بي تو              

Sunday, March 29, 2009

I stand for judgment

چون حريف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاس‌بان بی‌من مرو


گل جامه‌ در از دست تو، وی چشم نرگس مست تو ای شاخه‌ها آب‌ست تو، وی باغ بی‌پایان من
یک لحظه داغ‌ام می‌کشی، یک دم به باغ‌ام می‌کشی پیش چراغ‌ام می‌کشی تا وا شود چشمان من



براي برادرم كه دوست دارم صداي خواب‌آلود-ام را ديگر هرگز نشنود...براي تمام كساني‌كه صداي زوزه‌هاي اين چندروز-ام را تحمل كردند...براي تمام كساني‌كه باور دارند «هنوز» زنده‌گي زيباست...براي تمام كساني‌كه ندارم...

*
به سختي پاي كامپيوتر آمده‌ام...كشان-كشان...صداي فريادهاي برادرم را هنوز توي گوش‌ام مي‌شنوم:

من از كجا بدونم چه‌شه؟...خيابون {...}...داداش‌ام نمي‌تونه نفس بكشه...كبود شده...احمق گفتم خيابون {...}...

و من در آن رقم به شمارش گل‌هاي باغ مخفا مشغول بودم...به باغ برادرم قارون...به زنبق‌هاي ته كوچه‌ي عاشقي و قلم‌موي پلنگ صورتي خيره بودم...

هنوز صداي جيغ وفغان...شيون بلند توي گوش‌ام زنگ مي‌زند...

من چه كردم با همه؟

*
رنگي بزن بر قاب صورتي‌ات...به احتمال دردي كه از كشاله‌ات خزيده به سوي سينه‌ي محزون ِ برادرم...

*
چند روزي زير سرُم...زير سخت‌ترين آمپول‌ها...

*
مديريت خشم...مديريت نابجاي احساسات...مديريت گاف‌هايي كه توي زنده‌گي هميشه تو را ژنده‌تر از هماره مي‌كند...

*
سپاس بي‌كران برادرم كه هميشه خوش لحظات‌اي به كمك مي‌آيد و دستم را مي‌كشد و از آن شعر برزخي «آي آدم‌ها» مرا تا منخرين هواخواه‌ام بيرون مي‌كشد...پس آن‌گاه «هاه» اي از غليان درون‌ام تنوره مي‌كشد...از ريه‌هاي دودآلود-ام...

*
كافي‌ست به تنها اميد زنده‌گي‌ات بگويي: من تا خرخره نبوده‌ام...من تا حنجره بي‌تاب بوده‌ام...

كافي‌ست از تنها لحظه‌ي بي‌تاب زنده‌گي‌ات بفهمد تا خرخره از صفر بوده‌اي...

آن‌وقت است كه بايد بشماري...همه‌چيز را از سر نو بشماري:

منفي يك...منفي دو...منفي سه...منفي تا بي‌‌نهايت كوچك‌ترها...


*
و مگر در تمام اين مجازستان و حقيقت‌لاخ يك‌ تن چون‌او باشد مي‌توان اميد نبست به بودن؟...


*
برادر درك‌اي كه تو داري و قلم‌اي كه تو داري و من‌اي كه تو دارم و تو-اي كه من‌اي داري و من‌اي كه من دارم ديگر نه جاي شكوه بر روزگار است...


*
بي‌دليل اين‌روزها به ياد «تاجر ونيزي» نيستم...

بي‌دليل ني‌ست...بي‌دليل ني‌ست...

و من هميشه چه‌سان عاشق شايلاك بوده‌ام و براي‌اش ديرزماني‌ست كه مي‌گريم...

گوش بنه چه مي‌گويد؟

?What judgment shall I dread

اين‌جا هم همان‌جاست كه نابه‌كاران شايلاك مرا به دم سياست مي‌ورزانند...تفو بر ايشان باد...

بشنو و با من بسوز با دم زيزفون...


***********************

اين يادداشت ِمتتم را تنها به احترام دوست و برادر هميشه عزيزتر از جان‌ام اضافه كردم...رفيق‌اي كه مُقام‌اش هميشه در قلب من متقدم است...

*
شايد جايي ديگر ، روزگاري ديگر و با حال و هوايي ديگر دوباره هم را ملاقات كنيم...كسي چه مي‌داند...

معذرت مي‌خواهم اگر كلمات‌ام طعم اسكازينا و مسكن‌هاي گاوخواب مي‌‌دهد...

Wednesday, March 25, 2009

Al-Farewell

اين آخرين يادداشت است...
شما را به فرداها مي‌سپارم...اين هم آخرين آهنگ تقديمي من...

هرجا كه هستيد خوش باشيد:

Jocleyn Pook / Take_off_Your_Veil

تاتي با بهار

فرصتي مي‌خواهي براي خنده از بُناگوش...

خنده‌اي از ته سنگ‌فرش‌هاي آب‌پاشي چله‌ي تابستان...

فرصتي از تاس كژ نشسته

فرصتي براي جفت شش...هاها

فرصتي از حنجره...دل‌خوري...قهر با پنجره

فرصتي براي پس كشيدن صورت بندانداخته‌ي عروس

فرصتي براي خروش باد آويخته به يال خونين خروس

فرصتي براي پوست گونه‌هاي نسيم...

فرصتي براي تنفس باد

فرصتي از تهديد به زنده‌گي...

فرصتي براي غشغشه‌هاي «عليوف»

فرصتي براي همين پس‌فردا...همين امروز...همين الساعه

فرصتي براي ما...

Sunday, March 22, 2009

به داش علي مي‌گويم

به داش علي مي‌گويم: احمدي‌نژاد خواهد رفت ؛ نسخه بتا خواهد رفت...حالا موسوي مي‌آيد ؛ نسخه آلفا مي‌آيد...حالا نسخه قبلي تمام «ارور»هاي خودش را داده است...تمام عيب و علت‌هاي‌اش در آمده است و حالا نوبت ماركسيست شيعه اثني عشري ، موسوي ، رسيده است...


به داش علي مي‌گويم: بعيد ني‌ست كوپن بازگردد ،‌ با يك تغيير الگو كه به ازاي هر خانه‌وار يك كوپن طلايي هم داده مي‌شود و پايان هر ماه قرعه كشي مي‌شود و به شماره‌ي خوش‌شانس جوايز نفيسي داده مي‌شود...به اين مي‌گويند اقتصاد متكي بر تقوا...سوسياليسم ناب محمدي همين است...


به داش علي مي‌گويم: به‌گمانم شعار «الگوي كم‌ مصرفي» يكي از ايده‌هاي خلاقانه‌ي موسوي بايد باشد...


به داش علي مي‌گويم: قرار است براي كروبي پويش «برو رد كار-ات» راه بيندازند...پويش «هرّي، خوش آمدي»...به‌عكس پويش خاتمي كه «بيا عشق من» بود...


به داش علي مي‌گويم: تعارف آمد نيامد دارد...«بفرما قابل شما ندارد» خاتمي به موسوي بدجور اثر گذاشت...موسوي هم خيلي انقلابي دست رد به سينه‌ي تعارفي نزد و «احساس وظيفه» را دودستي چسبيد...

me and His Sons

Saturday, March 21, 2009

اي پست‌ من كه مي‌روي به سوي‌اش از قول من ببوس روي‌اش

داشتم لاي خرت و پرت‌هاي خودم دنبال چيزي مي‌گشتم كه دست‌ام گرفت به يك قطعه عكس 4*3 خوش‌گل رنگي...يك دختر بچه مثل فرشته‌ها كه خنده‌هاي‌اش ديوانه‌ات مي‌كرد...وقتي حرف باهات مي‌زد ديوانه مي‌شدي با آن لبان غنچه‌كرده‌اش...با آن صداي ريز موش‌خورده‌اش...شيريني از سر و كول اين دختر نازنين مي‌باريد...حالا دل‌ام براي او تنگ شده است...سخت تنگ شده است...لعنت به هرچه عكس و خاطره‌است...دل‌ام گرفت...دل‌ام عجيب گرفت...
گفتم اين‌جا بنويسم...اين‌جا بنويسم كه هرجا هست اميدوارم به شادي باشد اين نازنين...اين فرشته خانوم لواشك‌خور...اين ماه‌رويي كه مانند خودم ديوانه‌ي ترشي‌آلات هله‌هوله است...از دور مي‌بوسم‌اش و اميدوارم اين كودك شيرين كه حالا نمي‌دانم كلاس چندم است هميشه به همان شيريني بماند...

صباي نازنين را مي‌گويم...

سال نوي‌ات را به تو و خانواده‌ات حسابي تبريك مي‌گويم...

Friday, March 20, 2009

لعبتي والله

ترجيح دادم وقت بسيارم را در ساعات ول سال جديد ، كه قرار است همه‌اش جمع شود براي سال كبيسه ، با بچه‌هاي بسيار كم‌تر از سن خودم به گل يا پوچ بگذرانم...اواسط شب كه خانه مي‌آيم مي‌بينم طپش سنگ تمام گذاشته است...هر زن‌اي آن‌جا مي‌بيني از چاك پستان نگذشته است...عجب چيز خوبي‌ست اين slip...قريب افشار از كارهاي قديمي پوران گذاشته است...بعد مي‌زنم كانال بي‌بي‌سي كه خلاصه‌اي از برنامه‌ي سال‌تحويل را گذاشته است...خوب شد كه نديدم و حرص نخوردم...مزخرفات هميشه‌گي...باز هم ستار..باز هم دلقك‌هايي كه بهزاد تخصص ويژه‌اي در شكارشان دارد...سعيد شنبه‌زاده اگر انقدر با بدن‌اش هنرنمايي نمي‌كرد و مرا به ياد گروه گروتوفسكي نمي‌انداخت...بي‌خيال...فقط و فقط چشم‌ام دو دو مي‌زد تا حوريه‌ي اختصاصي خودم را هيزي كنم...بله پونه قدوسي را مي‌گويم...عجب وجيهه‌اي شده بود پدرسگ...آن صداي تودماغي كه من عاشق‌اش هستم را داشته باش فعلاً...آن تيپ كت و ‌شلواري را كنار گذاشته بود و يك‌دست مشكي...تي‌شرت دامن مشكي پوشيده بود...لعبت‌اي شده بود پدرسگ...وقتي ديدم بهزاد ماچ‌ آب‌دار-اش كرد من هي توي سر-ام كوبيدم...هي توي سر-ام كوبيدم...

مبارك باد

با خودم مي‌گويم عجب هديه‌ي نوروزي بدي‌ست...اين يادداشت مثل هميشه عالي و دردناك آبنوس...

با خودم مي‌گويم چه‌طور مي‌شود هر سال سر سال نو شماره‌هاي اجق وجق به گوشي‌ام سرازير مي‌شود و من برنمي‌دارم و هر سال اسمس‌هاي مزخرف سال نو-اي...تبريكات گه‌اندرگه متفرعنانه دروغ‌وش مثل تپاله سرازير مي‌شود...كه بايد پشت هم پاك كنم...مادرسگ مخابرات هم با ما بازي‌ش گرفته است...اين هپي نيوير زق‌زقانه...اين بوي تعفن «به‌يادت بوديم» يك‌ساله...اين گه‌گرفته فريادهاي شعف مصنوعي...اين مبارك‌باد مزورانه...

با خودم مي‌گويم: عجب ملت ديوث‌اي داريم ما...

دوباره يادداشت آبنوس را مي‌خوانم و سرم را به ديوار مي‌كوبم...

ظل الله

استرس‌هاي اين چندوقت و زياد بَر ِآفتاب ، چشم‌انتظاري‌ها...زياد كلافه‌گي‌هاي توي آفتاب پارسال..زياد رفت‌وبازگشت توي آفتاب پارسال...زياد ماندن توي آفتاب پارسال...زياد خسته‌گي توي آفتاب پارسال...زياد خشم توي آفتاب پارسال...زياد زه‌زدن توي آفتاب پارسال...زياد سوختن توي آفتاب پارسال...

و حال سال‌تحويل در كنار دو معشوق...در كنار دو محبوب...در كنار دو عزيزكرده...

صوفي نشود صافي تا درنكشد جامي

من دركل عاشق رمز و راز هستم...و بي‌دليل عاشق «فيليپ كي.ديك» هميشه متهم به بيماري پارانويا نيستم...بگذار يادداشت آخر را به عشق و علاقه‌ي خودم بازشكنم...هرچند مي‌گذارم درصد خطاي بالايي داشته باشم...به قول قديمي‌ها: دو نقطه دي‌ديد دي

لنين سال 1917 پس از انقلاب كبير اكتبر رهبري را به دست گرفت ( + ، + ، + )...تكليف مهدي و پيام هم كه روشن است...

پس مي‌‌ماند: ماجراي خروس و حلاج و اسب صوفي‌وش هميشه‌گي بنده كه فقط خالد از آن خبر دارد و بس...

اصولاً عاشق پيام‌هايي اين‌چنين‌اي هستم.



*
با تشكر از آقاي مهدي پيامي فر

Thursday, March 19, 2009

چارم

شهرزاد خوب‌ام:

حالا كه سال نو نزديك است بگذار يكي از زيباترين‌ها را دوباره تقديم‌ات كنم...تقديم آن طنازي بهارانه‌ات...

شهرزادم، بشنو دوباره...مخصوص خود خود توست...


ten madison / heyaah



برخي تو

سوم

شهرزاد خوب‌ام:

مدت‌اي‌ست كه مسير رفت در زنده‌گي خود را با پاي پياده مي‌روم و در راه بازگشت است كه فقط موفق به سوار شدن سواري‌ها مي‌شوم...چون تا آن ساعت شب تاكسي گير من يكي نمي‌آيد...خب تكليف فرهنگ تاكسي‌نشيني در من منتفي‌ست و من در آن ساعت با راننده‌گان خواب‌زده‌ي جوان‌اي رودررو هستم كه تحصيلات عاليه دارند...دي‌شب يكي از اين راننده‌گان از من كه مشته‌ي مجله در دست‌ام ول مي‌خورد، پرسيد:

آقا indeed چه اتفاقي پشت پرده در جريانه؟...چه‌را يه‌هو موسوي مي‌مونه؟...خاتمي كنار مي‌كشه...

