بي تو              

Wednesday, February 25, 2009

Kir 2 queer

دي‌روز بر فراز بام شهر ...بر بلنداي شهر راجع به فيلم اخير گاس ون سنت عزيز سخن مي‌گفتيم...كمابيش رفتار شان پن تبليغات‌چي را بهانه كرده بودند براي همو-زدايي...و به‌اتفاق بر بيماري بودن همو مصر بودند...من تنها يك نظر ساده و صميمي از دير باز راجع به اين خاصيت بشري داشته‌ام...گفتم: كافي‌ست يك سرچ ساده به گوگل محترم بزنيد به واژه queer...همه‌چيز دست‌تان مي‌آيد...نخستين‌بار داستان اصلي فيلم معركه‌ي «كوهستان بروكبك» را هم در يكي از همين سايت‌ها خواندم و بعد فهميدم اصل اين داستان در نيويوركر بوده است و بماند...كمي دقت كنيد بر واژه queer...به‌نظر شما چه‌طور مي‌شود كه خود هواخواهان اين خاصيت بشري (دارم شيطنت مي‌كنم كه مي‌نويسم خاصيت بشري؟) خودشان بر queer بودن خويش اقرار دارند؟...چه‌طور مي‌شود اين خاصيت بشري هنوزاهنوز exception است؟...بر من ببخشايد، من با آن جمع هم‌راه بوده و هستم و به‌گمانم خواهم بود...اما...

همو-زدايي راه و چاره درمان اين به‌هم‌ريخته‌گي سيم‌كشي ني‌ست...زرت و پرت‌هاي شان پن هتروسكشوال هم چاره‌ ني‌ست...مهم اين است كه خودشان بدانند چه‌را به‌راستي هم queer هستند هم...
بگذريم...نه علاقه‌اي به همو-گرايي دارم و نه اصراري بر همو-زدايي..تنها علاقه‌ به گاس ون سنت دارم...

خاكستر و برف



لارنس فيش‌بورن را كه خاطرتان هست؟...همان پير و مراد و استاد « new » در فيلم ماتريكس...جادوي صداي او در نسخه انگليسي زبان فيلم مجذوب‌كننده خاكستر و برف ، راوي تصاوير است...به خلسه مي‌بردتان...با تكرار واژه‌ها و جملات شمره و مزمزه‌وارش...حركات كند تصاوير grayscale ما را به ماورا مي‌برد تا تصوير آميزش انسان و طبيعت با شما اخت شود...و بر آموخته‌هاي ذهني‌تان رسوب كند...
اگر همانند من به‌همراه تماشاي فيلم grass نيز استعمال كرده باشيد حتم دارم تأثيرات حلقوي و اكسيري فيلم دوچندان مي‌شود...

امتحان كنيد ضرر نمي‌بينيد...

رقص والس

اين‌روزها فقط رقص با نسيم است كه حال مي‌دهد...

رقص پيش‌نهادي بعدي ،‌ رقص والس است...آي حالي مي‌دهد...

آخرش سرت را بگذاري روي شانه‌هاي طرف و خر خر بخوابي...آي حالي مي‌دهد...

نه نسيم جان؟

پس بزن بريم...

نقش عبا در آينده‌ي ايران

هميشه اصلاح‌طلبان ، اصول‌گرايان را به پاك كردن صورت‌مسأله متهم مي‌كردند حالا مي‌بينيم كه اين حضرات گرامي خودشان اصلاً به تنها چيزي‌كه اعتنا ندارند مسأله است...همين‌طور گه‌گله‌وار (بخوانيد گــُگــَل‌وار) مي‌خواهند فقط برنده بازي باشند...ماشاء‌الله اين‌قدر هم به خود غره‌اند كه مطمئن‌اند برنده هستند...
.
.
.
خيلي دوست داريم كه عبدالله نوري كانديدا شود و از هزار خان استصواب بگذرد و امثال من هم به او راي بدهيم و يك‌هفته‌اي نشده استعفاي‌اش را تنظيم كند و بگويد: بابا اين‌كاره نيستيد...با ياد و خاطره‌اي از بني‌صدر در 14 اسفند 1359 دانش‌گاه تهران
.
.
.
خب تكليف عباي عبدالله روشن است...اميدها به سمت عباي شيخ مهدي است...بل‌كه مانند پرنس جان در رابين‌هود يكي از پشت عبا تيغ‌اي بر پهلو و پشت شيخ مهدي بگذارد و بر انتريك‌هاي احتمالي دل‌خوش كند و شيخ را جلو بيندازد بل‌كه يكي دو مهره از حريف بگيرند...
.
.
.
عباي شكلاتي هم كه معلوم است چه كاركردي دارد...نشاط به آدم مي‌دهد...اصولاً شكلات براي رفع افسرده‌گي خوب است...

پيش‌نهادي‌هاي راه‌بردي

قصد دارم يك برنامه/جُنگ خوب و مفرح براي بي‌بي‌سي فارسي مفت و مجاني بسازم...

اما سرفصل برنامه‌ها:

ـــ ديدار با به‌ترين وب‌لاگ‌ها... مجري برنامه جمال‌جان (به قول اين مرفهين بي‌درد چس‌لاگ‌نويس : سلام MaaNoo ) باشد.


ـــ گفت‌گو با به‌ترين وب‌لاگ از لحاظ ديديش ني‌ناش‌ناش كمان‌گير (ص)

ـــ اتاق-روم-كلبه‌ي وب‌لاگ‌هاي پركليك از لحاظ «شر تو شرّ و ور» يا همان «گوگل‌ريدر»

ـــ پيش‌رفت‌هاي فن‌بُردي (چون قرار ني‌ست فن‌اي بياورد)/ كليك 2...براي نمونه: آخرين ماوس ليزري...آخرين قيمت‌هاي گوشي‌هاي هم‌راه يا همان «جي.اس.ام» تصويري

ـــ هرهفته يك كمپه‌ي‌ن...

ـــ پتيشن هفته...

ـــ آپارات 2: مستندهاي كش‌رفته از يوتيوب...ساخته فيلم‌سازان نوع‌گرا

ـــ ميزگردي با وب‌لاگ‌نويسان سيا30...مجري حتماً حاجيه خورشيد خانم باشد كه مخالف صددرصدي صداي آمريكا ست و عاشق مجري‌گري در بي‌بي‌سي...

ـــ پيش‌نهاد مي‌كنم بي‌بي‌سي همين‌ طور كه دارد نقش ليان‌شامپو را براي وب‌لاگ‌هاي مثلاً مش‌حور بازي مي‌كند همين‌طور ادامه دهد و هرچه نويسنده سايت و وب‌لاگ خزوخيل‌تر را جذب كند...

بنویس دلا به یار کاغذ

حالي مي‌دهد عاشق يكي از آن زنان كمر كلفت ، خيكي و سبيلوي قجري بشوي...آي حالي مي‌دهد اين زن فمينيست هم باشد...آن‌وقت كاغذ عاشقانه براي هم‌چين زن‌اي هم بنويسي...

نامه عاشقانه حاجي به گلپر‌خانم


حاجی همه چیز دارد، حاجی متموله است، حاجی تو را دوست دارد، تو حاجی را دوست می‌داری؟حاجی ملک دارد، کاروانسرا دارد، حاجی باغ دارد، حاجی خوشگل است، 36دندان پهلوی همدیگر دارد. تمام جا به جا است. وقت آب خوردن گلویش معلوم است. اگر به حاجی مایلی آن وقت مادر منوچهر را طلاق می‌دهم.


نامه عاشقانه در جیب یک زن قاجاری پیدا شد


شعري كه در اين نامه يافت شده‌است ، روزگاري منسوب به حافظ مادر مرده بود...نامه‌اي كه در زمان حافظ طفلك عمراً كاغذ خوانده مي‌شده‌است...

بنویس دلا به یار کاغذ
بفرست به آن نگار کاغذ
نه سیم و نه زر نیاز داری
پس گلپرخانم تو به جهان چکار داری؟

Monday, February 23, 2009

بيوگرافي لُخم

پيش‌‌فرض

چه‌قدر خوب است آدم يكي را دوست داشته باشد...چه‌قدر خوب است نسبت به يكي تعصب داشته باشي....چه‌قدر خوب است كه من هاندكه را عميقـاً دوست دارم.

اثبات هيچ

يكي از صحنه‌های ِ نفرت‌انگيز برای ِ من هم‌راهي كردن قهرمان‌مان است...دست بر شانه‌هاي‌اش مي‌زنيم...اشك براي‌اش مي‌ريزيم...دست‌مال براي‌اش تكان مي‌دهيم...طاق نصرت مي‌بنديم...اما با يك اشاره او را از خود جدا مي‌كنيم...او از لحظه‌اي كه مي‌رود تا برای ِ ما آب‌رو بياورد...تا لحظه‌ی ِ بازگشت...ديگر از آن ما نيست...او حجاب بزدلی ِ ماست...نفرت‌انگيز ترين جمله وقتي‌ست كه از دهان هم‌راهي مي‌شنوي...

