بي تو              

Tuesday, September 30, 2008

its a miracle

آن‌دو در حسرت یک جابه جایی حسی بودند. مرد از این که دمادم یک پخته‌گی بدلی او را تا مرز درایت مشایعت کند متنفر بود اما دم برنمی‌آورد. پسر آن شوری که مدام سر ریز می‌کرد و هدرش می‌داد را ریز ریز می‌‌‌خواست. یک آرامش و وقار می‌خواست تا محبوب‌اش کند. یک محبوبیت مادرانه می‌خواست. یک تحلیل درست و حسابی می‌خواست. یک هواخوری و یک پیاده‌روی شاید بتواند ریشه‌های درد را بیرون بکشد. آن‌قدر که ساعت‌ها با خود حرف زدن فقط سلول‌های خاکستری مغزش‌اش را فنا می‌کرد. پسر به واکنش‌های احتمالی مرد می‌اندیشید و به سمت خانه می‌دوید. اگر به او فحش بدهد چه واکنش‌هایی نشان خواهد داد؟ ...خنده‌ای از سر خامی او سرخواهد داد؟...باز هم همان سکوت و رنج به درون تبعید کرده را دارد؟....و یا یک آن او هم پس از سال‌ها سکوت هم‌چون بهمن‌ای از هیجانات سرکوفته‌ی سال‌‌ها تل‌انبار سر ریز می‌شود و شاید خوش‌حال هم بشود اگر پس از سال‌های این‌همه هیچ بودن از همه‌ ، جوان‌ای را فقط به جرم خشم‌ای آنی کشته است.بالاخره یک دلیل کافی برای خود یافته است. گزینه‌هایی که مسیر رسیدن به خانه را نه کوتاه که طولانی‌تر می‌کرد. مسیری که خدا خدا می‌کنی هیچ‌گاه پایان‌ای نداشته باشد. تأخیر همیشه قوت قلب است برای ما.دوست داریم در این مسیر ماشین‌ای زیرمان بگیرد. و تمام شود همه هوس‌ها و اضطراب‌ها. به این فکر می‌کرد کاش مردی که از او نفرت داشت را انقدر دوست نمی‌داشت. کاش عاشق نوشته‌های این مرد نمی‌بود.دعا می‌کرد او نباشد. به تمام موقعیت‌های اشک‌انگیز فکر می‌کرد. این‌که همه در نهایت قدرت او را در این بازی نمایان می‌کند. به این‌که هرچه باشد آن نویسنده هرچه‌قدر هم خوب نوشته باشد باز پیچیده‌گی‌های ذهنی او را ندارد.
خواه ناخواه به یک تعادل سیستماتیک در این کائوس عمیق می‌شوی. به شبکه‌ی مولکولی قتل‌های زنجیره‌ای دقیق می‌شوی. به هاشورهایی که معمولاً کارآگاهان در دنبال کردن آثار جنایت مد نظر دارند عمیق می‌شوی و درنهایت پس از آن‌که سه بار «رحم الله من یقرأ فاتحه مع الصلوات» در گوش هوش‌ات زنگ می‌زند تنها به یک جمله می‌رسی.
صدایی در گوش‌اش طنین انداخت: بی‌خود تلاش نکن خودت را از معناها تهی کنی. بشر به معناهای ساخته‌گی‌ خود زنده‌است.به معجزه نیاز دارد. به صدا پاسخ داد: خنده‌دار هم لابد این‌جاست که همین معنای ساخته‌گی را یک‌روز ببازیم.

به صدا گفت: پس یک دلیل بیش‌تر ندارد، معجزه یعنی ایمان به درستی ِکار خود. درست است؟

صدا خندید.
می‌خندید و می‌لرزید. تهوع داشت. معده‌اش باز سوزن سوزن می‌شد. از اثرات اسید الکل نبود. از اثرات اسیدی بود که به وقت ایمان ِقلبی به کار ِدرست‌ ترشح می‌شود.

ظرف‌ای آب ‌را در نظر آور. می‌دوی و آب شتک می‌زند. ناگهان می‌ایستی باز شتک می‌زند.
تا به‌حال در حال دویدن فکر کرده‌ای؟ تا به‌حال زمان را در لحظه‌ی شتاب ایستانده‌ای؟

Monday, September 29, 2008

میسیون مرگ

از من می‌پرسد: آیا فیلم سنگ‌سار زن یزیدی در کردستان را دیده‌ای؟

می‌گویم: بله.

می‌گوید: به نظر شما آیا مانند آمریکا که به بهانه برقراری دموکراسی به کشورهایی چون عراق و افغانستان حمله می‌کند باید بساط این خرافات و این حماقت‌ها را با حمله برچید؟

می‌پرسم: چه‌طور فکر می‌کنی خرافات یعنی حماقت؟

می‌گوید: یعنی نظر شما موافقت با سنگ‌سار زن است؟

می‌گویم: می‌دانی استعمار برای ساختن آمده است؟ با چند مرحله مأموریت؟ یک‌بار مستشار نظامی می‌فرستد. بعد که عرضه آمد تقاضا هم می‌آید. بعد میسیون می‌فرستد. خب از نظر میسیون عمل غیرانسانی غیرمتمدنانه و خرافی‌ تعریف خود را دارد و از منظر او باید شعور فهم مفاهیم میسیون را پیدا کرد.

می‌‌پرسد: پس یعنی سنگ‌سار آن زن غیرمتمدنانه نی‌ست؟

می‌گویم: من این را نگفتم.

می‌‌پرسد: آیا ما این اجازه را داریم کاری به اعتقادات دیگران داشته باشیم؟

می‌گویم: عقیده به نظر تو چی‌ست؟

می‌پرسد: یعنی به نظر شما این‌ها اعتقاد نی‌ست؟

می‌گویم: اعتقاد زمینه‌های متعددی برای بروز دارد. یکی جغرافیا و آب‌وهوا. یکی ژنتیک که آن‌هم مربوط است به زمینه‌ی جغرافیایی. یکی اصطکاک با دیگران که این‌هم بسته به موقعیت جغرافیایی‌ست.

می‌پرسد: یعنی آب‌و‌هوا خصوصیات اخلاقی آدم‌ها را می‌سازد؟ یعنی اخلاق امری نسبی‌ست؟ پس‌ چه‌را همه ادیان زمینه‌های اخلاقی مشترکی دارند؟

می‌گویم: نمی‌تواند این زمینه‌های مشترک یک منبع ناشر واحد داشته‌ باشد؟ از تبادل و تصادم به هم‌دیگر سرایت کرده‌ باشد؟

می‌پرسد: پس خوبی ذاتی نی‌ست و باید آموخت؟

می‌‌گویم: خوبی به چی‌ست؟ به نجات زنی یزیدی از مرگ که مرگ‌اش در جغرافیای خود او یعنی خوبی؟

می‌پرسد: پس زن باید سنگ‌سار شود؟

می‌گویم: زمینه‌های برابری اول باید فرآهم شود بعد تصمیم گرفته شود. بعد قضاوت شود. بعد حکم صادر شود.

می‌پرسد: برای نجات جان‌ای باید زمینه‌اش فرآهم شود؟

می‌گویم: نزدیک به یک‌صد سال پیش چند انسان‌شانس برجسته قبیله‌ای را کشف کردند که از قضا در حال به‌جا آوردن زنده‌به‌گوری شاه‌شان بودند. گروه نجات دست‌به‌کار شد. اما درکمال تعجب دیدند خود شاه قبیله بر آن‌ها خشم گرفته‌است و از این‌کارشان منع می‌کند.

می‌پرسد: تاوان حماقت را چه‌گونه باید داد؟

می‌گویم: مشکل حکایت «فیل در تاریکی» در خود همین مفاهیم است. وگرنه آگاهی پیچیده‌تر از این‌‌هاست.

می‌پرسد: یعنی با نظرات مولانا مخالفی؟

چیزی نمی‌گویم و فقط به خود مفهوم مرگ فکر می‌کنم.

نگاه

دبیر جشن از من خواست برای جشن‌ای که قرار است برگزار شود یادداشتی راجع به فیلم کوتاه بنویسم. گفتم: نظرم مثبت نخواهد بود. گفت: می‌خواهی مقصر را که بدانی؟...گفتم: منظورت از مقصر را نمی‌فهمم. گفت: خب توی این وضعیت‌ای که درست کرده‌اند توقع داری سینما هم داشته باشیم؟ می‌خواستم بگویم: پس جمع کنید بساط عیش‌تان را...چند وقت پیش در جلسه‌ای از محمد شیروانی که فیلم پر مدعای هفت زن فیلم‌ساز نابینا را نمایش می‌داد در خانه سینما پرسیدم: چه‌طور شما از نقش یک advisor عدول کرده‌اید و میزان‌سن به فیلم‌های دیگران داده‌اید؟ اگر این خانم نابیناست چه‌طور وقتی از عدالت سخن می‌گوید شمایل مورب و رو‌ به ‌سقوط علی مظهر عدالت را پشت سر داریم؟ ( خود خانم که اتفاقاً ام‌شب در یک مسابقه مسخره هم دیدم‌اش نقش خودش را بازی می‌کرد.) و سووالات‌ای از این دست از دیگر دوستان محمد شیروانی را مجبور کرد تا نقش خودش را در حد یک کات‌زننده‌ی میزان‌دهنده‌ی بازی‌گر با ایده‌ها تنزل دهد.
گفت: علی درست نی‌ست این خودزنی! باید از مسوولین انتقاد کرد. زاویه یادداشت‌ات چی‌ست؟ گفتم: نگاه. نبود نگاه. گفت: یک کمی توضیح بده.گفتم: آن‌شب تدوین کلی روضه برای رفیق‌مان خواندم آخرش کلی مضحکه کردمان که یعنی خب یعنی این‌جا نگاه نبوده است و آن‌جا نگاه داشته‌ایم؟ بی‌خیال طرح موضوع شدم. گفتم: موضوع دیگری دارم. گفت: بگو. گفتم: درحد یک ستون به دست‌ات می‌رسانم. گفت: نه، بیش‌تر هم شد این اجازه را داری. منظورم کسان دیگر بود. کلی منت و هندوانه زیر بغل گذاشت تا آخر راضی شد آن موضوع دیگرم یعنی موضوع تبعید مخاطب سینما به خانه‌ها را بنویسم.

می‌دانی چه‌را درفیلم مشق شب این‌قدر دوربین حضور فعالی دارد؟ نقش بازجو را دارد؟

چه‌را دانش‌آموزان با این‌که نه «ولی» در کنارشان دارند و نه «مربی» مدرسه خفت‌شان کرده‌است باز با تظاهر و دو رویی می‌گویند که مشق شب را به کارتون ترجیح می‌دهیم؟

برخلاف مانی حقیقی عزیز زیاد هم معتقد نیستم که بچه‌های فیلم‌های کیارستمی معصوم‌اند.

ما مرحله به مرحله یاد می‌گیریم برای آن‌که گلیم پاره‌مان را از آب‌لجن بیرون بکشیم هزار دونگ به کار بزنیم.

Sunday, September 28, 2008

دوباره می‌...ات ای وطن

جسارت بنده را دوستان هم‌پیاله ببخشایند اگر به وقت مستی ساکت‌ام این‌قدر و به وقت نوشتن این‌قدر وراج و به وقت فکر کردن این‌قدر پر هیاهو.

شرمنده اگر چندبار گفته‌ام ملتی که این‌همه شعار بر دیواره‌های‌اش کوبیده‌اند ، از نبود همان شعارها رنج می‌کشد و اگر دیدی در حیات دست‌گاه پادشاهان عادل بر سنگ‌ای یا گِل‌ای خام نوشته‌اند: از دروگ بپرهیزید که مایه‌ی تنگ‌سالی‌ست. بدان که دروگ و تزویر در آن دیار بی‌داد می‌کرده‌است.
مگر چه حاجت‌ است به مدالیون‌ای که سنجاق به پرچم‌ای شود؟ که مثلاً من نادان بفهمم جمهوری دموکراتیک کنگو؟ این دموکراتیک یعنی از دموکراسی خبری نی‌ست علی‌ایحاله. اگربود که این‌قدر توی بوق دمیدن نداشت. آن‌هم از سرگشادش.
ای بابا نفرمایید؟ قلقلک بدهید اما از این شعارها دست بردارید.

i VOTE

چه حالی کردم وقتی مناظره‌ی ایستاده‌ی stand up comedy-‌وار اوباما و مک‌کین را می‌دیدم. من هم ولو افتاده بودم یک‌ور و سپاس به زاویه‌های خنثای دوربین صدای آمریکا می‌فرستادم و از طرفی متناوب زاویه دوربین‌های الجزیره را هم چک می‌کردم. زاویه دوربین غالب این شبکه، از پهلوی چپ مک کین بود و مک‌کین را وقتی اوباما حرف می‌زد لابه‌لای کاغذهای‌اش نشان می‌داد. زاویه‌ی تخت و خنثی و برش زده‌ی صدای آمریکا در دو قاب چسبانده و full shot مماس بر هم کرده بودشان. و از نکات جالب این‌که در این زاویه‌ی تخت از روبه‌رو وقتی اوباما رو‌به‌رو به مک کین می‌گفت، مجری اشاره کرد: به من نگو به مک‌کین جان بگو.
پوزخندهای اوباما مثل بچه‌هایی که بخواهند شکلک دربیاورند ، عذاب‌آور بود و نشان از خامی او و مدعای سواد بالا داشتن او داشت. اما بیان زیبای مک کین حتی مجالی به خرفتی‌های سنتی‌اش نمی‌داد تا از این‌همه فصاحت اندکی بیش‌تر کیفور باشیم. ضمانتی که اوباما از عواقب اندیشه‌های مک‌کین می‌خواست و احاله‌‌ی 45‌ ساله‌گی مک‌کین از نکات بسیار طریف!!! و بسی زیبای مناظره بود. دیگر بماند شاهد گرفتن دکتر کسینجر اوج کمدی از دو طرف بود.

من که باز هم می‌گویم: اگر امیدی برای آینده‌ی این انتخابات کمیک مانده باشد ، همانا در اندام ورزیده‌ی شکارچی گوزن شمالی ، سارا جان پالین (په‌ی‌لین شما) خودمان نهفته است.

بالش زیردست را جا‌به‌جا می‌ کردم. حس‌اش نبود اما می‌خواستم بروم کامپیوترم را آتش کنم تا با کارت تی‌وی capture کنم.

حس نبود دیگر؟ اما تا دل‌تان بخواهد طنزی سرخوشانه داشت که مطابق بود با طنز رویایی «دزدان دریای کارائیب»


راستی این bail out هم از آن‌هاست ها؟

Clash of Civilizations

برای communicating سه مرحله پشت هم می‌آورند:

Functions

Notions

Situations

چه خوب بود فرهنگ‌مان را هم به این سه‌تا بخش می‌کردیم تا تفاهم‌نامه‌ای باشد برای فهمیدن هم.

سال 76 داریوش شایگان از جنگ تمدن‌ها و سایش آن‌ها با هم در دانش‌گاه‌ای آمریکایی گفت که سال 78 آرامش دوستدار به فارسی برگرداندش. سال 93 اما هانتینگتون درجواب کتاب یک‌سال پیش‌تر فوکویاما از جنگ تمدن‌ها گفت تا چند سال بعدترش مردی با عبای شکلاتی معکوس‌اش کند و شوالیه‌های میزگرد را به چمن گلف بکشاند تا ضمن ضربات هوش‌مندانه برای رسیدن به هدف بیش‌تر هم‌دیگر را محک بزنند.

درفرهنگ غربی برای محک شریک جنسی خود میز غذا فرآهم می‌کنی. و برای محک شریک تجاری خود به چمن گلف دعوت‌اش می‌کنی.

در فرهنگ شرقی اما فقط ناز است و نیاز. کس خوار پیاز.


GPS

یک‌شنبه‌ها برنامه‌ی فرید ذکریا را می‌بینی؟ GPS را می‌گویم. عجیب گرم و صمیمی‌ست. عجب اسمی دارد. خواسته‌ی عجیبی‌‌ست اگر در پربیننده‌ترین ساعت، احمد زیدآبادی هم برنامه‌ای در شبکه ملی‌مان داشته باشد؟

معذرت می‌خواهم.

زیاده عرضی بود!

