بي تو              

Sunday, September 30, 2007

پيرت بسوزه

حميرا / پيرت بسوزه عاشقي

آخه بابا پیرت بسوزه عاشقی

تو که منُ رسوا کردی
مشت منُ وا کردی
تو این‌همه دربه‌درا
چه‌را منُ پیدا کردی
دردمُ صد تا کردی

آخه بابا پیرت بسوزه عاشقی

تو که منُ رسوا کردی
مشت منُ وا کردی
تو این‌همه دربه‌درا
چه‌را منُ پیدا کردی
دردمُ صد تا کردی

دل بی‌چاره که بیمار نبود
پرنده‌ای بود و گرفتار نبود
سایه‌بون رو سرش گوشه‌ دیوار نبود

آخه بابا پیرت بسوزه عاشقی

تو که منُ رسوا کردی
مشت منُ وا کردی
تو این‌همه دربه‌درا
چه‌را منُ پیدا کردی
دردمُ صد تا کردی

تا پا گذاشتی تو دل‌ام خونه خراب‌ام کردی
افسانه‌ای در گوش من خوندی و خواب‌ام کردی
نقش بر آب‌ام کردی
اومدی داغون‌ام کنی
بی‌سر و سامون‌ام کنی
می‌خونه آبادم کرد
اومدی ویرون‌ام کنی

آخه بابا پیرت بسوزه عاشقی

تو که منُ رسوا کردی
مشت منُ وا کردی
تو این‌همه دربه‌درا
چه‌را منُ پیدا کردی
دردمُ صد تا کردی

تا پا گذاشتی تو دل‌ام خونه خراب‌ام کردی
افسانه‌ای در گوش من خوندی و خواب‌ام کردی
نقش بر آب‌ام کردی
اومدی داغون‌ام کنی
بی‌سر و سامون‌ام کنی
می‌خونه آبادم کرد
اومدی ویرون‌ام کنی

آخه بابا پیرت بسوزه عاشقی

تو که منُ رسوا کردی
مشت منُ وا کردی
تو این همه دربه‌درها
چه‌را منُ پیدا کردی
دردمُ صد تا کردی

بميريد بميريد از اين عشق بميريد

مهم نی‌ست...می‌گویی باید به اعتقادات دیگران احترام گذاشت؟...بله...من هم می‌گذارم...اما هرچیز به‌جای خود...من در شب عزا چه‌کار باید بکنم که مثلاً‌ بگویی احترام گذاشته‌ام؟

بگذار کمی واضح‌تر بگویم:

سانسورهول‌ناک فیلم سرگیجه ضمن نمایش با منت‌اش ، آیا احترام به عقیده‌ی من معنا می‌دهد؟...خوش‌بختانه همان موقع تله‌ویزیون‌ام ترکید...و از شر این جعبه‌ی جادویی خلاص شدم...تا این‌که خودم یک دیش و رسی‌ور درست و حسابی بخرم...بروم کانال آرته را نشان بدهم...بروم کانال پلاس را نشان بدهم...بروم وی‌اچ‌وان را نشان بدهم...بروم وی‌وا را نشان بدهم...بروم سی‌ان‌ان را نشان بدهم...بروم بی‌بی‌سی پرایم را نشان بدهم...بروم نشان بدهم تا ببینیم کی به کی دارد احترام می‌گذارد؟...این رسانه‌های غربی هستند که سرشار از دروغ‌اند یا برنامه‌ی مردک جعلق‌ای مثل علی‌خانی در برنامه‌ی «ماه زهرمار»...که استفراغ کردن پای تله‌ویزیون کم‌ترین کار است...اخبار کذب...تفسیرهای ابلهانه و سرشار از حماقت...سریال‌های حال‌به‌هم زن که من بی‌کس و کار و بی‌سرگرمی و تنها مجبور می‌شوم به‌زور توی حلق‌ام بتپانم‌شان...حالا کی به کی احترام می‌گذارد؟...آیا اقلیت‌های مذهبی هم جایی برای نشان دادن اعتقادات خود دارند؟...آیا احترام‌ای برای من مسافر هم قائل هستید که بتوانم مثل آدم یک ‌لقمه غذا توی شهر غریب کوفت کنم؟...تو را به خدا ننویس که سیاه ‌نمایی می‌کنم...آیا می‌توانم مثل یک انسان محترم یک جرعه آب بنوشم؟...تو را خدا نگو زیادی گنده می‌کنم...این‌همه راست راست می‌گردند و می‌خورند تو هم یکی‌ش...چه‌را من باید تمام فکر و ذکرم تظاهر و دروغ شما باشد؟...چه‌را من باید خودم را به نیرنگ تو بفریبم که تنها افتخارت نفروختن این چهل روز مشروبات تقلبی‌ست...بله تو جوان‌مردی...تو شرافت داری...احترام به سرور و سالار خود می‌گذاری...احترام به جدت امیرالمؤمنین می‌گذاری...من به چه چیز تو باید احترام بگذارم؟...من چه‌را باید به برنامه‌‌های اعتقادی تله‌ویزیون حرام‌لقمه‌ای احترام بگذارم که اگر ذره‌ای شرافت داشت ، با پول بیت‌المال تبلیغات لجن‌اش را به خورد من نمی‌داد...از دختر بی‌کس و تنها و و ناقص‌العضوی که با صدای لرزان و دل پرش می‌نالید و برایمان قدرت خدای‌اش را نمایش می‌داد...چه‌را باید به تله‌ویزیون‌ای احترام بگذارم که مجری الدنگ‌اش تنها هنرش حرف مفت است...فقط می‌خواهد به هر ترفندی اشک دختر بی‌چاره را دربیاورد که من یک گوشه بنشینم و به حال بدبختی‌های خود افتخار کنم و خدای را شکر کنم که وضع‌ام بدتر از او نی‌ست...خدای را شاکر باشم که هنوز به خفت نیفتاده‌ام...ببین آن جوانی که هیچ ندارد...نه تن سالم دارد...نه حامی درست دارد...هیچ هیچ...فقط خدا را دارد...بله خدا...درشت بنویسید: خدا را دارد...خدا را برای ما آدم‌های سر گردنه گیر کرده گذاشته‌اید...بله؟...بله من خدا دارم...تو هم خدا داری؟...وقتی پول داری می‌برندت به به‌ترین مکان‌های درمانی ولی تو همیشه خدای‌ات از من قادرتر بوده‌است...ببین این پسر بی‌چاره چه عشق جمکران‌ای دارد؟...جمکران؟...مکان کی‌ست؟...جعفر کذاب به‌یادم می‌آید...

خدایا خدایا خدایا شب‌های قدر دوباره شروع شد...سرنوشت مرا می‌خواهی رقم بزنی؟...می‌خواهی در همین یک سال نشان دهی چه گه‌ای می‌شوم؟...نه خدا جان...بگذار مکان‌های احیاء را نشان‌ات بدهم...ببینی چه آدم‌های مزوّری در آن‌جا اشک می‌ریزند...ببینی چه مراسم نان و شراب‌ای‌ست این چند شب...ببینی چه‌طور می‌خواهند از گناهان خود را پاک کنند...خدایا ببین این چند شب چه‌طور مسوولین مملکتی همه‌چیز را کنار می‌گذارند تا در کنار مردم‌شان اشک بریزند برای گناهان‌شان و بخوانند ده مرتبه با صداي بلند:

العفو العفو العفو العفو العفو العفو العفو العفو العفو العفو

نسبم شايد برسد به

دقت کرده‌اید اسامی جدید هیئت‌های عزاداری را؟...آن‌ها هم پست مدرن شده‌اند...یک‌بار دقیق شوید...اسامی‌شان از یک خط هم تجاوز می‌کند...هی بگویید مملکت عقب‌مانده‌ای داریم:

هیئت متوسلین علی‌اکبر پسر امام حسین سید و سالار شهیدان پسر آقا امیرالمؤمنین فرزند پاک کعبه پدر ام‌البنین پسر‌عم رسول‌اکرم سلام‌الله علیه محمد امین جد آقا امام زمان از نواده‌گان حضرت آدم علیه‌السلام.

همین واقعه غریب در شجره‌نامه‌ی امام‌زاده داوود هم اتفاق افتاد...
از آن‌جایی‌که زیارت‌نامه‌ها تماماً‌ یک قالب خام دارند و بقیه از روی آن‌ها الگو برمی‌دارند و فقط اسامی شجره‌ی خود را تغییر می‌دهند...من خود در یکی از این شجره‌نامه‌ها به چشمان مبارک دیدم که در فاصله‌ای اندک...شاید نزدیک به دو هفته...که به پابوسی امام‌زاده داوود رفته بودیم...البته برای کوه‌ پیمایی...ریشه‌ی آبائی امام‌زاده دست‌خوش تغییر شد...یعنی ممکن است اشتباه چاپی باشد؟...مثلاً ‌صفحات یک امام‌زاده‌ی دیگر اشتباهی سر از این زیارت‌نامه درآورده باشد؟...هرچه بود...امام‌زاده داوود از اصالت افتاد...چه‌راکه از اواسط ، نام جدیدی اضافه شده بود...
فکر کنم من هم دنبال ریشه‌ام بروم دیگر نَسَب‌ام به «میرداماد» اصفهانی نرسد...
خدای را چه دیدی؟...شاید برسد به قورچی شاه سلطان حسین...
الله اعلم بکل امور‌المخفیة و‌الفاشیة

نان الكاهاليک

شب زفاف دو عروس و داماد را برای داستان‌ام تجسم می‌کنم:

می‌خواهد شب اول تمام هیجان خود را جمع چار خط عشوه می‌کند...به گمانم تمام اسپرم‌های یک هزاره‌ام جمع شده است لابه‌لای حروف...خانوم ، آن‌جا...آن گوشه ایستاده...عضلات‌اش را جمع می‌کند...
سر-ام را می‌خارانم...فرصت‌ای می‌خواهم تا یک خط جمله را بدون اضطراب بگوید....اما فرصت‌ای دیگر...پاکت سیگار را بیرون می‌کشم به او تعارف می‌کنم...داماد حالت‌اش جوری‌ست که می‌گوید: ثنکس ، آی هَو...داماد خجالت‌ای توی صورت‌اش ندارد...اما نگران ترس فروخورده‌ی عروس است...لب‌خند سردی روی صورت‌اش به گوشه‌ها پخش می‌شود. در ته چشمان‌اش خاطره‌‌ی شب‌ای نقش می‌يندد که پس از دیدن صحنه‌‌ای عاطفی، با تصویر وینونا رایدر استمناء کرده بود...چه چیزی آن‌دو را به هم شبیه می‌کند؟...ته چشمان وینونا هم بیمار بود...وینونا اولین شب‌ای که مست است و از مجلس رقص برگشته‌اند...بیرون محوطه...به ریچارد گر می‌گوید: کام هیه‌ر...به دیوار سنگی تکیه می‌زند...خنده‌ی عاقل ‌اندر سفیه ریچارد نباید این‌طور باشد...ولی خب بازی‌گر بی‌خود همین‌است و توقع‌ای نی‌ست...بازی‌گری که همه‌ی نقش‌های‌اش را بی‌برو برگرد عین هم‌ بازی می‌کند...شاید هم کارگردان مفهوم این صحنه را خوب درک نکرده‌است...خنده‌ی ریچارد آزار دهنده است...اما وینونا با خنده‌ی مست که احساسات‌اش را با تکنیک جالب‌ای به بازی می‌گیرد...می‌گوید: آیم سی‌ریه‌س...ریچارد کمی خودش را جمع می‌کند...و نزديک‌تر می‌شود...معلوم است هم‌چین بدش هم نیامده است...این‌همه وقت صرف کرده‌است...اما نه خدایی یک ‌نگاه به داستان می‌اندازم...با خودم می‌گویم...نه خداوکیلی تهمت نمی‌شود زد...وینونا انگار دست‌بردار نی‌ست...با اضطراب قشنگ‌ای ، زیر لفظ‌ ای ، می‌گوید: کلوس هیه‌ر...از این‌جا دیگر داماد پاپیون شده ‌است...شاید به‌گمان‌اش عروس نیز به او گفته است: کلوس هیه‌ر...قلب داماد به دستان آن دختر گره خورده که قرار است تا لحظات‌ای دیگر با بازی‌های چشم به دور گردن ریچارد حلقه شود...به تمام این لحظات با چشمان بسته فکر می‌کند...اما امتناع ریچارد بسیار اخلاقی‌ست...چون می‌داند دختر در وضعیت خوبی‌ نی‌ست...و ممکن است در هوشیاری رضایت‌ای در بین نباشد...ولی خودمان‌ایم مرد جماعت از اخلاق چه می‌فهمد...عزیز جان همه‌ی این‌ها چس چس بی‌خودی‌ست...پاشو بابا کاسه کوزه‌ات را جمع کن...فیلم‌ای که ریچارد گر توی آن بازی کند به فــِنــّار هم نمی‌ارزد. چشم‌ات را باز کنی می‌بینی ، خانوم از خواب برخاسته و آقا با لباس خواب پای تخت او را می‌نگرد...من راضی ، تو راضی حالا کی ناراضی؟...داماد سیگار را گوشه‌ی لب‌اش می‌گذارد و می‌رود توی اتاق و در را قفل می‌کند...عروس می‌زند زیر گریه.
کاغذ را مچاله می‌کنم...این صحنه را دوست ندارم.

Saturday, September 29, 2007

تويي كه هرگز نشناختمت

مادر جان زنی می‌خواهم با این خصوصیات:

با خدنگ ابروان‌اش تیر سه‌شعبه بر قلب‌ام نزند...قد رشیدش نردبان عاطفه‌ام نشود و مجبور نشوم با قد 1 متر و 75 سانتی خود (قدی گور زاد) به‌جای بوسیدن لبان‌اش نوک پستان‌های‌اش را ببوسم...گیسوان‌اش را هر ازگاه گوگوشی بزند ولی زمانی‌که گردن زیبای‌اش برهنه شد توقع یک سینه‌ریز زیبا از من نداشته باشد...اگر بخواهد کوتاه شدن مو را بهانه کند و بخواهد pert-ای فضای گلوی‌اش را با جواهرات پر کند همان‌ به‌تر هَپـَلی باشد و موهای‌اش ، سک و سینه‌اش را بپوشاند...اگر دل‌اش می‌خواهد سبزه باشد به‌تر است موهای‌اش را خرمایی كند...اگر سفید است که مشکی پرکلاغ‌ای بد نی‌ست...از این رنگ موهای کِرند و چرت و پرت‌ها که من زیاد حالی‌م نیست نخواهد...خلاصه شب و روزش به تنظیم مسائل سوق‌الجیشی-آرایشی نگذرد...تا جایی‌که بشود شوت بزند...یعنی یک‌چیز که بگویم فقط کله تکان دهد...انگشت‌اش در این‌جور مواقع ترجیحاً توی دماغ‌اش باشد...از این سوییچ‌های دزدگیر توی انگشتان‌اش تاب نخورد...وقتی بیرون از خانه‌ام فکرم به او مشغول نباشد...وقتی درون خانه‌ام فکرم برای بیرون آزاد باشد...

North of 60

سریال شمال شصت درجه را خاطر‌تان هست؟...چه سریال نازنین‌ای بود...منطقه‌ای در موقعیت 60 درجه‌ی شمالی قطب...نزدیک به yellow knife...با آن اهالی مرموز سرخ‌پوست‌اش...چه حال‌وهوایی‌ داشت و محال بود قسمتی را با ولع نبینم...شما که غریبه نیستید ، عاشق شخصیت زن داستان‌ هم شده بودم...و هربار شروع می‌شد طوری عاشقانه حالات و حرکات این زن پلیس محلی را دنبال می‌کردم که صدای اه و اوه همه بلند می‌شد : تو هم که؟ با این سلیقه‌ات!...راست می‌گفتند زیبا نبود...اما زیبایی او در چیزی دیگر بود...میشل كنيدي زن بيوه‌ی سرخ‌پوست‌ای بود که کینه از سفیدها داشت...او در مدرسه‌ی سفیدان آموزش دیده بود...یاد گرفته بود چه‌گونه به قانون احترام بگذارد...اما خشم‌اش عجیب جهت‌یافته بود...در پی آن بود که با همان قانون سفید ، آنان را به زانو درآورد...اما در این میان عاشق پلیس مردی شد که متأسفانه مانند چند پلیس مرد دیگر مرموزانه کشته شد...غریبه‌ها در این اقلیم غريب توان ادامه راه نداشتند..یا دیوانه می‌شدند یا به‌طرزعجيبي کشته می‌شدند و يا حتا برای همیشه ناپدید می‌شدند...اين زن چه غروری داشت نگاه‌اش...عجب صلابت‌ای داشت کلمات‌اش...چه احساسات مگویی داشت...پر از سحر و راز بود...جدای از چرت‌ و پرت‌های این مردک قزمیت پائولو کوئیلو ، ‌از بچه‌گی ، سرخ‌پوست‌ها و عرفان‌شان را دوست داشتم...بی‌آن‌که فکر کنم آنان در تاریخ پر فراز و نشیب‌شان تمدن اُس‌ّ و قرص‌ای دارند یا نه...و یا این‌که چه‌قدر تمدن به‌مفهوم مدنیت و زنده‌گی شهری (مدنی) در روح آنان دمیده شده است...