تا مي‌خواهم از گزينه‌ي كروبي مثال بياورم توي حرف‌ام با همان كليشه‌‌ي قوم لور مي‌پرد و مي‌گويد:

تكليف كروبي روشنه...از قديم گفته‌ن: توي دعوا اگه ديدي لوري در رفت تو هم در برو چون لوره رفته دنبال چوب بگرده...يا اين‌كه مي‌گن: يه لور غذا نمي‌خوره كه سير بشه...غذا مي‌خوره كه تموم بشه...

مي‌بيني؟ خواب‌گزاران ما همه راننده‌گان پرچانه‌ي جاده‌هاي پر دست‌اندازند...

برخي تو

دوم

شهرزاد خوب‌ام:

حالا ديگر شخصيتي دوست‌داشتني اين گيره گوشه‌ها پيدا مي‌كنم كه با نظرات‌اش خسته‌گي را از تن من مي‌زدايد...اين شخصيت دوست‌داشتني اصرار دارد خود را با نام «كوچه‌بازاري» معرفي كند...و اين آخرين نظر اوست كه مي‌خوانم...كاش وب‌لاگ‌نويس باشد و روزي مطالب‌اش را بتوانم بخوانم...ببين براي اين يادداشت چه خوب وسط خال زده است:

سلام دکتر،
خب کسی که اومدنش تا رفتنش همش اشتباهه به چه درد میخوره؟!
اون موقع که سیستم عامل DOS هنوز زنده بود و ویندوز تازه اومده بود،به الهی قمشه ای میگفتند قرائتی تحت ویندوز! حالا اینم نقل کاندیداهاست.
اینا همشون محصول کمپانی jannati soft هستند!
میگین خاله زنکم؟خب بگین!


برخي تو

يكم

شهرزاد خوب‌ام:

جمله‌اي در پي‌دار «سلطان صاحب‌قران» ، علي حاتمي از زبان ميرزا تقي خان اميركبير مي‌گويد كه فقط علي حاتمي عزيز مي‌توانست از پس شخصيت‌‌اي خاكستري مانند او بر بيايد...در آن‌جا ميرزا جمله‌اي مي‌گويد معركه:

بشكند قلمي كه قدمي را به‌حركت درنياورد...

من حال به تأسي از آن عزيز از دست بشده خواهم نوشت (منظور از عزيز ، مطمئناً علي حاتمي است...چون به عزت اگر باشد زياد با ميرزا ميانه‌اي ندارم...باشد براي روزي كه بنويسم چه‌را از اين شخصيت خاكستري برائت مي‌جويم و روايت خويش از ميرزا را هم خواهم نوشت) :

بشكند قلمي كه راي‌اي را بشكند...

و اين شعار اصلاح‌طلبان بزدل است كه همه‌ي خاصيت‌شان در شكستن و نشكستن راي خلاصه مي‌شود...و اين يكي از دلايل برائت من از اصلاح‌طلبان‌اي‌ست كه مولاي‌شان ميرزا تقي خان بوده است...
رگ اصلاحات را كه در حمام زنانه بزنند ، يعني علي آقاي دلاك تيغ را مماس بر خوب جايي نهاده است...

برخي تو

براي شهرزادم: اگرچه تكراري، ولي هميشه‌گي

@
حَبّ حبيب مي‌بلعم ته دل‌ام قرص مي‌شود


@
حالا كه دريا در من است يونس‌ام در قلب ماه‌ات ماهي ‌است


@
خواب را پنبه زدم تا تشك عشق را بر حريم حلاج بگسترم


@
خداحافظ شب‌هاي بي‌كسي...

خداحافظ رجزخواني‌هاي مش‌بوران...

خداحافظ نق‌نق‌هاي حاجي‌كولاك...

خداحافظ آرزوهاي پرستاره‌ي كوكب‌خانوم...

خداحافظ درد نرم‌نرم مفاصل ننه‌سرما...

خداحافظ زمستان...

جنبش ازگليسم به پيش


جاهايي كه عصبي هستم نمي‌توانم ريش‌خند نكنم...وقتي خبر دست‌گيري اميدرضا را اولين‌بار شنيدم...كمي جست‌جو كردم تا وب‌لاگ‌ دست‌كم اميدرضا را بيابم...اما...اما...اما...و جز ريش‌خند چيزي نبود...تنها چيزي مي‌ديدم آن به‌بهه‌اي بود كه جيگرطلا و ايادي كت و كون‌گنده‌ش براي هودرك‌شان راه انداخته بودند...منظورم ايادي چپ‌چس ساكن كانادا است...جنبش ازگليسم براي هودرك سينه‌‌زني و زنجيرزني راه انداخته بود...همان‌جا يادم آمد كه بايد نيش‌تري بزنم به آن ايادي كت‌وكون گنده‌ي ساكن كانادا...به همان جنبش ازگليسم...چيزي نوشتم از خشم و ريش‌خند كه دست پرتاب‌گر لنگه‌كفش را پيوند بزنم به اميدرضا...ديدم ناگهان سرازير شدند از در و ديوار بالاترين...و هركس نويسنده را به توهم و چرند‌گويي متهم كرد و آن‌قدر خوش‌بختانه مخاطب باهوش و نابغه زياد داريم كه فرق ريش‌خند و جديت را درنمي‌يافت...براي جنبش ازگليسم دو خط اضافه كردم بر همان يادداشت تا كمي شعورشان را بالا ببرم...بي‌فايده بود...گذشت...عبوري‌ها راه‌شان را كشيدند و رفتند...و مجتبي تنها ماند ، مانند هميشه و يك‌تنه بر جنبش ازگليسم تاخت و با اين‌كه به‌گمانم مي‌رسيد او مخاطبان جدي‌تر و زبده‌تري دارد...اما او هم در توطئه سكوت گرفتار آمد...چون جنبش ازگليسم و ديگ‌هاي خوراك‌پز هميشه كمان‌ به‌دست ِمنصف!!!!!!!! بايد از بلندگوي خودشان مي‌گفتيم و فيدبك‌ها را به آمار ديگ‌وديگ‌بَرشان مي‌سپرديم...

گذشت تا اميدرضا هم جان سپرد و دوباره مخاطبان عبوري و علاف‌هاي جنبش ازگليسم از در و ديوار بالاترين سرازير شدند و عجبا كه دوباره بر همان لينك و همان يادداشت آويختند...و عجبا كه هيچ باز درنيافتند پيام آن يادداشت ‌را...

بي‌آن‌كه به آن يادداشت و جنبش ازگليسم لينك بدهم...از خير هرچه اطلاع‌رساني و شيرجه در دل معجزه‌ي موج‌پرستان مي‌گذرم و تا اطلاع ثانوي ديگر كاري به كار هيچ خبري نخواهم داشت...چون قارچ سمي و غده‌ي سرطاني جنبش ازگليسم هنوز بر سر كار است و انشاءالله هر وقت جناب كمان‌به‌دست بخواهند همه‌چيز رو‌به‌راه خواهد شد...
آن ‌آقا هم كه حسرت وب‌لاگ‌نويس نبودن عشقي را مي‌خورد خوب اطلاع‌رساني و نگاه انتقادي دارد...اين‌بار هم كه بهانه ندارد براي وب‌لاگ‌اي كه در حوزه‌ي موسيقي و فرهنگ قلم مي‌زد...دارد؟...به‌تر است در هما ن صف بانك عربده‌اش را بكشد و جنبشي غيرمجازي علم كند...جنبشي از جنس ازگليسم ...بي‌خيال رفقا...تبريك عيد نوروز به كمك عباس كيارستمي هم بد ني‌ست...

*
بايد كشيد پايين و شاشيد بر هرچه جنبش عن‌فورماتيك وطني‌ست...بي‌خيال اطلاع‌رساني...
ما را به همان عشق كوچك و ساده‌ خودمان بس كه ديگر فيگور هيچ عنتري ما را جذب نمي‌كند...اين يادداشت هم آخرين يادداشت غير عاشقانه‌ام خواهد بود...

Wednesday, March 18, 2009

هر روز يك نام‌گانه‌

هرسال به‌دنبال «حول حالنا»-ايم...به‌دنبال پريدن از بدبختي‌ها-ايم...پي گذريدن از گذرنا-هاي تنگ و ترش‌ايم...سوي هجرت از غم‌ها-ايم...

ما مردمان 365 روز جشن‌ايم...هر روز يك نام‌گانه‌ايم...هر فرصت براي پاكوفتن با زمين‌‌ايم...

ما مردمان نه قرباني كه قربان‌صدقه بوده‌ايم...از سر شكم‌سيري نبوده هرگز شادي‌هامان...

مرگ ر ا به آفرين‌گان مي‌آميخته‌ايم...مرده‌گان‌مان هميشه بوده‌اند...نه به سوگ...نه به آه...نه به دريغ...مرده‌گان‌مان هماره با ما زيسته‌اند...

ما حق شادي داريم...ما حق پاكوفتن براي نو شدن داريم...

ما بايد براي شادي رنج را در پستوي خاطرات سه قفله كنيم...

فردا آخرين پنج‌شنبه‌ي سال است...فردا براي رفته‌گان ، آمده‌گان را نو نوار مي‌كنيم...

براي شادي خويش كه حق مسلم زيستن‌مان است از غم‌هاي حكومت‌چرانان مي‌گذريم...

از روي تَش دولتي‌ها مي‌پريم...از براي شادي مي‌جنگيم...

روزهاي آخر سال فرصت خوبي‌ست براي آن آقابالاسرها كه براي حكم‌راني خويش هميشه به سوگ‌مان مي‌نشانند...فرصت خوبي‌ست براي بيلاخ نشان دادن به همه‌ي غم‌پروران...

من برخلاف خيلي‌ها كه غر مي‌زنند بر اين شلوغي‌ها و خريد و بازخريدها...براي نونوار شدن‌ها...من نيك مي‌بينم...من براي شادي جنگيدن را سخت نيك مي‌بينم...

نگذاريد عصب و خون در تن خسته‌تان رخنه كند...نگذاريد غم هم‌خانه‌تان باشد...براي شادي خويش با غم‌ها هم‌پنجه شويم...بگذاريم شعارمان هميشه نفرين بر غم باشد...

بله من اكنون شعار مي‌دهم...من دروغ مي‌بافم...من خود فريب‌ام...اما هراسي از شادي ندارم...شادي را به قلب‌ام دعوت مي‌كنم...و از آن‌چه حاكمان مي‌خواهند مي‌پرهيزم...من براي شادي مي‌جنگم...

سال نو بر همه‌ي شادنوشان...شادخواران...شادپوشان...شادزيان...شادانديشان...مبارك باد...

Tuesday, March 17, 2009

يه خروس داشت

@
مي‌دانم خودخواهي‌ست...ولي خيلي دوست داشتم فرهاد كه خود روزگاري وب‌لاگ‌اي داشت و اصلاً يادم ني‌ست چه بلايي سرش آمد، وب‌لاگ‌اي مي‌نوشت و از خاطرات و خصوصيات من مي‌نوشت...از روزهايي كه با هم داشتيم و چه اشك‌ها كه با هم نريختيم و چه قه‌قاه‌ها كه نزديم...هميشه با خود مي‌انديشم كه اگر به سنت وصيت‌خواني پاي‌بند مي‌بودم وصيت مي‌كردم كه وصيت‌نامه‌ام را پس از مرگ‌ام فرهاد حق دارد باز كند و او حق دارد كه در حضور يار و ياورم...شهرزادم...بخواند...او حق دارد كه براي همه بخواند از يادداشت‌اي كه توان سال‌ها نشان دادن خويش را به‌سخره گرفته است و در چند سطر آن‌چه مي‌خواستم باشم را به‌نمايش مي‌گذاشت...

@
مدت‌ها پيش خالد رسول‌پور ، دوست كوردم ، در شماتت‌اي البته مشفقانه‌ ، خشم و خروش‌هاي‌ام و به قول خودش آن «آنارشيسم اشرافي»‌ام را به زيركي با «سن ميكله يه خروس داشت» فيلم بي‌نظير برادران تاوياني پيوند فكري مي‌داد...«جوليو مانيه‌ري» در واقع خود من بودم...و البته دوست عزيزم غافل بود از اين‌كه هميشه ساختار فكري‌ام با برادران تاوياني هم‌سويي غريب‌اي داشته است و از ادبيات روس، پيغمبر زميني روس ، تولستوي (نويسنده‌ي داستان اصلي فيلم) كه از قضا الگوي ساختارگرايان بعدي روس هم بود هميشه از انتخاب‌هاي اوليه‌ام بوده است...نويسنده‌اي كه تأثيرش بر مينيماليست‌هاي بزرگي چون كارور انكار نشدني‌ست و دوري ايشان از داستايوفسكي ــ كه از قضا خودم نيز چنين بوده و هستم ــ بي‌دليل نبوده است...هميشه با صداي بلند نوشته‌ام و گفته‌ام هيچ علاقه‌اي به داستايوفسكي ندارم و تورگنيف و تولستوي را صدها بار برتر از او مي‌دانم و در اين «چرخه‌ي بود و نمود» همانند خلف ناحق و سرتق روس، ناباكوف ، پاي‌اش بيفتد حساب داستايفسكي را هم خواهم رسيد ( D: )

@
مي‌دانم خودخواهي‌ست...اما لذت بسيار مي‌برم كه وجه‌اي از ناشناخته‌گي روح‌ام را به غلط برخي هاشور زده‌اند و برخي آن‌قدر دقيق نقطه‌چين گذاشته‌اند كه در خويش وامي‌ماني...حين گفتگو با شهرزاد، اين نوشته‌ي قديمي خودم يادم آمد كه با نام شهرام حميدي كه با اضافات حروف همان شميده است ، براي سايت وزين خالد رسول‌پور فرستاده بودم...دوست داشتي بخوان‌اش...

رسم خط آن‌روز من بي‌دليل نبود...نون تنوين و «صدا»يي كه «سدا» مي‌نوشتم‌اش نيز...