بخشی از سخنان منقلب‌کننده‌ خودم

یکی از راه‌‌های دفاع از صیانت قلم و پاس‌داشت موجی که برمی‌خیزد از رگ‌رگ کلمه‌ها ، و یکی از راه‌های من برای ماندن به حال خویشتن‌ای که ذره‌ذره من‌اش کرده‌است و منع‌اش نمی‌دارد، این رفتن و بازگشتن‌های مکرر است. چند سالی پیش به حکم اشتیاق‌ای که داشتم وب‌لاگ‌هایی که دوست داشتم را در گوشه‌ی یادداشت‌های‌ام ، درست زیر آینه بغل صفحه‌ام ، به نوبت داغ می‌زدم و برمی‌داشتم تا سهام عدالت همه باشد. چندی هم به طراحی سایت‌ای می‌اندیشیدم که در آن از چارگوشه‌ی ایران به اکتشاف وب‌لاگ از دل گل‌سنگ‌ها و خاره‌ها بکوشند بس‌که آزار دیدم و می‌بینم از این یک‌پارچه‌گی عبث. این همه‌بوده‌‌گی بی‌مایه که گوگول‌ریدر هم نمک‌ای بر این زخم‌اش پاشید. چه یاوه است این فیدخوانی و خوراک‌یابی! که هر روزت به خواندن مکرر یک متن‌ای که در خود مکرر می‌شود و دیگر هیچ نقش‌ای ندارد هیچ که بافت‌ای هم ندارد هیچ و بس‌که ورمال شده ، رشته می‌شود و دانه در می‌کند رج‌رجه‌های‌اش.
پس هراس‌ای بود همیشه از یافتن و آشنا کردن نویسنده‌گان‌ای که جمعیت‌ای کوچک اما نجیب می‌خوانندشان و نرم و پیوسته قد می‌کشند. چه‌راکه به چشم خویش مرگ تدریجی مح‌{بوس} رویاها را دیده‌ام. و به مجرد هل داده شدن به مجمع‌ای بزرگ‌تر و عرق از پیشانی برگرفتن و فراموشی اصل کلام ، کم‌کم اعتماد ِبه عمد کاذب دوره‌شان کرد. بذل را آن‌قدر بخشیده‌اندش که حالا ابتذال محاصره‌اش می‌کند. من خود به چشم خویشتن دیدم که جان‌اش می‌رود. من مرگ تدریجی رویا را دیده‌ام...اما این‌بار نویسنده‌ای دیدم که گویا کم دوست شناخته ندارد اما «فعلاً» خوب می‌رود. اما گاهی «لوچ» می‌بیند اما تا دل‌ات بخواهد «حتماً» اطعام کلمه دارد در این روزه‌ی قلم و بد بویی چاک کلام.

خوبی‌ش این است که باعث «فعلاً» دل‌گرمی‌ست.

تاج خار

اگر مرد بودی لابد به زبان جنسیت تو را می‌باید تحسین کنیم. اگر مرد بودی می‌گفتیم کیرت طلا.
اما می‌گویم‌ات:
قلم‌ات اگر طلا هم بوده باشد و به جوهر خون جگر هم زده باشی ، عاقبت‌اش را دیدیم...بگذار دیگر برای وفات شجاعت ختم نگیریم. بانوی من. تا تو هستی. تا شمایان هستید. درود ما نثار آزادی باد.
.
.
.
من قطعا قواره‌ام به نویسندگان قدر کشورم نمی‌خورد که طلب فرهنگی‌ام از دولت احمدی‌نژاد با میزان بدهی سنگینی که این دولت به نویسندگان و ناشران خوشنام و نکونام کشورم دارد، برابری کند اما در همین حد و اندازه خردی که دارم از آزادی مطلقی که احمدی‌نژاد خبرش را در مقر سازمان ملل داده است، خرسندم و بی هراس از عاقبت کار ، گوشه ای از این وعده بزرگ احمدی‌نژاد را می‌گیرم تا هم به او و هم به مفهوم این “آزادی مطلق” کمک کوچکی بکنم.

ایران 22

از نوستالژی‌های هر روز من گذشتن از کنار آن دویست و شش سیاه‌ای‌ست که یک خرس کوچک جلوی‌اش آویزان است و همیشه هم یک‌جور به دیوار تکیه داده است.یک‌جور حجرالاسود من شده است این ماشین. سر-ام را به شیشه‌اش می‌چسبانم و تو دوزی‌اش را می‌بینم. گاهی لبان‌ام را به شیشه‌اش می‌چسبانم. چه بوی خوبی. خیابان‌ای که از آن می‌گذرم، نوستالژی من است. مخصوصاً دیدن آن فتوکپی-پرینت نبش کوچه...


شماره‌ی مرکز مطالعات بهانه‌ی خوبی نی‌ست برای سخن گفتن با خانم دکتر علی‌آبادی:

....


از خانم دکتر نشانی یک آلزایمری را بپرسید ، حتماً دقیق و کامل می‌شناسد. از او بپرسید چه‌چیزهای غریب‌ای یادش هست و چه‌چیزهای عادی را اصلا یادش نی‌ست.
از او بپرسید چه شد بنی اسدی دیگر نیامد؟ حتماً یادی هم از من می‌کند. از او بپرسید فلانی نظرش راجع به دکتر فرقانی چی‌ست. حتماً می‌گوید: هاه خود خود مرتیکه‌اش است.


تو را هر روز بو می‌کشم. باور نداری؟ به آن خرس‌ای که بالای سر آویخته‌ای خیره شو. او خوب مرا می‌شناسد.

Saturday, September 27, 2008

Encore

برای ِباراندن ابرهای نا بارور و برای به حجله کشاندن عروس‌ای که رفته گل بی‌خار بچیند ، همه با هم می‌‌خوانیم:

خوشگلا باید رای بدن.

درخشش ابدی یک کس‌مغز

و آن‌گاه کبوتر پیام‌آور صلح از ساحل بازگشت در حالی‌که هیکل‌اش قیری بود و به نوک‌اندرش مزید گونی. نوح بفرمودش که کس‌مغز گفتم‌ات برو ببین زمین خشک شده است تا لنگر بیندازیم یا نه؟ آن‌وقت تو رفته‌ای ببینی بام‌های‌شان ایزو گام شده است یا نه؟

کبوتر که خیلی به‌ش بر خورده بود پشت‌اش را کرد و رفت به نزد کلاغ رانده از درگاه نوح.

کلاغ مشغول خلال کردن منقارش بود و لثه‌های گوشت موش را پاک می‌کرد و ملچ ملوچ می‌کرد.

کبوتر اصولا خیلی پرحرف‌است و کلاغ به عکس او دوست دارد بنشیند به روش جدید پرواز دسته‌جمعی پرنده‌گان نگاه کند. همیشه با خودش می‌گوید: این چه مکانیسم‌ای دارد که طفلی داوینچی را واداشت تا بنشیند از جزییات پرواز اتود بزند. دقیقاً لغت اتود را به‌کار نبرد اما همین منظورش بود. رشته‌ی افکار نیمه‌چرندش را کبوتر زخم خورده پاره کرد. چه شده چه نشده که کبوتر از احوالات گفت. کلاغ که خوب مأموریت را خودش انجام نداده بود چیزی نگفت. فقط با توک زبان‌اش دنبال بقیه‌ی لثه‌ی گیرکرده توی منقارش گشت.

کبوتر گفت: این نوح اصلاً معلوم هست چه‌ش شده است؟

کلاغ گفت: دوست ندارم غیبت کنم.

کبوتر ادامه داد: چه غیبتی؟ داریم درد دل می‌کنیم.

کلاغ: ترجیح می‌دهم صحبت ما به‌سمت مسائل کلان برود و آسیب‌شناسی بکند تا صرفاً اخبار و تحلیل‌های شخصی و خاص یک نفر باشد.

کبوتر: نه نه اتفاقاً من با این حرف تو کاملاً مخالفم. پسر نوح دیگر یک مسأله شخصی نی‌ست. حتی ببین خودت سگ اصحاب کهف هم انقدر اهمیت پیدا کرده است که دانش‌مندان به‌دنبال گمانه‌زنی‌های خود در پی یافتن سنگ‌واره‌ یا استخوان‌هایی از او هستند تا با شبیه‌سازی پیکره‌اش به موجودیت‌اش بیش‌تر پی ببرند.

کلاغ: اون سگ اصهاب کهف بود. بازی‌گر «سریال جو» نبود که.

کبوتر: به هرحال به نظرم مسأله نوح و رفتار او ابدا یک مسأله شخصی نی‌ست.

کلاغ: هرچه هست من دوست ندارم وارد معادلات ذهنی تو بشوم. چون تو دوست داری از مسائل حتی به نوعی کلان هم پل بزنی به این‌که فقط خودت برحق هستی. من اصولاً با خود واژه حق مشکل دارم.

کبوتر: واقعاً دست مریزاد. پیش‌داوری هم که داری؟

کلاغ: ببین به من یکی نمی‌خواهد ادای روشن‌فکران را نشان دهی و بعدش لابد می‌خواهی بگویی: چه‌را در قفس هیچ‌کس کرکس نی‌ست. خب نی‌ست عزیز من. یکی هم ممکن است باشد. هم‌چین معضل ای نبوده‌است.

کبوتر: من چه می‌گویم، تو چه می‌گویی.

کلاغ: به هرجهت من الان داشتم ، به یک پلان هوایی قشنگ فکر می‌کردم که تو حس مرا گرفتی.

کبوتر: ببخشید آقای حس‌حس. مزاحم شدم.

Friday, September 26, 2008

هیجان تی سون

تازه کمودور 64 آمده بود که سر و کله می‌شکستیم. تازه تکنیک‌های گرافیکی اسپک‌تروم 128 باب شده بود که فکر می‌کردیم وه چه پیش‌رفت‌ای پیدا کرده‌ایم...اول‌بار هم توی برنامه‌ی تهران ساعت بیست اجرای‌اش را دیدیم.

هنوزکه هنوز است خاطرات دوران ریاست ممد بچه‌باز را دوست داریم...

عشق می‌کردیم وقتی به هوای بازی آتاری پسر هم‌سایه را به خانه می‌بردیم و از روی شلوار می‌کردیم. چه پیش رفت‌ها!

تازه ساخت قاب کاغذی بلد شده بودیم که هی اسکناس صدتومان‌ای قاب می‌کردیم و نامه‌ی یک برگی ِصدبار خط خورده و پهلو زده به نامه‌های دخو را لای‌اش می‌گذاشتیم تا بندازیم توی حیاط خانه‌ی دختر دو کوچه پایینی.

می‌گفتند هر یک متر فیلم سوپر یک ضربه شلاق دارد. بعد فیلم منتسب به فتانه خواننده آمد چه سر و دست‌ای برای‌اش شکستیم. یادش به‌خیر همین بلا را سر محمود شهریاری هم آوردیم.

تازه فیلم‌های ابرام تاتلیس آمده بود و به قول خودمان صحنه‌های‌اش را صدبار عقب و جلو می‌کردیم تا روش سکس علمی را بلد بشویم.

کتاب که می‌خواندیم کتاب‌ جیبی فیلمداستان شعله بود. شیرازه‌ی کتاب از هم پاشید بس‌که دست‌به‌دست شد این کتاب. صحنه‌ی روی شیشه خرده رقصیدن‌اش را فقط یک میلیون بار خواندیم و به هم گفتیم و در خیال مرور کردیم. که بعدش وقتی خود فیلم را دیدیم هیچ لطف آن خواندن‌ها و تخیل کردن‌ها را نداشت. با این‌که تصویر هم داشت.

پارکینگ خانه‌مان را کلاس کاراته و کنگ‌فوی ممنوعه کردیم. از افغانی‌ها ناس می‌خریدیم و زیر زبان‌مان می‌مکیدیم تا زیر ضربات هول‌ناک مشت و لگد استاد خم نشویم. وقتی برای احترام نیم‌دولا می‌شدیم و مشت‌مان را مماس کمربند و به پهلو می‌چسباندیم با صدای بلند می‌گفتیم « اوس» و با صدای نجوا می‌خواندیم: «اوس با بوی چُس».

اوج خلاقیت آن‌جابود که توی کلاس دینی دفترچه زرد رنگ دولوکس را تجزیه کردیم به «دول و کس» و بغل‌دستی نازنازی خوش‌گل که رفته بود انگلیس و قلب‌اش ر ا جراحی بای‌پس کرده بوده و بابای‌اش معلم تاریخ‌مان بود ، لومان داد و یک دل سیر تنبیه شدیم و به روان پاک تیمور درود فرستادیم.

سر کلاس هندسه بطلمیوسی پول خرد بود که روی میز می‌ریختیم به هوای کشیدن دایره‌.

معلم شیمی‌مان با لهجه غلیظ شاه‌سون خود می‌غرید: بتمرگ حیوان. آخ که چه‌قدر از شنیدن صفت حیوان لذت می‌بردیم و عاشق بوی گوگرد بودیم. و از سوختن منگنز به هیجان می‌آمدیم و هیچ‌گاه جدول مندلیف را دوست نداشتیم و از اوربیتال‌ها نفرت فرا جناحی داشتیم.

معلم مکانیک سعی داشت ما را با نسبیت عام پیوند بزند. بعدها از کهنه فروشی نبش پایانه‌ی خطی‌های استاد معین کتابی راجع به آن نظریه پیدا کردیم و هیچ‌وقت هم نخواندیم.

معلم فیزیک که نور چشمی‌اش بودیم و تمام سووال‌ها را ازمان می‌پرسید و کیف می‌کرد که پاسخ می‌دادیم، وقتی فهمید نمره فیزیک‌مان هشت شده است، پای ورقه نوشت: از تو نا امید شدم. خیلی لذت‌بخش بود.

وقتی به معلم زبان انگلیسی سوتی تلفظ sheep و ship را گرفتیم و حالی کردیم سیستم و سواد را نمی‌فهمیم. تازه آن‌موقع بنده‌خدا فوق لیسانس ادبیات انگلیسی داشت و استادشان اسماعیل خویی بود یعنی آن موقع که بیش‌تر معلم‌ها یا دیپلمه بودند یا فوق دیپلم دانش‌سرا داشتند.

دوسال تمام با نگاه نکردن به دختری سعی داشتیم او را به خودمان عاشق کنیم. بعد فهمیدیم این انرژی به سمت دیگری شلیک شده وقتی بعد دوسال تازه دنبال قیافه واقعی آن دختر گشتیم. نام آن دختر افسانه بود.

هیجان انقلابی نسل ما هیجان انقلابی کمودور و قایم کردن t7 فیلم کوچک لای رخت چرک‌ها از چشم مأمورانی بود که به بهانه یافتن خانه تیمی خانواده‌هایی را بی‌چاره کردند.
.
.
.
تقدیم به تمام نسل ریده شده در دهه شصت :
Today is the last day that I'm using words
They've gone out, lost their meaning
Don't function anymore

Let's, let's, let's get unconscious honey
Let's get unconscious honey

Today is the last day that I'm using words
They've gone out, lost their meaning
Don't function anymore

Traveling, leaving logic and reason
Traveling, to the arms of unconsciousness
Traveling, leaving logic and reason
Traveling, to the arms of unconsciousness

Let's get unconscious honey
Let's get unconscious
Let's get unconscious honey
Let's get unconscious

Words are useless, especically sentences
They don't stand for anything
How could they explain how I feel

Traveling, traveling, I'm traveling
Traveling, traveling, leaving logic and reason
Traveling, traveling, I'm gonna relax
Traveling, traveling, in the arms of unconsciousness

And inside we're all still wet
Longing and yearning
?How can I explain how I feel

Traveling, traveling
Traveling, traveling, in the arms of unconsciousness

And all that you've ever learned
Try to forgetI'll never explain again

احیاء خود را چه‌گونه گذراندید؟

جای شما سبز ما هم در مراسم پر فیض شب احیاء جام‌های خود را به سر گرفتیم و روح بود که هی جلا می‌دادیم و از شما چه پنهان یک دست شلم مشتی با آقای محمد زمان هم زدیم. خیلی خوش‌ام می‌آید که آقای زمان هنوز تیپ قدیمی خودش را حفظ کرده‌ است و مثل آن‌موقع ما تین‌ئه‌ی‌جر ها شلوار پاچه پاکتی گاباردین متالیک می‌‌پوشد و هنوز مثل خیلی از ماهای آن موقع عاشق تاپ گان است و یادش به‌خیر من و آقای زمان آن‌سال‌ها که مووسه زبان عموی آقای زمان می‌رفتیم ، فیلم تاپ گان را می‌گذاشتیم برای تقویت زبان و زیرجلکی من و او مدونا گوش می‌گرفتیم و له‌ ایس لا بونیتا را ذکر می‌گفتیم. و وقتی چیکیتای روی موزهای شق و رق را می‌دیدیم لورا برانیگان هوایی‌مان می‌کرد. خلاصه ضمن ورق زدن گذشته‌های خوش موشک و بمباران سوخت‌گیری کردیم و به اتفاق رفتیم معراج و یک گل‌-کوچک ملس با جبرئیل سیسه و محمدآقای امین زدیم و باز از شما چه پنهان محمدآقا خیلی جر می‌زد و هی می‌گفت گل نبود و آف‌ساید بود و از این حرف‌هایی که اصلاً توی بازی گل‌-کوچک معنی ندارد. خلاصه اگر عُمَر را داور نگذاشته بودیم معلوم نبود بازی به گل نقره‌ای و طلایی هم بکشد یا نه. ساق‌های پای همه‌گی خسته بود. و دو سه‌بار خطای بدی اصرافیل روی پاهای من کرد که به‌خاطر گل روی هنرمندش چیزی نگفتم و در پایان، اصرافیل برای‌مان با صور زیبای‌اش از کارهای قدیمی کنی.جی اجرا کرد. بعد با قالی‌چه‌ی آقا سلیمان برگشتیم زمین و بعدش رفتیم از آب‌زرشک‌های عطاران خوردیم و باز جای شما خالی خواستیم برویم از جام رمضان دیدن به عمل آوریم که یادمان آمد ام‌سال وحید شمسایی نی‌ست و توی شش و بش رفتن نرفتن بودیم که اس‌‌ام‌اس رسید که چه نشسته‌اید یک حلقه از چاه‌های امام زمان گرفته‌است...خلاصه همان لحظه بود که طرح دولت الکترونیک به ذهن‌مان خطور کرد و چون زیاد هم با سنت‌های خود مخالفتی نداریم پیش‌ نهاد دادیم یک دست‌گاه پرینتر لیزری پای یکی از چاه‌ها بگذارند و مردم برای رفاه حال بیش‌تر نامه‌‌های خود را از طریق پست الکترونیکی imam@zaman.com روانه‌ی چاه کنند. و نامه‌ها از طریق سرور مرکزی وصل باشد به آن پرینتر و سر رول کاغذ توی چاه باشد و خادمان آقا در ته چاه نامه‌های مردمی را بخوانند و خیلی پیش‌رفته و به‌صورت کد پاسخ‌ها را ریپلای کنند و نامه‌ها را همان‌جا کمباین کنند و بسته‌ها از طریق نقاله به چاه دیگر منتقل و از آن‌جا به کارخانه‌جات کارتن‌سازی برای تهیه بسته‌های سیگار فرستاده شود.
.
.
.
به چند نفر رویت‌کُن با سابقه‌ی تحصیلات حوزه و مجرب جهت رویت ماه نیازمندیم.