نمی‌دانم چه‌را دیدن و شنیدن از «نیل یانگ» همیشه مرا به فضای شمال شصت درجه می‌برد...شما می‌دانید این مرد «بانجو» به بغل چه تناسب‌ای با آن ساز دهنی «وسترنر»ها دارد؟...

چپق دوستی؟...زبان دود؟...وای چه دوران‌ای...

این‌ هم موسیقی عنوان‌بندی سریال شمال 60 درجه...
.
.
.

?Fool or Fuel

از شرکت در هر گونه مسابقه‌ای احساس حماقت و توهین به‌م دست می‌دهد...مسابقه یعنی سنجه‌ی خوبی و برتری کارم؟...یعنی اثبات کاربلدی‌ام؟...مسابقه‌ی داستان‌نویسی یکی از ابلهانه‌ترین مسابقات‌ای‌ست که در طول عمرم دیده‌ام و یک‌بار هم نشده که در مسابقه‌ای این‌چنین‌ای شرکت کنم...از طرفی مسابقه در نظر من یعنی استثمار...یعنی تیغ زدن...محفلی کار کردن نیز به‌همین اساس یعنی سرقت اندیشه...یعنی نمایش جاذبه‌ای غیر از آن‌چه لیاقت‌‌اش را داری...

اما با این‌حال من هم مانند خیلی از شما یک‌بار گندم‌ای خوردم به قائده‌ی HONEY SNAK و تو بگو اصلاً قدر یک دانه‌ی جو پرورشی...یک‌بار در مسابقه‌ی طراحی لوگوی شبکه‌ی استانی یزد شرکت کردم: خوب‌است نتیجه چه شده باشد؟...آرم و LOGO من نه تنها برنده نشد که بالاتر...آن‌قدر ارزش داشت که سر از شبکه‌ی استانی دیگری در آورد...متأسفانه نمی‌توانم شبکه‌ی استانی را نام ببرم...اما هر بار که این لوگو را کوچک‌شده در خبری مربوط به آن استان می‌بینم از خنده می‌خواهم بترکم...اما رسالت استان یزد این بود که کارت سپاس‌گزاری بابت شرکت در مسابقه را هم بفرستد...آن‌روز می‌گفتم: عجب مردمان بافرهنگ‌ای دارد یزد...بی‌خود نی‌ست که کسی مانند سید محمد خاتمی از دل آن ظهور می‌کند...

و حالا باز با دیدن این داستان...خاطره‌ی آن‌روز زنده شد. و باز می‌خندم و یادم می‌ماند که باید دوباره برای تفریح‌هم شده در مسابقه‌ای این‌چنین‌اش شرکت کنم.

Friday, September 28, 2007

پاپا لنگ دراز

حامد نويسنده‌ي وب‌لاگ «پاپا گودو»

متأسفانه بايد از او با افعال ماضي ياد كنم...چون هيچ خبري تازه از اكنون‌اش ندارم...اگرچه مي‌دانم وب‌لاگ‌ام را مي‌خواند و گه‌گاه هم لطف‌اي دارد و براي‌ام با نام hamed نظر مي‌گذارد.
دوستي ما نيز در نوع خوش بسيار جالب و خنده‌دار بود...فحش و فحش‌كاري...اما خصومتي در كار نبود...چندين نوبت مرا به آلوده‌شدن به دوستي‌هاي وب‌لاگ‌اي و خودفروخته‌گي متهم كرد...چندين‌بارهم تحسين‌ام كرد...ترانه‌هاي دل‌نشين فحش‌آلودي عليه‌ام ساخت و از همه‌گي‌شان لذت ‌بردم...هويت او هنوز براي‌ام فاش ني‌ست...اما از قضا سن زيادي نبايد داشته باشد...هرچند بسيار پخته مي‌نوشت...شور عجيبي داشت و به گمانم با قلم و نگاه ويژه‌اش مي‌توانست حرف‌اي در اين رخوت وب‌لاگ‌ستان‌اي داشته باشد...زبان شخصي جالب‌ توجه‌اي داشت...هنوز مرا شميده صدا مي‌زند...علاقه‌ي عجيبي به‌ کارهاي فرانسيس بيکن نقاش داشت...در ترانه‌سرايي دست‌اي توانا داشت...اطلاعات خوبي از جامعه‌ي تياتري داشت و علاقه‌ي مشترک‌مان بچه‌هاي کارگاه نمايش بود...و خب محمد صالح (اعلاء) نازنين نيز به همين واسطه رشته‌ي اين دوستي را مستحکم‌تر مي‌کرد...آن‌زمان او را اگر مي‌خواستيد بيابيد ، پاتوق‌اش کافه‌ تئاتر ، کافه‌ي محمد صالح‌ علا بود...از حالا بي‌خبرم.

بانوي مشرقي فرانسه

رسالت من در معرفي وب‌لاگ‌هايي که خاطره ازشان دارم برمي‌گردد به حس پدري که گويي در شُرُف مرگ است...و بايد با خاطره‌اي خوش از اين دنيا برود...بي‌خيال...

در ادامه‌ي معرفي وب‌لاگ‌هايي که ازشان خاطره دارم بگذاريد سري هم به وب‌لاگ آبنوس نازنين بزنم...آبنوس را راست‌اش اول‌بار خودم انتخاب کردم...تصويرش را از ياهو 360 درجه پيدا کردم...چهره‌ي دختري 14-15 ساله و بسيار دل‌نشين...به‌گمان‌ام در کنار تصوير برادر کوچک‌ترش...آن‌روز از قضا آن‌لاين هم بود...براي‌اش پيغام فرستادم...دختر خانوم محجوب و موقري به نظر مي‌رسيد اما نگو يک هوا که نه برو بالاتر کار بلد است...دختر جوان‌ پر شر و شوري‌است که خيلي چيزها براي يادگرفتن از او داري...رفتيم جلوتر...دوستي ادامه يافت...شب‌هايي با هم چت کرديم...و شوخي کرديم و وقتي صداي‌اش را شنيدم ديدم چه خوش‌خنده هم هست...و دوستي ادامه داشت تا وقتي که از نزديک هم اين معدن معرفت را ديدم...شب‌هايي بود که قلب‌ام آزارم مي‌داد و معده آسيب به روان‌ام مي‌زد و مادرم بيمار بود... و خواهرم به تيغ جراحي سپرده شد...در تمام اين لحظات با صدا و احوال‌پرسي‌هاي‌اش در کنارم بود...
خاطره‌ي قشنگ‌اي که از او دارم پيغام‌اي بود که براي‌ام درست در خلوتي قبرستان فرستاد...درست در غروب زيبايي که سال‌گرد پدر را تنهايي و حالت غريب‌الغربا برگذار مي‌كردم...همه رفته بودند و من دير رسيده بودم...دست‌ها به‌زير چانه‌ و در حال صحبت با پدر...همان جمله‌اش براي استواري رفاقت کافي بود تا وب‌لاگ او هم بوي و موسيقي خاص‌اش را پيدا کند...

از آبنوس نازنين موقع رفتن به کشور سوييس براي گذراندن دوره‌اي چندروزه نتوانستم درست و حسابي خداحافظ-اي کنم...اما او رفاقت‌اش را با من حفظ کرد تا به ‌ام‌روز و مي‌بينم که اين‌روزها چه کار جالب‌اي مي‌کند. وب‌لاگ‌اش را برده به محيط دانش‌گاه‌اش با همان زبان ساده و صميمي...اما يک گلايه هم از او دارم:

چه‌را ديگر شعرهاي خوب‌اش را در وب‌لاگ نمي‌گذارد؟...

خاطره‌ي قشنگ ديگر من با آبنوس نوشتن داستان مشترک‌اي بود که نمي‌دانم تا کجا ادامه يافت...هرچه بود لذت‌اي بود که بي‌اغراق هنوز مزه‌اش زير زبان‌ام هست...

اهل تعارف نيستم و در روابط اجتماعي هم زيادي دهاتي هستم...اما از دوستان خوبي مانند آبنوس ياد مي‌گيرم...آبنوس يکي از وب‌لاگ‌نويسان با سابقه است و دوستي‌هاي خوبي هم دارد...اما نديدم در جرگه‌ي بازي‌هاي ابلهانه‌ي حلقه‌گردي بيفتد و همين رفتار او تحسين مرا بيش‌تر مي‌کند...

اميدوارم با همين وب‌لاگ‌ به رخت عروسي برود و برسد روزي‌که با همين وب‌لاگ از نوه‌هاي‌اش هم بنويسد...به دوستي با او افتخار مي‌کنم.

براي آبنوس عزيز سلامت و روزهاي خوش را از ته قلب آرزو دارم...که با سووالات‌اش اشتباهات مرا نيز ترميم مي‌کند...به قول بچه‌ها : دو نقطه دي.

موسيقي وب‌لاگ آبنوس را هم نمي‌نويسم تا خودش ببينم چه حدسي مي‌زند.

خانوم بابائيان

سابقه ندارد متن‌هاي طولاني را بخوانم...هرچند خودم گاه متن‌هايي طولاني مي‌نويسم...
و اگر هم خيلي لطف کنم ، از روي سطور مي‌پرم...اما حس عميق‌اي در کلمات نگار وجود دارد که محال است تا ته و با دقت نخواني‌شان...اين حس ناب سرشار از شعور به من خواننده‌ي چندين‌‌ساله‌ش اين اعتماد را مي‌دهد تا ته بخوانم بي‌آن‌که در پايان‌اش حس کنم چيزي از دست داده‌ام...هيچ هيچ هم نداشته باشد که بعيد است ، نثر پاکيزه و بسيار عالي دارد که بي‌تعارف بنويسم: زبان معيار بسيار خوبي‌ست...من به‌نوبه که خيلي چيزها از قلم او ياد مي‌گيرم...يکي از مزاياي نوشته‌هاي نگار که هميشه حسرت مرا بر داستان ننويسي‌اش (هرچند مي‌دانم مي‌نويسد ، ولي رو نمي‌کند) برمي‌انگيزد همين زبان بسيار بسيار بسيار سبک‌بال و جان‌دار اوست...کم پيش مي‌آيد به نوشته‌اي بر بخورم که بي اطوار تو را تا ته ببرد و اصلاً هم حس ‌نکني يک ويراستار حرفه‌اي و يک خانوم معلم درجه‌ يک پشت اين کلمات است...دست مريزاد...
ياد بگيريد از چه وب‌لاگ‌هايي بخوانيد...

اين‌قدر هم به خواننده‌گان و تعداد بازديدهاي وب‌لاگ‌تان غره نشويد..هرگاه توانستيد چار خط مثل نگار بنويسيد...آن‌وقت دنبال حواشي مسخره‌ي وب‌لاگ‌نويسي هم برويد...
اگر نگار مسخره‌بازي درنياورد و بگذارد چند نفر ديگر وب‌لاگ‌اش را بخوانند ، از آن‌جا که عزت نفس‌اي مثال‌زدني دارد و مي‌دانم که هيچ‌گاه به ابتذال نمي‌گرايد ، لطف‌اي به خواننده‌گان خود مي‌کند با اين قلم معرکه‌اش...

دست مريزاد...دست مريزاد...دست مريزاد...
.
.
.
نگار جان اگر گفتي موسيقي‌اي که با وب‌لاگ تو خاطره دارم چي‌ست؟...کمي حدس بزن...نه ان را نمي‌گويم...اين مي‌تواند موضوع نوشته‌ي بعدي خودت باشد.

Brigitte Bardot

ب.ب (بريژيت باردو) ام‌روز
ب.ب (بريژيت باردو) دي‌روز

Thursday, September 27, 2007

بار الها

...و زمان نصب نرم‌افزار وورد ،‌ غلط املايي فارسي را تيک نمي‌زني ولي مي‌بيني سر لغات انگليسي خود auto correct بدون حتا اذن لغت ديگري نزديک به حروف اين لغت خودم را جا مي‌دهد و من يک پست بالا مي‌روم و مي‌بينم: Sony Ericsson مرا Sony Erickson نوشته‌است.

کاش آدمي هم امکان تنظيمات ساده داشت و option-اش دم دست بود و مثلاً روي صرفه‌جويي در نور روز تنظيم مي‌شد تا روزها بي‌خودي نورافشاني نکند و بيش‌تر از نورهاي اطراف بهره ببرد...کاش مي‌شد آدمي هم Cyber Shot باشد و در وضعيت لرزش نيز عکس‌هاي شفاف از اطرافيان خود مي‌گرفت...کاش مي‌شد joy stick (مکان‌نما) گوشي را به يک‌ضرب ميان‌بر record کرد و صداها را با تمام ناخالصي‌ها ضبط کرد طوري که بعداً‌ نتوان دبه درآورد...کاش من يک گوشي خوش‌دست ، tuner دار بودم و هميشه توي بغل يک خانوم خوش‌گل مي‌آرميدم که با من اس‌.ام.‌اس بازي مي‌کرد و براي معشوق جديدش کلمات سرکاري مي‌فرستاد. کاش من گوشي N.E.C مي‌شدم و مي‌توانستم دو تا سيم‌کارت را هم support کنم...کاش من آن گوشي لگن بودم که توي دهات و در کورترين نقطه‌ها هم آنتن مي‌داد...کاش من خط 912 بودم و مي‌توانستم قدرت‌ام را با آنتن‌دهي به ايران‌سل نشان دهم.

court of honor

کلودياي من!
ببين عجب مخاطبان تيزهوش و انديش‌مندي دارم...يک رگه‌ي ناب از نوشته‌‌ي آخر من در جهت اثبات homo بودن‌ام بيرون کشيده‌اند...و آن هموسکشوال بودن چاي‌کوف‌سکي و علاقه‌ي وافر « هدايت بچه‌باز» به او و شيفته‌ي سمفوني ناقص‌مانده‌اش «پاته‌تيک» (سمفوني ششم) که هدايت با حزن عجيبي به آن گوش مي‌گرفته‌است...حال مي‌کني؟...رد مرا از کجا زده‌اند؟...
کلودياي من...کلوديا جان...چه روزگار خوش‌اي داريم که court of honor از تو مي‌خواهد سرفراز بميري...ولي هرچه باشد و هر انگ‌اي که چاي‌کوفسکي را آزرده باشد و با اين death sentence مرگ را به آغوش کشيده باشد (بي‌دليل ني‌ست اگر چخوف که دوستي جالبي با او داشت ، آن نامه را براي برادر چاي‌کوفسکي بنويسد و مراتب سوگ خود را اعلام ‌دارد)...به هر دليل‌اي ، اما روش آن سرگرد يهودي در دادگاه صالحه‌ي!!! فرانسويان مهد دموکراسي که با آن‌همه دبدبه ، تازه آزادي مطبوعات‌شان از 1887 تصويب شد ،‌روش او را بيش‌تر مي‌پسندم...با آن همه دبدبه‌ي روشن‌فکري ، ‌آن هفت‌تير افتخار را جلوي ‌ دريفوس مي‌گذارند تا از تتمه‌ي شرافت‌اش دفاع کند و خود را بکشد...هفت‌تير را پس مي‌دهد و تا انتهاي راه مي‌ماند و هم‌او بود که در تشييع مرد شريف مطبوعات ، اميل زولا ، شرکت کرد و از خشم کور ميهن‌پرستان کوردل به دم تيغ چاقو سخت مجروح شد و مي‌گويند اين زخم تا چند سال بعد که مرد با او ماند...من ماندن دريفوس را ترجيح مي‌دهم اگر چاي‌کوفسکي به همين دفاع از شرافت خودش را کشته باشد.

