بي تو              

Saturday, December 29, 2007

watt

در نمایش‌نامه‌ی watt از بکت همه‌ی پرسوناژها تند و عجول و مداوم حرف می‌زنند، حرف می‌زنند، از ری و روم و بغداد ، از هرچه به‌دهن‌شان آید ، حرف نمی‌زنند که چیزی را بیان کنند حرف می‌زنند که ساکت نمانند، اصلا می‌خواهند حرف بزنند. حتا جمله‌ها بی‌سر و ته و بی‌معنی و درهم برهم است اما چنان جدی و دست‌پاچه و مداوم پر حرفی می‌کنند که بیننده اگر در معانی دقیق نشود می‌پندارد که از موضوع حساس و فوری‌یی دارند سخن می‌گویند اما ،‌به نظر من این پر حرفی‌های شلوغ جدی دست‌پاچه که معنی واقعی کلمه وراجی است و وراجی‌‌های دیوانه‌وار جدی و عجولانه برای گریز از « ساکت ماندن» است و به « فکر افتادن» ،‌ همه‌ی این فکرهای درهم برهم‌ای که عمداً از مغز می‌گذرانند از ترس آن فکر ترساننده و آن یاد رنج‌زای سنگین خفقان‌آور است ، همه‌ی این گفتن‌ها برای نگفتن آن حرف است ، آن «جمله» است. آن جمله‌ شگفت و یگانه‌ای که در آن ،‌ آْن « حرف» خفته است ، در کمین است! کدام حرف؟ می‌ترسد اسمش را ببرد، می‌ترسد تصور کند! این نوع دندان «غفلت» بر جگر نهادن است، دندان کلمات! کلمات! دائماً خود را، اندیشه و اندرون‌اش را «من»‌اش را با «کلمات» گلوله‌باران می‌کنند...( خواب بودم ،‌بیدار شدم ، خواب هم نبودم ،‌توی چرت داشتم با طوطی تاگور حرف می‌زدم ،‌حرف‌های خاصی ! لج و لج‌بازی بانمک‌ای! مثل دعواهای زن و شوهرها...مثلاً سر چی؟سر...خریدن یک پالتو پوست تورو!!)
توی این نمایش‌نامه تله‌فون موقع حساس و مهمی دارد. همه‌ی آن‌ها بی‌تابانه در انتظار زنگ تله‌فون‌اند. این تکه کائوچوی ساکت همه‌ی هستی حقیقی و اصیل و بی‌قرار آن‌ها را به‌خود جذب کرده‌است، درست مثل عده‌ای که در تله‌فون‌خانه ایستاده‌اند و تا وقتی نوبت‌شان برسد با هم حرف می‌زنند، الکی ، فقط وقت بگذرد. این وقت سخت و سنگین و طولانی،‌این یک یا دوساعتی که عمری است و سخت‌تر از عمر. اصلاً یک عمر است که در دو ساعت می‌گذرد.سرعت!! این است که تحمل‌اش طاقت‌فرسا است! در گرماگرم وراجی‌ها ناگهان به‌طرز رقت‌باری ساکت می‌شوند! تله‌فون؟!!

در یک نمایش‌نامه‌ی کوتاه دیگری به‌نام همین بکت چند تنی را نشان می‌دهد مضطرب و باز منتظر! یک دو نفر پیر و فرسوده، توی آب دارند غرق می‌شوند و می‌میرند ، هرچندی یک‌بار سر بر می‌دارند و لقمه‌ای از دست جوانان به دهان می‌گیرند و باز سر به زیر آب می‌کنند ، دیگری جوانی است و آن‌که از همه جوان‌تر است، خیلی دست‌پاچه است ،‌روی پای خودش بند نمی‌آورد، دمادم هی می‌پرد بالای دیوار اطاق و دوربینی هم دستش است و از دو تا پنجره‌ای که به بیرون باز است و می‌نگرد و با کنج‌کاوری عجولانه و بی‌‌تابانه‌ای. کجا است؟دریائی بی‌کرانه و مبهم و فضائی مه‌آلود...کسی می‌رسد؟ اما...نه، هیچ‌کس! کی می‌رسد؟ یا خواهد رسید ( بکت اعلام می‌کند که هیچ‌کس نخواهد رسید) اما به‌هر حال منتظر است، قرار ندارد...

صص962-961 / گفتگوهای تنهايی / علی شريعتی


دكتر شريعتی در اين‌جا به اشتباهی نوول watt را نمايش‌نامه نوشته‌است.

Friday, December 28, 2007

Twist in My Sobriety

Tanita Tikaram

All God's children need travelling shoes
Drive your problems from here
All good people read good books
Now your conscience is clear

In the morning when I wipe my brow
Wipe the miles away
I like to think I can be so willed
And never do what you say

Look my eyes are just holograms
Look your love has drawn red from my hands
From my hands you know you'll never be
More than twist in my sobriety

We just poked a little pie
For the fun that people have at night
Late at night don't need hostility
The timid smile and pause to free

I don't care about their different thoughts
Different thoughts are good for me
Up in arms and chaste and whole
All God's children took their toll

Look my eyes are just holograms
Look your love has drawn red from my hands
From my hands you know you'll never be
More than twist in my sobriety

Cup of tea take time to think yeah
Time to risk a life a life a life
Sweet and handsome soft and porky
You pig out 'til you've seen the light
Pig out 'til you've seen the light

Half the people read the papers
Read them good and well
Pretty people nervous people
People have got to sell
News you have to sell

Look my eyes are just holograms
Look your love has drawn red from my hands
From my hands you know you'll never be
More than twist in my sobriety

Thursday, December 27, 2007

چند نكته

به‌ترین نوع ضد تَبَرُّج ، استفاده‌ی از برزنت است...این‌ها رو ولش...ام‌روز اکبر شاه کمرش شکست...
.
.
.
علی دائی با تسبیح بر روی نيمكت بعد از مشرف شدن به بیت معظم آیة‌الله بهجت موفق به بردی شيرین در ميدان شد.
.
.
.
مرثیه‌سرایی برای اکبر رادی بماند برای بعد سورچرانی مرده‌پرستان...فعلاً بدانید که اکبر رادی همین‌طور الکی سکته نکرد...بیماری سرطان استخوان داشت.
.
.
.
خدا قسمت کند شما هم مغازه‌‌هایی که بنده زیارت کرده‌ام را ببینید...بستنی‌فروشی‌هایی که عکس‌های دختربچه-های شیرین و زیبارویی بر روی فلکسی‌فه‌ی‌س داشتند بلا استثنا مجبور شده‌اند با نوار رنگی...سیاه یا آبی چهره‌شان را بپوشانند...لباس زنانه‌فروشی‌هایی هم که آویزهای فلزی مانکن در ویترین داشته‌اند...مجبور شده‌اند یک برچسب کدرکننده‌ی شیشه درست از جای سینه‌های مانکن‌ها بر شیشه‌های خود بچسبانند...حیف که دوربین گوشی‌ام کیفیت لازم را نداشت...وگرنه شما را هم میهمان این‌همه انحراف جنسی آمرین به معروف می‌کردم...
.
.
.
خدا اموات همه‌تان را بیامرزد...مادربزرگ‌ای دارم هشتاد و هفت ساله که هنوز هوشش به‌جاست و حرف‌های مفت لقلقه‌ی زبانش...همیشه می‌گوید: دختر باید کیشمیشی بخندد...اگر دق‌الباب کردند و مردی نبود دربگشاید و خواست جواب بدهد...نگوید مادرم رفته هلگ بخرد...بگوید: رفته هلو بخرد...لازم به توضیح‌است که هلگ نیز از خانواده‌ ی هلو است و آن نوع سفید و کمی گس آن است. دقت کردید ظرافت دین اسلام را؟...با گفتن هلگ دهن مثل گاله باز می‌شود...ولی هلو لبان را غنچه می‌کند...

[...]

برای تو و خویش چشمانی آرزو می‌کنم
که چراغ‌ها و نشانه‌ها را در ظلمات‌مان ببیند
گوشی که صداها و شناسه‌ها را
در بی‌هوشی‌مان بشنود
برای تو و خویش ،
روحی که این‌همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزهایی که به بندمان کشیده است
سخن بگوییم

مارگوت بیکل.
.
.
[+]

Wednesday, December 26, 2007

don weri

Don't Worry, Be Happy / Cocktails / Bobby McFerrin


Here is a little song I wrote
You might want to sing it note for note
Don't worry be happy
In every life we have some trouble
When you worry you make it double
Don't worry, be happy

Ain't got no place to lay your head
Somebody came and took your bed
Don't worry, be happy
The land lord say your rent is late
He may have to litigate
Don't worry, be happy
Look at me I am happy
Don't worry, be happy
Here I give you my phone number
When you worry call me
I make you happy
Don't worry, be happy
Ain't got no cash, ain't got no style
Ain't got not girl to make you smile
But don't worry, be happy
Cause when you worry
Your face will frown
And that will bring everybody down
So don't worry, be happy now

There is this little song I wrote
I hope you learn it note for note
Like good little children
Don't worry, be happy
Listen to what I say
In your life expect some trouble
But when you worry
You make it double
Don't worry, be happy
Don't worry don't do it, be happy
Put a smile on your face
Don't bring everybody down like this
Don't worry, it will soon past
Whatever it is
Don't worry, be happy

Merry x-mas


The stockings are hangig by the rifles instead of Santa Claus's gifts


December 1941, Camp Lee, VA
.
.
.
The Palestinian Rifle is ready and we will aim it if they try to prevent us from praying in Jerusalem /Yasser Arafat
.
.
.
So this is Christmas
And what have you done
Another year over
A new one just begun
And so this is Christmas
I hope you have fun
The near and the dear ones
The old and the young

A merry merry Christmas
And a happy New Year
Let's hope it's a good one
Without any fear

And so happyChristmas (War is Over, if you want it)repeat with verse
For weak and for strong
The rich and the poor ones
The road is so long
So happy Christmas
For black and for white
For yellow and red ones
Let's stop all the fight

A merry merry Christmas
And a happy New Year
Let's hope it's a good one
Without any fear

And so this is Christmas (War is over, if you want it) repeat with verse
And what have we done
Another year over
And a new one just begun
And so this is Christmas
We hope you have fun
The near and the dear ones
The old and the young

A merry merry Christmas
And a happy New Year
Let's hope it's a good one
Without any fear
War is over, if you want it
War is over now

Merry Christmas

Tuesday, December 25, 2007

در مدح بداهه نوازی

سید علی جان این را بگذار به حساب نامه وارده...
نمی‌دانم اوضاع کامپیوترت درچه حال است و میز مناسبی برایش پیدا کرده‌ای یا خیر؟...خودت می‌دانی که من و تو سال‌‌هاست هم‌دیگر را می‌شناسیم و نان و نمک هم خورده‌ایم و نان به نرخ روز نخورده‌ایم و نان بی‌هوده قرض یک‌‌دیگر نکرده‌ایم...نخستین دوره‌ی داستان‌خوانی را در طبقه‌ی دوم خانه‌مان در آن‌جای سرد با دوره‌ی داستان‌های هدایت آغازیدیم و بعد پیچیدیم به آن غروب دل‌گیر توی حیاط جنوبی و سه‌پایه‌ی آهنی و خواندن قصه‌ی ساعدی و قه‌قاه زدن به لحن قصه‌گو و یادآوردن آن کاست‌ای که زنده‌یاد در یادبود صمد از گلوله‌‌های مذاب و صمد به ضرورت مبارزه‌ی مسلحانه و چه‌ و چه دردانه نوشته بود و خندیدیم...و یاد آن کوچه رستم به‌خیر که داستان دل‌انگیزی در آن‌جا نطفه بست و خاطره‌ی اشک مذاب من همان‌جا بود...

