغ بالای آن‌ است مطمئن باشید پس از دقایقی...زمان دقیق‌اش دیگر دست خود جناب کلاغ است...بله کلاغ عزیز ما ، ‌یک تف آب‌دار و داغ بر فرق مبارک و یا هرجا که نشانه برود فرو می‌اندازد...چندباری امتحان کرده‌ام و از خوردن تف داغ کلاغ به سر و پیکرم کلی تفریح کرده‌ام...
.
.
.
دوستی داشتم که پدرش کلی زحمت کشیده بود و پرنده‌ها را تربیت می‌کرد...یک‌بار که به منزل آن یکی دوست‌مان رفتیم...او هم که هم‌سایه‌شان بود با مرغ عشق آبی‌اش آمد...باورتان می‌شود مرغ عشق حرف بزند؟...ببینید این پدر هنرمند چه کرده بود که مرغ عشق را هم به حرف در آورده بود...این که چیزی نبود...کلاغ به آن محتاطی...به آن هوش والایی...جلد پدر شده بود و با سوت او بر روی شانه‌های‌اش می‌نشست...اما چندی بعد یکی از هم‌سایه‌های حسود کلاغ بی‌چاره را با تفنگ بادی کشت...
.
.
.
مدتی مرغ و خروس نگه می‌داشتم...این مربوط می‌شود به دوران تحصیل در راهنمایی...مرغی داشتم که اسمش را گذاشته بودم گودی گودی...مرگ این مرغ که خیلی عمر کرد،‌ضایعه‌ی بزرگی در زنده‌گی‌ام بود...مرگ او درست مصادف شد با ارتحال جان‌سوز رهبر فقید...به‌همین خاطر داغ‌اش تا مدت‌ها جگرم را سوزاند و باعث شد تاریخ وفات‌اش را وارد تقویم کنم...روز رحلت گودی‌گودی همان‌روزهایی بود که «بابا شوشو» هم جان به جان آفرین تقدیم کرد...گودی گودی شوهری داشت که از نژاد آمریکایی بود...سفید و قد و قواره‌ی بلندی داشت...از آن جوجه‌های پنج تومنی بود که زیاد به زنده ماندن‌اش امیدی نبود...اما چنان تربیت‌اش کردم که یک محله را به خاک و خون می‌کشید و هیچ‌کس جز خودم حریف‌اش نبود...پدرسوخته با اينکه خودم صاحب‌اش بودم نيز با دو شاخک بسیار بلندش مانند ووشو‌کاران زخم می‌زد...روی هوا بلند می‌شد و دو شاخک‌اش را توی گردن‌ام فرو می‌کرد...من هم گاهی که حوصله‌ام از دست کارهای‌اش سر می‌رفت، بق‌بقو‌ اش را می‌گرفتم و می‌کشیدم...جیغ‌اش که درمی‌آمد...توی گوش کوچک‌اش داد می‌زدم،‌طوری‌که لب‌های‌ام به لاله‌های گوش‌اش می‌چسبید: همینُ‌ می‌خواستی، ای پی‌سی کله‌خر؟...اسم‌اش را از دختر بچه‌ای الهام گرفته بودم که اول‌بار دیدم به گربه می‌گوید: پی‌سی...

مرغ پرحنایی من که در زیبایی نظیر نداشت با آن تاج کج‌اش که گاهی کج‌کلاه‌خان صدای‌اش می‌کردم...با این‌که استقلال شخصیت عجیبی داشت و به کسی هم باج نمی‌داد کارش همیشه این بود که خودش را فقط برای من لوس کند...گود گود که می‌کردم می‌پرید توی بغل‌ام...گاهی هم اوج می‌گرفت و روی شانه‌های‌ام می‌نشست...وزن زیادی داشت...اما با همان وضعیت راه می‌رفتم...و او هم با هیکل کپل و خوش‌گل‌اش سعی می‌کرد تعادل‌اش را روی شانه‌های من حفظ کند...خدا می‌داند برای مرگ‌اش چه‌قدر گریه کردم...مدتی قبل از مرگ شوهرش، در اثر سهل‌انگاری دو روز تمام پشت بشکه‌های نفت گیر افتاده بود و متوجه نشده بودیم و به‌طور کامل فلج شد...چندی بعد به توصیه یکی از دوستان شروع کردم به سبوس خوراندن به او...سبوس سرشار از ویتامین است...و سبوس خیس کرده را با ولع می‌خوردند...بوی ترشیده‌ای داشت...اما دوست داشتند...خلاصه افاقه کرد و از مرگ حتمی نجات یافت...اما تا پایان عمر که به گمانم یک سالی بیش‌تر نبود، فقط روی نوک پا راه می‌رفت...طرز راه رفتن‌اش شبیه خانوم‌هایی شده بود که با کفش‌های پاشنه بلند سوزنی‌شکل راه بروند...اما همت عجیب‌ای داشت...پشم و کرک‌اش ریخته بود...و دیگر آن قلدر سابق نبود...روزی که مرد جسدش را توی خرابه‌‌ی روبه‌روی خانه‌مان چال کردم...اما گروه ناشناسی که به گمانم منتظر چنین روزی بودند به انتقام برآمدند و جسدش را از خاک بیرون کشیدند و برای چندبار که این عمل تکرار شد، جسدش را از خاک بیرون کشیدند و جلوی در خانه ‌انداختند...
.
.
.
مدتی پیش یک قصه برای میم نوشتم از یک پرنده‌ی خشک شده و به قول ما بزرگ‌ترها تاکسی درمی که حقیقت‌اش نخواندم...با خودم فکر کردم بروم برای آن بچه چه تعریف کنم؟...من‌ای که هرچه قصه‌ی کودک تا آن‌روز نوشته بودم،‌ بدآموز و با نگاه بدبینانه تشخیص داده بودند...چه باید برای او می‌خواندم؟...اما خودم که دوباره آن قصه‌ها را می‌نشینم و می‌خوانم از قهقه روده بر می‌شوم...باورم نمی‌شود که این قصه‌ها اینقدر پیام سنگین و قوی داشته باشند...شاید به دلیل علاقه‌ی زیادم به پرنده‌گان مانند چخوف شده‌ام و پرنده مانند یک سمبل و گاه یک توتم در من ظاهر می‌شود...نمی‌دانم...خدا نکند به شهر یا دهاتی بروم...اولین واکنش طبیعی من نگاه به آسمان آن منطقه است...باید اول پرنده‌گان‌اش را ببینم...حتماً می‌دانید که از گروه بیتل‌ها آن ترانه‌ی free as a bird را چه‌قدر دوست دارم...خلاصه این‌ها را گفتم که شما را برای آن قصه‌ی پرنده‌ی خشک شده آماده کنم.

آن‌گاه که حاجی از کوه سرازیر شد با یک بغل کتاب آسمانی

یک روز پر از درد معده را بگذرانی...و دکتر همان سوره‌ی الرحمن را تلاوت کرده باشد و باز بگویند توی مخ‌ات: از احساب است...آخرش شب‌زده بشوی و از درد که توی خود کنجله شده‌ای و خواب‌ات برده و از خواب پریده‌ای و خواب امیرحسن چهل‌تن را دیده‌ای و بعد شیشه‌ی شراب‌ات ته کشیده و دعوت حق داش جواد را لبیک نگفته‌ای و شیشه‌ی شراب را نگرفته‌ای و دست‌ات از عالم و آدم آن وقت شب کوتاه است...کسی نی‌ست جز حاجی...پایه‌ی عرقه‌بازی‌های شبانه...از فضیلت نماز شب تازه جسته باشی...و از درد دل هم سرمست باشی( که ما تشبیه می‌کنیم به کپسول‌های دو رنگ اومپرازول) و مزه‌ی دهن‌ات را آن شیره‌کش معده شیرین کند...به میعاد‌گاه شب‌زنده‌داران بی‌دل می‌روی...جی‌میل میل‌ شب‌زده‌گان همیشه وه‌ی‌ک را زنده نگاه می‌دارد...من هستم و حاجی...و تک و توک لامپ روشن...که می‌دانند همه وقتی آن ورود ممنوع بیزی کنار هویت‌ام نشانده‌ام و نوشته‌ام: «گمان نکنم از پسش بربیایم» یعنی چه...نتیجه چت زیر می‌شود که با اندک ورزی خدمت حضورتان تقدیم می‌گردد.