من به هر دليل‌اي هر اتهام‌اي را به جان و دل مي‌خرم...تا بوده کوردل‌اي رسم ديرينه‌ي کشور عزيزم بوده و هست...
کلوديا جان...دوباره به عکس‌ات نگاه مي‌کنم و آرام مي‌شوم...يعني ممکن است آن بوسه‌ي در تاريکي از آن تو باشد؟

Wednesday, September 26, 2007

اين احساس من است

مي‌داني آن کلاه بلند سفيدي که سرت داري مرا ياد چه انداخت؟ زنان زيباروي روسيه‌ي قرن نوزده... نمي‌دانم چه‌را هر زن زيباروي روس براي من نام « کلوديا» دارد...مي‌دانم بي‌ربط است..
کلوديا کارديناله‌ بازي‌گر مشهور ايتاليايي است...دقيقاً حالت او را پيدا کرده‌اي...نسخه‌ي رقيق‌شده‌ي ايراني او به‌نظرم سارا خوئيني‌ها باشد که در فيلم نقاب هم بازي دارد...وقتي اول فيلم برقع زده است و فقط چشمان افسون‌گرش ديده مي‌شود ياد زنان افسون‌گر هزار و يک شب ‌افتادم...
فيلم نقاب از يک‌سوم پاياني‌اش که انگار براي فيلم‌هاي هالي‌وودي نفس‌کش مي‌طلبد ، اساساً ريده است...
داشتم مي‌نوشتم:

اين کلاه زيباي بلند ، زنان زيباروي قو-وش روس را به يادم مي‌آورد...مي‌داني که سمبل زيبايي و نجابت‌ روسي همين جوجه اردک زشت است؟...باله درياچه‌ي قو را که شنيده‌اي؟...آخ اين قو مرا ياد چه‌چيزي انداخت...ياد وقتي‌که چاي‌کوفسکي خسته و دل‌زده از همه‌جا ، از ليوان يک بيمار مبتلا به وبا نوشيد و آگاهانه مرگ را برگزيد...هدايت عزيز از اين مرثيه با چه حسرت و حماسه‌اي ياد مي‌کند!

عزيز من عکس‌ات به دنياي زيبارويان چخوف پرتابم کرد و ياد داستان محشر «بوسه‌» افتادم...‌زني در تاريکي مرد داستان را مي‌بوسد و بحران او آغاز مي‌شود تا آن زن را بيابد...و دوباره ببوسدش...آخ کلودياي من...همين حالا داستان «گوسف» چخوف هم يادم آمد که فقط ويرجينا وولف نابغه مي‌توانست به راز اين داستان و راوي طب‌دار و چشمان تب‌زده‌ي اوپي ببرد...عجب داستاني...

و تو کلودياي من...ام‌شب با ديدن فقط thumbnail عکس‌هايي که براي‌ام فرستادي همه‌ي اين لحظات زيبا را در من زنده كرد. خداي‌ات خير دهاد.

You made my day.

به گمانم دفعه ديگر که خواب‌ات را ببينم ، ازت پوستر بخواهم.
.
.
.
براي بار سوم دارم فيلم Sin City را مي‌بينم و جاي داش پيام را خالي مي‌کنم...چه‌قدراز ديدن بروس ويليس حال مي‌کنم...ديدن سردي برخوردش در پس آن شور پنهان‌اش چيزي ني‌ست که به چنگ کلمات در آيد.
.
.
.
يک کيسه پر سي‌دي شو و فيلم از مهدي گرفته‌‌ام...شوهاي مزخرف‌اي که توي هر خانه‌اي پيدا مي‌کني...يا تورک دري‌وري يا عربي‌هاي حال به‌هم زن...که پر-اند از کارهاي صدمن يک‌قاز اين زنک چشم‌گاوي ، Ebru ، و يا آن نانسي عجرم تحفه با آن گونه‌هاي ورقلنبيده و چشمان زل‌ دهاتي‌اش...و چرنديات ايراني‌هايي مثل خواهران کامران و هومن...شاسکول‌اي مثل افشين و آرش مزخرف‌ که مي‌گويند دختران اسپانيول کشته‌مرده‌ي جذابيت نداشته‌ي او هستند...آخ اين‌ ايراني‌ها چه‌را يک ذره محض رضاي خدا خلاقيت ندارند و همه کوفت‌شان مثل هم است؟...
حالا بگو از اين‌همه آشغال چه کليپ‌ زيبا و خاطره‌انگيزي يافتم؟

Gimme! Gimme! Gimme!...

واقعاً رويايي بود.

آن کنسرت مشهوري که يادواره‌ي Elvis بود هم لاي اين مزخرفات کشف شد...همان کنسرت‌اي که Cher با سر و وضع Elvis يکي از کارهاي او را مي‌خواند.

Tuesday, September 25, 2007

elevation

passion

tossing and turnig

fight with faith

desire

call

date

room

temptation

oof

funny dates


يا حبيبي

مي‌داني مدت‌ها بود که خواب نمي‌ديدم...اما چه‌طور شد تو را با آن کلاه پشمي ديدم؟...ام‌شب كه خود خواب را تعريف کردم...اين سووال دوباره درذهنم وول خورد كه اين خواب آيا به نوشته‌هاي سرگيجه آورآن روز مربوط بود يا چيزي درآن عکس‌ مرا به ناخودآگاه خواب‌ها فروبرد؟...
.
.
.
روز به روز نوشته‌هاي نسيم بيش‌تر بوي جنون مي‌گيرد...و من ديوانه‌ي اين جنون‌ام.
.
.
.
يکي به من خبر دهد نشريه‌‌ي جوب به خواب زمستاني رفت يا نه؟ براي اعتبار کورش اسدي خيلي افتضاح است که با اين‌همه اهن و تلپ خودش را مثل بچه لوس‌ها غيب کند...البته خوش‌حال‌ام که از اول همه اين مدعيان را خوب مي‌شناختم...من مرده تک تک شماها زنده...مخصوصاً اين‌بار برخلاف آن ساده‌لوحان‌اي که فکر مي‌کنند به‌خاطر يک لينک مزخرف راديو زمانه از پاک کردن وب‌لاگ خودداري کردم ، وب‌لاگ فعلي را دست نمي‌‌گذارم تا نوشته‌هاي من شاهدي براي آينده باشد...مي‌نويسم تا جان‌شان از دو لپ کون‌شان ور بجهد...(يوهاهاها)
.
.
.
.
.
.
Believe / Cher

No matter how hard I try
You keep pushing me aside
And I can't break through
There's no talking to you
It's so sad that you're leaving
It takes time to believe it
But after all is said and done
You're gonna be the lonely one

Do you believe in life after love
I can feel something inside me say
I really don't think you're strong enough
Do you believe in life after love
I can feel something inside me say
I really don't think you're strong enough

What am I supposed to do
Sit around and wait for you
Well I can't do that
And there's no turning back
I need time to move on
I need a love to feel strong
'Cause I've got time to think it through
And maybe I'm too good for you

Do you believe in life after love
I can feel something inside me say
I really don't think you're strong enough
Do you believe in life after love
I can feel something inside me say
I really don't think you're strong enough

Well I know that I'll get through this
'Cause I know that I am strong
I don't need you anymore
I don't need you anymore
I don't need you anymore
No I don't need you anymore

Do you believe in life after love
I can feel something inside me say
I really don't think you're strong enough
Do you believe in life after love
I can feel something inside me say
I really don't think you're strong enough
Do you believe in life after love
I can feel something inside me say
I really don't think you're strong enough
Do you believe in life after love
I can feel something inside me say
I really don't think you're strong enough

horoscope

پر رنگ‌ها به شدت نزديک به خلقياتم و رنگ‌هاي آبي به خنده‌ام مي‌اندازد...چون به هيچ‌وجه خود را شبيه آن نمي‌دانم...شايد کسي ديگر غير خودم قبول کند...ولي خودم نه...

@
مي‌گويد تحت تأثير رنگ‌اي هستم که در ماه‌اش متولد شده‌ام.

متولدین تیر : خاکستری .
تیرگی رنگ درونی متولد تیر سبب می شود که گاهی اوقات بداخلاق شود. چنانچه از کسی ساعت را پرسیدید و با اخم جواب داد ٬ یا در سر میز غذا از کسی نمکدان خواستید و با عصبانیت به شما پرخاش کرد احتمالا او یک متولد تیر است که دوباره دچار بدخلقی شده و از زمین و زمان بیزار است . در این حالت فکر نکنید که از دست شما عصبانی است بلکه او از دنیا ناامید شده است . این حالت او موقتی و گذراست و فورا به همان آدم دلنشین همیشگی تبدیل می شود . متولد تیر همچنین قوه تخیل پرقدرت خود را به خوبی تحت کنترل دارد و تمام حالات درونی خود و دیگران را فورا دریافت کرده و در حافظه قوی خود ثبت می کند.
.
.
.
@
خصوصيات‌ام را اين ماه نشان مي‌دهد.

تير

يعني: بالغ طبيعت
سمبل:خرچنگ
عنصر وجود: آب
شعار: من احساس مي‌کنم
سنگ خوش يمن:مرواريد ( چرند است )
سيّاره: ماه (از ماه اتفاقاً متنفرم.)
فلّز وجود: نقره (خب اگر اين مي‌گويد لابد درست است؟!)
شخصيّت: کاردينال
رنگ محبوب: آبي و سبز
تأثير پذير ، حسّاس ، راهنما ، تعيين‌کننده خط مشي

مشخصات کلي متولدين تيرماه:

خيلي حسّاس ، سريع الانتقال ، رويايي ، عاشق خانه و خانواده ، منزوي ، عاشق مهتاب ، عاشق فرزند ، علاقه‌مند به کشاورزي ، گاهي آرام و گاهي طوفاني ، خجالتي ، بسيار با سليقه و شيک پوش ، پشتيبان اقوام ، داراي قويترين احساسات ، بهترين آشپز ، علاقه زياد به گل ، داراي حس پدرانه يا مادرانه ، با وفا ، رفيق باز ، صرفه جو و اقتصادي ، محتاج به کمک ديگران ، پر محبّت ، مطيع همسر ، تا حدودي خسيس ، متنفّر از انتقاد ، با هوش ، اهل قهر و آشتي ، در آشتي پيشقدم نمي شود ، همسري با وفا ، غمگين در روزهاي ابري ، گاهي خوب و گاهي بد ، خيالاتي ، عاشق عتيقه و اشياء کهنه ، اهل تدارک و آذوقه ، ماديّگرا و پول پرست ، رک گو ، خودخواه و مغرور ، تا حدودي سطحي نگر ، صبور و آرام ، حافظ اسرار ، علاقه زياد به مادر ، عاشق تعريف و تمجيد ، مهمان نواز عالي . خيلي ظريف ، شکيبا ، صميمي ، محافظه کار ، اهل ريسک نيست ، ميهن پرست ، انتقامجو ، وسواسي ، رئوف و مهربان .


مرد متولد تير

اخمو، بچه مسلک، تودار، همبازي بچه‌ها، کمي بخيل و پول دوست، او بدون شک استاد است و مي‌تواند طولاني‌ترين مطالب را در کوتاهترين جملات بيان کند. حواسش هرگز پرت نمي‌شود و از پرچانگي بيزار است. اگر قلبش جريحه دار شود فورا به لاک خويش فرو مي‌رود. هيچ مردي به اندازه او زنش را دوست ندارد.
.
.
.
@
از ابتداي نام‌ام اين خصوصيات مشخص مي‌شود.

ع : بلند مرتبه، پر گذشت، خوش اخلاق ، بخشنده ، مقرراتی و گاهی بسیار خشک است. در دوستی با دیگران پاینده و ثابت قدم و نسبت به مسائل آنان ، بسیار متعصب است . معمولاً اول زندگی اش سختی و رنـج بسیار می کشد ، اما به مرور به راحتی و رفاه می رسد.
.
.
.
@
در اين سال به دنيا آمده‌ام.

موجودي خوش خط و خال
اژدها سرشار از نيرو و شور نشاط زندگي است و تا هنگامي که جان در بدن دارد، از پستي، ناجوانمردي، دورويي و شايعه پردازي فاصله مي گيرد و در وجود او نشاني از حيله گري و دسيسه پردازي يافت نمي شود؛ با اين حال، او به بي آلايشي و معصوميت خوک نيست؛ افزون بر اين، به سادگي فريب مي خورد، ولي در عين حال، شهامت پذيرش اشتباه و اعتراف به آن را دارد.

اژدها غالباً خود را در بدترين شرايط و موقعيت ها قرار مي دهد. او آرمان خواه و کمال گرا به معني واقعي است، به همين علت هميشه طالب بهترين هاست. توقع او از خود و ديگران بيش از حد معقول است. وي از ديگران انتظار زيادي دارد و در برابر، انتظارات ديگران را تا حد امکان بر آورده مي کند.

اژدها بد خلق، سرکش، لجوج، سرسخت و حاضر جواب است و اغلب بي انديشه سخن مي گويد. اما به رغم اين ويژگي ها، سخنان و پندهاي او بسيار با ارزش است. مردم به گفته هاي او گوش فرا مي دهند و در حقيقت نفودش بر آنان غير قابل انکار است.

اژدها موجودي مغرور ، پر شور و عجول است که به سادگي عنان اختيار از کفش رها مي شود . او با استعداد ،با هوش، با اراده و بخشنده است و از عهده انجام هر کاري به خوبي بر مي آيد و تا لحظه مرگ هرگز محتاج ديگران نخواهد شد.

اژدها در تمام عرصه هاي هنري، مذهبي، نظامي ، پزشکي ، يا سياسي مي درخشد و کامياب مي شود. اژدها مي تواند خود را وقف اهداف و کارهاي با ارزش و بزرگ کند. اين اهداف ــ هر چه که باشد ـــ او مي تواند پايان کار را بسنجد/ احتمال دارد استعداد و توانايي اژدها در راه هاي نادرست به کار افتد و در اعمال خلاف نيز سر آمد ديگران شود.

اژدها محبوب خاص و عام است؛ اما خود کمتر به کسي دل مي بندد. و هرگز در گير ماجراهاي عاشقانه نمي شود و طعم تلخ ناکامي را نمي چشد؛ بلکه اوست که هميشه ديگران را ناکام مي گذارد؛ طوري که اغلب زنان متولد اين سال خاطر خواه ها و خواستگران زيادي دارند.

متولدان سال اژدها در اوان جواني ازدواج نمي کنند و حتي برخي از آنان تا آخر عمر مجرد مي مانند ؛ چرا که تنهايي و انزوا طلبي را دوست دارند . حتي مي توان گفت از تنها بودن لذت مي برند.

اژدها و موش مي توانند رابطه خوبي داشته باشند؛ زيرا موش مهربان اين توانايي را دارد که هر چه اژدها از دست داده ـــ حتي اگرکم اهميت باشد ـــ دوباره به دست آورد. اين رابطه براي موش هم خالي از فايده نيست؛ حال آن که اژدها نيز از روحيه جست و جو گر و پول پرست موش بهره کافي مي برد.

رابطه اژدها و مار نيزبه همين شکل است و شوخ طبعي مار ، عامل باز دارنده اي است که جلوي خودپسندي و غرور اژدها را مي گيرد. آقاي اژدها هميشه مجذوب زيبايي خانم مار شده ، در دام او گرفتار مي شود. و اگر همسرش باشد، بيش از اندازه به وجود او افتخار مي کند.

خروس مغرور و خودستا هم به آساني با با اژدها کنار مي آيد و ضمن لذت بردن از موفقيت هاي اژدها، در آنها سهيم مي شود.

ميمون چه در کسب و کار و چه در عشق ،مي واند خلا شخصيت اژدها را پر کند؛ زيرا حيله گري ميمون و قدرت اژدها، کامل کننده يکديگرند و اين حقيقتي است که تنها ميمون از آن مطلع است . جالب است بدانيد که فقط متولدان سال ميمون مي توانند اژدها را بفريبند.

رابطه اژدها و ببر به ندرت ممکن است قرين آرامش باشد. اژدها بيش از همه بايد از سگ ها حذر کند زيرا سگ ، بدبين و بسيار واقع گراست و هرگز نمي تواند به اژدها اعتماد کند.

اژدها در دوران کودکي ممکن است به مشکلات مختصري دچار شود که سبب ساز آن ، انتظار بيش از حد او از اطرافيانش است؛ ولي روحيه هنري اژدها در دوران دوم زندگيش باعث ايجاد مشکلاتي مي شود.

با اين که برتري و غرور اژدها نسبت به اطرافيانش کاملا محسوس است، گاهي احساس مي کند که ديگران درکش نکرده ؛ به گوهر وجودش پي نبرده ايد حال آنکه ديگران همواره تحسينش مي کنند.

هر چقدر ناراحتي هاي اژدها در زندگي ناچيز است به همان اندازه موفقيت هايش بزرگ مي باشد.

هر چه اژدها سخت گير تر و پر توقع تر باشد، به همان نسبت ناخرسندتر است؛ در هر صورت ، اژدها موجودي شاد و خوشحال است و اين روحيه در دوره کهن سالي، موفقيت او را در رسيدن به اهدافش تضمين مي کند.

اژدها نماد بخت و اقبال است و در طالع بيني ، بهترين نماد براي زندگي، رشد و ترقي به شمار مي رود . براي مردم خاور دور اژدها نشانه تندرستي، بزرگواري، نجابت،‌هماهنگي و طول عمر است.