برادرم خوب می‌دانی چه‌قدر به تو و قلم‌ات احترام می‌گذارم...و از این‌که دیدم نسل‌ای خوش‌فکر به میدان تازه نفس دمیده می‌شود و سنجاق می‌شود بر جریده‌ی دوام ما بسیار خوش‌حال شدم...و چه بسیار خوش‌‌حال‌تر می‌شدم که سیدعلی‌مان در گرفت و گیر مناسبات مطبعه گرفتار نمی‌آمد و بیش‌تر خودش می‌بود...با این‌‌حال مدحی تا به اینک از قلم‌ات جاری نشد و به تقاضای قوت‌ای رپرتاژی بر نیم‌صفحه‌هایت نقاشی نشد...دوست من اما چندی‌‌ست می‌بینم که هوای مه‌آلود ژورنالیسم بزن‌در-رویی یخه‌ی تو را هم گرفته‌است و هر روز دریغ از دی‌روز قلم می‌زنی...می‌بینم که انشایت دیگر از آن بداهه‌‌نوازی خارج شده‌است و اگر از لحن همیشه بی‌پرده‌‌ام نرنجی تازه‌گی نت‌هايت فالش هم می‌زند...نمونه‌ی آخر-ات را در همین یادداشتک‌ای بود که در نقد شبه مدح و شاید به‌عکس در روزنامه‌ی فخیم اعتماد قلمی کرده‌ای و تخم چشم‌ام را بدجوری کوبید...گویی باید می‌گفتم: بابا دست‌خوش...تو هم داش علی؟...
تو هم به همان لحن تکراری بازی ِخوب‌ها و بدها غلتيده اي که گلشیری‌ها و غیر گلشیری‌ها كجای اين معادلات هستند و اگر هم در ذم این نگاه نوشته باشی باز یعنی پذیرش چنین نگاه عقیم و عنین‌ای که تنها راست کار هوچی‌ها و محفل‌بازان بی‌قلم است...اما دریغ که لحن نوشته‌ات انگار تعارف‌ای بود کلی‌گویانه از هم‌کار روزنامه‌نگار و البت می‌دانم این‌کار را پسند کرده‌ بودی و بی‌دلیل نستوده‌ای...اما یادداشت هیچ نکته‌ای را باز نمی‌کرد و به همان جمله‌ی چنان به مرگ گیر كه به تب راضی باشی سوق داده شده‌ است...
چه‌گونه‌است که از استاندارد برگزاری مسابقه به تلویح می‌نویسی اما به ابهام معیارت را «ادبیت متن و شکلی شدن محتوا » برمی‌شماری؟...کدام ادبیت متن را می‌گویی؟ و از کدام شکلی‌شدن محتوا دم می‌زنی؟...اصلاً این شکلی شدن محتوا دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟...کاش کمی از آن نکته‌ سنجی شفاهی‌ات نیز مایه می‌گرفتی و آن شب‌نشینی‌مان تا صبح را مرور می‌کردی که چه‌گونه گفتم: چخوف قرن نوزده‌ای مدعی می‌شود می‌تواند از شی‌ء‌ای ناچیز داستانی فراهم آورد و كاش به‌یاد می‌آوردی آن مشکل عمده‌ی داستان‌‌نویسان را چه‌گونه آسيب‌شناسی كردیم كه تنها زورشان در پاشنه‌های لق و لوق خانواده‌های آپارتمان‌نشین می‌گردد و تنها هنرشان از ایجازی باسمه‌ای شده است از نگفتن‌های از ندانستن‌های چه و چه كه آخرش هم به خیک کارور و مینیمالیسم و آن تپه‌های معروف شبیه فیل بندار می‌شود...کاش کمی از جانب احتیاط رو به‌موت و به‌تر بگویم رو به سمت‌گیری پرهیز می‌کردی و بداهه می‌نواختی...كاش.

وقت خوب نوشتن

حرف حساب کم نی‌ست.اما جز این‌ تنها به همان روال همیشه‌گی و دست‌پاچه‌گی خودم را از متن بیرون كشیده‌ام. من بیرون از متن به همین آسوده‌‌گی‌ام که می‌بینی. به همین یک لاقبایی...فقط در برابر یک موضوع رنگ می‌بازم. دست و پا در هم می‌شود. فقط یک موضوع.
.
.
.
قرار گذاشته‌ام بخزم به زیر کلماتی‌که وقت خسته‌گی در جملاتی می‌نشینند‌، بعضاً بی‌مورد ، نا‌به‌جا و یا نامفهوم. دوست‌شان دارم. گذاشته‌ام برای خانه‌ای که خلوت نباشد ، که جاروب شود هرآن‌چه به دیده ناید. گذاشته‌ام برای جایی‌که مخاطب‌اش تو باشی. به شطح خوانی‌اش و به شتک زدن به میان آشوب درون و سیلی خوردن از شوری دمادم.

Dancer


PJ Harvey / Dancer

He came riding fast like a phoenix out of fire flames
He came dressed in black with a cross bearing my name
He came bathed in light and the splendor and glory
I can't believe what the lord has finally sent me

He said dance for me, fanciulla gentil
He said laugh a while, i can make your heart feel
He said fly with me, touch the face of the true god
And then cry with joy at the depth of my love

Cause i've prayed days, i've prayed nights
For the lord just to send me home some sign
I've looked long, i've looked far
To bring peace to my black and empty heart

My love will stay till the river bed run dry
And my love lasts long as the sunshine blue sky
I love him longer as each damn day goes
The man is gone and heaven only knows

Cause i've cried days. i've cried nights
For the lord just to send me up some sign
?Is he near? is he far
Bring peace to my black and empty heart

So long day. so long night
Good lord, be near me tonight
?Is he near? is he far

Bring peace to my black and empty heart

Monday, December 24, 2007

گایانه ، گانه گانه

خنده بر چند گانه باشد:

خنده‌ی قباسوخته‌گی ، خنده پدرسوخته‌گی ، خنده‌ی کون سوخته‌گی

خنده‌ی قباسوخته‌گی: بر هر چیزی مترتب باشد و محال است در کشور گل و بلبل‌مان نمونه‌های آن‌را ندیده باشید...زمانی رخ می‌نماید كه چیزی دیگر برای گریستن باقی نماند.

خنده‌ی پدرسوخته‌گی: معمولاً بانیان خیر که خنده‌های قباسوخته‌گی نتیجه‌ی اعمال ایشان است بر کنج لبان‌شان نقش می‌بندد...

خنده‌ی کون سوخته‌گی: مرحله‌ی پیش از موفقیت است که یک خطای ریز و به‌شمار نیامدنی موجب آن شود. معمولاً این مرحله اگر به سلامت بگذرد و بر لب ننشیند، خنده‌ی نوع دوم که همانا پدرسوخته‌گی باشد ، ظاهر خواهد شد.

Sunday, December 23, 2007

سی‌لاسل‌فا‌می‌ر‌دو


یه رازی خدمتتون عرض کنم، بیشتر پست‌های وبلاگی‌م بر اساس یه نام‌ای که تو ذهن دارم نوشته می‌شه...یعنی اون اسم بعد نوشتن بلافاصله پیدا می‌شه...

داشتم به عنوان «بازگشت پیروزمندانه» فکر می‌کردم...این پارچه نوشته‌های حجاج...بعد یاد یه حرف رفیقی افتادم که آخر کر کر خنده بود...از یه بنده خدایی می‌گفت که آره طرف هم‌چین جدی گرفته که فکر می کنه تو ناف ادبیاته...تو دلم گفتم آره از دور و بری‌هاش معلومه...اول حواری کسی دیگه بشو...تا سیستم اجازه یارگیری به‌ات بده...حیف که بازی مسخره‌ایه وگرنه آپسین بالا می‌زدم...تو همین هاگیر واگیر جنگ نفس لوامه و اماره و رو پل رفتن نفس لوامه بودم که شیطان رجیم زنگ زد...چه نشسته‌ای که یه موضوع تاپ واسه وب‌لاگ‌ات جور شد...چی شد چی نشد...آره مخلص کلوم ( مُخلص نخون دهاتی) این‌که به سه عنوان آلبوم‌های آخر امینم دقت کردم دیدم این بابا عجب موجود شیکاریه (منظور شاکی)...خدا وکیلی حرف نداره...ببین چه عناوینی داره:


Encore / 2004 (دعوت مجدد به روی صحنه)
Curtain Call - The Hits / 2005 (فراخوان پرده...یعنی دوباره بپر پشت پرده)
Eminem Presents: The Re-Up / 2006 (امینم تقدیم می‌کند)

متوجه ارتباط این‌ها با هم شدید؟...حالا از این‌ رفت و بازگشت‌های بازی‌گوشانه می‌خوام یه شخصیت طراحی کنم...کسی‌که دنبال ترمیم گذشته‌ی کاری‌شه...یه‌طورهایی می‌خواد خودشُ‌ بازیافت کنه...چه‌طور؟...با فس‌ناله...آره...ما می‌ریم که بریم...خدافظ و این‌ها...اما یه چند وقت قراره دوباره به روی صحنه خودشُ با یه موش‌مرده‌بازی برگردونه...دعوت مجدد به روی‌صحنه برای نواختن آن قطعه‌ی مشهور...اون قطعه رو دوباره بزن، پلیز...همه هم هل‌هله و شور و وجد که همه اجیر شده‌گان بازارگرم‌کن هستن...های و هوی و این‌ها که مرغ سحر مرغ سحر...استاد هم با احترام به مستمعین و حضار در مجلس دم می‌گیره و دوباره تر می‌زنه...این‌بار یه آنتراکت لازمه...پس می‌گه پرده، دوباره تو گوش‌ام زنگ می‌زنه...این رفت قطعاً با یه تژدید قوا هم‌راهه...نیروهای حافظ صلح همه‌گی ناظر کم و کیف ماجرا...که بلخره پرده کنار می‌ره و استاذُ می‌بینیم که يه چوب پشمک دستش گرفته و چن نفرُ عنتر و منتر خودش کرده و هم‌نوازی سازهای زنگ‌زده راه انداخته...

استاذ تقذیم می‌کنذ.

یه حالت گوگول‌ای ماجرا که من خیلی دوسش دارم اینه که شخصیت ماجرا ، از یه رفتن معنوی می‌گه...ولی جماعت خوب مطلبُ نمی‌گیرن...کجا با این عجله؟...می‌موندی حالا؟...بمون یه چایی دیگه...خلاصه، الکی الکی استاذ واسه این‌که کم نیاره صحنه رو می‌بوسه و می‌ره...اما مطمئن باشید که این خروج از حاکمیت نی‌ست و عن‌قریب ترکیب سه‌نقطه‌اش را شاهد خواهیم بود.

برای تو

We sit together on the sofa
With the music way down low
waited so long for this moment
It's hard to think it's really so
The door is locked there's no one home
They've all gone out we're all alone
Su-sanna, Su-sanna
Su-sanna I'm crazy loving you
I put my arm aroud her shoulder
Run my fingers through her hair
It's a dream I can't believe it
It took so long it's only fair
And then the phone begins to ring
And a strangers voice on the other end of the line
Says oh, wrong number, sorry to waste your time
And i think to myself,
Why now,
Why me,
Why.......
Su-sanna, su-sanna,
Su-sanna, I'm crazy loving you
Su-sanna, Su-sanna,
Su-sanna, I'm crazy loving you
Again I sit myself beside her
Try to take her hand in mine
The moment's gone, the feeling's over
She looks around to find the time
Then she says could we just sit and chat
And I think well that's that
Susanna, Susannna,
Susanna, I'm crazy loving you
Still we sit here on the sofa
With the stereo on ten
The magic's gone, it's a disaster
There seems no point to start again
She says I think I'd better go
She says goodbye and I say... NO!
Su-sanna, Su-sanna,
Su-sanna, I'm crazy loving you
Su-sanna, Su-sanna,
Su-sanna, I'm crazy loving you
I'm so crazy loving you

گيسوي تو دام دل ما

بشنو...بشنو شهرزاد من...بشنو...
برای تو که دنده‌ات همیشه بد جا می‌رود و من خیره به چشمان زیبای‌ات در تاریکی اتاقک...در پی بوی خوش تن‌ات...من در پی پاک کردن بخار روی شیشه و یک چشم دیگر در پی بافه‌های خرمایی‌‌ات چونان طره‌های دلبرانه‌ی شهرزاد...از گیسوان‌ات غزل‌غزل شره می‌کند. یادت باشد آن قوطی را کنار بگذاری...دلم هوس بوییدن تن‌ات کرده‌است...ای شراب هزارساله...ای آبستن از کلمات خلق‌الساعة...طعم لبان قیطانی‌ات هوسانه‌ی صبح‌گاهی من است که ترنم گل‌گونه‌هایت را از دست نداده هنوز...هرچند از خواب قیلوله برخیزی...می‌خزی به زیر شانه‌‌هایم تا حلقه شود به دور کمر لیلی‌وش‌ات...می‌دانی چه‌قدر پرم از خوبی‌ات؟...یک پیاله‌ی دیگر...شکلات‌ات خوش‌طعم است...مست‌ام کن از های‌های گیسوی‌ات...از بافه‌های خرمالویی‌ات


بشنوشهرزاد من:


Deepak Chopra feat Demi Moore /Desire/ Buddha Bar


.A lover knows only humility, he has no choice
.He steals into your alley at night, he has no choice
,He longs to kiss every lock of your hair, don't fret
.he has no choice
,In his frenzied love for you
,he longs to break the chains of his imprisonment
.he has no choice


:A lover asked his beloved
?Do you love yourself more than you love me-
:Beloved replied
.I have died to myself and I live for you
,I've disappeared from myself and my attributes
.I am present only for you
,I've forgotten all my learnings
.but from knowing you I've become a scholar
.I've lost all my strength, but from your power I am able

.I love myself...I love you
.I love you...I love myself

,I am your lover, come to my side
.I will open the gate to your love
.Come settle with me, let us be neighbours to the stars
You have been hiding so long, endlessly drifting in the sea of my love
.Even so, you have always been connected to me
.Concealed, revealed, in the unknown, in the un-manifest
.I am life itself

,You have been a prisoner of a little pond
.I am the ocean and its turbulent flood
,Come merge with me
.leave this world of ignorance
.Be with me, I will open the gate to your love

I desire you more than food or drink
My body my senses my mind hunger for your taste
I can sense your presence in my heart
although you belong to all the world
I wait with silent passïon for one gesture one glance
.from you

Saturday, December 22, 2007

از خانه ی فرهاد می لاگم

الان که دارم می نویسم با وُرد فرهاد می نویسم...معنیش اینه که نیم فاصله ها رو نمی شناسم و فقط دارم زور می زنم احساس خیلی خوبی که دارم ُ داغ داغ ، اول روی لوح دلم بعد روی صفحه ی شیشه ای پیش رو پیاده کنم. نمی خوام یادگاری این شب عزیز و فراموش نشدنی رو از دست بدم...مهم فقط این همه حس خوبیه که دارم...فرهاد بالا سرم رو تخت ولو شده و خرناسه می کشه مث خوک... و فقط خودم و تو می دونیم «فقط» دلیل اینهمه حس شاد و رها چی می تونه باشه...می خوام از اینجا و از ته حلقم فریاد بزنم:
آهای !هرچی دلت می خواد شیشکی در کن ولی «من» خیلی دوس ات دارم...