Thursday, September 25, 2008

آخرین نرخ‌ تعرفه‌ها

آخرین نرخ‌ تعرفه‌های نیمه دوم سال 1387:

نماز یومیه: رکعتی 2450 ریال عربستان...قیمت نماز در ساعات پیک مصرف تصاعدی حساب می‌شود.

روزه واجب: ساعتی 650 درهم عراق.
روزه مستحبی: 2 شلینگ و ده شاهی سابق.

کفاره‌ی جدید روزه: هم‌وزن 6000 تخم شترمرغ ، آرد الک شده‌ی ارزن نیم‌پَرَک‌ به شصت فقیر زیر هیژده سال داده شود و در صورت نبود اندازه آن شربت بهار نارنج سر میدان محسنی و درست اربعین حسینی توزیع شود. و درصورت نبود همه این‌ها به اندازه‌ی 600 گیگا بایت 60 مومن را اکانت رایگان اینترنت بدهد.

حج: 2200000 تومان ایرانی. بسته به کیفیت نوع کاروان ، هتل‌ اقامت و ورود کالا به کشور، قیمت نیز تغییر می‌کند.

میزان پرداخت سهم امام: با توجه به تورم سی و شش درصدی قیمت تغییری نکرده است و همان نصف خمس مال است.

Wednesday, September 24, 2008

Definition

@

فرض‌ام را روشن می‌گویم:

این تصویر کسی‌ست که تصمیم به مردن دارد. نه این‌که عمدی در مردن‌اش باشد که مردن‌اش از اوامر رفتن‌ است. چه با عوامل بودن کاری ندارد.

تا به حال عکس‌های دم حجله‌گاه را دیده‌اید؟ ایستاده‌اید به درنگ‌ای هرچند اندک؟ خواسته‌اید بشناسید که ایستاده‌اید. جزییات چهره را کاویده‌اید. به نام خوب دقیق شده‌اید. گاه لبی بر چیده‌اید که هاه او را می‌شناختم. گاه بر آن شمایل زن‌ای که بر اعلان مرگ بوده ، مجبور به تخیل‌شده‌اید تنها با خواندن نام‌اش که نه از تصویر خبری‌ست و نه نشانه‌ای دقیق از زن باقی‌ست.

حال جزییات عکس‌ای را برمی‌رسیم که بیش از یک سیمای ساده‌ است و سیمای او پنهان مانده لابه‌لای بی‌شمار خط ناخوانا. پناه برده در سایه‌روشن‌ها. میان برگ‌ها گم مانده‌ است. اما لب خندی محو بر چهره نمایان است. عکاس کی‌ست؟ در آن لحظه چه رابطه‌ای میان سوژه و عکاس بوده که خنده بر لب نشانده است؟ موضوع پشت سر سوژه چه اهمیتی برای سوژه داشته‌است؟

حال می‌رویم از فردا به فرض ِ پس‌فردا. دیگر صاحب این عکس نی‌ست.

روان‌کاوی سوژه باشد برای خواننده‌ی عکس.

@
مکان عشق‌ورزی‌های ما صرفاً یک مکان نی‌ست. مکان دوست‌داشته شدن. دوست داشتن. رنج کشیدن است. حالا بی‌من که شرح آن مکان‌ها بوده‌ام ، یک شی‌ء مرده‌است. یک چند ابعاد ول شده‌اند و پرت افتاده از طبیعت خویش‌اند.

@
آیا زیبایی‌شناسی جویس در «تصویر هنرمند درجوانی» درست است که برای رسیدن به زیبایی‌شناسی ناب ، باید به حس‌ای ایستا رسید؟ نه شگرف باشد ، نه اشک‌انگیز نه شورانگیز و نه خنده‌ناک.
آیا چنین است؟

@
معماری مکان در این حس ایستا چه نقشی دارد؟ هرچه خطوط عمود باشد و هرچه مورب؟...و هرچه در افق؟...و هرچه در تلاقی‌های مستمر؟...و هرچه با شور تنیده باشد؟...و هرچه با کاربری آمیخته؟...

@
مکان جایی‌ست برای حضور. حضور درغیاب است که حاضر می‌شود. فضای منفی ، شی‌ء درون قاب را می‌نمایاند. مکان جایی‌ست که من را تعریف می‌کند.

@
مکان تاریک‌خانه‌ی ثبت ِاحوال است.

@
مکان جایی‌ست در اضطراب نبودن و همیشه مستحضر.

Tuesday, September 23, 2008

دستور زبان

@
برای درج یک مصاحبه دوست داریم عکسی از من و شما هم ضمیمه باشد. از آن‌گونه عکس‌ها که انعکاس تصویر مصاحبه شونده در شیشه‌ی زیر دست روی میز می‌افتد. یا شاید از آن‌ عکس‌ای که تو به دیوار تکیه زده‌ای و تمام قد دستان‌ات را زیر بغل زده‌ای. تکیه بر دیواری که یادآور خاطرات است. خاطرات خانه‌هایی با آجر قزاقی.
راستی چه‌را عکس‌ای از شما این دور و برها نمی‌بینم؟
آیا مانند من از تصویر به مفهوم گذشته می‌ترسید و عاشق تصنع تصویرید به معنای ثبت فردا؟

@
چندسالی‌ست که عطای قَبرستان را به قُرب سوگ‌واره‌های‌اش بخشیده‌ام. تا به‌حال آن عکس‌های رعنا را ایستاده بر دیوارهای زرد و چرک دیده‌ای؟ دیده‌ای چه‌گونه مظهر ایمان به زیستن‌اند؟ دیده‌ای چه‌گونه با غرور می‌گویند: من زنده‌ام؟ تن‌ات نلرزیده از این‌همه یقین ِمرده؟ از این‌همه شور به شوری چشم قی‌شده؟ قی نکردی این همه شادی ماسیده بر گوشه‌ی لبان سرد خویش را؟
حاشا که هنوز وقتی به قبله‌ی عکاس می‌نشینی باد بر غبغب می‌نشانی و گره از جبین خویش با لب‌خند ام‌روز و فراموشی فردا می‌گیری و با شنیدن «تکان نخور» به تکان و تلقین فردای‌ات در گور نمی‌اندیشی.

@
ما مردم زنده‌ایم در قاب‌های عکس...برای بودن خویش وابسته‌ایم به عکس. عکس ِهرچه انعکاس.

@
ام‌روز بیا برو به عکاس‌خانه و به نیت عکس‌ای قاب‌شده بر بالای آرام‌گاه‌ات به یادگار حالت بگیر. با این حس که نیستی این‌همه زنده‌گی را ببینی. این‌همه ثبت شور را در خویشتن تثبیت کنی.

@
ام‌روز بیا به عکاس‌خانه‌ی مادری و به یاد آر زه‌دان‌ای که با درد ، هول‌ات دادند به دنیای معکوس عکس‌ها.

@
ام‌روز به عکس‌ای عاشقانه بنگر که دی‌روز عاشق‌اش بودی و حالا نمی‌خواهی سر به تن‌اش باشد.

@
هیچ‌ عکس‌ای نی‌ست که شرح‌ای بخواهد، این ماییم که شرح عکس می‌شویم.

@
یک صحنه‌ی زنده دارد تارکوفسکی در فیلم «کودکی ایوان» ، آن‌جا که سرباز روس با خشم‌ و کین بر عکس پرصلابت هیتلر شلیک می‌کند و تصویر به جوانی و از جوانی به نوجوانی و از نوجوانی به کودکی در آغوش مادر می‌رود. آن‌جا سرباز از شلیک باز می‌ایستد.

@
ما شرح زنده‌ایم در مواجهه و هراسیده از دیدن وجه خویش.

@
ما عاشق ماندن در قاب عکس خویش‌ایم و گریخته از هراس وجه خویش.

@


Photography is a kind of primitive theater, a kind of Tableau Vivant, a figuration of the motionless and made-up face beneath which we see the dead.

Roland Barthes

م.م.م.مرسی

من که برای این‌که کشور گل و بلبل‌ام را خوب‌تر معرفی کنم دست به دامان ویکی‌پدیا می‌شوم.
اول می‌روم سراغ شعری که آن‌ها بدبختانه از ما سراغ دارند.
بعد می‌روم سواغ شهرهایی که بدبختانه آن‌ها از ما سراغ دارند.
بعد می‌روم سراغ خودم...
و خودم را فریاد می‌زند در یک لینک...
هرچند ناچیز...

اما می‌شناساند مرا اندکی یا بسی...

و او که خوب به یاد می‌آورد مرا با داستان‌ای یک‌خطی از دختری در پرسپولیس ؛ همین‌یکی دو ساله...من می‌گویم‌اش عزیز این من‌ام...این ماییم...ماییم مدفون به زیر خروارها خاک که می‌گویندمان نیستیم درش...بعد می‌گویم: خواننده‌ی نسل من خواننده‌ی نسل معترض من... این‌جا نگفته خوب...

له‌له‌له مرسی

بعد سر-ام را پایین می‌اندازم و می‌گویم‌اش آن دهه که دیدی و مدفون‌ایم درش...خواننده‌ام نوشته به زیر خط معوج خویش
?Writes the contrition and signs it by his blood..you see

رومئو و ژولیت

رومئو بر فراز برج میلاد:

رومئو (درحال شماره‌گیری): باید ساکت بود در این هیجان کاذب‌ای که پزشک معالج بگفت از تغیر فصل باشد ، این وول وول هیجانی.

ژولیت (از آن‌سوی خط): من ژولیت هستم ،لطفاً پس از شنیدن «صدبار گر توبه شکستی باز آی» پیغام خود را بگذارید.

رومئو: آن‌جا خورشید است و ژولیت چون خورشید خاور جلوه ‌می‌فروشد. ای خورشید زیبا طلوع کن.

صدای ژولیت:

صدبار گر توبه شکستی باز آی. (صدای بوق)

رومئو: ای فرشته‌ی درخشان باز هم به سخن در آی. از فراز کوه‌های البرز به سخن درآی.

ژولیت (ناگهان گوشی را برمی‌دارد.): آه. رومئوی من. خود تو نیستی؟ یا که این خیالات باطل قرص دی‌شب است؟ یا از همین سر ترالین 50 میلی است؟

رومئو: خداوندا این چه وقت تمام کردن اعتبار بود؟

ژولیت: آه ای رومئوی کچل من که یک تار موی تو را به هیچ فشن‌ای نمی‌دهم، وجود پدر خویش را انکار کن و نام‌ات را نپذیر و اگر هم راضی به این کار نیستی من نام خویش انکار کنم و چه‌ به‌تر که از مونتاگوها شوم.

رومئو: خوشم می‌آید از این‌همه خایه...الوووو...الووو؟

ژولیت: اذیت نکن چیزی بگو.

رومئو: بر پدر مخابرات، این‌جا هم آنتن می‌رود و می‌آید. الو؟ ای زیبای من...ژولیت من...ژولیت مهربان، صدای من می‌آید؟

ژولیت: بله می‌آید. جواب مرا بده...چه می‌کنی؟...کی برویم ثبت احوال؟

رومئو: ژولیت من روی‌ام به سوی کوه سیاه...اعتبارم رو به کاهش است. تو که از خاندان کاپولت‌های خرپول هستی ، یک اعتبار برای من بخر و اس.‌ام‌.اس کن.

ژولیت: تو جان بخواه. اما این چه کاری‌ست؟ تو قطع کن من زنگ می‌زنم.

رومئو: نه نه این سزاوار نی‌ست. من نخست زنگ زدم.

(در این حین تماس قطع می‌شود و رومئو دوان دوان به سمت پایین برج دوان می‌شود و شماره از پی شماره همی می‌گیرد اما خبری نمی‌شود...فحش همی می‌دهد و سرگشته می‌دود. آسان‌سور خراب شده است و عرق‌ریزان می‌دود. ناگاه زنگ می‌خورد. بر روی ال سی دی حک شده است: مامان. گوشی را با تأنی برمی‌دارد).

مامان: رومئو سر راه‌ات چارتا نان سنگک خشخاشی بخر برای دم افطار هیچ نانی نداریم.

Monday, September 22, 2008

1


سال‌های آغازین انقلاب بود و علی حاتمی روایت خودش را از انقلاب در هزادستان بیرون ریخت و دل‌خوش داشتیم تنها بر هاشورهایی که بر شش‌انگشتی مفتش می‌زد و سکوت کردیم تا دشنه‌ی «غلام عمه» بر سینه‌ی تازه داماد نشست. که علی حاتمی تاریخ را از پس شیشه‌های شجع و مشجع* می‌دید. می‌دید گویا همیشه. اما پی‌دارهای (معادل خوش نشسته‌ای از بهرام بیضایی برای سریال) دیگری هم بود. سربه‌داران از کارگردان‌ای که سوابق‌اش بر اهل حق آشکار است و نیازی به چند و چون گفتار و کردار ایشان نی‌ست. هرچه بود آن‌هم رگه‌های دیگری را از بن قلوه‌سنگ‌های انقلاب بیرون می‌کشید و قاضی شارع، شارح گر و گور سبزه‌بر‌داران بود.
اما از این میان پی‌دار دیگری بر طرح قدیمی شاه‌بازی نوروزی و آن سیاه غلام و دلقک دربار استوار بود. سلطان و شبان. و حال باید طرح‌ای بر بنای انقلاب می‌بود...شبانی در خواب رمه‌گان غافل از شاهین‌ای بود که جان‌نثاران شاه خواب‌زده و آگاه از فرجام تیره‌اش بر شانه‌های شولای او افکندند. شبان شاه شد و شاه شبان...اما سرنوشت را هم اگر از سرنویسی باز سرنوشت شوم شاه‌ای ظالم است و این سخن از تبار تحمیل حقیقت عریان بر کتمان امر واقع است که دانایان می‌نامند ارابه‌ی تاریخ.

اما چه خاصیتی دارد این تصویر که محمد مطیع را هم در لباس وزیر نشاند و هم غلام‌عمه‌ی بره‌درآغوش را نقش زد.
.
.
.
برروی عکس کلیک کن
.
.
.
*
مشجع چیزی‌ست میان مشجر و مسجع

بی‌قوله

برادر جان

برادر جان. دیگر نمی‌توان نقل قولی آورد که قول دیگری حجت می‌شود برای اثبات نفی خویش در این بیغوله. چنان‌که هراس من باری از گفتن نی‌ست که شنیدن است یاوه ای یاوه یاوه.
پس معافم از نقر ِقولی بر پیشانی نوشته‌ام.