با اين وصف ، از روي ديگر سکه غافل نشويد. اگر چه خير و برکت اژدها از ساير نمادها بيشتر است؛ اما نبايد فراموش کرد که هر چيزي ممکن است نوعي نيرنگ و فريب باشد؛ اما چه توان کرد، اژدهاي افسانه اي شما را مجبور مي کند که به او اطمينان و اعتماد کامل پيدا کنيد.

او هميشه در اوج است و مي درخشد ؛ اما درخشش او کاملا سطحي است. او خودش هم واقعا نمي داند چگونه چشم ها را خيره مي کند و اين نشان مي دهد که قدرت او غير واقعي است.

اژدها در واقع شخصيتي ساختگي و دروغين و حيواني است که فقط براي کرناوال ها و نمايش ها آراسته مي شود و کار آيي ديگري ندارد. اژدها ظاهري قدرتمند اما باطني خونسرد دارد. او مي تواند از دهان خود آب، آتش يا حتي طلا بيرون بريزد؛ اما وقتي جشن تمام مي شود؛ او را مي سوزانيم سپس اژدها در زمان مقتضي، دوباره مانند ققنوس از ميان خاکستر وجود خويش سر بلند مي کند. با اين اوصاف، خودتان قضازت کنيد که آيا مي توان به راستي به او اعتماد کرد؟
.
.
.
حالا شما همهء اين‌ها را به هم بچسبانيد و ببينيد چند هيولايي از من ساخته مي‌شود.

Monday, September 24, 2007

سره‌ سالاري

به لطف واکنش‌هاي خنده‌دار عليه اردوگاه چپ ، هر مزخرف‌اي که بوي مخالفت با انديشه‌هاي چپ مي‌داد ، دوست داشتيم براي‌اش هلهله کنيم...واقعيت اين است که سولژنيتسين و بولگاکوف و حتا پاسترناک محصول اين روگرداني‌ هستند...کسي شک نخواهد که آنا آخماتووآ در اواخر عمر ، دوستان را با ترس و لرز به محفل خصوصي دعوت مي‌کرد...ببخشيد فقط يک دوست ميزبان يا ميهمان بود که او هم وظيفه داشت تا اشعار آنا را در سينه حفظ کند...براي آينده‌گان!!!!!!!!!
به لطف استالين ، لنين ، فرعون موميايي شد...تاواريش‌ها ، ددخوهايي شدند که مــِنشويک‌ها را از دم تيغ مي‌گذراندند...
واقعيت خنده‌دار تاريخي اين‌است که جورج اور-ول به لطف همين اردوگاه چپ ، چماق عليه توتاليتاريسم مي‌شود...و به لطف الفباي ساده‌فهم ژورناليستي‌اش و دودوتا حتماً چارتا شده‌اش خوب بهره‌هاي ليبراليستي بردند و به تماميت‌‌خواهي در جهت نفي هرگونه نفي سرمايه پشت پا زدند و به بهانه‌ي آزادي ( واژه‌ي غلط انداز و بدقواره) تفسيرها را خوب تأويل کردند...

هرکه اردوگاه چپ را نفي کرد خود نفي بلد شده بود...کرکر خنده آن‌جا بود که باز با همان الگوي پرسش‌هاي انتهاي کتب تعليمي انتشارات پروگرس مرحوم ، انديشه‌ي چپ را به «چالش» مي‌کشيدند...
خنده‌دار اين است که براي نفي نفي بلد و هرگونه تبعيد به حاشيه بايد خود متن را خط-خطي کنيم...

نهايت لطف اردوگاه ضد چپ ،‌ اين بود که دست از جسد موميايي لنين در موزه بردارند و بگذارند تنديس‌ها و سرديس‌هاي غول‌پيکر رهبران دژخيم استوار بماند ، به اميد روزي که کبوتران آزادي بر شانه‌هاي‌شان فضله‌هاي سياه و سپيد بيندازند...و گذاشتند هفت روز هفته با موزه‌ها کاسبي بشود.

يادش به‌خير که چه‌طور سرگشته‌گان دي‌روزي وقتي از مستراح برمي‌گشتند آستين‌ها را بالا مي‌زدند تا حساب اردوگاه چپ را حسابي برسند و روانه‌ي سطل زباله کنند...گويي از فرداي فروپاشي بسيج عمومي شد تا زباله‌ياب‌هاي پيش‌رفته‌تري براي پاک‌سازي اختراع شود.
.
.
.
فيلم «Moonlighting» اسکوليموفسکي رييس ِدل‌سوز ساعت ِخواب ِامت خوابيده‌اش را دست‌‌کاري مي‌کرد تا وطن، زودتر سرپا بشود.توجيه زيبايي ني‌ست؟ در پايان فيلم نيز امت خواب رفته همه‌گي حالا ساعت‌هایِ به وقت گرين‌ويچ ِ بريتانيا به دست بسته‌اند.اين يعني خود ِ خود ِاصلاحات از نوع مخملين!!!
.
.
.
در پو‌لي‌فونی ِپدرسالار هرجا که چوب تعليمی ِسالار اشاره به فرزندان کند آن صدا درخواهد آمد. در آيين سخن‌وریِ ايراني هميشه يک مطراق ، يک منتشا ، دست راوي-نقال بوده است برایِ همين اذن دادن‌هایِ پولي‌فونيک!!!
مهم اين است که هر يک از ما چند دقيقه از اين صدا را سهم برده‌ايم. آيا با دهان باز در خواب فرياد زده‌اي که صداي‌ات را حتا خودت نشنوي؟
.
.
.
بي‌چاره افلاتون ، ابله بود که نمي‌خواست بفهمد بايد شوکران را نوشيد.چون 6 سال اضافه خون دادن و خون‌ريختن به معنایِ «دفاع مقدس» ديگر بس بود.بايد شوکران را نوشيد.اما افلاتون بي‌خود از دموکراسي متنفر بود.سقراط ما نوشيد.سقرات او هم نوشيد تا ديگر به او نگوييم مردک لاابالی ِ منحرف.او حالا استوره است.سقرات ما هم هنوز يک استوره است. و افلاتون تنها يک فيلسوف ماند.افلاتون اشتباه مي‌کرد.شايد مي‌توانست حالا يک استوره باشد.
.
.
.
وقتي برنارد شاو ِ دانا را به مام وطن سوسيال‌ايسم بردند تا نسيم آزادیِ بول‌شو-ايسم ، سر پيري (در حکومت استالين) به مَشاعر-اش بوزد ، در اوج خرفتي با نقشه‌اي که زده بودند زير بغل‌اش ، بازگشت و با گراهایِ رفقا و تاواريش‌ها نوشت:
غلط زيادي نکنيد.من چيزي نديده‌ام که شما مدعي هستيد.ماييم که خودمان پر از فسادي‌م.
راست هم مي‌گفت.بريتانيا بویِ لجن مي‌داد.اين‌ همان برناردشاو-اي‌ست که برشت براي‌اش سه بارهورا مي‌کشد.با اين‌حال طفلي پر از اشتباه بود.چون نقشه‌اش قلابي بود.
خوش‌بختانه با نيامدن گابوي پير به ايران انتظارمان به سر آمد .چون هيچ بعيد نبود ، گابویِ بيمار ِعزيزمان نيز بيايد برایِ آمريکایِ جهان‌خوار به‌ترين‌ ماکوندو را ترسيم کند. لابد گمان کرده‌ايد طرف مشت محکم بارگاس يوسا را بر پاي چشمان گابو مي‌گيرم؟ نه خير جان‌ام.
.
.
.
در يکي از صفحات کاهی ِجزوه‌یِ جيبی ِمانيفست ِمارکس که از معلم دوران راه‌نمايي‌ام امانت گرفته بودم ، معلم عزيزم يک‌جا با مداد کم‌رنگ‌اش، تاريخ جزوه را «درزمانی» ِ زيبايي با تاريخ خودمان داده بود.درهمان زمان که مارکس ، احتمالاً ، در «British Museum » مرام‌نامه‌ و manifest را در جواب آن انترناسيونال قلابي مي‌نوشت و شبح کمونيزم را احضار مي‌کرد و از يک اتحاد واقعي سخن مي‌گفت !!! ، ميرزا تقي‌خان اميرکبير را نيز مي‌ديدي که چه جزي مي‌زد تا دارالفنون‌اش را پي بريزد.همان ميرزايي که آن‌گونه بابي‌ها را قلع-و-قمع کرد ـــ با همان ادبيات مدارا-گر ِحافظ ِخوش‌الحان! مهم اين بود که با هرچه بویِ التقاط دارد مخالف باشيم و خب گويا « اصلاحات » عوارض جانبي هم دارد؟!
.
.
.
راستي يک کمي فکر کن؟

چه‌را «دوروتي پارکر» ورثه‌یِ حق تأليف خود را به جایِ رفقایِ دم دست‌اش (دست‌کم از اهالی ِادبيات) يک سياه‌اي تعيين کرد که روح‌اش هم از کسي به نام پارکر با خبر نبود؟!
خود پارکر هم جز آن « I have a dream » چيز ديگري از او نشنيده بود و نمي‌دانست.سياه‌اي که اگر آن جونيور ( jr. ) را در پس ِنام‌اش با خود يدک نداشت با آن جلاد ِاصلاح‌طلب ِديني ــ مارتين لوتر ــ هميشه اشتباه مي‌گرفتيم!
.
.
.
متأسفانه هميشه حرف‌هاي‌ام بوي كهنه‌گي و تكرار مي‌دهد.

ديالوگ‌نويسي 2

يک سکانس مانده به آخر فيلم «نامادري»، ساخته کريس کلمبوس ، يکي از درخشان‌ترين بازي‌ها و در عين حال معرکه‌ترين ديالوگ‌ها رقم مي‌خورد...به‌تر آن است ديالوگ زير با بازي‌هاي درخشان «سوزان ساراندون» در نقش مادر و «جوليا رابرتز» به نقش « نامادري » ديده بشود...با اين حال خواندن خود ديالوگ‌ها نيز به‌تنهايي بسيار آموزشي و خواندن‌شان جذاب است...

شروع کننده‌ي گفت‌وگو ، نامادري است...مادر به بيماري پيش‌رفته سرطان لنفاوي گرفتار است..مدتي است كه از هم‌سر جدا شده است و بچه‌ها نوبتي دست او و شوهر هستند...نام «بن» پسر خرد‌سال مادر ، «آنا» نام دختر نوجوان مادر و«جکي» خود مادر است که در گفت‌وگو برده مي‌شود...چند ماه پيش از اين گفت‌و‌گو بن که دست نامادري سپرده مي‌شود در اثر شيطنت بن چند ساعتي گم مي‌شود و بهانه‌اي براي سرکوفت مادر به نامادري مي‌شود...با هم ديالوگ زير را مي‌خوانيم:

کافه . شب. داخلي

هردو شخصيت با اوج گرفتن احساسات دروني‌شان نرم ‌نرم مي‌گريند...

ـــ چي شده؟

ـــ من هم پارسال بنُ گم کردم

ـــ چي؟

ـــ تو سوپرمارکت

ـــ دروغ مي‌گي

ـــ نه

ـــ امکان نداره تو يه لحظه هم اون بچه رو گم بکني

ـــ امکان داره

ـــ بن که چيزي نگفت

ـــ اون فقط يادشه که پيداش کردم

ـــ چه‌را به من نگفتي؟

ـــ خودت مي‌دوني چه‌را

ـــ هيچ وقت نخواستم جاي تو رو بگيرم...شايد به يه دليل نخواستم: چون اون‌وقت در تمام زندگي‌م مدام با تو مقايسه مي‌شدم...تو عالي‌اي...اونا خيلي دوس‌ات دارن...اگه تو نباشي هر روز...ظرف 20 سال آينده مي‌دونم...مدام به خودم مي‌گم کار-ات غلط بوده...اگه جکي بود...يه کار ديگه مي‌کرد...

ـــ مگه من چي دارم که تو نداري؟

ـــ تو به‌ترين مادر روي زميني

ـــ تو هم جوون و شادابي

ـــ با آنا چه کنم؟

ـــ ياد مي‌گيري

ـــ تو همه‌ي داستان‌ها رو بلدي...هميشه بودي...خاطره‌هات هست...منشأ خوش‌حال‌اي اونا در زندگي تويي...در تمام لحظه‌ها...يادت هس؟...تو مي‌ري...من ازدواج اونُ مي‌بينم...تو يه اتاق باهاش تنها مي‌شم...با تور سرش ور مي‌رم...لباس‌اشُ صاف مي‌کنم...به‌ش مي‌گم: هرگز عروس‌اي به اين زيبايي نديده‌‌م...ترس‌ام از اينه که...آرزو کنه...کاش...مامان‌ام اين‌جا بود...

ـــ ترس من اينه که اين فکرُ نکنه...واقعيت اينه که لازم ني‌ست انتخاب کنه...اون هردو مونُ داره...هر دومونُ دوس داره...اون آدم به‌تري مي‌شه...چون هم منُ داره و هم تو رو داره...گذشته‌شون مال منه...آينده‌شون هم مال تو.

كاياپرستي

احمد کايا بر اثر مسمويت مرد يا سکته‌ي قلبي...در پرلاشز فرانسه ، گورستان مشاهير ، دفن ‌است يا هرجاي ديگر...خواننده‌ي معترض تورک است يا خير؟.. بيش‌ترين شهرت او مديون کورد بودن‌اش بود يا طرف‌داري از گروه p.k.k يا هيچ‌کدام؟...آيا اصلاً‌ با عبدالله اوجالان سَلَم‌اي داشت يا خير؟
اما آن‌چه که در احمد کايا مصداق دارد و کارهاي او را براي من دل‌پذير مي‌کند ، ‌برخاسته بودن‌اش از جوهر درون‌ است...اين خواننده‌ي محبوب ملت و مغضوب حکومت دنبال کله‌معلق نبود...دنبال نوآوري‌هاي اين‌چنان‌اي نبود...از همان آغاز کار هم نگران مخاطب بود...و من مطمئن‌ام با صداي کف‌ زدن‌ها و هلهله‌ي آنان جاني دوباره مي‌گرفت تا بيش‌تر از زخم درون‌اش بسرايد...او هرگز فريادي نزد تا جماعت را با هوهوي دروغين خود به هواي سوز جگرخراش بفريبد...نخوانده‌ام مصاحبه‌اي داشته باشد که مخاطب‌اش را با آن ميخ‌کوب «دانش» خود کند...نخواندم جايي حکومت و متوليان امور خود را پدر بنامد...اگرچه از پدرش خواند...از آرزوهايي که براي پدر داشت...اما پدرش زودتر از آن‌که فکرش را مي‌کرد جان داد...

احمد کايا متأسفانه با دو عدد سي‌دي جاودانه‌ها رفت ور دل روشن‌فکران...و حالا هم که کايا با روشن‌فکر «وطن‌»اي ، نام‌جو ، مقايسه مي‌شود.
شهادت‌اش مبارک.

من اگر به‌جاي يک خواننده‌ي متفاوت «وطن‌»‌ام بودم به جاي عربده‌خواني مولوي ، سکوت انباشته در کلمات «سهراب سپهري» را با حنجره‌ي بي‌تاب و خروسک گرفته مي‌خواندم...و براي اين‌کار از پيش، سينه‌ام را زخم مي‌زدم...حنجره را مي‌دريدم...سرد و گرم‌اش مي‌کردم...و با رنج‌اي باور نکردني و به سختي فرياد مي‌زدم...چنان‌که صداي‌ام به سختي شنيده مي‌شد...هرچه چگالي و غلظت اين انباشته‌‌گي سکوت بيش‌تر باشد در زمان آزادسازي شنيدني‌تر خواهد بود...
احمد کايا ساز «ديوان» را به سوگ قلابي در نمي‌آورد...«بختيار»ش را با هم مي‌شنويم...