Thursday, December 20, 2007

شهيد ببئي

خدا می‌خواست ابی‌ رو امتحان کنه...ولی ابی یه کلک کوچولو زد...از سر راه یکی از اونایی که سر جاده وایسادن و چوب تکون تکون می‌دن و می‌گن: گوسفند زنده...یه‌دونه مردنی‌ش‌ُ خرید و برد پشت یه سنگ گنده قایم کرد...گف هان حالا موقع امتحانه بچه‌م‌اه...

بابا جون می‌خوام سرتُ ‌به اذن خدا ببرم...ای‌زه می‌دی؟

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــعله...کی از بابای گلم به‌تر؟

اما اسی که از بوی پشکل‌های گوسفنده داستان‌ُ فهمید...تو دل‌اش بیلاخی داد و رفت یه چاقوی کند محض محکم‌کاری دم دست باباش گذاشت...هر دو رفتن به قربان‌گاه...

خب...بابا نمی‌خوام مث طالبانی سرمُ ببری...می‌خوام چشام وا باشه...خب؟...ابی که جو گرفته بودش...نه گذاشت و نه ورداش...چاقو رو گذاشت بیخ گلو...در همین حین صدای بع‌بع بلند شد...

بعید می‌دونم ادامه داشته باشه...

من عرف نفسه فقط حركت دنسه

تازگیا اولین سیگارُ که دود می‌کنم دو تا حباب تو شیکمم درست می‌شه که بالا پایین می‌پره...مث توپ دیکتاتور بزرگ و شیکمم می‌ره رو ویبره...آی حالی می‌ده.
.
.
.
از قدیمل ایام از واژه‌ی منحوس پنکک بدم می‌اومد...چون بلافاصله یاد کپک می‌افتادم...هنوزم درست نمی‌دونم پنج‌تا کیکه یا یه‌دونه کیکه؟...یه چیز تو مایه‌های هفلشتا پلنگُ شیش‌تا.
.
.
.
هیچ تیمی به خوش استیلی استیل‌آذین ندیده‌م...اگه استیلی هم توش باشه دیگه معرکه‌ست...فکرشُ بکن؟...تیم استیلازی...آدم می‌گه حتماً مربی‌ش هم یه ایتالیاییه...یه نفر مث اسکیلاچی...راستی روبرتو باجّو هنو بوداییه؟...یا اون دینُ داره که مدونا هم داره؟...اسپریچوال بات نات رلیجس

Wednesday, December 19, 2007

فلش به فلش

شاید به خاطر این قرصا باشه که همه چند وقته در هر ساعت از روز که موفق به زیارت بنده می‌شن می‌گن: معلومه که تازه از خواب پا شدی؟...حالا که فک می‌کنم ، حدس می‌زنم تصویر کله‌ی گنده‌ی یه صورت محو که از چهره‌ش فقط دو تا گونه‌ی برآمده معلومه...شاید از همین پف زیر چشام باشه...بعد چند ساعت کلافه‌گی تازه‌ یه چیز به‌تر و اعصاب خوردکن‌تر به مخ‌ام چسبیده که: چرخه‌ی زیست به نظرم ترکیب قشنگیه...خب باشه...مال خودش قشنگه...از همه‌ی اینا بدتر اون‌جاس که هی به خودم می‌گم: گفت که...حالا کی گفت؟...چی گفت؟...جدی جدی کلافه می‌شم...
راستی چه‌را آدما حتا تو گفتن بدبختیاشون به هم دیگه پز می‌دن...دی‌شب یکی به من گفت: داش علی، یه کم از اون مشکلاتتُ بده به ما...یعنی برو کنار باد بیاد...
.
.
.
یکی از نویسنده‌هایی كه دیوونه‌شون‌ام اسمش هس لوئیجی پیه‌راندللو...چارخط نوشته‌ی بالا رو اگه خوب خونده باشی متوجه می‌شی دیوونه‌گی‌های جفت‌مون عین هم‌ان...خدا...می‌بینی چه‌طور واسه خودم نون قاضی می‌كنم؟

چه خوش گفت سعدی پاک‌زاد

سراینده خود می‌نگردد خموش
ولیکن نه هر وقت بازست گوش

چو شوریدگان می پرستی کنند
بر آواز دولاب مستی کنند

به چرخ اندر آید دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار

به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند

مکن عیب درویش مدهوش مست
که غرق است از آن می‌زند پا و دست

نگویم سماع ای برادر که چی‌ست
مگر مستمع را بدانم که کی‌ست

گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیر او

وگر مرد لهوست و بازی و لاغ
قوی‌تر شود دیوش اندر دماغ

چه مرد سماع است شهوت پرست؟
به آواز خوش خفته خیزد ، نه مست

پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر

جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

نبینی شتر بر نوای عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب؟

شتر را چو شور طرب در سرست
اگر آدمی را نباشد خرست
.
.
.
نظر به روی تو هر بامداد نوروزی‌ست
شب فراق تو هر شب که هست یلدایی‌ست
.
.
.
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

Tuesday, December 18, 2007

وقتی دادا خنديد

گفت بزن بغل...پنجه‌های پایش را آرام روی پدال گذاشت. غباری اطراف ماشین را فراگرفت...صدای خش خش لاستیک و ذرات ریز سنگ‌ریزه که به شیشه‌ها می‌خورد لختی بعد آرام گرفت...سکوت توی گوش‌‌ام سوت می‌کشید...بخاری از درز کاپوت بلند می‌شد. ناگهان فریاد زد: خدا؟...بطول دستش را روی کمر گذاشته بود...آرام در کاپوت بالا رفت...بطول دولا شد و زردابه بالا آورد...آهسته آهسته در رادیاتور را پیچید...دوباره نعره زد: خدا؟...بطول بالا آورد...بخار از سوراخ فواره زد...لبم را گاز گرفته بودم...دستم را از روی شکم‌ام برداشتم و محکم کوبیدم به پنجره...یک کف دست خونی بر شیشه نقش بست...بطول بالا آورد...دوباره او فریاد زد: خدا؟

کف دستم را محکم بر روی جای پنجه‌های سرخ کشیدم...دندان‌هایم از سرما به هم می‌خورد...سکوت توی گوش‌ام سوت می‌کشید...در دور دست خوشه‌های زرین گندم کمر تاب می‌دادند...هربار به یک‌سو...نعره زد: خدا؟ کوه پاسخ داد: «دادا»؟...این‌بار محکم‌تر از پیش...وقتی خندیدم...خون از گوشه‌های لب‌ام شره کرد...تصویر بطول در هم می‌پیچید...خندیدم و آرام آرام ‌نشستم و به قالپاق تکیه زدم. خندیدم و با سرفه برای خودم نجوا کردم: مسافران گرامی به مقصد خوش‌آمدید.

سرود ویرانی

کاش می‌شد به هر بی‌خان‌مان‌ای به جای نان شب...عوض جای گرم...یک لپ‌تاپ و یک اینترنت وایر لس می‌دادیم و می‌گفتیم: بنویس...دردهای‌ات را بنویس...به جان‌تان جای شما خیلی در وب‌لاگ‌ستان خالی‌‌ست...خیلی دوست داریم شما را ببینیم...بفهمیم...دوست داریم با زبان حال شما آشنا بشویم...دوست نداریم کسی دیگر شما را مثل موش آزمایش‌گاه‌ای بنویسد...دوست داریم دغدغه‌های‌تان را بنویسید...شما نیاز به نماینده ندارید...شما بنویسید سوز سرما چه‌گونه‌است؟...بنویسید وقتی دستان‌تان را قنوت جلوی آتش می‌گیرید...وقتی...موهایتان را چنگ می‌کشید از خارش...بنویسید...بنویسید تا ببنیم چه‌طور حرف می‌زنید...

نسل جدید وب‌لاگ‌نویسان ؛ نسل تحصیل‌کرده‌ی تی‌تی‌ش مامانی رسماً‌ زبان فارسی را به گا داده‌است...می‌فرمایید اغراق می‌کنم؟...زن‌ای شصت ساله به داماد جوان‌اش می‌گوید: ای‌ول داره...دم‌ات قیژ...زبان نه تنها دوره‌ی جدیدی طی نمی‌کند...بل‌که با دست‌گاه نفس می‌کشد...فقط امیدوارم مرگ مغزی نشده باشد...کافی‌ست دوری بچرخید و به وب‌لاگ‌های کوتاه کوتاه نویس سری بزنید...ببینید چه‌طور انی‌وی گویان، خوار و مادر زبان انگلیسی و فارسی را گاییده‌اند...از آن‌طرف جایزه‌دهنده‌گان ما هم در برج عاج نشسته‌اند و زبان مادری را به دوران میخی تبعید کرده‌اند...

سعدی را که ورق می‌زنم اشک به چشمان‌ام می‌نشیند...کجا رفت آن‌همه طراوت؟...آن‌همه زبان چابک؟...وقتی مادرم با من حرف می‌زند اشک به چشمانم می‌نشیند...کجا رفتیم؟...كجا هستیم؟...نگران باشیم...نگران باشیم...این ویرانی زبان رابطه‌ی مستقیم با ویرانی ذهن و اندیشه دارد...من مرده شما زنده...بعد نگویید نگفتم؟
.
.
.

Dividend

آدم‌ها دو دسته‌اند...یک دسته زور می‌زنند با نمک باشند...یک دسته ذاتاً ‌با نمک هستند...دسته‌ای که زور می‌زنند با تکنیک هستند...اما تکنیک زمانی به تولید انبوه برسد، دست‌شان را رو می‌کند...هالی‌وود به درستی از این تکنیک سود می‌برد...از حالای هالی‌وود خبر ندارم...اما سابق بر این اتاق شوخی‌نویسی داشتند و این شوخی‌ها در آب‌نمک خوابانده می‌شد تا در داستان‌ای لحاظ شود و نقش comic relief را بازی کند...فشار یبوست داستان را بگیرد...

آدم‌ها دو دسته‌اند...یک دسته ذاتاً آدم مزخرفی هستند...یک دسته تظاهر به مزخرفی دارند...دسته‌ی دوم ، برای محافظت از وضعیت خود تظاهر می‌کنند. دسته‌ای که آدم ذاتاً مزخرفی هستند تظاهر به با نمک‌ای دارند.

آدم‌ها دو دسته‌اند...یک دسته عمیق فکر می‌کنند...یک دسته عمیق فکر نمی‌کنند...دسته‌ای که عمیق فکر نمی‌کنند ، بیش از بقیه هوچی‌اند...دسته‌ای که عمیق فکر می‌کنند اگر به‌شان بگویی عمیق ، دل‌خور می‌شوند...

آدم‌ها دو دسته‌اند...یک دسته اراده کنند می‌توانند بر قلب‌ها نفوذ کنند...یک دسته خیلی تلاش می‌کنند تا بتوانند...دسته‌ای که توانایی دارند...از اراده‌شان می‌ترسند و تلاش می‌کنند ، نقش یک آدم یبس را بازی کنند...دسته‌ای که تلاش می‌کنند بعد چند صباح از خط خارج می‌شوند و دست‌شان رو می‌شود...