« خيلي قبول‌ات دارم »...اما او نيز دست بر شانه‌هاي‌ات مي‌كوبد و مي‌گويد« فقط كار خود توست»...نفرت‌انگيزترين مردمان، مردماني‌اند كه قهرمان‌شان را دودستي روانه ميدان رزم مي‌كنند...پشت‌اش بزدلانه رجز مي‌خوانند...تو مرد ميدان‌اي...اما من كجا ايستاده‌ام؟...من او را با مشت و لگد به وسط ميدان هي كرده‌ام...با همان حركت نرم دستان كه هول‌اش مي‌دهيم و هي مي‌كنيم...اسب‌اش را پي مي‌كنيم...زره بر تن‌اش مي‌كنيم...شمايل قهرماني بر تن‌اش مي‌پوشانيم...اما لحظه‌ی ِ مبارزه...او بايد تنها باشد...او بايد برود و آب‌رو برای ِ ما بياورد...او محكوم است كه تنها برود و تنها برزمد...ما او را با اشك و عشق از خود دور مي‌كنيم...تصوير مادراني كه شانه‌های ِ فرزندان خود را مي‌فشارند و بعد يك‌باره تف‌اش مي‌كنند به ميدان جنگ هميشه آزارم داده است...در حماسه‌ی ِ هومر پس از سال‌ها نبردي كه در اوديسه مي‌گويد ،به هنگام يادآوري‌اش، نفرين بر جنگ مي‌فرستد...اما هيچ‌گاه در حماسه‌ی ِ ما نفرين‌اي نبود...هميشه تقديس بود...زنده‌باد قهرمان تكه‌پاره‌مان..زنده‌باد لش متعفن برادر قهرمان‌مان كه به رقت جان كند و ذليل مرد...نفرين بر خرم‌شهر...نفرين بر آبادان كه جز خاطرات نكبت چيزي نداشتند...سلسله مراتب نظامي هميشه رنج‌ام داده است و بابت اين عدم تمكين بارها سختي كشيدم...هميشه دنبال رهايي از اجرای ِ فرمان بودم...راه‌ام را از مقابل فرمانده گوساله كج مي‌كردم تا هم به او سلام نداده باشم و هم عملي غيرقانوني نباشد...خودم را از حلقه بي‌ناموس‌های ِ هم‌رزم جدا مي‌كردم تا به وقت تشويقي آدمي نفروش‌ام...حتا اگر مانده باشد همان آدم ِ‌فروختني ، خودش پيش‌تر كاسبی ِ آدم داشته باشد...سرباز صفر شدم...سرباز صفر...يك 0 منفي...يك oمثبت... چه فرقي مي‌كند؟...يك صفر تو خالي...و حالا با خيال راحت چيزي برای ِ باختن نداشتم...قهرمان نبودم كه دستي بر شانه‌ام بكوبند و بگويند: گم‌شو برو آب‌روی ِ ميهن و وطن‌مان باش...برو اي آرش...آرش بيضايي را يادتان هست؟...آرش كسرايي را چه‌طور؟...با اين‌حال هميشه شكنجه شدم...چون فرمانده‌ی ِ گوساله مي‌دانست چه‌گونه از او فرمان نمي‌برم...ريش‌ام را تا ته مي‌تراشم...و هيچ درجه‌اي بر خود نياويخته‌ام...بند پوتين‌ام انداخته نيست...فانـُس‌قه‌ام هميشه به گردن‌ام آويخته است.پَرَك كلاه ، رو به آسمان است...موهاي‌ام هميشه صفر ِصفر است...مانند خودم، صفر...تا ته تراشيده‌ام...با نمره صفر...و همه نفرين‌ام مي‌كنند چون به گمان‌شان اين برای ِ خوش‌رقصي و آزار هم‌رزمان بي‌ناموس است...لباس‌ام آن‌قدر تنگ‌است كه شبيه راسته‌ی ِ jean است...بچه‌ها برای ِ آن‌همه نافرماني كيل مي‌كشند!!!...ممنوع‌الخروج مي‌شوم تا زماني‌كه سر و وضع‌ام درست شود...اما ابله‌ها نمي‌دانند برای ِ سر- و- سامان دادن خود بايد بگذارند بروي بيرون از آن محيط نكبت‌زده...همه براي‌ام كيل مي‌كشند...اما من كه مقسّم قوت‌شان‌ام...من مراسم صبح‌گاه‌شان را تميز اجرا مي‌كنم...من‌ام كه دفترچه‌های ِ خروج و ورودشان را آماده مي‌كنم...چون به قانون نكبتی ِ خودشان پاي‌بندم ، منفورمي‌شوم...مي‌خواهم مانند دونده تنهای ِ دو استقامت به‌شان ثابت كنم مرز باريكي‌ست ميان نايب امام‌زمان و فرمانده كل قوا بودن و ملعون بودن...ميان حماقت و قهرماني اصولاً مرزي نيست...بله جنون من عين نبوغ من بود...چون بايد زحمت نشان دادن ِ نكبت‌شان به خودشان را به عهده مي‌گرفتم...بياييد ! برای ِ همين قانون مگر نيست كه آدم مي‌فروشيد؟...انگ بيمار رواني مي‌خورم...سال‌هاست كه اين انگ با من زيسته‌است...چند نفر نشانی ِ دوكتور خوب روان‌كاو براي‌ام مي‌آورند...آن‌جا كه برای ِ خودم مي‌ايستم كيل مي‌كشند...ولي آن‌جا كه برای ِ قانون نكبت‌شان كه خودشان را براي‌اش مي‌فروشند ، مي‌ايستم...عين نجاست هستم...آن‌ها مرا قهرمان مي‌خواهند... همه‌شان با دست بر شانه‌هاي‌ام مي‌كوبند كه: گم‌شو...برو حق‌مان را از اين فرمانده‌ی ِ فاسدي كه صبح تا شب به قيام و قعود او آماده‌ايم، ازآن ملعون بازپس گير...اما من كاري به كار جماعت ندارم... بتوان‌ام پاسخ‌گوی ِ اعمال خودم باشم، هنر كرده‌ام...فرمانده تبعيدم مي‌كند...تهديد شش ماه حبس و اضافه خدمت مي‌زند...مي‌ايستم...شكايت از فرمانده...نامه به مراجع قانون‌اي حرام...قانون‌اي عنين...تو مگر كيستي؟...چه‌قدر سواد داري؟...فرياد بر سر من مي‌كشد...فرمانده تهديدم مي‌كند اگر برای ِ او در بيابان بي‌آب و علف‌ چاه آب نكني به ازای ِ هر متر سه روز تشويقي كه هيچ...سه روز بازداشتي و شش روز اضافه هم خواهم داشت. اين دقيق‌ترين تصوير امر به معروف هميشه‌گي‌ست...اجراي‌اش كني، تشويق است وگرنه تـنبيه...هيچ انتخابي در كار نيست...در واقع آن‌ها هم كه به نفع‌شان انتخاب مي‌كنند همه باخته‌اند...همه‌شان به دليل مسخره‌ی ِ آن‌كه چه‌را كـُند چاه خود را مي‌كنند سه روز بازداشت شدند...اما من هنوز راست راست مي‌گردم...من آواره‌ام...مرا هيچ‌جا نمي‌پذيرد...به من هيچ‌جا اعتنايي نمي‌كند...اما همه مي‌خواهند سر از كارم دربياورند...اما دوباره جلوی ِ او مي‌ايستم...جلوی ِ قانون فرمانده برای ِ دفاع از فرديت خودم مي‌ايستم...قربان من چاه‌كن نيستم...وگرنه در پُست چاه‌كني خدمت‌تان بودم...فرياد مي‌كشد: كيوسك نگه‌باني را رنگ بزن...قربان بلد نيستم...وگرنه در پست نقاشان ساختماني بودم...فرياد مي‌كشد: سنگ‌ها را جا- به- ‌جا كن...باور كردني نيست...ياد بي‌گاری ِ زندانيان اردوگاه‌های ِ كار اجباري مي‌افتم... قلوه‌سنگ‌های ِ كوچك را دانه دانه و بدون هيچ فشاري بر كمرم برمي‌دارم...فرمانده از خشم در خود مي‌لولد...باشد، فردا بيا تا حكم بازداشت‌ات را زير بغل‌ات بزنم...حالا برو هرغلطي خواستي بكن...نرم احترام مي‌گذارم...و پست‌ام را ترك مي‌كنم و داخل كانيكس مي‌شوم وبه استراحت مشغول مي‌شوم...همه درمانده‌اند...فردا چه مي‌كني؟...فردا هيچ خبري نمي‌شود...جاي‌ام را عوض مي‌كند...به جای ِ ديگري تبعيد مي‌شوم... و از فردای ِ همان‌روز تبعيدگاه قبلي با رفتن من برچيده مي‌شود!!! و هرجا كه من مي‌روم با من برچيده مي‌شود.

فرمانده با لبخند وقتي حكم جا- به‌- جايي را در دستم مي‌گذارد...مي‌گويد: مي‌داني برای ِ چه آن‌قدر اذيت‌ات كردم؟...چون تو نيروی ِ سالم من بودي...هيچ فسادي نداشتي...اما به من احترام نمي‌گذاشتي...نمي‌خواستي من زير پر- و- بال‌ات را بگيرم...نخواستي مجری ِ من باشي...احترام مي‌گذارم و حكم‌ام را مي‌گيرم.جا- به - جا مي‌شوم...و سيزده ماه را در چاه ِعميق‌تري دست و پا مي‌زنم و گه‌گاه فريادي مي‌كشم تا صدای ِ حنجره‌ام را فراموش نكنم.



* اين خاطره واقعي را تقديم مي‌كنم به نويسنده‌ی ِ مورد علاقه‌ام : پيتر هاندكه.

هم‌سفره‌گي 1

اين وب‌لاگ ظاهراً مشترك به‌روز مي‌شود،‌ اما نويسنده‌گان خوش‌قلم و خوش‌نگاه‌اي دارد كه همانند ديگر وب‌لاگ‌هاي خوب بايد با مزمزه خواندشان و با كسي قسمت نكرد...
اما چه مي‌شود كرد...يك كمي براي تنهاخوري و هضم‌اش بد است...
من‌كه كوفته تبريزي به آن خوش‌مزه‌گي را دوست ندارم تنهايي بخورم...تو دوست داري؟

شما هم بخوانيد شايد مانند من مشتري شديد...