@
مي‌دانم خودخواهي‌ست...كاش روزي فرهاد زنده‌گاني مرا بنويسد...

آن یار کزو گشت‏ سردار بلند...جرم اش آن بود که اسرار هویدا می‏کرد

اسورا را خيلي دوست دارم...

اسورا خواب‌هاي طلايي من است...بيان شفاهي احساسات من است...با آن مي‌رقصم...مي‌نوشم...مي‌رقصم و درحريم اش دل مي‌بازم...

اسورا دل دل‌داده‌ي من است...همان شهرزاد من است...

اسورا موج پرتلاطم ناگفتني‌هاي من است بر كرانه‌هاي ناديدني...

اسورا مرا به شادي فرامي‌خواند...قلب‌ام را موج‌شكن قلب محبوب مي‌كند...

اسورا مرا به شهرزاد...به خانوم‌ام...پيوند مي‌زند...

اگر دوست داري تو هم بشنو...

از اسوراي من دو كس داشته‌اند تا به‌ ام‌روز...شهرزادم و فرهاد...

تو هم بشنو شايد از دريچه‌ي من عاشق شدي...شايد تابيدي بر كرانه‌ي احساسات من...شايد تنيدي ميان آشوب من...

ققنوس‌اش را بشنو...در آتش‌اش بسوز و دوباره زاده شو...

اسورا لبّ طلاي ال‌دورادوست...ني‌ناي ني‌ني اشك‌بار من است...شوق من است براي تنيدن به پاره‌ي تن

Asura / phoenix

*
چه‌قدر خوب‌ام اين‌روزها...خوب من...خوبي بباش كه براي بودن‌ات بي‌تاب‌ام...

Sunday, March 15, 2009

ديالوگ‌هاي مجرد 1

ـــ بابا جان من كه مشكلي ندارم...مردم هركاري دل‌شون مي‌خواد بكنن...به من چه؟...فقط به من دروغ نگن...به خودشون روز تا شب بگن...

ـــ باباجون مردم چه گناهي دارن؟...مشكل خودتي كه تحقيق مي‌كني و مي‌فهمي كه دارن دروغ مي‌گن...

ـــ من موكل ديگران نيستم فقط از حيثيت خودم دفاع مي‌كنم...مي‌خوان نقش بازي كنن دست‌كم قشنگ بازي كنن...هيچ كيفي تو اين بازي‌ها نمي‌بينم...

ـــ تو جداً مشكل داري...قضيه كيف كردن يا نكردن ني‌ست...تو بايد به دروغ‌ها دل بدي...همين...

موسيو عمر مستر حسينو كشته...واي چه كاري كرده!

برشت مجموعه داستان‌ كوتاه‌اي دارد كه بسيار ذره‌بيني تئوري‌هاي خودش را در آن‌ها پخش كرده‌است و ابدا هم توي ذوق نمي‌زند...اين مجموعه داستان‌ بايد با ظرافت ترجمه شود و كار هركس ني‌ست...مثلاً كار ناصر غياثي ني‌ست كه فعلاً متخصص كاف‌كالوژي شده‌است و از خر شيطان‌اش هم پايين نمي‌آيد و اشك من يكي را درآورده‌است و به‌گمان‌ام با جنسيت جديدي و كاف‌كا-اي توي مايه‌‌هاي «كاف‌كاي دره‌ي گرند كنيون»‌اي چيزي طرف باشيم (اين گرند كنيون‌ را تازه با يك دوست با هم صداسازي كرده‌ايم...هربار كه جمله و يا تركيب جالب‌اي به ذهن‌مان جرقه مي‌زند با هم صداسازي مي‌كنيم...مانند كلم بروكلين معروف...خاطرتان هست؟)

در مجموعه داستان «آقاي كوينر» آقاي برشت به‌خوبي از پس همه ريزه‌كاري‌هاي‌اش برآمده‌است...

از اين مقدمه‌ي تحقيقاً بي‌ربط مي‌خواهم برسم به برخي تركيبات و جمله‌هاي احتمالاً نامفهوم نوشته‌هاي خودم و تركيبات‌اي كه مخاطب را ماهيتاً مي‌پيچاند يا از روي آن مختصراً مي‌جهاند...حالا يا لنگ‌اش مي‌گيرد و كون‌به‌هوا مي‌شود..يا آشيل پاش كشيده مي‌شود...شايد هم فقط مدتي رگ ماهي‌چه‌ي پشت ساق‌اش بگيرد و با كمپرس آب سرد و گرم ول كند...

از اين حاشيه‌ي قطعاً‌ بي‌معني مي‌خواستم به تركيبات بي‌معني اما حقّاً كلاسيك يك روشن‌انديش گريز بزنم...مثلاً اين تركيب:

از سوی دیگر گرایش به «حرف‌زدن» را هنوز می‌توان در متن تشخیص داد.

به قول اين بچه‌هاي بي‌ادب و چيز نفهم حسابي عن‌كف ماندم كه خب اين حرف‌زدن چه‌گونه گرايش‌اي دارد؟...آدم تمايل به حرف زدن دارد يعني گرايش دارد؟...خب يا حرف مي‌زند يا نمي‌زند...يا لبان‌اش مي‌جنبد و هيچ صوت‌اي صادر نمي‌شود...يا پچ‌پچ‌اي هست كه نه حرف زدن معني مي‌دهد و نه سكوت...خب گرايش چه شد؟...هنوز تكليف‌اش روشن ني‌ست...براي تقريب ذهن از جملات بي‌معناي خودم بهره مي‌برم:

من از تباري نيستم كه خوش‌گوار باشم به تومارهاي بازنشسته‌ي پدران اهل بخيه...و زناربسته از حكايت‌‌هاي چلمن‌هاي چرتي...

الحق والانصاف يك هذيان كلماتي‌ست و نويسنده‌اش بايد حتماً يا چت زده باشد يا در تب بالاي 37 درجه و نيم‌عشر بوده باشد...
ببنيم در نوشته‌هاي بالا چه اتفاقي افتاده كه براي جمله‌ي حقّاً كلاسيك نيفتاده است:

من از تباري نيستم كه خوش‌گوار باشم...

خوش‌گوار بي‌ارتباط با آن كارخانه‌ي تازه مسدود خراساني نبايد بوده باشد كه به اتهام براندازي نرم صهيونيسم بين‌الملل كوكائيسم درش تخته شد...اما نه، خوش‌گوار به‌سرعت خودش را به گزاره‌ي بي‌معناي بعدي مثل سريش مي‌چسباند...

به تومارهاي بازنشسته‌ي پدران اهل بخيه...

يك جهش چند ثانيه‌اي به پدران اهل بخيه مي‌زنيم...

يك سكوت در حد جويدن يك آدامس كه شيريني‌اش رو به‌افول است...

خب برمي‌گرديم سر سطر:

تومارهاي بازنشسته چه چيزي دارد كه گرايش به «حرف زدن» ندارد؟

سه نقطه را رد مي‌كنيم به «و زناربسته از حكايت‌هاي چلمن‌هاي چرتي...» مي‌رويم.

به نظر شما آن واو بعد سه نقطه سكته به جمله نداده است؟...شايد هم آن سه‌نقطه‌ها ،‌قصه‌مان را غلط‌ انداز كرده‌است؟...فعلاً‌ بگذاريد برگرديم از اول بررسي كنيم:



من از تباري نيستم كه خوش‌گوار باشم به تومارهاي بازنشسته‌ي پدران اهل بخيه...و زناربسته از حكايت‌‌هاي چلمن‌هاي چرتي...


به‌نظر شما درگير خود متن شدن ارزش دارد؟...درگير تركيبات شدن ارزش دارد؟...درگير فهم لغات شدن ارزش دارد؟...شايد بايد جمله فقط موسيقي داشته باشد؟...شايد بايد فورم داشته باشد؟...به‌تر ني‌ست فقط به تقليد، جاي نهاد جمله را تغيير دهيم؟...مسند برود يك جايي و مسنداليه جاي ديگر...داستان حل است؟...

نه...

من از تباري نيستم كه خوش‌گوار باشم به تومارهاي بازنشسته‌ي پدران اهل بخيه...

سر كلاس‌هاي گلشيري تأكيد بر خواندن تومارها و نثور ابوالفضل بيهقي بود...فيضي ببريم بيا و ببين...بيهقي ميانه بود...نه دره‌ي نادره بود كه به رجم لغت پارسي حساب‌اش را كف دست بگذاريم و نه جمله‌بندي‌هاي پيچاپيچ پرگره و يكي زير دو تا رو ، دو تا زير و دو تا رو جويسي برآمده از پروتستان ايرلندي مستعمره‌ي باباجان بريتانيا داشت...

نه...

من از تباري نيستم كه.....

و زناربسته از حكايت‌‌هاي چلمن‌هاي چرتي...

حالا برمي‌گرديم به جمله‌ي حقّاً كلاسيك:

از سوی دیگر گرایش به «حرف‌زدن» را هنوز می‌توان در متن تشخیص داد.

اجازه بدهيد با ترتيل و چندبار شمرده از روي‌اش بخوانيم...

از سوي
از سوي

ديگر
ديگر

گرايش به
گرايش به

«حرف زدن» را
«حرف زدن» را

هنوز می‌توان
هنوز می‌توان

در متن تشخیص داد.
در متن تشخیص داد.

از سوی دیگر گرایش به «حرف‌زدن» را هنوز می‌توان در متن تشخیص داد.

راستي من اين‌همه داشتم حرف مي‌زدم؟ يا وانمود بود؟...

شما فريب خورديد...من تلاش داشتم تا گرايش به «طفره» را نشان‌تان بدهم...من گرايش به نگفتن حرف اصلي را داشتم...من اصولاً گرايش به حرف اصلي را نداشتم...من مرد گرايش به مرد حاشيه‌ها داشتم...من كلاً گرايش را داشته‌ام...

اما زياد نگران نباشيد...نقشه‌ي ريز ريز من پيش چشم‌تان است...اگر براي‌تان جذاب بود...اگر حوصله‌ي يك بازي را داشتيد...اگر گمان مي‌كنيد اين بازي چيزي براي مشغول شدن دارد...دوباره به ابتداي اين نوشتار برويد و از ابتدا و سطر به‌سطر گزاره‌ها را كنار هم بچينيد و راست‌چين و چپ‌چين و جابه‌جا كنيد...نوشتار خودتان را باز بسازيد و حال‌اش را ببريد...نوش جان...


*
با تشكر از مج.يد اس.لامي به‌خاطر نوشته‌ي خواندني‌اش من‌باب شيشه فاصله‌گذاري


**

عكسي البته بدون اجازه كه مي‌تواند متعلق به آقاي عكاس باشد

Saturday, March 14, 2009

تصفيه‌حساب

اين‌روزها مي‌ترسم...ترس مرا خوب مي‌شناسي...از ناشناخته‌گي ني‌ست...مي‌داني آدم پرسش‌گر-ام...چراغ را مي‌يابم...كليد را مي‌جويم...لامپ را پيدا مي‌كنم...سرپيچ را لمس مي‌كنم...استارت را حس مي‌كنم...

نگراني از بابت نور ني‌ست...نگراني من از خود تصفيه‌هايي‌ست كه گاه با هم داريم...

از دور ريختن تفاله‌هاي دور استوانه‌ي آب ميوه‌گيري‌ست...وقتي انگشت مي‌اندازي و دور مي‌گرداني و هرچه نخاله‌است برمي‌گيري و دور مي‌چرخاني و مشته مي‌كني و مي‌ريزي در ظرف نخاله‌ها...ترس من از اين تصفيه‌حساب است...

عادت داريم گاه‌به‌گاه به حساب هم برسيم...دور ظرف آب‌ميوه‌گيري را برق بيندازيم...از نخاله مبرا مي‌شويم تا تيغه-پروانه‌ خوب‌تر بچرخد...

عادت داريم هميشه به حساب هم برسيم و براي اطمينان از هم چيزي به نام دين جلوي پاي هم مي‌گذاريم...

دين نقش پادري در هواي باراني را دارد...ته كفش‌ات را به آن مي‌كشي و داخل مي‌شوي...پادري هميشه زير عاج كفش‌هاي توست...رطوبت و نخاله را برمي‌گيرد و آماده‌ي پذيرش مي‌كند...

ترس من از اين است كه نگذارم كسي زير «دين»ام برود...و براي حساب‌رسي حاضر نباشم تيغه-پروانه را برانداز كنم...

ترس من از اين است كه قيد آب هويج را بزنم...

براي عشق پاي‌دار رقاصه‌ي روي بند رخت‌چرك‌ها

گره‌گور همه‌عمر در اين وحشت بود كه يك‌روز از خواب برخيزد و ديگر آن سوسك نفريني نباشد...روزي باشد كه به پشت نيفتاده باشد...

گره‌گور همه‌ عمر در اين وحشت بود كه حشره‌كش آقاي پدر تحت ليسانس هنكل آلمان نباشد...

گره‌گور همه عمر در اين وحشت بود كه خانم مادر از ترس دولاخ سبيل‌اش جيغ نكشد...

گره‌گور همه عمر در اين وحشت بود كه كودك هم‌سايه سبيل‌اش را به بند نكشد و در هوا تاب ندهد...

گره‌گور همه عمر در اين وحشت بود كه

يك‌روز كه لاي صفحه‌ي كتاب آقاي كاف‌كا را مي‌گشايي او مرتب و آماده فقط دنبال كارت پانچ خود باشد...

مي‌ترسم...

مي‌ترسم آقاي كاف‌كا ديگر خون بالا نياورد و دنيا به همان قشنگي باشد كه مولوي در باغ آكادميا به آن مي‌انديشيد...

مي‌ترسم اين سرفه‌هاي لعنتي هم تمام شود و ديگر جست‌جويي براي لكه‌خون لاي كلينكس نداشته باشم...

مي‌ترسم اين درد معده مرا از رنج هستي بازدارد و دوباره به بهار زيبا بينديشم...