آدم‌ها دو دسته‌اند...یک دسته ذاتاً مهربان‌اند...یک دسته متظاهر به مهربانی...آن‌ها که مهربان‌اند بلد نیستند چه‌گونه مهربانی‌شان را عیان کنند...دسته‌ای که مهربان نیستند، خوب بلدند چه‌گونه به مهربانی تظاهر کنند...

آدم‌ها دو دسته‌اند...یک دسته راحت می‌توانند دسته‌ی دوم بشوند...دسته‌ی دوم به سختی می‌توانند دسته‌ی اول بشوند.

INTER

وگ: از این‌که با وجود مشغله‌ی بسیار وقت شریف را در اختیارمان گذاشتی، بسیار سپاس‌گزارم.

خروس‌خون: من هم از این‌که ساعت خواب بنده را در نظر داشتید و نصف شب زنگ زدید ممنونم.

وگ: در واقع این لطف شما بود که سیستم بیولوژیکی‌تان خیلی اروپایی‌ست...

خروس‌خون: خواهش می‌کنم...در خدمت‌ام.

وگ: اجازه بدهید از یک سوال تکراری اما به‌گمانم برای مخاطبان جذاب آغاز کنم...چه‌طور شد وب‌لاگ‌نویس شدید؟...موافقید؟

خروس‌خون: اجازه بدهید سوال‌تان را جور دیگری بیان کنم: بچه مگر کرم داشتی که وب‌لاگ‌نویس شدی؟

وگ: خب ، جواب‌تان چی‌ست؟

خروس‌خون: جواب یک کلمه ‌است...بله...کرم داشتم...آدم اگر عاقل باشد که وب‌لاگ‌نویس نمی‌شود...می‌رود کف خیابان همین دری‌وری‌ها که می‌نویسد را توی صورت مردم تف می‌کند...آن‌ها خاطرتان جمع گیر نمی‌دهند...فوق فوق‌اش اگر سر و وضع خوبی داشته باشید می‌گویند: اکس ترکانده...یا نه می‌گویند: آخه‌ی...جوان به این خوش‌تپیپ‌ای...منظورم من نوعی بودها...وگرنه در مثل جای مناقشه نی‌ست و خوش‌گل‌ای بنده اظهر من‌الشمس است...

وگ:بله...پس با این اوصاف زیاد به تأثیرگذاری وب‌‌لاگ اعتقادی ندارید...

خروس‌خون: به‌عکس...شدیداً اعتقاد دارم...مثلاً‌ زبان ریدمان‌ای وب‌لاگی...لوس‌نویسی...جویده‌نویسی...چرت‌نویسی...خوردن کلمات...همه و همه از تأثیرات شگرف وب‌لاگ‌نویسی‌ست...حالا تصور بفرمایید...یک تعداد از این‌ها توی یک کافه جمع می‌شوند به اسم کافه فلان...بعد یک مجله‌ی اینترنتی راه می‌اندازند به اسم فلان...بعد یکی دست بقیه را می‌گیرد و می‌برد به هفته‌نامه فلان...و از آن‌جا پل زده می‌شود به روزنامه‌ی وزین فلان...کم‌کم فلان شخص خودش را جدی می‌گیرد و تحلیل‌گر مسائل ژئوپولیتیک می‌شود...کم‌کم از ایران درمی‌رود...کم‌کم تئوریسین فلان می‌شود...کم‌کم داور فلان مسابقه می‌شود...کم‌کم باید به او می‌گوییم: جیگرتُ...

وگ: عجب...عجب پروسه‌ی جذاب‌ای بود...

خروس‌خون: به همین‌دلیل خدمت‌تات عرض می‌کنم که هیچ‌گاه نمی‌توانم manager یک سایت باشم...

وگ: چه‌را؟

خروس‌خون: چون وب‌لاگ‌نویسی برای من آن‌قدر مهم است که مدام اسم‌اش را عوض کنم...مدام قالب عوض کنم...مدام لحن محتوا را تغییر دهم...مدام داستان‌ ببافم...

وگ: یعنی کسانی‌که تکیه بر counter و تعداد بازدید دارند، در پروسه‌ی تولید شما راه‌ای ندارند؟

خروس‌خون: به‌عکس...مسأله‌ی مهم‌ای مانند کانتر، حکم مرگ و زنده‌گی دارد...

وگ: کامنت چی؟

خروس‌خون: چینه‌دان که مثل شوک الکتریکی برای احیاء یک رو‌ به موت است...تأثیرش بالای صد در صد است...

وگ: خب با این اوصاف چه‌را شما زیاد کامنت ندارید؟

خروس‌خون: والا دلایل ریشه‌ای‌تر از این‌ها ست...چندی‌ پیش بر آن شدم که یک اتاق بحران تشکیل دهم و از دوستان پر نفوذ خودم راه‌کارهای استراتژیک در این‌زمینه بپرسم...مثلاً می‌شود دوستانی اجیر کرد که بیایند برایم کامنت بگذارند و می‌توان دانه‌ای یا بسته‌‌ای حساب کرد...حالا مظنه‌ی بازار زیاد دستم نی‌ست...

وگ: به گمان‌تان وب‌لاگ شما این ارزش را دارد که حاضر باشید به‌خاطرش یک نفر را بکشید؟

خروس‌خون: صد البته...شک نکنید...اگر شک کنید معلوم است که به ارزش‌های انسانی وب‌لاگ‌نویسی هنوز به خوبی واقف نشده‌اید...

وگ: آقای ای‌رزا...اگر می‌توانید نام و نام خانواده‌گی واقعی‌تان را برای ما اعلام کنید...اگر می‌توانید بفرمایید که در چه شهری زنده‌گی می‌کنید...

خروس‌خون: متشکرم...

وگ: همین‌؟

خروس‌خون: هان...بله...بنده ای‌رزا هستم و یکی دو سال پیش نام شمیده را از یک داستان‌ام به نام خال شمیده وام گرفتم و الکی الکی این هویت من شد...

وگ: شمیده یعنی چی؟

خروس‌خون: والا خیلی‌ها هنوز بنده را با مشهورترین وب‌لاگ‌ام یعنی پریشان‌خوانی می‌شناسند...اما از خودم بپرسند به‌ترین وب‌لاگ خود را آموزش تنفس می‌دانم...خیلی دلم می‌خواهد آن صفحات را اگر کسی سیو دارد که می‌‌دانم چند نفری دارند...به دستم برسانند...به‌گمانم ای‌رزا در آن وب‌لاگ خیلی نجیب و تو دل‌برو بود...حالا یک‌کمی زیادی هار هستم...البته چند وقتی‌ست به دلیل بیماری زیاد حس و حال سابق را ندارم و از طرفی دوست دارم بیش‌ترین انرژی خودم را برای عشق خودم خرج کنم...لذا دیگر گیری به اوضاع و اتفاقات اطرافم ندارم...

وگ: از این‌که خیلی جدی به سووالات ما پاسخ دادید سپاس‌گزارم...

خروس‌خون: من هم به شوخی می‌گویم: ممنون.
.
.
.
مرتبط

Monday, December 17, 2007

پرسش فلسفی

بچه که بودم چندین بار یک عمل شنیع را تکرار کردم که هر بار به بن‌بست خوردم...پروانه‌ای می‌گرفتم و بال‌هایش را از هم باز می‌کردم و وسط کتاب را باز می‌کردم...آهسته ، که ریغ‌اش درنیاید ، کتاب را می‌بستم...دو روز بعد به سراغ‌اش می‌رفتم...کتاب را باز می‌کردم...یک تلنگر نرم به آن می‌زدم...سگ‌پدر می‌دیدم بال بال می‌زند و درمی‌رود...
بچه که بودم دوست داشتم چشم‌های مرکب مگس‌ها را با سوزن کور کنم...یک چشم...دو چشم؟...چند چشم باید کور می‌کردم؟

Sunday, December 16, 2007

Protest

اعتراض در مفهوم وسیع و گسترده ، درکشور عزیزمان ، همیشه یک بدفهم‌ای بوده‌است...هم‌واره گفته‌ام: تا جنگی نباشد، میز مذاکره بی‌معناست...آشتی‌دادن بی‌هوده است...هنر اعتراضی قرار است کنجاله‌ی فرهنگی باشد...کنجاله را که به گاو بدهی شیر تحویل‌ات می‌دهد...اما تفاله؟...شاید هم اين هنر اعتراضی به خورد بزغاله‌ها داده می‌شود؟...بزغاله کاغذ و پلاستیک هم بخورد شیر تحویل‌ات می‌دهد...با این‌‌حال از هرچه application-reception حمایت می‌كنم.

Saturday, December 15, 2007

گالوپفاركتوس


بر اساس آخرین نتایج نظرسنجی مؤسسه معتبر گالوپ...وب‌لاگ خروس‌خون از میان شش میلیارد وب‌لاگ در چارگوشه‌ی گیتی ربطه‌ی نخست را در شاخه‌ی بی‌ربط‌نویسی آورده‌است...ضمن برشمردن نتایج جالب توجه دیگر این نظرسنجی ، از بنیاد فرهنگی صهیونیسم مستقر در سازمان دیده‌بان حقوق‌بشر کمال سپاس دارم که بنده‌نوازی خود را به حد اعلا رساندند و قول برنده شدن در وب‌لاگ دوی‌چه‌وللللله را داده‌اند...

وب‌لاگ خروس‌خون بر اساس آخرین آمار ، در چند گروه سنی مختلف مخاطب داشته‌است که تأثیرات آن بر خواننده‌گان‌اش را به‌طور فهرست‌وار در ادامه تقدیم حضورتان می‌شود:

بیش‌تر مخاطبان وب‌لاگ میان پیرمردان و زنان زیر بیست‌سال بوده است.

75.3% زنان بیوه ،‌وب‌لاگ را خنک و لوس برشمرده‌اند.

61.7% پسربچه‌های زیر شصت‌سال آن‌را با بازی آتاری مقایسه کرده‌اند.

99.4% دارای مشکل نگارشی دانسته‌اند.

1.99% نویسنده‌ی وب‌لاگ را شخصی خجالتی تصور کرده‌اند.

99.1% شغل نویسنده را علافی برشمرده‌اند.

20% سکته‌ای داشته است.

30% واریز پا...

40% شاش‌بند

50% قفل‌شدن فک به دلیل قهقهه‌ی بسیار زیاد.

60% انجماد زیر 40 درجه که منجر به فریز ایشان شده‌است...به دلیل یخ و خنک بودن وب‌لاگ.

70% تصعید ، به دلیل شدت حرارت پست‌های وب‌لاگ...که 20% این افراد کماکان در وضعیت بخار خواننده‌ی وب‌لاگ هستند.

44.44% زنان با خواندن وب‌لاگ حس خودکشی در آنان تقویت شده‌است که 22.22% آن‌ها اقدام ناموفق و 11.11% ایشان اقدام موفق داشته‌اند...همین‌جا به خانواده‌های آن درگذشته‌گان تسلیت عرض می‌نمایم.

30% زنان شصت‌ساله با خواندن برخی پست‌ها پس از سال‌ها یائسه‌گی دوباره رگل شده‌اند.

25% خواننده‌گان زیر 20 سال به پدرشان گفته‌اند: مامان من اسباب‌بازی می‌خوام. 52% از این 25% به مادرشان گفته‌اند: بابا من اسباب‌بازی می‌خوام.

برخی دیگر نظرسنجی‌های این مؤسسه‌ی وابسته به بنیاد یهود، به دلیل گه‌گیجه‌های فلسفی-اونتولژیک، گه به هم ور شده‌است...مثلاً از همه مهم‌تر این نظرسنجی میزان عاشقیت خواننده‌گان وب‌لاگ به نویسنده‌ی مذکور در این نظرسنجی گم‌وگور شده‌است.
.
.
.
به زودی مصاحبه‌ای كه مجله‌ی معتبر وگ( قورباغه) با نويسنده‌ی اين وب‌لاگ داشته است را به سمع و نظر خواننده‌گان در فرصت‌های آتی خواهیم رساند.