ای رزا: حاجی سلام
حاجی: سلام.
حاجی: چطوری؟ خوبی؟ موفقی؟
ای رزا: آره
.
.
.
حاجی: من فهمیدم همه رسما کس خل شدن
ای رزا: عم یتکسخلون
حاجی: &
ای رزا: انا نباء العظیم
حاجی: ما ادراک من فیل...قد تبین المرغ من الکشک
ای رزا: انی اجیب الدعوه بشام
حاجی: و انا شبیت بالجام...شبیت جزو حروف مقطعه است
ای رزا: :):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):)
حاجی: و انا قد قد من التخم
ای رزا: با صوت خوندی دیگه؟
حاجی: آره
ای رزا: کی از غار می زنی بیرون یا حاجی اکرم
حاجی: فعلا هوا سرده...بذار یخورده هوا گرم شه
ای رزا: فقط یه موقع بیا که همه باورشون بشه اون تو یه چیزایی دیدی...شبونه بیای بهتره...تأثیر شب بیشتره
حاجی: باشه
ای رزا: من خبرت می کنم...به شرطی که بعدا دست راستم رو بگیری بالا و من رو وکیل وصی کنی
حاجی: یه چادرم سر می کنم الهامات نپره
ای رزا: هرکی که من موالی اویم از این پس ای رزا مولا و وکیل وصی اوست
حاجی: دست راستت را بگیرم بالا که بعدا بگویی اگر ماه را در دست راست من و خورشید را در دست چپم بگذارید دستام دیگه جا نداره؟
ای رزا: :):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):)
حاجی: باید یه اسم و لقب هم از حالا برای خودمون دست و پا کنیم
ای رزا: آخرش هم من می گم: بنده وکیلم؟... و همه باید لی لی کنیم
حاجی: منم میگم بلــــــــــــــــــه
ای رزا: بعد سه بار دیگه؟...یه کم سنگین رنگین باش
حاجی: ا یادم نبود...دوباره...دوباره
ای رزا: می گیم رفته گل بچینه...اولش... بعد می گیم رفته شمشیرشو بده تیز کنن
حاجی: :)
ای رزا: حاجی پرچم‌مون رو چه کار کنیم؟
حاجی: شورتمون را میکشیم سر چوب جارو...خوبه؟
ای رزا: شورتی که پرچم آمریکاست دیگه؟...یا چپیه بکنیم بهتر نیست؟
حاجی: اونم بد نیست یه پرچم چل تیکه درست کنیم...پرچم انگلیس را هم یک گوشه اش می ذاریم دل حاج حسن هم خوش بشه که انگلیسی هستیم
ای رزا: :):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):):)
حاجی: باید یه الاغی قاطری چیزی هم بگیریم رسم نبوده تا حالا که کسی سوار ماشین یا طیاره بشه
ای رزا: ولی بدیم خودروی یونجه سوز بسازن بهتر نیست؟...به این می گن پیوند علم و ایمان
حاجی: :)&&&&&&&&&&&&&&&:)
ای رزا: بریم یه سیگار بکشیم
حاجی: برو حال کن

Wednesday, November 14, 2007

حلالیه

بعد این‌که لینک پست قبلی را بررسی كردم، متوجه شدم متأسفانه لینک مورد نظر مربوط به نسخه ری‌میکس آن است...پس خودم دست به‌كار شدم و آهنگ مورد نظر را آپ‌لود کردم...امیدوارم که حلال‌ام کنید.

آهنگ اصلی را از این‌جا دانلود کنید...باز هم شرمنده......
بیش از هر خواننده‌ای این مدونا است که با او حس خویشاوندی دارم...و بسی لذت می‌برم وقتی آن‌همه آنارشی را مهار می‌کند و به ضرب شستی انرژی را رها می‌کند...ترانه‌ای بسیار عمیق دارد که یکی از ترانه‌سرایان‌اش خب شهرت‌ای بسیار دارد در همان آنارشی . بیورک ، خواننده‌ و ترانه‌سرا ، در این کار حضور چشم‌گیری دارد...با هم کلمه به کلمه‌ی این ترانه را مزمزه می‌کنیم. از خواننده‌ی رویاهای رها شده از ضمیر ناخودآگاه... اگر مانند من با مدونا حال می‌کنید حتماً این کارقدیمی را بارها و بارها و با تمام وجود چشیده‌اید:
Today is the last day that I'm using words
They've gone out, lost their meaning
Don't function anymore

Let's, let's, let's get unconscious honey
Let's get unconscious honey

Today is the last day that I'm using words
They've gone out, lost their meaning
Don't function anymore

Traveling, leaving logic and reason
Traveling, to the arms of unconsciousness
Traveling, leaving logic and reason
Traveling, to the arms of unconsciousness

Let's get unconscious honey
Let's get unconscious
Let's get unconscious honey
Let's get unconscious

Words are useless, especically sentences
They don't stand for anything
How could they explain how I feel

Traveling, traveling, I'm traveling
Traveling, traveling, leaving logic and reason
Traveling, traveling, I'm gonna relax
Traveling, traveling, in the
arms of unconsciousness

And inside we're all still wet
Longing and yearning
?How can I explain how I feel

Traveling, traveling
Traveling, traveling, in the
arms of unconsciousness

And all that you've ever learned
Try to forget
I'll never explain again

فرياد

شنیده‌ای داستان همام را که صفات پارسايان بر او شماردند؟...هویی بزد و غریوی و شوری به تن‌اش...رعشه‌ای بر بدن‌اش...فریادی و جان به جان آفرین کرد.

حال تو بشنو از فریاد...فریاد...فرای یاد آوردن است...فرای آن‌چیزی که بدانی‌ش...فرای آن‌چیزی که شنیده باشی‌ش...فرای آن‌چه که گفته باشی‌ش...و چون در کال‌بد نگنجد...و چون در تن کال و نارس‌ات نگنجد...سینه بشکافد ...غنچه‌ی اسرار بشکفد...و در دم جان‌ات بستاند...دانه خاک را می‌شکافد...ریشه در معکوس اوج دانه به انتها فرو می‌غلتد...در تن خیس خاک غوص می‌رود...فریاد...مرحله‌ی پیش از دریدن تن‌ است...گریبان چاک دادن است...و در یاد آوردن این هو...این او...باید که فرایاد آوری...بیش از آن‌چه که به یاد داری از او...بیش از آن‌چه که یادت داده‌اند از او...بیش از آن‌که یاد گرفته باشی از او...فراتر از آن‌همه یادش...آن‌همه یادگارش...

Tuesday, November 13, 2007

the world is not enough

ترانه‌ی garbage بر روی نوزده‌مین فیلم از مجموعه‌ی جیمز باند ساخته شد. کار محشری‌ست...

اشاره به قدرت بی‌انتهای بشر برای رسیدن آرزوها دارد و این آرزوها وقتی تمام مرزهای خیال را نیز درنوردد همینی می‌شود که خواننده‌ی گروه می‌خواند...شعر ساده‌ای دارد...و حسن‌اش در عشق‌ای نهفته است که این خواسته‌ها را فارغ از هرگونه ارزش اخلاقی معنا می‌بخشد.
درواقع این بشر خدای‌گونه مصداق همان قدرت‌ نمایی پروردگار است که گفت: و تعز من تشاء و تذل من تشاء و حالا می‌گوید:

know how to hurt
i know how to heal

می‌دانم چه‌طور زخم بشوم
می‌دانم چه‌طور مرهم

Garbage / the world is not enough

know how to hurt
i know how to heal
i know what to show
and what to conceal
i know when to talk
and i know when to touch
no one ever died from wanting too much

the world is not enough
but it is such a perfect place to start, my love
and if you're strong enough
together we can take the world apart, my love

people like us
know how to survive
there's no point in living
if you can't feel alive
we know when to kiss
and we know when to kill
if we can't have it all
then nobody will

the world is not enough
but it is such a perfect place to start, my love
and if you're strong enough
together we can take the world apart, my love

i...i feel safe
i...i feel scared
i...i feel ready
and yet unprepared

the world is not enough
but it is such a perfect place to start, my love
and if you're strong enough
together we can take the world apart, my love

the world is not enough
the world is not enough
no, nowhere near enough
the world is not enough

فرياد در زيستن

آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

زنهار که چون می​گذری بر سر مجروح
وز وی خبرت نیست که چون می​گذراند

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز
همخانه من باشی و همسایه نداند

هر کو سر پیوند تو دارد به حقیقت
دست از همه چیز و همه کس درگسلاند

امروز چه دانی تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند

آنان که ندانند پریشانی مشتاق
گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فریاد نخواند

هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای
برخیزد و خلقی متحیر بنشاند

در حسرت آنم که سر و مال به یک بار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند

سعدی تو در این بند بمیری و نداند
فریاد بکن یا بکشد یا برهاند

قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء

بازی امروز ما این بود که هرکس ببازد باید روی دیواری که تمثال مبارک آقاجان کوبیده شده‌ است...درست زیر انوار مبارک آقاجان با کون‌اش بنویسد: قسطنتنیه.خوانا هم بنویسد. یک قدم مانده بود به شکستن گردو و جفت گرفتن روی پنجه‌های پایم که دنیا دور سرم چرخید. و درست در چنین وضعیتی که تمرکزم را از دست می‌دهم جملات حکیمانه در ذهن‌ام قطار می‌شود:

آیا درست است که بنشینیم کنار مرداب و با مگس‌کش پشه‌ها را نابود کنیم؟...


آیا زیباست که از آیه‌هایی چون ریشه‌های دور قالی نتیجه بگیریم قالی فقط یک تعداد ریشه است؟....

حریف ساکت بود و اصلا ً‌هم عجله نداشت. ناگاه تمام نیروهای ماورای عقول بشری که جمله‌گی در تیول ظهور کرده‌ است، در عضلات و ماهیچه‌هایم پخش شد. و فقط نگاه آخر را به تمثال آقاجان انداختم. آقاجان‌ای که هر شب ما را تشویق می‌کرد تا بخوانیم: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را. و هربار هم این‌را می‌خواند ، با صوت بلیغ: و تعز من تشاء و تذل من تشاء و من هربار به نقش فا در فتعزُ و یا جابه‌جایی واو حالت سخت به فکر فرو می‌رفتم و این‌که اگر وتعذ با دال ذال بوده باشد و به‌جای آن‌یکی فتضل چه معصیت‌ای به سراغ‌ام می‌آید. آیا از همان جنس گناهان است که گره‌گور سام‌سا را سوسک کرد؟...عصای جادویی آقاجان کجا بود؟

جفت گرفتم و با چنان ضرب‌ای روی پنجه‌های پای او نشستم که جسی او-ونز در المپیک 1936 هلسینکی هم‌چین جفت‌ای جفت نگرفت.