بليط-ها

يك‌بار نشده يك فيلم از كن لُچ ببينم و اشكم سرازير نشود...در فيلم محشر و مشترك «بليط-ها» (به ترتيب با كارگرداني «اول‌مي» و «كيارستمي» و «لُچ») ، داستان دوم ، داستان كيارستمي ،‌ در اجرا از همه عالي‌تر و خلاقانه‌تر است...اما داستان لُچ ، داستان آخر ، قيامت‌اي در دل شما به پا مي‌كند...لُچ ، در اين‌جا ، مانند ديگر فيلم‌هاي‌اش آن‌قدر ظريف به مسائل اجتماعي رو مي‌آورد كه با خودت مي‌گويي: چه‌را هم‌چنين نگاهي به پديده مهاجرت در ايران خراب‌شده‌ي خودمان وجود ندارد؟...چند جوان پيتزافروش اسكاتلندي كه مي‌دانيم به خسيسي شهره‌اند تمام درآمدشان را براي بازي جام باش‌گاه‌هاي اروپا گذاشته‌اند تا در رم بازي تيم‌شان سلتيك را ببينند و براي‌اش هورا بكشند...اما با يك خانواده مهاجر اروپاي شرقي مواجه مي‌شوند كه در جواب محبت جوانان كه ساندويچ‌هاي خود را با آن‌ها تقسيم كردند يكي از بليط-هاشان را هم دزديده‌اند...در واقع لُچ با زيركي با قطار ، نماد زنده‌گي ، و با خود بليط ، در داستان‌اش ،‌بيش‌ترين ارتباط را برقرار مي‌كند...پيام كاملاً انساني داستان كن لُچ ، آن‌قدر روشن است كه وامي‌داردت براي اين زنده‌گي تلاش كني...براي دوست داشتن انسان‌ها بكوشي...بي‌آن‌كه پيام انساني آقاي لُچ مانند پيام معرفتي و ايدئولوژيك مجيد مجيدي باشد...در فيلم لُچ آدم‌ها به هم تهمت مي‌زنند...اگر كار خوبي بخواهند بكنند توجيهات و منافع شخصي مي‌تواند عمل پسنديده‌شان را از بين ببرد...به‌راحتي براي هم دل مي‌سوزانند...به‌راحتي هم‌ديگر را آزار مي‌دهند...اما در نهايت اين عشق است كه ماندگار است...عشقي كه تكليف‌اش را با راست و دروغ يك‌سره كرده است...


توصيه مي‌كنم فيلم محشر و خاطره‌انگيز بليط-ها را حتماً ببينيد...

اوس‌كاري

عجب اوس‌كار (اوس‌كُن) بي‌‌خودي بود...خواب را بر خود حرام كردم براي هيچ و پوچ...جدي جدي اگر هيو جك‌من نبود نمي‌دانستم با اين سر و وضع كارگرداني چه‌كنم...واقعاً اين كيفيت در حد دولت اوباما بود و بس...و باز هم «شان پن» مزخرف كه اگر اسهال نظر سياسي نمي‌كرد انگار مي‌ميرد...

و از اتفاقات روزگار «كويين لطيفه» بود كه به جاي هيپ‌هاپ براي هنرمندان ِاز ميان ما رفته به سبك فرانك سيناترا مداحي كرد...

طفلك «جري لوييس» را هم خر كش كردند كه چه آخر؟...

اين دختره «كيت وينس‌لت» هم ول نمي‌كرد حالا عالم و آدم بايد بفهمند چه‌قدر حس دارد...بس‌كن بابا حال نداريم...

و جايزه گرفتن و ننه‌من غريبم بازي براي «هيث لجر» هم جاي تعجب نداشت...آبجي و ننه و بابا را هلك هلك راه انداختند كه متن بخوانند تا آنجلينا جولي اشك توي چشمان‌اش جمع بشود...

وااااي كه بايد همين الان يك خميازه بكشم...گور باباي اوباما با آن سياه‌باران كردن اوسكارش...خيلي از «ويل اسميت» خوش‌مان مي‌آيد؟...لا اله الا...زبان روزه نمي‌گذارند كه؟...


و در نهايت نمي‌توانم خشم خودم را از حضور هندي‌هاي يخ و بي‌مزه اعلام نكنم...مخصوصاً «آنيل كاپور» كه در آن مراسم «گلدن گلوب»‌اش نزديك بود خشم انتحاري مرا برانگيزد...با آن جفت‌جفت‌هاي‌اش...انگار كه هندي‌ها اين فيلم را ساخته بودند كه ان‌قدر خر كيف هستند... اين‌جا هم ول‌كن معامله نبود...

جفت‌جفت كره‌اسب‌اي «دني بويل» روي صحنه هم مثال زدني بود...

رقص‌هاي امريكايي هم واقعاً به انحطاط رسيده است كه بايد با رقص فشنگ‌اي و شلنگ‌تخته‌اي هندي حال كنيم...دقيقاً كوريوگرافي رقص فيلم «اسلام‌داگ» مثل كوريوگرافي ويديوي «ناني ناني» خودمان است...مي‌گي نه؟ نيگا كن...

خلاصه كه ديگر دست روي دل‌ام نگذار كه بايد از تماشاي مراسم اوس‌كار همانند جشنوا‌ره فيلم فجر براي هميشه استعفا بدهم...

Sunday, February 22, 2009

مشكل اوقات سني

همه در حال بررسي انتخابات هستند ولي من مسأله‌اي بسيار جدي‌تر دارم...


سووال من اين است:

تكليف يك انسان بي‌گناه كه در سال كبيسه و درست روز 30-ام اسفند به‌دنيا آمده چي‌ست؟...آيا او از حق داشتن جشن زادروز خويش بايد محروم باشد و يا اين‌كه هر چارسال يك‌بار بايد يك سال بر عمرش افزوده شود و از اين بابت بايد شادمان هم باشد؟

لطفاً دوستان‌اي كه اين‌روزها با معضل انتخابات دست و پنجه مي‌فرسايند ، ضمن فسفر سوزي‌هاي خويش بنده را از اين شبهه‌ي گران نيز برهانند و دل خانواده‌اي را شاد بگردانند...

خواهشمند(م) است پاسخ‌هاي خويش را بدون هيچ حاشيه‌روي حتي المقدور در يك جمله‌ي ده كلمه‌اي بفرماييد تكليف چي‌ست؟

با سپاس فراوان

Saturday, February 21, 2009

بشمار

رفيق جان خوب مي‌داني که نوشتن برایِ ‌هردومان تنها قطره‌یِ کوچک آبي‌ست بر آتشي که به جان‌مان داريم...که تنها دل خوش داريم به صدایِ ‌پــِس ضعيف ِخاموش شدن بخش اندک‌اي از اين آتش...گوش‌مان را به اين صدا تيز کرده‌ايم...رفيق جان خوب‌تر از من مي‌داني که به‌انزوا کشاندن مردمي کم از محدوديت حکومتي ندارد...خوب‌تر از من مي‌داني مردم بي‌رحم‌تر از حکومت هستند...مگر يادت نيست که چه‌گونه مبارزين سياه‌کل که يکي از شريف‌ترين انسان‌ها بودند ،‌ به‌خاطر همان مردم تفنگ دست گرفتند... برایِ همان مردم‌اي که محاصره‌شان کردند چون نجس بودند و بي‌خدا ...اما برایِ همان مردم باز تفنگ خود را زمين گذاشتند و همين مردم دست‌شان را بستند و تحويل حکومت دادند...رفيق...تو خوب‌تر از من مي‌داني نوشتن برایِ هر تغييري از کار گل بي‌هوده‌تر است...اما اين دل‌خوش کردن است که دل را به نوشتن قوي مي‌دارد... و چه دردناک ‌است که حکومت باز از همين خردک اميدمان نيز نمي‌گذرد و قلم‌ها را مي‌شکند...رفيق جان...بي‌خود نيست آن «وينستون اسميت» در رومان 1984 با «نوشتن»‌ است که پوست مي‌اندازد...وگرنه او چه نيازي به نوشتن دارد؟...مگر امورات‌اش با «بخوان و بنويس» نمي‌گذرد يعني همين دست‌گاه‌هايي که با صوت پيام مي‌‌رساني و براي‌ات مي‌نويسند؟...پس اين نوشتن چه لزومي دارد؟...
رفيق جان ما به اين آتش نياز داريم...موسا خيلي پيش‌تر آتش طور را در سينه‌اش کشف کرده‌ بود... آتش يا همان آزمايش «ور» مگر برایِ‌ پاک بودن نبود؟...مگر ابراهيم در دل همين آتش پاداش نگرفت؟ اين آتش را پرومته به ما هديه داد...و بابت‌اش هزينه‌یِ سنگين‌اي پرداخت...

رفيق جان به سراغ من اگر مي‌آيي آتش‌گردان‌ات را هم فراموش مکن که ام‌شب سور و سرخ و قلقل کلمات داريم...
رفيق جان بشمر تا بامدادي ديگر چندبار ديگر مي‌نويسم...بشمر.

مهلاً مهلا

نوشته‌هاي پر از درد هوشنگ اسدي و آن لب‌خند دردناك‌اش بالاي صفحه هميشه زخمي زهرآگين بر جگر مي‌شود...

هرچه بر دو فك‌ام فشار مي‌آورم تا اشك سرازير نشود به چند سطر كه مي‌رسد هق، پق‌اي مي‌تركد...دست خودم ني‌ست...

اين‌روزها خيلي قوي‌ترم كه مرگ‌اي بيازاردم...دردي برنجاندم...خودم را با عشق گره زده‌ام...شورم را به شوراي شعور پيوند زده‌ام...

اما چه‌گونه مرگ دردناك برادران و خواهران‌ام رهاي‌ام كند؟...كاش يك تن شريف از دل دستگاه حاكم برخيزد (روزي) و بگويدمان به چه گناه چنين‌مان كرديد؟...به كدام گناه فرزندان خويش را به حلقوم دريديد؟...