آهوی وحشی

آهوی وحشی / فرامرز اصلانی

الا ای آهوی وحشی کجایی؟
مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس
دد و دام‌ات کمین است پیش و از پس

بیا تا حال یک‌دیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم

که می​بینم که این دشت مشوش
چراگاه‌ای ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بی کسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همت‌اش کاری گشاید

چو آن سرو روان شد کاروانی
ز شاخ سرو می‌کن سایه‌بانی

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفتگویی
به یاد رفته‌گان و دوست‌داران
موافق گرد با ابر بهاران

چون نالان آیدت آب روان پیش
مدد بخش‌اش ز آب دیده‌ی خویش

نکرد آن هم‌دم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها به آن ‌تنها رساند

حافظ / مثنویات

Friday, December 14, 2007

عرض اندام

یاد نداشته‌م تله‌ویزیون فیلم یا سریال‌ای با ديد احترام به حقوق زن تا حالا پخش کرده باشد...و احترام به زن هم بوده در حد آن چادر کش افتاده و پاس‌داری از عصمت صادراتی جمهوری خلق اسلامی بوده ا‌ست...یک زنده‌گی متحدالشکل...
اما با این‌‌حال فیلم‌هایی بوده است که مرد بدجنس‌ای داشته که اصولاً یا طاغوتی بود و کراوات داشت...یا معتاد بود و سبیل‌های قیطانی و کمر دولا داشت و زرت‌ای که ازش می‌رفت و هميشه ترس كله كردن خاكستر سر سيگار گوشه‌ی لب طرف را داشتم و تنها تصویر نمادین یک قالیچه‌ی لوله شده زیر بغل يارو بود.
تصویر به‌تری را یاد نداشته‌م...اما با این‌حال به محض دیدن گوشه‌ی لب جر خورده‌ی زن معصوم چادر رنگی آمپری از نوع خودم می‌چسباندم...آن‌هم چه زن‌ای...زن‌ای که گیس‌های از فرق وسط وا كرده‌‌اش مثل دو هلال مشکی آینه‌ی دو ابروی کمانی و مشکی‌ش بود و با خودت می‌گفتی زن‌ای به پنجه آفتابی و ابرو قمچیلی...ببین که دست چه سیب چلاقی...دست چه دیو هفت‌سر-ای افتاده است...در آن زمان بود که من نه اراده‌‌ ی سوپرمن‌ را می‌خواستم که دربه‌در لنگ آن شنل جادویی‌ش باشم و نه به عضلات پهلوانان گوش آب‌انداخته‌ و سرهای فرو رفته میان ماهیچه‌های ورزیده‌ی گردن نياز داشتم...که فقط به درد بادی‌گارد دم جنده‌‌خانه می‌‌خورند...و نه هیچ نیروی فیزیکی به كارم می‌آمد...فقط در آن لحظه دوست داشتم مانند دموستن خطیب مشهور يونانی آن‌چنان فن بلاغت‌‌ای پیدا می‌کردم که وقتی انگشتان‌‌ام را بر روی شستی‌‌های ماشین تحریرم می‌فشارم...در سیصد کلمه حرف حساب...آن‌چنان عریضه‌‌‌ای بنویسم که مرد مردستان...مرد همیشه مرد ، دیگر از آن گه‌ها نخورد...از بچه‌گی با دیدن فیلم‌های هندی هوس عریضه‌‌نویسی توی کله‌م داشتم...

؟

Round 1
مادر جنده فکر کردی این زنده‌گی رو از تو کس ننه‌ات آورده‌م؟...کیر تو کون اون اول و آخرت بره...خوارکس‌ده چی فکر کرده بودی؟...جنده‌خوار...ننه‌اتُ‌ من یکی می‌گام...صب بکن...ببین...نشاشیده شب درازه...

Round 2
پدر صلواتی...فکر نکردی من یه روز می‌فهمم؟...آخ ننه‌ات خوب...بابات خوب...چی بگم آخه؟...چه‌را آخه مؤمن؟...چه‌را زبون آدم‌ُ ناپاک می‌کنی؟...

Round 3
خیلی...خیلی‌ها؟...اون ماتحت مبارک‌...لااله‌الاالله...آدم به این پف‌کش‌ای ندیده بودم...

Round 4
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...روزگار...چی بگم؟...هیچ‌چی نگم به‌تره...یارو...ولش کن...اصلاً ارزش حرف نداره...

Round 5
.....................................

Round 6
لاالــــــــــــــــــــــــــــــــه الا اللـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...محمد است رسول و علی‌ست ولی‌الله...لا الـــــــــــــــــــــــــــــــــــه اله اللـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

ماهور

عشق تو / شجریان

عشق تو آتش جانا ، زد بر دل من
بر باد غم داد آخر، آب و گل من
روی تو چون دیده دل ، بهتر زلیلی
شد بند زنجیر دام ، مجنون دل من
وصل تو مشکل مشکل ، جان دادن آسان
یارب کن آسان آسان ، این مشکل من

تصنیف: علی‌اكبر خان شیدا

Thursday, December 13, 2007

خوشخاطرات

دیروز در یکی از مکاشفات خود متوجه شدم کسانی‌که با روحیه‌ی مبارزه آغاز کرده‌اند...بی‌نهایت عاشق زنده‌گی بوده‌اند و به‌تر از بقیه عاشقانه سروده‌اند...بگذارید از فعل زیبای سرودن به‌کار ببرم...قلم می‌سراید...نور می‌سراید بر بوم و جان می‌گیرد و نقش می‌زند...لنز دوربین می‌سراید برای هدایت نور بر سلول‌های حساس فیلم...پوست را جر می‌دهد و به اعماق قلبت تزریق می‌شود...و من در کارگردان‌های بزرگی هم‌چون کوروساوا این عاشقانه‌ها را عمیق‌تر دیده‌ام...چه‌کسی می‌تواند عاشقانه‌های رزمی ژانگ ییمو را انکار کند؟...به نام نشانی پیک خود دقیق می‌شوم...مرد جنگجو...حریری از عشق در چشمانم آرام آرام رنگ می‌گیرد...و کمان رنگین‌ای از حس آزادی در سلول‌هایم رخنه می‌کند...خوش‌‌حالم از این‌که جو نفروختم...خوش‌حالم که آب نکرده‌م بر کوزه‌ی شیر...خوش‌حالم که به احساساتم خیانت نکرده‌ام...خوشحالم که برای عشق خودم‌، مرزی میان تن و جان نکشیدم...خوش‌حالم که وجود را باور دارم...خوش‌حالم که هر روز دلم می‌تپد به هوای عشقی...خوش‌حالم که می‌جنگم با تشویش درون‌ام...خوش‌حالم که با لحظات خود زنده‌گی می‌کنم...
خوش‌حالم که از دورترین یاخته‌های پنهان مانده میان لخته‌های خون‌ام...هنوز شوری فواره می‌زند در شریان‌های شقیقه‌ام و به یک لغت می‌شناسم‌اش...به یک زق زق...از دورترین احساس‌هایی که ممکن است به آن‌ها بخندند...عشق را حس می‌کنم...

Wednesday, December 12, 2007

بزن بغل

تجربه‌ی لذت‌بخشی‌ست وقتی صحنه‌ای را به عقب برمی‌گردانی و یک چند ماه پیش را و یک اتوبان و یک گارد ریل و دو ماتحت نشسته هم‌چون کبوتری خونین‌بال بر روی‌شان به ياد زنده می‌كنی و میان این آقا و آن آقا مباهله را مرور می‌كنی...من یک ضرب پا...گردو شکستم...او یک ضرب پا فندق می‌شکند...من خیره به چشمان در پس عینک فتوکرومیت‌اش...و او وقتی چشمان‌ام هلپی از پس عینک مات بیرون می‌زند ، می‌گوید: همه‌ش همین بود؟...حالا تو هم به من بگو: تخم قو...ای تخم شربتی!

نانوكافه چینی

ام‌روز عصری دوستی صدای‌ام زد که توی یک کافه قراری بگذاریم تا ضمن نوشیدن کاپوچینو که می‌داند خیلی دوست دارم و عوض‌اش سر درد می‌آورد...کرم‌ای‌ست دیگر...هربار کافه‌این توی خون‌ام می‌رود سر درد می‌آورم...اما فرآورده‌های قهوه را دوست دارم...و از میان فرآورده‌ها از قهوه‌ی ترک جوشیدنی بی‌زارم و کاپوچینو را خیلی دوست دارم...القصه نشستیم به گپ و گفت و او شروع کرد...
ابتدا از کار و بارش در تهران گفت که حسابی سکه شده است و آفیس‌دار بزرگی‌ شده است و حاجی که می‌گویند حاجی واقعی‌ست...خب یکی خاله می‌شود یکی هم حاجی...از جابه‌جا شدن‌اش و رفتن به خیابان شریعتی گفت...به من گفت: ای‌رزا نمی‌خواهی بیای تهران با ما کار کنی؟...خب من هم این سنگ‌های صدمنی که بلند کرده‌ام بتوانم نیم متر بلند کنم شاه‌کار زده‌ام...خلاصه ناشر گرامی کم‌کم دارد از دست من ماتحت مبارک را به زمین می‌چسباند...باز هم القصه...کم مانده بود که بگویم: بنال...حرف حساب؟...القصه‌ای بگفتا و از تکنولوژی جدید روز دنیا و البته یک محصول بسیار ویژه‌ی آلمانی گفت...ضمن این‌که از محتویات کاتالوگ‌ای می‌گفت که طلق زرد و شیرازه‌ی سفید داشت و به ادعای او از متن آلمانی به فارسی برگردانده بودند...دست کرد و کیف سامسنویت خود را باز کرد....منتظر بودم تراول چک‌ها بریزد کف کافی‌شاپ...خب؟...
ببین ای‌رزا این‌که می‌بینی به‌اش می‌گن بایو دیسک که بر اساس نانو تکنالجی طراحی شده‌است...
کارش چیه؟...ببین: کارهای زیادی انجام می‌ده...ما دوماهه که داریم روش بررسی می‌کنیم...یکی از کارهاش این بود که خودم امتحان کردم...شما سیگار مگنا قرمز را می‌تونی امتحان کنی...به مدت نیم‌ساعت بگذاری کنار این دیسک...بعد نیم‌ساعت طعم سیگار برمی‌گرده و دقیقاً مث سیگار وینستون لایت می‌شه...خب این‌که به درد من نمی‌خوره: اگه می‌شد: وینستون عقابی آمریکایی به‌تر بود...کار بعدی‌ش اینه که شما این دیسک رو در مجاورت باک خودروی خودت می‌ذاری...در مصرف بهینه‌ی سوخت تأثیر بسزایی داره...می‌تونی امتحان کنی...قابل توجه جناب هاشمی ریاست محترم بهینه‌سازی سوخت...کار بعدی‌ش اینه که كه تلخی مشروبُ‌ می‌گیره...کار بعدی‌ش اینه که مثلاً دی‌شب من اسپاسم عضلانی داشتم...شب موقع خواب: این دیسک رو گذاشتم زیر بالشم و خوابیدم...صپ که پاشدم...
انگار آبی که رو آتیش ریخته باشی...خوبه باز آب رو اسید نبود...شما مثلاً اگه یه حلقه رو دربیاری به نخ بکشی...بالا آویزون کنی... و این دیسک رو بدی دست کسی که تیک عصبی نداشته باشه و نلرزه و دیسک رو خلاف عقربه‌های ساعت بگردونی...می‌بینی که حلقه خود به خود حول محور خودش دوران می‌کنه...یک نکته رو نباید فراموش کنیم که این نانو دیسک یا بایو دیسک پای شکسته رو خوب نمی‌‌کنه...خصوصیت اصلی‌ش اینه که انرژی مثبت می‌فرسته...به نوعی با تکنالجی نوین...انرژی درمانی می‌کنه...شب هستی؟...چه‌طور؟...می‌خوام کامل از رو کاتالوگ شرح وظایف این دست‌گاه رو توضیح بدم...ایشالا...نگفتی؟...چند؟...ارزش سرمايه گذاری داره...آره هرقدر كه بشه ارزش داره...خب نگفتی؟...چند؟...600 تومن...هزار ديگه؟...آره...آهان...باشه...بررسی بايد بشه...شب هستی؟...ايشالا
البته به دلیل آن‌که شب بنده با حاجی جلسه داشتم و طبق معمول جلسه‌مان تا بوق سگ ادامه داشت...موفق به دیدار یار نشدم...

اما قول می‌دهم به زودی مصاحبه‌ی صوتی با این دوست گرامی را به سمع و نظرتان برسانم.

آغوش باز کن


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آن‌اند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آن‌جا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قو-ای به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می‌خواهد این قوی زیبا بمیرد
.
.
.
تخم قو تعبیری‌ست که دوستی برای من به‌کار می‌برد...و من در ادامه جوجه اردک زشت را بر خود نامیده‌ام...اما واقعاً قو از دور دیدن زیباتر است...غزل‌واره‌ای‌ست تمام و کمال‌اش...اما دک و پوز زشت‌ای دارد...مانند دک و پوز خودم...اما انگار تخم قو...شبیه تخم مول شده باشد...القصه که من قو را چه از نزدیک و چه از دور دوست دارم...چون هنوز قلب‌اش می‌تپد و در زمانه‌ای که گرد و خاک بوی عطر خوش گل‌ها را می‌پوشد... و صدای سم‌کوبه‌ها تپ تاپ قلب‌ها را در خود خفه کرده‌است...آرام آرام نفس می‌کشد این قو و بر موج‌های نا آرام درون‌اش رقاصی می‌کند...من این قو را دوست دارم...