ببينيم چه‌را آخر ترانه نواي سوزناک کوردي سر مي‌دهد؟


Ahmet Kaya / Bahtiyar


Geciyor Önümden
Sirenler Icinde
Ah Eller Üstünde
Cicekler Icinde

Dudagimda Yarim
Bir Sevdan Hüznü
Aslan Gibi Gögsü
Türküler Icinde

Rasladim Avluda
Hep Folta Atarken
Cigara Icerken
Yahut Coplanirken

Kimseyle Konusmaz
Dal Gibi Titrerdi
Cocukca Sevdigi
Cicegi Sularca

Diyarbakirliymis Adi Bahtiyar
Sucu Saz Calmakmis Ogrendigim Kadar

Geciyor Önümden Gül Yüzlü Bahtiyar
Yaraliyim Yerde Kalan Sazi Kadar

Beni Tez Saldilar
O Kaldi Icerde
Cok Sonra Duydumki
Yozgat'ta Sürgünde

Ne Yapsa Ne Etse
Üstüne Gitmisler
Mavi Gök Yüzünü
Ona Dar Etmisler

Gazetede Cikti Üc Satir Yaziyla
Uzamis Sakali Catlamis Saziyla

Birileri Ona Ölmedin Diyordu
Ölü Yaninda Hüzünle Gülüyordu

Diyarbakirliymis Adi Bahtiyar
Sucu Saz Calmakmis Ogrendigim Kadar

Geciyor Önümden Gül Yüzlü Bahtiyar
Yaraliyim Yerde Kalan Sazi Kadar

Bu Türkü'deki Hikaye Gercekten Yasanmistir

Sunday, September 23, 2007

Leylim Ley

Leylim Ley / ibrahim tatlises

lyrics: S. Ali / Z. Livaneli

Döndüm daldan kopan kuru yapraða
Leylim Ley
Seher yeli daðýt beni kýr beni
Leylim Ley
Götür tozlarýmý burdan uzaða
Leylim Ley
Yarin çýplak ayaðýna sür beni
Leylim Ley, Leylim Ley
Ayýn þavký vurur sazým üstüne
Leylim Ley
Söz söyleyen yoktur sözüm üstüne
Leylim Ley
Gel ey hilal kaþlým dizim üstüne
Leylim Ley
Ay bir yandan sen bir yandan sar beni
Leylim Ley, Leylim Ley
Yedi yýldýr uðramadým yurduma
Leylim Ley
Dert ortaðý aramadým derdime
Leylim Ley
Geleceksen bir gün düþüp ardýma
Leylim Ley
Kula deðil, yüreðine sor beni
Leylim Ley, Leylim Ley

ديالوگ‌نويسي 1

اسله‌وين ، ‌شماره‌ي خوش‌شانسي ( نمايش در ايران: حادثه در نيويورک) /

نوشته : جه‌ي‌سون اسميلوويچ

صحنه‌ گفت‌گوي «اسله‌وين کله‌ورا» (جاش هارت‌نت) با «خاخام» (سر بن گينگزلي)...


خانه و محل کار خاخام. داخلي. روز


ـــ تو بايد آقاي فيشر باشي

ــ اين کلمه‌ي «بايد» اين اواخر اصلا برام شگون نداشته

ـــ به هرحال بايد باشه

ـــ خب اگه زوره که هيچي.

ـــ مي‌دوني تو رو به چه دليل آورده‌ن اين‌جا؟

ـــ فکر مي‌کنم براي شروع بدشناسي

ـــ بدشانسي چيزي نيست جز مبناي قياس براي خوش‌شانسي، آقاي فيشر...تو بد شانسي تا من بدونم که نيستم..متأسفانه خوش‌شانس‌ها متوجه خوش‌شانسي خودشون نيستن تا وقتي دير بشه...مثلاً‌ خود تو دي‌روز وضع بهتري داشتي تا ام‌روز ولي با ديدن ام‌روز متوجه‌ش شدي اما ام‌روز که رسيده ديگه خيلي دير شده...مي‌بيني؟...مردم از چيزايي که دارن راضي نيستن هميشه چيزي رو مي‌خوان که داشته‌ن يا ديگران دارن.

ـــ مثلاً مث خاخامي که دوست داره گنگستر باشه يا گنگستري که مي‌خواد خاخام باشه؟ ببينم چي مي‌گن؟ يه چيزايي در زمينه اين‌که هميشه چمن اون‌طرف نرده‌ها سبزتره...يا مثلاً اين‌که خاخام بودن و گنگستر بودنُ شما شخصاً‌ چه‌طوري توجيه مي‌کنيد؟

ـــ توجيه نمي‌کنم...من آدم بدي هستم که وقتم رو تلف نمي‌کنم که ببينم اگه اين‌طور بودم چه مي‌شد و يا اون‌طور بودم چي مي‌شد...من هر دو طرف نرده هستم و چمن من هميشه سبزه...فرض کن آقاي فيشر اين‌جا دو نفر جلوي تو نشسته‌ن و تو از يکي‌شون خيلي مي‌ترسي و اون به تو مي‌گه پول من کجاست؟

ـــ ببينيد من اخيراً...

ـــ پدرم هميشه مي‌گفت: بار اول که يکي به‌ات گفت: اسب ،‌ بزن تو دماغ‌اش...دفعه‌ي دوم گفت اسب به‌ش بگو: آشغال...ولي براي بار سوم که گفت اسب ديگه وقتشه بري يه زين بخري.

ـــ من پول‌تونُ ندارم

ـــ اين‌جوري از يه مخصمه نجات پيدا نمي‌کني. تو به من بدهکاري...من منافعي دارم...به اون‌ها هم بدهکاري.

ـــ من حتا نمي‌دونم چه‌قدر به شما بدهکارم.

ـــ 33 هزار دولار

ـــ ولي من نيک فيشر نيستم

ـــ خب پس کي هستي؟

ـــ آدمي‌ام که در يه زمان نامناسب در يه مکان نامناسب بوده‌م

ـــ 48 ساعت وقت داري پول منُ بدي...در اين بين «سول» تو رو تحت نظر داره. حالا مي‌توني بري.

حالا جداي از زيبايي گوش‌نواز و هوش‌رباي ديالوگ فوق ،‌كاركرد ديگري هم براي آن مي‌توان يافت؟...

به اين موضوع فكر كنيد تا بعداً‌ بيش‌تر راجع به ديالوگ‌نويسي با هم گپ بزنيم.

نقدينه خواه و رو گردان از نسيه‌‌ها

از آن ‌دسته آدم‌هايي هستم که دوست دارم در دويست‌امين سال‌گرد جشن آبجو باشم...و آن‌جا خودم با دستان خودم نشان عزيزان روس بدهم که چه‌طور شراب من ، دردانه ‌است؟...ببينند پيمانه‌ي من چي‌ست؟...ببينند گنجه‌ي شراب‌ام چه يخ‌دان کثيف‌اي‌ست...ببينند که بطر شراب‌ام چه شکلي‌ست؟...ببينند با هر پيک‌اي که بالا مي‌روم چه‌طور يک حب انگور تف مي‌کنم و توي دل‌ام مي‌گويم: اگر اين‌بار گذاشتم اين‌طور شراب‌ را صاف کنند؟...بعد به آن‌ها مي‌گويم:

مي‌دانيد من ارادت خاصي به روسيه‌ي قرن نوزده دارم؟...تولستوي و چخوف و تورگنيف را بي‌اندازه دوست دارم؟...گوگول هم که تخصص خودم است...
روسيه‌ ، حالا ارث پدري من شده‌است...رقص پولکا را که ابدا نمي‌توانم فراموش کنم...آن‌ قو هاي افسانه‌اي روس را که هرگز...مي‌خواهم جام خود را به سلامتي دختران شيطان t.A.t.u بالا بروم...مي‌خواهم نشان‌شان بدهم چه‌طور در سرزمين من چشمان‌اي را کور مي‌کنند...مي‌خواهم در آن‌جا به خداوند شراب شکايت برم...عريضه‌ام را به‌دست‌اش بسپارم...
چه‌طور سال‌هاست که در خلوت خود و به‌دور از اجتماع دلقکان عرق‌خور...يک نخ سيگار لاي انگشتان‌ام سُر مي‌خورد و قطره قطره آب حيات به حلق‌ام فرو مي‌رود.. بايد بدانند که در زنده‌گي چه‌قدر به جام شراب مديون‌ام...بارها ضريح دل را غبار روبي کرده‌است و حالا که به دردانه‌ها رسيده‌ام و يک‌ماه را با صفاي شراب دست‌ساز حال كرده‌ام...غم‌اي به حجم غم کوچ پرنده‌‌گان که همين روزها سراغ‌ام خواهد آمد ، اكنون مرا در برگرفته است ...

مي‌خواهم در جشن آب‌جو همه اين‌ها را بگويم.

گویند کسان بهشت با حور خوش است
من مي‌گويم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بردار
که آواز دهل شنیدن از دور خوش است

Saturday, September 22, 2007

victim

«قهرمان دي‌روز، مستبد فرداست، مگر آن‌که خود را همین ام‌روز قرباني کند.»

قهرمان هزار چهره / جوزف کمپ‌بل / شادي خسرو پناه

در اين خانه چخوف زاده شد


To V. G. Korolenko

Moscow, October 17, 1887

I am extremely glad to have met you. I say it sincerely and with all my…heart. In the first place, I deeply value and love your talent; it is dear to me for many reasons. In the second, it seems to me that if you and I live in this world another ten or twenty years we shall be bound to find points of contact.

.
.
.
دکان از 5 صبح تا 11 شب باز بود. در پستوي مغازه از مشتريان خودي با ودکاي روسي پذيرايي مي‌شد.ميزبان کوچک در نبود پدر شنونده قصه‌هاي خشن و لطيفه‌هاي رکيک در عالم مستي و سستي زبان بود. خوب مي‌توان حدس زد او در همان حال ناخواسته راوي شخصيت‌هاي خسته و درمانده داستان‌ها و نمايشنامه‌هايي شد که در کودکي به او هش‌دار مي‌دادند: «آنتوشا، تو گوش نکن! تو هنوز بچه‌اي». از بچه‌گي ناخواسته پاي به دنياي خشن بزرگ‌سالي گذاشته بود. جمله آشناي پدر اين بود: «چاره‌اي نيست من کار مي‌کنم چه‌را بچه‌ها کار نکنند بايد آن‌ها هم به پدرشان کمک کنند.» نطفه اصلي داستان‌هاي چخوف شايد در همان آغاز ناچاري بسته شد. پاوول يگوروويچ، پدر، چنان شور مذهبي داشت که در سيماي خشن او چهره مهربان مسيح نقش مي‌بست. و شايد به عکس. پدر شيفته برق و جلاي مناسک ديني بود و کودک جوش و جلا مي‌زد تا از اين فرايض شانه خالي کند. کابوس مغازه برق و جلاي کليسا را مکدّر کرده بود. درخشنده‌گي شمايل‌ها، صليب کشيدن، زانو زدن، در مقابل چشمان فرزندي ضعيف ، سيمايي خشن مي‌ساخت. زانو زدن در مقابل روح القدس، يعني به زانو درآمدن دربرابر فرمان پدر و اجبار پسران براي اداي فرايض نه به معناي دعوت حق يعني همان کتک خوردن سينه به سينه پدري بود وارث پدر که اکنون به خوبي آن را بر روي فرزندان پياده مي‌کرد. بوي بخور کليسا خاطره اشکي بود که بر پهناي صورت يخ مي‌بست و آب بيني که به زير زبان شوره مي‌بست و طعمي سرد به جا مي‌گذاشت تا يادآور خاطره تلخي از کليساي ارتدوکس باشد. مذهبي که رياضت و خلوص را يک‌جا به جا مي‌آورد. اما از آن‌جايي که آنتوشا صدايي خوش و گوشي حساس داشت در دسته هم‌سرايان کليسا جاي يافت. پدر ويولون مي‌زد و صداي بم و مردانه مردان آهن‌گر به همراه صداي زير کودکان‌شان و تک‌خواني‌هاي آنتون در هم مي‌آميخت. گروه آواز بيرون از دکان و نشسته بر روي جعبه هاي صابون مي نواختند. مادر در خانه هميشه غصه پوشاک فرزندان را داشت. آستيني بلند کند، وصله‌اي بياندازد تا هم‌واره کدبانوي خانه بماند. و کمي از خشم و خروش پدر را بکاهد. آنتون از کودکي ناقوس‌ها را مي‌نواخت. بارها و بارها اين کودک پاک سرشت ناقوس عزاي کسي را نواخت. صداي گرم و زيباي او براي نوحه‌سرايي آموخته شد. حنجره بي‌تاب و يخ بسته او با سوگ‌واري‌هايي که پدر به او مشق مي‌داد هميشه گرم مي‌شد. از کودکي آموخت در مقابل شمايل مقدس سجده کند. کله‌ي سحر با برپاي پدر روح خست‌ اش را در آيين ديني غسل دهد تا شکوفه‌هاي کودکي پيش از موعد باز شود و به ثمر نشيند. پدر اما زياد هم بي‌ذوق نبود، نواختن ويولون را خود آموخته بود و شمايل‌ها را به ذوق خود رنگ مي‌زد. چنان‌که چخوف در جايي مي‌نويسد: «استعداد را از پدر به ارث برديم و روح را از مادر».
با تمام تلاش پدر، هنوز بازار کساد بود و از مغازه سود چندان عايدي نداشت. چه‌راکه پدر از آن ذوق خود بزرگ‌ترين هنر را نياموخته بود. بلد نبود چه‌گونه با مشتريان مهربان باشد. خسيس بود و برخورد تند و حقارت باري داشت. يک بار موشي که در ظرف روغن افتاده بود براي آن‌که آلودگي را از عصمت‌اش بزدايد کشيشي فراخواند تا با خواندن ذکر و آداب تطهير آن را پاک کند. اين اتفاق که پشت درهاي بسته وقوع يافت به بيرون درز کرد و اهل محل را برآشفت. روغن هيچ‌گاه فروش نرفت. مشتريان يکي يکي کم شدند. مغازه روز به روز کثيف‌تر مي‌شد. تنها مشتريان وفادار مي گساران بودند تا هم‌چنان قصه‌هاي وقيح و زبان خشن گوش‌هاي کودک معصومي را بخراشند.
جد پدري آنتون، يگور ميخائيلوويچ چُخ، سرف زاده بود. سرف‌ها رعيت‌هاي خانه‌زادي بودند که آقابالاسر داشتند و تا زماني‌که دست‌شان به دهن‌شان برسد بنده‌ي زرخريد ارباب بودند.
او با زيرکي و سخت کوشي توانست مدير پالايش‌گاه چغندر ارباب شود و حساب و کتاب بياموزد. در سال 1841 توانست آزادي هم‌سر و سه پسر خود را نيز به بهاي گزاف نفري هفت‌صد روبل بخرد و نوبت به دخترش که رسيد کف‌گير به ته ديگ خورد و اين لوطي‌گري ارباب بود که دختر را به او بخشيد. ديگر نيازي نبود همان چخ سابق باشد. بل‌که حالا يک آقا براي خودش شده بود و يک چخوف بود. با دختر يکي از تجار پارچه‌ ازدواج کرد که سال‌ها پيش در سفري تجاري و در منطقه‌اي از روسيه به وبا مبتلا شد و جان باخت. هم‌سرش به محض شنيدن خبر مرگ شوهر راهي طولاني و پر خطر را به جان خريد تا دست‌کم جسد شوهر را بيابد. بعدها دختر او يعني مادر آنتون قصه‌ي اين سفر پر فراز و نشيب را بارها و بارها تعريف کرد. به طوري که تأثيرات اين قصه‌ها در داستان زيبا و مشهور «استپ» در دوران بلوغ نوشتاري چخوف خودش را نشان داد.

عمه بازي

روي عكس بفشار
اعلي‌حضرتا محمودا بزرگ‌وارا

قربونت برم ايشالا

از قول بنده به عمه‌جان مبارک بفرماييد ، آن لوبيا چشم بلبلي‌ها که دي‌روز توي آن آش ريخته بوديد به‌جاي يک وجب روغن روي‌اش لعاب انداخته بود...حالا من زياد به آش‌پزي وارد نيستم...شما يک سري به مطبخ همايوني بزنيد...ببينيد آن‌جا چه غلطي مي‌کنند

كوچک ابدال / اي‌رزا

همين دي‌روز بود

31 شهريور روز هيجان من هم بود...
روز اولين روز پيش‌دبستاني ميم...
چه زود گذشت...
همين دي‌روز بود که نزديک بود نوک تيز شاخه‌ي درخت عرعري توي چشمان خوش‌گل‌اش فرو برود و بدبخت شوم...
همين دي‌روز بود که دم بود خفه شود و شکلات را دست انداخت توي حلق‌اش و بيرون کشيد...حميد آن‌روز با مامان قهر بود...اعصاب‌ام خرد بود...صداي اضطراب حميد مرا داشت مي‌کشت...اخ اخ کن...و من زنگ زدم طبقه‌ي بالا...ميم را به‌بغل گرفتم...چه بي‌جان شده بود...بردم‌اش پارک...يک پارچه‌ي بزرگ سفيد دور دهان‌اش بود و مدام آب از گوشه‌ي دهان‌اش مي‌ريخت و من پاک مي‌کردم...
همين دي‌روز بود که مي‌نداختم‌اش بالا و سکسه مي‌افتاد...
همين دي‌روز بود که کلي روي شلوارم خيس مي‌کرد...
پدر سوخته حالا رفته مدرسه...
همين دي‌روز بود که ميم از مامان و حميد که از مکه برگشته بودند ، مريضي گرفت و عفونت روده گرفت...چه‌قدر دعا...چه‌قدر نذر...در ناهوش‌ياري...چشمان نيمه‌خواب...آنژيوکد توي دست...دست‌اش را يک تخته انداخته بود تا تکان ندهدش...فيروزه دل‌اش غش مي‌رفت از سوزن زدن به نوزادي که بارها و بارها زده بود...دل‌اش نمي‌آمد پوست دستان نازک پسرک‌اش را سوراخ سوراخ کند...همه گريه مي‌کردند...بغل‌اش مي‌کردم...چه‌قدر بي‌جان بود...دايي جان...دايي محمد فيروزه ، با آن هيکل و سن ، وقتي ميم را ديد چه گريه‌اي کرد...همه براي‌اش گريه کردند و من هاج مانده بودم بر اين کودک‌اي چه داشت که چند خانواده قلب‌شان از اضطراب مي‌ايستاد...
همين دي‌روز بود که با ديدن‌اش بي‌تاب مي‌شدم...
همين دي‌روز بود...
همين دي‌روز بود که براي‌اش صداي يک پيرزن رو به موت از يک فيلم ايراني را تقليد مي‌کردم و وحشت مي‌کرد...
همين دي‌روز بود که هي مي‌گفت: عنقا...عن‌قا...و من هميشه مي‌گفتم‌اش: بگو عن‌قا...عن‌قآآآآآآآآآآآآآ...باز مي‌ترسيد.