صبر مي‌كنم و جمله بر جمله تل مي‌كنم تا اشك آوار نشود...اما سطري ديگر اشك را از چله مي‌رهاند:

بله آقاي خامنه اي شما سرکسي داد زده بوديد که مراسه ماه تمام شکنجه داد. به زوروادارم کرد مدفوعم را بخورم. ‏خدائيش منوچهري و دوستانش اين کار ها را نمي کردند. مي کردند؟ "برادر حميد" شبيه اين رفتار را هم با عليرضا ‏اکبري کرد. زندگي مرا زنده نگه داشت، اما عليرضا را اعدام کردند. جرمش؟ خوب معلوم است همه ما "جاسوس" ‏جائي هستيم. قصدبراندازي داشته ايم. فساد جنسي داريم... و...‏


چه كنم دست خودم ني‌ست...دارم هق مي‌زنم...لعنت به من...جايي را ندارم ببينم...پرده‌ي اشك نمي‌گذارد...تقصير من ني‌ست...

...

از ته قلب خوش‌حال مي‌شوم وقتي پيش‌رفت گام به گام اصغرفرهادي عزيز را مي‌بينم...حالا تئاتر ما مي‌تواند به‌خاطر از دست دادن يك يار خوب و با سواد و مهم‌تر از همه با شعور ، از ته دل حسرت بخورد...تئاتر ايران خيلي آسان اين كارگردان باشعور و زيرك را از دست داد...
حالا عباس جوان‌مرد مي‌تواند با خيال راحت دليل غيبت اصغر فرهادي را بفهمد...
فرهادي گام‌به‌گام مديوم‌هاي خويش را آزمود...

خوش‌حال‌ام...خوش‌حال‌ام...

I Who Have Nothing

I Who Have Nothing / Neil Dimond

,I
,I who have nothing
I
I who have no one
Adore you and want you so
I'm just a no one
With nothing to give you darlin
But, oh
I love you

,He
He buys you diamonds
Bright, sparkling diamonds
But, believe me, dear, when I say
That he can give you the world
But he'll never love the way
I love you

He can take you any place he wants
To fancy clubs and restaurants
But I can only watch you
With my nose pressed up against
The window pane
I love you
I

I who have nothing
I
I who have no one
Must watch you go dancing by
Wrapped in the arms
Of somebody else
When, darling, it's
I
Who loves you
I love you
I love you
I who have nothing

شعر عاشقانه فارسی

می خواهم چند کلمه درباره کتابی بگویم با عنوان Persian Love Poetry یا „شعر عاشقانه فارسی“ که آن را موزه بریتانیا منتشر کرده است. شعرهای این کتاب را یک بانوی ایرانی به نام „ وستا سرخوش کرتیس“ انتخاب کرده و به انگلیسی برگردانده است، و این بانو در بخش سکه های اسلامی و ایرانی موزه بریتانیا کار می کند، اما ظاهراٌ در تهیه این کتاب یک بانوی امریکایی به نام شیلا کنبی (Sheila R. Canby) با او همکاری داشته است، که او هم با تخصص در زمینه ایران اسلامی از کارکنان موزه بریتانیاست.
البته از کتابی که موزه بریتانیا در ردیف سایر „سوونیرها“ یا „یادگاریها“ یا „سوقاتها“ با مینیاتورهای رنگین و کاغذ و چاپ لوکس، برای فروختن به دیدارکنندگان موزه تهیه می کند، نباید انتظار یک کتاب جامع را داشت و باید آن را به عنوان یک نمونه کوچک پذیرفت، اما نمونه، اگر مثلاٌ تکه کوچکی از پرنیان باشد، باید بتواند نماینده اصالت و مرغوبیت این پارچه باشد، وگرنه کسی با ملاحظه تکّه ای کرباس بد بافته، که نام پرنیان بر خود داشته باشد، اشتیاقی به داشتن جامه ای از آن نشان نخواهد داد.“وستا سرخوش کرتیس“ خود در مقدمه کتاب می گوید: „این کتاب کوچک را نباید با دیده یک مجموعه جامع از شعرهای عاشقانه فارسی نگاه کرد. برگزیده کوچکی است که امیدواریم خوانندگان را به بررسی بیشتر در گنجینه ادبیات فارسی تشویق کند.“ اما اگر ما خود را به جای یک خواننده متوسط انگلیسی زبان هم بگذاریم، به او حق می دهیم که با خواندن ترجمه این شعرها، اصلاٌ شوقی به بررسی بیشتر در گنجینه ادبیات فارسی پیدا نکند، و کتاب را مجموعه سی و هشت نقاشی مینیاتوری بینگارد که در صفحه مقابل نقاشی چند بیت شعری هم به زبان فارسی با ترجمه انگلیسی افزوده شده است.
پیش از آنکه درباره انتخاب شعرها و ترجمه انگلیسی آنها چیزی بگویم، یادآوری می کنم که „وستا سرخوش کرتیس“ در مورد بیشتر شعرها این محدودیت را داشته است که شعرهایی متناسب با نقاشی ها انتخاب کند، و ضمناٌ متن فارسی و ترجمه انگلیسی هیچ شعری از یک صفحه تجاوز نکند و حتی همین یک صفحه هم برای توضیحات لازم درباره تصویر مقابل خود جایی بدهد.
شاعرانی که از آنها یک یا چند بیتی برای هر صفحه انتخاب شده است، به ترتیب عبارتند از رودکی، رابعه، فردوسی، فرخی سیستانی، فخرالدین گرگانی، بابا طاهر عریان، عمر خیام، امیر معزی نیشابوری، انوری ابیوردی، نظامی گنجه ای، مهستی گنجوی، مولوی، سعدی، حافظ، جهان ملک خاتون، خواجوی کرمانی، نصیبی گیلانی، ایرج میرزا، میرزا یحیی خان سرخوش، فروغ فرخ زاد، شهریار، فریدون مشیری، لیلا کسری افشار، سیمین بهبهانی، هما کاتوزیان، ناهید یوسفی، و پروین جهانبانی. وقتی که با دقت تناسب بین نقاشیها و شعرها را می سنجیم، به این واقعیت می رسیم که رعایت این تناسب نمی توانست برای مؤلف کتاب محدویتی الزام آور باشد، چنانکه او در مورد شاعران معاصر هیچگونه محدودیتی نداشته است. مثلاٌ از لیلا کسرا افشار این شعر، یا پاره ای از یک شعر را آورده است:
گفتم همیشه نیمکتی است
زیر یک درخت
و در سکوت عارفانه یک باغ
و نگفتم که بی تو باغ می میرد.
و تصویری که برای صفحه مقابل این شعر انتخاب شده است، مردی مغول چهره را نشان می دهد ترکش و شمشیر بر میان بسته، که بر صخره ای در فاصله شاخه ای بی رنگ و بی جلوه از یک درخت ودو بوته گل وحشی و یک پروانه به بزرگی بوته های گل، نشسته است، یک پایش را روی پای دیگرش انداخته است و ربابی به دست دارد و در حال نواختن آن است. از نیمکت و زیر درخت بودن و سکوت عارفانه باغ خبری نیست. تنها محدودیتی که در مورد این شعر ملاحظه می شود، این است که اصل شعر دوازده مصراع بوده است و همه آن به انگلیسی برگردانده شده است، اما به علت کمبود جا در صفحه، هشت مصراع از فارسی آن حذف شده است. بنابر این خواننده انگلیسی که زبان فارسی نداند، تصور می کند که زبان فارسی در ترجمه به زبان انگلیسی سه برابر می شود، و خواننده فارسی زبان هم از خواندن تمام شعر محروم می ماند و برای بقیه آن باید به آنچه از ترجمه انگلیسی در می یابد اکتفا کند. اگر رعایت کمال زیبایی در صفحه آرایی حاکم نمی بود، می توانستند از فاصله های سفید مانده کمی بکاهند و تمام متن فارسی شعر را بیاورند. همین عدم رعایت تناسب تصویر با مضمون و اضطرار حذف قسمتی از شعر فارسی به نفع صفحه آرایی درمورد چند شعر دیگر هم پیش آمده است.

محمود كيانوش

Love me if you dare

در خيابان‌گردي‌هاي خويش ضمن مكالمه به زبان دوست و برادر ايماني خويش ، بريتانيا ، گاه مچ لغات را هم مي‌گيريم و درباره collocation آن‌ها با هم بحث‌هاي شيرين‌اي راه مي‌اندازيم...بحث‌اي كه تازه‌گي در گرفت بين دو فعل بود...believe و believe in...اين‌كه فاصله‌ي ايمان آوردن و باور داشتن تا چه حد است...و من لابه‌لاي هر جمله...هر پاسخ‌اي كه بايد به quotationهاي رفيق مي‌دادم به محبوب مي‌انديشيدم...و اين فلسفه حضور است...

بحث‌اي به شيريني خود شب و طعم لبان شهرزاد...

اين‌كه خيلي جذاب است اگر ته بحث‌ات ياد جمله‌اي بيفتي كه دوست داري براي شهرزادت اس.ام.اس كني ...اما دل‌دل مخابرات زا به‌راه‌ات كرده‌است و مرغ كرچ سكوت به بيضه‌ي فرياد نشسته‌است و واهمه از لق بودن اين تخم نطفه‌دار داري...

اين‌كه بنويسي براي عشق‌ات...عشق ماهوري‌ات...شهرزادت:

Love me if you dare

چه هيجان‌هايي كه اين مخابرات تخم‌سگ از من نگرفت...
.
.
.
فريب جهان قصه‌ي روشن است

سحر تا چه زايد شب آبستن است

شهرزاد من

تراكم مي‌فروشند...

اعياني متر مي‌زنند...

عرصه‌ها مي‌پيمايند...

اما تو هنوز همان جزيره‌ي اسرارآميز من‌اي...

اين‌را از اعصاب چشمان‌ام راس ساعت 4:6 حوالي چار راه ولي‌عصر خوب خواندي.