Tuesday, December 11, 2007

برای تو

تو نه چنانی که منم

ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم؟
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم؟
ای نور هر دو دیده بی‌تو چه‌گونه بینم؟
وی گردن‌ام ببسته از تو کجا گریزم؟


تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم تو ام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش ، چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی


تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم تو ام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی


مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم ، لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی


تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم تو ام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

مولانا

تاندون داستان


1
عاشق داستان‌ای هستم که تظاهر به داشتن یک راز دارد...نه نه...منظورم مک گافین و از این چرندیات هیچ‌کاک‌ای نی‌ست...واقعاً‌ یک راز...تا پایان آن دنبال کشف آن هستی...صدای ضربان قلب‌ات را توی گوش‌‌هایت می‌شنوی...یعنی چه رازی‌ست؟...و به تأثیر از این حس رازآمیز که داستان به مخاطب القا می‌کند...در پی کشف رازی...اما سطر پایانی هیچ کمک‌ای به تو نمی‌کند...کتاب را می‌بندی یا داستان را که کنار می‌گذاری باز هنوز می‌گویی یک راز بوده است...دوباره داستان را می‌خوانی...سه باره می‌خوانی...چار باره می‌خوانی...و هربار بیش‌تر معتقد می‌شوی یک رازی بوده ‌است...در واقع رازی نی‌ست...

2
گفتن حس و حال یک داستان‌ای که قرار است بنویسم آیا جالب است؟...مطمئن‌ام اگر این حس و حال را به صدنفر بدهم، و هر صد نفر هم این حس و حال را طرح داستان خود بکنند ، آن‌چیزی نمی‌شود که من می‌خواهم بنویسم...خوش‌بختانه روش نوشتن من جوری‌ست که الزاماً متکی بر طرح نی‌ست...شاید برای همین است که داستان‌هایی که اعتبارشان تنها در طرح جذاب و یا ایده‌ی شیرین درون آن‌اند هیچ‌گاه مهم نبوده است...مدت‌هاست که به داستان‌‌هایی نمره می‌دهم که حس و حال داشته باشند...وگرنه این‌روزها تصاویر بکر و طرح‌های جذاب فت و فراوان‌اند...می‌گویید نه؟...به جوایز دقت کنید.

3
به نظر شما این حس که بدانی مطمئنی داستانی می‌نویسی که هیچ‌کس چیز خاصی در آن کشف نمی‌کند...ولی می‌دانی مانند یک نقاشی مینیاتور...روی جزییات آن وسواس داشته‌ای و معماری دقیق‌ای دارد...و این‌که می‌دانی حالا حالا داستان تو جذابیت‌ای نخواهد داشت و تنها یک چاشنی ناقابل...یک طرح شوخ و شنگ...یک داستان استخوان‌دار می‌تواند نجات‌اش بدهد...اما اصرار داری آن تکیه‌گاه‌ها را نداشته باشد...به نظر شما این حس خوبی که من نسبت به کارهایم دارم...نشانه‌ی دیوانه‌گی می‌دانید...یا اعتماد زیاد به کاری که کرده‌ام؟

Monday, December 10, 2007

If You Want It

خوب ای ای‌رزا حالا کلاه‌ات را قاضی کردی؟...دیدی فقط همین چند یار با تو هم‌راه بودند؟
آی عررررررررررررر.
با این تعداد یار ، ادعای پیغمبری می‌توان؟...

با این حال آن‌قدر اعتماد به نفس دارم که بگویم:

تصمیم گرفته‌ام برای اثبات مؤثر بودن وب‌لاگ همین روند ناب‌نویسی را ادامه بدهم...دوزار که با این وب‌لاگ نتوانستم دشت کنم و آگهی ماگهی بستانم...در امور تابوشکنی حتا با وجود این‌که کسی تا به‌حال نتوانسته به گرد پای من برسد ، نتوانستم برنده‌ی وب‌‌لاگ برتر در مسابقه دوی‌چه ووووللله بشوم...نه خدایی من‌که دست همه را در زمینه‌ی تابوشکنی از پشت بسته‌ام نباید حتا یک تمشک بلورین جایزه بگیرم؟...حالا لب-‌توپ و تاپ‌شلواری به‌کنار...مال خودتان...آدم ارث پدری را که خیر نمی‌کند...می‌توانید خواننده‌های خوره‌ی وب‌لاگ بنده را شاهد بگیرید و ببینید من تابوشکن‌تر بوده‌‌ام یا ؟...بگذریم...البته خودم خوب می‌‌دانم دلیل‌اش را...چون روابط عمومی وب‌لاگ‌ای بسیار بدی دارم و از دوستی‌های وب‌لاگ‌ای به شدت پرهیز کرده‌ام...
سال 1932عکاس نترس امریکایی «چارلز ابتز» از سازه‌های فلزی آسمان‌خراش‌های بزرگی مانند مرکز «راکه‌فلر» نیویورک بالا رفت تا از فراز آن‌ها و در کم‌ترین امنیت جانی عکس‌های بسیار ماندگار و تاریخی بگیرد...عکس‌هایی در وضعیت‌های مختلف‌ای هم‌چون رادیو گوش دادن و استراحت و وقت ناهاركارگران...نخستین‌بار عکس مشهور او یعنی عکس‌ای که ام‌روزه به یکی از پوسترهای جذاب تبدیل شده است، در هرالد تریبیون نیویورک چاپ شد.

جه‌ی‌ن منس‌فیلد در کنار سوفیا لورن / رستوران رومانوف.

میخائیل رومانوف ،‌ رستوران‌دار مشهور «به‌ورلی هیلز» ــ اصالتاً اهل لتونی ــ خود یک بازی‌گر بود که رستوران او پاتوق ستاره‌گان دهه‌های چهل و پنجاه میلادی بود. سال 1960 رستوران او تعطیل شد.

Sunday, December 9, 2007

alaa aiiohaale

بگذارید پای حساب لوس بازی...اما مدتی می‌خواهم وب‌لاگ را دعوت‌نامه‌ای کنم...دوستان‌ای که تمایل دارند اشتراک بشوند ، نشانی جی‌میل خود را در بخش نظر بگذارند... ‌متعاقباً دلیل اين‌كار بر همه مشخص خواهد شد اما علی‌الحساب بدانيد كه می‌خواهم تعداد و آمار خواننده‌گان ثابت وب‌لاگ‌ دستم بیاید،‌اما تنها دلیل اين نخواهد بود...مطمئن باشید جی‌میل‌تان در نظرها اگر درست در جای ای‌میل گذاشته شود ، دیده نخواهد شد...خواهش می‌کنم حتماً جی‌میل باشد...متشکرم...

Friday, December 7, 2007

آتيش داری آبجی؟


...

مگس که بر فرق سرت نشست یعنی یک گه‌ای شده‌ای…سرعت‌گیرهای خیابان از آسفالت زیادی شهرداری‌ست…

و حالا تو گوش کن من چه‌سان می‌گویم:

دو نفر قایق‌سواری می‌کردند...قایق اولی سوراخ می‌شود و می‌بیند چیزی به آخر عمرش نمانده است ولی برای این‌که ضایع نشود تند تند پارو می‌زند...قایق کناری سرعت‌اش را کم می‌کند تا به‌هم برسند و بفرمایی بزند...می‌پرسد: ببینم کمک نمی‌خواهی؟ طرف می‌گوید: نه...دارم دنبال مثال نقض حدیث پیغمبر می‌گردم...
.
.
.
دو دوست در جنگل گم می‌شوند و ناگهان با خرس گریزلی وحشی مواجه می‌شوند...اولی فرز و چالاک درخت را می‌گیرد و بالا می‌رود...رفیق دیگر که جا می‌ماند خودش را به مردن می‌زند...خرس گریزلی که توی قصه‌ی تولستوی این کلک را خوانده بود، با توک پنجه‌اش سیلی نرم‌ای به صورت طرف می‌زند و می‌گوید: بلند شو...به جای درس اخلاق دادن به آن رفیق دیوث‌ات که تو را جا گذاشت، برو یاد بگیر چه‌طور از درخت بالا بروی...پاشو که اشتهای امروز مرا با این بی‌عرضه‌گی‌ت کور کردی...ای بگویم چه کندت ای تولستوی...

خط محال


فاصله‌ی تغییر عقیده چند فرسخ است؟...اصلاً‌ از کجا تا به کجا؟...مبداء این شخصیت از کجاست که تغییرش باید متر آن را تعیین کند که بعدش اصلاً ‌بخواهم یک خط فرضی محال برای آن ترسیم کنم و بگویم: هان پای‌ات را از این‌جا بالاتر و یا پایین‌تر بگذاری خودت نیستی و حریم خط محال را شکسته‌ای...اما بگذارید یک خط فرضی مانند آن خط نامرئی نگاه بازی‌گران سینما بگذارم که اگر مثلاً‌ به کف دست کارگردان نگاه کنی یعنی داری به معشوق‌ات نگاه می‌کنی و کات...یک سوی دیگر و اصلاً‌ فردای همان روز که تو نیستی معشوق در این‌سوی خط فرضی ایستاده است و دارد جواب تو را می‌دهد به کف دست کارگردان و با همان حفظ «راکورد»...بگذار به همین مسخره‌گی و ترتیب دکوپاژ و تقطیع حس به چند فریم نظرم را تغییر دهم و بگویم: من عاشق تایتانیک شده‌ام...فقط به حرمت یک صحنه‌ی کوتاه...و از این صحنه می‌خواهم پل‌ای بزنم به جر و بحث‌ای که دورتادور ام فراگرفته‌است و از من خنده‌زن بر این‌همه پوچی جزیره‌ای ساخته به یبوست سن و سال پیری که...زه...زه...زهازه...جنگ؟...دوستانی دارم که تا مرا می‌بینند و به هوای کار در روزنامه نظرم را راجع به جنگ و سرنوشت آن می‌پرسند و این‌که اگر جنگ بشود چه واکنشی نشان خواهم داد...و چون می‌دانم بازی‌گر این نمایش مزبوهانه( مذبوحانه) نیستم، یک پاسخ بیش‌تر ندارم...درست شبیه آن صحنه‌ی تایتانیک عمل خواهم کرد...و چون در حال و هوای سعدی هستم ، منش سعدی را پیش خواهم گرفت...و در باغ رویایی مولای روم ، فلسفه‌ی خود از هستی را به امردان و قوّادان دیکته می‌گویم و آنان کتابی از برای من می‌نویسند و من پایش به طغراء امضاء می‌زنم که این من بودم...ایستاده در بلندای آزرو...
راستی چه‌را همیشه آرزو را آزرو می‌نویسیم؟
.
.
.
مرتبط

Thursday, December 6, 2007

رنگ زنده‌گی

می‌‌خواهم شما را به تماشای فيلمی كم‌حجم ، زيبا و مفرح ، ‌اما قدیمی ، دعوت كنم.
داستان فيلم را نمی‌گویم تا از هيجان‌اش بیش‌تر لذت ببرید.

با ما هم‌راه باشيد.

رستم دستانم آرزوست

هر سال زمستان یاد خاطراتم از کوچه‌ی مشهور «رستم» آغاز خیابان کارگر شمالی می‌افتم...و کارتن خواب پشمالویی که مرا یاد رستم و والت ویت‌من ، هر دو ، می‌انداخت...و یاد آن تومارهایی که تا همین یکی دو سال پیش امضا می‌زدند برای جا دادن به بی‌سرپناهان...یاد آوازهایی که توی فلش‌ها می‌چپاندند از بی‌‌خانمان‌ها...نمی‌دانم...ولی به گمانم دیگر کسی اصلاً دلش نمی‌خواهد از فقر و تنگ‌دستی چیزی بنویسد...البته حق هم می‌دهم...فضای وب‌لاگ‌شهر باید غرقه در عشق‌های تابوشکنانه و پرده‌های بکارت باشد تا موضوعات عوام‌پسند و بوی کهنه‌گی گرفته‌ای هم‌چون فقر...نمی‌دانم شاید خودم هم یک تصنیف زیبا از حمیرا به این‌ فکر واداشته باشد...شاید؟
از حالا فکر می‌کنم که اگر دون‌ژوان بودم و شب یلدایی بشود و یک بازی یلدایی باشد چه‌گونه فقر و عشق را در این طولانی‌ترین شب تیره درهم بتنم...آخ که جای چارلی خالی و آن دخترک موبور وزخورده‌ که جوری موهایش میزانپلی شده بود که آب از آب تکان نمی‌خورد و شاخه گلی که چارلی با آن معصومیت ابلهانه‌اش جلوی نیش باز مانده‌اش می‌گرفت...و ما باید بر این آسمان‌جل عاشق می‌خندیدیم و از ته دل امیدوار به آینده می‌شدیم...اما چارلی هم بُرید...چارلی «موسیو وردو» دیگر همان چارلی «پسربچه» نبود...
در این وضعیت فقط دیدن فیلمی از «ژانگ ییمو» مرا سرحال می‌آورد...عاشقانه‌های این مرد قیامت می‌کند.
ـــ بازاروف به پهلو خوابید:

ـــ آهان، ‌مرحبا بر این مورچه که مگس نیمه‌جانی را می‌برد. بکش او را و ببر برادر! اهمیت نده که کمی استقامت می‌کند ، و از این‌که تو ، به عنوان حیوان حق داری احساس هم‌دردی ننمایی ، استفاده کن و مانند ما که خود را خرد می‌کنیم ، نباش!