همين دي‌روز بود که هي عقوم عقوم مي‌کرد...
همين دي‌روز بود که هي براي‌اش کف مي‌زدم...بشکن مي‌زدم...نکند بچه‌مان کر و لال باشد...ميم چه‌را خوب بلد ني‌ست گريه کند؟...چه‌را؟

همين دي‌روز بود...و حالا نابغه‌‌ي ما به پيش دبستاني رفته است...

همين دي‌روز بود...و حالا روپوش آبي تن‌اش کرده است...

همين دي‌روز بود.

Friday, September 21, 2007

امون بده

امون بده / مسعود امامي

دل‌ام نوشت امون بده
اگرچه زشت امون بده
بذار بيام جهنمم مي‌شه بهشت
امون بده
امون بده امون بده فقط يه بار
اين لحظرم دووم بيار
گناه نمي‌شه مهلتي
به من بدي بزرگ‌وار
بزرگ‌وار امون بده
فقط يه بار امون بده امون بده
امون بده امون بده
بالي تا آسمون بده
من اون بالا رو اوج
بي‌دروغ نشون بده
نگو تو كو خونه كو
گل‌پراي پونه كو
نگو سوختيم من و تو
اون كه مي‌سوزونه كو
نگو بسه به يه‌ آه
فرصت ماه و نگاه
براي يكي شدن
دستاتُ بده به من

vatan ya'ni

داشتم دنبال آدرس جديد آرش صالحي مي‌گشتم...خيلي وقت بود که خبري ازش نداشتم...
چون حقيقت‌اش چند شب پيش که با دوستي بحث بر سر رفتن آن‌ور بود ، حسابي ياد آرش را کرديم...دوست مي‌گفت: ببين مثلاً‌ ما هم روزنامه‌نگار و خبرنگاريم و جان‌مان در خطر است...گفتم خب عزيز بيا تو هم برو...تو چي‌ت از آرش کم‌تر بود؟...که با آن وضعيت و آن اوضاع پناهنده فرانسه شد و عزيزان خبرنگار بدون مرز پناه‌اش دادند...

يکي دو شب پيش باز با يکي ديگر از دوستان خوب اين سال‌هاي‌ام که هر سال اين دوستي‌ها تجديد مي‌شود ، گعده نشسته بوديم و در حصاري سيم‌اي و يک مکان مقدس ، بحث بر سر توان مالي اين آقايان و خانم‌هاي بسيار جوان‌ بود که زرپ و زرپ مهاجرت مي‌کنند...من به ايشان schema-اي کلي نشان دادم...که چه مي‌شود و چه‌طور نمي‌شود...اما اين دوست‌ام که توان رفتن هم دارد و خوب هم مي‌تواند و هر بار به او مي‌گويم: بيا برو ، تو که يک عالم پشت‌ات هست و بروي، آن‌ور احترام داري...يک مشکل اساسي مثل خودم دارد:

مي‌بينم که مشکل اين رفيق‌مان باز وطن است...او خاطرات دردناک‌اي در اين سرزمين دارد که نمي‌تواند به آسوده‌گي از آن‌ها بگذرد و برود آن‌سو در سختي و تنهايي دردناک به‌خود بقبولاند آزاد است...نمي‌تواند مانند خودم بپذيرد در کشوري ديگر يعني خودش...نمي‌تواند به خانواده‌اش بي‌اعتنا باشد...نمي‌تواند به پرنده‌هايي که در آسمان شهرش شکار صيادان شده‌اند بي‌توجه باشد...نمي‌تواند حسرت‌هاي‌اش به کبوتران نذر امام‌زاده‌ را فراموش کند که جلد گنبدهاي زرين‌اند و آزادي را در جوار گل‌دسته‌ها تجربه مي‌کنند و هربار که مي‌بيني‌شان اشک را به چشمان‌ مي‌نشاند...

دوست وب‌لاگ‌نويس‌اي بي‌خبر از همه‌جا مي‌خواست مرا به بازي وطن دعوت کند تا بل‌که از اين طريق نشاني وب‌لاگ‌ام را پيدا کند...خنديدم و در دل گفتم:

من که وصيت کرده‌ام جنازه‌ام را هربلايي خواستيد سرش بياوريد و اگر مرا دوست داريد جنازه‌ام را بسوزانيد و خاکسترش را پاي درخت خانه‌مان بپاشيد که دست‌کم در طول اين‌همه سال خاصيتي داشته باشم...من‌اي که اين‌همه سال به درختان بي‌توجه بودم...اگر بدنم سالم بود تا آن‌روز و هرجاي‌اش خاصيت داشت( بعيد مي‌دانم) به محتاج‌اي پيوند بزنيد...من‌اي که ذره‌اي تعلق به اين خاک تيره و سرد ندارم...من‌اي که ذره‌اي خوبي از مردم وطن‌ام نديدم ، هربار که به رفتن فکر مي‌کنم:
ياد مزار پدرم مي‌افتم که سال‌هاست فقط سال‌گردهاي‌اش به او سري مي‌زنم، با اين‌حال با خود مي‌گويم: چه ريشه‌ء نفريني دارد اين خاک من که هرجا باشم مزار پدر را فراموش نمي‌کنم...مزار برادران و خواهران اعدامي وطن‌ام را فراموش نمي‌كنم...مزار پدران و مادران کشته در جنگ‌ را فراموش نمي‌كنم...مزار خواهران تجاوز شده‌ء ميهن‌ام را فراموش نمي‌كنم...کودکان زنده‌به‌گور شده‌ي خاک عزيزم را فراموش نمي‌كنم.

نه نه...من نمي‌توانم اين کشور نفريني را رها کنم...

هنوز که دل‌ام مي‌گيرد در رواق امام‌زاده‌اي مي‌‌نشينم و با حسرت به کبوتران گل‌دسته‌هاي‌اش خيره مي‌شوم و کاشي‌هاي آبي را نگاه مي‌کنم و بغض پريدن از اين ديار نفرين‌اي گلوي‌ام را مي‌خراشد...

نه نه من به اين خاک نفريني زنجير شده‌ام.
.
.
.
كلنل داكس :

ميهن‌پرستي آخرين خاک‌ريز يک آدم بزدل ‌است که پشت آن پناه مي‌گيرد.

راه‌هاي افتخار / استنلي کوبريک
.
.
.
La la la la

Thursday, September 20, 2007

مرده‌‌شورخونه

مرده‌‌شورخونه / متين

اون‌روزي رو يادم مي‌آد
که من بوي گند مي‌دادم
رو تخت مرده شور خونه
منُ ماساژم مي‌دادن
نمي‌دونستم چي شده
دنيام ديگه تموم شده
نمي‌تونم جُم بخورم
عمرم ديگه تموم شده
فرقي نداره واسه‌شون
مردن و زنده بودنم
هي مي‌زنن تو سرشون
که بگن عاشق منن
اما ديگه راحت شدم
از هرچي درده رد شدم
از اونايي که الکي
مي‌گفتن دوس‌ات داريم رها شدم
اين‌جا پر از صداقته
زنده‌گي خيلي راحته
هيش‌کي نمي‌تونه بگه
اين‌که عاشقي يه عادته

Wednesday, September 19, 2007

برو ديگه از پيش‌ام برو

ــ بحران هويت ؛ چالش جدي بر سر حجة‌الاسلام يا آية‌الله بودن عالي‌جناب خاکستري‌پوش.

ــ بحران رؤيت ماه ؛ قهر شب با داس مَه ِنو ؛ چشم دل باز کن که ماه بيني ؛ شکست مفتضحانه‌ي گروه خبرهء استهلال نجومي در برابر نيروهاي غيبي.

ــ بحران چرخش اصلاحات ؛ راه‌نماي راست و گردش به چپ تکنوکرات‌ها

ــ بحران دست‌يابي به فن‌آوري هسته‌اي بي‌خطر ؛ برادران کبريت‌چي تقديم مي‌کنند.

ــ بحران جامعه‌ي مَدني يا مُردني ؛ گفت‌وگوي تمدن آريايي با تمدن آمريکايي.

ــ بحران اختلال حواس شيخ اصلاحات ؛ استعمال قرص‌ نيرو زاي تاريخ گذشته ؛ اکس‌پارتي اعتماد ملي ؛ بحران بر سر پرچم‌داري اصلاحات.

ــ بحران محاکمه‌ي دکتر حجة‌الاسلام سيد محمد خاتمي پرزيدنت پيشين ؛ مصافحه‌ي دوم خردادي با زنان اجنبي از طريق يک کاسه‌ آب.

ــ آفتابه‌لگن هفت دست ، اراذل و اوباش هيچ‌چي.

ــ خدمات ويژه‌ي صا ايران و بنياد مستضعفان ؛ تله‌فون هم‌راه حق هر ايراني‌...
Ira.ncel حق مسلم ماست...اعلان وضعيت جغرافيايي در گوشي‌هاي هم‌راه ايران‌سل ؛ خدمات پس از فروش يا شنود مکالمات؟ «جبر جغرافيايي» مخابرات.
.
.
.
برو يکي ديگه رو جاي من سياه کن...برو از پيش‌ام برو

Entertainment

کمي تفريح با راديو زمانه:

بقیه کارهایم، کارهایی روی اشعار کلاسیک هست، ساخت بعضی از اینها به ۱۶ـ ۱۵ سالگی‌ام برمی‌گردد، ولی خب هیچوقت فرصت ضبطش پیش نیامد. یعنی فرصت‌هایی که برایم پیش آمد تا کارهایم را ضبط بکنم،

در اين‌جا آقاي نابغه نبوغ‌شان را به‌رخ مي‌کشند. طفلي تا به‌حال فرصت بروز استعدادهايش نبوده‌است.

بله، آن وب‌سایت توسط یکی از دوستان خود من راه‌اندازی شد و آن شماره حساب هم شماره حساب شخصی من بود در ایران و کاملا صحت داشته و مورد تایید بوده. به‌هرحال من نمی‌دانم باید چی بگویم در قبال اتفاقی که افتاده، ولی این کار اصلا پیشنهاد خود من نبود. مثل همه لطف‌های شفاهی که به من می‌شود، این هم یک لطف دیگری بود. من از این دوستمان و همه‌ی کسانی که به‌هرحال به وظیفه‌ی فرهنگی خودشان عمل کردند، یا بهتر است بگویم این را وظیفه‌ی خودشان دانستند تشکر می‌کنم.

يادتان باشد : بدانيد وظيفه‌‌ي فرهنگي‌‌تان چي‌ست...خب؟


ببینید! خانم نازیلا فتحی (نویسنده گزارش نیویورک تایمز)، مثل همه‌ی دیگران به من ابراز لطف داشتند. اما دوستی کامنت گذاشته بود روی سایت رادیوی شما که به آن مطلب یک اعتراض کوچک کرده بود. که من آن اعتراض را قبول دارم، و آن هم اینکه به‌هرحال چیزی که در متن آن آمده بود این بود که یکجوری تقلیل بدهد نوع موسیقی را به یک موسیقی اعتراضی و شبیه باب دیلن فقط به‌خاطر اینکه اشعارش مثلا اعتراضی است. در حالیکه اولا همه کارهای من شعرهای اعتراضی نیست و خیلی از کارهایم هست که وجوه موسیقیایی دارد. یعنی توی قطعه‌ی مثلا «عقاید نوکانتی» من در همه این یکسال و چندماه شاهد بودم که هر کسی می‌خواست به من بگوید که مثلا قطعه خیلی عالی‌ست و لذت برده، به شعرش اشاره می‌کرد.
البته حق دارند. چون اکثر مردم ما توی ایران تئوری موسیقی یا از حرکت گام‌ها چیزی نمی‌دانند. ولی در آن قطعه بسیار اتفاق‌های موسیقیایی می‌افتد. یعنی اگر دوستان لطف می‌کنند و می‌گویند که نمونه‌ی شعرش قبلا وجود نداشته، باید بگویم که نمونه‌ی موسیقی‌اش بیشتر کمیاب بوده است.


بله آقاي نام‌جو
بايد هم ما سوادمان نکشد تا از اين نغمه سر دربياوريم و فقط با اشعار(اشعار؟) آن حال ‌کنيم...اصلاً‌ ايراني‌جماعت فقط دنبال محتواست و چيزي از فورم‌هاي پيش‌نهادي شما سردرنمي‌آورد. بله آقاي نام‌جو واقعاً ترانه‌هاي‌تان بر روي Song هاي ديگر که خيلي کم‌ياب بوده‌است نشسته است که‌ فقط کمي کرت کوبه‌ي‌ن روي آن‌ها دوباره‌خواني کرده‌است.

امیر می‌گوید: می‌خواستم از محسن در مورد مفهوم بعضی کارهایش بپرسم. مثلا توی یک آهنگش می‌گوید: آی مرد سامری، خفن شدی، در سه‌راه آذری کفن شدی، من مفهوم بعضی از آهنگ‌ها را متوجه نمی‌شوم. و توضیح خواسته‌اند. لطفا به این دوستمان بگویید که ای مرد سامری خفن شدی، یعنی چه.

می‌دانید که،‌ هیچ آدمی راجع به کارهایش به این سوال‌ها جواب نمی‌دهد. توی هیچ رشته‌ی هنری. ولی استثنا بگویم، ببینید... هرچی ابهام توی یک اثر بیشتر باشد، تعداد تفسیرها بیشتر است و این تعداد تفسیرها درست است که تبعات منفی هم دارد، ولی تبعات مثبت هم دارد

باور کنيد از خنده روده‌بر شده‌ام...اين «تفسيرهاي متعدد» هم شمشير داموکلس‌اي بر فرق نقد شده‌است‌ها؟

پس پیشنهاد می‌کنم به این دوستمان که یک کمی مطالعات تاریخی بکنند.

آره... ولی مرد سامری خفن شدی، کفن شدی، یعنی این که تو در دنیای امروز، در دنیای معاصر نمونه‌ی آن مرد سامری هستی.

باور کنيد اين‌جا نزديک بود خودم را از خنده خيس کنم...آخر مرده حسابي يک کمي خودت را نگه‌دار چه‌را زود وا دادي و تفسير خودت را ارائه دادي؟
.
.
.
+

vatan ya'ni

براي تو

@
به گمانم بايد فهميده باشي که من با کسي تعارف ندارم و در بيان عقايد شخصي‌ام حوصله‌ي مماشات ندارم و البته خيلي وقت‌ها مثل سگ پشيمان شده‌ام و ماست‌مالي‌اش کرده‌ام...چون شيوهي برخوردم نامناسب بوده‌است و حق‌ام بوده‌است...و ابايي در پذيرش اشتباه هم ندارم...خودت هم خوب مي‌داني که مي‌توانم طرف‌ام را جوري سر کار بگذارم که مخ‌اش سوت بکشد...اما يک راز را يواشي به تو بگويم: آن‌جايي که شک مي‌کني دارم سر کارت مي‌گذارم مطمئن باش سرکاري ني‌ست چون قرار ني‌ست کسي از سرکاري باخبر باشد...متأسفانه بايد بگويم: کسي تا‌به‌حال متوجه سرکاري‌هاي‌ام نشده‌است...و هيچ‌گاه هم سرکاري‌ها را مانند CIA بعد چند سال منتشر نکرده‌‌ام...فقط بدان و آگاه باش هرجا شک کردي بدان که سرکاري نبوده است...و من هيچ‌گاه نمي‌نويسم: ببين سرکاري ني‌ست‌ها که بعد سرکار بگذارم.