+

سكسواليته اسلامي

”اغفال“، رفتار تناقض‎آميزي است، روشي كه در آن به ظاهر از خودت چيزي مي‎بخشي و شادماني و لذت بسيار به‎طرف مقابل اعطاء مي‎كني اما در واقع هيچ چيزي از خودت نمي‎بخشي. اغفال در واقع مهارت پرهيز از بخشش هرچيز است در عين نقش بازي كردن در مورد تعهد نسبت به بخشش و گشاده دستی. اغفال مهارتي است كه در آن فرد بي‎تجربه‎ نياز مبرم به حفاظت از اغفال شدن دارد اما از نظر يك فرد باتجربه، اغفال در واقع بيان‎كننده‎ي آزمندي و حرص عاطفي بي‎مهار،‌ در يك جامعه‎ي بسته و استبدادی است.

به‎ندرت اتفاق مي‎افتد كه فردي (چه زن و چه مرد) كه در طول زندگي‎اش دائما به او روش اغفال را (به‎عنوان وسيله‎اي براي ارتباط با جنس مخالف) آموزش داده‎اند بتواند ناگهان با دست و دلبازي، همه‎ي وجود خود و ”گنجينه‎ي عاطفي“ خود را صادقانه به پاي يك شخص كه بالاخره او را براي عشق برگزيده، هزينه كند.

در جامعه‎اي كه رابطه با جنس مخالف،‌ عرصه‎ي نزاع و جنگ و تقیه است، طبعا رضايت عاطفي سركوب مي‎شود. در چنين جامعه‎اي كه ما را با ترس و عدم اعتماد نسبت به جنس مخالف بار مي‎آورند و طوري آموزش مي‎بينيم كه با اعضاي جنس مخالف از طريق اغفال، دورويي و سلطه ارتباط برقرار كنيم، صرفا به عروسك‎هاي خيمه‎شب بازي تبديل مي‎شويم كه در مقام زن يا مردي بالغ فقط بازي اغفال، عشوه و سلطه‎گري را در ارتباط‎هاي‎ خود پذيرفته‎ايم يعني به ناگزير از اين طريق ارتباط برقرار مي‎كنيم.

سكسواليته اسلامی و خط قرمزها / فاطمه مرنیسی

Friday, February 20, 2009

مهر خاموشي بر لبم

روزي‌كه با كاروان حاميان كروبي هم‌راه شدم از من خواستند متن كوتاهي براي سخن‌راني در جلسه تهيه كنم؛ مثل هميشه سر باز زدم و ترجيح دادم مرد حاشيه‌ها باشم...و از كنار به گوشه‌ي قبا بنگرم...شيخ مهدي كروبي همانند هميشه با صفاي بدون نمايش خويش وارد شد و از دوستان استقبال كرد...و مانند هميشه دور و بري‌هاي شيخ مهدي در گيجي و منگي نشئه‌باري به سر مي‌بردند...نقيصه‌اي كه اين‌روزها شيخ مهدي با ورود كرباس‌چي و عباس عبدي و ديگران سعي بر برطرف كردن آن دارد...انتقاد هميشه‌گي من بر بي‌كفايتي روساي دفتر و بيش از آن كار وَرزان شيخ مهدي بوده است...

باري، دوستان يكان به يكان لُغَزواره‌هاشان را خواندند و من گوشه‌اي درست مسلط بر رفتارهاي خسته شيخ مهدي نشسته بودم و عضلات نمايش برداشته دوستان جوان پشت تريبون درمقابل عكاس حرفه‌اي سحام‌نيوز ، مفرح ذات شده بود...

جلسه رو به پايان بود...لحظه‌اي بود كه ميهمانان دعوت به ضيافت ناهار شدند كه دست خودم را بالا بردم تا سمباده بر نيش‌تر كُند اين روزهاي خويش بركشم...شيخ مهدي استعداد ويژه‌اي در اشتعال دارد...سابقه‌اش را از فرزند گرامي قدرت‌الله عليخاني نماينده برومند قزوين پيش‌تر داشته بودم...

از شيخ مهدي پرسيدم:

شما به پيش‌بيني‌ناپذيري شهره‌ايد...و اين، هم حسن شماست و هم از عيوب برمي‌شمارند ، چنان‌كه در دوران رياست مجلس كه جسارت و رك‌گويي مثال‌زدني داشتيد ، برخي هواخواهان اصلاحات شما را در راستاي تفكرات اصول‌گرايان و متعارض با اصلاح‌طلبي يافتند...


ايشان كمي بر افروخته شد و مثال حزب خودش را زد و ضمن برشماري پاي‌بندي به اصول اوليه حزب و نيز ضمن برقراري دموكراسي مي‌بايست از انحراف از حزب نيز مراقبت كرد و زمان رياست مجلس برخي آقايان (مانند همين عباس آقا عبدي حالا جذب‌شده) طرح انحلال و خروج از حاكميت پيش كشيدند كه از مرام و اصول مُقِر و معتقد به نظام به‌دور بود و مي‌بايست با آن‌ها مقابله مي‌شد...

پرسش بعدي من شيخ مهدي را چنان برافروخت كه مرد «مماشات» را شعله‌ور ساخت...هراس من باري از انعكاس ريز و درشت اين سخن خصوصي در جرايد و خرده‌نشريات بود...چه‌راكه هيچ دوست نداشتم: داستان بي‌خود شلوغ شود...

از شيخ مهدي پرسيدم: پس تكليف «حكم حكومتي» چه مي‌شود؟

تو گويي شيخ مهدي پله پله تا ملاقات خدا پيش مي‌رفت و رنگ بر گونه‌اش نوسان مي‌يافت...چه خوب كه نه ضبط-اي بود و نه ربط-اي...چه خوب بود كه همه خسته بوديم و نشئه‌ي ناهار ، وقتي شيخ مهدي فرمود:

من تا جايي‌كه بتوانم مقابل حكم حكومتي مي‌ايستم...
.
.
.
حالا از منابع موثق خبر مي‌رسد، شيخ مهدي در روزهاي آتي خبر از افشاگري‌هايي داده است...اگر عمرش به دنيا باقي باشد و ترور نشود...اين عين گفته‌هاي شيخ مهدي است گويا
.
.
.
@
ضيافت‌هاي سه طيف خاص را از نزديك ديده‌ام و از ميان سه طيف، انصاف بايد داد كه برنامه‌ريزي جامعه مهندسان از همه دقيق‌تر و اصولي‌تر بود...و آن‌ هم برنامه‌هاي‌ «نهضت آزادي»‌ست...اگرچه كم‌ترين هم‌حسي به اين طيف فكري دارم...
ببخش اگر عن‌قريب‌است كه صفت تفضيلي‌ شود اين «اصولي‌تر»...چون هيچ فضلي بر ديگري نمي‌‌بينم كه تري بر برتري بنشيند...
من تنها يك مشاهده‌گرم و با كسان و روابط پس و پيش پرده سر و داد ندارم و هم‌چون يك تماشاچي پي‌گير، وضعيت خود را «به» صحنه (و نه «در» صحنه)، گاه تغيير مي‌دهم و به تماشاي هر شب و هر اجراي اين نمايش مي‌نشينم...

@
بايد بگويم اگر از تكنوكرات‌هاي حامي رفسنجاني چيزي نگفتم به‌خاطر آن است كه بازي قدرت در آن‌جا به گونه‌اي ديگر است... نه محفل بر مي‌تابد و نه فراخوان عمومي دارد...تكنوكرات‌ها هم‌چون فراماسون‌ها جاي‌گاه ويژه و هم‌واره گنگ و سحرآميز در نظام داشته‌اند...به‌گونه‌اي كه حتي تحليل‌گران زبده نيز به‌دليل كم‌بود داده‌ها ، كم‌ترين تحليل روشن‌اي از كم‌وكيف اين جريان فكري دارند...

شب به روايت مخابرات حرام‌زاده

پشت پس‌كوچه‌ي قلبم ،

شماره‌ي ايران‌سل تو دل‌دل مي‌كند

و كلمات آسيب‌ديده‌ي من قربان صدقه مي‌رود...

شب به بوسه‌هاي ناگهاني من عادت دارد

اين‌طوري:

... / :-* /

شب حريم چشمك‌پراني‌هاي كوير را خوب به‌خاطر دارد...

خاطرت باشد

گفتم

كه ديدن تابلوهاي ون‌گوف

از نزديك

هراسي بس بزرگ به دل‌ام مي‌اندازد...

ون‌گوف مي‌دانست كه نبايد به جزء او نزديك شد...

مي‌دانست كه بايد براي عشق‌ات آفتاب «آرل» را هديه دهي...

مي‌دانست هن هن قلم‌موي «تئو» ته دل‌ام را خالي مي‌كند...

مي‌دانست دست زير چانه‌ي دكتر گاشه

ـــ و گل در دست ماسيده‌اش ـــ

حكايت صبوري‌هاي من است از missed call-هاي شبانه‌ام...

شهرزاد من به من بگو چه‌را delivery نمي‌دهد...

شب مي‌داند چه‌گونه بايد تو را صدا بزنم...

شب پچ‌پچ مي‌كند شهرزاد من...

شب به لاك كبود تو عادت ندارد شهرزاد من...

thanx, Ya made my day

وقتي سه نخاله روي سر هم خراب شوند...فكر كنم آزاده جون از ته كافه بايد اون لب‌هاي «اينگريد تولين»‌اي‌ش را هم بكشد و چندتا ليچار بار ما كند...

لعنت به تو مريم كه هنوز دانه‌هاي شكر لاي جرزهاي كف سر-ام را مثل شپش مي‌جورم...اگر براي‌ات «درباره‌ي الي» را آوردم؟


و لعنت خدايان هم بر تو باد با آن آقاي بالاسرت...با تو هستم نسيمك...خب، ژان ژيرودو مي‌خواهي؟


از آن خانم محترم هم چيزي نمي‌نويسم كه فقط داشت به ريش كوسه‌ي من باوقار مي‌خنديد...حق بود كه جرعه‌اي آب هم نوش جان تو مي‌كردم...