پدران و پسران / تورگنیف / ترجمه: مهری آهی
.
.
.
موسیقی متن سريال اعصاب تركمان كن‌« در برابر باد»

!

چه‌قد دشمن داری خدا...دوستات هم که ماییم...یه مشت عاجز علیل ناقص عقل...که در حق‌شون دشمنی کردی...

مجید جوب‌چی

هاردگردانی

هرچند وقت یک‌بار هاردگردانی دارم و هربار به مطالب‌ای قدیمی در وب‌لاگ‌های پیشین‌ام برمی‌خورم که از زیر دستم در رفته‌اند...هنوز زنده‌ام که روایت کنم:


دمی با ابراهیم گلستان

@
با حسی از کنجکاوی ورق‌ات می‌زنم. سال‌ها با تو مأنوس بودن را با خود مرور می‌کنم.من کی‌ام که با تو بخواهم خودم را برایِ دیگران محک بزنم؟ آن هم نه با سنگ محک جماعت که با سنگ چاقو تیزکنی.بگذار کمی صمیمی‌تر باشم.اگرچه مقابل شما نمی‌توان.به نمایه‌ها می‌روم.تا زود کمی از عطش خود بکاهم.کمی لب تر کنم.به آنان که عشق می‌ورزم و شما برسم. پاسخ‌هایِ همیشه با همان جدیت و تعهد غریب برایِ جماعت کپی‌کار.به صفحه‌یی می‌روم تا هم خودم باشم و هم شما را با خودم یکی کنم.بگذارید از غیر نگویم.من با غیر هستی نمی‌یابم.با خود است که از جنس غیر است.نه غیر آن‌چه غیر است.که از خود غیریت است.و به حال دل خود .به ادبیات الکن خودم غیرت می‌خوانم.بله غیریت من همانا غیرت‌ای‌ست که از ما دریغ داشتند.سخن کوتاه کنم.عین کتاب را می‌آورم.و البته گزیده‌هایِ خودم را.صفحه‌یِ 172 و 173:

«
ابراهیم گلستان ــ ....اصلاً نمی‌دونم چی می‌گن این‌ها.چه جوری به خودشون اجازه می‌دن که اسم صیاد رو نیارن.کاری که صیاد برایِ هنر این مملکت کرده ، فوق‌العاده‌ است.رفت تویِ سیستم تله‌ویزیون و اون «اختاپوس» رو درست کرد که حسابی کار خودش رو می‌کرد....

پرویز جاهد ــ پرویز صیاد دو شخصیت دارد.یک شخصیت روشن‌فکری و یک شخصیت مردمی و عامیانه(popular).

ابراهیم گلستان ــ باز هم تقسیم‌بندی‌هایِ مهمل و کلیشه‌ای! قلق اصل کاریِ صیاد اینه.تمام اون شخصیت روشن‌فکری‌ش رو خوابانده در شخصیت (popular)اش.همیشه برایِ من نمونه عالی این مثال صیاد هست و اون فیلم «اختاپوس»اش که یارو می‌گه که می‌گن اسکندر آمد تخت جمشید رو آتیش زد، ای به قبر پدر اسکندر لعنت،ای هفت جد اسکندر فلان و فلان و فلان.اما ملت! تو دو هزار سال وقت داشتی که این را تعمیر بکنی.چرا نکردی؟ خوب،این فوق‌العاده است دیگه.هی بگی اسکندر آمد آتیش زد.خوب گُه خورد، یا خوب کرد.ولی بعدش چی.الان تو خودت داری جمع‌آوری می‌کنی که کی چی گفته.خوب بگن.تو انتقاد نمی‌کنی.تو داری جمع‌آوریِ حرف اشخاص رو می‌کنی، از خودت این وسط چی می‌گذ‌اری؟ این اشخاص چه مزیتی دارند؟ این اشخاص به درد چه چیزی می‌‌خورند؟ چه‌را باید به آن‌ها استناد کنی؟ هر طفلک آواره‌یِ بی‌کاره‌ای قل می‌خورد، می‌رفت می‌شد نویسنده‌یِ مجله. راه منقّد و نویسنده شدن هم همینه.از آسمون یا مثل اون یارو از اولِ زاییده شدن،نویسنده و منقّد پایین نمی‌آیی،اما وقتی آمدی تویِ گود یاد بگیر درست بچرخی.بفهم چه باید بکنی.شعورش را پیدا کنی.بگذار رویِ علاقه‌ات،رویِ شور ات.نه این که باد کنی و احمق بشوی و هی از مهملات دیگرون نقل بکنی و فکر بکنی کسی هستی.با این‌جور کارها اگر کسی هم باشی از کسی بودن می‌افتی یواش یواش، یا درق! ناگهان،پایین.
....»

نوشتن با دوربین/گفت‌وگویِ پرویز جاهد با ابراهیم گلستان/نشر اختران

یک مونولگ آهسته


در این شیب لغزان که فرهنگ مکتوب ایران آهسته به قعر انزوا سُریده و هیولای عجیب الخلقه‌ای موسوم به فرهنگ شفاهی روی خشت افتاده است و با زبان آویخته و یک دهان عظیم به سوی جامعه پیش می‌خزد،‌ فکر این‌که اهل قلم از محفل‌های اندرونی شعر و داستان‌خوانی بیرون بیایند و بی‌هرگونه رنگ و مرامی گرد هم بنشینند ، و به قصد خروج از این بن‌بست ، این شیب لغزان تدبیر و چاره‌ای در کار بیاورند‌،‌ به جا ، بل‌که واجب است. گفتم فرهنگ شفاهی و آقایان خودم را عرض می‌کنم که این فرهنگی است تیزابی و بسیار بدخیم ، خوره ، که لایه به لایه از زیر روح نسل‌های نورس ما را می‌خورد ، و آن‌ها را به اجسامی دو پا ، خشکیده ، ‌بی‌درون تبدیل می‌کند.( و من در جای خود تأملی روی این فرهنگ شفاهی خواهم کرد.) و شاهد مدعای من این‌که ما اکنون وارد برجی از برج‌های منطقة البروج شده‌ایم که تیراژ فرهنگ مکتوب‌مان ، کتاب ، در یک ملت ظریف شصت میلیونی به دو هزار دانه سقوط کرده ، اسفند دود کنیم که به «سقف» تیراژ در امارات شیخ نشین عربی رسیده است.( اگر برای شیخ نشین کتابی هم گذاشته باشند.) و این را مقایسه کنید با سال 55 و جمعیت سی و شش میلیونی و تازه با اکثریت روستانشین آن زمان ، که تیراژ کتاب‌مان به مرز ده هزار رسیده بود و ما را بگو شکوه داشتیم که نسبت به ملت‌های مهذب دنیا ــ که گاه با جمعیت مشابه تیراژهای شش رقمی دارند ــ در عهد آن قبیله اسمش چی‌ست مائو مائو به سر می‌بریم و این‌که ملت نیست،‌ قبیله است و چه.
اما صاحب این قلم بگوید در این احوال منظور من از کتاب آثار خلاقه ادبی است و هرگونه مبحثی که به نقد ادبی و پایه‌های آن مربوط می‌شود. و آثار خلاقه ادبی را بگیر وجوه سه گانه‌ی شعر ، نمایش‌نامه، داستان ( از نوول تا رمان). وگرنه آب درمانی و خواجه تاج‌دار و شرح بر عَمر و بکر و زید و چه می‌دانم ریختن نوارهای درسی توی کاغذ و این چیزها ممکن است تلّی از کتاب‌های تازه چاپ را به رخ مردم عامی بکشند و فهرست بلند بالایی هم از سلسله انتشارات وطنی به کرسی‌نشینان مرکز یونسکو عرضه کنند، ولی به اعتقاد این خدمت‌گزار هیچ ربطی به زایش فرهنگ ملی ،‌ آثار خلاقه ادبی یا سلوک یک ناشر آب و ریش‌دار با مسلک ندارند. که هر دکان دنبه‌ای که علم طباخی و دانیل استیل و خاطرات حسن خشتکی چاپ زد، ناشر نمی‌شود. هرچند به پاداش این خدمات بدل ، جسارت است ، صدها بند کاغذ اعلا شیر بهایش کینم و در دم صیغه‌اش را به یک مجوز بخوانیم و به یاری ساق‌دوشان تبلیغ و پخش ، حضرت کیسه ایشان را به حجله وصال و فمن یعمل‌اش برسانیم. اما تو بی‌درنگ میان کلام من می‌افتی که آثار خلاقه ادبی مگر چی‌ست که دورش را این‌گونه طلا گرفته‌ای و کتاب را در قاب آن تعریف می‌کنی فقط؟ می‌گویم آثار خلاقه ادبی همان ادبیات است. و ادبیات تابش الوان یک مکث ، نه ــ ادبیات نگاهی است از عمق ناب بر طرح انسان ناتمامی که در بطن دنیای تاریک جنین مانده ، تکان می‌خورد تا هستی تابناک ، منشور یکی چند کلمه وحی متولد شود. می‌دانید ادبیات ثبت این لرزه‌های مهیب دل برای تولد است ؛ چنان که هر اثر وحی گونه‌ای ــ از «عهد عتیق» بیا تا مثلاَ «مانلی» و تا سطرهای شعله‌وری از «طوبی...» ــ این رعشه‌های نورانی یا در عبارت ملای روم «رقص کوه» نهفته است. این است که تصریح می‌کنم آفتاب فرهنگ مکتوب در یک منظومه جهانی ادبیات است و ستارگان این فرهنگ ( تاریخ و فلسفه و باستان شناسی و این دست) فقط در تشعشع جادویی همین ادبیات است که بیدار و مواج می‌شوند و به سیمای مفرغی عصر ما جلال و جلوه و بُعد می‌دهند.هم‌چنانکه هرگاه در منطومه فرهنگ معاصر ایران همه این ستاره‌های دانش بشری برای ما چشمک بزنند و اما آفتاب بلندمان در حجاب ابرهای ضخیم افسرده بماند ، آقا ، چراغ فرهنگ‌مان خاموش است. و این واقعیتی است مسلم بر کل حوزه‌های نشر مشرق و مغرب که بنیاد معنوی دارند ، یا به هر تقدیر ، تظاهر به داشتن‌اش می‌کنند.
پس تا زمانی‌که ما کتاب نداریم( نمایش‌نامه ، داستان ، شعر ) و بازار فرهنگ‌مان چنین رنجور و بی‌رمق است و کاغذ خام از کتاب پُخته دخل بیش‌تری دارد ، عرض می‌شود در مدار باطلی چنبره می‌زنیم که نام دیگرش بحران است ، و آن هم بحران بی‌معنی و خود ساخته‌ای که حتی نمایش‌گاه‌های بین‌المللی کتاب هم با شصت هزار عنوان و چه می‌دانم نَفخ صور و قیل و قال و چه ، باز نمی‌تواند جوابش را بدهند ، سهل است ، در حالی‌که ما رمان‌های طراز اول‌مان را در پستوهای دارالاجازه شیخ کرده‌ایم ( پیر ) و درهای تالارها ، یعنی چشمان مردم را به روی نمایش‌نامه‌های برجسته بسته‌ایم و شهر را هم که جز در بافت قُدمایی آن تهاجم فرهنگی می‌دانیم ، تا در به روی این پاشنه می‌چرخد ، خدمت‌گزار را عقیده بر این است که برگذاری نمایش‌گاه های کتاب ، انتخاب به‌ترین‌های سال ، اهدای نشان‌های درجه یک عملی و سوبسید‌های مقوّی‌، نه تنها ظاهرسازی و پنهان‌کاری می‌شود ــ که بر من ببخشید اگر دو روی سکه سالوس‌اند ــ بل‌که این‌همه در قلب نظم خود هرج و مرج و آنارشی ، و پوست کنده بخواهی ، دامن زدن به این بحران ظالمانه و ناموجه است...