مي‌ترسم هخا با آن بيست هواپيما بيايد و ديگر هر روز تن‌ام براي يك زنداني نلرزد...

مي‌ترسم روزي برسد كه ديگر آقاي كاف‌كا را باور نكنم...

Friday, March 13, 2009

سال 1369بود...

خدايا چه سالي بود؟...سرگردان در خيابان انقلاب بودم...به اين‌سو مي‌رفتم و از آن‌سو بازمي‌گشتم...به تراكت...به ديواركوب سينما مركزي خيره بودم...عجب اسمي...هامون؟...اين نام مرا مي‌ترساند...دست توي جيب بردم و يك بليط خريدم...شروع با يك سردابه بود...يك راوي كه خواب‌اي را مي‌گفت...صحنه صحنه اين فيلم وحشت عشق بود...اين همان جنون ابراهيمي‌ست؟...نه ، من به هيچ حرفي كاري ندارم...فقط آن‌جا كه حميد در دادگاه همه را...دوربين‌ها را...حتي قاضي‌ك كوچك و ساده را پس مي‌زند...همه‌را...حتي خود مهشيد را پس مي‌زند و زير نور نورافكن‌ فرياد مي‌كشد:

اين زن سهم منه...عشق منه...من طلاق‌اش نمي‌دم...
(اين‌جا را ببخشيد) تمام موهاي تن‌ام سيخ مي‌ايستد...رعشه‌اي عجيب دارم...نگاه دزديدن مهشيد ازدوربين و حميد مرا بيش‌تر مي‌ترساند...

لعنت به اين عشق لكاته‌وار...اما جنون‌اش را من هم دوست دارم...

سال 1369بود...

پرستوها همه رفتند... كبوترها همه رفتند...

قديم هركس پا به سن مي‌گذاشت «چپي» مي‌شد...حالا «چيپ» مي‌شود...

آخر سال نزديك مي‌شود...هركس به‌اندازه‌ي توان‌اي كه دارد از وب‌لاگ‌هاي از دست رفته‌ي در طول سال بنويسد كه جاي خالي‌شان ديگر (حتي) حس نمي‌شود...وب‌لاگ‌هايي كه به حيات مادي خود ادامه مي‌دهند اما مرگ مغزي شده‌اند...نويسنده‌گان‌شان با گذاشتن پاي به سن و به‌ميزان تغييرات ترشحات هورموني (از جمله: استروژن و پروژسترون) دچار نارسايي دل‌بري شده‌اند و وقار قلم‌شان به تقرر (بي‌قراري) كمر تغيير لحن داده است...

دوست ندارم نام اين وب‌لاگ‌ها را بياورم...بگذاريد تنها براي وفات آن عزيزان شمع‌اي برافروزم و حقيقت تلخ يائسه‌گي را بپذيرم...

اگر دوست داشتيد خودتان اين بازي تلخ را براي خودتان ادامه دهيد...
اگر دوست داشتيد مثل يك چك بي‌محل كف خيابان به دم جاروب رفت‌گر بدهيد و باك‌تان نباشد از روفته شدن‌شان...يا اگر خيلي حس نوستالژيك و حرمت‌گزاري داريد، شركت در طرح سامان‌دهي وب‌لاگ‌هاي باسابقه و سال‌مند...وب‌لاگ‌هاي بي‌سرپرست...و سرآخر واسپُري به موزه‌ي «بلاگزيوم» در قالب وب‌لاگ‌هاي خشك‌شده معروف به «بلاگسودرمي» به‌نظرم از راه‌كارهاي اصولي و عملي در اين‌باره است...

.

.

.

* نكته:

اين جمله از كدام نويسنده‌ وب‌لاگ است؟

به خدا اگر خورشيد را در دست راست من ماه را در دست چپ من يا به‌عكس بگذارند و ستاره هم باشد نگاه‌اش هم نمي‌كنم هيچ ، به غلظت آب بيني بز و تعداد وصله‌پينه‌هاي كتوني آل استار-ام اين وب‌لاگ ارزشي ندارد

جواب: خودم
.
.
.
عكس قرار است تزئيني باشد / منبع

سم‌زدايي

ام‌روز حجم سرفه‌ها كم‌تر بود اما تمركزم خيلي كم بود...شاخك‌ها كلافه بود و از كار افتاده بود و اشتباهات گل يا پوچ خيلي بالا رفته بود...خوب شد ام‌شب شرطي نزديم...سه به دو برديم...و اين خيلي بد است...از اين‌كه من يك‌ضرب دو امتيازي زياد مي‌زدم و ام‌شب اشتباه‌ام بالا بود نشان از كلافه‌گي سيگار نكشيدن داشت...ترك سيگار تمركزم را به‌هم زده است...اما خوب است...خيلي خوب است...درد سينه كم شده است...سرفه‌ها بسيار كم شده است...در كل راضي‌ام...
سيگار يخ مي‌كشم...سيگار خاموش مي‌كشم...همان‌طور كه در عكس چند نفر ديده‌اند و به‌گمان‌شان فيگوري‌ست...ام‌روز آدامس هم به آن اضافه كردم...شايد فردا بروم نيكوتيني‌اش را هم بخرم...خلاصه قصدم جدي‌ ست...13 سال بكوب سيگار كشيدن بس‌است...

خانوم مي‌گويد: چي دوس داري الان؟ مي‌گويم: به آدما نگاه مي‌كردم واسه‌م مي‌مردن...در واقع همان چيزي كه حميد هامون ِسرگشته، از علي عابديني افسانه‌اي ...از اين استوره‌ي دست‌ساز...مي‌خواست: يه معجزه...يه معجزه...و عشق واقعا يه معجزه ست...خانوم كف دستش را بر لبان‌اش مي گذارد و دو نقطه ستاره باران‌ام مي‌كند...

فعلاً در مرحله‌ي سم‌زدايي‌ام...سخت مي‌گذرد...

بي‌تابي اشرافي

من اصولاً آدم بد پيله‌اي هستم و بد نبود مرا در بخش استخراج استعدادهاي درخشان استخدام مي‌كردند...خلاصه با توجه به اين خصوصيات نوشته‌هاي وب‌لاگ نا آرام و بعد از آن نوشته‌هاي برزين‌مهر بدجور نوسانات ذهني مرا به‌خود مشغول داشته است...و هرچه نوشته‌ها پيش‌تر مي‌روند ، اثرگذاري و زيبايي‌شان دوچندان مي‌شود...نوشته‌هاي بزرين‌مهر به ما مي‌آموزاند كه بي‌آن‌كه اداي آدم‌هاي عصبي را دربياوريم مي‌توانيم خشم منحصر به‌فردي داشته باشيم...قلم برزين‌مهر دقيقاً‌ مرا به ياد بازي‌هاي داستين هاف‌من مي‌اندازد...قلم بي‌تابي دارد...اما كم‌تر دست‌اش براي شكستن چيزي دراز مي‌شود...اهل نصيحت ني‌ست...اما از نافرماني هم زياد دل خوشي ندارد...

بي‌تعارف مي‌نويسم: يكي از سركيفي‌هاي اين‌روزهاي من نوشته‌هاي برزين‌مهر است...قلم برزين‌مهر مرا به ياد ادبيات دهه 50 آمريكا مي‌اندازد...يك بي‌تابي اشرافي...يك نجابت آشفته...

Thursday, March 12, 2009

حذف مكرر ، قند مكرر و كلمات مدرر

اول با دقت بخوان...

بر فرض دقيق بودن سخنان حك شده


شايد اين عصبيت از تأثيرات از خواب پريدن باشد...شايد از تأثير از خسته‌گي به خواب رفتن و زود از خواب پريدن باشد... شايد اين عصبيت از زود پريدن پشت ماني‌تور باشد...اما يك چيزي را مطمئن‌ام...در جمع دانش‌جويان دانش‌گاه تهران...يك دانش‌گاه‌ دولتي كه از هزاران فيلتر حكومتي مي‌گذراندت چنين حرف‌هاي حال به هم‌زن‌اي ، يك فحش آب‌دار را طلب صاحب سخن خواهد داشت...مطمئن‌ام اين ديگر از تأثيرات بي‌خوابي و بدخوابي و بي‌وقتي ني‌ست...

فيلم‌ها تماشاگران خود را تغيير مي‌دهند.زماني كه «رگبار» را ساختم با قواعد مرسوم آن زمان كاملا متفاوت بود، اما درگذشت زمان اين فيلم معنا و مفهوم و تماشاگران ديگري يافته است.تماشاگران فيلم نخستين كساني نيستند كه آن را مي‌بينند،خوش‌بختانه فيلم در قياس با تاتر ماندگارتر است و در طول زمان تماشاگران متفاوتي پيدا مي‌كند.

يك ادعاي سخيف...كجا سطح سليقه‌ي مزخرف ايراني تغيير كرده است كه منت‌اش را به دوش فيلم مزخرف «رگبار» انداخته‌اي استاد؟

دليل جداسازي نام «مژده شمسايي» در تيتراژ فيلم،احترام به بازيگري است كه يك‌بار 10سال و زمان ديگري 8 سال صبر كرد تا نقشي عقب‌تر از نقش‌هاي قبلي‌اش بازي نكرده باشد.

مرده‌شوري ببرند، سينماي دلقك‌پسند ايران را اگر مژده شمسايي آن بازي‌گرعقب‌مانده نباشد...من حميده خيرآبادي را از اين نابازي‌گر خيلي برتر مي‌دانم...با آن اغراق‌هاي به اصطلاح تئاتري و نچسب‌اش...


*
اين يادداشت هيچ‌گونه راه‌اي براي ورود به نظرات باز نخواهد گذاشت...جز نظرات خصوصي...چه‌راكه دوست ندارم بهانه به ‌دست دهد تا فحش‌هاي غيرتخصصي به استاد نثار شود...و هم‌چنان معتقدم بهرام بيضايي با يكي دو پوف از صفحه‌ي فرهنگ نكبت‌زده‌ي ما پاك نخواهد شد...


**
فقط به اين‌جور حرف‌هاي بيضايي ، حرف‌هاي صدمن يك قاز و اشعار قلابي شاملو مي‌چسبد

فتوای عقل

اين كيوان كس‌خل دل‌گرم يك‌روز هم كه دل‌مان يك‌هو هواي صحراي پياله‌فروشي‌هاي راسته‌ي خدابيامرز شكوفه نو را كرده بود زد به كانال زخم‌معده و ريد به هرچه برنامه داشتيم...ما هم خب عوض‌اش به‌جاي آن‌كه بنشينيم سماق بمكيم...بي‌كار ننشستيم و در يك حركت ايلغاري به بهانه تجديد ديدار با يار در غار...چند كيلومتري با اهالي يك روستا رفتيم و با دست پر بازگشتيم...جاي شما خالي هرشب پيش از خواب دواي درد خويش را مي‌‌نوشيم و به سلامتي حامدها ، داش علي ،‌ سعيده ، داش فرهاد ، ليلا ، نسيم ، آبنوس ،‌ مريم ، كيوان و غيره مي‌رويم بالا...

ديدم خسن آقا شب عيدي بدجور دارد كرمكي مي‌كندمان و برداشته تنگ يادداشت‌اش شعري از حضرت خيام هم نقش زده است...ما هم بي‌كار نمي‌نشينيم و شعر پور سينا در مزيت شراب مي‌نويسيم:

شراب را چه گنه گر که ابله‌ای نوشد
گه‌ای به تیغ برد دست و گه‌ای به سوی نجق
چو بو علی می ناب ار خوری حکیمانه
به حق حق که وجودت به حق شود ملحق
حلال گشت به فتوای عقل بر دانا
حرام گشت به فتوای شرع بر نادان

درفش شميداني

وقتي به نسيم گفتم: بر اثر يك اشتباه كاملاً لپي ، شورت‌ام به هم‌راه سجاده‌ي مادرم شسته شد و رنگ سجاده مادرم را به خود گرفت ،‌ گفت: بينداز جلوي‌ات و بر آن نماز بگذار...

من اما فكر به‌تري دارم:

من وضو با تپش پنجره‌ها دارم را فعلاً بي‌خيال مي‌شوم و شورت‌ام را پرچم عرفان ايراني مي‌كنم...باور كن كلي معنا دارد...

عرفان ايراني دقيقاً در مينياتورش متجلي‌ست...قبله‌اش دقيقاً زلف يار است...اما خدا نكند يار چند درجه از سمت كعبه منحرف شود...اگر درفش كاوه پوست گاو ننه مرده‌اي بود كه فريدون را از شيرش پروريد...من درفش خويش شورت‌اي مي‌كنم كه با سجاده‌ي مادرم آميخته است...

خلاصه عارف نامي ايراني، هم زلف يار* را مي‌خواهد هم خدا را...

ببخشيد اگر خود‌به‌خود زلف يار (با ستاره) replace با خر شد...

Wednesday, March 11, 2009

بذارم برم؟ بيلاخ

همين‌طوري ياد آن نمايش عروسكي مرضيه برومند مي‌افتم...همان خانه مادربزرگه...هركس كه ميهمان ناخوانده بود و مادربزرگه نمي‌توانست نگه‌اش بدارد و عذرش را مي‌خواست با حالت معصومانه‌اي لب ور مي‌چيد و با اين ريتم هركس به فراخور شغل و تخصص‌اش شروع به فس‌ناله مي‌كرد:

من كه فلان و فلان مي‌كنم واسه‌ات ، بذارم برم؟

حالا حكايت ميرحسين موسوي شده است...بابا خيلي نامردي‌ست...طرف را كلي ، نازش كشيديد... طرف را كلي رفت گل بچيند... طرف را كلي خار گل به دست‌اش فرو رفت... طرف را كلي حيثيت هنري خودش را لكه‌دار كرد...طرف را كلي كيلو كيلو رنگ روغن از نقاشي‌اش مايه گذاشت...حالا بگذارد و برود؟...به يك‌نفر بگويند نقش dildo توي يك فيلم عاشقانه را بازي كن شرافت دارد به اين اضطراب و نگراني هواخواهان خاتمي از ماندن ميرحسين...

بگذارد برود؟ به همين راحتي؟...