خوش گذشت...بر اين روشن‌فكر خسته بسي بسيار بس خوش گذشت...

خوش باشيد...

Ya made my day


* ya همان جمع you...

Wednesday, February 18, 2009

من اما مي‌نويسم

نمي‌خواستم از كاروان حاميان خاتمي چيزي بنويسم...

اما مي‌نويسم...

نمي‌خواستم تا به‌ ام‌روز چيزي به صراحت لهجه از انتخابات بنويسم...

اما مي‌نويسم...

نمي‌خواستم تا به ام‌روز دامن قلم‌ام را به ننگ پويش خاتمي بيالايم...

اما مي‌نويسم...

نمي‌خواستم تا به‌ام‌روز از اميد واهي ِباز هم جوانان اين مرز و بوم چيزي بنويسم...

اما مي‌نويسم...

نمي‌خواستم از كاروان قلابي حاميان فردي قلابي بنويسم كه حتي بلد نيستند چه‌گونه اميد را به كاروان تفريحي خود بياورند...

اما مي‌نويسم...

نمي‌خواستم از سرويس اس.ام.اس حاميان خاتمي چيزي بنويسم كه اگر يك كار خير بلد باشند فرستادن نه اخبار دوزاري پويش كه چار تا جوك دست اول است كه دعاي من يكي را بدرقه راه‌شان خواهد كرد...

اما مي‌نويسم...

نمي‌خواستم از آن زن بزدل‌اي بنويسم كه با خشم به منتقد خاتمي رو آورد و گفت: كسي حق ندارد چوب عليه ميزبان خويش بلند كند...

اما مي‌نويسم...

نمي‌خواستم از اين جابه‌جايي ميزبان و ميهمان چيزي بنويسم...

اما مي‌نويسم...

من بارها اين مثال ابلهانه را شنيده‌ام...من اين مثال پر از ضعف و زبوني را بارها شنيده‌ام...

نمي‌خواستم از آن عزيز ِعاشق، چيزي بنويسم كه با مسخره وقتي لقمه كباب ِماسيده توي دهان‌اش داشت و خاتمي را جلوي پاي خود سبز شده ديد، گفت: اگرچه عاشق او هستم اما كباب را چه‌كنم؟...

اما مي‌نويسم...

نمي‌خواستم از اين «ما» چيزي بنويسم...

اما مي‌نويسم...

مي‌نويسم از كاروان حمايت از خاتمي كه تاب مخالف را نداشت و حتي انتقاد ساده از عمل‌كرد سيد ممد پينه‌دوز را كار عوامل نفوذي مي‌دانست...

مي‌نويسم از مدعيان دموكراسي و پلوراليسم قلابي كه مي‌خواستند منتقد درون كاروان را حتي از اتوبوس‌شان بيرون كنند...

مي‌نويسم كه سال‌هاست «ما» به دنبال معجزه‌ايم...

مي‌نويسم كه سال‌هاست «ما» به معجزه‌ي «او» مي‌انديشيم...

مي‌نويسم از سطح شعور آن جوان‌اي كه با عشق به سيد و سالار خويش مي‌گفت:

«خواركسه چه‌قدر خوش‌تيپه...من حتما به او راي مي‌دم...»

مي‌نويسم از فرداي نداشته‌مان...

مي‌نويسم از فرداي فحش‌بازي‌مان به «او» كه چه‌را هيچ‌كار براي‌مان نكرد...

مي‌نويسم از «او» كه صفت «بزدلي»‌مان را به نام «نساهل و تسامح» ثبت مي‌كند...

نمي‌خواستم چيزي بنويسم...

اما مي‌نويسم...

مي‌نويسم تا بتوانم راي راي‌دهنده‌گان به خاتمي را خواهم زد...

مي‌نويسم تا بتوانم اجر تمام آن‌سال‌ها تلاش خود براي مرد بي‌خاصيتي چون او را پس خواهم گرفت...


بگذار تا پويش‌گران و عاشقان سينه‌سوخته آن عباشكلاتي از هم‌اكنون تقسيم قوا كنند و ملوك‌الطوايف را بين خويش تقسيم كنند...

بگذار آن‌ها از حالا قلم‌رو خويش را خط‌كشي كنند...

بگذار از هم‌اكنون به خودي و غيرخودي خويش دل خوش‌كنند...

من اما مي‌نويسم...

Tuesday, February 17, 2009

Lethe VS a-lethe-ia

چندي پيش با دوست عزيزي راجع به «زبان» گفت‌گويي در گرفت كه خلاصه‌اي از آن‌را مي‌آورم...شايد براي خواننده‌گان احتمالي اين صفحه نيز جذاب باشد



شميده: سلام استاد

عليمان: سلام. ميزونيد ايشالا؟

شميده: ايشالا...تا ميزوني چي باشه

عليمان: تا منطور از ايشالا چي باشه؟...لازم ني‌ست ايني كه من مي‌گم هموني باشه كه شما مي‌گي...با مزه‌گي‌ش به همينه...و گاهي دل‌‌خوري‌ش.

شميده: بله...حالا كه اينطور شد بفرماييد كه شما خوبيد؟

عليمان: من خوبم...شكر

شميده: ايشالا كه شكري كه تو ذهن من‌اه زياد با شكر شما فاصله‌ي مفهومي نداشته باشه.

عليمان: ايشالا

شميده: همينطور اين ايشالا...ايشالا كه اينطور باشه

عليمان: آمين

شميده: بله...فكر كنم زبان مشترك اگر بود اين ايشالا ها رو حذف مي‌كرد...زباني مث اسپرانتو مثلا

عليمان: زباني كه پيچيده‌گي نداشته باشه دو زار نمي‌ارزه...زبان واسه انتقال حسه...نه انتقال instruction...برو...بيا...بشين...

شميده: و «حس» لزوماً به معناي پيچيده‌گي نبايد باشه...

عليمان: لزوماً نه...ولي گاهي حس‌هايي داريم كه خودمون هم نمي‌دونيم چه مرگ‌مونه

شميده: احسنت...پس اين دوزاري كه فرموديد براي اون وقت‌هاست...درسته؟

عليمان: دوزار هم نمي‌ارزه...شايد يك قران... (: ...هوم؟

شميده: مي‌فهمم چي مي‌گيد ولي زبان يه قرارداده كه هي حجم‌اش به نسيت معاملات و deals پيچيده‌‌تر مي‌شه...واگويه هم از جمله حس هم جزوش حساب مي‌شه.

عليمان: خوب فرق زبان مکالمه و ادبيات فک کنم همين‌هاست ديگه

شميده: يعني شأن مكالمه در نظر شما پايين‌تر از ادبيات‌اه؟

عليمان: مکالمه مي‌تونه به زيور ادب هم آراسته گردد...از اين جملات قلمبه شد...نه شأن مکالمه کم ني‌ست چون تمام تفاوت ما آدم‌ها در قدرت کلام‌مونه...حتي پيامبران کاردرست هم به قدرت کلمه اولي‌العظم شدند...يعني کلام داشتند

شميده: منظور من خيلي كلي‌تر از اين چيزها بود...به فانكشن خود زبان فكر مي‌كردم...زيورآلات جايي در فانكشن ندارن...اشتباه فاكنر اتفاقا در اين بود كه همينگ‌وي لغت زياد فخيم بلد ني‌ست...و هميشه به اين متهم‌اش مي‌كرد...اون فاكنر به اون بزرگي

عليمان: نمي‌خوام سفسطه کنم... ولي زيور هم فانکشن داره... اون هم انتقال حس زيبايي يه

شميده: ولي من به عكس اين حرف و اعتقاد شما رو تو نوشته‌هاتون ميبينم

عليمان: سخنراني‌هاي امام خميني را تازگي‌ها گوش کردين؟...يعني وقتي ما بچه بوديم يه حس ابهت توش بود...چون فضا فرق مي‌کرد...امروز که فارغ از اون فضا...و به صورت مجرد سخنراني‌ها رو گوش کنيد...ابهت نداره...چون خيلي بليغ ني‌ست...ابهت کلام ايشون..فانکشن اون کلام بوده...اون فانکشن امروز ديگه کاربردي ني‌ست...فقط در حوزه تاريخ قابل توجه هه...اتفاقا آدم مي‌بينه چقدر دايره لغات محدوده...و به چه زبان ساده‌اي گفته شده...خيلي ساده...يعني يه کم زيادي ساده

شميده: به عكس حرف شما...زبان كتيبه ها...به شهادت زبان‌شناسان و باستان‌شناسان...دايره لغات محدودي داشته...درست مث زبان گاهان...مث زبان كتب ديني دايره لغات محدوده...ولي كاركرد چه‌طور بوده؟...همين فاكنر سالي يه نوبت حتما از اناجيل و عهدها رو مي‌خونده كه انقدر دنبال دايره لغات بوده

عليمان: من فکر مي‌کنم يه تعادل لازمه... مثلا مي‌گيم فلان اثر هنري عاشقانه است...يا اين‌که بگيم فلان اثر هنري شاعرانه است...يا بگيم فلان اثر عارفانه است...نمي‌شه اين سه تا رو به يکي تقليل داد... نمي‌شه جاي همه اونا گفت فلان اثر خوبه...همه جا تعادل خوبه...زبان خيلي فخيم هم بي‌فايده‌س...مگر اين‌که دنبال چيستان باشيد...مثل اين جمله...
نيش زن چون عقرب است...گزيدنش شيرين... يعني نيش زدنش شيرينه... و يا اين‌كه گزينش اون (انتخابش) شيرينه...واسه ما ايراني ها اين‌جور کلام خيلي دل نشينه...مردم خيلي با شعر ارتباط برقرار مي‌کنن...حتي بيش‌تر از نثر مي‌فهمن‌ش

شميده: در واقع از ضعف رسم‌الخط به نفع پيچيده‌گي استفاده كرديم

عليمان: بله

شميده: اما اين لزوما به معناي انديشه پيچيده ني‌ست...و اينه كه به ما ضربه هم زده...مث زبان شعر احمد شاملو و فروغ حتي كه شده جنده ادبيات

عليمان: به هر حال فکر پيچيده پرداخت مي‌خواد...يا بايد با کلام ساده باز بشه...يا در قالب شعر و نثر ادبي..به کمک لغات و به کمک تمثيل و ايجاز شبيه سازي بشه

شميده: به نظر من زبان شعر حجم «رويايي» همون قدر پيچيده ست كه زبان شعر محاوره‌اي «سيد علي صالحي»... اما...هر دو فانكشن دارن...نمي‌دونم تا حالا به بعضي‌ها بر خورديد كه مي‌گن: نوشتن يه زايشه؟... عرق ريزي داره؟

عليمان: شنيدم

شميده: ولي اين عرق‌ريزي رو مث خيلي چيزهاي ديگه فقط شنيده‌ايم...فكر مي‌كنيم اين زايمان يعني دنبال لغت گشتن...اما به نظر من اين زايمان در كشف اون فانكشن نهفته‌ست

عليمان: الان که حرف افتاد ياد دو تا نوشته خودم افتادم... براي من اين دو تا فرق عمده دارن...ولي راستش رو بخواهين نه توقع دارم نه خيلي اصرار که کسي اصلا بفهمه من چي مي‌خواستم در نوشته دوم بگم...هر استنباطي خودش کرد... کرد...ولي اولي خيلي سرراست و معلومه...کاربرد زبان در اين دو تا فرق داره...خوبي‌ش هم همينه.. آچار فرانس‌اس

شميده: اما همين كه مي‌گيد: «ولي راستش رو بخواهين نه توقع دارم نه خيلي اصرار که کسي اصلا بفهمه من چي ميخواستم در نوشته دوم بگم»...در واقع داريد دعوت به درست فكر كردن هم مي‌كنيد...يعني به فانكشن خودتون حساسيت داريد...

عليمان: شايد اصلا طرف گمراه بشه...ولي مهم ني‌ست...هر کسي اون‌قدر جلو مي‌آد که با نويسنده هماهنگي داره... انگار نويسنده نقشه يه گنج داره...شما بايد براي رسيدن به گنج

شميده: ببينيد همين كه مي‌گيد گم‌راه پس يعني يه فانكشن با يه كاربرد معاني بوده و بس

عليمان: بله ، اصلا منکر عملکرد زبان نيستم...مي‌گم برخي اوقات جاي يک صفحه نگارش مي‌شه دو خط مجمل نوشت...البته برخي نمي‌گيرند...ولي اونا شايد يه صفحه رو هم بخونن نگيرن...حتي شاعر ساده‌گويي مثل مولوي هم رمز گشايي مي‌خواد...

شميده: صد در صد...من فكر كنم مث اون ايشالا اول چاق سلامتي‌مون...يه اختلافاتي در فهم فانكشن هم داشته باشيم...كه ايشالا زياد مهم ني ست... (: ...هوم؟

عليمان: يه خارجي من ميشناسم که مي‌گه... ايشالا يعني نه... هرکي گفت ايشالا يعني فراموشش کن... اين درسته... ولي گاهي ايشالا معني‌اش اين ني‌ست...اين چيزا رو نمي‌شه تو اسپرانتو شبيه‌سازي کرد...و بدون اينا زبون کاربردي نداره

شميده: ولي گاهي تعمدي هم در تأخير فهم داريم...مث وقتي كه يه عاشق يه پيامي را از طريق شعر يا نثر يا حتي يه جمله ساده...به معشوق مي‌فرسته...دوست نداره به ساده‌گي و به زودي فهميده بشه...به دلايل متعدد كه مي‌شه بازشون كرد...ولي در نهايت اون هم به فانكشن عاشق ربط داره...ايراد در نوع لغات ني‌ست...در نوع دستور زبان ني‌ست


نگاهي دوباره به بحث من و دوستم مرا به ياد گفت‌گوي دي‌شب‌ام با نسيم انداخت...داشتيم با هم اينترست‌هاي زنده‌گي هم را مرور مي‌كرديم...از كوكو سبزي يخ بگير تا ريزه‌كاري‌هاي عميق‌اي كه هويت باطني انسان‌ها را كاغذ ديواري مي‌كند...يكي از اينترست‌هاي نسيم چيزي به نام Lethe است...

اما ببينيم خود Letheچي‌ست؟

در اسطوره يوناني ليث يكي از چند رودخانه‌ي هادس يا همان جهنم است كه از آب آن بنوشيد فراموشي مي‌گيريد...همان‌جا كه شاعر شهير انگليسي ،‌ جان كيتس ، با هراس مي‌گويد:

No, no, go not to Lethe, neither twist

ترجمه دوست عليمان از «ايشالا» نيز در نوع خود جالب بود...فراموش‌اش كن...Forget it...همان «بي‌خيال» خودمان...يعني «جدي نگير»...

اما چه‌را فراموشي را شاعر رومانتيك دوست ندارد و نسيم دوست دارد؟

در اتيمولوژي يوناني «حقيقت» را با لغت‌اي منفي فراموشي مي‌شناسند: a-lethe-ia

آيا بي‌خيال شدن و جدي نگرفتن به معناي فراموشي‌ست؟...

راجع به اين موضوع باز هم با شما حرف دارم...

Saturday, February 14, 2009

عاجزانه مي‌خواهم

از سيد محمد خاتمي عاجزانه مي‌خواهم پيش از آماده‌كردن هرگونه متن سخن‌ورزانه و شيرين‌اي سراغ‌اي از خانواده‌ي اكبر محمدي بگيرد كه مظلومانه جان سپرد...و هيچ‌كس را پشت سر نداشت...هيچ‌كس...مرگ اكبر مرا به ياد مرگ ابوذر مي‌اندازد...

از سيد محمد خاتمي عاجزانه مي‌خواهم اشك‌هاي‌اش را با گوشه‌ي عباي شكلاتي‌اش پاك كند و نگاه‌اي به زنداني‌هايي بيندازد كه پشت‌اش را به آن‌ها داد و فرياد برآورد: زنده باد مخالف من...


از سيد محمد خاتمي عاجزانه مي‌خواهم فكري به حال آن كارگر مفلوك بكند كه هنوز نمي‌تواند پول بشمارد و فرقي بين دموكراسي و تو دهني نمي‌بيند...براي او تشريح كند: زنده‌باد مخالف من يعني چه...

از سيد محمد خاتمي عاجزانه مي‌خواهم زياد به آل عباي خويش دل‌خوش نكند...


از سيد محمد خاتمي عاجزانه مي‌خواهم به آن سربازان گم‌نام‌ آزادي لختي بينديشد...


از سيد محمد خاتمي عاجزانه مي‌خواهم...

و هزاران سه‌نقطه‌ي بي‌پدر مادري كه هيچ‌گاه مرا رها نمي‌كنند...



اين يادداشت بي‌هيچ ويرايش و تنها با ياد يك موسيقي جان‌گزا نوشته شد...

قوش خموش

و آن‌گاه كه در هاضمه‌ي شب
ــ و به تبرّك روز ــ
نسيم نوروزي ، پيام تسليتي فرستاد
قوش‌اي خموش
ــ به منقار خويش ــ
آغوش پرخروش مرا هجرت مي‌داد
.
.
.
تو آن‌قدر بي‌رحم‌اي كه فرق ميان ضمير مفعولي و راي فاعل را درنيافتي...آري آري اين راي توست

تو آن‌قدر در خويش غوطه خوردي كه شين مرا به شين او ترجيح دادي...كاش دوستش مي‌داشتي
.
.
.
گفت‌گوي با مادر شهيد

Thursday, February 12, 2009

سال‌ها دل طلب آب خنك مي‌داشت

از لحاظ مغز خر و پهن بار آدم بودن فقط لينك مي‌دهم...وگرنه ما كه خرده برده نداريم...

تازه‌گي‌ها موج استادكشي آن‌چنان راه افتاده كه يك‌جوري حس و حال توهين را توي صورت آدم قي مي‌كند...و اين‌كه جي.پي.اس حضرات ازجمله خود استادان گرامي نيز بدجور از كار افتاده است به‌موقع راجع‌اش خواهيم نگاشت...فعلا در مقدمه داشته باشيد:

تا هيچ‌چيزمان به‌صورت سيستماتيك نباشد و حتي نخبه‌گان‌مان به‌روال پيش نروند سر از ناكجاآباد در مي‌آورند و مدام در حال واكنش‌اند و وقتي براي كنش باقي نمي‌ماند...
محمدرضا لطفي پس از سال‌ها دوري و تحمل نيش و كنايه و حذف تعمدي وقتي كنسرتي مي‌گذارد آن‌گونه خودنمايي مي‌كند و با سازهاي خويش حريف مي‌طلبد...و حالا گويا پس از نق‌نقانه‌هاي محمدرضا اصلاني نوبت به نيش دندان بهرام بيضايي رسيده است و اين حديث ذبح استاد حكايت از «مجلس قرباني شدن» دارد...كافي‌ست تنها «طومار شيخ شرزين» را خوانده باشي ، تا بداني بيضايي تنها يك نام ساده ني‌ست كه چار جوان مزلّف بخواهند بُن‌كَن‌اش كنند...من اما بيضايي را نيز از ريل خارج شده مي‌بينم...همان‌طور كه سال‌هاست شاملو را تمام‌شده مي‌دانم و ذره‌اي ديگر حرف براي گفتن ندارد...او در كنار بزرگاني ديگر حالا به موزه‌ي ادبيات ما پيوسته‌است...همين و بس...

متأسفانه اهل ادب و فرهنگ ما بيش‌ترين تلاش خود را در پي كسب كرسي در موزه‌هاي تاريخ داشته‌اند تا اثرگذاري واقعي...