سر سوی آسمان افراشته‌ای و خشم برگرفته‌ای از سرآستین مهربان‌ات به سوی نابخردان.

برادر جان.

شب‌هایی پیش می‌گفتی‌ام از رفاقت‌های پُشتاپُشت.
شب‌هایی پیش می‌گفتی‌ام از رنجه‌های گل‌درشت.
شب‌هایی پیش چه مهربان می‌خواستی بگذری از این احوالات مشت‌مشت.

اما دیدی تو هم نتوانستی بخزی از کنار دردی که هماره سایه‌اش را بر ما می‌درخشاند؟ آری بد می‌درخشاند این سایه‌ی شوم خویش را بد سگال.

برادر جان.

چندی‌ست خودم را وقف سینما کرده‌ام و تجربه‌های جمعی را می‌آزمایم.
من نیستم با من‌ها که من‌اند این من ِتنها.
تجربه‌ای با سفر.
سفر اندر سفر که باری از شانه‌‌های خسته می‌گیرد و به دوش کوله‌ می‌افکند دمادم.
و من خاطرم را پرکردم از کوله‌بار آن مرد عکاس گیسوبسته که یک پای‌اش ظهیرالدوله بود یک پای‌اش امام‌زاده طاهر.
خاطرت هست؟
مرد گیسوبسته آن چشمان غم‌گین و زیبای‌اش را پشت قاب منظره‌یاب پنهان می‌کرد تا به‌تر ببیند در این نماهای بسته.


برادر جان.

کسی نوشت در مقاله‌اش به احترام کیارستمی و یادی برد از کلوزآپ و آن‌جا فیلم را به دل‌خواه‌اش ترجمه کرد: نمای بسته. و من بر او نقدی بستم پش از هر سخن نسیه‌ای که رفیق کلوزآپ نام خاص است این‌جا.

برادر جان چشمان زیبا و غم‌گین مرد گیسو‌بسته نام خاص است این‌جا.

برادر جان.

آن‌شب گفتم‌ات که نمی‌فهم‌ام چه‌را هرکه رخت بربست از این‌جا هم‌آشیان جوجه‌کرکسان شد.
همان‌شب گفتم‌ات نمی‌فهمم چه‌را آن‌یکی به خبرنگاری رقص رسید؟
نرنج اگرحالا کسی سخن‌گوی اراذل و اوباش شده‌است در این بیغوله.

برادر جان.

آن‌شب به مهربانی و از دفاع برخاستی.

خاطرت هست؟

قولی‌ست از کسی (نامش نمی‌برم که بردم و خاطرش نماند):

مرا کوله‌ی مرد گیسوبسته آرزوست.

این قول حجت‌ای‌ست برای اثبات نفی خویش.

J.Lo

دوستی دارم که دوست دارد من خاطرات خودم را بنویسم و این‌را هر بار به انواع لحن‌ها می‌ید و تذکر می‌دهد. راستش را بخواهید آدم‌ها و فضاهای خاصی توی زنده‌گی‌ام تجربه می‌کنم. و این تصاویر و این شخصیت‌ها را به حافظه‌ی روایت‌های ناگفته‌ام می‌سپارم تا روزش برسد. باید سرریز کند تا بروم سروقت‌شان...اما بی‌هوده خرج نمی‌کنم. بی‌هوده نمی‌رنجانم آن‌ها را...سال‌هاست که دیگر عقیده‌ایبه قواعد داستان‌نویسی ندارم. و آن نمودارها را ابدا نمی‌فهمم. شخصیت‌های فرعی و اصلی و کمکی و ول را نمی‌فهمم. همه عنصر جدی و مهم داستان‌اند.

یادم بماند همین‌روزها از مارکوپولو بنویسم. از پیرمردی دوست‌داشتنی که تصویرمجسم مارکوپولو ست...مردی نشسته برروی ویلچر و هیچ از دنیا ندیده اما تصویر مجسم مارکو پولو ست.

یادم باشد از کاشف نفت بنویسم. پسرعموی مارکو پولو و اصالتاً از خاندان سادات اصفهانی. نسبت دوری هم با ما دارد.

یادم باشد از پنسیلوانیا هم بنویسم که نخستین‌بار مقصدالرأس نفت بود.

What's new?

!hi, how's it going

What s up! I was going around this site, and i discovered your place. u seem to be a rather remarkable person, but Im pretty inexperienced here, and don t really know what s with this site. Can t they have some sort of chat thing here?? I hate writing msgs to people, & sometimes never getting an answer! Anyways, if you feel like talking with me, you could catch me over at {...}&mypics , my name over there is {...}.
So, ya, hope to meet up with you there. always looking to meet more ppl.
...

Sunday, September 21, 2008

مردی با سعه صدر عالی...مردی با لبخند شکلاتی

سال 1363. فرانسه ؛ اتللو درسرزمین عجایب. نویسنده: غلام‌جسین ساعدی.

منظورش معادیخواه وزیر قبلی است
.
.
.
*پس از انقلاب هم ساعدی را دیدید؟
بله، پس از انقلاب هم او را دیدم. بسیار آشفته و ناراضی بود. به او گفتم می توانی یک نمایشنامه برای من بنویسی؟ یک مقدار به فکر فرو رفت. گفتم چیه؟ سوژه نداری؟ گفت نه. سوژه که خیلی فراوونه! آن قدر هست که فرصت نوشتن پیدا نمی شه! بسیار آشفته بود. شما می دانید که ساعدی هیچ وقت از زندان و شکنجه نهراسید.

*مثل این که پس از انقلاب هم یک مدت زندان بود.
- بله. پس از انقلاب هم مدتی او را گرفتند و بعد آزادش کردند. حدود یک سال را هم به صورت مخفی زندگی کرد تا از کشور خارج شد و رفت پاریس.

*چه می گفت ساعدی در آن سال های اول انقلاب، آقای اسکویی؟
- خب، ساعدی روند حکومت اسلامی را با آرمان ها و تصورات انقلابی خود سازگار نمی دید. می دانید دیگر، سرخورده و آشفته از کشور خارج شد و در فرانسه برای مدتی به کار خود ادامه داد.
.
.
.
.
.

Saturday, September 20, 2008

Junky love

اگر روزی روزگاری کسی از من بپرسد چه‌طور امورات خود را می‌گذرانی به او می‌گویم: با چیزهای خوب. خبرهای مشدی. لواشک و تمرهندی و نشستن پای کانال E! و احیاء گرفتن و شنیدن «بک یا الله» با صدای حضرت اه‌ی‌می واین‌هاوس.
.
.
.
پسرم مارشال ، پسرم امی‌نم:

دبی نل‌سون ، مادر امی‌نم ، با یادآوری خاطرات خود می‌خواهد بگوید چه‌را به خاطر داشتن لحظات خوبی در زنده‌گی‌شان برای فرزندش دروغ بافته است. آیا او باید از قرص و الکل به فرزندش می‌گفت؟ شاید خود امی‌نم با خواندن این خاطرات تصویری که از او در ترانه‌ی "My Name Is" ساخته است ، دوباره‌خوانی کند:

Ninety nine percent of my life I was lied to
I just found out my mom does more dope than I do

به‌راستی امی‌نم راجع به مادرش بی‌انصافی کرده‌است؟
.
.
.
خانم جی کی رولینگ یک میلیون دلار به حزب کارگر بریتانیا کمک کرد تا با فقر کودکان مبارزه شود
.
.
.
وقتی فهمیدم نوئل گلگر به اه‌ی‌می واین‌هاوس توپیده و مستقیماً یک جانکی گفته‌است...خون خون‌ام را می‌‌خورد. گیتاریست 41 ساله «او-اسیس» که خودش سال 99 ترک کرده‌است وقتی می‌گوید اه‌ی‌می از کرک-کوکائین و هروئین‌ای مصرف می‌کند درواقع مصرف دوای این دختر 25 ساله را (با تمسخر) به خاطر داشتن آلبوم‌هایی در صدر جدول می‌داند. و اضافه می‌کند که مردمی چون اه‌ی‌می هیچ افتخاری ندارند.
آقای گیتاریست ضمن مقادیر معتنابهی فحش‌های بی‌ناموسی، می‌گوید:

پیغام من به او این است : برو یکی دیگر ضبط کن ، یا این‌که می‌خواهی انقدر به این مغز کوچک جزغاله‌ات فشار بیاوری که درست و حسابی یک هروئینی بشوی؟...

نوئل معتقد است که هیچ‌کس با rehab آدم نمی‌شود. و کنایه به ترانه‌ای به همین نام به اه‌ی‌می می‌زند که یعنی نه بابا این خبرها هم نی‌ست.

چه بگویم؟ ما که از دل اه‌ی‌می خبر نداریم؟ شاید تقصیر پارتنرش هم هست که دوتایی برای هم تزریق می‌کنند. اما این‌ها به ما ربطی ندارد...مهم این است که حتی وقتی دافی در سبک اه‌ی‌می می‌خواند حسابی می‌ترکاند.

eli eli lama

پرونده‌ی نیک‌سون را دست‌گاه‌های شنود او در دفتر ریاست‌جمهوری نبست...آن تنهایی که او را فرا گرفت، بست.

بیش‌ترین خدمت را به روشن‌فکری آمریکایی که کرد؟ می‌گویم یک دیوانه‌ی روانی به نام جوزف مک‌کارتی.

پروژه‌ی new deal چه داشت که انقدر وجهه برای او خرید؟ روزولت را می‌گویم.

آن‌یکی روزولت چه داشت که چشم‌اش به تکمه‌های پرتاب موشک‌ها بود؟

در پروسه‌ای که سقرات در آن شکل می‌گیرد ، مرگ‌اش عین عدالت بود. و این‌را حتی افلاتون عاقل نخواست بفهمد. چون افلاتون علاقه‌ای به قهرمان نداشت؟

روش جان لنون درمواجه با جنگ ویتنام درست بود؟ آیا روش مرد بریتانیایی I lav NY...مرد سولوهای خارج از ABBEY ROAD ...وقتی پی‌درپی دنبال مجالس سخن‌رانی نیک‌سون می‌رفت و پشت سر او کنسرت‌های اعتراضی برمی‌گذاشت روش خوبی برای صلح داشت؟

قاتل جانی عاشق هولدن کالفیلد بود...

شخصی‌که ریگان را ترور کرد عاشق هولدن کالفیلد بود.

خالق هولدن کالفیلد عاشق ذن بود.

امی‌نم دیگر سرنوشت‌ای ندارد؟ وقتی پرده‌ها فرو می‌افتد؟ از آن‌جا تا این‌جا فقط 8 مایل فاصله است.

اسنوب‌داگی دوباره رجوع می‌کند.

بریتنی اسپیرز بدون داشتن هیچ کنسرتی در فصل جدید سه جایزه معتبر را از آن خود کرد.

Radiohead وقتی می‌خواند fade out again می‌دانی چه‌را آهسته از کابین می‌پرد پایین؟

ادامه دارد...

G-...-B

مردم در قهرمان‌پروری همیشه دنبال حق‌الزحمه خود هستند.
قهرمانی‌ را که معمولاً بسته به حجم آب‌هایی که به او بسته‌اند ، رشید و دلاور کرده‌اند آن‌ها حاضرند به طرفه‌العین‌ای بی‌آب کنند.

خلاصه حواس‌ات را خوب جمع کن. جنره‌ی‌تور شتاب‌‌دهنده‌ات ممکن‌است یک‌روز همین‌طور الکی الکی از کار بیفتد. آن‌وقت هیچ معلوم نی‌ست ثابت شود هر قهرمانی ضدقهرمان هم در دل خود دارد.
از ما گفته اند:

هر چیزی افسانه‌است مگر خلاف‌اش ثابت شود.
.
.
.
ببخشید آقا فاک‌نر ساختن آن‌همه ‌روایت پیچیده «در رو به قبله می‌شوم» (as I lay dying) باید خیلی سخت بوده باشد؟

ـــ نه اتفاقاً من همین‌طور که زغال توی کوره می‌ریختم یک فصل هم روی کاغذ می‌نوشتم. مثل آب خوردن بود.
.
.
.
ساختن فضای دراماتیک شاید سخت بوده است؟
نه. من این کتاب را یک ماهه نوشتم. هر فصل‌اش را طی دو تا سه ساعت و در ساعاتی نوشتم که یک روز کاری خیلی سخت را از حیث نوشتن حداقل دو یادداشت سیاسی سخت چند هزار کلمه‏ای، پشت‏سر گذاشته بودم.

Friday, September 19, 2008

financial crisis

یک‌شبی توی ترافیک بودم که اس‌ام‌اس‌ای به جیب شلوارم توک زد. پس از پنجه کشیدن بر ران و کپل‌های بغل‌دستی پرگوشت، گوشی را بیرون کشیدم. خبر را خواندم. با خودم گفتم یعنی چه این اعلام برنامه؟ حتماً ربطی به صاحب اسمس دارد؟ آن‌شب از قضا خودم را زودتر رساندم تا ببینم چه‌خبر است که کورش حالا خبر می‌دهد؟ چه خبر است که کورش دیگر نمی‌خوابد؟ چه خبر است که من آسوده خواب بودم و کورش بی‌دار؟ رسیدم به خانه. هنوز دو دانگی مانده بود به...خب وقتی داشتم تا کانال‌های دیگر را قری بدهم. آخ ببخشید وقتی financial crisis می‌بینم حالم بد می‌شود. همین‌طورش کانال را باید عوض کرد. اه نفرین، پس چه‌را شروع نمی‌شوی؟...خب بسم‌الله. این آقای زاغ را می‌شناسم. همان‌‌است که گزارش‌هایی فرهنگی-عربی را بخواهند تهیه کنند از ایشان استفاده می‌کنند...از آن‌یکی مجری هیچ نمی‌دانم اما نمونه‌اش را بسیار دیده‌ام. معمولاً ما به آن‌ها می‌گوییم: بچه حزبللاهی بی‌نمک. اسمسشو که داری؟

یارو بسیجیه می‌خواد مخ دختره‌رو بزنه می‌گه: خانوم می‌آی بریم قرآن سر بگیریم؟

خلاصه جونم واسه‌ت بگه:

نه، خیلی وراجی زیاد است...فقط کلمات شاهانه را از آسمان‌ها بالا می‌آورند...یک متن از آرش و چله‌ی کمان و این‌ها...بله؟ این‌آقا خیلی آشنا می‌زند.

خب نوشته‌ای رتوش‌شده...چکشی...ساییده...برای کلمه کلمه رنگ‌بندی شده...اما توی ذوق می‌زند. فکرش چارچنگولی افتاده روی متن. نمی‌گذارد حس از سعله‌ی واژه‌ها و بق‌بقوی کلمات از حریم صوتی شره کند. بگذریم. همین؟ شب اول بود. خسته شدیم. بی‌خیال بزن کانال بعدی...چند شب گذشت و من هیچ‌وقت از 4 صبح زودتر به خانه نمی‌رسم. اما بالاخره یک‌شب زودتر می‌رسم...فوری شلوار نکنده یاد کانال یک می‌افتم... کورش را می‌بینم که با چشمان تنگ کرده...مثل بچه لوس‌ها می‌پرسد: خب چه می‌شود اگر این‌کار را نکنیم...مگر نفت نداریم؟...خب نفت می‌فروشیم و از پول‌اش می‌خوریم...وای...کوووووووووووووووووورش؟...تو هم؟...تو هم مثال‌های حاج حسن خودمان را می‌زنی؟...مثلاً می‌خواهی کنایه به سووال‌های بی‌معنی بزنی؟...
شب‌ها از پی هم می‌روند و من هنوز فرصت تمام و کمال دیدن مصاحبه‌ها را ندارم...اما گفتم: ادای دین‌ای کنم به رفیق‌مان.