مثل اين مي‌ماند از مجتبي جباري بخواهند وقت تعويض‌اش با آرش برهاني از آن سوي زمين بدون دست دادن با آرش بيرون نرود و از همين‌طرف بيايد و كلي ماچ و بوس كند آرش را...زكي بابا...مملكت حساب كتاب دارد...

بازی وب‌لاگی کردن

تعارف كه نداريم ، كس كش‌تر از رضا شكراللهي دور و بري‌هاي خود او هستند و اين‌را حاضرم توي روي خودش هم بگويم و هيچ باك‌اي هم ندارم...هر از چند به‌گاه‌اي كس و كون‌اش را هم مي‌كشد و كس‌مشنگان‌اي را به دنبال خود مي‌كشد و به قول خودش مي‌خواهد تكان‌اي به سامانه‌ي بي‌ساهاب وب‌لاگ‌ها بدهد...اين جناب (كه خيلي خوب مي‌شد مثلاً همين الان دست به‌كار مي‌شد و يك شكايت عليه من تنظيم مي‌كرد و مرا هم جزو صيفي‌جات مثلاً حساب مي‌كرد تا من هم معناي نگاه انتقادي را قشنگ‌تر نشان‌اش مي‌دادم محض خنده فقط)...اين جناب رفيق‌اي دارد كس‌كش‌تر از خودش به نام داريوش ميم...كه بنده بر خلاف دوست‌مان هيچ علاقه‌اي به كردن‌شان ندارم...چون لزوماً كردن بايد با عشق باشد..
پس اين‌دو تا را «تو دلي» نگاه مي‌دارم و به‌عنوان علي‌البدل براي پنج‌تايي كه بعدتر در پي خواهد آمد باقي مي‌گذارم...

مدت‌ها پيش كه فيلم «پست‌چي هميشه دوبار زنگ مي‌زند» را مي‌ديدم كه فيلم‌نامه بازنوشته و اقتباسي‌اش را شوهر سابق «جسيكا لانگ» يعني جناب «ديويد ممت» نازنين احتمالاً بر الگوي زن سابق نوشته بود...سكانس‌اي نسبتاً طولاني از صحنه‌ي تجاوز جناب جك نيكلسون به جسيكا خانوم اين فيلم دارد كه به گمانم سر صحنه خود ممت هم حضور داشته است تا خوب با آن هم‌ذات‌پنداري كند...به قول قديمي‌ها خب ، جسيكا بد كس‌اي هم ني‌ست...و مال خوب دست آدم مال‌دار بايد باشد...

به گمانم اين صحنه را ديويد ممت مخصوصاً براي هم‌سر سابق‌اش نوشته است تا آن بازي وب‌لاگ‌اي پنج نفري كه دوست داريد از سر نفرت بكنيد درست در بيايد...

اما بي‌آن‌كه بخواهم طفره بروم...پنج نفري كه دوست دارم چنين صحنه‌اي براي‌شان تدارك بدهند و من سر صحنه حضور داشته باشم...چون مسلماً دوست ندارم بازي‌گر آن نقش‌ها باشم و ترجيح مي‌دهم اين نقش واقعي و گرم و اگر شده جنون‌آميز را با هم‌سر خود بازي كنم (عجبا كه چند وقت است هوس يك سكس حرارتي و جنون‌آميز از جنس «ماه ‌تلخ» دارم...)

الف) سيد محسن موسوي تبريزي دادستان سابق كل كشور

ب) محسن آرمين

ج) بهزاد نبوي

د) اسدالله بادام‌چيان

هـ) سيد حسن نصرالله

در پايان رضا شكراللهي و داريوش ميم را به اين مجلس بي‌رياي بكن‌بكن دعوت مي‌كنم

ايست بازرسي 1

براي حضور هميشه بايد منها بود...

براي محصور نبودن بايد هميشه حصير در دست بود...

براي هميشه خشم را زدودن بايد عافيت را به‌جنگ طلبيد...

من خشم‌گين‌ام آري...

مي‌خواهم سواره بر رخش پيزوري خويش بر بادبان‌هاي هميشه در جوف نفتالين خوابانده از ترس بيدهاي خزيده لابه‌لاي بادهاي كرخت و مردني بتازم...

من خشم‌گين‌ام كه همين‌طور مي‌گذارم بتراود هرچه در جيفه‌ي خويش به عفونت نشسته است...
من از عافيت بي‌زارم...

من از تباري نيستم كه خوش‌گوار باشم به تومارهاي بازنشسته‌ي پدران اهل بخيه...و زناربسته از حكايت‌‌هاي چلمن‌هاي چرتي...

نمي دانم مي‌فهمي چه مي‌نويسم؟...

مي‌داني چه‌را بي‌ويرايش مي‌نويسم؟...يادت هست چه‌را هميشه از ويراستار بي‌زاري جسته‌ام؟...يادت هست نقش نقاش را بر بخار شيشه‌ي سرمازده ؟

يادت هست كه ميراث‌اي كه مرده‌ريگ بود؟...ريگ‌اي بود به ته كفش...به عاج پوتين‌ فروشده اين ميراث كس‌كش‌صاحاب...

بگذار كمي آرام‌تر بنويسم...ژوبين برافراشته‌ام رفيق...

هدف سيبل مقابل...نفس از سينه خارچ...انگشت قراول كمان...آرش در آسايش‌گاه...

مي‌نويسم‌ات باز...كمي درنگ‌تر...


* اين يادداشت هيچ عكسي موردي در بر ندارد...

براي يك پايان بي‌پايان

بس‌است...بس است اين نابه‌كسان هميشه عسس

بس‌است...بس ‌است اين رقابت پوك و گس

بس‌است...بس است اين رنج واژه‌هاي تبعيدي خس

بس‌است...بس ‌است اين منهاي انحناي استوار

بس‌است...بس ‌است هرچه گفتم دوست‌ام بدار

بس‌است...بس ‌است هرچه خواري به شب‌گير و ايوار

Tuesday, March 10, 2009

زمزم رقيب جدي فانتاي عرب

خاطرم هست در كتاب‌اي كه ‌سال مرگ عباس‌نعل‌بنديان از بهرام بيضايي بيرون آمد و حاوي گفت‌گو با او بود...گفت‌گوي زاون قوكاسيان...از او نخستين‌بار خواندم كه از مرگ خودخواسته‌ي عباس نوشته بود و روزه‌ي سكوت را شكست...بعدها برادر عباس را در اوركات پيدا كردم كه هيچ خاصيت‌اي نداشت و هيچ اطلاع‌اي از برادر جز يكي دو كاميونيتي لوس و بي‌معني نداشت...خواستم با او لينك بزنم و كتابي را راجع به مرگ او بنويسم...اما عملاً برادر بي‌نصيب گذاشت‌مان...اصلاً آيا برادري به هي بود؟...يا من در خيال‌ام هنوز؟...تا اين‌كه مدتي بعد دل‌ام را خوش بستم به كتاب مفصل‌اي كه رضايي راد قرار بود از نعل‌بنديان بيرون بدهد...چه مي‌خوانم «خداي من»؟...رضايي راد اين‌كاره نبود...او را در حد يكي دو پژوهش باسمه‌اي در ساختار شهرزاد خانوم مي‌شناختم و يكي دو متن بازسروده...اما از آن كتاب هم خبري نشد...

خيلي حرف‌ها هنوز در سينه‌ي كلمات‌ محفوظ است از نوشته‌هاي ناقص و نانوشته راجع به عباس...و راست‌اش را بخواهي هر ازگاهي وقتي چارتا جوان مزلف لوس وبي‌معني از او مي‌گويند و سرقدم مي‌روند حرص‌ام را درمي‌آورد...پيش‌تر زير فحش مي‌كشيدم كه چه مي‌فهميم‌ از اين‌همه مرگ پرستي...چه مي‌دانيم از اين زلف پريشان كردن‌هاي هنربندانه؟...همان موقع‌ها وقتي از ساختار حلزوني روايت ابزورد چيزهايي داشتم مي‌‌نوشتم و لابه‌لاي خرت و پرت‌هاي نوشته و خوانده چيزك‌هايي از منوچهر ياري فقط دل‌ام را خنك مي‌كرد كه او هم حرام مي‌شد لابه‌لاي كتاب‌هاي خنك و دل‌سرد كننده‌ي حوزه هنري...همان‌موقع به ساختار اناري روايت عباس مي‌انديشيدم و مدام يادداشت‌ها و نقدها و چيزك‌هاي خود را بر هم تل‌انبار مي‌كردم و نمايش‌نامه از پس نمايش‌نامه‌اش را برمي‌رسيدم و مدام و بيش‌تر عصبي‌تر مي‌شدم...بيش‌تر از قرقره نعل‌بنديان‌بازان عصبي مي‌شدم...قصد كردم چيزك‌هاي خود را در همين وب‌لاگ‌‌هاي موسمي خويش بريزم و خلاص كنم خودم را...اما نمي‌شد...نمي‌شد ميان بهت چار خط نوشته‌ي ناخواسته و پريشان و عصب‌كننده‌ي وب‌لاگ پخش كردشان...پس صبر غوره حلواكن، سركه شد و سركه به طبيعت كهولت سن ، شراب گس شد و به كام ما هر روز مزمز مي‌شد...و اين طعم شورباي درون پرآشوب زمزم ، اشانتيون كشورهاي خليج هم نمي‌شد كه دل‌مان را خوش داشتيم رقيب جدي فانتاي عرب‌ايم...
باري آن‌قدر زمان فرسودمان كه بالاخانه‌اي اجاره كرديم و يك جفت ساعد از گذشته‌گان كرايه كرديم براي ستون چانه‌ها تا نقش يك ناظر بي‌خطر را از برادران كبريت‌چي كرايه كنيم و بي‌خطر بازي كنيم...
اما از آن‌روز تا به اينك نتوانستم ساخت‌اي كنم كه پاخت‌اش «حتي» آخرت‌اي را ارزاني‌ام كند...حالا خودم بخشي از ساختار اناري شده بودم...خواب بخش واقعي زنده‌گي‌ام شده بود...

* اين يادداشت هيچ عكسي از نعل‌بنديان را در بر ندارد...شايد بهانه‌اي بشود براي سرچ زدن به نام او و هيچ‌تر نيافتن از او

** اگر باهوش بوده باشي بي‌دليل نمي‌بيني جمله‌‌ي آخر را از حضور «خواب»...نقش خواب در آثار عباس خيلي كليدي‌ست...گفتم توضيح بدهم براي آن‌دسته از ناباهوشان و گذري‌ها و نادانان و گذري‌ها و جسته‌گان و گذري‌ها و رفته‌گان و گذري‌ها و لابه‌لاي چيزفهمان و گذري‌ها و گوزگوزكنان و گذري‌ها و دمادم ورزنان و گذري‌ها

فضاي منفي

دا وينچي تابلويي از مسيح كشيد كه انگشت اشاره‌اش به فضاي بيرون قاب بود...كليساي آن‌روز...سپارش دهنده‌ي آن‌روزگار... اين نقاش را مجبور كرد تا سوي انگشتان را تا سوژه‌اي واضح و مبرهن دنبال كند...چون هرگونه ابهام‌اي يعني كفر و پوشانيدن حقانيت...و دا وينچي مجبور شد تا صليب‌اي فرضي براي مسيح خويش در پرس‌پكتيو سمت راست قاب بيافريند...

حالا اين عكس من ، ‌براي خيلي‌ها سحرانگيز شده‌است...خاصه از سوي همان انگشتان دا وينچي‌وار-اش...البته مانند همان تكنيك «ايست‌من كالر» معروف كه پس از مدتي رنگ‌اش منقضي مي‌شود و به ارغواني مي‌گرايد و اُخراي غريبي اين رنگ جادويي مي‌دهد كه من ديوانه‌اش هستم...هرچند اين تكنيك به مرور برچيده شد ولي من ديوانه‌اش هستم...چيزي ميان خاكي ارتشي و گري‌اسكيل فوتوشاپ
حال اين عكس با دوربين لپ‌تاپ ، خواه‌ناخواه ، همان حس ايست‌من كالر دا وينچي‌گونه را در من و مخاطبان‌ام ايجاد كرده است...به قول «بتينا پال» ، ‌دوست مَجاري‌ام :

?At what do you point


! :) Nice mysterious photo

ذهن زيبا

چند وقتي بود كه گوگل‌ريدرم قر و قاط شده بود...درست و درمان نمي‌توانستم به يادداشت‌ها و مطالب‌اش سر بزنم و حوصله‌ي اتوبوس شهري هم ديگر ندارم و همين تاكسي سرويس مرا بدعادت كرده است...خلاصه حامد دي‌شب گفت مطلب مسيح را خواندي؟...مي‌داند سليقه‌هاي‌مان خيلي به هم نزديك است...مي‌داند علاقه‌مان چه‌قدر با هم يك‌پا مي‌رود...مي‌داند تنهاترين لحظات‌ام را با او قسمت كرده‌ام...مي‌داند در بدترين حالات و اضطرابات پاي پياده تا دم خانه‌اش رفته‌ام تا چند كلمه ببينم‌اش...بله با كلمات هم‌ديگر را مي‌بينيم...يكي از افتخارات بزرگ من هم‌پياله‌گي با اوست...زخم‌ريختن در قامت اوست...زخم‌بندي با دود سيگارهاي هم است...حامد سليقه‌ي مرا دارد...و بارها به هم خنديده‌ايم كه اگر روزي يكي از ما را بگيرند به هر جرم دلقكانه و مزهك‌اي و مجبور شويم راز و رمز پيك‌هاي خود را هبه كنيم خواننده‌ي جي‌ميل‌هاي‌مان از خنده و تعجب سكته مي‌زند...كلمات ما، لينك‌هايي‌ست كه براي هم تقس مي‌كنيم...براي هم پرتاب مي‌كنيم...حامد دي‌شب از مطلب جديد مسيح گفت...نخوانده بودم...گاهي سراغ مي‌گيرم از زيدآبادي و گاهي هم از مسيح كه از دوستان خودم در فيس بوك هم هست...اما آرام مي‌بينم‌اش و حرمت مي‌نهم به عكس‌هاي يادگاري‌اش كه جسته از دوستان‌اش tag مي‌زند...مسيح را دوست دارم...بيش از آن كلاه كپ كه وز موهاي‌اش را مي‌پوشاند..بيش از آن خنده‌ي كز گوشه‌ي بدعنقي‌هاي زن‌اي در آستانه‌ و هميشه خسته‌اش...اما يادداشت آخرش را كه ديدم امان را در چند سطر گرفت و اشك را بر پهناي صورت‌ام سراند...به همين راحتي...باور كن...وقتي خواندم نوشته‌است:

دلم ذهن زیبا می‌خواهد. رها .