@
برخورد من با رسم‌الخط مثل کسي‌ست که نماز روزه‌ي قرضي بگيرد...چند وقتي براي اين‌که خداي ويراستاران از من راضي باشد، مثل او مي‌نويسم و هرچه ناسپاسي‌ را جبران مي‌کنم...اما مدتي بعد آن بچه‌ي گناه‌کار مي‌شوم و ساز خودم را مي‌زنم...خب به گمانم دوره‌ي همزه تمام شده باشد...بايد برگردم به «ي» اين‌جور حس خوبي دارم...قرضي‌ها را ادا کرده‌ام...کفاره‌اش هم داده‌ام...مدتي به جاي «ي» مصوّب فرهنگ‌ستان «ي» نوشتم ، حالا با ضميري اميدوار و قلبي مطمئن دوباره «ي» مي‌نويسم.اما منتظر روش‌هاي ديگر شقه‌کردن لغات باش...خوش‌بختانه «چه‌را» را ميان برخي از ويراستاران خوب جا انداختم.

@
مي‌خواهم خودم را وارد بازي مزخرف «وطن يعني و،عَن» کنم...بازي مشمئزکننده‌اي که روش‌عن‌فکران راه انداخته‌اند و مي‌خواهند از پر کاه ، سنگ رُخام براي عمارت پوشالي‌شان بسازند...از کلاه جادوي اين جماعت مذبذب چه بيرون مي‌آيد؟...

@
براي من توکا مرد...شهادت‌اش مبارک...اين پست را بخوان خودت متوجه مي‌شوي که چه‌طور يک عدد MODEM ناقابل آدم را نابود مي‌کند...


@
چه بلايي سر ملت «عي‌ران» آمده است که اين‌طور با تنهايي‌مان در فضايي گنگ و گوز (cyber space) لاس مي‌زنيم؟...چه مي‌شود که پزشک روان‌کاومان توصيه مي‌کند وب‌لاگ بساز و خودت را توي آن خالي کن...چه مي‌شود که از خود ، سوپرمن‌اي مي‌سازيم؟...اين پهلوان‌پنبه‌ها را جدي مي‌گيريم...در نشئه‌گي گمان مي‌کنيم: هستي واقعاً از ما آلت خورده‌ است...
واقعاً تا نتواني خودت را نجات دهي محال است ناجي کسي باشي...دقت کرده باشي تعمداً نمي‌نويسم :« منجي» و مي‌نويسم« ناجي»...
اين ملت تحقير شده را چه مي‌شود؟ که از زنان‌مان در اين فضاي مجازي فاحشه مي‌سازد و بعدش تومار جمع مي‌کنيم تا از فاحشه‌گي قداست بسازيم...از مردان باشرف حرام‌لقمه‌هاي هيولا ، مي‌سازيم و آخور و توبره را به‌خاک و خون مي‌کشيم...

@
اين‌را به خانوم شهرزاد حسيني که عنوان ثبت‌شده بر سر در اي‌ميل‌شان «Hasani» است و هنوز نتوانسته‌اند يک نام مشخص براي خود بيابند خطاب مي‌کنم:

بدانند براي چه جواب‌شان را ندادم...
خانوم حسيني/Hasani در کشور ِغريبه گلايه از چه داريد؟...خانوم يا آقاي حسيني/Hasani نخواستم آن‌روز در پاسخ پيک‌تان بنويسم: چه‌طور هم‌آن آقاي نوش‌آذر که مدافع اين تغيير 180 درجه‌اي ظاهري‌شان هستيد و چيزي هم از آن پدرکشته‌گي سابق‌شان با اکبر سردوزامي و رفيق‌فابريکي ام‌روزشان نمي‌نويسيد...و از سکوت اکبر سردوزامي نسبت به موج‌اي که عليه ساقي قهرمان راه افتاد نمي‌نويسيد...از برداشتن لينک اکبر سردوزامي از سوي حسن محمودي پس از به‌قول اهالي رسوايي ساقي نمي‌نويسيد...از سكوت يک‌باره عليه ندانم‌کاري‌هاي خائنانه‌ي امثال پورمحسن چيزي نمي‌نويسيد...که ببينيد چه راست راست براي خودشان مي‌گردند و تازه مچ هم‌کاران روزنامه‌شان را هم مي‌گيرند چون پخته‌خوار و آدم‌خوارند...

خانوم شهرزاد حسيني/Hasani چه‌را اشاره‌اي به شروع انگولک‌هاي حسين نوش‌آذر به خانوم شاهرخي نمي‌کنيد؟...چه‌را «امثالُهُم» را نمي‌شناسيد؟...
بي‌سوادهايي مثل ناصر غياثي است كه پز ادبي‌اش هر اهل ادبيات‌اي را بارها به خنده انداخته‌است...چه‌را به گوزگوزهاي به‌مراتب چس‌ناله‌آميزتر ربکا ( اين نام وارونه‌ي اکبر را خانوم شاهرخي هميشه به اکبر مي‌گفت) راجع به سي‌دي ده‌خدا و آلودن‌هاي احمقانه اشاره نداريد؟...من اگر خودم سال‌ها با يکي از همين CD‌ها به خوبي و آسوده‌گي کار نمي‌کردم مي‌گفتم: طفلک سردوزامي چه مي‌کشد...

جايي‌که بايد درست و اصولي واکنش نشان دهيد خفه شده‌ايد و جايي‌که حضورتان سمي‌است يارکشي راه مي‌اندازيد...اين است معنا و مفهوم ادبيات مهاجرت‌اي که من ازش فهميده‌ام و حاضر نيستم حتا يک کلمه از نويسنده‌گان مهاجر را هم بخوانم...راستي چه‌را ايرانيان مهاجر اين‌قدر مخ‌هاشان تاب دارد؟...يعني دور شدن از سرزمين‌شان اين‌قدر سيم‌کشي‌شان را به‌هم مي‌ريزد؟

خانوم شاهرخي که روزگاري به من گلايه‌ها و روضه‌ها از اين باندهاي چاقوکش فرهنگي داشت،‌حالا او هم خودش چاقوکش استخدام کرده‌است...

@
چاره‌اي ني‌ست...عن‌ترنت و عي‌ران-اي يعني مجموعه‌اي ناهم‌گون از پريشاني...و کجا به‌تر از بي‌در و پيکر جايي مثل عن‌ترنت که هرچه سرکاري و عقده و گوزگوز را در آن منتشر مي‌کنيم و بعدش هم که مي‌بيني اي دل غافل درمان هم نشده‌ايم هيچ عده‌ي ديگري را هم بيمار کرده‌ايم...

خاک بر سر اين طبابت...

اين چه بلايي بود که از عن-ترنت به خشتک‌مان افتاد؟


@
همان‌طور که نوشتم:
«وطن براي من يعني و،عَن »

Tuesday, September 18, 2007

تقديم به خاطرهء

تقديم به خاطرهء خاله زيتون

نمي‌دونم چه‌قدر به مدونا علاقه داريد؟...خب اگه خوب مي‌شناسيدش شايد ترانهء محشرش American life و البته ويديوي معرکه‌ترشُ هم دوست داشته ‌باشيد...اگه هم تا حال نشنيده‌ايد...الان از دست ندهيد...

هميشه با گوش گرفتن اين ترانه ياد يه پست معرکه‌ از زيتون مي‌افتم که داستان به‌هم زدن‌اش با سبيل‌باروتي بود ( که بعدها اين اسم خلاقانه به‌صورت مختصر خلاقانه‌‌تر سي با شد)...مال اون موقع‌ها که اونُ‌تو يه ايست‌گاه اتوبوس غال گذاشته بود...کاش لينک‌اشُ مي‌تونستم پيدا کنم...ولي با اين پست تا مدت‌ها حال‌ام بد بود...پست معرکه‌اي بود...بس‌که حس و حال جدايي و غال (غافل) گذاشته شده‌نُ خوب منتقل مي‌کرد...افسوس که اين لينکُ نمي‌تونم پيدا کنم...اما خوب يادمه همون موقع که داشتم اين پست معرکه رو مي‌خوندم همين ترانه توي گوش‌ام مي‌ناليد...

يادمه زيتون يه پست معرکه‌ء ديگه هم داشت که در اون نيروي انتظامي رو با خلاقيت عجيبي ناجي معرفي کرده بود...يه زن تنها توي يه شب باروني...ماشين‌اي که تو شب از پشت سر تعقيب‌اش مي‌کنه و مي‌ترسه به پشت سر برگرده...ولي متوجه مي‌شه يه ماشين پليس مث فيلماي امريکايي براي حمايت از او مسيري رو دنبال‌اش آهسته اومده...با اين‌که اين پست تأثير مستقيم فيلماي امريکايي توش حس مي‌شد ولي براي من حس و حال خوبي که داشت ، اهميت داشت...

بعدها زيتون پست‌هاي پاره پاره‌اش رو به‌صورتي افراطي پي گرفت...زيتون براي اولين‌بار پاره پاره نويسي رو باب کرد...که من از او مستقيم تقليد کردم...

قابل توجه خواننده‌گان تازه‌کار وب‌لاگ‌شهر:

زيتون از اون وب‌لاگ‌هايي بود که يه دوره معرکه مي‌نوشت...يه دوره افتضاح...يه دوره مزخرف...يه دوره حال به هم زن...يه دوره شارلاتان بود...يه دوره مزور...يه دوره منافق...يه دوره خاله‌زنک اعصاب خردکن...ولي اگه وقت داشتم و مي‌نشستم و به اون بخش نوشته‌هايي که شک ندارم يه نويسنده‌ء خلاق ديگه نوشته بودشون و سرشار از هوش نويسنده بودن رو گل‌چين مي‌کردم و به‌عنوان خاطرات خوش وب‌لاگ‌خوني‌م منتشر مي‌کردم...هنوز هم براي من وب‌لاگ زيتون يه خاطره فراموش‌نشدنيه که بيش از يک سال‌است کاملاً کنارش گذاشته‌ام و نمي‌خونم‌اش...اما هر ازگاهي خاطرات خوش‌اش با من زنده مي‌شود...به همين بهانه از وب‌لاگ‌هايي که با آن‌ها خاطره داشته‌م را خواهم نوشت و در کنار آن ترانه يا آهنگ‌اي که با آن حس و حال‌اش را برايم تداعي مي‌کند نيز معرفي خواهم کرد...

و اما ترانهء مدونا:

American life / Madonna

Do I have to change my name
Will it get me far
Should I lose some weight
Am I gonna be a star


I tried to be a boy
I tried to be a girl
I tried to be a mess
I tried to be the best
I guess I did it wrong
That’s why I wrote this song


This type of modern life
Is it for me
This type of modern life
Is it for free


So, I went into a bar
Looking for sympathy
A little company
I tried to find a friend
It’s more easily said
It’s always been the same


This type of modern life
Is not for me
This type of modern life
Is not for free


American life (American life)
I live the American dream (American dream)
You are the best thing I’ve seen
You are not just a dream (American life)


I tried to stay ahead
I tried to stay on top
I tried to play the part
But somehow I forgot
Just what I did it for
And why I wanted more


This type of modern life
Is it for me
This type of modern life
Is it for free


Do I have to change my name
Will it get me far
Should I lose some weight
Am I gonna be a star


American life (American life)
I live the American dream (American dream)
You are the best thing I’ve seen
You are not just a dream (American life)


I tried to be a boy
Tried to be a girl
Tried to be a mess
Tried to be the best
Tried to find a friend
Tried to stay ahead
I tried to stay on top


Do I have to change my name
Will it get me far
Should I lose some weight
Am I gonna be a star


Oh
Oh
Oh
Oh


I’m drinkin’ a soy latte, I get a double shoté
It goes right through my body and you know I’m
satisfied
I drive my mini Cooper and I’m feeling super-duper
Yo’, they tell I’m a trooper and you know I’m
satisfied
I do yoga and Pilates and the room is full of hotties
So I’m checkin’ out the bodies and you know I’m
satisfied
I’m diggin’ on the isotopes, this metaphysics s*** is
dope
And if all this can give me hope you know I’m
satisfied
I got a lawyer and a manager, an agent and a chef
Three nannies, an assistant and a driver and a jet
A trainer and a butler and a bodyguard or five
A gardener and a stylist, do you think I’m satisfied
I’d like to express my extreme point of view
I’m not a Christian and I’m not a Jew
I’m just livin’ out the American dream
And I just realized that nothin’ is what it seems


Do I have to change my name
Am I gonna be a star
Do I have to change my name

Monday, September 17, 2007

O00ooOpsS

خب تا سوت بازي نخورده ، اول بگم که حبيب منُ‌ به يه بازي مسخره و جالب دعوت کرده...

نمي‌دونم اين مسنجر حبيب مشکل داره يا مسنجر من قراضه شده؟...چون دوست دارم هر از گاهي که لامپ خاموش سر مي‌زنم با او چارکلوم حرف بزنم...ولي کلي از حرفام براش نمي‌ره... و حوصله‌م هم سر مي‌ره تا جواب اون برسه...آخر سر هم بي‌خيال گورم رو گم مي‌کنم...

اين بشر مثل آدمي‌زاد هم بخواد حرف بزنه شعر مي‌ريسه...خب ديگه من که از اين سوات موات ها ندارم...
اخلاق مزخرفي که من دارم...دير به دير جواب مي‌دم...و بعضاً‌ حواس پرتم و کون‌ام گيج مي‌زنه و با احساس نازکي که حبيب داره خيلي تعجبم که چه‌طور تونسته منُ‌ تا اين چند قدمي همراهي کنه...واي ننه جان...ولي حبيب يه کم بي‌انصافي کرده...من يکي در ميون به قاسمي پريده‌م آخه؟ ( آي عرررررررررررررر)...ولي تا دلت بخواد دوست دارم سر به سر محسن نامجو بذارم و ديگران بگن عجب آدم عقده‌اي‌ هستم...آره خلاصه اين‌که چون عاشق اين هستم پشت سرم خيلي حرف بزنن ، روش مناسب اينه که ديگرانُ از خودم برنجونم تا زياد پشت سرم حرف بزنن و از طرفي چون مي‌دونم معمولاً ‌پشت سر کسي خوبي‌هاشُ نمي‌گن، پس آدم خوب تو اين دوره زمونه حرفي ازش ني‌ست و من هم چون دوست ندارم اين‌طور حذف بشم ، به‌طور طبيعي دوست دارم با بدي ازم ياد کنن ولي خدا اون‌روزُ نياره که فراموش بشم (آي عررررررررررررر.)

خلاصه جونم واسه‌ت بگه: نوشته‌هام مث بچه‌هام مي‌مونن و نمي‌تونم بگم: کدوم‌شون خوبه کدوم‌شون بد...ولي مي‌تونم بگم کدوم‌شون شبيه باباشون شده‌ن...کدوم‌شون اصلاً بچه‌ء من نيستن و مامان‌شون در نبود من با کسي ديگه خوابيده و مي‌دونم بچهء من ني‌ست...ولي چه کنم چون آدم بي‌خايه‌اي هستم و نمي‌خوام زنم ترک‌ام کنه و دوست دارم هرشب تو بغل‌اش باشم، اينه که به‌ش نمي‌گم مثلاً اون بچه شبيه من يا خودت ني‌ست و به نظرم شبيه اون مرده‌س که چند روزه زنگ مي‌زنه و حرف نمي‌زنه...چند روزه که يواشي مي‌بينم تو با اون قرار مدار مي‌ذاري...ولي چه‌کنم عاشق اين زن خائن هستم...اسم اين زن مي‌دوني چيه؟...رويا...مي‌دوني فاميل اون مرده چيه؟...آقاي شهرت.
خلاصه زن‌ام فاسق‌‌اشُ انگاري بيش‌تر از من دوست داره...

خب بريم سر بازي...و انتخاب به‌ترين پست که از نظر من بچه‌اي‌ست که خيلي شبيه باباشه...بدبختانه، اين پست هنوز نوشته نشده...يعني نوشته شده و تايپ نشده...ولي فيلم‌هاييُ مي‌تونم مثال بزنم که شخصيت اصلي‌شون خيلي به من شبيهه...

آره حبيب جون همون‌طور که تو کامنت هم برات نوشتم:

دوست ندارم مث دعوت‌هاي عروسي فيلم « 4 جشن عروسي و يک خاک‌سپاري» بشه...مخصوصاً اون نسخه سانسوري که از تو «سک سک» دراومده باشه که براي «ميم» ( برادرزاده‌ء عزيز) خريده‌ام.

خلاصه حبيب جان پست‌اي ندارم که دوست‌اش داشته باشم و به‌ترين نوشته‌ء من توي کاغذ نوشته شده...که انداخته‌ام‌اش يه گوشه که باباش نبيندش...چون از ديدن بچه‌اي که خيلي شبيه به خودش باشه وحشت داره...مث فيلم «جاده‌اي به سوي پرديشن» که باباهه با بچه اول‌اش زياد راحت ني‌ست چون خيلي شبيه خودش بود و خيلي عاشق‌اش بود چون هرکي بگه از خودش بدش مياد دروغ مي‌گه مث يابو علفي...و از ظرفي از خودش مي‌ترسه...چون از اين‌که مي‌بينه راضي‌کننده ني‌ست...و با ديدن بچه‌ش مي‌ترسه که سرنوشت‌اي مث خودش داشته باشه و به همين‌دليل يکي از عمده‌ دلايل رها کردن نوشته‌اي در ميانه اينه که از سرنوشت‌اي که براش رقم خورده وحشت دارم...و براي جنگيدن با اين سرنوشت مزخرف اونُ ‌منجمد و freeze مي‌کنم.