The World Is Yours

ممکلت اسلامی ما عین دیانت‌ ماست. هم از رأفت می‌گوید و هم از این‌که اگر گه زیادی بخوری خود دانی.هم ازپذریش انتقاد دم می‌زند هم از چوب نیم‌سوخته و تخم مرغ پخته و توماری طویل از ندامت‌نامه و تواب‌بازی‌های ریز و درشت خبری هست. حتی اگر اکبر گنجی باشی که در مانیفست جمهوری خواهی نسخه دوم ریشه‌ی تمام بدبختی‌ها را به‌طور ضمنی زیر سر «یکی» بدانی در مانیفست سوم تبدیل‌اش می‌کنی به «دیگری» که ظاهراً فحش‌خورش از قبلی ملس‌تر است.
درمملکت‌ای که نتوان از پیر خود چند سووال پرسید پس باید از پیر پالان دوز جواب خواست؟
شهروند را باز کردم و آن بخش معرفی کتاب زنده‌گی‌نامه جدید مائو را که دیدم...دادم بلند شد...
ای روزگار...
تا نتوانیم و نخواهیم به‌سراغ پیر خود برویم همین‌طور همین موجودات حقیر از زیرعبای شیخ بیرون می‌زنند و روزمان همان وشب‌مان همان شب خواهد بود.
آخر چه‌قدر با وحشت بی‌خودی زنده‌گی کنیم؟ آسه برو آسه بیا که گربه شاخ‌ات بزند. بله بزند. این‌همه دولا راست شو و قربان صدقه برو که چوب توی سرت بکوبند.
منتظر حمله‌ی نظامی از بیرون هستیم. منتظریم تا یکی هسته‌ی مرکزی تشکیل دهد. منتظریم مردی با عبای شکلاتی دادمان بستاند. منتظریم آقا امام زمان بیاید و با آن شمشیر عاریت‌ای خود گردن ظلم را بزند. اما به‌ مجرد آن‌که بخواهیم از کوچک‌ترین حق خود حرف بزنیم می‌گوییم: یک کیلو نخود لوبیا هنوز نخریده‌ای که بفهمی زنده‌گی یعنی چه...
بله من هم هنوز جت-‌اسکی نرفته‌ام.
من هم هنوز لای تپه‌های زیبای مرجانی غواصی نکرده‌ام.
من هم هنوز توی صف می‌ایستم.
من هم هنوز با دفترچه شرکت تعاونی کالاهای خود را تهیه می‌کنم.
.
.
.
تلاش رادیو زمانه و وبلاگ نویسان بانفوذی‌ چون نیکآهنگ کوثر برای پی‌گیری اعدام‌های دهه شصت بسیارستودنی‌ست.

Wednesday, September 17, 2008

the world is mine

The World Is Mine/David Ghetta

I believe in the wonder
I believe this new life to gain
Like a God that I'm under
There's a drugs running through my veigns

I believe in the wonder
I believe I can touch the flame
There's a spell that I'm under
Got to fly, I don't feel no shame

The world is mine
The world is mine
The world is mine

I've lost my fear to war and peace
I don't mind that

the world is mine

You took the price and realize
That to your eyes

the world is mine

Take a look what you've started
In the world flashing from your eyes
And you know that you've got it
From the thunder you feel inside

I believe in the feeling
All the pain that you left to die
Believe in believing
In the life that you give to try

The world is mine
The world is mine
The world is mine

I've lost my fear to what appears
I do my best

the world is mine

You seem suprised and realize
That to your eyes

the world is mine

The world is mine
I've lost my fear to what appears
I do my best

the world is mine

You seem suprised and realize
That to your eyes

the world is mine

I've lost my fear to what appears
I do my best

the world is mine

You seem suprised and realize
That to your eyes

the world is mine
the world is mine

کمی با صدای بلندتر برای نفیسه خانوم

نوشته‌ی نفیسه خانوم را دیدم که لطف کرده‌اند به مطلب پُر خواننده‌ی من لینک داده‌اند ، بر آن شدم چند سطری برای ایشان بنویسم که به‌گمانم روزنامه‌نگار حرفه‌ای‌تر ازآن باشند که فقط بتوان به لقب افتخاری آن مفتخر بود.

یادداشت مذکور خواننده‌گان‌ای چه از سرچ و چه از لینک‌های متواتر داشت که آن‌هارا کنج‌کاو کرد تا از کیفیت آشنایی من و حامد بپرسند که بماند چون حوصله‌ی نبش قبر را ندارم و چون این‌روزها هیچ حوصله‌ی جارجارهای بی‌هوده‌ی رفقا را ندارم. چون اگر قرارباشد سیراب شیردان هرچیز را بیرون بکشی آن‌وقت باید سر وقت خود زنده‌یاد حامد هم رفت و این‌که تابستان چه مفهومی برای حامد داشت. و اصولاً تئاترهای دیگری هم که داشت...بچه‌های دیگر در فصول دیگر چه بودند؟ ولی خب بچه‌ی تابستان از همه شهره‌تر ‌است.
آیا اصولاً علی‌چاخان و آن پسر موبلند لکنت‌ای و آن خرابه‌ی بازی بچه‌های محمد چرم‌شیر به‌تر بود یا نوستالژی دهه 60 همه‌مان؟ نوستالژی‌ای که با مرگ و خون پیوند خورده بود. آن نوستالژی که دیگر هیچ ارزشی درکار با مطبوعات و رسانه‌های گسترده‌ای چون تله‌ویزیون و رادیو در من نمی‌گذارد که خوش‌بختانه به اندازه در تمام آن‌ها سابقه‌ای به‌هم زده‌ام و از نزدیک و البته بی‌حاشیه درگیرشان بوده‌ام و از حماقت‌ها رنجیده‌ام و از نخجیر اسکناس‌ها گریخته‌ام که الان فی‌المثل با خیالی آسوده بگویم لنگ‌اش کن!
اما چه‌گونه است که هنوز رضا را به همه‌ی این‌ها ترجیح می‌دهم و چه‌طور هنوز حسرت نبود مهران غفوریان در کنار رضا عطاران را دارم که به‌نظرم هرکس زیر آسمان شهر 1 را دقیق دیده بود دیگرمهران مدیری برای‌اش معیار طنز واقعی نبود. اما نباید از این غافل بود که مهران مدیری به هوش‌مندی خودش را از آسیب مافیای رسانه می‌رهاند. به‌‌خوبی خودش را به گوشه‌های دنج پرتاب می‌کند. و بر خلاف غفوریان مرد آسیاب‌های بادی نی‌ست. بل مرد ظهور پس از افتادن آب‌ها از آسیاب‌ است.
رضا را در این بلبشو بیش‌تر می‌پسندم. هرچند ازدست او دل‌خورم که قلم خوب خودش را رها می‌کند و به دست نویسنده‌گان‌ای که به نظرم این‌کاره نیستند و تنها حسن‌شان در رفاقت‌هاست و بس وامی‌گذارد. رضا به نظرم درکارحرفه‌ای نباید انسجام را فراموش کند. هرچند حجم کم قسمت‌های این دوره از سریال‌اش نشان از حساب‌شده‌تر عمل کردن دارد. موجی که این‌روزها علیه رضا به‌راه افتاده است علیه ابتذال او و میزان غلظت مستراح‌های او نی‌ست. عطاران نه وودی آلن است و نه مهران مدیری ِجورج کلونی که خوب می‌داند کجا رگ خواب فرندز را بیرون بکشد و کجا هم‌چون خان مظفر از قاب تله‌ویزیون بیرون بزند. نفیسه می‌نویسد:

««رضا عطاران» چند سالیست «کارگردان» شده. حضور او در این قالب باعث شد یک کاراکتر مهم در دنیای هنر هفتم، پدید آید: «مرد کنه‌ی بدریختِ کثیفِ بی‌پولِ پررو» که نقش اول تمام سریال‌ها و فیلمهای این کارگردان بِرجَسته‌ی رسانه ملی است.»

باید خدمت دوست نادیده‌م عرض کنم که رضا چند سالی‌ که آن‌طور تأکید می‌کنند کارگردان نشده‌است سابقه‌ی کارهای عطاران بیش از این‌هاست و نیاز به ارائه بیوگرافی آثار او نی‌ست. و از خبرنگار روزنامه‌ی وزینی چون نیویورک‌تایمز!! بعید است این‌طور آمار بدهند.

مهران مدیری وارد چرخه‌ی نظام می‌شود و مرد اشتباهی می‌شود تا ته‌اش همان جنس نقدهای هالی‌وودی بشود که اگر فسادی در دست‌گاه حکومتی پیش آمد تنها از یک بخش و یک چرخ‌دنده معیوب منتشر شده است و باید فقط آن بخش ترمیم شود. باید از رسوخ مردان اشتباهی در نیروی انتظامی پرهیخت. اما رضا جنس دیگری ارائه می‌دهد. از «برادران سخت‌کوش» می‌گوید، بدون هیچ حرف اضافی. تمام. لازم است این چند کلمه را تفسیر کنیم؟ خانوم نفیسه چند سطر پیش تراما اوج بی‌مهری را نشان می‌دهند و می‌نویسند:

«اگر مسئولین رسانه ملی اصلاً اعتقادی به این چیزها داشتند و فقط برای صرف بودجه، سریال نمی‌ساختند، مطمئناً این سریال اصلاً اجازه تولید نمی‌گرفت!»

هیچ شرحی بر این یادداشت ایشان نمی‌نویسم و به وجدان خود نویسنده واگذار می‌کنم.
.
.
.

صحنه‌‌هایی از یک فیلم کوتاه من

سه‌نفر در ماشین. آقای الف که نقش آن را خودم بازی می‌کنم و در جای راننده نشسته‌ام (با تأکید).

آقای ب.


خانم ج.

الف بی‌‌آن‌که به آینه جلوی‌اش نگاه کند به پشت پیچ بلند جاده خیره‌ است و ب برای خود از روی یادداشت‌ای می‌خواند.


ب: گوش می‌دی؟

الف: اوهوم...هووی بالا نیاری رو ماشین؟...ببین چه‌شه؟

ب: تو که نگات به جلوست...از کجا فهمیدی؟...آهای چته؟

ج به خود می‌پیچد.

الف ناگهان ضبط را روشن می‌کند و می‌خواند: the world is mine

الف: فکر کردی این تصافی‌اه؟...نه...اون‌جا رو؟

ماشین را خیلی ناگهانی به شانه‌ی خاکی می‌پیچاند و به شدت به بیرون جاده توی خاکی می‌تازد. دختر پشت صنلی کله‌پا می‌شود و ب ناگهان از این حالت خودش که صورت‌اش به شیشه‌ی کناری‌ش کوبیده شده‌است قه‌قه می‌زند. اما الف به‌شدت فریاد می‌زند: خفه شو. دختر شیشه‌ی بغل‌اش را باز می‌کند و از پنجره سرش را بیرون می‌دهد و بالا می‌آورد.

ب صدای قه‌قه‌های جنون‌آسا می‌کشد.

ب: اون‌جا رو؟ خدایا رسیدیم.

الف: خفه‌شوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.

دختر بالا می‌آورد.

آسمان پر از پرواز عقاب‌ است و در آسمان بال برافراشته‌اند. ماشین هنوز خوب متوقف نشده‌است که الف می‌پرد بیرون و به سمت بیابان می‌دود. ب فریاد می‌زند و قه‌قه می‌زند. دختر می‌پرد بیرون و کنارش به قالپاق ماشین تکیه می‌دهد و کیف‌اش را می‌گردد.

الف سرگردان توی بیابان این‌ور و آن‌ور دنبال چیزی می‌گردد.

ب فریاد می‌زند: خدایا ! عشق است.

دختر چیزی از کیف بیرون می‌کشد و توی مشت‌اش قایم می‌کند و عرق از پیشانی‌اش برمی‌گیرد و می‌دود سمت راننده.

الف بالاخره یک‌جا متوقف می‌شود و روی زمین پهن می‌شود.

ب ناگهان به سمت او می‌دود و تصویر با او می‌دود. از فراز شانه‌های ب که فریاد می‌کشد.

دختر می‌پرد توی ماشین و سوییچ را روی ماشین می‌بیند. سوییچ را برمی‌دارد و پرت می‌کند گوشه‌ای.

الف روی انبوه‌ای از گونی پاره و پرهای مرغ و گوشه‌کنار لاشه‌ای و لنگ‌پایی خم شده‌است و دست‌اش را توی کثافت‌ها فرو برده‌است.

ب: خودشه...همین‌جاست...این‌جا دهنه‌ی بهشته...(فریاد می‌کشد) نا...تا...لیا؟

دختر از دور دست و کنار ماشین فریاد می‌زند:

The world is mine

الف می‌خندد و بی‌اعتنا به همه‌چیز و شکست‌‌خورده روی لاشه‌ها ولو می‌شود و می‌خواند:

The world is mine.

دختر هفت‌تیرش را نشان می‌دهد و به سمت آن‌ها شلیک می‌کند.

ب نعره می‌زند: the world is mine....گلوله پهلوی‌اش را می‌درد.

الف: مث فیلمای خارجی...(فریاد می‌زند) نا...تا...لیا؟

عقاب‌ها درآسمان درگردش و صدای شلیک‌های پی‌در‌پی و موسیقی در دوردست می‌پیچد:

The world is mine.

تابلویی در یک جاده‌ی خالی دیده می‌شود. صدای شلیک‌هایی از دوردست شنیده می‌شود. تصویر آرام آرام به تابلو نزدیک می‌شود. روی تابلو نوشته است: مرغ‌داری نوراللهی.
تصویر به‌تدریج محو و به رنگ شفق درمی‌آید. صدای الف روی تصویر شنیده می‌شود:

داشتم با خودم فکرمی‌کردم که چه‌طور می‌توان مصاحبه‌ای متفاوت داشت. بعد با خودم مثل همیشه کلنجار رفتم که این تفاوت مگر چه حسن‌ای دارد که برای آن سر و دست می‌شکنیم؟ آیا اتحاد در شکل و شمایل چیز زشت‌ای‌ست؟ آیا رژه رفتن اصولاً کریه است؟ نظم چی‌ست؟ آیا از تعدادی حرکت آراسته تشکیل می‌شود و یا این‌که نظم مفهوم سکون را نیز با خود به‌هم‌راه دارد؟ بیش از آن‌که وقت خودم را با این مجردات سرگرم کنم باید مانند شناگر به خود آب شیرجه بزنم.


صدای شیرجه‌ی توی آب.

Tuesday, September 16, 2008

for the bests

madcon /Beggin


Tshawe Baqwa


-Oooooh
Put your loving hand out, baby
I'm beggin

Beggin, beggin you
Put your loving hand out baby
Beggin, beggin you
Put your loving hand out darlin

Ridin high, when I was king
Played it hard and fast, cause I had everything
Walked away, won me then
But easy come and easy go
And it would end

Yosef Wolde-Mariam

Tshawe Baqwa


Beggin, beggin you
Put your loving hand out, baby
Beggin, beggin you
Put your loving hand out darlin

Yosef Wolde-Mariam

I need you, (yeeah) to understand
Tried so hard
To be your man
The kind of man you want in the end
Only then can I begin to live again

Tshawe Baqwa

An empty shell
I used to be
Shadow of my life
Was hangin over me

A broken man
Without a throne
Won't even stand the devils dance
To win my soul

Yosef Wolde-Mariam

Tshawe Baqwa

Beggin, beggin you
Put your loving hand out, baby
Beggin, beggin you
Put your loving hand out darlin

Yosef Wolde-Mariam


I'm fighting hard
To hold my own
No, I just can't make it
All alone

I'm holdin on
I can't fall back
Now that big brass ring
Is a shade of black

Tshawe Baqwa

Beggin, beggin you
Put your loving hand out, baby
Beggin, beggin you
Put your loving hand out darlin

Beggin, beggin you
Put your loving hand out, baby
Beggin, beggin you
Put your loving hand out darlin

Beggin, beggin you
Put your loving hand out, baby
Beggin, beggin you
Put your loving hand out darlin

پیش‌گویی در حد هارد کور

پیش‌گویی دکتر این‌است که سریال خفن 90210 (بر و بچ دبیرستان غرب بورلی هیلز) که این‌روزها پی‌گیری می‌شود ، عن‌قریب تب نوبه‌اش ایرانی‌ها و علی‌الخصوص روش‌عن‌فکران وب‌لاگ‌نویس را هم بگیرد و پوز لاست و فرندز را بزند.
90210 کد پستی بورلی هیلز است.

حالی می‌کنید با این سیت‌کام‌ (کمدی موقعیت)ها ها؟...
رضا جان کجایی داداش که گاییدی ما رو با این سروش صحت خنک و بی‌معنی.

گاف نامه

به‌گمانم تعدادی باید استخدام شوند که فقط گاف‌های فیلم‌ها را در بیاورند. اما برخی گاف‌ها نشان از زیادی عینی دیدن است. مثلاً یکی از این ایرادهایی که به نظرم جالب آمد این یادداشت برای فیلم نجات سیلورمن است.

با هم می‌خوانیم:


When Sandy agrees to have dinner with Darren, they go to The Cannery Seafood House. The scene in which Sandy throws Darren into the water was shot just outside the restaurant. Then, after Sandy jumps in to save Darren, they both walk up on the east end of Jericho Beach, near Jericho Tennis Club. The actual distance between the restaurant and Jericho Beach is approximately 8 miles!


وقتی سندی به پیش‌نهاد شام دارن اوکی می‌ده ، اونا به کنری سی‌فود هاوس می‌رن (اسم یه محله). تو صحنه‌ای که سندی (از بالای پل می‌خواد همون حرکت سیرک‌بازی خودش رو به دارن یاد بده) دارن رو به طرف آب (پشت سرش )پرتاب می‌کنه نمایی بیرون از رستوران دیده می‌شه. بعد که سندی می‌پره تا دارن ( شنا نابلد و درحال دست‌وپا زدن) رو نجات بده ، هر دوشون رو قدم زنون به سمت آخر ساحل بیچ جریکو نزدیک باشگاه تنیس جریکو دیده می‌شن. مسافت واقعی بین رستورات و ساحل جریکو در حدود 8 مایله ( یعنی چیزی در حدود 15 کیلومتر) ! بله غریق رو طرف 15 کیلومتر با خودش تا ساحل کشونده. خب حالا به نظر ما این ایراد روایی‌اه؟...ایراد مکان‌یابی‌اه؟...ایراد نی‌ست؟...شاید هم شناگران خیلی ماهر بوده‌اند و شکسته‌نفسی داشته‌ا‌ند. بگذریم...شایدهم با قلی‌چه سلیمون خودشون رو رسونده‌ن...آیا چنین خطاهایی درمکان‌یابی واقعی ایراد هستن؟ به خودتون واگذار می‌کنم.

در انتهای همین صفحه مطلب ذیل FAQ رو بخونید...من همیشه این‌جور نگاه‌ها رو دوست دارم.
.
.
.
حوصله داشتید کامنتهای این خبر دری‌وری تابناک رو بخونید؟...من یکی که حاضر نیستم وقتم رو با ام‌بی‌سی پرشیا تلف کنم. یعنی بیشتر فیلماش شبیه تی‌وی مووی‌های خودمونن. یه‌کمی با کیفت‌تر.

Monday, September 15, 2008

save me

یک فیلم گاهی آدم را از زمین می‌کند و به هوا پرتاب می‌کند. داشتم کانال HBO Comedy را میدیدم. ازکانال‌های امریکایی HBO-ها و فقط AXN Crime را ترجیح می‌دهم آقا جای شما خالی عجب فیلمی داشت. انقدرخندیدم که روده‌هایم توی شکمم گره خورد.

بدون اغراق می‌نویسم. تا حال هم‌چین حس لذت‌بخشی پس ازیک مسافرت شاد و البته خسته کننده نداشتم. جای شما خالی روز بسیار دل‌پذیری بود.
.
.
.
داشتم با میمون بی‌مغز دم‌دمه‌های سحری حرف می‌زدم. جناب دکتر حال اساسی این‌بار داد و پا به پا آمد. همیشه لابه‌لای گفت‌گوها به‌جای بحث کتاب سراغ معشوق اصلی‌م برنامه‌های تله‌ویزیونی می‌روم و مسابقات و سریال‌ها را یکی یکی مرور می‌کنم. فرقی هم نمی‌کند این مسابقه یا برنامه مختص کدام کشورباشد. فقط می‌دانم فرانسوی‌ها در برنامه‌سازی یکه‌اند...اما در سرگرمی‌سازی به پای بریتانیایی‌ها نمی‌رسند. طنز بریتانیایی را می‌دانم خیلی‌ها دوست ندارند...اما کمی جدی و دقیق بشوید بسیار لذت‌بخش است. سریال‌های خوبی BBCPrime دارد. Canal+ هم که در برنامه‌سازی معرکه‌ست. مخصوصاً در ووله اوسای اوساست.
کانال‌های امریکایی در میک‌آپ و گریماژ برنامه‌های سرگرم‌کننده‌ای دارند. شاید مسابقه next را دیده باشید...شاید مسابقه‌ی جری اسپرینگر را دیده باشید. این قسمت‌اش را ندیدید؟...موضوع wedding wars بود...حرف نداشت...کارزار خوبی بود....
.
.
.
فرق اساسی من و دکتر دراین است که من عاشق هومر هستم و او عاشق لیزا از وقتی‌که رفت به کلاس ساکسوفون. اما من از مارج هم خیلی در آن‌قسمت فمینیستی‌ش خوشم آمد که رفته بود بادی بیلدینگ...خدا رحمت کند خواهرخانم داش علی را که آن فیلم سیمپ‌سون‌ها را برایم رایت کرد. واقعاً کاربزرگی کرده‌اند که همه شخصیت‌ها را به دقت و در قالب داستانی منفرد با تمام خصوصیات آشنای خود پیاده کرده‌اند...با فرهاد فردا ظهرش نشستیم و دیدیم و قه‌قه زدیم...

از زمین تا مه گردون

می‌پرسی:
این چه صیغه‌ای‌ست دیگر؟

می‌‌گویم:
بفرما جانم.

می‌گویی:
این‌چه سری‌ست که در یادداشت‌های‌ات ، بیش‌تر جملات ، مفهوم ندارند. پر است از تصاویر و پر است از اشارات بیرونی و نامعین. پر است از دستور زبان‌ای که به هیچ‌کدام آشنا نیستیم. پر است از نگاه‌های منفرد به پدیده‌های متعدد.

می‌پرسی:
این چه صیغه‌ای‌ست دیگر؟

می‌گویم:
بفرما جانم.

می‌گویی:
این چه سری‌ست که داستان‌های‌ات تودرتو ست؟ چه‌را راه‌ای به بیرون نمی‌گشایند؟ چه‌را روایت‌ها تشکیل‌اند از یک‌تعداد سرنخ‌ای که خود ته‌نخ یک رشته‌ی وارونه‌اند که برای رسیدن به سرنخ آن‌یکی حتماً باید بازگشت داشت و در انتها خسته‌ات می‌کند و ناتمام ول می‌کنی و ول می‌کندتان؟
این‌چه فرم روایت‌است که به‌عکس یادداشت‌ها ، تصاویر آشنایند اما حضور نامتجانس دارند.


می‌پرسی:
این چه صیغه‌ای‌ست دیگر؟

می‌‌گویم:
بفرما جانم.

می‌‌گویی:
این چه سری‌ست که هیچ‌علاقه‌ای به دستور زبان فارسی نداری؟ اما به عکس به‌شدت شیفته‌ی خلق لغت‌ای پارسی هستی؟ این چه علاقه‌ای‌ست که به آواها داری؟ زبان تو زبان نمایش ِتحریر است. زبان تو زبان نمایش حرکت احساس از منطقه‌ی صفر است. زبان‌ تو دشت‌بان است و جان‌پناه ندارد.

می‌پرسی:
ای چه صیغه‌ای‌ست دیگر؟

می‌گویم:
بفرما جانم.

می‌گویی:
بخشی بزرگ از گفتن‌ات بیرون از قاب است و هرچه در قاب است نمایش سیاه‌مشق ‌است فقط. نمایش روند تحریر است. تو به گمانم ژن شخصیت‌های‌ات را مدام تغییرمی‌دهی. اما دست به هیاکل نمی‌زنی. زن‌ای مرد است فردا روز در داستان‌ای دیگر. و دی‌روز کودک‌ای پیرمرد بود.


می‌گویی:
صدصفحه راه‌نما هم بزنی برای نوشته‌ها و داستان‌ها‌ت چون از قواعد پی‌روی نمی‌کنی همین هست که هست.

می‌خندم و می‌گویم:
همین یعنی چی؟

می‌گویی:
همین‌که مثلاً یک گفت‌گوی مسخره برای تو روایت است تنها. و تو هیچ علاقه‌ای نداری که بفهمند جان کلام‌ات را.

و من بی‌آن‌که معنی «جان کلام» را خوب فهمیده باشم، تصویر تو را ازپشت شیشه‌ی آکواریوم ای که پر است از ماهیان مرده، ترسیم می‌کنم.

Sunday, September 14, 2008

یک عاشقانه آرام

فرهاد داشت روی دیواره‌ی کوه نقش شیرین را می‌انداخت که ناگهان یادش آمد شیرین دماغش را تازه‌گی‌ها عمل کرده‌است و هرچه فکر کرد نتوانست دماغ جدید را به‌یاد آورد. ناگهان احساس بدبختی بدی به سراغ‌اش آمد. از کار دست کشید و به سمت کپر خود به راه افتاد. در طول راه توفان شنی درگرفت. کورماکوری راه‌اش را اشتباهی به چادر خسرو گم کرد. خسرو تازه به زانو نشسته بود و داشت سلام می‌داد و السلام‌علیکم را تمام می‌کرد که فرهاد یاالله گفت. خسرو همین‌طور که دو کف دستش را بر ران‌هایش می‌کوفت و سرش را به چپ و راست می‌چرخاند سه بار از ته حلق استغفرالله گفت. فرهاد چشمانش را هنوز می‌مالید و آه می‌کشید. خسرو بی‌آن‌که به فرهاد نگاه کند گفت: هان آه می‌کشی؟

فرهاد هاه‌ای کوتاه سرداد و گفت: من خیلی بدبخت‌ام.خیر سر-ام اسم خودم را گذاشته‌ام عاشق. عکس دماغ شیرین یادم رفته‌است.

خسرو که حالا داشت ذکر تسبیحات اربعه می‌فرستاد و سوت صاد گاه‌به‌گاه از لای دندان‌های تیزش شنیده می‌شد پوزخندی زد و گفت:

پس تو فرهادی؟

فرهاد که حالا اساسی درگیر کره‌ی چشم راست‌اش شده بود و دنبال ریگ‌ای چیزی می‌گشت بی‌اعتنا گفت: اوهوم.

خسرو سجاده‌اش را چارتا زد و رفت سمت سفره‌ی غذا. فرهاد دنبال آشغال توی چشمش بود که گفت: قبول باشد.

خسرو بی‌درنگ پاسخ داد: نذرکرده بودم قدم‌گاه کسی‌که دوست‌اش می‌دارم و برای موفقیت عشق او دو رکعت نماز بخوانم. خوشا به سعادت تو.

فرهاد کنج‌کاو شد و دست از کار پیچیده‌ی کاوش شن‌ ریزه برداشت و گفت: چه نذر جالبی.

خسرو آهی کشید و گفت: کاش من هم مثل تو بدبخت بودم. بدبخت بی‌چاره خوش‌حال باش که خیلی خوش‌بختی. من به جای تو فقط نشسته‌ام سرچ زده‌ام از توی این‌ترنت اس‌ام‌اس‌های عاشقانه جسته‌ام. یکی‌ش این:

دوصت‌ات دارم را با صاد صابون نوشتم تا همه کف کنند.

و آهی کشید و ادامه داد: کاش به‌جای همه این‌ها کلاس طراحی رفته بودم و نقاشی بلد بودم.

خلاصه چه درسرتان بدهم آن‌ها سر سفره‌ی افطاری با هم قرار گذاشتند که معامله‌ی پایاپایی انجام دهند. خسرو کار کردن با کامپیوتر و فتوشاپ را به فرهاد یاد بدهد ؛ در عوض فرهاد هم مبانی طراحی پایه را یاد خسرو بدهد. آن‌ها مدت‌ها از دوستان صمیمی هم بودند و در این فاصله شیرین با پسرعمه‌اش نوراللهی ازدواج کرد و بار خویش بست و به دیار فرنگ رفت. از آن‌سال خسرو هر دو سال یک‌بار در بی‌ینال کاریکاتورهای عاشقانه شرکت می‌کند و فرهاد نیز در کنکور هنر شرکت کرد و کارشناسی مرمت آثارباستانی قبول شد و بلافاصله سر از کارشناسی موزه فرش درآورد.

والقلم و مایسطرون

نمی‌دانم تا به‌حال با آدم‌هایی مواجه شده‌اید که آن‌قدر خودشان را سید قطب می‌دانند که وکیل مادام‌العمر تام‌الاختیار هرچه بوی شلوغی‌ و هیاهوست می‌دانند؟ من دیده‌ام و اگر گردن‌تان مشکلی برای گردش ندارد می‌توانید از همان نقطه‌ای که ایستاده‌اید این جور آدم‌ها را به چشمان مبارک خویش در گردشی سی‌صد و شصت‌درجه‌ای رویت بفرمایید.

وضعیت داستان‌نویسی ما تکلیف‌اش از سور و سوگ‌خند حتی گذشته است و تنها در نقطه‌ی بُهت مدتهاست که درجا می‌زند. چنان‌که مخاطب‌ای از بیرون را فقط به هیئت یک ناظر منفعل رو به منفجر در می‌آورد.

هراز چند گاهی سیدان قطب‌ای وظیفه‌ی خطیر شوک الکتریکی را به عهده می‌گیرند و نه این‌که همیشه با چراغ‌نفتی برق گرفته‌ شده‌اند ، حسابی به این جریانات شوک‌آور نیز خو گرفته‌اند. پس بی‌محابا به ارائه طرح برون‌رفت می‌پردازند.
گاه مشکل را در ویراستاری بد خود کتاب ایرانی می‌دانند. گاه مشکل از قناسی نقشه‌ی جغرافیاست.و گاه نبود هیچ‌گونه رقیب و یا به عبارتی نفس‌کش. گاه مشکل را در تعطیلی یارانه‌‌ی کاغذ می‌یابند...و اگر کمی هم سرحال باشند معضل اصلی را درنبودن یک تو بغلی درست و حسابی خواهند یافت. چه‌راکه هم‌واره بزرگان ادب و فخر از این یک صیغه غفلت نمی‌ورزیده‌اند.

اما دوستان قطّاب از یک نکته‌ی بزرگ همیشه غفلت ورزیده‌اند و آن همانا نبود خود ابزار تولید است. اگر کمی مرحمت بفرمایند و تو بغلی را جزو ابزار تولید نداند باید گفت یکی از نمونه‌های مهم ابزار تولید، کم‌بود مداد HB خوب است. و البته به‌غیر از آن مدادتراش نیز سهم عمده‌تری را بازی می‌کند و بسته به جنس لوازم‌التحریر کیفیت داستان نیز تغییر می‌پذیرد.

هم‌چنین توصیه موکد می‌شود پیش از هرگونه آسیب‌شناسی و هرنوع جادوجنبل و طلسم‌خوانی برای شکستن شیشه‌ی عمر دیو پلید ابوالهول معاند ِبا داستان ایرانی کمی به آینه‌ای هم توجه شود که قرار است از توی آن و به هم‌یاری غول چراغ (شاید یک سید قطب) مشکلات مخفی آشکار شود و دلایل سرآمدن تاریخ انقضای مصرف داستان‌های ایرانی درآن ظاهر شود. شاید درون آینه چهره‌ی جادوگری رخ نمایانده شود که سال‌ها با او زیسته‌اید. شاید آن دیو پلید انگشت اشاره‌اش به بیرون آینه و سمت‌‌ای نشانه رود که سال‌هاست برای‌تان آشناست.

لذا داستان‌نویسان ایرانی برای یافتن بحران مخاطب خود باید روی به آینه‌های مقعر بیاورند. آن‌وقت خواهند دید که از روی دست خود نوشتن نام دیگرش تاتی‌تاتی نی‌ست.

قطعیت تعلیقی

گفت:

باید به تو بگویم هر وقت به خان‌گاه خویش پناه می‌برم فقط میوز روح‌ام را به سمت لایتنهایی راه می‌برد. و تو به‌تر از من می‌دانی این همان موسیقی غریبی‌ست که هربار با به بستر می‌رویم گوشش‌ می‌گیریم. پیش از آن‌که دست‌ات را از روی شانه‌هایم بگذرانی و با خامه‌ی موهای نرم زیر بغل‌ات هاشوری به گوشه‌ی گردن‌ام بندازی و چراغ را خاموش کنی. پیش از آن‌که آخرین پک علف را بزنیم. پیش از آن‌که حضرت دوست در معلقات جای‌جای پنجه‌های روی تن‌مان را بشمارد. و من آرام پوست شانه‌هایت را تنفس کنم. باز برای‌مان می‌خواند.

Sings for absolution
.
.
.
مدتی بود که با دوستی راجع به ترجمه کتابی‌که تازه از سلین درآمده بحث می کردیم. من از او می‌پرسیدم این معرکه آیا منظورش همان دسته گینیول است؟ که اسم خاص گروه گینیول دلقک را حضرت سحابی به اسم کلی دلقک برگردانده است. گفت: گمان ندارم. هیچ‌کدام به ترجمه مهربان هم‌سر اعتماد نداشتیم. تا این که فرصتی ام‌شب دست داد و بعد مدت‌ها با قلی خیاط گفت‌گویی صمیمانه درگرفتانداندم. لابه‌لای گفت‌گو از معرکه پرسیدم. مرا ارجاع داد به مطلبی‌که پیش‌ترها راجع به سلین نوشته بود:

این رمان برای اولین بار در سال ۱۹۴۹ چاپ شد. در زبان فرانسه به جنگ می‌گویند «guerre». اسم اصلی كتاب «casse-pipe» است، یعنی چپق‌‌ـ شكن، یا چپق‌شكنی. در اصطلاح عامیانه‌ی فرانسوی، برای یک تازه مرده، نمی‌گویند فلانی عمرش را داد به شما، می‌گویند فلانی چپقش را شكست، یا، چپق فلانی شكست. سربازان عازم جبهه‌های نبرد در جنگ جهانی اول، خونین‌ترین جنگ در تاریخ فرانسه، نمی‌گفتند به جنگ می‌رویم، می‌گفتند می‌رویم به چپق‌شكنی، یعنی به یك مرگ مسلم، به كشتارگاه. سلین که یكی از زنده بازگشته‌گان این جنگ است، حکایت گروهی سرباز را تعریف می‌کند که راه خود را در دل شب گم کرده و برای نجات خویش از محاصره‌ی دشمن، دنبال کلمه‌ی عبوری می‌گردند که از یادها رفته است و کسی به خاطر نمی‌آورد. این رمان کوتاه، ناتمام، به نظر من عمداً و قصداً ناتمام، با زبانی چنان تازه، غیرمترقبه، مملو از عبارات و اصطلاحات آرگوتیک ویژه‌ی دنیای ارتش و سربازی نوشته شده است که باور بفرمائید بین ده فرانسوی فرانسه زبان، کلاس دیده و دانشگاه رفته، نه نفر قادر نخواهند بود بدون شناخت قبلی با سبک و زبان سلین و کمک‌گیری از لغت‌نامه‌های مخصوص، آن را خوانده و دریابند.

قلی از من پرسید:

یک سوال : آیا عبارت «معرکه» می‌تواند به نوعی با مرگ و یا خطر مرگ همراه باشد یا نه ؟
من: نه به نظرم
قلی: پس ترجمه باد هواست
من: بيش‌تر توصيف زيبايي دارد


با این تفاصیل به نظر می‌رسد خانم مترجم که گویا در رشته زبان فرانسه هم تحصیل کرده‌اند لقمه‌‌ی درشت‌تر از حلقوم فضلای عرب برداشته است.
.
.
.
راستی چه‌را سحابی از مقدمه‌ی دسته‌ی دلقک‌ها خیلی زده ‌است؟

Saturday, September 13, 2008

ماله و اغفال خاله

از من می‌پرسی یک نفر را جا انداختی. می‌گویم: کی؟ می‌گویی: کمال تبریزی. آیا او هم جزو مذهبی‌هاست؟ می‌گویم: تبریزی فقط یک کاسب است. اما از او شارلاتان‌تر رسول صدرعاملی‌ست. از همه این‌ها بدتر علی‌رضا داوود نژاد است. می‌گویم: ابلهی مانند فرج‌الله سلح‌شور را به همه این‌ها ترجیح می‌دهم تا مثلاً اسهال‌طلبانی چون بهروز افخمی الدنگ با آن مجله‌ی خزعبل‌اش مثلاً. می‌گویم: خاتمی‌چی‌ها باز گویا در پی pee pee هستند(؟)

یکی می‌گوید: همین اخلاق توست که تو را وحشت‌ناک می‌کند و معلوم نی‌ست به کجا وصلی.
بگذار خاطرت را راحت کنم. دوست من همان نویسنده‌ی عزیز روزنامه‌‌ست که وقتی به سفارت دعوت می‌شود با اهالی آن‌جا دمی به پی‌مانه می‌زند و تخم‌اش هم نی‌ست و نگران‌اش هستم بابت حرام‌زاده‌های دوست.

دوست من همان ‌کسی‌ست که در مهمانی‌ها و gathering-ها دست از جام خویش برنمی‌دارد و در تحلیل محلل روح جمع آمده‌است و به هم‌کاران مطبوعاتی خویش می‌خندد که عمیق جملات قصار « ی.خ. » شده‌اند.

دوست من همان عزیزی‌ست که می‌گوید: 25 پاوند آنا باتلر را به هفت‌صد هزار تومان رییس پف‌یوزم ترجیح می‌دهم.

بله من وحشت‌ناک‌ام که می‌گویم: برای هرگونه ماله‌کشی ابتدا باید دیوارهای ناسور را تراشید.

حسن حامد

هاه شرمنده! باید به‌تان می‌گفتم حسن حامد از چه مرد؟ عادت بد مرا ببخشید که با سووال پاسخ‌های خود را می‌دهم. اگر از این می‌گویم که از چه مُرد لابد می‌گمانم شما می‌دانید و اصلاً از چه مُردن مهم نی‌ست‌تان. همان‌گونه که مثلاً میزان را با کولیس نمی‌سنجید و دقت به توان بالا ندارید.

باری پاسخ را خیلی‌ها می‌دانند. خیلی‌ها که می‌دانند حسن که بود و چه کرد و از چه رو تلف شد؟
حسن سیگارزیاد دود می‌کرد. ساده‌است، سرنوشت گل‌شیری را داشت. ریه‌اش آب آورد. و خب ته ته اش آب‌سه‌ی مغزی‌ست.

این‌که رضا را با وودی آلن مقایسه کنند از آن حرف‌هاست. کاش‌کی حتی سرنوشت ویتوریو دسی‌کا را داشت که در فیلم‌های دیگران بازی می‌کرد تا شاه‌کارهای خود را خلق کند.

Friday, September 12, 2008

سوگند به پالین: والپالین و والپالان و ما ادراک الان

سرزد از افق
مهر باختران
فروغ دیده ی
این خواهران
مک کـــــــــــــین
انتخـــــــــــاب ماست
چشم و چارت
ای پالین
نقش جان مــــــــــاست

پرسش‌های مانیا

همان‌روز که خبر جدایی‌ات از امیر را شنیدم با خودم گفتم: دقیقاً این زنی‌ست که سووال‌های خاصی را تجربه می‌کند که درآستانه قرار دارد. سووال‌های خاصی که دست به دست می‌شود. وقتی بیست‌انگشتی‌ات را روی پرده دیدم با خودم گفتم: این مانیای دیگری نی‌ست. باور کن تمام این پرسش‌ها را زنی پیش‌تر روی من تمرین می‌کرد. بله تمرین می‌کرد. من دفترچه‌ی مشق عشق او بودم. و من عاشقانه سیمی شدم. جلدم کرد. یادگاری نوشت. برای نوشتن شماره تله‌فون‌ای برگ‌ای از دفترم را پاره کرد.
و من آرام آرام گذاشتم تا برقلب من سیاه‌مشق بنویسد. برای دانه‌دانه‌ی آن سووال‌های نه‌چندان عمیق اما بسیار جدی ، پاسخ داشتم...اما گذاشتم بحران چون توفانی مرا دربر بگیرد. گذاشتم چون گنگ خواب‌دیده‌‌ای ببو گلابی نشان داده شوم. گذاشتم تا سیل غم مرا با خود ببرد. گذاشتم تا شرحه شرحه شوم.

همان‌روز که خبر جدایی‌ات از امیر را شنیدم با خودم گفتم: این همان مانیاست.

باز هم درباره پرسش‌هایت با هم سخن می‌گوییم.

We Can Remember It For You Wholesale

چند وقتی پیش که به میمنت آغاز ماه مبارک رمضان تی‌پی‌اس حالی داد و دو روز آب را به روی مشتریان خود باز کرد فیلم بسی بسیار بس زیبای توتال ری‌کال فیلیپ کی دیک محبوب را دیدم و تا آخر داستان ریخت آرنولد را تحمل کردم فقط به‌خاطر گل روی وورهوفن و شارون استون (مه‌جبین) که یک‌پا این فمه‌فتال دوست‌داشتنی با مدونا پیش می‌آید. و صد البته به خاطر قلم قدسی فیلیپ کی دیک تا ته نشستم و حظ-ای اولی بردم. خداوند خالق فیلم کالت مووی محبوب من «غریزه اصلی» را حفظ کند و آن بیگ پروداکشن هلندی‌اش را به سلامت بدارد.

اما کالت‌‌های من بدون ترتیب:

فایت کلاب (دیوید فینچر لعنتی)

غریزه اصلی (پل ورهوفن عمیق)

گلادیاتور (رایدلی اسکات زیرک)

شرم (برگمان عمو جان)

کسوف (آنتونیونی پدر عزیزم)

فیل (گاس ون سنت برادر محبوبم)

نازارین (بونوئل هم‌شهری عزیزتر از جان)

روکو و برادران (ویسکونتی بد)

توبی دمیت (فیلم کوتاه فللینی از طرف مادری)

نیش (جورج روی هیل و دیگر هیچ)

پاریس-تگزاس (ویم وندرس هوش‌ربای از اقوام نزدیک)

ناخدای دلاور (عاشقانه‌ای دریایی برای تمام فصول)

روز شغال (فرد زینه‌مان بی‌نظیر از بسته‌گان هم‌سر برادر)

خاکسترها و الماس‌ها (آندره وایدای نابغه از طرف پدری)

از تمام فیلم‌های مزخرف دیوید لینچ برائت می‌جویم.

به تمام فیلم‌های سای‌فای سر تعظیم فرود می‌آورم.

ده (کیارستمی)

دندان مار (کیمیایی فامیل سببی)

پست‌چی (داریوش مهرجویی)

صمد آرت‌ایست می‌شود (پرویز صیاد جد مشترک خانواده‌گی)

از رضا میرکریمی و مجید مجیدی به دلیل انتشار حماقت‌ دینی و رذالت معصومانه مذهبی به‌شدت متنفرم.

برای تمام فیلم‌های اکشن احترام بسیار قائل‌ام و همه را با لذت می‌بینم.

Thursday, September 11, 2008

پ مثل حامد

یک پرنده دوست داشتنی بچه‌گی‌هامان سراغ داشتیم به اسم پلاتیپوس نمی‌دانم چه‌را وقتی به اصطلاح «ادبیات نیایشی» برخوردم یاد این پرنده‌ی خاطره‌انگیز افتادم به جای این‌که با خود «ادبیات نمایشی» قاطی کنم.
.
.
.
کسی خبری از سبزقبا ها دارد؟ سقائک‌ها چه‌‌طور؟ دم جنبانک را که حتماً باید به یاد داشته باشیم.

یادش به‌خیر قنات‌‌هایی که سر به حلقه‌اش فرو می‌بردی و هوا وزی توی صورت‌ات می‌خورد و از آن ته‌ته‌ها صدای کوبش پرها می‌پیچید.
.
.
.
یکی پرسید: فلانی این آغاز سریال بزنگاه که تقدیم می‌شود ، به حسن حامد منظور کی‌ست؟

دوباره یاد خاطره‌های قدیمی از حامد افتادم. یاد «بچه‌ی تابستان» و رفاقت رضای آن روز بچه خوابگاه امیرآباد و حسن و آرش.

خیلی دلم برای همه‌شان تنگ شده است. دلم برای بچه‌های هنرمند خراسانی تنگ شده‌است. برای بچه‌های پشت خط. حسن حامد بی‌شک آن فضای استایلایز بچه‌ی تابستان را از ماجرای باغ وحش ادوارد البی وام گرفته بود. اما آن آواز پسرک واکسی. آن آواز اشک‌ انگیز آسیدعلی میرزای «پ.مثل پلیکان».
خدا لعنت کند هرچه خاطره‌ را.

کسی یادش هست حسن حامد چه‌گونه مرد؟ اصلاً کسی می‌خواهد حامد را به یاد آورد؟


رضا جان دمت گرم برادر. می‌دانی امسال چه‌را مردم قدیمی به تو فحش می‌دهند؟ چون یک معتاد دوست‌داشتنی را تاب نمی‌آورند. بدآموزی دارد اگر معتادی را دوست داشته باشی.
.
.
.
یادم باشد بخشهایی از نمایش نامه بچه‌ی تابستان را برایتان همین جا بیاورم.
.
.
.
مریم چه‌را با ناز و با افسون و لبخندی
به جانم شعله افکندی مرا دیوانه کردی
ام‌شب چه با ناله
غم از هر ديده می‌بارد
دلم در سينه می‌نالد
مرا ديوانه کردی مرا ديوانه کردی
رفتی مرا تنها به دست غم رها کردی
به جان من خطا کردی مرا ديگر نخواهی
پيدا شدی باز هم تو در جام شراب من
از اين حال خراب من
بگو ديگر چه خواهی بگو ديگر چه خواهی
اشکی که ريزد ز ديده من
آهی که خيزد ز سينه من
رنگ تمنا ندارد
تو آن گل مريم سپيدی
بی تو دلم شوری و اميدی
ديگر به دنيا ندارد
ديگر به دنيا ندارد ديگر به دنيا ندارد

هم چون نسیم از برم بگذر
یک لحظه در دیده‌ام بنگر
شاید نشانی زعشق و وفا
بینم ز چشم تو بار دگر
هم چون نسیم از برم بگذر
یک لحظه در دیده‌ام بنگر
شاید نشانی ز عشق و وفا
بینم ز چشم تو بار دگر

رسد آدمی به جایی

چندی پیش آیه‌الله جنتی از تمام کسانی‌که احیاناً از سوی ایشان آزاری دیده بودند حلالیت طلبیدند و فرمودند اگر در توان موزرین (آزار دیده‌گان) هست حتماً و دوفوریتی حلال بفرمایند چون شب‌های احیاء نزدیک است در غیر این‌صورت به تخم‌ام. ما هم چون خیلی به این حرکت خداپسندانه احترام گذاشته‌ایم ایشان را حلال می‌کنیم به شرطی‌که ایشان نیز در عوض این پست بنده را حلال کنند و انگ سبّ و مبّ نزنند که حوصله‌ی گه‌‌-خوردم-‌نامه ‌نوشتن ندارم (سلام بر دوست عزیزم پیام فضله‌نژاد).

خلاصه وقتی داستان فیوژن پروتون‌ها پیش آمد و رسد آدمی به جایی که به غیرخویش کس نبیند و قس علی‌هذا به رندی گفتم: کاش اینشتین را مانند والت دیسنی به خواب مصنوعی می‌بردند و بدن‌اش ودیعه و وقف می‌شد و دراین لحظه رسیدن به آن تئوری نسبیت عام مشهور دوباره یخ‌های‌اش را آب می‌کردند و از فریز درمی‌‌آوردند تا با شادی همه‌مان شریک بشود. رند گفت: نه بابا این‌کار اسراف است. باید برخی از این آیات عظام (این برخی را برای این آوردم تا سب‌النبی نشوم.) را به خواب مصنوعی برد ــ مثلا حضرت حلالیت‌طلب جنتی را که به گمانم این‌روزها روی باند پرواز باشد. و درست در لحظه‌ای که به جامعه بشری اثبات می‌شود که این همان «نحن خلقنا»ست و در واقع نحن آن اشاره به همان 8500 دانش‌مند مستقر در زیر زمین سوئیس-فرانسه دارد فی‌الفور و به فراخور احوالات شکیّه و الحاد از پایین و چانه زنی و مرگ‌من- جان من از بالا فتوایی ملس صادر بفرمایند تا تر زده شود به هرچه بودجه‌ی پژوهشی و قلب تمام مومنان واقعی را شاد گرداند.
باشد که آن‌روز فرارسد.

این‌جا را هم ببینید. ربط-‌اش با خود شما.

Wednesday, September 10, 2008

چگالی بی نهایت


مسعود بهنود از خبری که ابراهیم گلستان از بستربیماری برایش مخابره کرده می‌نویسد. اما بهنود هم این‌روزها از تجلی دم می‌زند و شهود را به مدد می‌طلبد. تا از دانش مردان پیراهن از شلوار جین بیرون افتاده بنویسد. اما رتته‌‌ته‌ی زبان و نگردیدن زبان در آن پاکت ساده‌ای که راز استفن هاوکینگ را مژده‌رسان است به درد زایش کودک‌‌ای می‌ماند.

و حالا یازده سپتامبر است.

شیشه و ماهوت


1
باران که می‌خراشد بام را.
وه چه نام‌ای می‌پیچد به دور هوهوی باد.

2
قاب کژ می‌نشیند.
به زانو با پهنه‌‌ی دست ضربت‌ای زدی
و سه‌قاب پخش ایوان شد.

3
السلام دادی و نگار جامه‌ را
به زنگار اندودی.