اين همان افسون كلمه است...همان‌چيزي كه معشوق در قالب I want hug مي‌پزاند توي تن ملتهب‌ات...

دل‌ام ذهن زيبا مي‌خواهد. رها. نقطه...نقطه...همين

دست مريزاد مسيح عزيز كه خوب مي‌راني...در ده‌كده‌هاي دورابر آكسفورد ديدني...شنيدني...خواندني...جاي ما را هم سبز كن...

دست مريزاد...

براي سلامتي تو مي‌گويم:

سر پيچه دل‌ات نپيچه...

شرق بهشت

لزوماً «هوش» گاهي به كارنمي‌آيد هيچ ، كه درصد خطا را نيز بالا مي‌برد...و «انتخاب» هم قدرت و توانايي آدم‌ها را نشان مي‌دهد و از همين انتخابات «گزينش كردن» است كه ديگر اوج نمايش شخصيت و قدرت انسان‌هاست...

خب از اين مقدمه چه منظور دارم؟...لابد «شرق بهشت» را تا به‌حال ديده‌ايد؟...فيلم مشهور «اليا كازان» با بازي فراموش‌نشدني «جيمز دين»...خود رومان را چه‌طور؟...خوانده‌ايد؟

اين داستان آدم و حواست؟...آيا در رومان معروف نويسنده‌ي متعهد و چپ ، «جان استاين‌بك» ، حوا را در يك استوره‌ي جان‌فرسا ، فاحشه ،‌ نمايش داده است؟...ماجراي «هابيل و قابيل» نبايد وارونه تحليل شود؟...سمپاتي شما به «قابيل» بيش‌تر از«هابيل» زيباتر با چهره‌اي كودكانه و معصوم ني‌ست؟...تحليل شما از بچه‌ي نازنازي و كم‌تر مورد عنايت پدر و از سويي عزيزكرده‌ي پدر چي‌ست؟

خب به‌نظر شما چه‌را لويي بونوئل نظر مثبت‌اي به همين جناب «جان استاين‌بك» نداشت؟...به‌نظر شما جان استاين‌بك نويسنده‌اي هالي‌وود پسند است كه داستان‌هاي‌اش به‌سهولت مصادره مي‌شود در نظام سرمايه‌داري؟...آيا اصولاً‌ چپ اروپايي چيزي از چپ آمريكايي مي‌فهمد؟

به جنگ رفتن قابيل و كشته‌شدن‌اش براي ميهن و كم كردن شر خود از رقابت عشقي را چه‌گونه بايد تحليل كرد؟...به نظر شما اليا كازان كه خود بعدها در كميته‌ي بازجويي‌هاي «مك كارتي» ديوانه و رواني حاضر به هم‌كاري شد و فهرست‌اي مفصل از دوستان و آشنايان را به‌نام فعالين كمونيست لو داد...آيا هم‌چنين آدم‌اي درك درست‌اي از كمونيسم آمريكايي آن‌روز داشت؟...چه‌را تصور «لوركا» و «گوركي» و «ماياكوفسكي» و حتي «كاف‌كا» از آمريكا يك «بُهت»اي غريب است؟...
تصور اروپا از آمريكا همان تصور آمريكايي از سرزمين طلا ، ‌الدورادو، ني‌ست؟...
اما الدورادو يك استوره‌ي زايا و متضاد است...
مدام تكثير مي‌شود...مدام نو مي‌شود...
بحران مي‌شود...اميد مي‌شود...اضطراب مي‌شود...شوق مي‌شود...شور مي‌شود...نفرت مي‌شود...عشق مي‌شود...عشق مي‌شود...عشق مي‌شود...


شرق بهشت...سرزمين «باغ شدّاد»...سرزمين «باغ ارم»...باغ فروشونده در زمين...باغ «قارون»...«بهشت گم‌شده»...را دوباره با خود مرور كنيد...به‌ياد استوره‌ي نوزاي «جادوگر شهر از» فرومي‌شويد...دوباره ياد استوره‌ي نوزاي «سي‌مرغ» عطار مي‌شويد...دوباره «كوه قاف» به‌يادتان خواهد آمد...دوباره خواهيد دانست چه‌را مهد كودك در لغت اروپايي بايد kindergarten باشد...چه‌را بايد با باغ پيوند خورده باشد...چه‌را كودك بايد در محيط باغ آموزش ببيند...

كمربندها را سفت ببنديد...مي‌خواهيم بر پشت «سيمرغ» و از فراز سرزمين طلا...از شرق بهشت...ال‌دورادو...بگذريم...از سرزمين عشق...از سرزمين ناشناخته‌ها...از سرزمين كشف يك‌ديگر...

«گنج‌هاي سيه‌رامادره» را دوباره با هم مي‌بينيم...و از طلاي احمق‌ها مي‌گذريم...سرزمين را اما باور داريم...



با همه‌ي اين‌ اوصاف «من و خانوم»‌ام سرزمين استعمار پير را به همه‌ي اين‌ها ترجيح مي‌دهيم...و در قلب‌هاي يك‌ديگر ال‌دورادو را مي‌جوييم...و به‌جاي آدرس‌هاي غلط-اي چون «كلورادو»، سر از قطب‌هاي متضاد هم در مي‌آوريم و به‌سوي كانون‌هاي ناشناخته يك‌ديگر مي‌گراييم و L.N.B-هاي يك‌ديگر مي‌شويم...


تقديم به تمام «كاشفان فروتن» عرفان

Monday, March 9, 2009

بني آدم اعضاي يك پيكرند


اولين شب سكس خود را چه‌گونه گذرانديد؟

از كدام عضو سكسي شريك خود لذت مي‌بريد؟

به‌نظر مي‌رسد اين سووال پاسخ واضح وصريح‌اي داشته باشد...خب تا شما پاسخ‌‌هاي عالي خويش را در ذهن زير و رو مي‌كنيد و احتمالاً‌به تابوشكني در زمينه‌ي آن مي‌انديشيد...بگذاريد من هم از فنتزي خويش در سكس بنويسم:

من از هيچ نقطه‌ي زن به اندازه لاي پاهاي عرق‌كرده‌اش خوش‌ام نمي‌آيد...بوي تعفن‌اي كه از لاي پاهاي زن به مشام مي‌زند حيرت‌انگيز است...و به‌اندازه‌ي وحشت‌ناك‌اي محرك جنسي‌ست...تا حدود زيادي كه در مورد خودم هنوز صدق مي‌كند...به‌گونه‌اي كه بارها تا آستانه‌ي تجاوز جنسي به زنان محجبه پيش رفته‌ام...زناني‌كه هفت‌كفن خودشان را لاي خروارها برزنت و چادر اكسيژن پوشانده‌اند..معمولاً عرق‌اي كه از لاي لنگ‌هاي اين عزيزان ساطع مي‌شود از عطر آهوي ختن بي‌نهايت تحريك‌كننده‌تر است...مي‌گوييد نه؟ امتحان كنيد...

در پايان از رضا شكراللهي و داريوش ميم معروف به ملكوت دعوت مي‌كنم تا از عضو محرك شريك جنسي خود بي‌پرده بنويسند...

Daddy long legs


به نظر شما چه‌را Daddy long legs فيلتر است؟

به كوري چشم مخابرات و به ياد بعضي از دوستان كه خيلي خاطرشان را مي‌خواهم مي‌‌نويسم:

Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs
، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs ، Daddy long legs



اين ال‌دورادو را هم فقط به تك‌ستاره قلب زنده‌گي‌م تقديم مي‌كنم...اگه مث خودم عشق ال‌دورادو نبود ، نمي‌گذاشتم‌اش‌ها؟... اين رمزي‌ست ميان من و ماه گردون...

خلاصه كسي‌كه از ميشل كنيدي و سريال شمال 60 درجه خوش‌اش بيايد انگار از من خوش‌اش آمده است و هركس از من خوش‌اش بيايد خدا را خوش مي‌آيد خوش‌اش نيايد؟



Witchqueen Of Eldorado / Modern Talking


!Hoh-hey, hey-hoh! Hoh-hey, hey-hoh
!Hoh-hey, hey-hoh! Hoh-hey, hey-hoh
!Eldorado

A heart of gold and she's alone
Garden Eden is her home
She's like a storm, she's like a star
You think she's near, but she's so far
She's like the sun in wintertime
She is hard to find

She's a witchqueen of Eldorado
High on the mountain
Heya heya heya hoh
For the freedom in Eldorado
She is the fountain
Heya heya heya hoh

She's a witchqueen of Eldorado
Lady of fire
Heya heya heya heya hoh
And she's fighting for Eldorado
With her desire
Heya heya heya heya hoh

She's justified in wounded knee
?Some lies are true, oh, can't you see
Follow the sun and you will find
The secret room just in your mind
Let's make this world - a better place
For the human race

:Robert De Niro
Dreams are flying like an eagle
To the Orinoko flow
From the desert of Eldorado
To the east coast, yes I know

She's like the sun in wintertime
She's hard to find

Cmn basiji

خدا خيرش بده يه رفيق دارم بسيجي خالصه...از اون هش سيلندراس اما رفيق پايه‌ي فيلمه...ما هم كه تو عمرمون با كسي از مادر بد نبوده‌ايم...رفيق فيلم‌باز باشه كه چه به‌تر...اين رفيق ما تو اين قحطي اسمس ما رو فراموش نمي‌كنه و هر از گاهي جوك مي‌فرسته...اين آخرين اسمس‌اش‌اه:

كارت هوش‌مند گندم در مصر به دستور يوزارسيف صادر شد:

عوام چار دانه

لرها چاركيسه

بسيجي‌ها چل كيسه

مردم غزه چل كشتي

تورك‌ها به‌‌دليل مصرف جو سهميه گندم ندارند...

خودكاوي؟


1) چه موقع از روز بهترین و آرام ترین احساس را دارید؟

الف: صبح
ب: عصر و غروب
ج : شب

۲) معمولاً چگونه راه مى روید؟

الف: نسبتاً سریع، با قدم هاى بلند
ب: نسبتاً سریع، با قدمهاى کوتاه ولى تند و پشت سر هم
ج: آهسته تر، با سرى صاف روبرو
د : آهسته و سربه زیر
ه : خیلى آهسته

۳) وقتى با دیگران صحبت مى کنید؛

الف: مى ایستید و دست به سینه حرف مى زنید
ب: دستها را در هم قلاب مى کنید
ج : یک یا هر دو دست را در پهلو مى گذارید
د : دست به شخصى که با او صحبت مى کنید، مى زنید
ه: با گوش خود بازى مى کنید، به چانه تان دست مى زنید یا موهایتان را صاف مىکنید

۴) وقتى آرام هستید، چگونه مى نشینید؟
الف: زانوها خم و پاها تقریباً کنار هم
ب: چهارزانو
ج: پاى صاف و دراز به بیرون
د: یک پا زیر دیگرى خم

۵) وقتى چیزى واقعاً براى شما جالب است، چگونه واکنش نشان مى دهید؟

الف: خنده اى بلند که نشان دهد چقدر موضوع جالب بوده
ب: خنده، اما نه بلند
ج: با پوزخند کوچک
د: لبخند بزرگ
ه: لبخند کوچک

۶) وقتى وارد یک میهمانى یا جمع مى شوید؛
الف: با صداى بلند سلام و حرکتى که همه متوجه شما شوند، وارد مى شوید
ب: با صداى آرامتر سلام مى کنید و سریع به دنبال شخصى که مى شناسید، مى گردید
ج: در حد امکان آرام وارد مى شوید، سعى مى کنید به نظر سایرین نیایید


۷) سخت مشغول کارى هستید، بر آن تمرکز دارید، اما ناگهان دلیلى یا شخصى آن را قطع مى کند؛

الف: از وقفه ایجاد شده راضى هستید و از آن استقبال مى کنید
ب: به سختى ناراحت مى شوید
ج: حالتى بینابین این ۲ حالت ایجاد مى شود

۸) کدامیک از مجموعه رنگ هاى زیر را بیشتر دوست دارید؟

الف: قرمز یا نارنجى
ب: سیاه
ج: زرد یا آبى کمرنگ
د: سبز
ه: آبى تیره یا ارغوانى
و: سفید
ز: قهوه اى، خاکسترى، بنفش

۹) وقتى در رختخواب هستید (در شب) در آخرین لحظات پیش از خواب، در چه حالتى دراز مى کشید؟

الف: به پشت
ب: روى شکم (دمر)
ج: به پهلو و کمى خم و دایره اى
د: سر بر روى یک دست
ه: سر زیر پتو یا ملافه...

۱۰) آیا شما غالباً خواب مى بینید که:

الف: از جایى مى افتید.
ب: مشغول جنگ و دعوا هستید.
ج: به دنبال کسى یا چیزى هستید.
د: پرواز مى کنید یا در آب غوطه ورید.
ه: اصلاً خواب نمى بینید.
و: معمولاً خواب هاى خوش مى بینید


39 امتياز


* اگر ۳۱ تا ۴۰ امتیاز نصیب شما شد : بدانید در نظر سایرین معقول، هوشیار، دقیق ، ملاحظه کار و اهل عمل هستید. همه مى دانند شما
باهوش و با استعداد هستید اما مهمتر از همه فروتن و متواضع هستید. به سرعت و سادگى با دیگران باب دوستى را باز نمى کنید. اما اگر با کسى دوست شوید صادق، باوفا و وظیفه شناس هستید. اما انتظار بازگشت این صداقت و صمیمیت از طرف دوستانتان را دارید گرچه سخت دوست مى شوید اما سخت تر دوستى ها را رها مى کنید.


منبع

Sunday, March 8, 2009

Straight A's In Love

خدايي اين «جاني كش» اگر نبود نمي‌دانستم چه‌طور عشق خودم را درست در روز 8 مارس به عشق خودم ابراز كنم...بدبختي همه دست به دست هم داده تا فايل اصلي را پيدا نكنم و مجبور شوم فايل مربوطه را از يوتيوب پيدا كنم و اين‌جا بگذارم...اما علي ‌اي‌حاله شعر ترانه كه وصف‌الحال ما ناخالصان غربال‌گر ( بر وزن سنگرسازان بي‌سنگر) است...


Johnny cash / Straight A's In Love

well, the readin' and the writtin' and arithmatic
never did get through to me
it ain't because i'm square or thick
'cause i learned my ABC's
but when i graduated from the grammer school
and i moved one grade above
i began to be a snook at book
s
but i made straight A's in love

now the teacher would say
to learn your algebra
but i'd bring home C's and D's
how could i make an A
when there's a swingin' maid
on the left and on the right
and in the back and the front of me
oh, my grades are low
on my card i know
but they oughta give me one above
if they'd give me a mark
for learnin' in the dark

i'd have straight A's in love

now in my senior year
with graduation near
i did my homework everynight
and when my momma said
i oughta go to bed
i turn out all the lights
but my sweetie pie
was waitin' right outside
she'd be a cooin' like a dove
though i did my best
i failed semester test

but made straight A's in love

now the teacher would say
to learn your algebra
but i'd bring home C's and D's
how could i make an A
when there's a swingin' maid
on the left and on the right
and in the back and the front of me
oh, my grades are low
on my card i know
but they oughta give me one above
if they'd give me a mark
for learnin' in the dark

i'd have straight A's in love

Saturday, March 7, 2009

Nudity @ Transparency or H.P. 8 March





اعلام برائت از مشركين



چه‌را كسي باورش نمي‌شود من زن داشته باشم؟


يكي‌ش حسين...

حسين ديگه تو چه‌را باورت نمي‌شه من زن دارم؟

به‌خدا ، به پير ، به پيغمبر ، من زن دارم...خوش‌گل‌اش هم دارم...هركي مي‌رسه به ما مي‌گه اصلاً به‌ات نمي‌آد تو اهل زن گرفتن باشي...تو آدم يه‌لا قبايي...بر خورد ديگه؟...خدايي‌ش فحش به آدم بديد ولي پا رو موضوعات ناموسي آدم نذاريد...اهه‌ع...

خب ترس چي دارم؟
از كس و كون بنويسم؟...

زن‌ام اتفاقاً وب‌لاگ مرا هم مي‌خواند...ديگر چه بگويم؟

هان ، الان هم مي‌خواهم عكس‌هاي خوش‌گل‌اي بگذارم...

مشكلي هست؟ خانوم خوش‌گل من؟ نه كه ني‌ست...

Destiny


كوچه‌بازاري

بسم‌رب‌الشهداءوالصديقين....

برخي افراد آن‌قدر عميق‌اند...آن‌قدر بزرگ مي‌انديشند كه با كوچك‌ترين كلمات راس را نشانه مي‌روند و بالا و پايين خال را هم كاري ندارند و هدف حتي متحرك هم باشد به نشان مي‌زنند...در يكي از يادداشت‌هاي روزانه دكتر مهدي خزعلي ، او ،‌ با خوش‌بيني روي به پويش‌اي تك‌نفره آورده است و به‌گمان‌اش هدف متحرك را نشانه رفته است و در ديداري خندانه چنين مي‌نويسد:

من امیدوارم که این بار بایستد و کوتاه نیاید، هر چند معتقدم خاتمی بعد از ریاست جمهوری بدرد دبیر کلی سازمان ملل می خورد، او برای ایران آبروست، فلذا پیشنهاد دادم در مواردی که باید در برابر فاشیسم داخلی ایستاد یا تندی لازم بود کس دیگری در کنار خاتمی این رسالت را بر دوش گیرد و خاتمی سید خندان بماند.

اما در نظري آن خال‌زن مشهور و نامي ، ‌آن كوچه‌بازاري ، كه مثال دادم آن‌قدر دقيق نشانه رفته‌است كه حرف و حديث نمي‌گذارد...او نوشته است:

به نظر حقیر ،بعد از دبیر کلی سازمان ملل به درد ریاست جمهوری میخوره!!!!در ضمن اگه رهبر را راننده فرض کنیم ،رئیس جمهور حداکثر اگزوز ماشینه!!!مگه اینکه خودی باشه،اونوقت شاگرد شوفره!!! من خاتمی رو دوست دارم و حاضرم دلقک کابینه اش بشم و اینقدر جک براش بگم که از خنده غش کنه!


منبع

Friday, March 6, 2009

سعدي

بسم‌رب‌الشهداءوالصديقين....

مدتي است كه ترياك پزانده مي‌بلعم...جنس‌اش حرف ندارد...از جنوب آمده است...با معده‌ام چه مي‌كنم؟...

مدتي است يك خط در ميان شراب مي‌نوشم... جنس‌اش حرف ندارد...كار دست رفيق است...با معده‌ام چه مي‌كنم؟...

مدتي است از جنس خوب نمي‌توانم بگذرم...تا ته شب نشئه‌ام...

چشمان‌ام را به زور باز نگه مي‌دارم تا ببينم چه در اطراف‌ام مي‌گذرد...خواب كما في‌السابق است...

از خانوم گرامي‌ام هم شرمنده نيستم...چون توي اين اوضاع خيلي روشن‌فكر است...حتم دارم كه هست...

حجم رويا‌هاي غريب زياد شده است...همه را مثل سابق مي‌نويسم...

كتابي زير دست‌ام آمده است راجع به چند قبيله و مراسم ويژه‌شان...مشغول ترجمه هستم..

اگر خدايان ياري كنند براي انتشارات اميركبير است...با وسواس من در پيش بردن كار ، نمي‌دانم اين كار مشترك به كجا مي‌رسد...بعيد نمي‌دانم بزنم خوار و مادر ترجمه شريك را هم بگايم...

كار مشترك قبلي‌مان آلفرد آدلر بود...

زياد اهل توي بوق و كرنا نيستم ، كتاب قبلي را به‌گمانم هنوز در نشر ثالث بفروشند...زياد پي‌گيرش نيستم...حتي از كتاب سعدي كه خيلي دوست‌اش دارم هم پي‌گيري نكردم...كسي ديدش فاتحه‌اي هم نثار من كند...اگر ويراستار به هيكل‌اش ريده باز هم من خبر ندارم...ديگر حوصله‌ي پي‌گيري چيزي را ندارم...فقط سعدي را خيلي دوست دارم چون تمام خشم و خروش و دردهاي من در آن نهفته است...خاك بر سر ناشر و وزارت ارشاد اگر ياري به چاپ‌اش نكرده باشند...
حوصله‌ي پي‌گيري ندارم...كسي اين كتاب را بخواند هم سعدي را خوب شناخته هم يك دور كامل تاريخ عنين و مزخرف ايران را دوره كرده است...و هم مي‌آموزد قلم شيرين و شيوا يعني چه...انقدر به خودم ايمان دارم و از آن راضي هستم...خلاصه خود دانيد...كساني‌كه كتاب قبلي را با نام ناشر مي‌دانند سراغ همان را از همان ناشر بگيرند...فعلاً شايد به‌سراغ مجموعه‌ي ترجمه فيتزجرالد هم بروم كه خودم گرد آورده‌ام...جدي جدي خلاء-اش را حس مي‌كنم...خاصه آن‌كه ترجمه بسيار معمولي بنجامين باتن را در نشريه آزما ديدم كف دستم به خارش افتاد...

يك مجموعه داستان هم مدت‌هاست آماده دارم كه لياقت اوضاع نشر و فضاي داستان‌اي ايران نمي‌دانم براي چاپ‌اش...چون مطمئن‌ام لابه‌لاي آثار مزخرف جايزه‌بگير گم مي‌شود...

خلاصه از احوالات ما خواسته باشيد حسابي نشئه و مشغول خلاقيت هستيم...

ماجراي باوركردني ميليانر زاغه‌نشين

بسم‌رب‌الشهداءوالصديقين....

نكات اصلي فيلم ميليانر زاغه‌نشين را مختصر برمي‌شمارم...

فيلم روايت‌اي دو لايه دارد...هم‌چون فنر فشرده...
يك بازجويي و مرور مسابقه...يك مسابقه و مرور قصه‌به‌قصه‌ي مهابهاراتا-اي زنده‌گي جمال...اساس قصه‌گويي بر دروغ است...اما قصه‌هاي جمال بر بيش‌از اندازه راست‌گويي استوار است و اين اشتباه راوي است...

فيلم را در هرجاي ديگري مي‌توان دنبال كرد...نام هند را از فيلم حذف كن هيچ اتفاقي نمي‌افتد...در حد يكي دو نما گريز به آميتا باجان زدن هيچ نقد و طعنه‌اي بر بالي‌وود نمي‌تواند باشد...

فيلم بر فورم روايي آن استوار است و با حذف جغرافياي هند هيچ صدمه‌اي نمي‌بيند...

كارگردان حتي از نماد راما و الله نيز نمي‌تواند كمي جلوتر برود...اصولاً نه شهامت اين را دارد و نه سوادش را...

فقط بافت شهري در فيلم از اهم است...كه مي‌تواند يك در بي‌نام شهري آنان را باز نماياند...درست مانند فيلم كوري...

فيلم سراسر از كليشه انباشته‌ست و بناي خود را بر كليشه‌ي برنده و بازنده قرار داده است...

زواياي كژ و كوژ دوربين به ضرباهنگ تند و كات‌هاي كوتاه فيلم كمك بسيار مي‌كند...

از نقاط ضعف فيلم و نشان از عدم آشنايي كامل خالق ، كم‌دقتي به «رنگ» است...موسيقي رنگ در هند و بافت شهري بمبه‌ئي معناي ويژه‌اي دارد كه با فقر فرهنگي و اقتصادي جاري در فيلم ، معنايي دوچندان مي‌يابد كه كارگردان كم‌تر به آن توجه داشته است...

رقص شيواي هندي جاي خود را به موسيقي شبه-‌هيپ‌هاپ هندو-اروپايي داده است...تا ضرباهنگ تند تصوير را هم‌راهي كند...

هيچ‌كاك مدعي بود از كليشه براي ضد كليشه استفاده مي‌كند...اما دني بويل نمي‌تواند از حد متعارف كليشه فراتر برود...چون اصولاً توقع بي‌موردي‌ست از كارگرداني كه حتي هيچ ردي از پيشينه‌ي سينماي بريتانيا در اثرش نمي‌بيني...اصولاً او را كارگرداني در مديوم سينماي تجاري و متكي بر پروپاگاندا بايستي جست...

شكست اسكار در برابر «ماجراي عجيب بنجامين باتن» به وضوح ديده مي‌شود...

چه خوب كه ظرافت‌هاي بنجامين باتن ديده نشد و تن‌اش به فضاي اسكاري آلوده نشد...

سراسر تماشاي فيلم ميليانر زاغه‌نشين به‌ياد مجيد مجيدي خودمان بودم...

Wednesday, March 4, 2009

let it go

بسم‌رب‌الشهداءوالصديقين....


آهنگ ديگري كه براي رقص با نسيم تدارك ديده‌ام ، let it go است...

به شرطي‌كه قول بدهد اين‌بار موهاي پركلاغي لخت‌اش را گيس كند و خرگوشي ببافد...

با هم ضرب مي‌گيريم...

How can I explain I feeling

من در زنده‌گي زنان زيادي ديده و ازشان شنيده‌ام كه به صفات ناپسند متصل شده‌اند...به فرّاج و هرزه و بدكاره و القابي از اين دست موصوف شده‌اند...

من اما هنوز به آشوب نام او ،‌ به راز عنوان او ، به چيستان رفتار او ،‌ به پرسش شخصيت او هنوز و هنوز و هنوز نديده‌ام...

مدونا براي من يك اينسكلوپدياست...

مدونا براي من از تبار هزاره‌هاست...

مدونا براي من زني‌ست كه بايد از نو شناخت...

مدونا براي من حقيقتي بر گونه‌ي اساطير است...
.
.
.

يدالله مع‌الجماعه

دي‌شب با دوست فرهيخته و با شرف‌ام ، حامد متقي ، راجع به كارهايي كه اين‌روزها سردار قالي‌باف در تهران مي‌كند و اخبار خوشي كه از خدمات او به گوش مي‌رسد صحبت مي‌كرديم و چه خوش‌حال مي‌شدم اين اخبار را مي‌شنيدم...به دوست عزيزم گفتم چه‌قدر خوب است اگر ما كه سي‌سال است سرلوحه‌ي زنده‌گي‌مان شعار بوده است اين‌بار اعمال تبليغاتي داشته باشيم...اگر براي آينده‌ي شغلي‌مان هم كه شده باشد...اگر براي پز هم شده باشد...اگر براي عوام‌فريبي هم كه باشد...اگر براي مدبازي هم كه بوده باشد...چه خوب است كه ره‌رو باشيم...چه‌قدر خوب بود وقتي شنيدم جناب قالي‌باف بهاي ويژه‌اي براي N.A-ها قائل شده است و كمك‌هاي ويژه‌اي مبذول داشته است...چه‌قدر خوش‌حال شدم وقتي خواندم آقاي قالي‌باف (كه چنين مردان‌اي لياقت آقايي هم دارند) مي‌گويد كسر هزينه‌هاي بي‌هوده و افزايش عمران را سرلوحه قرار داده‌است...چه اخبار خوبي‌ست در اين قحطي روزگار...

اين‌جاست فرق آن سردار قمه‌دست آفتابه‌باز اراذل‌گير كه فقط تصوير كريه خون را به‌آرايش مي‌گذاشت و حالا يك نظامي با مهرباني و دست‌ياري‌گيري شعار مي‌دهد...