Sunday, September 16, 2007

دل ِافگار

من اينک ژاله‌ي کاظمي را،که ساليان دراز، در دوبله‌ي فيلم‌هاي خوب و نام‌دار، با گوينده‌گي هنري‌اش، در کنار شما دوستان و گوينده‌گان هنرمندم ــ که اگرچه انگشت شماريم، اما همه‌گي در پهن‌دشت گسترده‌ي زبان پارسي، کار و وظيفه‌ي سنگيني بر دوش داريم ــ بامن هم‌کاري داشت، هم‌چنان زنده در ميان خودمان مي‌بينم، که با آن صداي گوش‌نواز، و آن رفتار و گفتار نجيبانه‌اش، با مهر و دوستي با ما صميمانه سخن مي‌گويد، و مي‌گويد:

...............

نيازي به توضيح ندارد كه ژاله كاظمي را با «ليز ته‌ي‌لور» و «سوفيا لورن» مي‌شناسيم...
روح‌اش هماره در آرامش كه زخم ديد و بد زخم ديد در اين سال‌هاي آخر عمر...ازدوست و دش‌من...از آشنا و غريبه...روح‌اش شاد.

براي يادبودهاي من دنبال مناسبت مي‌گرديد؟...
اين دل بي‌صاحب من خودش هزاران هزار مناسبت است...
از اين به‌تر؟
.
.
.
نامش و صدايش را از ميان خروارها خاطره و صدا بيابيد و به يادش شمعي برافروزيد.
.
.
.
+
ها ببخشيد بايد اقرار کنم دلم زخمي است از حنجره‌اي که نابه‌جا خوانده است و گلو مي‌خراشدش چون پيش‌تر گفته بود: با استاد بيژن الهي ازدواج كرد...با ياران شميم بهار نشست و برخاست ...و زخمي عميق از استاد بر تن‌اش داغ خورد و اين زخم مرهون لطف مسعود خان کيميايي است چون بهانه‌ء اين آشنايي بود...و رنج‌اي بر رنج‌هاي گران وارد آمد...

جمشيد ارجمند...آيدين آغداش‌لو را در يادداشت‌اي که لينک دادم...و تمام هنرمندان فر-هيخ-ته را در اين يادداشت خواندني خواهيد شناخت...
جمع‌مان جمع است اما يک چيزي کسر است...
اگر گفتيد؟
ها ، حالا مناسبت جور شد؟

Saturday, September 15, 2007

لطفاً به گيرنده‌هاي خود دست نزنيد.مشكل فني‌ست

در آستانهء درگذشت جان‌کاه دوست عزيزم اين شعر را سپارش دادم و سعدي براي‌ام سرود...سعدي عزيز به من گفت هر اسمي دوست داشتي در جاي نقطه‌چين‌ها بگذار...به گمانم سعدي اين شعر را به چند نفر ديگر نيز هديه بخشيده است...با اين‌حال خيالي‌ ني‌ست...دست‌اش آب‌طلا.

ماه فرو ماند از جمال ...
سرو نروید به اعتدال ...
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال ...
وعدهء دیدار هر کسى به قیامت
لیلةالاسرا شب وصال ...
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال ...
عرصهء دنیا مجال همت او نی‌ست
روز قیامت مگر مجال ...
شمس و قمر در زمین حشر نتابند
نور نتابد مگر جمال ...
وان همه پیرایه بست جنت و فردوس
بو ، که قبول‌اش کند بلال ...
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال ...
چشم مرا تا به‌خواب دید جمال‌اش
خواب نمي‌گیرد از خیال ...
«سعدى» اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق ... بس و است و آل ...

Friday, September 14, 2007

گزارش پرنده شناسي

اين چند وقت تو اي عزيز حسابي خسته‌ام کردي...حسابي رُس مرا کشيدي...دلم نمي‌آيد دوباره با ان تلفظ خنده‌دارت بگويي: ايش اشتربه ...و جام شامپاين را بدون هيچ سلامتي بروي بالا و تا اولگا برود پي نخود سياه ، آخرين هق هواي پف‌کرده در سينه‌ات را خالي کني و نفس راحتي بکشي...حالا که بايد سوار قطارت کنم تا با واگن حمل صدف‌ها به مقصد برسي و اشک گورکي را درآوري خسته‌تر از پيش‌ام...ام‌روز تا توانستم اميل زولا را بهانه کردم...خيلي دوست داشتم: يک کمي ميز را بزرگ‌تر بچينم و تو را ببينم چه‌طور يکي در ميان لابه‌لاي غرغرهاي سوورين دوست‌داشتني و اشراف‌منش سرفه‌هاي خشک مي کني...من آن گوشه نشسته‌ام و فقط به پاي چشمان خسته‌ات خيره‌ام...رنگ‌ات حسابي پريده است و لب‌‌خندت ماه‌رخ مي‌رود...از من بپرسند چه مشکلي داري؟...مي‌گويم ديگر تاب يک ثانيه هياهو هم نداري...دنبال سکوت مطلق هستي...بي‌اختيار تعداد موهاي سفيد لاي ريش‌هاي‌ات را هم مي‌شمارم...دي‌روز به رابطه‌ات با ماريا فکر مي‌کردم...گفتم: چه‌طور مي‌شود من نوعي دوست ندارم کسي عاشق خواهرم بشود؟...کمي که فاصله مي‌گيرم و مي‌بينم اگر جاي الکساندر بودم ، ماريا را از ته دل دوست مي‌داشتم...کاريهم نخواهم داشت که داداش جان‌اش با متانت يک اشرافي دک‌ام مي‌کند...دارم فکر مي‌کنم، آنتوشا جان ، اين‌طوري‌ها هم ني‌ست که فکر کنند من زياد کشته مرده‌ء اولگا هستم...فکر مي‌کني چه فکري در موردت مي‌کنم؟ راست‌اش انگار من و خودت فقط مي‌فهميم وقتي عکس تورگنيه‌ف را بر ديوار اتاق بکوباني‌م يعني چه...
ببين به کسي چيزي نگويي انگار خاطره‌ء من از موريس مترلينک هم مانند دل‌مشغولي‌ات به آن پرنده‌ء آبي‌ست...انگار مرغابي وحشي ايبسن و پرندهء آبي مترلينک و چايکاي تو در يک نقطه به هم مي‌رسند...کاش نينا هم بود و مي‌توانستم يک چشمک براي‌اش بپرانم...هرچند نينا اگر همان ليکاي قو هم باشد ،‌خيالي ني‌ست...چون ايساک احمق باز مي‌خواهد لش تيهو را بيندازد جلوي پاي او...به خدا من هم خسته‌ام...

معجزه بر لب

:Maria
.When you sing you begin with do re
mi

:Children:
?Do re mi

:Maria
Do re mi. the first three notes just happen to be
.Do re mi

:Children
!Do re mi

:Maria
Do re mi fa so. la ti
.Come,I'll make it easier.Listen.
Doe-a deer, a female, deer
Ray,-a drop of golden sun
,Me-a name I call myself
Far-a, long,long way to run
,Sew-a needle pulling thread
La-a note to follow, sew
.Tea-a drink with jam and bread
That will bring us back to! do-oh-oh-h-oh
.
.
.
ماریا :
موسیقی خوانده شد با

بچه ها :
دو ، ر ، می

ماریا :
دو ، ر، می
بخوانید با من همه باهم دو، ر، می

بچه ها :
دو ، ر ، می

ماریا :
دو ، ر، می ، فا ، سل ، لا ، سی
دو- دو شب نخوابیدم
ر- روی ماهت دیدم
می- می خوام بیاد بارون
فا- فال می گیرم اکنون
سل- صلح خیلی بهتره
لا- لادن دل می بره
سی- سیرم دیگر از تو
خیز و با من ادا کن ......


قرار بود به مناسبت جشن خانه سينما از استاد علي کسمايي دوبلور بزرگ تاريخ کشورمان تجليل شود...يکي از مشهورترين کارهاي پيرمرد فيلم بي‌نهايت دست‌کاري‌ شدهء آواي موسيقي‌ست که با نام اشک‌ها و لب‌خندها مي‌شناسيم...تکه‌ء فوق را لابد مي‌دانيد از فيلم است...و لابد خيلي جاها نيز همين تکه را ديده‌ايد...و لابد افتخار کرده‌ايد که زبان فارسي اين‌همه خاصيت و قابليت براي دست‌کاري دارد...لابد از اين‌که لحن به استادي از کار درآمده است شما را ياد معجزات ترجمه‌اي در کارهاي استاد دريابندري مي‌اندازد؟ معجزه‌ء استاد کسمايي کم از معجزات حضرت دريابندري ندارد...زماني‌که اين بزرگ‌واران براي ما لحظات خوشي در زبان فارسي خلق مي‌کردند، هوشنگ کاووسي تحصيل‌کرده‌ء فرنگ وا اسفا سر داد...معجزه‌اي که در فيلم هملت رخ مي‌دهد...معجزه‌اي‌ست که استاد اديب سلطاني از پس آن برنمي‌آيد...وفاداري و وسواس بي‌نظير که هميشه راه را برخلاقيت مي‌بندد به طعم خوش نيز نياز دارد...زبان فارسي فقط بازيافت از ميان آشغال‌ها ني‌ست...هنوزاهنوز هملت علي‌کسمايي که آميزه‌اي از ترجمه‌ء مسعود فرزاد و صد البته هملت lip-sink هاي دوبله است ميان مخاطبان‌اش ارزش‌مند است...اين‌جاست که جناب اسلاميه در ترجمه‌ء به نظرم تحسين‌برانگيزشان از «گيلدنسترن و روزنکرانتز هر دو زنده‌اند» چه‌قدر عالي به همان نثر فخيم و روان و متناسب با روح صحنهء هملت دست‌يافته‌اند...آن‌وقت خواهيم ديد چه‌طور ترجمه‌هاي شهرام زرگر از نيل سايمون با وجود دقت کم‌ ، بسيارعالي‌اند...آن‌وقت شايد بفهميم کدام کلمه به قرينه‌ء کدام مخرج صدا بر جمله مي‌نشيند...

اگر فرصت شود حتماً به ترجمه‌ء نمايش‌نامه‌ها هم خواهم پرداخت و معضل‌اي به نام نثر شکسته را خواهم شکافت...خواهم نوشت چه‌را ترجمه «سياها»ي عاطفه طاهايي از «ژان ژنه» به مراتب به‌تر از ترجمه‌هاي ديگر است...چون نقش‌اي که کلمات در دهان بازي‌گران بازي مي‌کند لحظه-به-لحظه با گروه محمدحامد طاهري او را هم‌راهي مي‌کند و مترجم قدم‌به‌قدم با اجرا پيش رفته است...آن‌وقت است که خواهيم فهميد چه‌را استاد دريابندري روح صحنه را نمي‌فهمد وگرنه به شکستن نثر ترجمه‌هاي بکت براي رواني در اجرا اقدام نمي‌کرد...آن‌وقت است که خواهيم فهميد چه‌طور با وجود گذشتن يک قرن از ترجمهء ناظم‌الملک ،‌ اتللوي مغربي ، خواهيم ديد چه‌را هنوز با روح صحنه عجين است...خواهيم ديد چه‌را ترجمه‌ء دقيق و پر وسواس استاد اديب سلطاني از هملت ، مفت هم نمي‌ارزد...

عشق داند و بس

عاشق رقصflamenco هستم...وقتي دست‌ها از هم باز مي‌شود و انگشت‌ها به پشت دست برمي‌گردد...مانند بال‌هايي که يک فلامينگوي عاشق براي جفت‌اش مي‌رقصاند...رقص پاها و پاشنه کوباندن و ضرب گرفتن با آن‌ها...وقتي گوشهء دامن بلندشان بالا مي‌زنند...آن چاک سينه‌ء کولي‌ها...آخ لورکا لورکا...وقتي کنتس زيباروي ما پابرهنه مي‌شد و در جمع مي‌رقصيد...چه گردي...چه غباري...چه flamingo عاشق‌پيشه‌اي مي‌شد...وقتي طاعون کامو را خواندم...همه‌ش فضاي اسپانيا در ذهن‌ام تداعي مي‌شد...تا سال‌ها آرزوي کودکي‌ام زنده‌گي در کشور هميشه آفتاب اسپانيا بود...
هنوز مزه‌ء فيلم درخشان کارلوس سائورا و آن باله‌ء قشنگ‌اش را فراموش نكرده‌ام.
گروه تياتر لاباراکا...نمايش‌نامه‌ء «عروسي خون»...رقص عربي...چه لباس‌هايي!!!...آندلوس...واي واي...
هربار که شکيرا را مي‌بينم حالت تهوع عجيبي به من دست مي‌دهد...چه‌طور ممکن است کسي تا اين حد رقصي را به ابتذال بکشاند؟ صد رحمت به شهناز تهراني خودمان.

Thursday, September 13, 2007

گرترود

وقتي اين ترجمهء مرحوم پروانه ستاري را ديدم...تعجب كردم چه‌را ترجمه انقدر افتضاح است؟...آيا به‌خاطر شيوه‌ء روايت آن است يا خير؟...يادم آمد پيش‌تر مرغ آمين هم در يادداشت‌اي خواندني به اين اثر الطفاتي داشته است ...
مرغ آمين آنقدر تسلط عجيبي به ادبيات دارد که باور کنيد هر عاشق کتابي را به وجد مي‌آورد...کلي اطلاعات دست اول مربوط به اين کتاب و درکل خود گرترود استاين براي‌ام نوشت که به‌تر است خودشان لطف کنند و اين مطالب خواندني را به‌طور مفصل در وب‌لاگ‌شان بياورند...
اما بنده هم ذيل يادداشت مختصر و مفيد ايشان مطلب‌اي به‌ذهن‌ام رسيد و نوشتم...که هوس کردم همان‌را با کمي دست‌کاري توي وب‌لاگ‌ بگذارم...چون خود آن متن يادداشت (نامه) ام آنقدر آشفته و پريشان بود كه دوباره خودم خواندمش عرق شرم بر پيشاني‌ام نشاند.


به نظرم گرترود استاين تا حدود زيادي درست مي‌نويسد...همينگ‌وي هميشه نشان داده‌است که چه‌طور شيفته‌ء اين زن بوده‌است و مخصوصاً در آن فصل دل‌چسب‌اش در کتاب «جشن بي‌کران» (a moveable feast) که از استاين مي‌نويسد ، نشان مي‌دهد با تمام بي‌انصافي‌ها و ارائهء شخصيت‌اي «منحرف» از او ( مشخصاً او را زني منحرف نشان مي‌دهد...البته به نظر من) باز هم نمي‌تواند شيفته‌‌گي‌ش را به اين زن پنهان کند...نمونه‌ش خشم‌اي‌ست که با نوشتن آن نامهء مشهور راجع به استاين ، با کم‌لطفي ، عيان مي‌كند و مي‌نويسد استاين در زمان يائسه‌گي ، در نويسنده‌گي هم عقيم شده است...با اين‌ وجود خودم او را همچنان از اين زاويه بررسي مي‌كنم:

اين macho (مردانه‌گي) همينگ‌وي ضمن کشش‌اي که هميشه به زنان هم داشته است گاه او را آن‌چنان در تعارض قرار مي‌دهد که از وي تصويري کميک‌ مي‌سازد...مثلاً وقتي همينگ‌وي از ملاقات‌ در خانهء حامي بزرگ‌اش ، استاين ، مي‌نويسد ‌به نظرم در تناقض با آن نگاه سنتي مردباورش بوده است و در عين حال از يک حسادت پنهان و عميق به آليس (معشوقه گرترود) نيز پرده برمي‌دارد...او وقتي صداي قه‌قه‌ء آن‌دو و در هم آويختن‌شان را مي‌شنود بدون ملاقات گرترود آن‌جا را با دل‌خوري ترک مي‌کند و به پيش‌خدمت مي‌گويد: يادم آمد جايي کار داشته‌م و بايد بروم...از خانوم عذر بخواهيد...
فکر کنم در مميزي اين صحنه را مرحوم غبرايي جوري پرداخته است که حس مي‌کنيم گرترود با مردي خلوت کرده است...

متن اصلي (word) اين کتاب را اگرچه دارم ولي اين فصل را هنوز متأسفانه با اصل مطابقت نداده‌م...

راجع به اين کتاب
.
.
.
مرتبط: