بي تو              

Wednesday, January 31, 2007

آيين وحشت از غرب يا سياحت قبر





























تقي‌زاده از نگاهي ديگر - محد بقايي ماكان


نگاهی به کتاب ' ايرانيان و انديشه تجدد'
.
.
.
خلاصه من به او "چه شدن" را تحميل نمي¬کنم. او آزاد است. او خود بايد خود را انتخاب کند. من يک اگزيستانسياليست هستم. البته اگزيستانسياليستم ويژه خودم؛ نه تکرار و تقليد و ترجمه. که از اين سه تا ي منفور هميشه بيزارم. به همان اندازه که از آن دو تاي ديگر؛ تقي زاده و تاريخ...
.
.
.

Tuesday, January 30, 2007

لطفاً ‌مرا ببخشيد اگر خيلي صدایِ شادي دارم

احساس حقارت شديدي مي‌کنم...چون دي‌شب نتوانستم صدایِ درد معده‌ام را پشت تله‌فون برایِ دوست‌اي خوب دربياورم تا او باورش بشود معده‌ام خون‌ريزي کرده است...آيا لزومي دارد هم‌ديگر را با صدایِ دردهایِ هم بيازاريم؟...چه‌را من اگر بخندانم کسي را هميشه ريش‌خند کردن معنا مي‌دهد؟...دوست من، کاش هيچ‌وقت اين صدایِ هميشه شاد مرا نمي‌شنيدي، هيچ‌وقت...شرمنده‌ام که نوشته‌هاي‌ام برعکس تمام آن‌چيزهايي‌ست که در نوشته‌هاي‌ام حس مي‌کني...من نه بددهن‌ام...نه غم‌گين...اما يک عادت‌ام در ميان نوشته‌ها هنوز مشترک است...آن‌هم لذت‌اي‌ست که هميشه از ريش‌خند «کلمات و تعبيرات احمقانه» مي‌برم ( شايد به اين دليل )...هيچ‌گاه ياد نداشته‌ام از کسي کينه‌اي به دل بگيرم...هيچ‌گاه ياد نداشته‌ام از دست نيش زدن‌هایِ کسي دل‌خور بشوم...اما اين نيش‌خندهایِ من هميشه برایِ ديگران زهر زبان تعبير مي‌شود...چه اهميتي دارد؟!...اگر دوست دارند اين‌طور تعبير کنند...اما به شدت به اعصاب‌ام ريده مي‌شود...با اين‌حال خنده از لبان‌ام هيچ‌گاه محو نمي‌شود...اين عادت بدي‌ست که دارم...شرمنده‌ام...لطفاً ‌مرا ببخشيد...بله دوست من...من هميشه شادم...هميشه ديگران را مي‌خندانم...تا غم‌هایِ درون‌ام...تا دردهایِ مرا کسي نفهمد...چه اشکال‌اي دارد؟..اين‌هم يک واکنش دفاعي‌ست ديگر؟...کاش بودي و ام‌روز صبح سحر مرا با درد معده و پيچيده بر خود مي‌ديدي که در کنج آش‌پزخانه لب‌ام را از درد مي‌فشردم تا کسي بيدار نشود...اما يک‌هو مادرم با آن حس غريزي مانند اجنه بالایِ‌ سر-ام ، شوريده‌حال ، ظاهر شد و يک ليوان شير دست‌ام داد...از شرمنده‌گي داشتم مي‌مردم...
به خاطر دارم يک‌بار دقيقاً از هشت شب تا پنج صبح فرداي‌اش استفراغ شديد هم‌راه با درد مرگ‌بار ميگرن‌اي داشتم...اما در سوز سرما مي‌دويدم سمت حياط سرد در ضلع جنوبی ِخانه‌مان تا کسي نفهمد چه مرگ‌ام است...پيام و فرهاد مي‌گويند: تو مازوخيست‌اي...اما کساني که نمي‌شناسندم، دقيقاً‌ برعکس: اين خنده‌ها را يک دست انداختن مي‌‌دانند و اين‌ها را نشانه‌ِی سوتي‌هایِ يک دروغ‌گو تلقي مي‌كنند...آن‌ها مرا يک بازي‌گر و يک ساديست مي‌دانند...دوست من، کاش صدایِ هميشه شاد مرا نمي‌شنيدي...چند شب پيش در اوج مخمصه و ناراحتي و گرفتار يک مکان کاملاً احمقانه بودم و آن‌قدر شلوغ بود که دست‌ام به کيف گوشی ِهم‌راه‌ام نيز حتا نمي‌رفت...اما مدام پيغام‌ها مي‌رسيد و بايد در ان وضعيت عجيب جواب تک-تک همه را با هم‌ان عادت هميشه‌گي ، خوش-و-بش ، بدهم...درد شديد معده امان‌ام را بريده بود...اما در جمع‌مان بيش‌تر از بقيه مي‌خنديدم... اين عادت بدي‌ست که دارم من...بله...عادت بدي‌ست که بازي‌گر بدي هستم...عادت بدي دارم وقتي به خانه مي‌رسم همه را بايد بخندانم...دوست دارم همه بگويند کس‌خل‌ام و هيچ مرگ‌ام نيست...و خدا مي‌داند اين وب‌لاگ مسخره را يکي بخواند...چه خواهد گفت؟...فقط يک‌بار ناپرهيزي کردم و بدون احساس نوشته‌اي که برایِ سال‌گرد پدرم نوشته بودم را با حالت عادي و بدون آب-و-تاب قصه‌خوانان و نقالان که به شدت متنفرم از آن، خواندم ( شعرخوانی ِخسرو شکيبايي از شعرهایِ سهراب را شنيده‌ايد؟...محشر است...چه‌قدر با صفا و بدون آن لوس‌بازي‌هایِ معمول در بازي‌اش مي‌خواند...بدون آن ادایِ آل‌پاچينو درآوردن‌اش...عشق مي‌کنم وقتي شکيبايي بدون هيچ زور زدني شعرهایِ شاعر دل من سيدعلي صالحي را مي‌خواند...کاش شعرهایِ شاعر محبوب‌ام را نيز با صدایِ خودش بخواند...صدایِ شمس لنگرودي را مي‌گويم...شمس را که مي‌شناسيد؟...شعري که برایِ مرگ عمران صلاحي سروده است را حتماً خوانده‌ايد؟...محشر است...به شرف‌ام، اين مرد نجيب و تلخ‌انديش هميشه با پوزخند چخوف به دنيا مي‌نگرد...بر عکس، لحن چس‌ناله‌هایِ فروغ ، در شعرخواني‌هاش ، سخت آزارم مي‌دهد.)

داشتم نوشته‌یِ مربوط به سال‌گرد بابا را خيلي عادي روخواني مي‌کردم...که ديدم اشک بر چشمان همه جاري شده‌ است...يک لحظه تا رسيدم به «خواهر عزيزم»‌اش مخصوصاً يک شيشک‌اي به طرف او پرتاب کردم تا فضا را بشکنم...اما دير شده بود...خنده‌ها سيخ شده بود...مانند موهایِ شکسته در خواب که هرچه تف‌مالي کني به اين آسان‌اي نمي‌خوابد...خنده‌هایِ نمکين هنوز اشک‌آلود بود...عجب گه‌اي خوردم...
اما مادرم جمله‌یِ قشنگ‌اي گفت: «مث يه داستان بود»...اما چون با بند بند وجودش همه را زنده‌گي کرده بود، نپرسيد: « داستان بود؟»...گفت: «مثل يک» داستان بود...
.
.
.
حظ ببريد

عمليات استشهاء-اي


قريب به بيست سال است بنده جوانان مؤمن و شريف‌اي را زيارت مي‌كنم که به هم‌آن روش يک مؤمن کيّاظ،خانوم بلند مي‌کنند...فقط يك كمي بايد زبان‌ات به انواع و اقسام كس حساسيت نداشته باشد...و بتواني خوب كس‌ليسي كني...الباقي‌ش حل است...بدون هيچ مزاحمت‌اي ( چون راه‌اش را خوب بلد-اند ) و گاهي حتا روزي دو سه نوبت (بسته به كفايت اين واجبات شرعي) و بدون محاسبه با دست، نياز جنسی ِخود را برطرف مي‌کنند...هيچ هم مانيک ديپرشن نشده‌اند...تنها خرج‌اش يک عدد کاندوم و دو حب ترامادول برایِ سفت شدن کمر است ( آن‌چنان به جزييات وارد هستند در آن سن پايين که باورکردني نيست) ... يکي‌شان يک‌بار فقط از من پرسيد که چند سال است به شغل شريف سيگارکشي مشغول‌ام و من هم فقط گفتم: 12 سال...يک خاک‌بر سر-اي هم‌چين حوالت‌ام داد که چه‌را مثل آنان کيّظ نبوده‌ام و از13-12 ساله‌گي شروع نکرده‌ام... اين‌روزها حواله دادن همه‌یِ مشکلات به سكس و فشار حکومت از لحاظ جنسي (بدون آمار دقيق) انگاري زيادي مد شده است...يادم است وقتي شهره آغداشلو را هم که تازه تویِ بورس افتاده بود جو گرفت‌اش و در مصاحبه‌اي گفت: من با افتخار و فقط به‌خاطر اجبار ِحجاب از ايران فرار کردم ( نقل به مضمون)...حالا انگاري هديه تهراني در اين حجاب اجباري دارد در ايران خفه مي‌شود...از تمام بانوان گرامي و استشهاء-اي عذر مي‌خواهم.
بنده و تمام آقايان استمناء-اي اين زنان را خودمان را هم جر بدهيم درك نمي‌كنيم.

پس به‌تر آ‌ن نيست كه مانند جماعت ديگر بكُنيم توش و خلاص و اين‌همه فلسفه‌چيني نكنيم؟...مهم اين است كه آن باد معروف خالي شود...نه؟

صلوات ختم كن.
.
.
.
بعضي از اين زنان مؤمنه و بُرقع زده را مي‌بيني كه كمربند انفجاري به كُس و كون خود مي‌بندند و خود و متعلقات را با يك « عمليات‌ استشهادي » به بهشت برين ره‌نمون مي‌سازند...برخي هم يك راديویِ زرد چل‌چراغ‌اي ( اما خيلي زرنگ ) را جسته‌اند تا از « عمليات‌هایِ استشهاء-ایِ » بنويسند.

اين چند روزه خبرهايي بوده است‌ها؟...اين بيماریِ سگ پدر نمي‌گذارد اساسي بخنديم.

ربكا هم‌چين نقد استخوان‌داري عليه يك فمينيست چُسكي نوشته‌است...بيا و بنگر!

آبكنار تئوريسين و مدير ضبّاط صداهایِ ماندگار مي‌شود.

يك تيم تحقيقاتی ِ ريشه‌دار از دار-و-دسته‌یِ عزاداران دوره‌یِ اول گلشيري تهيه مي‌شود...پس قاضي اگر ربيحاویِ نسل اول هم شد و فحش داد به كورش نسل دوم گلشيريان زياد نگران نباشيد...بالاخره سر تقسيم غنايم يك‌جور اين‌ها با هم كنار مي‌آيند...يك لحاف است و سوز سرمايي به نام جمهوریِ اسلامي...خب هركس بايد يك گوشه‌یي اين لحاف را از آن خود بكند...مثلاً يكي مي‌شود رييس ادبيات مهاجرت از ييلاق به قشلاق...يكي به عكس از قشلاق به ييلاق...يكي هم صندلي مي‌گذارد و يك قوطي پر پول خرد جلوي‌اش تا فقط كساني‌كه با ادبيات خودشان را تخليه رواني مي‌كنند از توالت‌هایِ عمومي‌اش صنار سه‌شاهي گير بياورند...خب ما هم كه اين وسط كسي نمي‌گويد خر-ات به چند...هان و هان...دو قُنوت كُس به اين بزرگ‌اي داريم برایِ ليسيدن، حيّ و حاضر...پايه‌اي تا يك حلقه‌یِ مشتي راه بياندازيم؟...جان تو هرچه مسابقه است درو خواهيم كرد...

اگر خواننده‌یِ متعصب‌اي نيستيد و روز عاشورا هم توان خنديدن داريد، به اين يادداشتك هم نظري بياندازيد...
خيلي خوب است، آدم هم باسواد باشد...هم تكنسين...هم اديب...هم منتقد روان بيمار جامعه...هم سياسي و هم البته كمي تا قسمتي پخته‌خوار و طنزش را از كسي ديگر كش برود...reference-ها بماند برایِ روز حشر (شايد هم حَشَر)...

خب دوست عزيزم (به‌ات لينك نمي‌دهم تا يك وقت آن شمع قراضه‌یِ ميان‌مان فوت نشود)...چه فرق‌اي مي‌كند اين فردين پدرخوانده ( يا هم‌آن آبكش سابق)، چه نسبت‌اي با اين نادرخان جديدي دارد...بازي بازي است ديگر.

خب اگر از اين‌همه هوایِ استغناء و رايحه‌یِ خوش احساس خفه‌گي نكرده‌اي يك دعا هم در پايان روضه‌ام بخوانم و همه را به خير و ما را هم به بيماریِ خودمان:

خدايا اين فيلترينگ مخابرات را بر ما نازل بفرما بل‌كه كمي مشهور بشويم.

پي‌نوشت:

راستي فرق «خنديدن به ديگران» و «خندادن ديگران» در چيست؟

Monday, January 29, 2007

پشتک-وارو

مي‌داني اگر آلوده‌گی ِهوا از استاندارد خودش بالاتر بزند در اصطلاح هواشناسي چه مي‌گوييم؟...
« وارونه‌گي »...
آن‌وقت‌است که بايد دست به دامان يک نيرویِ ماوراء‌اي بشويم و چشم‌انتظار بارش ‌آن باران‌هایِ رحمت بمانيم...بل‌‌که معجزت‌اي پيش آيد

Thursday, January 25, 2007

سيزده ــــــــــــــ ‌ساله ــــــــــــ ‌گي

پنج بهمن هم فرا رسيد...سال‌گرد ِبابا هم آمد...تولدت مبارک بابا...سيزده‌سال شد که ديگر ميان ما نيستي...سيزده‌سال‌است که غم نبودن‌ات...با هر پلان فيلم‌اي که مي‌بينم بر قلب‌ام تيغ مي‌کشد...
خودم را وقتي رساندم که همه رفته بودند يا داشتند مي‌رفتند...قبر شسته‌ات را ديدم و ردپاهايي که گِلي کرده بودش...اما هنوز نام‌ات خوب خوانده مي‌شد:

[...] ؛ تولد: 1325 وفات: 1372
کسي نبود...خلوتی ِقبرستان را دوست دارم...غروب‌اش را...چند سال بود که نمي‌توانستم بيايم بالایِ سر-ات...اما ام‌روز بايد مي‌ديدم‌ات...بايد با تو صحبت مي‌کردم...اما سکوت باز بر سينه‌ام هجوم آورد...سوت‌اي از سکوت بود و شايد هم‌همه‌هایِ دوردست‌ها در گوش‌هاي‌ام مي‌پيچيد و در اعماق قلب‌ام رسوخ مي‌کرد...در گوش‌ام روزهايي را فراخواند که بابايي هيچ‌گاه نوه‌هاي‌اش را نديد...ياد روزهايي افتادم که هرکدام با دو ساندويچ در سالن تاريک‌اي منتظر کنار رفتن پرده بوديم تا « گلوله‌اي برایِ ديکتاتور » را درشت و چشم‌نواز نمايش دهند...با صدايي عميق که تا ته ِجان مي‌نشست...فيلم‌اي که با نام «سگ» بر پرده رفت و بعدها مثله‌شده‌اش با نام گلوله‌اي برایِ ديکتاتور در تله‌ويزيون نمايش دادند...

گل‌هایِ پر-پر-اي بر سنگ قبر بابا ديدم...کسي نفهميد کدام عزيزي بر قبر بابا گذارده بود...گل‌هایِ ريز ِ پر-پر ِسرخ و سفيد...ايستاده ــ چون کودک‌اي به احترام بزرگ‌تر ــ بر بالایِ ‌سر بابا، به خواهرم فوري زنگ زدم تا از او تشکر کنم...که مانند من بي‌فکر و فراموش‌کار نبوده است...مانند من بي‌وفا نبوده است...اما او هم آن ناشناس را نشناخت...هيچ‌کس او يا آن‌ها را نشناخت...اما او کار به‌تري کرد...خواهر عزيزم تکه‌هايي از آن گل‌هایِ پرپر را بر گور پسري جوان و عزيز دل مادري مهربان قرار داده بود...مادري معلم...هم‌کار خواهرم...حالا شايد آن مادر غم‌گين و هنوز پژمرده نيز خوش‌حال‌ باشد از آن گل‌هايي که يک ناشناس‌ بر مزار غريب او گذارده بود...شايد او هم مانند همه‌یِ ما از آن دستان ناشناس دل‌شاد شده بود...درست هم‌آن لحظه بود که پيغام تو رسيد آبنوس جان...مي‌خواستم شانه‌اي پيدا کنم تا تمام خسته‌گي‌ها را برآن بگذارم...کاش در آن لحظه دستان لرزان و ضعف‌کرده‌ام تاب مي‌‌آورد تا چار کلمه در جواب آن‌همه مهرباني‌ات بنويسند...نوشته بودي در ته ِته قلب‌ام و انتهایِ پيام مختصر-ات:

Jay manam khali unja

اما دريغ!

راست نوشته بودي نگار جان، اين‌روزها «خيلي بي‌رحم» شده‌ام...خيلي...خيلي...بي‌رحم و هيولا.
.
.
.
متن خودكشی ِ كرت كوبه‌ي‌ن

ترجمه: خودم

به ياد بودا
از زبان يک هالویِ كاركشته که پر واضح است ترجيح مي‌دهد يك اخته باشد تا يك بچه‌یِ نق‌نقو.فهم اين يادداشت خيلي آسان است.

تمام اين هش‌دارها بيش‌از 101 دوره punk rock در طول سال‌ها، از آغاز آشنايي با آن مي‌توان برشمرد، اصول اخلاقي از دل علقه‌ها و اعتقادات جامعه‌یِ تو برآمده است كه بايستي بسيار حقيقي بوده باشد. در طول ساليان بسيار به خوبی ِسرودن ترانه‌هايي كه مي‌خوانم و مي‌نويسم مجذوب شنيدن‌شان نشدم.