Tuesday, March 3, 2009

عمر دلش آلو مي‌خواد يا همان اسلام‌داگ

بسم‌رب‌الشهداءوالصديقين....

دوستي دارم كه عادت دارد عادت‌هاي ذهني خودش را با تحليل‌هاي عصبي‌اش بسط و گسترش دهد...ايشان عاقله مرد و مسن‌ است...به‌سال 1326 در رشت به‌دنيا آمده است و سال‌ها مجرد زيسته است...معشوقه‌اش كتاب و فيلم است...در تازه‌ترين تحليل جالب خود از فيلم اسلام‌داگ ميليانر ،‌ حتي نام فيلم را قلب كرد و فرمود : مسلم‌داگ...يعني سگه مسلمان...مانند سگ‌سني...هرچه خواستم از معناي اسلم و كلاً زبان اسلم مشهور بگويم كه هارولد پينتر سرآمد آن زبان است...كه اسماعيل خلج خودمان سرآمد آن است...نشد كه نشد...فقط به اين بسنده كردم كه بله درست است بمبه‌ئي...مومباي...يا هرچي...يك فرهنگ فقيرنشين دارد...و جنگ‌هاي فرقه‌اي دارد و اين آخري فاجعه هتل تاج و چند هتل ديگر و ايست‌گاه قطار مومباي يا بمبه‌ئي يا هرچي...نشان از همان رفتارهاي عجيب اندر غريب مذهبي دارد...شايد شيطنت بريتانيايي و بازي آوايي اسلام و slum بوده...كه بريتانيايي‌ دقيق‌ترش به آوا slom است...كه نپذيرفت كه نپذيرفت...بماند كه از فيلم يك بت تمام‌عيار ساخت...و حيرت كرده بودم از اين‌كه به قول خودش اين‌بار آسكر (يا همان اسكار يا هرچي) به جاي فيلم‌هاي پشم كـُسي (تايتانيك را فيلم ژانر پشم كـُسي مي‌داند) يا فيلم‌هاي كوني‌موني (عجيب از كوهستان بروكبك بي‌زار است و بنده تا اين‌لحظه جرات نكرده‌ام از زيبايي‌هاي دراما و گرافا و ديالا و موزيكا---هاي اين فيلم تعريف كنم) به هم‌چين، ام‌سال فيلم عميق‌اي جايزه داده است و راستش وقتي از سكانس آن فاضلاب فيلم هم‌چين تعريف كرد كه در راستاي ستايش هنر بود ، نزديك بود شاخ يوني‌كورن بر پيشاني فراخ‌ام سبز شود...

حالا خدا به داد برساند ، قرار شده فيلم را براي من هم بياورد ببينم تا تحليل‌هاي خودم را هم بدهم...بدبختي توي مواردي چنين ناموسي و حيثيتي ، ابدا اهل مماشات و تقيه نيستم...

هم‌سفره‌گي 2

بسم‌ رب‌الشهداء والصديقين....

وظيفه خودم مي‌دانم من هم از حضور افتخارآميز ابراهيم عزيز رها به جرگه وب‌نويسان خبر بدهم...

ابراهيم رها يك مالتي لنگوئه‌ي‌‌ج حسابي در مجله مردم و جامعه است...يك مجله بي‌ادعا و خوش‌خوان و به‌نظرم دل‌پذير كه البته عادت دارم سرپايي بخوانم‌اش...چه يادداشت‌هاي علي‌ ميرميران را...چه نوشته‌هاي ابراهيم رها را...و البته بعدش رفتن به صفحه‌ي آخر فرهنگ آشتي و خواندن يادداشت «برديا مومن» را...اگر گفتيد اين‌ها كه نام بردم چند نفرند؟

نوشته‌هاي ساده و بي‌ادعاي «برديا مومن» يا «ابراهيم رها» بدجور عرق نرم مستي را به تن‌ام مي‌نشاند...

داش ابي فقط مراقب آفت وب‌لاگ باش...

Monday, March 2, 2009

بسم‌رب‌الشهداءوالصديقين....

بعضي آدما هستن كه خيلي تو رفاقت و شوخي خوش‌دست هستن...

بعضي آدما هستن كه تو فيس بوك (كه عمراً اين و اون ادت مي‌كنن اكسپت بكني و به جزيره خودت ور مي‌ري فقط هي)...ديگه ماه‌اند...

بعض آدما هستن كه كيف مي‌كني باهاشون ديالكتيك مي‌كني

(ديالكتيك در اين‌جا: چار كلوم سر‌به‌سر)

بعضي آدما هستن كه اصلاً‌ آبنوس نمي‌شن...چون همه اين‌ها هستن...

واسه‌ش wall دادم الان:
.
.
.
xanoom e […] daaram be emkanaanaat e facebook var miram balke 2 kaloom chiz yaad begiram..."man allamani harfaa faqad sayyarani abdaa"...shomaa bikaar nashin hei vaase xodet "like" kon...be daad e maa bisavaad aa ham beres...alghaoth...alghaoth
.
.
.
آبنوس wall داد:
.
.
.
aghaye "?", bande az zure tanhaE khodam khodamo morede like gharar dadam:D vali ensafan hichi az un arabi e nafahmidam. daghun shodam...
.
.
.
من هم در پاسخ wall-اش بدادم:
.
.
.
xanoom e […] bande vaghti moshahede kardam ke "is" nause be'ezaafe ie "ing" daarid naxaastam mozaahem besham...haalaa ke miporsid migam...hazrat farmood harke sar e epsiloni maraa daanesh biaamoozad xodaaomresh bedahad…tarjomeie be sabk e daryabandari shod

قلم به آتش‌دان احساس‌ام سرد مي‌كند...
نرم مي‌شكند خامه‌ام
ــ تا بوي جز آتش به تن‌اش نوز ننشسته‌است...
كز مي‌كند سوك‌اي به حرمت...
مي‌شويد به تشت خون
، به رگ‌رگ حيات ،
زره نقره‌فام آباي خويش...
..........................................آري...
او سكوت مي‌كند...
او مي‌خواهد انگشت از چله بر دارد...
او مي‌خواهد سرش را بگذارد به پوست بي‌صداي ختن...
او مي‌خواهد به عطر غريب نشت‌كرده از غضب ناخنك بزند...
او مي‌خواهد سرمه را بخلد به نرمه‌ي چشم...

آن‌جا كه تو را نخست ديد...
آن‌جا كه با جفت‌ خويش خسبيد...
آن‌جا كه اهور شتك زد نور خويش...
آن‌جا كه رسول آمد به پيش‌واز كوه...
آن‌جا كه آفتاب به شب‌زنده‌داري نشست...
من سكوت مي‌كنم...



:photo / painting

A stunning piece of orignal art at an affordable price / By Kathryn Crocker

Sunday, March 1, 2009

Detour into the straight

اين‌روزها من در داستان‌هايي كه در پيش است ترجيح مي‌دهم به تماشا بنشينم...دستان خويش بر زير چانه و ياد بگيرم...بياموزم...بياموزانم...اما سكوت مي‌كنم...سكوت مي‌كنم...ياد مي‌گيرم كه عشق‌ام را دوست داشته باشم...مي‌آموزم از عشق‌ام عذر بخواهم...ياد مي‌گيرم به عشق‌ام بگويم: تا هميشه دوست‌ات دارم و اغلب مي‌بوسم‌ات...
.
.
.
فكرش را بكن بي‌بي‌سي فارسي اگر كاملاً دست بر و بچه‌هاي وب‌لاگ‌نويس بيفتد چه خوب مي‌شود...

كافه 78 يادش به‌خير...روزنامه‌هاي ما يادش به‌خير...چلچراغ يادش به‌خير...همشهري جوان يادش به‌خير...

هنوز يادم نمي‌رود آن سفر گردش‌گري يكي از اين وب‌لاگ‌نويسان را كه مانند كريستوف كلمب جنوب تهران را كشف كرد و مشتي عكس از طبيعت وحشي سه‌راه‌آذري و امام‌زاده حسن و قس‌علي‌هكذا توي وب‌لاگ‌اش كار كرد...اين خانم محترم بعدها در يك سفر آموزشي-زيارتي به كشور مهد دموكراسي! سوئد بيش‌تر آموخت به اكتشاف بپردازد...فكرش را بكن همين خانم ، مدير يك بخش مهم تله‌ويزيون بي‌بي‌سي فارسي بشود...هيچ بعيد ني‌ست...

مافياي بخش فارسي راديو دوي‌چه‌وله كه هميشه در مسابقات‌اش خودش را خوب نشان داده است...چه‌را در تله‌ويزيون فارسي بي‌بي‌سي اين اتفاق نيفتد...من كه خوش‌بين‌ام...

راستش خيلي دوست داشتم نسبت به بي‌بي‌سي‌ فارسي خوش‌بين نباشم...اما بعيد مي‌دانم اين تله‌ويزيون هم مانند بخش فارسي راديو دوي‌چه‌وله هم به انحراف كشيده نشود...

بعيد مي‌دانم مافياي ميان‌‌مايه‌گان پر سابقه‌ي سياحان جنوب ، عن‌قريب سرنوشت‌هاي ديگري را نيز تجربه نكنند...

پس، پيش به‌سوي كيفيت ايراني...
.
.
.
اين‌روزها من در داستان‌هايي كه در پيش است ترجيح مي‌دهم به تماشا بنشينم...دستان خويش بر زير چانه و ياد بگيرم...بياموزم...بياموزانم...اما سكوت مي‌كنم...سكوت مي‌كنم...ياد مي‌گيرم كه عشق‌ام را دوست داشته باشم...مي‌آموزم از عشق‌ام عذر بخواهم...ياد مي‌گيرم به عشق‌ام بگويم: تا هميشه دوست‌ات دارم و اغلب مي‌بوسم‌ات...

شهرزاد من بخوان...

خيلي حرف‌ها دارم كه براي فيروزه بزنم...فيروزه تنها زني‌ست كه دوست دارم محرم اسرارم باشد...اما خيلي چيزها را نمي‌شود به او گفت...فيروزه هربار كنارم مي‌نشيند ، من هم «ميم» را هنوز توي بغل‌ام مي‌اندازم و مي‌چلانم‌اش...فيروزه به ميم مي‌گويد كه مشق‌هاي‌اش را نشان‌ام بدهد و من هم حواس‌ام به موج‌‌اي‌ست كه دهان كوچك و بچه‌گانه‌‌‌ي فيروزه هوا را مي‌شكافد...حميد براي فيروزه تعريف مي‌كند كه منظور علي‌رضا از شان پن همان فلان فيلم‌اي‌ست كه با هم ديده‌اند و من سعي مي‌كنم فيلم قلع و قمع‌شده‌ي I am sam را به يادش بياورم كه تأثير انكارناپذير john lennon بر آن غريب است...فيروزه مثل هميشه با شلوغ و پلوغ‌اي حرف مي‌زند و يادش مي‌آيد و مي‌گويد اما هنوز خود قيافه‌ يادش ني‌ست و من بر لبان‌ام كلمات‌اي شروه مي‌روند...بگويم يا نگويم؟...و هيچ‌وقت نگفته‌ام...سال‌هاست كه حرف‌هايي دارم تا به فيروزه بگويم اما نمي‌گويم...

فيروزه تنها زني‌ست كه دوست دارم مخفي‌ترين راز زنده‌گي‌م را به او بگويم...

فيروزه تنها زني‌ست كه بايد بداند من توي زنده‌گي به چه چيزي مي‌انديشم...او بايد بداند به دستان كشيده و سبزه‌ي كلوديا چه‌گونه مي‌انديشم...او بايد بداند چه حسي به لاك كبود انگشتان كلوديا دارم...حتي خود كلوديا هم نبايد بفهمد...اين راز من و فيروزه است...
خانوم من...
خانوم خوش‌گل من...
خودت مي‌داني چه‌قدر اين كلاه را دوست دارم...خودت مي‌داني وقتي آن‌روز به‌ات گفتم: كلوديا كارديناله يعني چه...
خانوم من خودت مي‌داني چه حسي دارم با اين‌جور كلاه‌ها...

اگر بداني وقتي لبه‌ي اين كلاه را بگيري و پرت كني توي صورت‌ام چه حسي دارد؟...آن‌وقت هر روز توي صورت‌ام پرت مي‌كردي و من هم مانند فريزبي روي هوا مي‌قاپيدم‌اش...
تو توي هوا مي‌پريدي و قوس كمرت را دو برابر مي‌كردي و عطر تن‌ات هوا را مست مي‌كرد و من قفا مي‌خوابيدم و موج تن‌ات را رصد مي‌كردم و با سر انگشتان‌ام تاش رنگين‌كمان از هاشور تن‌ات در غلظت هواي اتاق‌مان پر مي‌شد...و تو دوباره كلاه از سر برمي‌گرفتي...برهنه‌تر از هميشه...

wrong guy


ميكي رورك بدبختانه به سرنوشت Marv در فيلم سين‌سيتي مبدل شد...قيافه‌اش را كه خاطرتان هست؟...مارو همان رورك ماست...طفلي رورك فقط دو بار استخوان بيني و يك‌بار استخوان گونه‌اش شكسته بود كه مجبور به جراحي نفريني پلاستيك شد...يكي مثل آن فيلم كه طرف جراحي پلاستيك كرد و شد همفري بوگارت يكي هم مثل اين...
گفتند كه بازي‌گر 56 ساله‌است نه ديگر اين‌طور...

آسيب‌شناسي كرسي

عمده دليل انحطاط ايرانيان «كرسي» بوده است...كرسي كمك شاياني به فراخي ماتحت مي‌كند...كرسي نشئه‌آور است...كرسي اعتياد دارد...
در طول تاريخ هر «فعّال مايشاء»اي را با كرسي شكنجه مي‌داده‌اند...

دكتر سيد جواد طباطبايي در كتاب وزين خود « ديباچه اى بر نظريه انحطاط ايران» عنصر كرسي را فراموش كرده است...


از: سفرنامه حاج سياح شيمدوفسكي