Saturday, November 10, 2007

ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه

لبو فروش خودش را می‌خاراند.
زنی تا مرا می‌بیند گوشه‌ی روسری‌اش را جلوی دماق‌اش می‌گیرد. مطمئن می‌شوم که ام‌روز خوب طهارت نگرفته‌ام.
لبو فروش خودش را می‌خاراند.
وقتی دوچرخه‌ام را می‌برم تا طوقه‌اش را درست کند بوی تیوب‌ای که اوسص غر توی استنبولی آب فرو کرده‌است ، مست‌ام می‌کند.
لبو فروش زور می‌زند با چنگال‌اش یک لبو را توی پشقاب بیندازد. هی لبو سُر می‌خورد و توی طشت خون می‌افتد.
آقا یک پشقاب لبو.
دی‌روز که دوباره خواب سایمون در فضا را برای هشت‌صدمین‌بار دیدم همه‌ش به معادله‌ی مش ایکسعلی و خاندان ایگرک‌پور فکر می‌کردم
بالاخره پُشقاب بود یا بشقاب؟
بدون آن‌که هوا توی لباس‌های‌ام بپیچد از کنار پیرمردی می‌گذرم. بوی شاش‌خشکه می‌دهد. کیسه‌‌ی سُندش از زیر کت‌ عهد دقیانوسی‌اش بیرون افتاده است.
مهندس دی‌شب گفت: شما مثلاً همیشه جین می‌پوشید. خب این فرق می‌کند در برخورد دیگران با شما. خوب نگرفتم چی شد... تصور کنید لبوفروشی با يقه آهاري و كت با یک دسته گل؟
لبو فروش محله کت می‌پوشد و احترام زیادی دارد. فقط اگر لطف می‌کرد و فاق شلوارش را درست می‌کرد بد نبود.
همین‌طور الکی یاد كفتر كاكل به سر های های افتادم. .
لبو فروش خشتک‌اش را می‌خاراند.
و من به رابطه‌ی نفرت‌ام از لبو و شغل شریف سیرابی سخت حسادت می‌کنم.
راستی این دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟ همیشه یک لایه‌ی غلیظ غبار روی کفش‌ام می‌نشیند و همیشه هم با پشت شلوارم باید پاک کنم. باید که می‌گویم دقیقاً یعنی باید.
خیلی دوست دارم یک‌بار دیگر به دست‌شویی آن ساختمان تجاری اول میرداماد بروم و سیفون آن توالت ته‌ای ، اولین توالت سمت چپ ، فقط همان توالت که تا نشستم روی سنگ‌اش گوشی‌ام زنگ خورد و یک نفر به لهجه‌ی غليظ رشت فرانسه گفت: بونژ...عوغ...دوست دارم به همان توالت بروم و سیفون‌اش را بکشم و الکی در بروم.
البته واضح و مبرهن است که الان نون تمون شده‌ است.
حالا این‌ها را وللش. باقالا چی؟ دوست داری؟...
اگر بالای کوه‌های کرکس باشی و یک پیاله گل‌پر و نمک هم روش ریخته باشی ، ای، شاید. آن‌هم سه چار دانه.

ببخشيد هنوز تمون نشده است:

لبو فروش خشتک‌اش را می‌خاراند.

Tuesday, November 6, 2007

كوه دماوند

كوه دماوند / شاهرخ

گفتم که پا بندم کوه دماوندم!
می‌رفتی و از تو من دل نمی‌کندم
رفتی و من تنها با یاد تو ماندم
تا جان به تن دارم بهر تو می‌مانم
روزی تو می‌آیی ای‌رفته می‌دانم
خندیدی و گفتی: این‌هم سرابی بود!
این آمدن رفتن یک لحظه خوابی بود
رفتی و عطر تو در بسترم مانده
تنها ز تو نامی در دفترم مانده
روزی که بر گردی ای نازنین من!
کنج قفس بی‌تو مشتی پَرم مانده!

در واقع این ترانه قابلیت زیادی دارد كه در وصف امام منجی شیعیان بشود...از صدا و سيمای محترم تقاضا می‌شود كه آن‌را پخش كند.

Monday, November 5, 2007

بدون شرح

Grooming Starlets


کمپانی معظم برادران وارنر برای خانوم‌هایی که قرار است به‌زودی ستاره‌های مشهوری بشوند در کلاس‌های هنرپیشه‌گی خصوصیات یک ستاره را آموزش می‌دهد.

Sunday, November 4, 2007

just for kidding!

ببخشید این داستان شماره‌داری که توی وب‌لاگ منتشر کردید ، به نظر زیاد هم شوخی نبود...به نظر بنده که یک نگرش خاص فلسفی پشت آن بود. می‌شود کمی راجع به‌ آن توضیح بدهید؟

حتماً...ببینید اگر بخواهم از منظر اونتولوژیک به طرح کلی داستان بپردازم، باید به همین بیخ گوش کشور خودمان اشاره کنم. گروه‌‌هایی چون « یارسان» در صحنه و کرمان‌شاه ؛ اهل حق ؛ مکتب مترقی ، سیر کمال که همه‌گی در سیر و سلوک خودشان به « دونادون»‌ای اشارت مستقیم دارند به شدت از همین الگو پیروی می‌کنند...چونان رشته‌های متصل تسبیح. کمال‌ای از نظر بنده در این‌جا نخواهد بود. این دونادون به نحو احسن در استوره نیز وجود دارد.

به چه صورت؟

خیلی واضح است...با قرینه‌های پر رنگی که موجود است پی خواهید برد...نمونه فراوان است: یحیی و حسین بن علی و سیاوش ؛ رستم و هکتور ؛ اسفندیار و نیبلونگن و قس علیهذا...ببینید اصلاً بحث تقدم و تأخر در این نحله‌ی دونادونی مطرح نی‌ست.

نحله؟

یک نگرش بیش‌تر منظور بنده‌ست...مزیت دونادونی به سایر نگرش‌ها در این است که بحث تکامل در این‌جا به آن مفهوم ارزشی خود بروز نمی‌کند. ولی هر دون‌ای به مادون و یا دون پیشین خود متصل و مربوط است.

RE-member M= 10

شرمندیّه:

می‌دانید واقعیت‌اش دو راه بیش‌تر نمانده: یا مثل بچه‌ی آدم همان پایان قبلی را قبول کنید و بی‌خیال همه‌چیز بشوید یا نه من باید اعتراف به ضعف خود بکنم و بگویم: ببین این یک پایان باز بوده است...یا مثل همان پایان همه‌چیز سر از یک بیمارستان در می‌آورد و بیمار در توهمات کالی‌گاری‌وار خود ظاهر می‌شود که آره یک‌روز صبح که از خواب برخواستم دیدم که به یک سوسک گنده تبدیل شده‌ام و از این شامورتی‌بازی‌ها.اما این‌ها دور از وجدان است...بر فرض که مخاطب هیچ احساس تلف شدن وقت‌اش را هم نداشته باشد ،‌و فکر کند این شلخته‌گی و آشفته‌گی تعمدی‌ست...اما...اما نکته این‌جاست که خودت چی؟...خودت آیا با این پایان مسخره راضی هستی؟...ای که ادعات می‌شود نویسنده‌ای و مدعی هستی می‌توانی پایانی غافل‌گیرکننده خلق ‌کنی...خب...رو کن دیگر؟...این‌قدر منم منم بس نی‌ست؟...در پیش‌گاه وجدان تک‌تک این مخاطب‌های باهوش و عزیز خودت چه داری بگویی؟...آیا شرمنده نیستی؟...آیا فکر نمی‌کنی با این عمل شنیع خودت...با این رفتار بسیار ناپسند خودت، به جامعه‌ی هنری-ادبی توهین‌ای بسیار وقیح و نابخشودنی وارد کرده‌ای؟...آیا راضی هستی خانواده‌ای آبرومند...خانواده‌ای که کلی زحمت می‌کشد ،و پول تهیه می‌کند و با آن پول، کارت اینترنت می‌خرد و وصل می‌شود تا به احترام توی نویسنده-‌نما، چارخط چرندیات تو را بخواند...به ان خانواده این‌طور ظلم بشود؟...آن خانواده چه گناهی کرده بود؟...تو چه‌طور با این‌همه سنگ‌دلی راضی می‌شوی با این پایان مسخره ، ضعف خودت را بپوشانی؟...یادت باشد...تو ادعا کرده بودی که نوشته‌ت پلات دارد...نگفته بودی؟...چه‌را گفته بودی...و یک چیز دیگر...فکر نکنی با چارتا کله معلق و حضور نویسنده در داستان می‌توانی ، سرپوشی بر گناهان و خطاهای خودت بگذاری...فکرش را بکن: نویسنده‌ای با این‌همه دب‌دبه کب‌کبه، بیاید یک ماله بردارد و بکشد و برود پی کارش...اما زهی خیال باطل...آن دوران پارینه سنگی گذشت...آقای ای‌رزا...شما که فکر می‌کنی با چارتا کتاب خواندن علامه‌ی دهر و بحرالعلوم‌ شده‌ای...زهی خیال باطل...مخاطب این‌روزها خیلی باهوش شده است...خیلی بیش از آن‌که فکرش را بکنی...به صرف این‌که نتوانستی منطق داستان‌ای را پیدا کنی، داری به مخاطب خودت رسماً توهین می‌کنی...این کلک دیگر قدیمی شده که من وقتی نتوانم آن فضای لازم را دربیاورم می‌گویم: فکر شده بوده...آره...جان خودت...