4
حاکم پاره‌ی رمضان شدی و
خبر نداری از شمشادهایی که
شاهدان قدسی بازنده‌گان دیراشب‌اند
این‌شب‌ها

5
سه‌پلشک آوردی و من بز اخفش
از خویش
راندم.

ای دل ستان نازنین

حالا شبی نی‌ست که حاج حسن هم حتی سراغ امید را نگیرد. و ما باز همان پاسخ‌ها را داریم. امید را دیگر نداریم. زمانی‌که به فرمان رییس جمهور امید را هوا کردند ، آن بادکنک عظیم «استالین» فیلم زیبای کارگردان روس در نظرم جلوه می‌فروخت. چه فرش گل‌خون‌ای برایش گستردیم و چه قامت رعنایی به عرش‌اش می‌تاخت.
می‌رفت تا مارسیان کافر را به دین حنیف اسلام مشرف کند. می‌رفت تا در راستای صدور انقلاب به دیگر کرات از دنیا عقب نماند. اما امید کجا غیب شد؟
یکی می‌گوید: غیبت صغری‌ست...دل‌نگران نباید بود.
کسی دیگر می‌گوید: امید در کره‌ای موسوم به کره‌ی خضراء و درکمربند ایمنی اوزون‌واره‌ای حمایت می‌شود تا به فرمانده‌ای خضرنبی در روز حساب «یاران چه غریبانه» را جمع‌ گرداند ــ جمع ِکّران ــ به زیر فرمان درآرد بهر تو دهنی ارتش نگون‌بخت ناسا. امید برای آن‌روز رفته به آشیانه‌ی امید.
کسی دیگر می‌گوید: صهیونیسم بین‌الملل و قُطّاعان ِ طُرُق راه شیری را سد کرده‌اند و به دست‌یاری اینطلجنت سرویس ربوده‌اندش.
کسی دیگر می‌گوید: ها ، کار کار انگیلیزی‌هاست.

من اما می‌گویم: خدای جنگ ، مارس ، هرجا باشد پشت و پناه امیدمان.
من اما می‌گویم: جای 313 یار شریف و پاک‌زی‌ست در کره‌ی خضراء یا همانا مریخ بهرام‌نما سبز سبز.

وع تصی مو بحبلیللاهی جمی عن ولـــــــــــــــــــــــــا

مانند همیشه موجی خالطوری به راه می افتد. موجی که برای توجیه حقارت بار می شود بر شانه های میخ آجین خلق مخلوق خلیق.
باری عبث می پیماییم این کفچه را...معیار دست شماست گوئیا.
خمیرگیران جهان متحد شوید تا مردی را از سب النبی برهانید:
.
.
.
تو امروز به یقین تنها می توانی مورد تایید شهریار شاعر باشی. در این شک نکن و بدان از تو چیزی بیش از یک افتخار ملی هم وزن حسین رضازاده نمی سازند. هر آنچه خواندی آب بکش و دوباره آغاز کن. شاگرد کدام مکتب بودی که یکباره وان یکاد مادر از گردنت آویزان میشود تا از آن در روز خطر مایه بگذاری که این خود نفس توانایی آن خدا که واعتصموابه حبل الله را فرمان می دهد نفی می کند و امروز اذان گو و دعا خوان ملودی های مذهبی شدی و قرار داشتی که بته دار بودنت را در پنتاتونیک خواندن مراثی به عالم موسیقی عرضه کنی. مرا یاد میلان کوندرا میاندازی وقتی از رقصنده ها میگفت، وقتی که ماسکهای انسانی بر صورت دارند و در باطن منافع و مصالح شخصی خود را زمزمه میکنند. آری ما بی بته ایم که زنده بودن و نفس کشیدن در فضای مسموم و چندش انگیز۳۰ سال سلطه و خفقان و بحران و تشویش و ریا و شرارت و زندان را انکار میکنیم. ما بی بته ایم که فقر و فلاکت و فشار و فرومایگی و رذالت و جهالت و خیانت را چشم در چشم قاریان حکومتی و مطربان ولایتی و مداحان مزد بگیر فریاد می زنیم. ما بی بته ایم که زنانمان را از حقوق انسانی خود محروم میکنند و چشم نمی بندیم، و مردان این سرزمین را به دار می آویزند و قتل عام میکنند و نظاره نمیکنیم. ای کاش به آن آزادی که مولایت حسین از ذلتی تاریخی هیهات میکشید کمی عشوه میکردی تا زمان در سوگت به مویه نمی مرد محسن جان. وقتی که برشت می گوید هنر پتکی ست که قرار است واقعیت را شکل دهد، تو در خلاف جریان آنچه آفریدی خودت را ویران میکنی. تو باب دیلان نبودی و نیستی اما گویی قرار است باب دلان کسانی شوی که یک خط از تو را نمیفهمند و امروز از تو به عنوان هنرمندی گمنام با شجاعتی توامان با خفتی تحقیر آمیز یاد میکنند

Monday, September 8, 2008

تو

وقتی با آن لهجه‌ی زیبای‌ات صدا می‌زنی‌ام علی‌رضا و چند نشان ندا می‌پاشی به دنبال‌اش در فضای سربی باران تا با بوسه‌های معلق‌ام و در غلظت شبانه‌‌هایم هم‌بستر شوند،

وقتی می‌پرسی‌ام از آن تصویر بانوی شات‌گان برافراشته چه منظور داشته‌ام ،

وقتی رقم به رقم پیش آمده‌ای به شولای شب و گریخته‌ام‌ات یگان به یگان از اضطرار روز ،

وقتی می‌خوانی‌ام: بگو

می‌گویم‌ات: تو بگو خوب من.

یک لب بر لبیک

کس نگفت ابراهیم آن پدر ایمان نه از روی اجبار که از مَجازی به مُجاز خنجر کشتن برگرفت چه‌‌را. کس نگفت که چه‌را. کس نگفت که برای رضایت خدای هم منفت است. و کس برای غیر نفع مگر کاری می‌کند؟ کس نگفت ابلها مردا که چه‌گونه به نفع کسی دیگر تیغ برمی‌کشی؟ کس نگفت: مگر نمی‌گویی خدای محتاج نی‌ست؟ پس چه حاجت ابلها مردا به عبودت تو. کس نگفت: چه‌را حاتم طائی را که انسان زی‌ست. انسانی در حماسه‌ی شورابه‌های بیابان زی‌ست. چه‌را چون کافر بود به بهای خوبی‌هاش در این دنیا فقط خوش مرد تا حساب اصل‌اش با آن دنیا. کس نگفت. کس نگفت خدای محتاج نفع کی‌ست؟ چه‌کس نفعی می‌برد از این منفعت‌های تو به تو؟ کس نگفت. کس نگفت ایمان گذر از تَش بود که بر تنش جنبید این نعش انسان. کس نگفت اهور خانه گزین‌کرده بر منبر تش تُموزی خدای فرمان به گل‌ستان‌ دهد. کس نگفت. کس نگفت آن پدر ایمان را که زغال بر آتش‌گردان نهی که هُرم‌ مُدور شهاب و خُل‌واره محرم و مقیم انتخاب نی‌ست. کس نگفت. کس نگفت سه شب به استسقاء نشسته‌ای برای زیستن در مردن‌ات. قدرش دانستی. قدرش خواندی. رنج‌اش به دل حرمت نهادی. تا از تش ایمان برهی. کس نگفت اسحق چه‌گونه تیغ بر حلقوم نهاد تا چون بره‌ای رام در مرام حق مستحق حقیقت شد. کس نگفت چه‌را اسحق از آب نگذشت که بر تن‌اش آتش نشیند از پاکی بعل. کس نگفت مرا چه‌را.

tell me why

9 دسامبر 2002 پسرک 10 ساله و زیبای ایرلندی در استادیوم بلفاست به همراه 10000 کودک دیگر ترانه ی آسمانی «به من بگو چرا» را آنقدرزیبا اجرا کرد که هنوز در یادها زنده مانده است. دکلین از شش ماهگی در آغوش بن ، پدربزرگش ، به بارهای ایرلندی می رفت تا از نوای محزون و خوش فلوت و ضرب ایرلندی لذت ببرند. پدربزرگ شش سال پیش از کنسرت درگذشت. دکلین اولین آلبوم خود را به یاد پدربزرگ بیرون داد. او تنها 10 روز به 11 سالگی اش مانده بود که به همراه کودکان سراسر دنیا و با صدای تنور معصومانه ای جهان را به چالش کشید.


.

.

.


.

.
Tell Me Why / Duncan Galbraith


In my dreams, Children sing
A song of love for every boy and girl
The sky is blue, the fields are green
And laughter is the language of the world
Then I wake and all I see is a world full of people in need

Tell me why,(why) does it have to be like this
Tell me why, (why) is there something I have missed
Tell me why, (why) cause I don't understand
When so many need somebody
We don't give a helping hand
Tell me why

Every day, I ask myself
what will I have to do to be a man
Do I have, to stand and fight
To prove to everybody who I am
?Is that what my life is for
To waste in a world full of war

Tell me why, (why) does it have to be like this
Tell me why, (why) is there something I have missed
Tell me why,(why) cause I don't understand
When so many needs somebody
We don't give a helping hand
)Tell me why (Tell me why
)Tell me why (Tell me why
)Tell me why (Tell me why
)Just tell me why (why, why, why

Tell me why, (why) does it have to be like this
Tell me why, (why) is there something I have missed
Tell me why, (why) cause I don't understand
When so many need somebody
We don't give a helping hand
?Tell me why (Why why, does the tigers run
?Tell me why (Why why, do we shoot the gun
?Tell me why (Why why, do we never learn
Can someone tell us why we let the forests burn

(why why do we say we can?) tell me why
(why why is it still the same?) tell me why
(why why do we talk and run?) tell me why
can someone tell us why we let the ocean die

(why why do we always say?) tell me why
(why why do we pass the blame?) tell me why
?why why does it never rain
can someone tell us why we cannot just be friends

?why why do we close our eyes
?why why do we really lie
?why why do we fight for land

can someone tell us why cause we don't understand
?why why

deep throat

چه حسی عجیبی پیدا کرده ام. دیشب تا خود سپیده صبح لذت خنکای حاشیه شهر را در نوردیدم. دیشب تا خود صبح پلک زدم و از توجیه آفتاب به روزنه ی ریز شمد شب لذت بردم. وقتی پسر رییس دفتر آیه الله منتظری از دلایل حمایت خود از قانون حمایت از کانون خانواده و چند همسری می گفت. وقتی او را به در خانه شان رساندیم تا به اتفاق همسرش به مراسم پرفیض سحری برسد رو به من کرد که تا دیر وقت به قول خودم فقط خیره به آن بحث ها بودم و لذت لاوصفی از وصف نسیم به استقبال اذان می بردم.
و من فقط ری اکشن نشان می دادم. حتی وقتی توی رستوران شهربازی فیلمهای در ژانر deep throat را بررسی می کردیم. من فقط وقتی به پرونده ای که قرار است برای کیارستمی دربیاوریم فکر نمی کردم. به ری اکشن ها فکر می کردم. به ری اکشن های خودم. به ری اکشن های دیگری. به چشمان عسلی زنی که خودش را به دیوار کافه یله داده بود و زیر جلکی به رطوبت دهان من خیره شده بود می اندیشیدم. من به علف آویخته از بن دهان بی چگالی خویش می اندیشیدم. و شاید او از تبسم آماسیده درلحظه بلع رنگدانه ها چاره می جست. شاید هم به لیسیدن قاشق پلاستیکی ام و به انزوای رود ارس از کوهپایه ها می خندید. آنچنان که لبانش بر خیزاب چشمانش می سرید. وقتی او را به خانه شان رساندیم سرش را به سوی من برگرداند و گفت: علی جان نظرت چی بود؟
گفتم: نمی توانم ری اکشنی نداشته باشم. تحلیل های جالبی بود. گفت: علی عاشقتم. و ما هر چارتا عاشق هم شدیم. و من هم چنان به برق کرم روی صورت زن دقیق بودم. به تصویری که هاله ای نورانی دورادور شانه هایش رنگ می پاشید.


چه حس عجیبی پیدا کرده ام. دیشب تا خود سپیده صبح تحلیل مادر یکی از کارشناسان سازمان سنجش را می شنیدم. و کاملا مجاب شده بودم که چرا برخی رتبه های بالا در کنکور نمره قبولی نیاورده اند.چه حس عجیب و خوب و دوست داشتنی ای. احساس می کنم برق کرم روی لپ های آن خانم بی تأثیر نبود. شاید وقتی به رطوبت لبان من فکر می کرد من نیز شیفته تمام تحلیلهای حماسی دنیا شده بودم.

Sunday, September 7, 2008

دولت شرمنده از آن ما

تئوری «مرگ مولف» برای همین روزها خوب است نه؟

حمله ها و یورش ها علیه کیارستمی بی امان ادامه دارد. اما آیا کیارستمی با فیلم های خود در بحرانی ترین دهه های انقلاب با زبان تصویر لب به سخن نگشود؟ کوریم ما گویا. منتظر پلاکارد دست گرفتنیم. منتظر عربده جویی هستیم.


اما اگر هنرمندی برای هنرش مانیفست اعلام داشت. اگر هنرمندی صدای حنجره ی او صدای نسل او شد !!!!!!!!! «باید» برای ذره ذره دستور زبانش و ما به ازایی که خلق !!! کرده است آنوقت باید پاسخ گو باشد. آن وقت دیگر مرگ مولف چرندی بیش نیست. آن وقت سخن از ترس بیهده است. سخن از تقیه مهمل است.
.

.

.

برای کسی که ازدرد شکنجه می خواند پذیرفتن درد شکنجه آیا سخت است؟

.

.

.

در رفتار کسانی چون نامجو و ابتذال وحشت او و توجیهات ابلهانه «طَرَب»دارانش جز آوردن یاس و درنهایت خیانت به احساسات عمومی خاصیت دیگری نمی بینم.

.

.

.

محسن نامجو و راز موفقیتش

.

.

.

به نظر شما نامجو به جای نام «دولت» در شعر شهیر «عقاید نوکانتی» خود چه نامی بگذارد؟

دولت شرمنده از آن ما

کلفتی پرونده از آن ما

ملی‌پوش بازنده از آن ما

دولت شرمنده از آن ما

انتخاب سازنده از آن ما

شاید که آینده از آن ما

.

.

.

اذان با آواز و موسیقی

.

.

.

خداحافظی با نقد موسیقی

Friday, September 5, 2008

?anybody there


آشنایی من و بتینا نکاتی جالب و جدی را در زندگی ام ترسیم کرده است. نخست آنکه بیخود تصویری در ذهن خود ترسیم نمی کند. او اهل مشاهده است و همانطور که خودش می گوید:


i can't see inside, so i don't have to right to judge anybody


اما چه بخواهد و چه نخواهد محصور تصاویر است و همین تصاویر گنگ نیز مسیر تصمیم گیری ها را مارک می کند. مثلا تصورش از سفر به ایران چنین بود:


do you see any chance to get a tourist visa to iran one day?


وقتی با تعجب به او گفتم: چرا که نه؟ تعجب او بیشتر بود:


should i ask in the embassy first?



وقتی از یک سفر توریستی و کمتر با دردسر گفتم کمی شیطنت واقعی را نیز به آن چاشنی زدم:


only u should cover ur head by scarf



پاسخ ، بزرگمنشانه بود:


that's acceptable


و باز شیطنت را دوچندان کردم و فضا را کافکایی تر کردم:


and had been wrote on the walls: Hijab is dignity


دلم برایش سوخت وقتی فهمیدم با لغات ارزشی سر و کار ندارد.معنای dignityرا نمی دانست.
وقتی برایش لغت را معنی کردم ، بیشتر پرسید تا کیفیت این حجاب بیشتر برایش معین شود:


only hair and neck? or face too like in afghanistan?



خندیدم و گفتم:


NO NECK...only head...not exactly...as a formality.


می دانید چه جواب دندان شکنی به من داد؟ پس از آنکه کمی غرغر کردم. جوابی داد که عین واقعیت تاریخی و فرهنگی ماست. او گفت:


i think if the community approve something, it's not terrible at all...one problem only is the exaggeration



فصل مشترک من و بتینا مثل همیشه حضرت اجل است. وقتی آن شعردوست داشتنی را برایش خواندم ، گفت:


دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت

گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی

چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت

تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

اگر التفات بودی به فقیر مستمندت

نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت

تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی

که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت


it's over my knowledge... Hope there will be English translation once.


دیروز وقتی ترجمه ی انگلیسی شاهنامه خانوم هلن زیمرن را به او دادم...بسیار خوشحال شد و گفت:


You impressed me toooooooooo much. All my great thanks for you. You are the best!!!!!!!!