اکبر رادی / فرهنگ شفاهی ما و یک مونولگ آهسته / آدینه ، شماره 94 ، شهریور 1373

بن بست شهید رستگاری

روز به روز معنوی‌تر می‌شویم و از طرفی‌ روز به روز از دین رسمی خود دورتر...چه‌راکه هرچه پیش می‌رویم نظم میان روابط علت و معلول را گم می‌کنیم و با قواعدی که خود به آن‌ها اندیشیده‌ بودیم ناهم‌خوانی پیدا می‌کند ، بنابراین روی به متافیزیک می‌آوریم و درست مانند حمید هامون از هم گسیخته و در پی معجزتی خواهیم بود.چه‌راكه به قول دوستی ایمان نيز خود به معنای اميد است. خیلی دوست داشتم آن طغيان نيهيليستي كامو را باور كنم...كاش می‌توانستم، به اين فريادهای ياوه دل‌‌خوش باشم.

Wednesday, December 5, 2007

نمدمالی شتر پارسا

گویا یورش مغول می‌بایست در برابر زهد خلیفه مستعصم عاجز بالله که قرائت قرآن را به رسیده‌گی امور خلافت ترجیح می‌داد ،‌سر به نماز می‌سجود و این توسل به باری‌تعالی قلم‌روی او را از گزند بی‌دینان اندک زمانی نجات می‌داد. او به همان حکومت اسمی هم راضی بود. مغول نیز به این خزیدن به کنج عزلت رضا داشت.
خلیفه‌ی خوش‌نویس و اهل دل و موسیقی به اطراف کاری نداشت و کتاب‌خانه را بیش‌تر دوست می‌داشت.وزیر او مؤید الدین ‌العلقمی در خفا و با نامه به استقبال هلاکو می‌شتافت و مقدمات شرف‌یابی را فراهم می‌کرد. اما انگار همان استراتژی مغول به‌تر جواب می‌داد:
کرنش کن و زنده‌گی کن.

هزاران هزار بار درود بر خواجه نصیر و ِتوسی که کوه‌ای در ماه به نام خویش مزین کرد و بر آستان مغول بوسه زد و مستعصم سنّی را به احکام ثانویه آن چنان نواخت که قطره خونی از میانه‌ی پالان نمد چکه نکرد...خواجه‌ی لوءلوء به پاس این‌همه دانش زیج ایرانی را بر پیشانی افتخارات‌اش داغ نهاد...تا همواره ایران پارسی بماند.

Aesthetic

this photo is decorative

زيبایی به معنای خلّص كلام

Tuesday, December 4, 2007

خواب برفراز منهتن


برای تو

روی عکس کليک کن.

30 Rock
PHOTO BY: Charles C. Ebbets / 1932

لطفاً‌ خمیر دندان را تف کنید

عادت داشت مثل همیشه ساعت تله‌ویزیون را کوک کند و با روشن شدن تله‌ویزیون او هم بلند شود...زنده‌گی او این‌روزها بسیار وابسته به تله‌ویزیون شده است...خودش را با آن می‌خواباند...با آن هم بیدار می‌کند...بیش‌ترین لذت‌ای که می‌برد از مستندهای حیات وحش است...اما ام‌شب کمی با شب‌های پیش‌تر فرق می‌کند...اضطراب دارد...دل‌دل دارد...حالا هم که باتری ریموت کنترل تمام شده‌است و هرچه تکمه‌ها را می‌فشارد فایده ندارد...هی بلند می‌شود جلو می‌رود کانال عوض می‌کند...یک‌وری می‌افتد توی رخت‌خواب‌اش...دوباره بلند می‌شود کانال تله‌ویزیون را عوض می‌کند...رخت‌‌خواب را می‌کشد نزدیک‌تر به تله‌ویزیون...سعی می‌کند با شست پایش تکمه‌های بالا و پایین را بفشارد...هی با خود درگیر است تا تکمه‌ را فشار دهد...با هر تقلا زبانش زیر دندان‌اش بیش‌تر فشرده می‌شود و نوک‌اش می‌پیچد به گوشه‌‌ی راست دهان‌اش...اما شست‌اش به تکمه‌های بغل می‌گیرد...یک‌بار منو باز می‌شود...یک‌بار صدا کم می‌شود...بلند می‌شود و توی کشوی میز دنبال یک آنتن شکسته‌ی سرخود تله‌ویزیون می‌گردد...آنتن ریغماسی‌تر از این حرف‌هاست...زود کمر خم می‌کند...بیش‌تر فشار می‌آورد و از وسط دو نصف می‌شود...به آش‌پزخانه می‌رود و یک سیخ جگر برمی‌دارد...فرو می‌کند...اما انگار به‌جایی فشارمی‌آورد که اتصالی دارد...و چون از دسته نگرفته است...یک‌آن برق می‌گیردش...عصبانی سیخ را به گوشه‌ای پرتاب می‌کند...بلند می‌شود و می‌رود سر وقت یخ‌چال...یک‌تکه گوشت خام برمی‌داد و می‌جود و تف می‌کند...حالا یک تکه لثه‌مانند لای دندان‌اش رفته است و کلافه‌اش می‌کند...هرچه با انگشت و چوب‌خلال و مسواک ورمی‌رود فایده ندارد...مسواک می‌زند...یک‌هو هوس می‌کند خمیر دندان را ببلعد...کمی غورت می‌دهد...اما از ترس این‌که بمیرد بقیه‌اش را تف می‌کند...هنوز مردد است که فلوراید کشنده‌ است یا نه...دوباره به سراغ یخ‌چال می‌رود...یک سیب بزرگ برمی‌داد...می‌خواهد گاز بزند که هوس می‌کند با خود ببرد توی رخت‌خواب و فقط آن‌را بو بکشد...شاید با بوی سیب خوابش ببرد...اما کلافه‌است...بالاخره سراغ دفترچه تله‌فون‌اش می‌رود و شماره‌ای می‌گیرد:

لطفاً پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید، متشکرم. هان هان یادم رفت...شماره تله‌فون‌تان را هم حتماً ‌ذکر کنید...با سپاس.

صدای بوق که درمی‌آید...کمی نفس می‌گیرد...اما قطع می‌کند...به سراغ کاغذ می‌رود و شروع به نوشتن می‌کند...خط خط ای می‌کند...دوباره می‌نویسد...کاغذ عوض می‌کند و دست‌خطش را می‌بیند که همین‌طور سطر به سطر سقوط می‌کند و هی مورب‌تر می‌شود...بالاخره رضایت می‌دهد...دوباره شماره می‌گیرد...صدای بوق بلند می‌شود. تا می‌خواهد بگوید سلام...خلط غلیظی توی گلویش جمع می‌شود و صدایش می‌گیرد...گوشی را می‌گذارد و تا به دست‌شویی برسد خلط را غورت داده است...دوباره پشت تله‌فون می‌رود...کمی حالت تهوع دارد...احساس می‌کند خلط نبوده ‌است و آب دماغ‌ای بوده‌است که از تنبلی نگرفته و بالا رفته و از مجاری هوا وارد مری و حالا وارد معده‌اش شده ‌است...به آن‌ که فکر می‌کند حالت تهوع پیدا می‌کند.
چند نفس عمیق می‌کشد و چندبار از روی کاغذ آهسته برای خود می‌خواند. شماره می‌گیرد و زنی با صدای آهسته و شمرده می‌گوید:

لطفاً پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید، متشکرم. هان هان یادم رفت...شماره تله‌فون‌تان را هم حتماً ‌ذکر کنید...با سپاس.

و او این پیغام را می‌گذارد:

سلام سکینه جان...حالت چه‌طور است؟...امیدوارم امروز بهتر باشی. دیروز هرچی با شماره‌ات تماس گرفتم فایده‌ای نداشت. سکینه جان، باقر به من گفت که حالت زیاد خوب نی‌ست...فهمیدم بابت چی‌ست...اما خدا به سر شاهد است که چیزی به او نگفتم. می‌توانی از خودش بپرسی که من...یعنی شمسعلی به تو آیا گفته‌ام که بابات زورش می‌آید پول بدهد خرش را عوض کند یا نه؟...به جان سکینه، حرف توی دهان می‌‌گذارند..من فقط گفتم: نباید آدم این‌قدر دست و دل‌باز باشد...تو هم بهت برخورد...باور کن فقط یک شوخی بی‌نمک بود...می‌دانی‌که؟
(با بغض) سکینه جان خدا به سر شاهد است، خودت خوب می‌دانی که اشتباه است...سکینه جان...من از دار دنیا فقط تو یک سکینه را دارم...به آن برادر دیوث‌ات کاری ندارم...هیچ‌کس نداند من یکی که می‌دانم ، هرچه تو سکینه‌ی نازنین‌ام چشم و چال‌ات را درمی‌آوری و جوراب پشمی می‌بافی و می‌دهی دست آن مرتیکه قرمساق...که بفروشد...او هم همه را دود می‌کند...سکینه جان...به خدا من فقط می‌خواستم بگویم: ببین...سکینه جان...

ناگهان تله‌ویزیون روشن می‌شود...و برنامه‌ی ورزش صبح‌گاهی پخش می‌کند:

حالا دست‌ها بالا...با شماره شروع می‌کنیم...یک...دو...سه...حالا برعکس...یک...دو...سه...

Sunday, December 2, 2007

?you know who i am

فکر کردن به این‌که relax قشنگ‌تره یا calm down سخت نی‌ست...من باشم حتماً اولی رو انتخاب می‌کنم.

تک‌خوانی

همین چند روز پیش که مردی را به جرم قتل کودکی می‌خواستند بالای دار کشند...اول‌اش سیگاری طلبید...سیگار را روشن گذاشت و نکشید...همه به معنای کارش فکر می‌کردیم...من از دور می‌دیدم...من برای تماشا نرفته بودم...از آن‌جا می‌گذشتم...رفته بودم یک کیلو گوشت چرخ‌کرده بخرم...می‌خواستم برای شام شب ، کباب دولی درست کنم...اما از رهگذران پرسیدم جرم‌اش چه بوده است و گفتند: پسر بچه‌ای را کشته است....گفتم: ها...مرد خندید و گفت: دلیل‌اش را اگر بدانی می‌خندی...به او گفتم: خب پس این حق اوست که مرگ‌اش با خنده باشد...خندید و گفت: پسر بچه به او گفته است: آقا این صدتومان‌ای مرا که توی راه‌آب افتاده است برایم بیرون می‌آوری؟...مردک دولا می‌شود که قرت بادی از او درمی‌رود...زنی از کنارش می‌گذرد و سخت به او می‌خندد...مرد بلند می‌شود و می‌ایستد و تیزی دیگری در می‌کند...زن این‌بار عصبانی می‌شود و فحش‌ای نثار می‌کند...مرد خیلی آرام کودک را پیش می‌آورد...

زیاد به حرف‌های مرد گوش نمی‌دادم...معلوم بود که دارد دری‌وری می‌گوید...حواس‌ام بیش‌تر به ته سیگار دست اعدامی بود...سکوت لابه‌لای هم‌همه موج برمی‌داشت و نسیم خنکی بوی خاک به دماغ می‌زد. دیگر علت اعدام را نمی‌خواستم بدانم...زیبایی مرگ را بیش‌تر می‌خواستم بدانم...این مرگ چه زیبایی داشت که این‌همه ایستاده‌اند به تماشا...مرد انگار چیزی راه بر گلویش بسته بود و شاید می‌خواست به‌تر نفس بکشد...آروق‌ای زد...از خنده‌ی آن دور و بر و حالت گلوی‌اش فهمیدم باد گلو بود...شاید هم چیزی گفت...نمی‌دانم...دستان‌اش را مانند فاتح قاره‌ی آمریکا بالا آورد...لبخندی بر لبان‌اش نشست و فریاد برآورد: همه‌گی خوش آمدید...ناگهان امان ندادند و از ترس وهم‌ای که لای جمعیت پرسه می‌زد طناب را بالا کشیدند...هوپ‌ای صدا در گلو شکست...«اوه» سینه به سینه گشت...نیم‌دوری زد و تا به گوش‌ام رسید ، جیغ خفیف زنی تک‌خوانی كرد و موج‌ای به گردن‌ها داد...همه به سوی من برگشتند...من اما تکه‌ای از نان سنگک‌ توی بغلم کندم و توی دهان گذاشتم...مکث‌ای کردم و ناگهان بلند بلند خندیدم.

Saturday, December 1, 2007

وات دو یو سی؟


سال 1358 است. کودکی رو به دوربین زل می‌زند. چند سال دارد؟ به چه می‌اندیشد؟...به دندان‌های ریز شیری‌اش خیره می‌شوم.