و در این‌جاست که در اوج ناکامی و شکست...و برای این‌که در پیش‌گاه عدل الهی بیش از این روسیاه نباشم...یک پایان به هر خفت‌ای بود، برای داستان‌ام تهیه کردم...امیدوارم بتوانم بخش اندک‌ای از آن‌همه خسارت‌ و آسیب‌هایی که به شما دوستان و خواننده‌گان گرامی رسانده‌ام، جبران کنم...هرچند می‌دانم باز هم حق مطلب ادا نشده است...
حلال‌مان کنید.


قسمت پایانی

ـــ نبض نداره.

ـــ بذار رو سیصد.

ـــ رو سیصد.

ـــ می‌زنیم.

ـــ مردمک واکنش نشون نمی‌ده.

ـــ آدرنالین.

ـــ آدرنالین 30 سی‌سی.

ـــ بذار رو 350

ـــ 350 گذاشته شد.

ـــ می‌زنیم.

ـــ می‌زنیم.
.
.
.
ـــ کجاس؟

ـــ تو اتاق ایزوله‌ست...کجا بودی؟...ام‌روز همه‌ش سراغ‌اتُ می‌گرفت.

ـــ رفته بودم تا کارها رو راس و ریس کنم.

ـــ چه ‌کاری؟...

ـــ هیچ‌چی...یه‌هو لاستیک‌ام ترکید...پنچر کردم...کی حال‌اش خراب شد؟

ـــ نیم‌ساعت می‌شه...یه‌هو رفت...داشت رو کاغذ یه چیزایی می‌نوشت.

ـــ کو کاغذش؟

ـــ اینا‌هاش...من که از دست‌خط اش چیزی نفهمیدم.

ـــ چیزی‌که درباره‌ی من نگفت؟

ـــ چه‌را...

ـــ خب چی گفت؟

ـــ گفت: به‌ش بگید،‌هر بار که می‌ره اون طرف‌ها، یکی از داستان‌های منُ هم موشک کنه بندازه توش.

ـــ آه...

ـــ چه‌ت شد؟

ـــ هیچ‌چی.

ـــ اون‌جا کجاست؟

ـــ دهات‌مون.

ـــ اون‌ تو کجاس؟

ـــ تو هم وقت گیری آوردی‌ها؟

ـــ ببخشید...منظوری نداشتم...فقط من هم مث بقیه بچه‌ها به این ماجرا علاقه‌مند شده‌ام.

ـــ کیا؟

ـــ همه‌ی بچه‌های بخش...مریض‌ها...حتا یکی دو تا از بخش‌های دیگه هم سراغ داستان‌ها رو می‌گرفتن.

ـــ وای...گند زدم.

ـــ نه...کار خودش بود...به هرکی می‌رسید یه قصه تعریف می‌کرد.

ـــ وقتی من نبودم؟

ـــ وقتی تو نبودی.

ـــ چه‌را به من نگفتی؟

ـــ چون دلیل‌ای نمی‌دونستم...بگم خب چی بشه؟

ـــ خب چه قصه‌هایی می‌گفت؟

ـــ این‌که ناپدری داره.

ـــ ناپدری؟

ـــ آره....یه‌بار هم گفت: پدرش تو زندان تورکیه‌ست...می‌گفت از اون کوردهای طرف‌دار عبدالله اوچالان‌اه...کیه این عبدالله اوچالان؟

ـــ نمی‌‌دونم...دیگه چی می‌گفت؟

ـــ هان! از تو هم می‌گفت...

ـــ من؟

ـــ آره تو.

ـــ چی؟...چی می‌گفت؟

ـــ می‌گفت: شاگردت بوده.

ـــ اون گفت؟

ـــ همین...آره...من هم تعجب کردم.

ـــ تو چی گفتی؟

ـــ همین‌هایی که ازت می‌دونستم...ولی اون گفت: نه تو قبل این‌که پرستار بشی: معلم بودی و موقع بمبارون‌های جنگ و کوچ مردم به دهات‌ها...همون‌زمان‌ها تو روستایی معلم‌شون بودی...می‌گفت: اون موقع کلاس پنجم بوده.

ـــ چه‌را این‌ها رو به خودم نگفت؟

ـــ نمی‌دونم والله...می‌گن: اواخر عمر...تو اون سکرات موت، تصاویری توی ذهن آدم‌ها می‌آد که خیلی براشون واقعیه...همه‌چیز و همه‌کس در هم می‌شه...مغشوش می‌شه...

ـــ تو مطمئن‌ای کسی دیگه نگفت که من معلم‌ش بوده‌م؟

ـــ چه‌طور مگه؟

ـــ آخه راس می‌گه...من یه دوره‌ای معلم روستا بودم...ولی یادم نمی‌آد هم‌چین شاگردی داشته باشم.

ـــ شاید هم تونسته گذشته‌تُ ‌بخونه؟...خیلی احتمالات دیگه داره که شخص «رو به‌مرگ» شاخک‌هاش اون‌قدر قوی می‌شه که می‌تونه هر پالس‌ای رو دریافت کنه.
.
.
.
ـــ هیچ‌چی دکتر.

ـــ آدرنالین‌ُ بیش‌تر کن. زود زود...بذار رو 400.

ـــ دکتر مریض رفت؟

ـــ همین‌ای که گفتم انقدر هم با من بحث نکن.

ـــ 400 دکتر.

ـــ آماده‌ای؟

ـــ بله.

ـــ می‌زنیم.

ـــ می‌زنیم.

ـــ فایده نداره.
.
.
.
ـــ باورم نمی‌شه.

ـــ که اون این حرف‌ها رو زده باشه؟

ـــ من باید ببینم‌اش.
.
.
.
ـــ مرگ در ساعت 1:35 دقیقه بام‌داد...خسته نباشید.

ـــ خسته نباشید دکتر.
.
.
.
ـــ ببخشید فوتی رو کجا بردید؟

ـــ همین‌که یک ساعت پیش د.ث شد؟

ـــ یوسف جواهری؟

ـــ بله...بله.

ـــ اون که فوت نکرده...

ـــ چی؟...الان به من گفته‌ن مریض د-ث شد؟

ـــ نه...مریض حال عمومی‌ش خوبه و بردن‌اش آی‌سی‌یو.

ـــ مطمئن‌اید؟...

ـــ بله...آب‌سه‌ی مغزی داشت...ریه‌هاش آب آورده بود...

ـــ بله بله...سن‌اش...

ـــ سن‌اش شصت و هفت سال...

ـــ چی؟

ـــ ببخشید، خصوصیات ظاهری بیمار مگه یه جوون سی و یک دوساله نبود؟

ـــ نه‌خیر...

ـــ فرمودید: یوسف جواهری؟

ـــ بله به گمانم کلیمی بود.

ـــ جهود؟

ـــ بله...چارتا از انگشت‌هاش هم که می‌گفت تو بچه‌گی توی موم داغ فرو رفته و استخون‌هاش ریخته...خود به خود قطع شده‌ن...ببخشید من دیگه باید برم.

ـــ این‌ها رو موقع احیاء می‌گفت؟...

ـــ گفتم خدمت‌تون...مریض حال عمومی‌ش خوبه...احتیاج‌ای به احیاء نداشت...پس چه‌را آوردن‌اش این‌جا؟

ـــ این‌جا مگه کجاست؟...شما حال‌تون خوبه؟

ـــ معذرت می‌خوام.


صدای بلندگو:

خانوم معصومه فره‌وشی...خانوم معصومه فره‌وشی به ریکاوری.
.
.
.
ـــ بله آقای دکتر؟...خانوم فره‌وشی یکی چندبار به گوشی من زنگ زده و سراغ شما رو از من می‌گیره...نمی‌دونم شماره منُ از کجا داره...ولی می‌گه شما گوشی‌تون جواب نمی‌ده...

ـــ کی؟

ـــ نمی‌دونم می‌گه: اسم‌اش یوسفه.

ـــ کی؟

ـــ این شماره‌شه...می‌خواید خودتون باش تماس بگیرید...صداش خیلی نگران و مضطرب بود.
.
.
.
ـــ الو؟

ـــ معصومه خودتی؟

ـــ شما؟

ـــ من‌ام یوسف...

ـــ یوسف کیه؟

ـــ معصومه چه‌ت‌ شده؟...چه‌را نیومدی؟...دیگه داشتم سکته می‌زدم...چه‌را گوشی‌تُ‌ برنمی‌داری...خدایی بود که شماره دکترُ داشتم...

ـــ شما کی هستید؟...کجا؟

ـــ چی؟...الو صدات یه لحظه رفت...

ـــ گفتم: کجا؟

ـــ زنگ زدم بخش گفتن: دیر کردی...نگران شدم...معصومه؟

ـــ آقا من شما رو نمی‌شناسم...

ـــ معصومه تو رو خدا دوباره شروع نکن...من فقط یه‌بار نتونستم بشناسم‌ات...ولی از اون موقع داری نقش یه آدم دیگه رو بازی می‌کنی...معصومه بچه‌ها همه منتظراون داستان‌ات بودن...

ـــ کدوم داستان؟

ـــ همون‌ای که به‌من گفتی داری می‌نویسی؟...یادم تو را فراموش.

ـــ من...من؟...چی از جون من می‌خوای؟

ـــ هیچ‌چی به جون جفت‌مون...فقط بگو چی شده؟...چه‌را ام‌روز جلسه نیومدی؟...ام‌روز نوبت تو بود...قصه‌ی تو باید خونده می‌شد...مجبور شدم جور تو رو بکشم...همون قصه‌ی بی‌مزه رو خوندم...همون خرس عروسکی...اما معصومه...ببین...الو...هستی؟

ـــ بله...

ـــ ببین خیلی با خودم فکر کردم...از خودم پرسیدم اگه یه تصویر مث یه ویروس به موقعیت‌های متفاوت تزریق بشه چی می‌شه؟...خیلی به این طرح تو فکر کردم...می‌دونی گمون نکنم، حس وحشت بده...گمون نکنم با چار کلمه، بسه فلسفه‌ای به دوش‌اش انداخت که چه می‌دونم مثلاً آدم‌ها این قابلیت رو دارن که یکی دیگه باشن...مثلاً رفیق‌‌شون...مثلاً به‌جای هم‌سرشون...

ـــ تو می‌تونستی من باشی.

ـــ ولی تو فقط با یه حادثه یا یه تصویر می‌خوای موقعیت‌ها رو مث هم بکنی...سرنوشت تغییری نمی‌کنه...این به نظر من اشتباهه...

ـــ ام‌روز یوسف جواهری مرد...یه مرد مسن 60 و یکی دوساله...چار انگشت یکی از دست‌هاش قطع بود...

ـــ خب؟

ـــ ببین من خیلی خسته‌م...باید برم خونه استراحت کنم...شاید اون‌وقت همه‌چیز رو بفهم‌ام.

Saturday, November 3, 2007

RE-member M= 9

او روی تخت بیمارستان است و چیزی به پایان زنده‌گی‌اش نمانده است. دکترها نشانه‌های خوبی در حیات نمی‌بینند. همه‌چیز برای او آزاد است. توی چادر اکسیژن آرزویی دیرینه را به یاد می‌آورد. آرزویی که شب‌ای را با محبوب این لحظات‌اش در مکان‌ای در آفتاب باشند. جای دنج‌ای‌ست که تا آن‌روز نتوانسته به آن برسد. می‌خواسته برسد. پزشک او وقتی شنید که سینه‌ی مرغ می‌خواهد کمی یکه خورد. اما احتمال داد آخرین خواسته‌ی بیمار نشانه‌ی آخرین لحظات است. او روی تخت دفترچه‌ای دارد. دفترچه‌ای از اسامی. کاغذی از وسط-اش پاره کرده است و به خانوم پرستار داده برای او نمک‌دان‌ای بسازد. مادرش کنارش همیشه خواب است و چرت می‌زند. پدر سال‌ها پیش از مادر جدا شده است. حالا پدر 1355 کیلومتر راه آمده است تا در لحظات آخر عمر تنها فرزندش کنار او باشد. شاید خواسته کمی پدری را ثابت کند. او «حتی» نمی‌داند پسر دارد. پس خرس کوچولو‌یی برای او می‌آورد. پدر را از خود می‌راند. خرس را تکه پاره می‌کند. و توی سطل زباله می‌اندازد. خانوم پرستاری در کنار او ایستاده است. خانوم زیبایی که لهجه‌ی شیرین‌ای دارد. یک‌بار وقتی ساعت کاری‌اش تمام می‌شود از پنجره‌ی اتاق‌اش او را دیده است که شال پشمی زرشکی به دور سر و گردن خود آویخته است.حالا هم که او را از درون چادر اردو می‌‌بیند. از درون چادر اکسیژن که قرار است هوای خوش کنار دریا را بیاورد. یک گوش‌ماهی خانوم پرستار به او داده است. به گوش که می‌چسباند صدای دریاست و دریاکنار. به خانوم می‌گوید: جواهر خانوم. روزی که بستری شد خانوم پرستار از او نام‌اش را پرسید. گفته بود: من یوسف‌ام و تو زلیخا. و خانوم خندیده بود. سرفه‌های خشک و دردناک‌ای دارد. اما او دروغ نمی‌گوید. خانوم پرستار را بی‌نهایت دوست دارد. خانوم پرستار گفته است برای این پرستار شده است که مادرش سر زا مرده است و در جایی که زنده‌گی می‌کردند امکانات زای‌مان سالم نبوده است و زائو کاری نتوانسته بکند. و همیشه عذاب وجدان داشته است.از خانوم پرستار می‌خواهد تا چند اسم روی آن بنویسد. نام حیوانات را. به چند ضرب‌اش هم با خود او. روی خانه‌های نمک‌دان می‌نویسد: سایه‌ی یک مرد. مادر. دختر بچه . خرس عروسکی. «او» و نام یوسف جواهری را هم اضافه می‌کند. می‌گوید: یادت باشد این نام پدر است. اما خانوم پرستار فکر جالب‌تری دارد. به خنده به او می‌گوید: بازی نمک‌دان با خودت. می‌خواهم توی همین دفترچه داستان‌ای بنویسی. با همین اسامی که درون نمک‌دان کاغذی‌ست. اما بدان که بازی من چیز دیگری‌ست. «او» ظرف غذای سینه‌ی مرغ را می‌آورد. چون بازی دوست داشتنی جناغ مرغ در آن است. از او می‌خواهد: یک‌بار با او بازی کند. جناغ می‌شکنند. یادم تو را فراموش. و خانوم پرستار چشمک می‌پراند: REMEMBER ME...و هر دو می‌خندند.

حالا فکر کنم فهمیده باشی من کیستم. و تو کیستی.

بله تو «او»یی. تو که پا-به-پای داستان كنارم بودی. چه وقتی از داستان می‌گویی و چه وقتی نیستی و بهانه‌ی نوشتن‌اش تویی. تصویر تو بود که با من آمد.
در ساعات آغاز ظهر و پنج بعد از ظهر که دل‌شوره عذاب‌ام می‌دهد، فقط تو بودی و هستی که آرام‌ام می‌کنی. کاش می‌توانستم به نام‌ات لینک دهم. تا حضورت بیش از این زنده شود. این داستان یک بخش دیگر هم دارد. حالا شاید بفهمی چه‌گونه یاد تو ، صدای تو و خاطره‌ی جاودان تصویرت در آینه مکرر می‌شود. تو داستان‌ای می‌شوی. این داستان هیچ‌گاه با نام تو بسته نمی‌شود و همیشه باز می‌ماند. چون تو تمام نمی‌شوی. به پاس تمام لحظات خوشی که به من هدیه دادی. این داستان برای توست.

جناغ می‌شکنیم تا من در بازی «یادم تو را فراموش» پیروز ‌شوم. بدانی هیچ‌گاه فراموش‌ات نمی‌کنم. و هر تصویر تو را یادم است. ای «او»ی من.

RE-member M= 8

به‌گمانم این حق طبیعی هر مخاطب‌ داستان معمایی‌ست که به دنبال کلید حل معما باشد. و اگر نویسنده‌ی این داستان هیچ کلیدی ندهد و از مخاطب خود بخواهد ،‌ معما را بیابد ، کمی بی‌انصافی‌ست. مثلاً‌ ممکن است راز داستان در خود بیاد آوردن باشد. می‌‌گویم: مثلاً...مثلاً وقتی کسی فراموشی دارد که می‌بایست به‌یاد آورد و تنها یک تصویر در ذهن دارد و باید گذشته را به کیفیت حال خود واسازد و منطق‌اش را هم لحاظ کند. مثلاً اگر زنی در تخت بیمارستان فشار او را می‌گیرد که می‌تواند پرستار باشد ، کجای این داستان «او» حضور می‌یابد؟ آیا تمام اشیاء و تمام افراد دور و برمان ظرفیت حضور در داستان را دارند؟

آیا نویسنده می‌تواند به صرف این‌که یک بچه‌ای در جنگل‌ای سیاه زاده می‌شود و مادرش از زور خون‌ریزی می‌میرد. پدرش در همان جنگل سیاه مادر را چال‌ می‌کند و بعدها همین جنگل دوباره مکان عاشقی «او» می‌شود. به صرف همین یک تصویر خام می‌تواند منظور روایت را برساند؟ آیا اصولاً‌ داستان باید منظوری هم داشته باشد؟ آیا خواننده در پایان بفهمد چیز مهم‌ای نبوده است و سرش کلاه رفته حس خوشی به او دست خواهد داد؟ اصلاً ‌اجازه بدهید کمی بازتر بگویم: فرض کنید این داستان تنها هدف‌اش حضور در یک مسابقه‌ی دهان‌پر کن است و با تمام عناصر جذاب برای مخاب خاص و عام می‌خواهد برنده‌ی مسابقه بشود و سری توی سرا در بیاورد. خب این فرض هیچ خطایی ندارد. به‌نظرم «حتی» اگر داستانی برای بردن در مسابقه‌ای نوشته شود و به‌دنبال معیارهای آشنا باشد، باز اشکالی ندارد. مهم این است که این حرف‌های من به چه‌درد این داستان می‌خورد؟ همیشه این جنگ من و «او» بوده است. «او» همین دی‌روز از من پرسید: نویسنده چه‌گونه با یک تصویر خام و بسیار دم دستی می‌تواند مخاطب خود را تا پایان داستان بکشاند؟ و من و «او» با هم شرط‌ ای بستیم. که باختن در آن ، خط داستان را به‌کل تغییر خواهد داد.
اما اشکالی ندارد.
شاید اگر بیش‌تر از خود بازی بگویم ، به‌تر مرا بشناسی.

Friday, November 2, 2007

RE-member M= 7

صدای فلز. صدای سنگ‌ریزه‌ها. صدای قرچ قروچ . صدای ترمزدستی. صدای باز شدن در. صدای گام‌هایی که بر روی شن‌ماسه‌ها تا به تا می‌شوند . صدای قدم‌های مأیوس. غروب است. این‌جا هوا تازه سرد کرده است. ای‌کاش ام‌شب مهتابی نباشد. ای کاش ماه نیاید. ای کاش نسیم دریا توی دماغ نوزد. ای کاش لرزه‌ای به تن‌ام نیفتد. دوست ندارم لباس گرم‌ای که دور کمر گره بسته‌ام. دوست ندارم باز کنم و آستین به آستین بیندازم. دوست ندارم آستین برگشته به تو را از پشت دست پیدا کنم .حس‌اش نی‌ست. اصلاً دردی نباید باشد. آمده‌ام این‌جا تا صدای خرد دندان‌ها به هم را نشنوم. آمده‌ام که ندانم مادر کجا خاک شد. آمده‌ام این‌جا که صدایی نباشد و اشارتی نباشد. دستی دراز نشود که جایی را نشان دهد. نیامده‌ام تا خاک را ببویم و مزار مادر را بیابم. نیامده‌ام که رجعت‌ای به کلام پدر داشته باشم. پدر را که توی گور گذاشتم. خاک گورش را که با ته کفش صاف کردم. شیشه‌ی گلاب را که تا قطره‌ی آخر پاشیدم. گل‌‌های سفید را که پر پر کردم. گل‌برگ‌ها را که بر کف دست‌ام ریختم و به صورت‌ام کشیدم و ریختم توی جیب‌ام. آمدم. 1355 کیلومتر کوبیدم و آمدم. می‌دانستم به تاریخ سن‌ام. به تاریخ روزی که مادرم زاییدم و از خون‌ریزی مرد. به تاریخ دردی که از زای‌مان من کشید و مرد. به تاریخ این سال نهنگ باید بیایم. کوله را انداختم پشت‌ام. آمدم. آمدم. نزدیک دریا. دست دراز کنم موج‌ها به آغوش می‌خزند. گوش را از هیاهوی درون آزاد بگذارم صدای شکنج دل‌آشوبه‌ی دریا در تن‌ام رخنه می‌کند. اما نمی‌گذارم. صداهای پیچ‌درپیچ نزدیک می‌شود. تا ساعتی دیگر تاریک می‌شود. مردی و زن‌ای. نه دختری که گرم‌کن قهوه‌ای به تن دارد. پدر پوتین سربازی دارد. سبیل‌های‌اش را تاب داده‌است. موهای‌اش سفید است. سبیل‌اش هنوز فلفل‌نمکی‌ست. رنگ ملایم نارنجی آفتاب از گوشه‌ی تكه‌های ابر بر صورت دختر پهن شده است. لب‌خند سردی دارد. دستان‌اش را به سینه قفل کرده‌است. می‌ترسد و می‌لرزد از نمه‌ سوزی که از سمت دریا می‌آید. آتش زبانه می‌کشد. آتش الو می‌گیرد. صورت‌ام گل می‌اندازد. 1355 کیلومتر؟ نه. 1355 متر؟ شاید. نمی‌دانم. با شماره‌ها بی‌گانه شده‌ام. نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. می‌خواهم نقش گنگ‌ای را بازی کنم. حوصله‌ی کلمات را ندارم. سلام. دختر خیره بر چشمان‌ام. آیا باید کور هم می‌شدم؟ خیره شدم به تارهای مویی که از گوشه‌ی شال پشمی زرشکی‌اش نمایان بود. پدر دوباره سلام کرد. سری تکان دادم. آهسته نزدیک می‌شوند. پدر یک دست‌اش را توی جیب پنهان کرده‌است. سرفه‌هایی گاه‌به‌گاه دارد. دستان‌شان را روی زبانه‌های آتش آرام نزدیک می‌برند. شکنج موهای دختر زیباست. هنوز به گوشه‌ی آشنای صورت‌اش خیره‌ام. توی دست‌ام خرس کوچک‌ای بازی بازی می‌کند. تبری چند قدم آن‌ورتر افتاده است. تبری سرخ. پدر دست‌اش را پیش می‌آورد. هنوز آن‌یکی دست‌اش توی جیب است:

یوسف جواهری. پنچر کرده‌ایم.

خرس را به طرف دختر می‌گیرم. تکان‌ای نمی‌خورد.

دست شما درد نکند. نمی‌خواهد.

هنوز آماده‌ام که خرس را بگیرد. یک چشم ندارد. ناخن دستان‌اش را کشیده‌اند. گوش چپ‌اش را جویده‌اند.

پدر پاشنه‌های پوتین را به خاک فرو می‌برد. بی‌اختیار می‌پرسم:

میخ‌چه دارید؟

پدر می‌خندد. دختر جنب نمی‌خورد.

ببخشید اگر فکر می‌کنید بی‌ادبی می‌کند. دخترم سال‌هاست که حرف نمی‌زند. اول‌اش فکر کردم شما هم...

خرس را توی آتش می‌اندازم. ذره ذره سوختن‌اش را نگاه می‌کنیم. بی‌آن‌که پلک‌ای بزنیم. وقتی پوزه‌اش توی صورت‌اش جمع می‌شود و غم سالیان سال در صورت‌اش گم می‌شود ناگهان خنده‌ام می‌گیرد.

دختر گریه می‌کند. ناگهان به حرف می‌آید:

چه‌را؟...چه‌را؟

پدر وحشت زده‌است. باورش نمی‌شود. زبان پدر بند آمده است. دختر باز می‌گوید:

من آن‌روز دیدم‌ات. دیدم که خرس مرا برداشتی.

چوب‌ای که توی آتش گرفته بودم و با آن خرس را پشت و رو می‌کردم تا خوب‌تر بسوزد از آتش بیرون کشیدم و به‌طرف‌اش گرفتم:

مراقب باش. تو هم عوض‌اش کتاب‌ام را دزدیدی.

پدر هاج مانده‌است. گیج می‌خورد.

دختر شما یک کتاب که عکس یک نهنگ روی آن بود سال‌‌ها پیش از من دزدید...نه، می‌دانم چه می‌خواهید بگویید...موبی دیک نبود. کتاب‌ای دیگر بود.

پدر ناگهان به طرف ماشین‌اش می‌دود. دختر ایستاده و آرام اشک می‌ریزد. به من نزدیک می‌شود. باز هم نزدیک‌تر. منتظرم اولین سیلی را که بزند جواب‌اش را بدهم. دستان یخ‌اش را به صورت‌ام می‌چسباند. دندان‌های‌ام ریز ریز به هم می‌کوبد. صورت‌اش را به من نزدیک می‌کند. لبان مرده‌ و سردش را به لبان‌ام می‌چسباند. ایستاده و خیره به نوک بینی‌اش. ایستاده‌ام. بدون هیچ حرکت‌ای. یک گام به عقب می‌رود. پدر برمی‌گردد. با یک کتاب بزرگ در دست. یک کتاب که عکس یک نهنگ سفید روی آن دارد. یک کتاب که روی آن نوشته است: remember me... کتاب را چنگ می‌زنم و بی‌آن‌که ورق بزنم توی آتش می‌اندازم. دختر صورت‌اش را پنهان می‌کند. پدر خیره مانده به ما دوتا.

شاید اگر داستان این کتاب را بدانی مرا بیش‌تر بشناسی.

RE-member M= 6

تو از کلمات که بر سینه‌ات رد می‌گذارند و خراش‌شان سال‌های سال با هر قطره اشک شوری می‌سوزند؛ سینه‌ات را می‌سوزانند ؛ تو از همان کلمات گریزان‌ای و باز داری نامه می‌نویسی. می‌دانی که مخاطب این نامه کسی نی‌ست جز خود تو.

وقتی سنایی گفت:

عالم‌ات غافل است و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار

سعدی بزرگ برآشفت و جواب‌اش داد:

گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتن‌اش کردار
باطل‌ است آن‌که مدعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار

و من پند بر دیوار دیدم. بر دیوار یخ‌چال وقتی خواستی مرا ترک کنی. برای‌ام پندی نوشته بودی و رفته بودی. نوشته بودی: خفته را خفته کی کند بیدار. وقتی خواستی بروی تا آزاد بشوی از چنگ‌ام. خودت شاهد بودی روزی را که در آن جنگل سیاه ، ‌وقتی گفتی از دست من خسته‌ای.می‌خواهی از چنگ‌ام خلاص شوی.درست مقابل خودت.مقابل دیدگان‌ات این انگشتان‌ام را.این چنگال آزار دهنده‌ام را قطع کردم.خودت شاهدی که چه‌طور از ریشه زدم.از چنگ‌ام باز خواستی برهی.این استعاره‌ی دردناک زنده‌گی من بود.که از لغت هم آزار می‌بینیم. از این‌که هستی‌مان را به رنج‌ای که در سینه نهان می‌کنیم ، هم‌چون لایه‌های دوره‌بندی زمین، بر هم سوار می‌کنیم. خدا می‌داند روزهایی که این لایه‌ها بر هم می‌سُرند. ناگاه از هم می‌گسلند.می‌خواهند رشد کنند. وقتی می‌آید که می‌خواهند از این‌همه نزدیکی خلاص شوند.آن‌روز که بغض‌ای در سینه می‌شکند.خدا می‌داند چندبرابر می‌لرزاندت.گفتی من از این جنگل می‌هراسم. این‌جا شوم ‌است. من گفتم: مادرم در این‌جا مرا زایید. و همین‌جا هم جان داد. می‌گویی: از همین‌اش می‌ترسم. اما نفهمیدی دوست داشتن‌ام چه‌اندازه است. می‌گفتی که من به‌اندازه دوست‌ات ندارم. ورنه باید سراپا نام تو باشم. اما حکایت مسعود و ایاز را بارها از من شنیدی. وقتی به شکار آهو رفتند. آهو که شکار شد. مسعود کمی غمین شد. ایاز گفت‌اش: غم‌ات نباشد. مسعود پرسید: چه‌را؟...ایاز گفت‌اش: غم‌ات نباشد که آهو حال مسعود است...چون شکار توست...او که غذای تو شود یعنی مسعود. گفتم‌ات: این سعد را می‌خواهی؟ اما نه من مسعودم و نه شکار می‌دانم. نه تو باید آهوی رمیده باشی. گفتم‌ات: بیا مانند دو انسان متمدن با هم دردمان را واگوییم. گفتی: مدام از چشمان‌ام می‌خوانی که پی گذشته‌های تو-ام. گفتم: گذشته یعنی اکنون به عقب رانده. و آینده یعنی روزی ام‌روز بوده. و روزی به عقب رانده. گفتی: هر حرف‌ای داری برای‌ام بنویس. من از چشمان تو می‌ترسم. گفتم: نمی‌توانم. گفتی که می‌دانی دوست دارم بدانم چند مرد در زنده‌گی‌ات بوده‌اند. چیزی نگفتم. چیزی نخواستم بدانم. دیگر نه علاقه‌ای به دانایی دارم و نه آگاهی. دوست دارم در دشت‌ای باز باشم. که جز طبیعت محض هیچ موضوع به اندیشیدن نباشد. چون هر اندیشه‌ای به دنبال چاره‌ای‌ست. چون هر چاره‌ای از پس هر چیستی رخ می‌نماید. گفتی: این‌ها را بنویس. حداقل شاید در حالت ندیدن واکنش صورت‌ات و در خوش‌بینانه‌ترین وضع ، کمی بر روی‌شان درنگ کنم. گفتم: بگذار پوست صورت‌ام را بر سینه‌ات بگذارم. دوست دارم وقتی نفس می‌کشی. دوست دارم لا لای من هر نفس تو باشد. گفتی: نه به مشاهده علاقه‌ای داری و نه دیگر کلمات زاییده‌ی ذهن را باور می‌کنی. سر-ام را به پایین دوختم. نخواستم در چشمان‌ام هیچ حسی ببینی. دست‌کم دوست نداشتم فکر کنی به صورت‌ام نقش‌ای می‌اندازم. بر روی کاغذ نوشتم. بر روی کاغذ نوشتم تا صدای‌ام بازی‌ات ندهد. تا فکر نکنی با لحن صدای‌ام می‌خواهم فریب‌ات بدهم. دوست نداشتم به زور کلمات «حتی» باشد. اما ناچار بودم. برای بیان حرف‌ام احتیاج به واسطه‌ای بود که دغل نداشته باشد. کاش زبان دود را هر دو می‌دانستیم. کاش می‌توانستیم بی‌آن‌که کلک‌ای درکار باشد ( کلک؟ آه. به جان عزیزت خسته شدم از این‌همه سایه و پندار که دوره‌مان کرده‌است.) خواستم به تو بفهمانم: دوست‌ات دارم. ای «او»ی من. یادت می‌آید؟ از کی تو «او»ی من شدی؟ یادت هست اول‌بار که چرخ ماشین پدرت پنچر شد ، درحوالی همین جنگل سیاه ، آمدید آن‌جا. همان‌جا که مادرم در گوشه‌ای که نمی‌دانم کجا چال شد. کاش با زبان‌ای که هر دو به آن ایمان داشتیم می‌توانستم بفهمانم‌ات دوست‌ات دارم.

ماجرای پنجرشدن آن ماشین را اگر تعریف کنم شاید «او» را به‌تر بشناسی. شاید مرا هم حوالی هم‌او ببینی. شاید به‌تر بشناسی. شاید. شاید.

Thursday, November 1, 2007

RE-member M= 5

تعجبم چه‌را این‌را می‌پرسی. خب معلوم است چه‌را این آهنگ را دوست دارم. چون از ماه بی‌زارم. دوست دارم بدانی که آن‌سوی دیگر ماه هیچ نی‌ست.

The dark side of the moon

می‌گویی که ناشیانه می‌گویم: آن‌سوی دیگر سیاه ماه.
می‌گویم: نه عزیزم تو اشتباه می‌کنی من اصلاً از این ترانه نگفتم. می‌پرسی: خب پس کدام آهنگ را به من تقدیم کردی؟ می‌گویم: ای‌کاش ای‌کاش.بگذریم.روز تولدت هم مثل خودت چپ‌اندر قیچی بود. اگر مرا واقعاً دوست داشتی باید می‌دانستی من از چه‌جور آهنگ‌هایی لذت می‌برم. می‌گویی: ناسلامتی این آهنگ قرار است به من مزه بدهد. قرار است هدیه‌ی تولد من باشد. می‌گویم: عزیزم این‌ها را ول کن. اصلاً‌ خبط-ای بود که تمام شد. می‌گویی: خب نگفتی چه متن‌ای برای تقدیم ترانه نوشته بودی. می‌گویم: نمی‌دانم.یعنی یادم نی‌ست. اصلاً‌ این رادیوی بی‌صاحب اعصاب برای من نگذاشته است. می‌گویی: بله پس لرزه‌هاش را هم دیدم. همان خرس پشمالویی که دی‌شب با هم خریدیم را آش و لاش دم در خانه دیدم. یک دختر را دیدم که دست کرد توی سطل و برداشت‌اش. پدرش خیلی عصبی و آشفته بود. همان پیرهن‌ای تن‌اش بود که من دوست دارم. همان رنگ آبی که این‌همه عاشق آن‌ام. می‌گویم: حالا نمی‌خواهد داغ دل‌ام را تازه کنی. می‌خواهی کنایه بزنی بگذار برای بعد. می‌دانم که این قصه‌ی ترانه‌ی درخواستی برای تو به یک شوخی می‌ماند. باز از آن خنده‌های عذاب‌آور تحویل‌ام می‌دهی. می‌گویی: صبر داشته باش. برای‌ات دارم.باز می‌خندی. می‌گویم: تو را به‌خدا دیگر به این جنگل سیاه نیاییم. من کم‌کم دارم از این‌جا می‌ترسم. فکر می‌کنم قرار است اتفاق شوم‌ای در این‌جا بیفتد. می‌خواهی باز خاطره‌ی مادرت را تعریف کنی. می‌گویم: نه، بس است. می‌گویی: یادت هست اولین‌بار کی دیدم‌ات؟ می‌گویم: نه. این چه سووالی‌ست که این‌همه می‌پرسی؟ لابد می‌‌خواهی بگویی اولین‌بار توی یک خواب دیدی یا چه می‌دانم ، روح گذشته‌مان یک‌بار دیگر و در کالبدی دیگر در همین مکان هم‌دیگر را قبل‌تر دیده‌اند.
می‌خندی و می‌گویی: نه. تو را خدا باز منطق داستانی نتراش. می‌گویم: چه ربطی دارد؟ می‌گویی: ربط-اش به داستان‌ای‌ست که دارم می‌نویسم. می‌گویم: لابد باز می‌خواهی به من تقدیم کنی. اگر از آن داستان‌های پیچ-در-پیچ باشد و بخواهی ذهن‌ام را درگیر کنی من یکی نیستم. داستانی بنویس که بتوانم از آن لذت ببرم. می‌گویی: نه عزیزم. داستانی دارم می‌نویسم که لحظه لحظه با ما رشد می‌کند. تا این‌لحظه کسی چنین داستانی ننوشته است. و می‌پرسم: از آن ادعاها که نی‌ست؟ از آن‌ها که داستان‌ای می‌خواهی بنویسی که خود زنده‌گی باشد و مرز واقعیت و داستان را می‌شکند و تعریف‌ها را زایل می‌کند. نه اوج‌ای نه فرودی. همان لحظه ‌است و بس. می‌گویی: چه‌را نمی‌پرسی این داستان پس کی تمام می‌شود؟ می‌گویم: کی؟ می‌گویی: پایان‌ دارد. اما پایان‌ای خواهد بود که باورش برای همه‌مان غریب است. می‌گویم: ببینم نکند همین حالا هم ما دو تا درون یک داستان‌ایم؟ نکند من و تو الان می‌توانیم جای دیگری باشیم؟ می‌گویی: فکر خوبی‌ست و باز از همان خنده‌های شوم صادر می‌کنی. ای جغد شب‌های تار من.ای راوی داستان‌های نانوشته. بنویس. می‌گویی: یک‌نفر در این داستان ادعا می‌کند از یک «او» می‌گوید که قرار است بعداً متوجه شود کی‌ست. این «او» همان‌کسی‌ست که یک‌روز با همان شخص در یک جنگل سیاه رو-به-رو می‌شود. همان جنگل سیاه‌ای که مادرش در آن‌جا او را زاده است و از زور خون‌ریزی مرده است و پدرش همان‌جا چال‌اش می‌کند. می‌پرسم: این همان‌جاست که آن‌دو عاشقی را تجربه می‌کنند؟ کمی توی هم می‌روی. می‌پرسم: چیزی شد؟ تن‌ات می‌لرزد. هوا سرد نی‌ست. ناگهان روی‌ات را برمی‌گردانی. باز آن دست‌ات را توی جیب‌ات فرو می‌کنی. می‌گویم: هر وقت آن دست‌ات را توی جیب می‌بری یعنی هراس‌ای داری. می‌گویی: کاش این اتفاق می‌افتاد. کاش این اتفاق می‌افتاد. می‌گویم: اگر نشود مثل روح‌های سرگردان این داستان تا ابد ادامه پیدا می‌کند؟ می‌گویی: این دستان من نباید این‌طور می‌شد. این چار انگشت من نباید قطع می‌شد.
داستان چار انگشت‌اش را اگر بدانی شاید به‌تر مرا بشناسی.

RE-member M= 4

از او پرسیدم چه‌طور شد به این‌روز افتادی. آب دماغ‌اش را بالا کشید و گفت: تعریفی نی‌ست. دستی به تن‌اش کشیدم. جای کبودی‌ها هنوز بود. آرام روی‌اش دست کشیدم. دستان‌اش را گرفتم توی دست‌ام و گفتم: ماه بالا سر-ام را می‌بینی؟ مثل خودم بود. از ماه بدش می‌آمد. به او گفتم: میانه‌ات با حیوانات دیگر چه‌طور است؟ معلوم بود که با هیچ‌کس میانه‌ای دیگر ندارد. از همه‌چیز و همه‌کس بی‌زار بود. تعریف کرد روز اول زنده‌گی مشترک خیلی خوش بودند. خیلی. اصلاً به اهلیت‌اش کسی کار نداشت. همه عاشق معصومیت سر و وضع‌اش بودند. کسی نپرسیده بود از کجا آمده است. وقتی شب اول توی یک تخت کنار هم خوابیدند، ‌قشنگ‌ترین شب زنده‌گی‌اش بود. می‌گفت بدبختی‌‌اش شبی اتفاق افتاد که رادیوی خانوم خراب شد. آن‌موقع را خوب یادش هست که خانوم می‌خواست صدای پیغام خود را بشنود. و آن قطعه موسیقی که تقدیم به محبوب‌اش کرده بود را بشنود. می‌خواست آن نوای آن‌سوی دیگر سیاه ماه را بشنود. تا این‌که رادیو پارازیت افتاد. خانوم عصبانی بود. می‌خواست ببیند متن‌ای که برای تقدیم‌ آماده کرده بود چه‌جور است. می‌خواست با آن صدای خوش گوینده هم بشنود. این متن را بارها و بارها نوشته بود و پاره کرده بود و راضی نمی‌شد. تا این‌که نوشته بود:

عزیزم یادت هست اول‌بار ما کجا هم‌را دیدیم؟ جنگل سیاه‌ای که می‌گفتی مادرت آن‌جا تو را زایید و از زور خون‌ریزی مرد. گفتی پدرت همان‌جا چال‌اش کرد.

می‌دانست لغت چال کردن زیاد محترمانه و مناسب نی‌ست.اما اگر می‌نوشت به‌خاک سپرده شد و یا خاک‌اش کردند بیش‌تر دل‌گیر می‌شد. پس بیش‌تر دل‌شوره داشت درست همین فعل چال شدن را گوینده بدون هیچ دست‌کاری بیاورد. همان‌روز را یادش می‌آمد که رادیو پارازیت افتاد و خانوم عصبی خودش را درست در آغوش‌اش و روی تخت انداخت. اول کمی با موهای‌اش بازی کرد. ناگهان گوش‌اش را گرفت و کشید. گوش چپ‌اش را توی دهان‌اش کرد و هی جوید. ناخن بلندش را توی تخم چشم‌اش فرو کرد و از بیخ درآورد. با ناخن‌گیر ناخن‌های او را تا ته کشید. هی جیغ می‌زد و به گوشه‌ای پرتاب‌اش می‌کرد. همه‌جای تن‌اش از این‌همه دق‌دلی کبود بود. خانوم همان‌شب ،‌خرس کوچولو را انداخت توی سطل زباله.

اگر برای‌ات تعریف کنم خانوم برای چه‌کسی آهنگ تقدیمی داشت شاید مرا به‌تر بشناسی.

RE-member M= 3

اولین‌بار که برای خودم قصه ساختم وقتی بود که یک عروسک توی راه‌پله‌های خانه پیدا کردم.از روی کنج‌کاوی دست‌گیره را پیچاندم و فکر کردم پدر در را قفل کرده‌است. اما در باز بود.از این اعتماد پدر تا آخر عمر لذت بردم.به این‌که روی قول‌ای که به او داده بودم ، حساب کرده بود. اما آن کنج‌کاوی آیا عهدشکنی بود؟ هرچه بود این اتفاق سرنوشت مرا تغییر داد. در را آهسته باز کردم.صدای گریه‌ی آرام‌ای مرا به خود جلب کرد. اولین‌بار بود که باید «او» را می‌دیدم. اما فقط صدای گریه‌های‌اش را شنیدم. سایه‌ی پاهای بلندی روی راه‌پله‌ها افتاد. در را کمی پیش کردم و از لای آن بیرون را پاییدم.صدای پا قطع شد. گوش چپ‌ام را که حس می‌کردم همیشه به‌تر می‌شنود از لای درز بیرون دادم. صدای خش کبریت کشیدن شنیدم.انقدر راه‌رو خلوت بود که صدای عمیق بیرون دادن دود سیگارش را شنیدم.سایه‌ی دستی را دیدم که بر نرده‌ها کشیده می‌شد. فهمیدم سایه نشسته است. صدای گریه آرام و آرام‌تر می‌شد.متوجه شدم کمی آن‌ورتر یک خرس پشمالو به‌روی شکم افتاده است. خیلی چرک بود. یک چشم‌اش درآمده بود. ناخن‌های دست‌اش را کشیده بودند. معلوم بود گوش چپ‌اش را جویده‌اند. خیلی غم‌گین بود. با خود گفتم اگر آن عینک پلاستیکی شیشه‌آبی خودم را به چشمان‌اش بزنم کمی از غم‌اش کم می‌کند. با نوک پنجه‌ها به‌طرف راه‌رو رفتم.صدای سرفه‌ی سایه بلند شد. برگشتم. صدای سرفه شدیدتر شد.سایه‌ روی خود خم شد. صدای بالا آوردن شنیدم. اما صدای سرفه صدا را در خود حل کرد. صدای گریه هنوز آرام آرام می‌آمد. صدا با سرفه ، آرام و زنگ‌دار گفت: باز چه‌ت شده بابایی؟...صدای نفس‌بریده‌ی گریه‌های کودک انگار منتظر این پرسش بود. صدای گریه اوج گرفت. در میان صدای بلند گریه دویدم و عروسک را قاپیدم و دویدم توی خانه. در را محکم بستم. نفس‌ام توی گلو بند آمده بود. صدای سرفه‌های سایه بلندتر شده بود. صدای زنگ تله‌فون نجات‌ام داد. پدر بود. گفت که می‌نی‌بوس کارخانه چپ کرده‌ است. حس خاصی نداشتم. پدر نفس‌نفس می‌زد. معلوم بود حال خودش خوب است. صدای قدم‌های یک کفش کودکانه به پشت در نزدیک شد. صدا آرام گرفت. صدای ریز سکسکه‌ی پس از گریه می‌آمد. صدای خود «او» بود. می‌خواستم از چشمی او را ببینم...اما پشت من بود. کمی فاصله گرفت و دیدم دامن چین‌دار کوتاه‌ای پا کرده است. با انگشتان دست‌اش که پشت سرش برده بود بازی می‌کرد و گاهی انگشتی را می‌شکست.پاهای بلندی کنارش قرار گرفت. دستی پایین آمد و موهای او را نوازش داد. صدای سایه بود که سرفه داشت. چیزی به لب‌اش بود و حرف می‌زد صدا را ناواضح می‌کرد:

طوری نشده بابایی...مامان برمی‌گرده.

سرفه‌های‌اش آن‌قدر شدید شد که دیدم دولا شد و به شکم‌اش چنگ زد.پیرهن آبی به تن داشت. پیرهن آبی یقه هفت. موهای سرش جوگندمی بود. کوتاه کوتاه. از گوشه صورت ديدم كه سبیل داشت. انگار یک‌جایی دیده بودم‌اش. «او» به طرف یکی از درهای رو‌به‌رو رفت و صورت‌اش را به در چسباند.
مرد گفت: بابایی گفته بودم من کجا به دنیا اومدم؟
«او» اعتنایی نکرد. سایه دست‌اش را به جیب پیرهن‌اش فرو برد و پاکت سیگاری بیرون کشید. تازه فهمیدم چارانگشت دست راست ندارد. هنوز پشت به من بود و صورت‌اش را نمی‌دیدم. سیگار را گذاشت گوشه‌ی لب‌اش و کبریت را روشن کرد اما به سیگار نزدیک نبرد.
ادامه داد: من توی یه جنگل سیاه به دنیا اومدم...مادرم از زور خون‌ریزی مرد. بابام همون‌جا چال‌اش کرد.
دست‌اش را کشید به موهای دختر.آتش به انگشتان‌اش رسید. اما اعتنایی نکرد. سرفه‌ای کرد و سیگار را از لب برداشت و حرف‌اش را تمام کرد:
بابایی یادت باشه تو باید تو همون‌جا اولین‌بار عاشق بشی.
پدرم توی راه‌رو پیچید. دویدم توی حیاط خلوت. رخت‌چرک‌ها روی هم تل‌انبار بود. پریدم روی لباس‌ها. بوی تاید با عرق کهنه قاتی شده بود.کلید توی در پیچید. خرس کوچولو توی دست‌ام داشت می‌لرزید.

این همان خرس‌ای‌ست که اگر بیش‌تر درباره‌اش بگویم مرا خواهی شناخت.