به‌طور مثال وقتي پشت صحنه بازمي‌گشتم و چراغ‌ها خاموش مي‌شد و غرش جمعيت آغاز مي‌شد، آن‌طوركه فردي مركوري ، به نظرش عشق مي‌كرد ، در من اثري نداشت، شوري در اين عشق و پرستش جمعيت هست كه حسابي كيف مي‌كنم و به آن حسودي‌م مي‌شود.واقعيت اين است كه، من نمي‌توانم تو را دست بياندازم، هركسي كه باشد. اين برایِ ‌تو يا من قشنگ نيست. بدترين جنايت‌اي كه مي‌توانم به آن فكر كنم اين است كه ملت را با دروغ و دونگ جر بدهم تا مثلاً ‌100 در صد حال‌اش را ببرم. بعضي وقت‌ها حس مي‌كنم انگاري بايد قبل از ترك صحنه ساعت خروج را بزنم. سعي كرده‌ام قدر اين قدرت‌ام را بدانم. ( و خدا خودش شاهد است كه مي‌دانم، اما چه‌كنم كه كافي نيست.) درست است كه من و ما مي‌توانيم تأثيرگذار باشيم و خيلي‌ها را سرگرم بكنيم. به گمانم يكي از آن خودشيفته‌هايي باشم كه تنها وقتي قدر مي‌داند كه ملت رفته باشند. خيلي آدم حساسي هستم. لازم است اندكي كرخ بشوم تا به نشاط كودكي دوباره برگردم.

در سه تور اخير ، بايد برایِ همه آن مردم‌اي كه شخصاً مي‌شناختم‌شان بيش‌تر مايه مي‌گذ‌‌اشتم ، از جمله طرف‌داران موسيقي‌م، اما هنوز نتوانسته‌ام از ناكامي خلاص بشوم، اين سرخورده‌گي‌ و يك‌نواختي را برایِ همه داشته‌ام.شكي نيست كه اين خوبي در همه‌یِ ما هست و من فكر مي‌كنم خيلي زياد مردم را دوست دارم، آن‌قدر زياد كه بدبختانه خيلي غصه‌دار-‌ام مي‌كند. كمي غصه، عصبيت ، بي‌حالي ، برج حوت ، آدم عنق. چه‌را فقط لذت نمي‌بري؟ نمي‌دانم.

يك زن ستاره ندارم كه رُس جاه‌طلبي و هم‌دلي را بكشد...و يك دوختري كه من خيلي بيش‌از آن‌كه بايد در يادش نمي‌مانم، پر از عشق و لذت، به هركسي مي‌رسد، مي‌بوسد چون همه خوب‌اند و آسيب‌اي بر او ندارند. و اين فكر مي‌ترساندم كه به زور از پس‌اش بر‌آيم.نمي‌توانم بايستم تا فرانسيس بي‌نوا بشود، خودش را از بين ببرد ، مثل خودم يك مرده متحرك بشود.

دوران خوبي داشتم، خيلي خوب و عالي ، اما از هفتمين سال، بايد در نظر اين مردم منفور باشم چه‌راكه تنها به نظر مي‌رسد خيلي راحت حس هم‌دلي پيدا مي‌كنند. تنها به اين دليل كه عشق مي‌ورزيدم و به گمانم تأسف خيلي زيادي برایِ مردم مي‌خورم.

بابت تمام جهنم سوزان‌ام، معده‌‌اي متهوع به‌خاطر نامه‌هاي‌ات و علاقه‌‌اي كه از سال‌ها پيش در بين بود از تو تشكر مي‌كنم.من خيلي آدم نامتعادلي هستم، يك بچه‌یِ دمدمي‌مزاج! ديگر شور و حرارت‌اي ندارم، و اين يادت بماند كه به‌تر است يك‌هو دود شوي تا اين‌كه نم-نم محو شوي.

صلح، عشق، شور ،

كرت كوبه‌ين

فرانسيس و كورت‌ني، بايد در شما تغييري ايجاد كنم.
كورت‌ني خواهش مي‌كنم مراقب باش، به‌خاطر فرانسيس.
به خاطر زنده‌گي‌ات كه بدون من بسيار شادتر خواهد شد.
دوست‌ات دارم، دوست‌ات دارم.
.
.
.
Man Who Sold The World /NIRVANA

We passed upon the stair, we spoke in was and when
Although I wasn't there, he said I was his friend
Which came as a surprise I spoke into his eyes
I thought you died alone, a long long time ago

Oh no, not me
We never lost control
You're face to face
With The Man Who Sold The World

I laughed and shook his hand, and made my way back home
I searched for form and land, for years and years I roamed
I gazed a gazeless stare, we walked a million hills
I must have died alone, a long long time ago

Who knows? not me
I never lost control
You're face to face
With the Man who Sold the World

Who knows? not me
We never lost control
You're face to face
With the Man who Sold the World

وقتي‌كه خان مظفر فرمان قتل رضا خوش‌نويس را صادر مي‌فرمايند

وقتي صفحات روزنامه‌ها را مي‌گشايم و مجلات رنگين را با آن تصاوير درشت «باغ مزخرف» ( كه تنها نكته‌‌یِ آموزشي‌اش جز آن تبليغات حال-به-هم-زن «اندنده»‌گويی ِجماعت مقلد بود) واقعاً‌ ديگر بايد قي كرد...قي كرد تویِ صورت اين‌همه خباثت...آن‌قدر بي‌حيابازي و اين مافيا را گسترده كرده‌اند كه برایِ گـُه-‌كاري‌هایِ خود و بالابردن hit خويش روي به مقايسه هم آورده‌اند...برایِ نمونه مقايسه كردن گروه نويسنده‌گان بي‌نمك اين سريال و مايه گذاشتن از سريال «نرگس»...« ما نمي‌خواستيم مثل سريال نرگس عمل كنيم» ( نقل به مضمون) و آن لودادن داستان‌اي كه داشت منطقي پيش مي‌رفت و به لجن كشيدن آن نشان از چه بود؟...چه كساني دستان ننگين خود را در پشت پرده مي‌رقصانند؟...و حالا هم كه نوبت به سريال دوست‌داشتني و نجيب « زير تيغ » رسيده است...يعني هرچه تف عالم هم برایِ ‌اين مطبوعاتي‌ها جمع كنيم و تویِ صورت‌هایِ ننگين‌شان بپاشيم باز كم‌شان است...خنده‌دارتر و شايد سوگ‌ناك‌تر اين‌كه نقدهایِ «كيرم به تاقي» تا آن‌جا پيش رفته است كه موضوع به گه كشيدن سريال( لطفاً ‌نقد نفرماييد) زير تيغ را در «زيادي رئاليستي» بودن آن برمي‌شمارند و تناقض‌آميز ( و بخوانيد مزهك‌ناك) بودن آن‌جاست كه بازیِ كاظم بلوچي در نقش يك هم‌بندي را با «افه‌هایِ نمايشي» ارزيابي مي‌كنند...اما در تمامی ِديگر صفحات فقط ماله‌كشي بر سر و ريخت نحس گروه مهران مديري‌ست كه روزگاري به نجابت او ايمان داشتم ( افسوس بر اين لجن‌اي كه تا كجا ما را با خواهد بلعيد!)...اما او اين‌روزها موذيانه خودش را كنار مي‌كشد تا مافيا او را هم‌راهي كنند...او خودش را كنار مي‌كشد تا نويسنده‌گان بي‌نمك و يخ «40‌چراغ»‌اي‌اش برایِ او و كيفيت نازل او سينه بزنند...اين آخري‌ها هم كه آفتابي شد اين بود تا برایِ خودش روضه بخواند: به قرآن مجيد و التماس و ضجه مويه كه «پيمان خان پولكي‌نويس قاسم‌آبادي» دارد يك سريال محشر برایِ شب عيد مزخرف‌تان آماده مي‌كند...

با اين‌حال اين‌طور اشباع كردن از گروه خان مظفر( اين هزاردستان) و كوبيدن سر حريف را به فال نيك مي‌گيرم...چون به قول هم‌آن آقایِ طالبي‌فروش‌نژاد تاريخ خود اثبات خواهد كرد كه «زير تيغ» روسفيد خواهد شد يا نه؟...
من كه به نوبه‌یِ خود از اين تريبون ضعيف خودم...اين وب‌لاگ فكسني... مي‌خواهم اين خلاء هول‌ناك را پر كنم و پيش‌نهاد به خواننده‌گان اندك خود بدهم و بنويسم آب دست‌تان داريد زمين بگذاريد تا از ديدن سريال نجيب و دوست‌داشتني و پر از ظرافت « زير تيغ » لذت ببريد...يك نمونه هم بياورم تا مانند ان‌ها تخمي و كلي‌گويي ننوشته باشم:
مثلاً در هم‌آن سكانس محشر كاظم بلوچي ( مورد نقد طالبي‌نژاد) كه خانه‌یِ چوب‌كبريت‌اي كه حالا با تراش جان يك زنداني و با نخاله‌هایِ چوب و با كم‌ترين امكانات در سلول تنگ و خفه‌یِ زندان ساخته شده‌است را...آن پاره‌‌یِ تن‌اش را با درنگ‌اي هوش‌مندانه كه سخت‌است جدا كردن اين رجرجه‌هایِ تن از خود و به كودكي كه چشم‌انتظار پدر است نجيبانه هديه مي‌دهد.آن آب نوشيدن‌اش و يك زنداني كه ظاهري خلاف و ادبيات‌اي در حاشيه دارد و سلام دادن بر سالار خود آيا اغراق است؟...اما خانه‌یِ چوب‌كبريتي...آن‌خانه از تكه‌هایِ چوب (باور بفرماييد اشك را بدجوري به چشمان‌ام ‌نشاند)...‌آن سقوط آهسته‌یِ به قول آقایِ‌طوسي ( مشاور حقوقي باهوش سريال كه از قضا در تخصص او نيز بوده است) ، تعمدي اين‌گونه ميزان‌سن‌هايي طراحي شده‌اند ،خانه‌یِ چوبي از دست سقوط مي‌كند و چپه مي‌شود...اين دقايق تصويري نشان از چيست؟...آب بستن به سريال؟...لطفاً چشمان به عمد كورتان را بيش‌تر باز كنيد...

من دستان آقایِ محمدرضا هنرمند را از راه دور مي‌بوسم كه برخلاف اتهامات چسكی ِ«منطغدين» آب به سريال‌اش نبست و با وقار نشان داد پرويز پرستويي چه‌گونه خودش را لو داد و مانند باغ مزخرف هي اين درگيري را كش نداد...
آن دست و پا زدن ‌كسي‌كه به اشتباه متهم جلوه داده شده بود و به هم‌آن مرد شريف پناهنده شده بود و بعدش كه فهميد خود او متهم رديف اول است...( آيا همه ما در اين كه اين سريال را تماشا مي‌كنيم و اگر كون‌مان بدجوري جلزولز مي‌زند نيز متهم‌هایِ رديف‌هایِ بعدي نيستيم؟) و خباثت بعد او كه زنده‌گي‌اش را ويران كرده كه البته آن عصبيت‌‌اش به هيچ‌وجه سياه وسفيد طراحي نشده است...و يا محبت‌هایِ دايی ِ خانواده با بازیِ نجيب و بدون اغراق هوشنگ توكلي و حمايت از خانواده‌اي كه عزيز-اش را به اشتباه از او گرفته است...آيا نشان از « افه‌هایِ نمايشي » و رندي دارد؟
آقایِ هنرمند بنده به عنوان يك مخاطب حرفه‌اي كه تخصص ويژه‌ام در درام‌نويسي و خصوصاً‌فيلم‌نامه‌نويسي است...اين‌همه بلايایِ بسيار بسيار واقعي در داستان سر راست و بدون « افه‌هایِ نمايشي» را مي‌ستايم...آقایِ هنرمند ما هم منتظريم اين عالي‌جنابان «منعقد با پول» ( نه منتقد با شرف) به حكم تاريخ مشت محكمي به دهان آن‌همه ياوه‌گويي‌شان نواخته شود.

فقط خداكند مافيایِ پنهان دست از سر اين سريال بردارند و بگذارند نجيبانه راه‌اش را طي كند و هم‌ان بشود كه شك ندارم هوشمندانه طراحي شده است...شك ندارم...شك ندارم...

دست تك‌-تك تمام عوامل اين سريال و آن‌همه وسواس در نمايش يك روحيه‌یِ ايراني را مي‌بوسم و براي‌شان تداوم شرافت حرفه‌اي را آرزو دارم.

متن خودكشی ِ احسان خيكي

عزيزم. از دي‌روز وقتي جواب آزمايش‌ها را ديدم نتوانستم باور كنم.من كه سني ندارم.من كه تازه اول چل‌چله‌گي‌م است و تازه مي‌خواستيم مثل دو تا كفتر پاپَر ِآنتني برایِ هم بق‌بقو كنيم.مگر چند سال است كه هم‌ديگر را مي‌شناسيم؟ هان؟ فقط پنج روز.و كون من باور كن جان جفت‌مان پاره شد تا توانستم مخ‌ات را از ميان آن سه‌تا ايكبيریِ ديگر بزنم.حالا كه مي‌بيني اين متن خودكشي را مي‌نويسم خيلي داغان‌ام. چون جواب آزمايش رسيد و دوكتور نتايج را نگران‌كننده خواند.دوكتور بي‌رحم مي‌گفت: بيست‌كيلو اضافه وزن داري.نه نه. باور كردني نيست.آيا هم‌اين‌كه آهنگ كيم ِامي‌نم را تویِ ام‌پي‌تري پله‌يه‌ر بگذارم و كون‌ام را با ضرب‌آهنگ آن تكان بدهم كافي نيست؟ اين خودش از صد تا ورزش ئه‌ي‌روبيك سوسول‌ها به‌تر نيست؟ آيا اين خودش ورزش نيست؟ به من مي‌گويد تا خود تپه‌هایِ فرمانيه بايد بدوي. من دور از جان ِخوش‌گل تو گه بخورم. عزيزم به خدا از دنيا خيلي سير شده‌ام. ديگر اين زنده‌گی ِگوز را نمي‌خواهم.بدون آن قيمه فسنجان‌اش.بدون آن كباب كوبيده‌‌یِ زعفراني‌اش.بدون آن ماهی ِكپور-اش. بله مي‌دانم در اين‌يك قسمت زياد با هم تفاهم نداريم. من عاشق ماهيان شمال هستم و تو از ماهيان جنوب خوش‌ات مي‌آيد. بله يادم است.اما به رنگ‌ها تازه كمي نزديك شده بوديم. گفتيم نه آبي نه قرمز هردوتاشان: بنفش. بد شد؟ حالا هم تو جوراب‌شلواریِ بنفش را دوست داري هم من از اين كاپشن‌هایِ بنفش مي‌پوشم. اما عزيزم باورم نمي‌شد زنده‌گي به اين سختي باشد. بيست كيلو كم نيست. مثل اين است كه بگويي از بالایِ‌آب‌شار نياگارا جفت بزنم پايين. و تو مي‌داني كه اين ابدا شدني نيست. اكنون كه نامه‌یِ خودكشي‌ام را براي‌ات مي‌نويسم تویِ رستوران « اكبر جوجه » هستم.هم‌آن كه زير پل هوایی ِخيابان ققنوس است؟! آخ اگر بداني مي‌خواهم انقدر بخورم تا خفه بشوم.مي‌خواهم خودم را خفه كنم.كاش در اين لحظات آخر در كنارم بودي.كاش بودي و زجري كه بدون تو مي‌كشم را مي‌ديدي؟ آخر تنهاخوري هم شد كار؟ دوست ندارم دوست‌پسر بعدي‌ات دور كمرش اندازه‌یِ من باشد. نگذار مثل من بشوي.به خودت برس. هم‌چين كون و كپل خودت هم كوچك نيست.

قربان‌ات احسان هميشه عاشق

Wednesday, January 24, 2007

لطفاً در(ب) را ببنديد، سوز مي‌آيد!

مامان گرامي دي‌شب خيلي جدي برگشتند و اين حقير را كه مدام (مثلاً) راجع به «دزد و كاه‌دان » بالایِ منبر مي‌روم را با جديت و منطق‌اي اولي( بخوانيد اولا) و به‌طور خيلي رسمي نكوهش نمودند
كه چه نشسته‌اي؟...« ديدي بچه، هي به‌ات مي‌گفتم: پشت درُ شب‌ها ببند، بي‌خود نبود؟...هي مي‌گفتي: پس من نره غول تو خونه چي‌ام؟...كلون در هستم ديگه؟ »
او راست مي‌گفت چون محال است راست نگويد ( يك سوفسطايی ِ ناشناس )



و در اين بن‌بست پر كژ-و-كوژ سرما چه‌كسي باور مي‌دا‌شت دزدها اضافه‌كاري هم بكنند؟

چندشب پيش دزد محترم‌اي دوتا خانه پايين‌تر از كلبه خرابه ما را ظاهراً كمي غلغلك داده است و از جواهرات حاج خانوم را آره ديگر...بقيه‌‌یِ آن بسته به تخيل خودتان. اوج و فرود و هيجان ماجرا به درد يك حمام قديمي مي‌خورد كه خوب صدایِ راويان اخبار را در آن echo بدهد.

حالا بنده هم مي‌فرمايم:
زن جماعت اصولاً احتياط-سَرخود تشريف دارند...درست مثل اين آنتن ‌سرخودهایِ تله‌ويزيون...وگرنه اي‌بسا مردي آن‌طور كه رسول اكرم ( اعظم : advanced version) مي‌فرمايند: از دامن گل‌-گل‌اي‌اش به معراج نمي‌رفت...فقط اي كاش مولوي آن بيت معروف را نمي‌سرود تا بنده هي از طريق آن بيت ياد معراج و زن و دزد نيافتم...

آورده‌اند دزدان را بر دو قسم باشند:
از نوع كاه‌دان و نيز نوع فله‌اي...و يك نمونه كم‌ياب آن هم هكرهایِ پيش‌رفته‌اي مثل خودم باشند كه تنها تخصص‌شان وَر رفتن با front page است و بس...وگرنه در عالم IT دو تا شوت پيدا شوند هردوتاشان هم خود او هستند...با اين‌حال «اَحْوَط آن است كه» زن‌جماعت به نزديك‌ترين چيز ممكن‌اي كه مي‌تواند بيانديشد هم‌آن به معراج بردن مرد...و يا به گونه‌اي گاييدن دهن او باشد...پس لطفاً كلون درب‌هایِ خود را بسته و به پناه‌گاه برويد... و از دزد كم‌ياب‌اي مثل بنده جداً پرهيز بنماييد...
چه‌طور-اش را ديگر به قول «رضا مارمولك» بايد گفت: ماست‌ات را بخور، نپُرس....

در پايان اين مقال آن بيت معروف را هم زينت كلام خويش خواهم نمود.

بيت:
نيش ِعقرب نه از ره كين‌ است.................اقتضایِ طبيعت‌اش اين است
.
.
.
نامربوط يا همان پارتي بازیِ قديم :

جنگ جنگ تا پيروزي

سكانس پايانی ِ فيلم «روزي روزگاري در غرب» را يادتان هست؟...چند دقيقه اين انتظار دوئل طول كشيد؟!
.
.
.
يكي از سكانس‌هایِ محشر سريال «جنگ‌جويان كوهستان»...اين بود كه چند روز دو حريف مقابل هم ، شب-و-روز ، برایِ هم تيغ كشيده بودند و حالت مبارزه داشتند...و هر كدام منتظر اولين خطایِ حريف.
.
.
.
نمي‌دانم پایِ بساط نقال‌ها تا حال نشسته‌ايد؟...ديده‌ايد چه‌طور جنگ‌‌آور-اي چند بحر طويل اول رجزخواني مي‌كند و شجره‌نامه‌ و من پور فلان‌ام و تخمه‌یِ فلان كسك در خون من است و ال و بل و ديمبُل پيش از مبارزه مي‌خواند؟
.
.
.
تا حالا مستندهایِ «راز بقا» را ديده‌ايد؟...دو حيوان درنده برایِ هم شاخ-و-شانه مي‌كشند و مدت‌ها فقط اصوات عجيب و غريب از خود صادر مي‌كنند و نيش دندان‌ها را نشان هم مي‌دهند. آيا ديده‌ايد؟
.
.
.
خب آخر كه چي؟...يكي اين وسط بايد با عرض معذرت لت-و-پار بشود.
.
.
.
يك پرتقال فروش دارد محله‌یِ ما كه بعضي وقت‌ها مهره‌هایِ چرتكه‌اش گير مي‌كند و خوب كار نمي‌كند...پس به جایِ مهره‌هایِ چرتكه، فك‌‌هایِ تحليل‌گر-اش شروع به محاسبه مي‌كند...پرتقال‌فروش محله‌یِ ما دي‌روز مي‌گفت:

در اين‌كه مشت محكم ما بر دهان ياوه‌گويان محكم بوده است،‌شك‌اي نيست...ديديد صدام چه‌طور كمدي-تراژيك شد؟ ( چه غلط‌ها اين اصطلاحات را خودم به او ياد داده‌ام‌ها؟)
.
.
.
پرتقال فروش محله‌یِ ما هيئت‌اي هم هست...با دو دست بريده‌یِ اباالفضل مي‌رود زنجير زني...با يك دست به نشان شادیِ دهه مبارك فجر و آزادي از زير يوغ نظام ستم‌شاهي به سينه مي‌زند...و با دست ديگر بر سينه‌اش به يادواره‌یِ ظلمي كه بر خاندان حسين و ياران او رفت گارامپي مي‌كوبد...
.
.
.
پرتقال فروش ما نه اين‌كه به اين ترازوهایِ ديجيتالي اعتقادي ندارد...تازه ديجيتال را هم گيجيتال مي‌گويد...هميشه يك‌نمه خطا دارد...

اين‌بار اصلاً در محاسابات دقيق و كارشناسي شده و ژئو پوليتيك‌اش يك دست را جا انداخته بود...جدایِ از دو دست بريده‌یِ ابالفضل...يك دست هم برایِ بر فرق كوبيدن حتماً نياز داريم...بگو چه‌را؟

فرض بفرماييد آقایِ پرتقال فروش آن دو دست بريده را هم بالاخره استراحت‌اي داد، تازه بعد از فراقت جناحين، نوبت پلوخوري و دو لنباندن دو لُپ‌ مي‌رسد...و خب غذایِ امام حسين شفابخش است و گه مي‌خوري كه نمي‌خوري...اما پرتقال فروش محله‌یِ ما ، يك دست اصلي را برایِ ‌بر فرق سر كوبيدن كم آورده است...آن‌هم به‌خاطر حمله‌یِ (عن---قريب) نظامی ِامريكا...
.
.
.
بالاخره اين نيش دندان نشان دادن دو حيوان درنده اتفاقي بايد داشته باشد؟...
.
.
.
به نظر شما پيروز اين ميدان كيست؟
.
.
.
هميشه از اين واژه پيروزي نهايت تفريح را برده‌ام:

پس:

جنگ جنگ تا پيروزي...
.
.
.
مرتبط يا پارتي‌بازي:

سوگ‌-سُخن داش علي يا هم‌آن سيد علي خودمان.

Tuesday, January 23, 2007

پایِ استدلاليون چوبين بُوَد يا خودم كردم كه لعنت بر خودم باد




ــ ساعت قديمی ِخونه‌مون خراب شده‌...تو مي‌‌گي از چرخ‌دنده‌هاش‌اه؟

ــ واي به‌روزي كه بگندد نمك.

ــ منظورت چيه؟

ــ خيلي سردمه...

ــ تو بگو فردا رو چه‌كنم؟

ــ فردا؟...فردا...فردا...مطمئن باش فردايي نخواهد بود.

ــ يعني چي؟

ــ يعني اگه ام‌روز آچار داشتي كه داشتي...وگرنه فردا مجبوري دست‌اتُ ‌بگيري به يه شاخه‌یِ محكم‌تر.

ــ خيلي پيچيده حرف مي‌زني تو چته ام‌روز؟

ــ دارم به غذايي كه ام‌روز خوردم فكر مي‌كنم.

ـــ هان، لابد خيلي شور بود؟!

ـــ نه آش‌پز-اش كور بود.

ـــ چه‌طور؟!

ــ هنوز طعم شور و شيرينُ نمي‌فهميد.

ــ پس شيرين بود؟

ـــ نه، خيلي تلخ...مثل زهرمار.

ــ خب يادش بده؟

ــ مگه من آچارم؟

ــ چه ‌ربطي داره؟

ــ ربط-‌اش تو اينه كه من از كلمات ساده خوش‌ام مي‌‌آد...پس پيچ‌اش نمي‌دم پس واسه پيچيده‌گوها پيچيده مي‌شه.

ــ خيلي پيچيده گفتي.

ــ تو تا حالا با نيمایِ شاعر مأنوس بوده‌ي؟!

ــ آره...

ــ نيما اولين شاعري بود كه با صراحت و شهامت طبيعتُ مال خودش كرد...طبيعتُ با كلمات آشتي داد.

ــ واضح‌تر بگو جون مادرت...

ـــ مي‌دوني چه‌را خارجي‌ها به زن‌شون مي‌گن: honey و ما مي‌‌گيم: ضعيفه؟

ـــ نه عزيزم، خيلي از مرحله پرت‌اي...پس نديدي چه‌طور دارن واسه هم‌ديگه خودشونُ مي‌كشن!

ـــ آره تو راه‌روهایِ دادگستري...با پرونده‌هایِ‌ قطور طلاق!...خيلي ديده‌م...تا دل‌ات بخواد.

ـــ مسخره مي‌كني؟

ـــ چندروز پيش كه هنوز به‌خاطر خون‌ريزیِ معده‌م ، بستري نشده بودم...زن‌داداش‌ام از شوهرش گلايه داشت...به من گفت: حميد به من چندبار گفته: تو چه‌قدر زشت شده‌اي؟...مي‌دوني چي به‌ش گفتم؟

ـــ نه

ـــ دست‌امُ‌ جلویِ‌ اون‌همه چشم درست كنار زانوش گذاشتم و اگه مي‌تونستم حتا مي‌ذاشتم رو زانوش...تا به‌تر بفهمه.

ـــ تو عاشق زن‌دادا‌ش‌ت‌اي؟

ـــ همين ديگه؟...مشكل تو هم مث بقيه اينه كه فقط معنایِ قلابی ِكلماتُ‌ ياد گرفته‌اي...«عاشق»؟...معنی ِ اين كلمه رو مي‌فهمي كه داري به لجن مي‌كشي‌ش؟...البته خيلي‌ها قبل تو به گه كشيدن...پس راحت باش.

ـــ خب...ناراحت نشو ! منظوري نداشتم...

ـــ مي‌دوني اين شاقول ِدست بناها واسه چيه؟...

ـــ نه، تو بگو

ـــ چون بدون‌ان آجرشون كجا بايد درست گذاشته بشه...چون آخرش مجبور نشن ديوارُ ‌تو سر خودشون بروفن... كه ديگه مجبور نشيم بگيم: منظوري نداشتم.

ـــ خب حرف‌اتُ ‌بزن...بعداً‌ مچ‌اتُ مي‌گيرم....بحث دارم باهات.

ـــ بحث ، تو مملكت ما ، يعني پشم...تویِ هم‌مباحثه‌یِ من از اول قرارداد خودتُ‌ بستي كه منُ knock out كني... پس نمي‌فهمي من چي مي‌گم...همه‌ش دنبال كلمات خودت‌اي...مث مافيایِ مشت‌بازان كه سَر ِبُرد و باخت شرط-‌هاشون هميشه انگشت مي‌ذارن رو خود مشت‌بازها. خود مبارزه ديگه اهميت نداره...مث مسابقه‌هایِ‌ فرمول‌بندي‌شده‌یِ فوت‌بال كه يك چيزُ‌ فقط ياد گرفتن اون‌هم افزودن سهام باش‌گاه‌اه، پس «بايد فقط نتيجه گرفت»...يعني برنده شد.

ـــ اي بابا عجب غلطي كرديم‌ها؟...بگو چي گفتي؟

ـــ به زن‌دادا‌ش‌ام گفتم: ببين تو هم بايد به حميد مي‌گفتي: شوهر عزيزم، چه‌قدر بدسليقه بودي كه منُ انتخاب كردي.

ـــ چي شد؟ چي شد؟

ـــ هيچ‌چي...هم‌اين...تموم شد....ادامه دادم:

ـــ خب؟

ـــ اونايي كه هميشه دنبال يه رفيق ديگه هستن و يا دنبال زن ديگه...هميشه مي‌آن اون ادبيات حال-به‌-هم‌-زن كه تا حالا نشنيدي‌شون و يك‌هو و يك شبه سبز كرده تحويل يار و رفيق‌شون مي‌دن...پس شك نكن اون هنوز دوست‌ات داره...

ـــ چي شد؟...اول مي‌گي كلمه خودش مفهوم خودشُ داره ، بعد مي‌گي: منظورش از كلمات‌اش اين بوده و فلان بوده...اين شد كه تناقض؟...بالاخره كلمه خودش معنا و منظور خودشُ داره يا بايد براش منظور درنظر بگيريم؟

ـــ خب عزيز من مشكل من نيست اين تناقض...مشكل اونايي‌اه كه كلمه‌ها رو بنجل كرده‌ن...وگرنه چه كاريه كه خيلي با آب و تاب و با پيچ و تاب بگي: دوست‌ات دارم؟....ببين گل ِمن...« ابهام » با مفهوم دادن فرق داره...

ـــ خب اومديم و طرف دوست نداشت اين‌طور صريح بگي دوست‌ات دارم؟

ـــ عيبي نداره حالا يه مثال تاريخي مي‌زنم كه خودم شاهدش بودم:

ـــ مشتاق شدم...

ـــ تو دوره‌یِ «كرباس‌چي» ، وقتي شهردار تهران بود ، هرچي ايست‌گاه طلق‌اي بود مي‌شكستن و دسته‌یِ تله‌فون‌هایِ همه‌گاني رو از جا مي‌كندن...مث هميشه...مث حالا...مث دي‌روز...مث فردا...مث پس فردا...كار هم‌اين vandal-ها هم هست...اما او هيچ‌كاري نكرد جز اين‌كه بلافاصله بعد ِهر خرابي يه «نو»یِ ديگه جاش مي‌كاشت...اين يعني اعتماد‌سازي و البته بعدش يعني فرهنگ‌سازي

ـــ يعني تو كرباس‌چيُ ‌قبول داشتي؟

ـــ چه‌را چرند مي‌گي؟...من متنفرم از اين بحث قبول داشتن و نداشتن...مهم برا من صحيح و ناصحيح بودن act و عمل آدم‌هاست.

ـــ خب؟

ـــ خب به جمال‌ات...اين‌كار ِاو ...يعني تكرار هم‌اون‌ عمل‌اي كه به‌اش اعتقاد داري...يه مثال ديگه كه باز خودم مستقيم باش در ارتباط بودم:

ـــ جالب شد؟...يعني لج‌بازي!!!

ـــ تو راحت باش...هم‌اين‌طور مچ بگير...

ـــ عجب گيري كرديم...Continue, please!

ـــ مدير « هتل مهتاب » ( تو جاده‌یِ تهران-قم) كه ساكن امريكاست...همه‌كاره‌ش تو ايران به‌ش زنگ زده بود كه آقا اين دست‌مال‌كاغذي‌ها رو مسافرهایِ عبوري ، كه فقط به بهانه‌یِ تخليه‌یِ خودشون از توالت‌ها استفاده مي‌كنن ، همه‌ش مي‌دزدن...اجازه مي‌ديد كه بگيم: غير از مشتري‌هایِ خودمون كسي حق استفاده از توالت‌ها رو نداره؟...مدير محترم بلافاصله با حالت دل‌خوري مي‌گه: نه، ابدا...چه‌را؟...شما فقط فوري يه دست‌مال ديگه جاش بذاريد...مي‌دوني اين يعني چي؟

ـــ يعني چي؟..آقایِ تبليغات‌چي؟!

ـــ يعني من به تو اعتماد كردم...بعد كم-كم تو هم ياد مي‌گيري از اعتماد من سوء استفاده نكني...داستان ژان والژان فقط يه قصه‌یِ ساده‌یِ رومانتيك نبود...شمع‌دوني‌هایِ نقره‌ايُ ندزديد...بل‌كه از دستان يه كشيش دودستي و با احترام هديه گرفت و زنده‌گي‌ش درست از هم‌اون لحظه متحول شد...چون ديگه مث قبل به تاوان دزدیِ يه قرص نون تحقير نشد...چون اولين‌بار يكي به‌ش مفهوم «اعتماد» رو ياد داده بود...كه خودت باش...اگه مي‌گفتي هم من شمع‌دوني‌ها رو برایِ پول‌شون مي‌خوام به‌ات مي‌گفتم... اعتمادُ به ديگران ياد بده...فكر مي‌كني اين بدبختي كه همه‌ش فكر مي‌كنيم فلاني مي‌خواد به من كلك بزنه از كجا ريشه گرفته؟

ـــ چي بگم؟

ـــ تا حالا با كسي راحت بوده‌ي؟

ـــ آره...خيلي زياد.

ـــ دروغ مي‌گي...همه دروغ مي‌گن كه راحتن...راحت بودن يعني چي؟

ـــ تو كه بودي، بگو..

ـــ چه فايده داره بگم؟...چون بعدش فهميدم اون‌طرف از راحتی ِمن راحت نبوده...

ـــ رسيديم به سطر اول كه؟

ـــ چون اين يك cycle بسته‌ست...آره...تو راست مي‌گي:
هم‌اون به‌تر كه هميشه با هم با احتياط رفتار كنيم...به‌تره كه هميشه فكر كنم تو داري به‌ام دروغ مي‌گي...راست مي‌گي، يادم نبود كه هميشه دروغ مي‌گي!

ـــ منظورم اين نبود.
.
.
.

Sunday, January 21, 2007

Humbling

رفته‌بودم...تو را...من...آن‌ها کمي مي‌خندند.

صداهایِ موهوم.

تو را...اجازه بديد...من رفته بودم...هان...رفته بودم کمي بخندم...نه، خنده چه‌را گفتم؟

آخ.

ببخشيد...چيزي نبود...نمي...تو را...تو رو...من رفته بودم که تو رو...ببخشيد....

نه نه راحت‌ام...آخ...نه چيزي نيست...

صداهایِ موهوم.

رفته بودم که ببينيد...ند...ام...رفته بودم که ببينم‌ات...نه نه...اومده بودم که ببينم‌ات...تو رو...

آخ.

آخ آخ آخ آخ

همه‌‌چيز سياه شد.

تو کي هستي؟...لبام چه‌را بي‌حسه؟...تو کي هستي؟...به خونه‌مون زنگ زديد؟...نزني تو رو خدا؟...بذار...نه نه...سر گيجه ندارم...آخ...آخ...اين چيه از دهن‌ام اومد؟...خونه؟...

مي‌خواستم يکيُ ‌ببينم.

کوشي؟...زنگ نزدي که؟

الان با هم‌آن درد شديد نشسته‌ام...دارم مي‌نويسم...به هيچ‌کس نگفته‌ام...شما هم نگوييد...ام‌روز بالاخره خون‌ريزیِ معده کردم...خودم هم نفهميدم چه شد؟...شايد چون زيادي با شکم خالي قرص خوردم ...دوکتور گفته...خودم که يادم نيست...گفته: بايد جراحي کني...غلط کرده که گفته...

من يکيُ بايد ببينم...تو کي هستي؟...کجا ديدم‌ات؟...همه‌ش همين‌ُ مي‌گفتم...آخرش هم يادم نيومد کي بود که بالا سرم وايساده بود...دوکتور مي‌گه بايد عمل کني...بايد يه تيکه از معده رو وردارن...گور باباش...

آخ...نه نه چيزي نيست...راستي دردها چه‌را تازه‌گي تویِ نوشته‌ها هم پيدا شده‌اند؟...

آخ‌خ...زهر مار...بايد هي بنويسم و فحش بدهم به اين درد...

يک تاکسي گرفتم و به سرعت خودم را رساندم اين‌جا...اين‌جا کجاست؟...بايد بنويسم...وگرنه ديوانه مي‌شوم.

فکر کنم فردا نروم...بچه‌ها هم فهميده بودند...حال‌ام از خودم به‌هم خورد...يکي برگشت گفت: تو چه‌را هر روز مي‌دويي تو‌یِ دست‌شويي؟...بايد يا اين مغز و معده با هم تعطيل شوند يا...به جان خودم شوخي ندارم... اين‌جا کجاست؟...من اين چرنديات را دارم به که مي‌گويم؟...به چند نفر؟...يکي بيايد...يکي برود...از گفتن حتا يک جمله‌یِ ساده‌ هم عاجز مانده‌ام...صدتا فعل مي‌آورم...يکي به درد نمي‌خورد...

واي خدا اين صدایِ قديمي و خاک‌خورده‌یِ والت ويت‌من‌ است؟...قلب‌ام دارد تند مي‌زند...الهه خانوم دست‌ات طلا...اما گينزبرگ‌اي که به علي داده بودم را نداشت...دي‌شب تله‌فون خانم علي پيغام گذاشتم...جوابي نرسيد...آخ راستي بايد يک نامه‌یِ مفصل هم برایِpen pal بنويسم... اما هم‌اين صدایِ خفه...برایِ نزديک به 150 سال پيش باشد...صدا صدا صدا...صدایِ دردها را هم مي‌توان ضبط کرد؟...مثلاً‌ اگر وصيت کنم صدایِ درد کشيدن در لحظه‌یِ مرگ‌ام را مثل آن خس خس و قلوس قلوس گلویِ خشک پيرمرد محتضر در فيلم ريش قرمز...مي‌خواهم اين صدا را فقط ضبط کند...تا نشان دهد چه‌قدر از مردن مي‌ترسيده‌ام...آره...هم‌اين خوب است...هم‌اين حالا متن رسمي‌اش را تنظيم مي‌کنم...هم‌اين حالا مي‌نويسم که مجبوريد صدایِ مرگ‌ام را ضبط کنيد...

آخ...ترانه‌یِ عاشقانه‌یِ اي.جي پروفراگ...دارد قاتی ِجمع اين شعر طولاني را مي‌خواند...صداهایِ خنده، مثل تيغه‌یِ تيز به شکم‌ام فرو مي‌روند...نه نمي‌توانم...نمي‌توانم چيزي بخورم...بگذاريد خود اليوت شعرش را بخواند.

ديگر چه مي‌خواستم بنويسم؟...

هان...من چه‌قدر خاکي‌ام که درد و رنج‌ها را به کسي نمي‌گو‌يم...مثلاً ام‌روز آيا کسي فهميد بالاخره معده‌ام خون‌ريزي کرد؟!

Saturday, January 20, 2007

تنها صداست كه مي‌نويسد.

نوشته‌‌هایِ گذشته‌‌ام كه اتفاقي بر سر راه‌ام سبز شوند...مثلا ً‌از ميان پوشه‌‌اي سر بياورند...صداهایِ مريض و عجيب‌اي از خود در گوش‌ام طنين مي‌اندازند...مثلاً متن‌اي تو دماغي مي‌شود...و هر از گاه‌اي فين‌اي هم بالا مي‌كشد...و يا متن ديگري با خلط سينه و صدایِ هنوز خروسك نگرفته آرام و باوقار نوشته‌هايي تند رج‌خورده و درشت بافته را روخواني مي‌كند...و همه‌‌گي در سكوت شبانه...اين تنها صدايي‌ست كه در گوش مي‌خواند...يك صدایِ خش‌دار بينابين...با اين‌حال دوست‌شان دارم...
اگرچه اين دوستي لحظه‌‌اي اندك بيش‌تر نمي‌پايد...چه‌راكه باري ديگر نوشته‌اي ديگر كه بویِ نم زمان را با خود دارد...ريز ريز مي‌شود و مانند پولك‌ها و شَباش‌ها بر سر تازه عروس و داماد فراپاشيده مي‌شود.
پوف.

افشاگري

من عاشق لك‌لك‌ها هستم...به چند دليل:

رویِ دودكش‌ها زنده‌گي مي‌كنند...خيلي زود حاجي مي‌شوند...از همه مهم‌تر مري پاپينز را از نزديك ديده‌اند...با آن چتر جادويي‌اش...ببينيد كجا؟

يادداشت روز

اين تصوير صرفاً سركاري‌ست.يادگاریُ رو يكي ديگه نوشته بوديم.


چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟
چي مي‌خواستم بنويسم؟...چي مي‌خواستم بونسيم؟...چي مي‌خواستم بوسينم؟

هان:

ما رو باش كه رو ديوار كي يادگاري مي‌نوشتيم...

تعميركاران عوام

تعميركاران عوام

ريموند كارور


صبح هم‌آن روزي كه هوا كمي برگشت و برف‌ها آبكی ِچرك شدند.رگه‌هايي از آن تا شانه‌هایِ‌ بلند پنجره كوچكه شره مي‌كرد و جلویِ حياط پشتي را گرفته بود. ماشين‌ها آن ‌بيرون در خيابان برف-ها را گل-و-شل كرده بودند. اما تویِ خانه هم تاريك بود.
مرد وقتي زن برگشت كنار درب، داشت در تخت-اش، لباس‌ها را تویِ چمدان مي‌كرد.زن گفت:خوش‌حال‌ام كه داري مي‌روي.خوش‌حال‌ام كه داري مي‌روي.شنيدي؟

مرد داشت در ِچمدان را مي‌بست.

مادرجنده! من هم خوش‌حال‌ام كه دارم مي‌روم.زن زد زير گريه: تو حتا نمي‌تواني تویِ رو-م نگاه كني. مي‌تواني؟

بعد عكس بچه‌‌ را از رویِ تخت برداشت.

مرد نگاه‌اش كرد و چشم‌هایِ زن گرد شد ، پيش‌از آن‌كه بخواهد برگردد و از اتاق بيرون برود،زن به او زل زد.

مرد گفت: روي‌ات را برگردان.

زن گفت: فقط وسايل-ات را بردار و گم‌شو.

مرد جوابي نداد. چمدان‌اش را محكم كرد ، كت‌اش را پوشيد ، پيش از آن‌كه چراغ را خاموش كند به دور-و-بر اتاق نگاهي انداخت. بعد از اتاق بيرون رفت.

زن دم درگاه كوچك آش‌پزخانه ايستاده بود.

مرد گفت: من بچه را مي‌خواهم.

خل شدي؟

نه، اما بچه را مي‌خواهم. يكي را مي‌فرستم تا خرت-و-پرت‌هاش را بياورد.

زن گفت: دست به اين بچه نمي‌زني.

بچه به گريه افتاد. زن پتو را از دورش برداشت.

زن گفت: آه ، آه. ببين بچه را.

مرد به طرف‌اش آمد. زن گفت: تو را به خدا! زن يك قدم به طرف آش‌پزخانه عقب رفت.

من بچه را مي‌خواهم.

گورت را از اين‌جا گم كن!

زن برگشت بچه را با قدرت برداشت و پشت ِكنج اجاق گذاشت.

اما مرد پيش ‌آمد. دست‌اش را دراز كرد و محكم جلویِ اجاق و بچه گرفت.

مرد گفت: بگذار بيايد.

زن جيغ زد: گم‌شو ، گم‌شو!

بچه كبود شده بود و فرياد مي‌زد. در اين گير و دار آنان به گلدان‌اي كه پشت اجاق آويزان بود ، برخورد كردند.

مرد زن را هل داده بود به ديوار پشت‌اي، دست‌اش را داشت مي‌شكست.مرد بچه را گرفته بود و وزن‌اش را رویِ او انداخته بود.

مرد مي‌گفت: بگذار بيايد.

زن مي‌گفت: نه، تو داري نفله‌اش مي‌كني.

مرد گفت: من نفله‌اش نمي‌كنم.

از پنجره‌یِ آش‌پزخانه نوري نمي‌آمد. هوایِ تو نيمه‌تاريك بود،انگشتان يك دست‌اش را مشت كرده‌ بود و با فشار پَك و بازویِ دست ديگر جيغ بچه را درآورد.

زن حس كرد با زور او انگشتان‌اش از هم باز شد. حس كرد بچه را از دست‌اش درآورد.

همين‌طور كه از دستان‌اش رها مي‌شد جيغ مي‌كشيد : نه! او را مي‌خواست‌، بچه‌را. بازویِ ديگر بچه را قاپيد.بچه را با مچ‌ چنگ زد و دولا شد.

اما مرد نمي‌گذاشت برود. حس كرد كه بچه از دست‌اش ليز خورده‌است او را دوباره به شدت كشيد.

با اين كار، خواسته‌اش عملي شد.

Friday, January 19, 2007

مباني نشر و ويرايش يا به چه‌كساني جايزه بدهيم؟

اين يادداشت بهزاد كشميري را يادتان هست؟...چه با ادعایِ بي‌طرفانه‌گي نوشته بود!؟ يادتان باشد بهزاد كشميري هم‌آن كسي‌ست كه فضایِ مجازیِ پلنگ خانوم به لطف و ياریِ هم‌او تهيه شده بود...پس اين‌جا دنبال روباه و دم‌اش هم بايد بود...اشكالي دارد؟...قضاوت پایِ خودتان...منظور هم دم وهم شاهد است...برداشت بد نكنيد...فقط نمي‌دانم چه‌را هركس يك نقدي را آغاز مي‌كند، نرم و مهربان مي‌آغازد و از يك‌سوم ابتدايي كه به سلامتي عبور نمود، مخاطب را هاج و واج مي‌گذارد كه آيا اين‌همان نوشته قبلي‌ست؟...شما هم دو سوم پايانی ِنوشته‌یِ آقایِ‌ كشميري را بيش‌تر مدنظر داشته باشيد تا مانند من دچار دوگانه-گي نشويد...به شرط آن‌كه رقم حرف حساب ايشان بيش‌تر از دري‌وري‌هایِ احتمالی ِقاضي ربيحاوي باشد...

آيا نوشتن اين‌‌كه: « من به گوش خودم شنيدم در مراسم فوت يك نويسنده ( نام و نشان دقيق ندهم) وقتي رضا براهني از كنار گلشيري مي‌گذشت ،‌زنده‌ياد گلشيري، دقيقاً‌ به او گفت: كس‌كش»...آيا اين خاطره نشان از خاله‌زنك بودن من يا دست‌كم حب و بغض من دارد؟...يا اين‌كه بيش‌تر در پی ِرابطه‌یِ مع‌الفارق هم‌بستریِ كنوني، سعي دارد دليل افتراق رخت‌خواب‌هایِ دي‌روز را نيز بكاود؟...شايد هم از نيت پليدي باشد كه احياناً‌ از بيان آن منظور داشته-ام؟...چه‌راكه خبري تحليل نشده و خاله‌زنكانه كه به گمان‌ام براهني هم خود روح‌اش از آن خبر نداشته است را به عموم اعلان كرده‌ام...البته هيچ بعيد نيست خود براهني نيز به قوه‌یِ شهود قزل‌آلايي مانند بنده رسيده بوده باشد ( قدرتي‌كه اين‌روزها زياد تویِ دست-و-بال همه هست)...پس اگر چنان‌چه زماني خواسته باشد از درب ديگري خارج بشود هيچ بعيد نيست در جواب آورده باشد: « كس‌كش باباته!» ...مانند ذكر حق، خودواخودي بر زبان وي و از ناخودآگاه‌اش جاري شده باشد...هيچ بعيد نيست...نويسنده جماعت از قدرت و توان بالايي برخورداند...پس لطفاً‌ هم‌آن خبر نخستين مربوط به «كس كش» كه تنها يك خبر خام و غير تحليلي‌ست عجالتاً بپذيريد تا بل‌كه خبر بعدي خودش يك‌روز به لطف دادار بزرگ به وقوع بپيوندد.


مرتبط1:

آي ننه! چه حالي مي‌دهد خواندن اين صفحه...يادش ياد باد...سردوزآمي كه بود و چه شد؟...خداوندا ، خداوندان تعامل امروز را بيامرزاد...حالا رابطه‌یِ سختْ حسنه‌یِ حسين نوش‌آذر و اكبر سردوزآمي حيرت‌انگيز است يا من هنوز معنایِ تعامل را درنيافته‌ام؟...يا اين‌كه چون ديگر كورش اسدي از ميان سه‌تفنگ‌دار نمي‌نويسد ، سخت خرسندم؟...كدام‌شان؟

مرتبط2:

مباني نشر و ويرايش

صرف/دستور

شرح: چشم-ها را درويش كن اي شكم بي نوا


او مُرد.زنده‌گي كرد.و از نو مُرد.

آره، من خيلي فكر مي‌كنم...فكر كنم مهم‌ترين كاري كه به عمرم انجام مي‌دهم هم‌اين فكر كردن است.بله، فكر را انجام مي‌دهيم...در فكر عمل‌اي انجام مي‌گيرد.بگذاريد يكي از آخرين فكرهاي‌ام را براي‌تان بنويسم:

يكي از ساده‌ترين فيلم‌هایِ رايج امريكايي را در نظر بياوريد...از هم‌آن خانواده‌گي‌هایِ بي‌خطر...آهان...زياد در پی ِبازي‌گر و عنوان و داستان نباشيد...نه، ببخشيد! داستان كمي اين‌جا مهم است...حالا عرض مي‌كنم:

يك جوان جاه‌طلب تصميم مي‌گيرد به حلقه‌یِ قدرت دست پيدا كند...جاه‌طلبي را از فيلم‌هایِ امريكايي يادگرفته‌ايم كه چيز بدي نيست...خيلي هم خوب است...به شرطي‌كه:

آهان...حالا به هم‌‌آن فرمول قديمی ِ استاد استانيسلاوسكي مي‌رسيم...به هم‌آن «اگرهایِ جادويي»

يك جوان جاه‌طلب...فرض بفرماييد چارلز فاستر كين (اشكال كه ندارد مثال بياورم؟)1 اگر آن سهم اندك معدن كلورادو را به دست نمي‌آورد...چه مي‌شد؟...
خب شايد مثل خيلي از ما ايراني‌ها زمين به آسمان يا به عكس نمي‌شد...اما اين اگر برایِ جوامع باز يك فرصت و يك بخت و يك opportunity محسوب مي‌شود...حالاست كه اين جوان جاه‌طلب شروع به عرضه‌یِ خود مي‌كند...برایِ نشان دادن عرضه‌یِ خود تلاش مضاعف مي‌كند...حتماً جمله‌یِ مشهور نويسنده‌یِ انزواگـُزين ِفرانسوي ، موريس بلانسو ، درباره‌یِ «نويسنده» شنيده‌ايد يا خوانده‌ايد؟

« او مُرد.زنده‌گي كرد.و از نو مُرد.» 2

بنده از ساختار اين جمله درباره‌یِ نظام سرمايه‌داري مي‌خواهم استفاده ‌كنم و بنويسم:

سرمايه‌یِ كين بر باد هوا مي‌شود...تلاش مي‌كند خودش را بيابد ( يا دست‌كم يك راوي او را بيابد ) و دوباره مي‌ميرد...
مرگ در اين‌جا نه به معنایِ مُردن كه حيات ديگرباره‌یِ هم‌آن سرمايه است...

حالا كمي از جانب احتياط خارج مي‌شوم و تئوریِ خودم را هم مي‌نويسم:

واژه‌یِ «سرمايه‌داري» را تمام شده اعلام مي‌كنم و نظم گفتار(discourse) «مصرف‌گرايي» را جاي‌گزين آن مي‌كنم...پس جمله را كمي ويرايش مي‌كنم...و لغات فرهنگ خودم را در آن قرار مي‌دهم:

او مصرف‌اش به پايان رسيد( كف‌گيرش به ته ديگ خورد).تلاش كرد تا دوباره سرپا بشود.و دوباره مصرف‌گرا شد.

در اين موقعيت به ظاهر ساده...اگرچه جوان جاه‌طلب با نمايش تلاش خود ، حس اعتماد به نفس را به خوبي در من مخاطب تقويت و تحريك مي‌كند...اما در نهايت در راستایِ هم‌آن تبليغات موهوم خودشان هم او و هم من مخاطب عمل مي‌كنيم: از كالاهایِ ما مصرف كنيد...تا هميشه قوي باشيد...مانند آن برچسب تبليغات خنده‌دار پودر خوراكی ِنيروزا كه در باش‌گاه‌هایِ ‌بدن‌سازي توصيه مي‌شود با آن عكس ماهيچه‌ها و عضلات ورز آمده يك آدم تنومند و قدرت‌مند!

جنگ چيز بدي‌ست...پس برایِ صلح بايد جنگيد.

او ويران شد.دوباره تلاش كرد تا سر ِپا بشود. پس، سلاح جنگيدن با جنگ را از فروشنده خريد تا دوباره ويران بشود.

ويران دوم با ويران اول‌اي بايد تفاوت كيفي داشته باشد...چه‌راكه حالا تو ويران‌كننده‌اي.

تو اگر مصرف‌ات تمام شد و شكست مالي پيدا كردي و باز تلاش كردي كه سرپا بشوي...برایِ اين نيست كه دوباره مصرف‌ات تمام بشود...برایِ اين است كه دوباره مصرف‌گرا بشوي...

بنا به دلايل‌اي كه آورده شد ، من زياد با تعريف «سرمايه‌داري» اخت نيستم...و حتا كاربرد بي‌رويه‌یِ آن را نشان از كوته‌بيني مي‌يابم...نظام سرمايه‌داري به نظرم تعريف ناپخته‌اي‌ست...و با اين الگویِ به ظاهر ساده ( ليبرال) يعني هم‌آن اعتقاد قلبی ِتئوريسين مشهور ليبراليسم ، فوكوياما ، « خودش خودش را ترميم مي‌كند» ( نقل به مضمون) ...پس درست از هم‌اين الگویِ زباني پيروي مي‌كند.

مصرف‌ات تمام شد. تو تلاش مي‌كني نقدينه‌ات پر ‌شود. و دوباره مصرف‌ مي‌كني.

و اين بازیِ ساده مانند بازي‌هایِ آتاري ( متأسفانه با بازي‌هایِ ديگر خوب آشنايي ندارم) انتهايي برایِ ‌پايان مراحل نمي‌بيني...سوخت‌ات تمام مي‌شود...بنزين مي‌زني...ماشين‌ات اسقاط مي‌شود...جان مي‌كني (ببخشيد، تلاش مي‌كني) تا دوباره ماشين بخري...و دوباره بنزين مي‌زني...دوباره...از نو ساخته مي‌شوي...

بياييد تا با هم conversation زير را برایِ تقويت زبان خود مرور كنيم.
يكي Salesperson و يكي هم Customer ...


S: welcome to the Uncle Sam store. Can I help you ?

C: yes, of course. Thank you. I want a nice weapon. Do you have any weapons ?

S: yes, we do. These are the best for your peace. Here's one very cheap .

C: Are those ready on sale ?

S: you sure can. Don't miss it !


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1)
قهرمان فيلم «شهروند كين» كه «شهروند» آن‌را به نظر حقير تعمداً به «هم‌شهري» قلب كرده‌اند...چه‌راكه تفاوت citizen با آن suffix مشهور mate فرق دارد...با آن مثلاً classmate فرق دارد...استاد دريابندري كه اصلاً لطف فرموده‌اند و همين شهروند را هم در كتاب مشهور «تاريخ سينما» برداشته‌اند ( از ويرايش‌هایِ جديد اطلاعي ندارم)...بگذريم...در فرصت مناسب به آن هم خواهم پرداخت.

2)
چه‌راي‌اش بماند برایِ يك روده‌یِ دراز ديگر...نمي‌خواهم زياد اين شاخه آن شاخه بشوم...راجع به آن هم بعدتر مفصل خواهم نوشت...كه اگر كسي بلانشو را خوب بفهمد، شايد بتواند به‌تر درك كند چه‌را اين‌قدر من اصرار بر خود «نوشتن» ِنوشته دارم تا شيوه ، الگو و يا موضوع نوشته...چه‌را هميشه اين موضوع را به ظاهر ِخودنگاري درمي‌آورم تا مسموم‌اش كنم؟...بماند اين هم برایِ بعدتر...هيچ كلمه‌یِ من و هيچ پست من بي‌دليل و بي‌ارتباط به پيش و پس آن نيست...و اصولاً چه‌را نوشته‌هایِ من محور گريزند و يك‌دست نيستند. آيا از اين توضيحات اضافي و پانوشت دادن به كيفيت نوشتن‌هاي‌ام حس بد ِ«خودشيفته‌گي» به شما دست داد؟...اگر چنين است پس توصيه مي‌كنم خودتان را زياد مضحكه‌یِ نوشته‌هایِ بي‌خاصيت من نكنيد.

Thursday, January 18, 2007

تازه شرح هم مي خواهي؟



















Wednesday, January 17, 2007

بمب گوگلي يا چه گونه قاتل جان لنون را بيابيم؟

تقديم به مرغ آمين عزيز :


حتماً تفاوت article و essay را مي دانيد؟...اگر هم نمي دانيد كتاب جذاب و شيرين محمد قائد را توصيه مي كنم...كه البته توصيه آن كتاب ( خاطرات و فراموشي) در كَنَف gaurantee مرغ آمين محفوظ ٌعليها خواهد ماند...
ببينيد چه طور لغت پراكني مي كنم؟...
آخ يادش به خير جوان تر كه بوديم يك expression مدام تویِ مخ ما مي كردند كه نمي دانم چه را هميشه با حالت بدي ادا مي شد...« بنگاه خبرپراكني»...شايد علت اش واقعاً‌ اشاره به پراكندن و پرتاب دارد؟...و ريشه اش برسد به آن نوجوانان روزنامه به دست دوچرخه سواري كه روزنامه ها رابه حياط منزل خانه اي كه اشتراك آن اخبار روزنامه بوده اند با حات پراكندن پرتاب مي كرده اند؟!! ...اما حس بد ِجاسوسي هميشه از اين «پراكني» در من مانده است...و اين حس آن قدر ويروسي شده است كه به بنگاه اش هم سرايت كرده است و فرقي نمي كند ، از جنس «شادماني» اش بگير تا « نشر و ترجمه » آن...يك جور وول وول هيجاني ام مي كند...بگذريم.
يك نمونه خفيف هم چندي ست ظهور يافته است به نام review كه بنده به شدت با آن مشكل دارم...يك چيزي در حد و اندازه مخاطبان professional است كه روزنامه را برایِ‌ سايه-بان چشمان مي خواهند تا خر-و-پف شان را به افلاك برساند...و خوش بختانه بيشتر آن چه تا به امروز به اسم نقد از در و ديوار مي بارد از جنس همين review بوده است...خداي را شاكريم به درگاه-اش...اما از دسته آن ديگر واژه گان اصيل همچون essay كه در لاتين به مفهوم «سعي و تلاش برایِ آگاهي دادن» است...امروزه در مدارس و دانشگاه ها به معنایِ « انشاء» نيز كاربرد دارد...
خب اين ها را برایِ چه نوشتم؟
هيچي والا...يك چيزي يك آقايي مدام اصرار دارد در نوشته هاي اش بچپاند...و فقط ور رفتن با كلمات اي است كه از توليد به مصرف هم نيستند و تنها هنرش در اين است كه گيومه ها ، همه گي معدوم شده اند و معلوم نيست صاحب سخن كه بوده است و quotation-ها با جوهر نامرئي ثبت شده اند و با دو سه كلمه و حرف ربط ، به حول و قوه الاهي مصادره به مطلوب شده اند...مي بينيد؟...نوشتن چه قدر ساده است؟...نه pardon...يك جورهايي سخت هم هست...حالا عرض مي كنم...هركس مدعي شد برایِ نوشتن همچين review-هايي يك ماه وقت صرف كرده است لحظه اي هم شك نكنيد...چه راكه اين پاك كردن گيومه ها و هنر چسبانش حروف و كلمات خودش عمري مي برد بيا و ببين...همين اش كم كاري نبوده است...خيلي بايد مراقب بود كه ردي از كسي بر نوشته برجا نماند...از خود ِتوليد به مصرف-اي بسيار سخت تر است...خلاصه با اين حال يك چيز هشت الهفت اي مي شود به نام hypertext...واي ننه...فهميديد چه كسي يا كساني را مي گويم؟...خب حالا كه فهميديد ، خودتان بفرماييد:
what is the meaning of " hypertext" ?...
اين هيچ ...اصلاً غلطي بود نوشتيم و تمام شد...
حالا من خيلي آدم آشغال و عوضي...من اصلاً‌ رواني هستم و هيچ شك-اي هم در آن نيست...وگرنه الكي هي گير نمي دادم ...شما را به Moral sense خودتان ارجاع مي دهم ، اين «پخته خواري» و خام خواري و اين cannibalism چُس-ناله آميز ِمافيایِ « بنگاه لينك پراكني » ديگر از چه دشت كربلايي سبز شده است؟...
نمي دانم تا به حال متوجه شده ايد كه نويسنده هایِ پخته نويس از گيومه خارج-كن چه گونه در اوج هنرنمايي، به نام هایِ خود search مي زنند و دنبال fan و يا non-fan خود مي گردند يا نه؟...خدا اين گوگل را از ما مسلمانان نگيرد...حالا ، زبان ام لال كسي يك كلمه خارج از خواسته ايشان بنويسد يو يا به تعبيري پاي اش را از گليم پاره اش كمي بيرون تر بگذارد...و فيلم راز بقا را يادش رفته باشد...جان اش ديگر دست خودش است...به همت والایِ توپ خانه یِ گوگل معدوم خواهد شد...اگر هم مانند بنده یِ حقير خيلي خيلي ناشناس باشي و عددي نباشي يا به تخم حواله مي شوي يا نه با اي ميل مبارك تماس حاصل فرموده خواهد شد و انواع و اقسام ( از هر رقم ببُر و ببَر) بمباران مي شوي...
خب حق بدهيد،‌ اگر هم امر بر آن نويسنده یِ نگون بخت (مانند اين حقير) مشتبه شود كه واقعاً‌ گوزي نوشته است كه به آن همه شقيقه ربط پيدا كرده است؟!...شقيقه هايي كه مدام مشغول به توليد انديشه هستند و بوده اند و خواهند بود...
روحش شاد...شريعتي را مي گويم...كه هنوز فحش نوش جان مي كند...يادم است در كتاب «با مخاطبان آشنا» كه مجموعه درخشان نامه هایِ اوست...در يكي از نامه ها به گمانم به ‌پدر مرحوم اش مي نويسد و اشاره به فحش ها و تهمت هایِ مرحوم كافی ِ روضه خوان مي كند..كه بله ايشان يعني زنده ياد شريعتي، به ادعایِ اوشان يعني مرحوم كافي ، فرش را از زير پایِ‌ سوگواران اسبق حسينيه ارشاد بيرون كشيده اند و تريبون و ميز و صندلی‌ ِاجنبي ها را جايگزين كرده اند...يك تغيير كاربري در راستایِ اهداف كفار و معاندين... تا هي فيلم دعاهایِ ندبه یِ ما ( يعني اوشان و از جمله فرودستان و به قول ادبی ِ شريعتي «باباشَمَل» ها) را به قرتي هایِ پول دار و بي دين نشان بدهند...و ما ( ر.ك. همان قبلي) را مسخره كنند...بدبختي پيچ شمران هم عجب پيچ تندي داشته است ! ...آن از « زن سرخ پوش » اش...و اين هم از حسينيه اش كه كمي بالاتر قرار دارد...كمي كه چه عرض كنم...خيلي كمي...بايد برويم تا برسيم به مسجد بچه شمروني ها یِ قرتي و تمسخر ادعيه!!!...ياللعجب...بله منظورم همين مرحوم كافي بود كه مرگ اش به شيوه «صمدآقا» شهادتانه اعلام وصول شد...مانند دايي رشتی ِمرحوم پدرم كه سلماني داشت ( شغل شريف مازاد بر توليد در ميان رشتي ها) كه يك روز يك «ماشين دودی» ِ نانجيب وي را زير گرفت و به درجه اعلایِ‌ شهادت رساند*...خدا آن زيرگيراننده را بيامرزد...puzzle خوبي برایِ بيت معظم له و متعلقات فراهم آورد كه گه گاه به شيوه مرضيه موحوم كافي اشكي و ندبه اي سردهيم برایِ آن قديم از دست رفته...كه ديديد چه خاكي به سرمان شد؟...او دشمن داشت...
خلاصه از ما گفتن بود...اين روضه ها را دست كم نگيريد...
صحرایِ نينوا و شيري را كه از پرده ورمي جهد تا هر معاند و غيرخودي را گازگازي كند را don't forget ...اين گونه كتب هنوز در سبد خريد ملت بافرهنگ مان قرار دارد...و از جمله Best seller هایِ unlimited هستند...پس لطفاً‌ واژه یِ (حالا) مأنوس شده یِ «پخته خواري» را دست كم نگيريد...
اين بود عزيزان گل ام برهان خلف ما در جهت اثبات خوبی ِ پخته خواري...ببخشيد، بدیِ آن.
تا برنامه یِ بعد « خدا حافظ ، همين حالا »
.
.
.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ...البته دایی‌ ِمرحوم پدر فره ايزدان را نداشت تا بتواند به اساتير بپيوند...اين است كه هيچ كس به تخم اش هم نگرفت خب...مرد كه مرد...فقط دوست داريم هر از چندگاهي مرگ مرحوم دايي جان را مرگ مرموز اعلام كنيم...

Tuesday, January 16, 2007

Ich Sterbe


«
.
.
.
پيش از تركِ بودن ويلر، اولگا ترتيبي داد تا تن برجامانده به مسكو انتقال يابد، به جايي كه مي بايست در نهم ژوئيه آيين خاكسپاري انجام گيرد. آن روز گروهي از دوستان در ايستگاه گرد آمدند و با قطاري رويارو شدند كه جنازه را مي آورد.اينان به حيرت فرو ماندند زيرا دريافتند كه تابوت چخوف با واگن سبز پلشتي حمل شده است كه بر در-اش به حروف بزرگ نوشته اند برایِ صدف ها.
گوركي برافروخت.به همسرش نوشت: « دلم مي خواهد فرياد بزنم ، گريه كنم ، هوار سر دهم از خشم و از غضب.» مي دانست كه چخوف اهميتي نمي داد حتا اگر جنازه اش را با سبد رخت هایِ چرك حمل مي كردند. آن چه گوركي نابخشودني مي يافت اين بود كه روسيه چنين رذالت بار با او رفتار كند. و بعدها گوركي واگن صدف را پوزخند عظيم عوامانه گي خواند.با وجود اين ، پوچی ِاين همه آيا از پوچی ِزنده گي، آن گونه كه بسيارها بار در داستان ها و نمايش هایِ چخوف ترسيم شده بود، بسيار دور بود؟
.
.
.
»
ص 393 / چخوف / هانري تروايا / علي بهبهاني



كاش گوركي كمي بيش تر دقت مي كرد...كاش مي دانست مرواريد را از آغوش همين پلشتي...همين صدف...بيرون مي كشند...پس چخوف در آغوش همان پلشتي بايد مي آرميد.

مرتبط:

خودش مي دونه...من اين كتابُ‌ مي خوام...حاليم هم نيست...

خوش حال ام كه مي شناسم ات


«خوش حال ام كه مي شناسم ات»
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.
لرزش غريب اي در تن ام رخنه كرد...مگر شماره یِ خود او نبود؟...دوباره شماره گرفتم...و دوباره همان پيغام...از جيب ام، دست خط اش را بيرون آوردم تا دوباره بخوانم اش...وحشت سراپایِ وجودم را فراگرفت...رویِ همان كاغذ فقط با مدادي كم رنگ، تند و عصبي ، همين داستان نوشته شده بود...داستان زير:
خوش حال ام كه مي شناسم ات
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.
.
.
.
دوباره شماره گرفتم، اينبار شماره آزاد بود...صبر كردم ، مردي گوشي را برداشت و گفت:
دوباره مزاحم بشي ، شماره ات رو مي دم مخابرات.
شماره یِ 5 را با 6 اشتباه گرفته بودم...عذر نخواسته قطع كردم... و دوباره شماره گرفتم:
خودش برداشت...اجازه نداد چيزي بگويم...با خوشحالي گفت:
ممنونم...ممنونم...ممنونم.
گفتم: من هم ممنونم...اما تو ديگر چه را؟
گفت: داستان ات را كه ديدم چاپ كرده اي و به من تقديم كرده اي را خواندم...پرسيدم كدام داستان؟...من داستان نويس نيستم؟
باز اجازه نداد جمله ام را كامل كنم...و از پشت گوشي رفت و چند لحظه بعد برگشت و با هيجان قصه را خواند:
«خوش حال ام كه مي شناسم ات»
وقتي دست خط-اش به دستم رسيد همين جمله یِ ساده بود...پاكت نامه را نمي دانم كجا گم كرده بودم...انگار تمام خسته گی ِ سال ها از تنم زدوده شد...انگار تيغي بود كه چرك دلمه بسته یِ زير پوست راهي به بيرون باز كرد و عفونت هایِ درون بيرون ريخت...دست ام از سرما بود يا خوشي بسيار، نمي دانم...مدام مي لرزيد...دست به جيب شلوارم فرو بردم و پاكت سيگار را بيرون كشيدم...پاكت اي كه از اضطراب و حواس پرت اي نفهميدم كجا پرت اش كردم...سيگار را گوشه یِ لب گذاشتم و شماره اش را فوري گرفتم...
زني پيغام داد: اين شماره در شبكه موجود نمي باشد.

Monday, January 15, 2007

اين شرح بي نهايت

بياييم يك روز مشخص: مانند يك روز عيد...يا يك روز سوگواري...برایِ خود ، در هر ماه ، انتخاب كنيم و در آن روز...فقط همان روز دنبال يك كلمه بگرديم كه از اعماق وجودمان برآمده باشد...تمام اين كلمات را كه 12 عدد مي شوند را در پايان سال كنار هم مي گذاريم...ببينيم آيا دل-پذيرترين جمله زندگي مان از آن ها ساخته مي شود؟
.
.
.
چه را در يك فيلم سينمايي...يا داستان...يا تئاتر...يا يك ماجرایِ تعريفي از زنده گی ِيك آدم آشفته و بيمار رواني لذت مي بريم؟...در حالي كه ابداً حاضر نيستيم به يك قدمی ِاو هم نزديك بشويم...بارها و بارها شنيده ايم كه ديدن لغزيدن پايي رویِ پوست موز كه سرمي خورد و شخص را سرنگون مي كند سبب خنده مي شود...اما خودمان رویِ آن پوست موز حاضر به سرخوردن نيستيم تا سبب خنده ديگران بشويم...ما برایِ سُرخوردن نمي خنديم...برایِ سرنگون شدن نمي خنديم...برایِ اينكه خدا را شاكريم كه ما آنجا نبوديم و سر نخورديم از ته دل شاديم و مي خنديم...
.
.
.
امروز كه مقابل دكه روزنامه فروشي ايستاده بودم و تيترها را به عادت مألوف نگاه مي كردم، به يك عنوان بي نظير از يك نويسنده یِ ظاهراً بي نظير برخوردم: «كاشفان فروتن زغال سنگ»...حتماً بايد بدانيد عنوان مربوط به چه كساني بوده است...به گمان شما خنديدن دارد وقتي ادبيات ما رویِ پوست موز سر مي خورد؟...آيا به نظر شما نبايد خودمان نيز روزي سر بخوريم و به خودمان بخنديم و اين قاعده را روزي تغيير دهيم؟

Sunday, January 14, 2007

دزدي در كسوف

با لحن اوخواهري:

ــ اوا مهناز جون...من از ام روز نم خوام دزدي كنم...اي گفتي چه را؟
ــ نه؟
ــ مگه نشنيدي كتاب امانت دادن به شكست مالی ِ ناشر و تضييع حقوق مؤلف و در نهايت ورشكسته گی ِ فرهنگي منجر مي شه؟..پس چشت كور، خودت كتابُ بخر...خب؟
ــ ببين اينا رو ول كن تو فهميدي آخرش ما اون نوار اعتراض به ثبت سايت رو بذاريم تو سايتمون يا نه؟...چون بزرگترامون فقط به اش لينك دادن و خودشون اصلاً‌ نذاشتن...
ــ اوا خاك عالم...كم كم دارم يأس فلسفي پيدا مي كنم...
ــ خره تو چه را حالي ت نيست...تو فقط صبر كن ببين بقيه چه كار مي كنن...عجله نكن...فقط يه كم صبر كن...خوب كه ديدي خبر پخته شد و كم كم جزغاله شد و بو گند سوخته گي-ش بلند شد...اون وقت خبر رو كار كن...كي به كيه؟...تاريكيه؟...تازه ميترا الياتي ( خدا كنه فقط به ام خودش سرچ نزنه و از اين صحبتا سر در نياره) هم خيلي خوب مي نويسه...اگه يه نقد خوب درباره-ش حتماً بنويسي ...بيمه ابالفضل مي-شي...سايت-اش حرف نداره...جون تو...هميشه آرزوم بوده كه سايتي مث اون داشته باشم...
ــ داري طعنه مي-زني؟...خيلي پليدي...تو تنديسي از پليدي هستي.
ــ نه...اوا خاك عالم تو چه را اين-قدر بدبيني؟...خيلي شاش-ات تنده ها؟...همه-ش زود قضاوت كن...
ــ آره من هم هميشه مي گفتم صدام نبايد اعدام مي شد...چون نقض مستقيم حقوق بشر بود...بايد مي ذاشتيم اخبار جنايات جنگي ش خوب پخته مي شد بعد درموردش... تازه اون هم بدون هيچ تحليلي... لينك مي داديم...خيلي ما آدمایِ بدي هستيم...نه؟
ــ آره والا...كار ما كم تر از اون «پرشين گيگ» اي نيست كه بدبخت واسه رفقاش يه كتاب رو فقط آپلود كرده بود و همه اون گوز كم صدا رو گنبد سلطانيه كردن...
ــ راست مي گيا؟...اصلاً كي گفته ما دزديم؟...فردا من كتابُ واست مي آرم...
ــ نمي خوام...اصلاً حوصله كتاب ندارم...فردا واسه آرايش گاه نوبت بگيرم؟
ــ آره بد فكري نيست...از اون ورش ميريم خانه هنرمندان مدل موهایِ جديد رو مي بينيم...مي دوني كه؟...قراره جايزه خيرات كنن...

p.s
.
.
.
يكي بود يكي نبود...يكي بود كه عشق ميترا الياتي بود...چون به نظرش managerng-اش حرف نداشت...خوب جوجه فكلي اي هاييُ واسه پيري و كوري-اش قر مي زد...خب حالا مي ريم كه داشته باشيم يه آقاييُ كه يه روز حسابي واسه صاحب ِشب هایِ گوته( i'm so sorry)...شب هایِ فلان تخم و بهمان تخمه...يادواره مي گرفت و مي گيره و به كوریِ طوبا خوشگله باز هم خواهد گرفت... و طفلي آسم شديد هم داره... و از نرض ديد وايسادن در وسط قاب عكس رنج مي بره...يه زن سليطه داشته كه قفل در خونه-ش ُ عوض كرده ...خودش اون وقت مجله-شُ از چنگ اين طفل معصوم درآورده ...اي زنيكه پتياره...اي وروره جادو...پس بايد يه روضه هم واسه اون بنويسيم...اگرچه هنوز به لينك دادن به خبر خام اعتقادي نداريم...پرتقال فروش محله مون يه زماني جدول ضرب كمي بلد بود...اما خودش حالا پيدا نبود...مي دونيد چه را؟...چون رابطه شب هایِ گوته ( i'm so sorry too ,hootootoo)...چون مي خواستيم از اين آقایِ پرتقال فروش كه ابدا به لينك دادن به خبرهایِ خام اعتقادي نداره بپرسيم محبت هایِ بي دريغ به ميترا بانو و مچ گيریِ اون آقایِ پرتقال فروش باصفا از يه نقد بي صفا و شاهد گرفتن يه نامرد...چه دخلي به خبرهایِ خام و نرسيده و كال داشت؟...مثلاً‌ چه را طوبایِ بي معنایِ خود خود شب كه هي تاريكي از خودش «ساتع» مي كرد چه را قلف ( شايد هم قفل ما دهاتي ها) در خونه رو ديگه عوض كرده بود؟...اي سليطه..اي پتياره...بگذريم اين آقایِ پرتقال فروش ، روزي روزگاري در راستایِ يك همبستریِ جمعي لينك سايت رفيقيُ برداشت كه ظاهراً يه اتفاقايي پشت پرده واسه ش افتاده بود...و دونگ خودشُ به موقع نداده بود...اون جا فقط نمي دونيم چه را به اين خبر نپخته و تحليل نشده لينك داده شده بود...پيدا كنيد تو رو خدا آقایِ پرتقال فروش را !...
آره با صفا...بازیِ شطرنج خيلي قشنگه...مخصوصاً واسه كسي كه يه عمري كارش تو مديا، مانيتورينگ بوده...
حالا با خيال راحت كل نوشته هایِ آن آدم نامردُ كلهم پاك كن...ما كه بخيل نيستيم...با ورق هایِ رو بازي كرديم...از ما مي شنوي با زن جماعت فقط درنيافت...چون ممكنه اون زن جماعت نشونی ِاينجا رو پيدا كرده باشه و يادش نمونده باشه يه آدم نامرديُ كه يه روز قرار بود توپ خونه-اش باشه...يه هو خواب نما مي شه و از نيات پليد اون آدم نامرد باخبر مي شه و يك هو اونُ با چندتا از دوستان هم لينكي ش ( كه با هم تعامل بر وزن [...] دارن) ديوث خطاب مي كنه...ممكنه به شغل شريف پااندازیِ فرهنگي دچار بشي...از ما گفتن بود...تعامل را هميشه ستوده ايم...
.
.
.
راستي من چه خاله زنك ام امروز...و چه اندازه تن ام داغ از الكل است.

Saturday, January 13, 2007

موضوع اين برنامه: موضوع


سال هاست كه از نويسنده هایِ روس فقط و فقط يكي را قبول دارم...داستايوفسكي را كه ابدا دوست ندارم...چون موضوع هميشه گرفتارش مي كند...و هيچ گاه رندیِ تورگنيف را هم ندارد كه بتواند به بازي بگيردش...و اينجاست كه خود داستايوفسكي موضوع مي شود...دوستي دارم كه هميشه بنده را اشتباهي با روايت يكي ميگيرد...يعني همان چيزي كه بارها ازش دوري جسته ام...يعني خودم موضوع خودم مي شوم...اين درست برعكس آن چيزي ست كه مدعي ست درمورد نوشته هاي من فهميده است...اما تا به امروز با موضوع فكرش بازي كرده م و با آغوش باز ظاهراً‌ پذيرفتم اش...پذيرش من، بداقبالی ِ او را به همراه داشته است...هميشه بر اساس يك شبهه یِ احمقانه قدم جلو گذاشته است...اين كه من دوست دارم او و برداشت خودش از يك نام برساخته و الكي را به گه بكشم...اما با اين حال باز هم با اين حماقت دوست داشتني با آغوش باز برخورد كردم...اين دوست من فكر مي كرد نام مستعار نوشتن من رویِ ديگر سكه یِ من است...پس با كمال ميل با گذاردن نام اصلي ام ( بدون هماهنگي با خودم!!!) در پيشاني-نوشت مقاله ام ، استقبال كردم...چون خود نام نبوده است كه براي ام موضوعيت داشته باشد...چون اين نام در هيچ جايي سابقه نداشته است...اما كاش اين دوست ، بنا را بر شناخت غلط سال ها از شخصيت من نمي گذاشت و از تيزهوشی‌ ِزيادش تویِ كوزه ، خودش را ساقط نمي كرد...او هميشه با نگاه شكاك به هر نوشته و هر برخورد من واكنش نشان مي دهد يا اين كه اصلاً به تخم اش هم نمي گيرد...بزرگ ترين اشتباه او در همين جا بود و هست كه نفهميده است كه من برایِ خودم ابدا اين « خود» هيچ موضوعيتي نداشته است... چون هيچ گاه خود « موضوع » براي ام مهم نبوده است...و برایِ اين كه ثابت كنم به او هميشه موضوع را مسموم مي كنم...هيچ اعتراضي به اين به قول خودش لابد افشاگري، نكردم...هميشه گفته ام از كساني كه اتوكشيده خودشان را تویِ آينه وارسي مي كنند نه نفرت داشته ام و نه لذت برده ام...تنها خنديده ام...چون موضوعيت برایِ من بي اهميت بوده است...حالا تو بگو: مؤلف...من خود تأليف را بارها و بارها زير سووال برده-ام...نبرده ام؟...نمونه بدهم؟...من اي كه بارها و بارها تاريخ را به لجن كشيده-ام و سياست را به تخم چپ اسب شاه عباس هم حواله داده ام چه طور مي توانم به مرگ يا زنده بودن مؤلف اهميت بدهم؟...من نه تنها به او و نه هيچ كس ديگر كه هميشه با ترديد و بعضاً با وحشت با من برخورد احتياط آميز داشته اند، بارها و بارها خنديده ام...به عمرم سابقه نداشته است به چيزي حساسيت داشته باشم...جز خود حساسيت...بارها و بارها موضوع حساسيت را مسموم كرده ام...و خوب هم جواب آن را گرفته ام...اين شده است كه در برخورد عشقي، يا يك عاشق دون ژوان بوده ام يا يك همجنس باز...آيا اين عدم تعادل در شخصيت من بوده است؟...ابدا...مشكل پرسش اي ست كه در موضوع مخاطب شخصيت « من » ديده مي شود...مشكل اين جاست كه خود عشق موضوع مي شود...حالا تركيب دوسويه اي كه به درستي آبنوس باهوش به روايت ليلي مجنون مي كند هم زير سووال مي رود...بايد رابطه را به مجنون-مجنون برگرداند...اين موضوع چون از اساس ابلهانه بوده است...به شكست انجاميده است...نوشته هایِ تورگنيف را هميشه دوست داشته ام...چون يك عشق مسموم هميشه در كارهاش ديده مي شود...آن نوع برخورد عنين وار او با موضوع را سخت دوست دارم...معشوق ديگر در نوشته هایِ او يك اوبژه یِ ساده نيست. چون خود سوژه ، آن را چپ و چول مي بيند.سعدي را هم به همين دليل دوست دارم چون هميشه با نگاه چپ و چول به عشق نگاه مي كند و به نظر من كسي تا به حال متوجه عمد اين قضيه نشده است...اين است كه انگ بچه باز و شاهدباز و قس عليهذا خورده است...ظاهرالامر به تخم مبارك اش هم برنمي خورده است...در بررسی ِادوار تاريخی ِادب فارسي-مان نديده ام كسي درست و درمان سعدي را مطالعه كرده باشد...سعدي موضوع را در ابواب مختلف با اهميت جلوه مي دهد و گلستاني برمي سازد چون اصلا خود موضوع براي اش مسخره بوده است...پس موضوع را مخصوص مسموم انتخاب مي كند تا هر بامبولي خواست سر-اش بزند...اما در دوره اي كه او مي نوشته است مي بايست نثر، شانه به شانه یِ شعر بيايد...سعدي اخلاق را موضوع قرار مي دهد چون در دوره اي بوده است كه نگاه اش به اخلا ق نگاه مثبتي نبوده است...پس چرا انتخاب اش مي كند؟...چون مسموم اش كند...اما او مجبور بوده است زبان را دست كم برایِ حفظ شأنيت نويسنده گي !!! حفظ كند...من از آدم هایِ محافظه كار به عكس ظاهر نوشته هاي ام هميشه بسيار لذت برده ام...آدم محافظه كار نه به مفهوم كنسرواتيوش...محافظه كاري كه مي گويم يعني فوكو...كه دوكتور حسين بشيريه از ظواهر امر نگاه مثبتي به اين نوع محافظه كاري ندارد...اما محافظه كاري در كشور گل و بلبل ما يعني گيج و گولي...يعني خنگ بودن...پس مجبوري آسه بروي آسه بيايي كه گربه شاخ ات نزند...بارها و بارها گفته ام زبان ديپلمات ها را سخت دوست دارم چون فورم بسيار مستعدي دارند برایِ مسموم شدن...موضوعات شان بالقوه استعداد مسموم شدن را دارد...و اگر اين موضوع ويروسي بشود آن وقت است كه من آن گروتسك ادبيات اروپایِ شرقي را مي فهمم...آنان دقيقاً به خال زده-اند...آنان خوب فهميدند اين موضوع است كه دارد خودش را تحميل مي كند...پس بايد مسموم اش كرد...حالا موضوع مسموم بشود ديگر خود موضوع از موضوعيت مي افتد...مشكل و بدبختی ِاصلی ِنويسنده هایِ وطني كه من با آنان برخورد داشته ام همين درگيري سر « موضوع » انطباق فورم با موضوع است...چون موضوع ناخودآگاه به آن ها تحميل شده است...اما يكي را دست كم من تا امروز نديده ام موضوع را مسموم كند و آن را به تمامی ِساحت هایِ روايت منتشر كند. اين مي شود كه هر داستاني بخوانيد يا درگير فورم است يا محتوا....اما باز مي بيني هردوشان رسوایِ موضوع شده اند.
شايد ادامه داشته باشد...

Friday, January 12, 2007

خدا قوت



ـــ هيچ وقت اين قدر احساس آزادي نداشتم. هيچ وقت فكر نمي كردم زنده گي ارزش يه دونه تيله سه پرُ نداره كه واسه ش سي سال قهر بكني. امروز فهميدم وقتي به اين آنتي ويروس مادرقحبه پيغام deny بدي روزگارت سياهه و نمي توني word نصب كني و توش مث آدم، فضایِ اين جا رو توصيف كني. تو بگو اگه وورد بود اينجا خوش گل تر نوشته نمي شد؟
ـــ وُلد؟
ـــ وورد.
ـــ چي هست؟
ـــ مث كاغذه.
كاغذ ِكاهي يا دوخط يا نقاشي؟...كدوم؟
ـــ هيچ كدوم ولي شبيه به نقاشي يه كمي هست...
ـــ خب چرا توش نقاشي نمي كشي؟
ـــ ببين قربون اون دهن ات...من الان به اون دستات بيش تر احتياج دارم...مشت و مال ات رو بده...آخ...آهان...دست ات طلا...داشتم مي گفتم:
ـــ سراپا گوشيم.
ـــ آره، از وقتي اين حمومُ پيدا كردم و با جوون-مرد دلاك اي مث تو آشنا شدم...گفتم : ببين ، بي خود نبود بعضيا از زيبايي مي نوشتن؟...دلاك هاشون خوب بوده.
ـــ آره ديگه؟...آمّا...آمّا داره...
ـــ چطور؟
ـــ آمّا خدا از اين علي آقا نگذره.
ـــ علي آقا كيه ديگه؟
ـــ همون ديگه، تو سَريال اميركبير دست اميرخان رو با تيغ مي زنه ها؟
ـــ راستي حجامت هم مي كني؟
ـــ غلط بكنم...تازه بهداشت كون مون ميذاره.
ـــ هان از اون لحاظ...خب حالا چي شده؟
ـــ هيچي ديگه...از اون وقت ما هم مث مرده شورها خطرناك شديم.
ـــ كي گفته؟...اين كه نشد منطق و تحليل ؟
ـــ تحليل يعني چي؟
ـــ يعني حل شدن شيكر تو آب.
ـــ آهان، از اون لحاظ.
ـــ بله .
ـــ خب مي فرمودين؟
ـــ آآآآآآآآآآآآآآآآآآاخ...قربون ات خدا...دستاي شما دلاك ها رو بايد طلا گرفت يا ما نويسنده ها رو؟
ـــ اختيار دارين...البته هردو هردو...
ـــ شيطون هم هستي ها؟...آخ...نامرد تلافي درآوردي؟...يواش تر...فكر كن مشتريت پوكي استخون داشته باشه...اون وقت چطور مشت و مال مي دي؟
ـــ البته ببينيد...از وزارت بهداشت دستور اومده كه شوما قبل از مشت و مال بايد برگه هاي آزمايش رو ببينيد...درست مث خون گرفتن.
ـــ نه بابا...جدي مي گي؟...پس چرا از من ورقه آزمايش نخواستي؟
ـــ آخه شوما نويسنده اي.
ـــ جدي مي گي؟...
ـــ نه بابا...باورت شد؟...نويسنده...خودمون دفتر حساب رسي سر سال داريم ديگه؟...انكر و منكر داريم...نويسنده گي چيز زياد خوبي نيست...بيش تر حماليه....البته جسارت نباشه ها؟
ـــ وايسا ببينم، نكنه باز تو خوابم و مي خواي با اين جور حرف زدن ات بريني تو عيش مون؟
ـــ آره ديگه...مؤمن...آخه كدوم دلاكي ديگه ديدي مث من روشن فكر باشه؟
ـــ آره والا نويسنده دلاك ديده بودم...حالا مي گي چي كار كنيم؟...من بيدار بشم يا نه؟
ـــ نه...يكي ديگه داره فعلاً شوما رو مشت و مال مي ده...تا اساسي بيدار بشي.
ـــ كي؟
ـــ بي خيال، بفهمي شايد خودتُ خيس كني...
ـــ نه، جدي بايد بدونم كي.
ـــ بابا بي خيال...بعداً ‌اگه زنده موندي خودت مي فهمي.
ـــ اي بابا مي گي يا نه؟...نكنه تو عزراييل اي؟
ـــ نزديك شدي...داداش بزرگه ش هستم.
ـــ هانريال همون كه يه بوق گنده داره؟...اسرافيل؟
ـــ بوق چيه؟...من ترومپت مي زنم.
ـــ بابا دم ات گرم...خوب حالي دادي ها؟...اول مشت و مال ، بعداً اختصاصي اومدي قبل اعلام قيامت با ما گپ زدي...دم ات گرم.
ـــ چه كنيم ديگه...من كه كاري نكردم...فعلاً دوكترا دارن مشت و مال ات مي دن تا احياء بشي...بس كه قرص خوردي و كسي نبود نجات ات بده...
ـــ ناكس معلومه كه پست قبلي وبلاگ ام هم خوندي؟...معلومه اين كاره اي ها؟
ـــ وبلاگ يا وورد؟...وبلاگ ديگه چيه؟...مث كدوم دفترا ست؟
ـــ بي خيال.
ـــ باشه...خب فكر كنم ديگه دوباره برگشتي به زندگي...فعلاً ‌ما بريم...داداش ام هم تازه رسيد...عِزي جون نَمي خواد بياي...باز تو ترافيك موندي؟
ـــ هميشه دير مي كنه؟
ـــ نه بابا...به خاطر وضعيت اين جاده ها هم هست...خودت كه مي دوني...تونل كندوان هم بستن...يه اورژانسي تو شمال داشت رفته بود اون جا...اينه كه دير شد از من خواهش كرد و گفت بيام كمكي ش...ولي دلم نيومد...چون ديم مث خودم اهل دلي...من يه جور ديگه البته ترومپ مي زنم...تو هم كه دست به قلمي...
ـــ چاكرخواتيم...ببينم اسرافيل خان.چرا شما هميشه تو بازنشسته گي هستي؟
ـــ اتفاقاً‌ به عكس...مث سربازا هميشه آماده باشم...اين خدا هم ما رو گذاشته سركار...تكليف ما رو روشن نمي كنه.
ـــ اوخ اوخ برو تا نشنيده...ببينم يه چيزي بپرسم راستش رو مي گي؟
ـــ تندي بگو .
ـــ تو هم تركي؟
ـــ نه بابا ترك و لر نداره...همه مون مث هميم...
ـــ پس كجايي هستي؟ ايراني كه نباس باشي.
ـــ اصالتاً خوبه كجايي باشم؟
ـــ والا چون اهل مرام و اين حرفا هستي نبايد ايراني باشي...ولي چون زبون ما رو هم بلدي و اسم ات هم يه جورايي به اسراييلي مي خوره...مال اون ورها نيستي؟
ـــ فعلاً شيكرتُ تو آب خوب حل كن...قسمت باشه دوباره برمي گردم.
ـــ يعني دوباره زنده شدم؟
ـــ آره ديگه...يكي دو ساعت ديگه هم مي ري تو بخش...كاري باري؟
ـــ بابا باز هم گلي به جمال تو.
ـــ مخلصيم.
ـــ ببينم خيلي جوون نشون مي دي؟...رنگ مي كني؟
ـــ قرار نشد ديگه زياد تو جزييات خورد بشي.
ـــ باز هم مي گم خيلي حال دادي...حالا مشتاي تو بود يا دوكترا ، بالاخره مزه داد.
ـــ نوكرتم...اوامري؟
ـــ نه مخلصيم...سلام خانواده رو برسون...راستي زن و بچه كه داري؟...نوه- نتيجه؟
ـــ شكرت هنوز خوب حل نشده...كاري؟
ـــ نه قربان ات...از قول من از عِزي هم خيلي عذرخواهي كن...بگو شرمنده ديگه، انگار سعادت ِحضور نبود.
ـــ نه بابا اين حرفا چيه...پيش مياد ديگه...
ـــ قربان ات.
ـــ يا حق.

رايحه-یِ خوش ائتلاف

رايحه-یِ خوش ائتلاف
دارم يه فهرست ائتلافي عاشقان علي-رضا جمع مي-كنم. حالا بگو واسه چي؟
ممده كه كون-گشادتر از اين حرفاست. بهش بگي پاشو بيا حالم خيلي خرابه...چي ميگه؟

ممد: گرفتي مون؟... توش پول هم هست يا نه؟

رضْ فِري كه يه جورايي از شاخ سبيلاش بعضيا فكر ميكنن يه جفت تخم مشتي لاپاش هست.

رضْ فِري: جون تو داش علي رضا...همين الان ناصر و منصور باز شدن كارد و پنير...ستم-اه به مولا...حيفه دو تا جوون مرد تو اين قحطی ِمرد به جون هم بيافتن...تا برم سواشون كنم و برگردم تو دست نگر دار.كاري باري؟

غلام شاسكول فقط يه ترفند داره...بهش بگو پايه-یِ قهوه خونه هستي؟

غلام شاسكول: اي رزا...ببين داداش، بگو از اون پرتقالي معموليا بچسبونه تا خودمُ‌ برسونم...اين خشتك شلوارم كه بود؟...نه اين-كه به اين خمره-اي-ها هميشه عادت داشتم...ننه-م گفته بودها زياد فاق كوتاه نگيرها؟...خشتكه جر خورده...بي پدر...الان هم شلوار دم دستم نيست...جون تو اگه مي خواي بريم قوخونه...تا نيم ساعت ديگه از يه جا بجورم...اگه هم باز گذاشتيمون سركار..و از اون فكراي جغول پغوله كه ...

مرتضا : بدون شرح
مرتضا: الو الو؟...چي گفتي؟...ببين شارژ گوشيم داره تموم مي شه...خوب آنتن نمي ده...ببين تو الان كجايي؟...گفتي چي؟...ببين من الان تو جاده-م...الو...الو...صدات نمي رسه...صدایِ من مي رسه؟...

نِفِرتي تي تنها دوختري كه تازه-گي ناپرهيزي كرده-ام و شماره-اشُ يه روز اشتباهي به جا تخليه چاه پيدا كردم و باهاش دوست شدم.با هم گه گاه حرف مي زنيم...تازه اگه به حرفه كه اون سهم اش بيشتره...فقط اي كاش جمجمه-اش مث «نِفِرتي تي» ملكه موميايی ِمصر نبود...در مجموع زياد بچه بدي نيست...فكر كنم فقط اون يه كارايي بكنه...آره...خودشه...بذار شماره اشُ بگيرم؟

نِفِرتي تي: علي جون چطوري؟...ببين من الان تو آرايشگام...به مرگ پيام-مون...يه ربع ديگه اونجام...يه كمي امروز بيشتر كار داره...آخه عروسي ميتراجونه؟...همون كه پهلوهاش خيلي گنده بودها؟...مي شناسي كه؟...بابا...چه طور نمي شناسي؟...نمي شناسي ديگه؟...وگرنه پشت تله-فون همش نفس نفس نمي زدي...هروقت از يكي اسم بردم يادت نبود...حالا خوبه صد دفعه اين چيزا رو بهت مي گم...راستي يه عكس لايي از تو يه مجله قديمي از سوفيا لورن واست پيدا كردم...ولي باز هم بگم ها...خيلي كج سليقه-اي...باز اگه مي گفتي: مهنار افشار يه چيزي...ببين خانومه صداش دراومده... كلي مشتري داره...صبر كه مي كني؟...خب؟...جيگرتُ خودم گاز گازي كنم...كار نداري؟...بــــــــــــــــــــــــــــاي؟
.
.
.
.
.
.
.
.
به شيشه قرصها كه تو دستم آماده كرده بودم دارم مثل بز نگاه مي كنم...نه ، بايد يه فكر اساسي به حال اين فهرست ائتلافي بكنم...با اين جور آدما تا حالا صد باره كفن پوسونده بودم.
شما پيشنهادي نداريد؟

Wednesday, January 10, 2007

پاکسيما

به توصيه‌یِ زن‌ام به نزديک‌ترين اتوشويي رفتم که از کارش راضي بود ؛ تا خود را از بار چندين‌سال چرک مرده‌گي برهانم...گفت دو روز ديگر بيا...لخت شدم و تا خانه قدم زدم...خودم را با دودي که در شکم خالي مي‌تپاندم ، گرم مي‌کردم...

دو روز بعد به اتوشويی ِ پاکسيما رفتم:

ـــ ببخشيد اين لباس ما آماده شد؟

گردن‌اش را با عادت‌اي خاص مدام يک دَوَران مي‌زند. شايد به‌خاطر حالت خاصي‌ست كه با آن رخت‌ها را بايد زير تخته‌یِ اتو بگذارد و با پدال پا آن دم‌كني را پايين بدهد.نمي‌دانم.شايد هم مرض‌اي خداد است.به بخاري که از سوراخ بيرون از آن‌جا تنوره مي‌كشد سخت خيره مي‌شوم و درشکه‌یِ شرلوک هولمز را به يادم مي‌آورد که از ميان مه لندن با تلق تلوق سم‌هایِ اسب‌ها بر سنگ‌فرش خيابان ظاهر مي‌شود تا با تردستی ِدوکتور واتسون ِراوي راز قتل‌اي ديگر را برملا کند. قسم مي‌خورم همه‌مان را هم‌اين مردک پزشک سرکار گذاشته است و شرلوک پست‌فطرت خود او بوده است و نخواسته است تا اعتياد به کوکايين را در خود برملا کند و همه را به گردن شرلوک مفلوک خيالي انداخته است.خب راوي جماعت از اين‌حقه‌ها خوب بلدند. سر رسيد را باز مي‌کنم و درحضور گردن مدوّر‌ اتوشویِ ميان‌سال که درجهت عکس عقربه‌هایِ ساعت در گردش است، چندسطر مانده به صفحات پاياني و به چند برگ مانده به قسمت شماره تله‌فون‌ها مي‌رسم که جان مي‌دهد برایِ ننوشتن.

ـــ کدوم بود؟

ـــ شب‌آهنگ!

ـــ بگرد ببين پيداش مي‌کني؟

فقط اي‌کاش اين‌بار درجهت عقربه‌ها بگرداند.نه.بي‌فايده است.تله‌ويزيون برنامه‌یِ « کنترل نامحسوس ترافيک » را نشان مي‌دهد.تله‌ويزيون به خش-خش مي‌افتد.

ـــ تله‌ويزيونه هم که غشي‌اه؟

ـــ گفتيد کي؟

ـــ شب‌آهنگ.

ـــ چي بود؟

درد ورم...کوفت کاري... حالا از بين اين‌همه رخت و لباس آويخته و پخش و پلا چه‌طور پيدا كنم؟...چشم‌ام ناگهان مي‌يابدش. به معجزه‌اي مي‌ماند. آويخته.

ـــ ايناهاش...نخودي‌اه.

ـــ آره ديگه تله‌ويزيون‌مون غشي‌اه.

ـــ ايناهاش.

ـــ اتو نخورده هنوز...صبر مي‌‌کنيد؟

ـــ خيلي طول مي‌کشه؟

ـــ پنج دقيقه.

ـــ باشه.

کونه‌یِ خودکار بي‌رمق‌ام را مي‌فشارم تا نوک‌اش بيرون بپرد و با آن بنويسم:

چه مي‌شود اگر در تاريخ 25 شهريور تاريخ ملاقات با يک هم‌کلاسی ِقديمي را بنويسم؟ در حالي‌که اين آدم قلابي را قرار است فردا ببينم.

به صفحه‌یِ 28 آذر مي‌روم و آن‌جا با خطي کم‌رنگ مي‌نويسم:

تپش قلب دارم...خيلي...ام‌روز فهميدم تمرهندي اسهال مي‌کند...اما چه‌کنم که خيلي دوست‌اش دارم؟...تمرهندي را مي‌گويم.

جمله‌یِ آخر را محض احتياط اضافه مي‌نويسم.

ورق مي‌زنم و به گردن دَوَراني ، بخار ، فيس-‌فيس و شلخته‌گی ِآن‌جا دقت مي‌کنم و صفحات سفيد سر رسيد را با نا اميدي نگاه‌اي مي‌اندازم...چه‌قدر خالي‌ست!

ـــ به نظر شما تأثيري هم داره؟

ـــ چي بگم؟...بي‌تأثير هم که نيست.

ـــ اونا چربي‌ان؟...مگه نرفته؟

ـــ يکي رو دي‌شب نشون داد 780 هزار تومن خلافي داشت.

ـــ اون آب‌اه يا چربي؟...مگه با شوينده‌هایِ مخصوص نمي‌شوريد؟

ـــ اين‌جا ايرانه‌ها؟

ـــ چه ربطي داره؟

بر رویِ روزنامه‌اي که دور-اش مي‌پيچاند انگشت اشاره‌اش را درست رویِ ستون چروکيده‌یِ حوادث مي‌گذارد:

ـــ کشف 385 هزار سي‌دیِ غير مجاز.

در صفحه‌یِ 31 تير ، يعني درست روز تولدم ، مي‌نويسم: مرگ من روزي فراخواهد رسيد...

اما هرچه فکر مي‌کنم باقي‌اش يادم نمي‌آيد.

ـــ پيرمردي که به 27 دوختر نوجوان تعرض كرده بود ، به همت نيرویِ پرتلاش انتظامي به دام افتاد.

و به كلمه‌یي دام يک از اعماق وجود مي‌خندم.اما هم‌چنان بي‌صدا. بدون هيچ‌ تفسير يا حاشيه‌یِ صوتي.

ـــ اما چربي‌هاش نرفته‌ها؟

ـــ غصه نخور !

ـــ غصه‌ چيه ، مرد حسابي؟

ـــ ملت که بي‌کار نيستن وايسن و لکه‌هایِ چربی ِ تو رو بشمرن؟..تازه هرکي هم اگه گفت، به‌ش بگو: چيزي نيست...فقط يه کم خيس شده.

سر رسيد را ورق مي‌زنم.مي‌بندم‌اش .چشمان‌ام را نيز مي‌بندم:

ـــ نيت کن.

ـــ يک افغاني برادر خود را فقط واسه 50 هزار تومن كشته...اين‌جا رو بخونيد؟

انگشتان‌ام را با چشمان بسته لایِ صفحات سر رسيد مي‌کشم و با وسواس يک صفحه را باز مي‌کنم:

جمعه 30 تير ، Fri.21 July 2006 ، الجمعه ، 25 جمادي‌الثاني 1427...

در گوشه‌یِ راست صفحه نوشته است: «يادآوري‌هایِ مهم روز»
هم‌آن‌جا مي‌نويسم:

لطفاً فراموش نكنيد 99,9 درصد اتوشويي‌ها فقط با آب-تايد مي‌شويند ، پس بسيار مراقب لکه‌هایِ چربی ِ احتمالی ِ دور و اطراف خود باشيد.

در ته ِصفحه اين بيت هم آمده است:

دوش از جانب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت دارد.

چه‌را اين بيت زياد به دل‌ام نمي‌نشيد؟ خط-‌اش مي‌زنم و مي‌نويسم:

کجکي ابروت نيش کژدم‌ است
چه‌کنم؟ افسوس مال مردم است

زن‌ام درخانه از من مي‌خواهد تکه‌هایِ روزنامه‌یِ يک ماه پيش را که دور ِ لباس پيچيده بود را دور نياندازم و اخبار حوادث‌اش را بخواند.

خانه‌یِ ما پر از اين روزنامه‌هایي شده است که دور سبزي‌ها ، كباب‌ها و لباس‌هایِ اتو مي‌پيچند.
.
.
.
هواخوري:

Brain-twister : 'bout iranian roman

Brain-twister ( بر وزن Tongue-twister): يه چيزي تو مايه‌هایِ هم‌اون « شيش سيخ كباب سيخ‌اي شيش هزار » خودمون‌اه...آره جون‌ام...اين مصاحبه هم برا بعضيا شايد تو مخ‌شون خوب نچرخه...واسه هم‌اين اين عنوانُ دادم...زياد پشماتون فر نخوره...

Tuesday, January 9, 2007

بحث شيرين اسنوب‌ايسم يا چه‌گونه بمب اتم بسازيم؟


بايستي به عرض مبارک‌تان برسانم که در کتاب‌خواني بسيار کند هستم. البت حکم ِآن لاک‌پشت تيزهوش را دارم که خرگوش زبله را پشت سرمي‌گذارد و به خط پاياني که آن‌قدر زياد از روي‌اش با دوز و کلک گذشته‌اند و برنده هم شده‌اند که حسابي پاک شده است و محو است و ديده نمي‌شود و تنها بايد چشم دل داشت تا آن را بتوان ديد...و يک البته‌یِ ديگر نيز اضافه مي‌کنم: در طرح ژنريک اين لاک‌پشت، بازي‌گوشي هم بسيار رؤيت مي‌شود...مثلاً درطول مسير مانند راننده‌گان «فرمول 1» که بايد باد لاستيک‌ها را بررسي کنند يا مثلاً ايراد موتور و روغ‌سوزي‌ها را مهندسي کنند...اين لاک‌پشت ( يا هم‌آن شِلمان ‌خان ، هندي نيست‌ها؟) به پروانه‌بازي هم مشغول مي‌شود...يکي را هم که صيد مي‌کند ، هم‌آن بلايي که سر مگس‌ها درمي‌آورد را سر اين ‌مه‌رويان مي‌آورد...بال‌هاي‌‌اش را مي‌کَنَد و به او فرمان مي‌دهد حالا پا-به-پایِ من بدو.
عجبا ! چه حرفا ! چه چيزها !
القصه، روش مطالعه‌یِ من يک شيطنت ديگر هم دارد...اول به آخر کتاب مراجعه مي‌کنم...پايان كتاب را اگر داستاني باشد زود برایِ خودم لو مي‌دهم...و شرّ اين تعليق را از سر مبارک کم مي‌کنم...و به نويسنده اعلام جنگ مي‌دهم: تو مي‌خواهي با من دربيافتي؟...تو؟...تویِ جوجه؟...كور خوانده‌اي!...و اگر غير داستاني هم باشد ابتدا به سراغ «نمايه‌ها» مي‌روم.
تا انگشتان‌ام هنوز برایِ نوشتن داغ داغ است خدمت‌تان اعلام مي‌کنم :
از نظر حقير يکي از شريف‌ترين مشاغل فرهنگي نه ‌تنها ويراستاري و «فيپا»نويسي ، بل‌که خود ِخود ِ«نمايه‌نويسي‌» است. در حاشيه‌‌یِ يكي از صفحات كتاب بست سلر ، [...] 1 ، جمله‌اي منسوب به يک ناشناس آمده است بدين شرح: ارزش‌ يک نمايه نوشتن برابر با هفتاد مَن مثنوي در راه احيایِ شرافت انساني است.
در اين روش به‌طريق سنت حسنه‌یِ چشم‌چراني، فهرست هلال‌هایِ ماه نو را رؤيت مي‌كنيم ــ که جمله‌گي نام‌هاشان متبرک باد ــ بلافاصله پس از آن شست بي‌کار مانده‌یِ خود را به آب دهان 2 آغشته مي‌کنيم و اوراق كتاب مورد نظر را برمي‌گردانيم و به آن شماره صفحه و نشانی ِنمايه مي‌رسيم. آن‌گاه با چشمان‌اي چون عقاب، نام مورد نظر را ctrl+F –اي مي‌نماييم تا در نهايت اکتشاف به عمل ‌آيد.

اين‌گونه بازي‌گوشي بعضاً ‌يک دماغ‌سوخته‌گي نيز به‌هم‌راه خواهد داشت.
جدایِ از اين‌که ممکن است ناشري در نهايت ناجوان‌مردي و يزيدگونه‌گي از هرگونه نمايه‌اي چشم‌پوش‌اي كند ، بلا-‌اي مي‌تواند به‌سرتان بيايد که نمونه‌اش ساعات‌اي پيش ضمن استعمال ِکتاب استاد محمد قائد (خاطرات و فراموشي) به سر-ام آمد...کتاب‌اي که به توصيه‌یِ مؤکد دوست‌اي ابتياع شد...تا بل‌كه ما هم ببينيم اين اسنوب‌ايسم‌اي که آن زنده‌دل و آن عالي‌جاه فرموده‌اند چه‌ها باشد...چه‌راکه از علاقه‌مندي‌هایِ اين بنده‌یِ کم‌ترين يکي هم‌اين اسنوب‌ايسم باشد.

باري، بگذاريد هم‌اين‌جا معترضه‌اي بياورم و غائله‌اي كه هنوز به‌پا نشده است را ختم به‌خير کنم:
بنده از دوران طفوليّت عاشق سينه‌چاک SNOBISM بوده‌ام...با حروف capital هم نوشتم‌اش تا اين علاقه‌مندي را دوچندان نشان دهد...برایِ نمونه عرض شود که نمي‌توانم شيفته‌یِ اسنوب‌-مردي مانند « اوسکار وايلد » نباشم...نمي‌توانم ديوانه‌یِ خودبزرگ‌بيني مانند استاد ابراهيم گلستان نباشم...و ديوانه‌یِ تحقيرها و سوتي‌گيري‌هایِ اين بزرگ‌واران نباشم...چه‌را راه دورتر نرويم؟...مگر نمي‌دانستيد بزرگ نويسنده‌یِ تمام دوران و هم‌وطن خود‌مان ــ وطن شريف و « با آب‌رو-مان » ــ هم‌اين صادق‌خان هدايت نيز يکي از اسنوب‌هایِ اصيل و با اصل-و-نَسَب بوده است؟

يک اسنوب اصيل که تنها و فقط تنها 3 منش خود را باور دارد و دستور زبان عالي‌جنابان ِ « افواه » را با آن I.Q هایِ جلبک‌وار ، نمي‌تواند بپذيرد...پس خود پاچه‌ها را بالا مي‌زند تا مانند آب‌حوضي‌ها اين اقيانوس ِكرانه‌مند ِمعنا را از لجن متعفن « عُرف » معنا-روبي ‌کند.
حال بگذاريد به‌جایِ آن‌که از صفحات طولانی ِاسنوب‌ايسم حضرت استاد قائد نمونه بياورم از هم‌آن صفحه‌اي بياورم که بدجور دماغ‌ام را سوزاند...يعني صفحه‌یِ 46 را که از پی ِنجف‌خان دريابندري حيران دوان بودم كه مرا به ته‌نشين صفحه و سرآب عنوان کتاب‌اي از ترجمه‌هایِ استاد رسانيد...بگذاريد علي‌الحساب به وفاداریِ ايشان از هم‌آن نمونه- ترجمه اعتماد کنم که با سُس تند و دل‌پذير محمد قائد يعني توشيح ، توزيع و توضيح ِشيطنت‌آميز وي چاشني شده است و درجواب دماغ‌سوخته‌گي من هم دماغ شما را با اين نمونه بسوزاند ، بيش از اين مصدع اوقات يا به روايت‌اي باعث سوخته‌گي‌ نمي‌شوم:


تقابل بين قائل بودن به آينده‌اي عقلاني برایِ جهان و برخورد عاطفي و لحظه‌اي به زنده‌گي موضوعي حاشيه‌اي و سليقه‌اي نيست. برتراند راسل، در مقاله‌اي پيرامون عرفان، پس از رد کردن روش‌اي که عرفان مدعي است از راه آن به درک حقيقت مي‌رسد، مي‌نويسد: « با اين‌حال عقيده دارم که اگر بتوانيم ضبط و سلطه‌یِ کافي بر انديشه‌یِ خود داشته باشيم، در مسلک عرفان حکمتي يافت مي‌شود که از هيچ راه ديگري به دست نمي‌آيد. اگر اين نکته راست باشد، مسلک عرفان را بايد به نام يک طرز برخورد نسبت به جهان ستود، نه به نام عقيده‌اي نسبت به جهان » اما تقريباً بي‌درنگ لطف‌اي را که به عرفان کرده است زيرکانه پس مي‌گيرد: « من مي‌گويم که جنبه‌یِ مابعد طبيعی ِعرفان اشتباهي است ناشي از عاطفه‌یِ عرفاني.» و در جمله‌یِ بعد نتيجه‌اش را متعادل مي‌کند و بحث را به سرانجام مي‌رساند: « هرچند که اين عاطفه، به نام سرچشمه‌یِ رنگ و بویِ همه‌یِ احساسات و افکار ديگر، الهام‌بخش به‌ترين جنبه‌هایِ آدمي‌زاد است.»12


نام کتاب را هم كه با عدد 12 شماره ‌خورده است، در پانوشت نمي‌آورم تا خودتان زحمت خريد کتاب استاد قائد را مانند من برخود هم‌وار کنيد و از جيب مبارک چهارهزارتومان بپردازيد و از خواندن‌اش نهايت لذت را ببريد و اگر مانند من دوست کتاب‌فروش‌اي داشتيد كه هم‌اين تک نسخه‌ نيز زير خروارها کتاب «آيين هم‌سرداري» و «چه‌گونه خوش‌بخت بشويم؟» غش کرده بود ، دويست تومان‌اش را هم ندهيد و مانند من احساس خوش‌بختي كنيد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) برایِ جلوگيري از هرگونه تبليغات‌اي عنوان حذف شد.

2) در نسخه‌یِ قني-غرويني و در مدخل خاء آمده است: «خدو» ؛ با اين شاهد مثال: خدو شود سبب خير

3) شايد هم، « فقط و تنها فقط »

Monday, January 8, 2007

Definition

نمي‌دانم تا چه‌‌اندازه با کاربرد definition آشنا هستيد؟...در ادامه اهداف بزرگ آن‌را برمي‌شمارم:

1) به خوبي معنایِ کلمه را مختصر و مفيد تعريف مي‌کنيد.

2) لغات تازه‌اي مي‌آموزيد.

3) خيلي ساده با ساختار و دستور زبان آشنا مي‌شويد.

4) به قول بزرگان، با دانستن phonetics ؛ listening و reading و writing را نيز هم‌زمان با هم ياد مي‌‌گيريد.
.
.
.
چند وقتي‌ست که اتفاقات خوبي برایِ من رخ مي‌دهد:

1)
دوست نازنيني با تله‌فون‌اش مرا از خواب بيدار مي‌کرد و ازقضا چه بحث‌هایِ جان‌داري هم که در آن حالت انجام نمي‌گرفت...فقط تعجب کردم چه‌را اين سنت پسنديده را رها کرد...چون برایِ من يکي که خيلي خيلي مفيد بود...به روح پدرم اگر دروغ بنويسم.

2)
به‌هم‌راه دوست مترجم و عزيزي چندوقتي با متن‌اي سر-و-کله مي‌زديم...اين وسط من خيلي چيزها ياد گرفتم...مثلاً آموختم چه‌گونه مي‌توان زبان مادریِ خود را از حالت اغماء درآورد.

3)
دوست‌اي گرامي نيمه‌هایِ شب که معمولاً در خيابان‌گردي‌ها مشغول به سيگارکشي هستم...و يا اندرون ماشين ويا در وضعيت‌هایِ واقعاً عجيب هستم، اس.ام.اس مي‌زند...و خوش‌بختانه هنوز ادامه مي‌دهد و بنده هم هميشه در اين‌‌جور مواقع خوب دست‌-به-يخه مي‌شوم...ايشان در حالات‌اي غريب‌ و با پرسش‌هایِ ساده اما بسيار فلسفي بنده را هميشه از خواب غفلت درمي‌آورند... اين وسط خواه ناخواه بنده به افلاتون تغيير ماهيت داده‌م. خيلي از اين بابت خوش‌حال‌ام.

4)
مطالعه‌یِ خاطرات تورگنيف پيش‌رفت عجيبي در من ايجاد کرده است...مثلاً آموختم که سياه‌مشق‌ها را جدي بگيرم و درست مانند دفترچه‌یِ کذايی ِdefinition خودم را آن‌جا و شخصيت‌هایِ اطراف‌ام را در هم‌آن‌جا تجزيه و تحليل بکنم.

5)
زماني‌که در صحافي مشغول بودم، رومان‌اي نيمه‌تمام و در وضعيت‌هایِ فوق‌العاده عجيب: گوشه و كنار کاغذهایِ باطله و با مدادهایِ کم‌رنگ و تقريباً بدون نوک و هم‌راه با مقادير زيادي فضولی ِکارگرها نوشتم...فورم و محتوا به شدت در هم گره خورده بود...دوست دارم روزي حتماً تمام‌اش کنم...چون به نظرم فوق‌العاده آوان‌گارد و فورماليست‌‌اي از كار درآمده است.

6)
Definition خواه ناخواه مرا به سویِ اقتصاد زباني سوق داده است...مي‌توانم با کم‌ترين واژه‌گان مثلاً Draft را تعريف کنم:

Draft: a rough preliminary written version

Example: a draft of a speech

7)
ساده‌گي بايد مانند دانش گرافيک محصول يک پروسه‌یِ پيچيده باشد...با بي‌رحمي حشو و زوايد را قلع-و-قمع كرد...پس بايد شناخت كافي به آناتومي و قواعد داشته باشي...گمان نکنيد نقاشی ِبه ظاهر ساده‌یِ پيکاسو از دون‌کيشوت فقط چندخط-خطی ِساده است...پيکاسو خود يکي از بزرگ‌ترين آناتوميست‌هایِ نقاش بود...اين فضایِ عمومي و كنوني كه در ادبيات داستانی ِ كشورمان به عكس جريان به اصطلاح گريزان جايزه‌بگير بي‌گاري‌كش از قلم که فوق‌العاده بچه‌گانه و ساده‌انگارانه به سویِ ساده‌نويسي پيش مي‌‌تازد، محصول ساده‌‌نگري‌ست نه آسان‌انديشي.

8)
من زياد اهل خواندن نيستم...زياد اهل ديدن نيستم...زياد اهل قلم‌زني نيستم...زياد اهل گوش دادن نيستم...اما به شدت مطالعه مي‌كنم...به شدت مشاهده مي‌كنم...به شدن مي‌شنوم و به شدت مي‌نويسم.

9)
آيا من در عين حال هم مي‌توان‌ام تحليل کنم؟...هم تشريح کنم؟...هم مطالعه کنم؟...در نهايت اقتصاد زباني هم بنويسم؟...و نيز عميق هم بيانديشم؟...آيا مي‌توانم در تمامی ِحالات آماده‌گي‌اش را داشته باشم؟...اگر جز اين باشد بايد نام نويسنده را از رویِ خود بردارم.

10)
درست پس از سپري شدن پروسه‌یِ فوق تازه خلاء جدّی ِمطالعه‌یِ متون ادب کلاسيک فارسي و قديم ايراني را احساس خواهيم کرد.

11)
حالاست که مطالعه‌یِ بي‌امان و بي‌هدف ؛ نوشتن احمقانه‌یِ تند-و-تند و به‌روز بودن ِبي‌معنا ، يک مضحكه‌یِ واقعي خواهد بود.

Saturday, January 6, 2007

موهایِ خيس من.


به او گفتم كمي كنارتر برود. تا خيس نشود. تر نشود. به او گفتم كمي كنارتر بنشين.چشمان‌اش نم‌دار بود.خواسته بود كه ببيندم. كه خواستم ببيندم. كه بيايد و ببيندم. با يك صندلي فاصله. تا خيس نشود. به او گفتم كمي كنارتر بنشيند. خواسته بود بماند تا ببيندش. عكس‌اش را در كف دستم پنهان بود. به مشتم خيره مانده بود. سيگاري بيرون كشيدم. تعارف نكردم. عادت ندارم سيگار تعارف بزنم. زدم. زنانه مي‌زنم. فندك را زنانه مي‌زنم. اما روشن نمي‌كنم. پاكت را گوشه‌اي مي‌اندازم.به موهایِ خيس‌ام دست كشيدم. به او گفتم كمي كنار بنشين تا خيس نشوي. منتظر بود. چشمان‌اش را گاه‌اي به طرف در مي‌گرداند. مي‌خواست او را زودتر ببيند. از او خواستم تا شروع كند.فش‌فش ليوان‌هايي كه پر مي‌شد سكوت ما را پر مي‌كرد. زنجير صدا داد. سربرگرداند. به او گفتم كمي آن‌ور بنشيند تا خيس نشود اما خيس بود. پيشاني‌اش را با كف دست پاك كرد.دير نشده بود. صداي پاهاي‌اش را مي‌‌شنيدم:
ـــ عكس‌اش رو نشون مي‌دي؟
ـــ از عكس نمي‌شناسي.
ـــ نه مي‌خوام ببينم.
ـــ حالا خودش مي‌آد.
صداي ايستادن‌اش را شنيدم. به طرف در برگشت. نگاه‌اش در زنگوله‌‌یِ بالاي در مانده بود.
ـــ ولي گفتي كه ديدم‌اش؟
ـــ نه...اون يكي ديگه بود.
ـــ كدوم يكي؟
گونه‌هاي‌اش سرخ شده بود.
ـــ بخون.
ــ الان حس‌اش نيست.
ـــ مگه نگفتي براي من نوشتي و مي‌خواي جلو روم بخوني؟
مرد را در اتاقك پر از ميخ‌هاي ‌بلند فرو بردند. درب آهسته و با فشار بسته مي‌شد. دهان‌اش را بسته بودند تا نعره‌هايش شنيده نشود.
ـــ چه عكس‌هایِ قشنگي!
ـــ موزه‌یِ ادوات شكنجه!
ـــ ادوات؟
يك لحظه چشمان‌اش خيس شد. خيسي از گوشه‌‌یِ مو تویِ چشمان‌اش فرو رفته بود. سرخ‌تر شده بود. سرمایِ بيرون از لایِ لباس‌هاي‌اش به صورت‌ام مي‌خورد.
ـــ من دوست دارم. پس بخون.
ـــ چي؟
ـــ اصلاً يه فكري...بذار جلویِ اون بخون.
ديدم‌اش پشت در مانده بود. چشمك‌اي زد و اشاره كردم تا برود دوري بزند و بعدتر بيايد. سرش را به طرف در برگرداند.كسي نبود.
ـــ چي گفتي؟
ـــ حالا دو سه خط‌اش رو بخون؟
ـــ از همون مسخره‌بازي‌هاست.
ـــ يعني چي؟
ـــ بيش‌ترش رو‌ خودت مي‌دوني.
ـــ من از كجا بايد بدونم؟
ـــ چي بگم؟
ـــ چيزي نمي‌خواد بگي...فقط دو سه خط اول‌اشُ بخون...مگه خودت نگفتي...؟
نگذاشت تا جمله‌ام تمام شود. در باز شد. خودش بود. اما زودي به سمت ميزي ديگر چرخيد. و با چرخيدن نگاه‌اش او را نديد.
ـــ به چي مي‌خندي؟
ـــ هيچي...
ـــ جون من بگو...
ـــ مهم نيست.
ـــ واسه من مهمه.
ـــ جدي؟
ـــ آره.
ـــ داشتم به جنگ گلادياتورها فكر مي‌كردم.
ـــ تا ته‌اش فهميدم.
ـــ جدي؟...چه باهوش!...پس بخون كه دل‌‌ضعفه گرفتم.
ـــ پس چرا نيومد؟
ـــ مياد...مي‌خوني يا نه؟
ـــ باشه...پس از وسطاش مي‌خونم.
ـــ شروع‌اش مهم‌تره.
ـــ مي‌خواي مچ بگيري؟
ـــ نه مي‌خوام مهارت‌اتُ ببينم.
ـــ اين مهارت نيست...هرچي به ذهن‌ام رسيده بودُ نوشتم.
ـــ خب ذهن هم مهارت بايد داشته باشه يا نه؟
برگشته بود و ما را مي‌پاييد. برگشته بود و مي‌خنديد.
ـــ مي‌خندي؟
ـــ به تو نه.
ـــ به مرگ گلادياتورها مي‌خنديدي؟
ـــ دركل هر جنگ‌اي خنده هم ‌داره.
آب دهان‌اش را قورت داد.
ـــ خب بخون.
ـــ فقط نخندي؟
ـــ پس اگه خنديدم بدون كه به اون گلادياتورها بوده...باشه؟
ـــ آهان...چي؟
ـــ هيچي...بخون...كشتي منُ.
به طرف ميز نزديك شد. آن‌قدر سرش را تویِ كاغذ در دست‌اش فرو برده بود كه متوجه سايه‌یِ بالاسر-اش نشد.
ـــ سلام...معذرت ، اگه دير شد.
ـــ سلام قربان...
ـــ بفرماييد.
ـــ تو ترافيك موندي؟
ـــ نه...
ـــ تو بخون...كاري نداشته باش.
ـــ بي‌خيال تو رو خدا؟
ـــ انگار بد موقع‌اي مزاحم شدم؟
ـــ نه نه...
هنوز خيره به كاغذش بود.سرش را بالا نياورده بود تا او را بهتر ببيند.
ـــ اين ‌هم شايان شايان كه مي‌گفتم.
موهاي‌ام هنوز كمي خيس بود.
ـــ شايان؟ چه‌طوره؟
ـــ خيلي قشنگه. از كجا گرفتي؟
ـــ از همون‌ جا كه ديروز با هم بوديم.
ـــ جدي؟...بده ببينم؟
كاغذ توي مشت‌اش كم‌-كم مچاله‌تر مي‌شد.
ـــ بخون ديگه؟
ـــ بذار بعد.
ـــ هرطور راحتي...پس بده شب خودم مي‌خونم.
ـــ نه نه...
ـــ چرا؟
ـــ حالا كه يه نگاش انداختم ديدم دو سه تا از فعلاش جا افتاده.نثرش خيلي غلط غلوطه.
ـــ اوه چه وسواسي!...شايان تو ياد بگير... همه كه مث تو كارشون شرتي پرتي نيست؟
شايان دست‌اش را برد در جيب بغل پالتوي‌اش و بسته‌اي بيرون آورد.
كاغذ كاملاً تویِ مشت‌اش مچاله شده بود.
ـــ پريسا چرا داري قه‌قه مي‌زني؟
ــ ياد فيلم گلادياتور افتادم.
ـــ هان از اون لحاظ....بيا اين واسه توئه.
ـــ چيه؟
ـــ بازش كن...دوست‌ات هم بايد نظر بده...شما حال‌تون خوب نيست؟
ـــ نه نه...خوبم...فقط الان يه چيزي يادم اومد.
ـــ چي؟...فقط نگو كه كار داشتي و ديرت شده.
ـــ اتفاقاً چرا...هم‌اينه
ـــ اومدي و نسازي ها؟
ـــ پريسا...بازش كن تا دوست‌ات نرفته.
كاغذ مچاله كم‌-كم ريز ريز مي‌شد.
نمي‌توانستم جلویِ خنده‌هاي‌ام را بگيرم.
ـــ باز تو از اين‌كارها كردي؟
شايان چشمك‌اي پراند.
ـــ تقدیم به عزیزترین‌ام.
ـــ اوه...حالا یه اودکلن خریده‌ ها؟...چه‌قدر هم با ناز می گه!
ـــ نه خير جيگر...باز كن خودت مي‌فهمي.
ريزه‌هایِ كاغذ را به دهان‌اش مي‌ماليد. زانوان‌اش زير ميز مدام تكان مي‌خورد.
ـــ اين‌ هم هديه‌یِ تولد عشق خودم.
ـــ لووووووووووووس؟
ـــ چيه؟...يه داداش نمي‌تونه عاشق خواهرش باشه؟
متوجه شديم صورت‌اش رویِ ميز ولو شده بود و كف از دهان‌اش بيرون ريخته بود. سفيدیِ چشمان‌اش ديده مي‌شد.بي‌هوش ِبي‌هوش بود.
صداي هورا بلند شد. بچه‌ها گل زده بودند. نفس‌ها از سينه خارج شده بود. با اين بُرد به مرحله‌یِ بالاتر مي‌رفتيم. همه نفسي راحت كشيدند.
شست‌هايي را مي‌ديدم كه بالایِ جسد گلادياتور به پايين نشانه رفته بودند. به گمان‌ام شير گلادياتور را از هم دريده بود.