به‌جاي خود مفصل‌تر خواهم نوشت...

Wednesday, February 11, 2009

محاكمه كف خيابون

بيش از آن‌كه به سرنوشت ابلهانه جامعه و فحش به حكومت فعلي بينديشيد ، فحش‌هاتان را مانند يك آدم ثقل سرد كرده ، در دهان‌تان جمع كنيد و نثار حكومتي كنيد كه آن‌قدر شما را مشنگ نگاه داشته بود كه با وجود انقلاب و بركنار كردن‌اش ،‌بعدش فهميديد هيچ از خود نداريد و همان يك ذره هم داشته‌ايد از صدقه سري چارتا آدم حسابي بوده ‌است...

اگر سناتور آن‌روز ما، علي دشتي بود...حالا عوضعلي كردان وزير است...
.
.
.
روي عكس كليك كن

انتخابات خود را چه‌گونه خواهيد گذراند؟

ـــ با سلام خدمت شما...در آستانه انتخابات هستيم...مي‌خواستم نظر حضرت‌عالي رو راجع به انتخابات بدونم...خيلي راحت باشيد...دوست دارم احساسات‌تون از ته حلق‌تون بيرون بزنه و هيچ نگران سانسور و قيچي شدن هم نباشيد...

ـــ بسملاه رحمان رحيم...به فرموده حضرت امام: ميزان راي ملت است...همان‌طور كه مرحوم امام به يك دولت-ملت-حكومت-سلطنت مدرن معتقد بود ما هم به دولت-حكومت-ملت...معذرت مي‌خوام...مي‌شه دوباره بگيريم؟

ـــ نه راحت باشيد...ما اين‌جا هيچ سانسوري نداريم...نمك اين‌جور مصاحبه‌ها هم همين اشتباهات فاحش‌اه...

ـــ عرض مي‌كردم...

ـــ مي‌فرموديد...

ـــ خواهش مي‌كنم...بله همان‌طور كه حضرت امام رحمتلاه عليه به دولت-حكومت-سلطنت-ملت اعتقاد ويژه‌اي داشتند ما هم به حول و قوه الاهي داريم و خوب‌اش هم داريم...انشاءالله همه‌گي روز 22 خرداد ماه متحد مي‌شيم تا به انگليس و عوامل‌اش نشون بديم كه خواب ديده خير باشه...

ــ بله، ‌متشكرم...دوست دارم اگر پيام‌اي چيزي داريد به زبان شيرين محلي‌تون و براي هم‌وطنان‌تون هم بگيد:

ـــ فقط مي‌تونم بگم: (به قول مرحوم امام) ياشاسين علي دائي...

پدري كه دختر نداره غريبه

خانم مهتدي گرامي دست‌شان به نوشتن نمي‌رود...چون استاد احترامي درگذشته‌اند...ايشان مي‌نويسند:

خبر درگذشت منوچهر احترامی آن‌قدر برایم باورنکردنی ست که دستم نمی‌رود مثل نزدیکان‌اش، بنویسم زنده‌یاد، استاد فقید، مرحوم...

گذاشتن شعر حسنی در وبلاگ‌ها، پیشنهاد بدی نیست. فکر می‌کنم منوچهر احترامی با همین یک شعر به گردن کودکی خیلی‌هایمان حق دارد......



به‌گمانم خانم مُهْتَدِي چون در حالت سوگ و عزا هستند و فكرشان خوب قوام نيافته‌است بد نديدم به عنوان يك برادر كوچك‌تر پيش‌نهاد ايشان را جذاب‌تركنم...پس بنده حقير تنها يك يادداشت كوچك به اين پيش‌نهاد نقض اضافه كردم...نوشتم:

من يك پيش‌نهاد به‌تر دارم: در يك تاريخ مشخص همه اسم وبلاگ‌هاشان را به «حسني» تغيير دهند و به احترام منوچهر خان يك هفته حمام نروند...

My lover's Gone

My lover's Gone / Dido


my lover's gone
his boots no longer by my door
he left at dawn
and as I slept i felt him go return no more
i will not watch the ocean
my lover's gone
no earthy ships will ever bring him home again
bring him home again
my lover's gone
i know that kiss wil be my last
no home his song
the tune upon his lips has passed i sing alone
while i watch the ocean
my lover's gone
no earhly ships will ever bring him home again
bring him home again

محاكات شب

از من عشق‌اي پاي‌دار و مجنون هم‌چون حميد مي‌خواهي...هم‌چون هامون كه بر دار خويشتن بود...و من آويخته بر بند كيف خويش...دي‌شب در تب پيشاني و راز سينه‌ي مردد از درد...در محاكات شب به راز لبان مرطوب‌ات پي بردم...با تو-ام شهرزاد من...

Tuesday, February 10, 2009

بيانيه‌ها در راه‌اند

رييس بنياد گفتگوي تمدن‌ها پس از تصدي پست رياست جمهوري با قشنگ‌ترين كلمات از تلاش‌هاي بي‌شائبه 4 سال رياست‌جمهوري محمود احمدي نژاد نيز تشكر خواهد كرد و از بحران‌سازان تقاضا خواهد نمود: اين‌بار به جاي روزي 9 بار، 9 روز يك بار بحران بسازند...مي‌دانيد كه؟ اين يعني تغيير و تحولي بنيادين در اصلاحات و حاكي از روحيه‌ بالا و شاداب اصلاح طلبي دارد...

بیانیه شدیداللحن خاتمی!

Moroccan Spirit

گروه روح مراكشي به‌وسيله آهنگ‌ساز آلماني كلاوس زوندل مشهور به «شجاع» به بهانه استفاده از حس و لحن عربي به سراغ شجريان خودمان نيز رفته است...شايد به اين حساب كه شجريان نيز خواننده‌اي مراكشي‌ست...

دوست داشتيد آلبوم را كه توليد 2002 است دانلود كنيد:

VA - Moroccan Spirit
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

Monday, February 9, 2009

درباره مبعلي

در حالي اين چند سطر را مي‌نويسم كه آب از دماغ‌ام ويرايش مي‌شود به زير زبان‌ام و تصوير خانم خوشگل‌اي موسوم به مهسا محب علي را مي‌بينم كه با اميرحسين گفت‌گو كرده است...لاي اين چند صفحه ويژه‌نامه كه ايوب داده است دو جلد كتاب است كه خزا به حاجي داده است تابه من بدهد...كتاب‌هاي خودم است...يكي‌ش جلد روزنامه است...بگذار ببينم: هان ...آخ يك چكه آب دماغ ريخت روي بازوي مهسا خانم...شرمنده...هان مي‌گفتم: يك جلد كتاب روزنامه‌پيچ: رودين است...كتاب ديگر فيل در تاريكي ا‌ست...خوش‌به‌حال‌اش...كي؟...خوش به حال به‌روژ آكره‌يي...خوش به‌حال همه‌ي آن‌ها كه با اين خانم هنرمند و نويسنده مواجه‌اند...متأسفانه و يا خوش‌بختانه هيچ آشنايي با نويسنده‌گان وطني و نسخه بدل ندارم...اما سمپاتي عجيبي به اين مهسا خانم دارم...بر دشمنان كوردل‌اش لعنت...بيش باد...

مورد غريب

تلخي و دردناك‌اي و البته هول‌‌ناك‌اي «مورد غريب بنجامين باتن» مي‌‌داني چي‌ست؟...به اين‌كه همه‌چيز را عن‌قريب توفان كاترينا با خود خواهد برد و ديگر آن لهجه‌ي شيرين و دل‌چسب نيو اورلئان‌اي را نخواهيم شنيد...همه‌چيز به زير آب خواهد رفت...پايان فايت كلاب را يادت هست؟...

البته مشكل اصلي من با فيلم عالي‌جناب فينچر كستينگ آن است...راستش را بخواهي فينچر آن‌قدر دل‌بسته موقعيت‌هاي وي‍ِژه مي‌شود كه كم‌ترين اعتنايي به جنس و فيزيك بازي‌گران خود دارد...كاش به جاي براد پيت كسي ديگر بازي داشت...كاش به جاي كه‌ي‌ت بلان‌شت روس‌وار كسي ديگر بازي داشت...


سكانس درخشان فيلم، بازي با «موقعيت‌ها و اگر»هاست كه دلايل تصادف ده‌ي‌زي را نشان مي‌دهد...

نقش ساعت هم متأسفانه جاي‌گاه نخ‌نمايي دارد...ساعت وارونه‌چرخ آونگ‌دار...نفرين استاد ساعت‌ساز...ساعت ديجيتالي سال 2002...داستان‌هاي فرعي...اما از دانش‌كده و سپس دبيرستان و مدرسه و سپس‌تر مهد كودك و سر آخر در آغوش پرستار جان دادن خبري ني‌ست و براي احساسي‌شدن داستان فقط در آغوش هم‌سر-مادر بنجامين جان مي‌دهد...
استفاده از روايت‌هاي موازي و راوي اول‌شخص و دفترچه يادداشت...نقش زنان و نقش بنجامين...نقش دكمه (button)...

بررسي خود داستان اصلي فيتزجرالد (داستان عصر جاز...عصر نيو اورلئان كه در فيلم به عصر بيتل‌ها مي‌انجامد) باشد براي بعد كه به نظرم همينگ‌وي پيش او عددي ني‌ست و اگر تلخي و رنج و حماقت (بخوانيد مازوخيسم) ‌خود‌خواسته‌ي فيتزجرالد زيبارو و نابغه نبود ، ادبيات آمريكا و ادبيات دنيا مسيري ديگر طي مي‌كرد...

به‌نظر مي‌رسد شباهت ظاهري فيلم بيش از خود كتاب فيتزجرالد به كتاب مشهور ديگري مي‌ماند كه سال 2004 منتشر شد و با همان مضمون وارونه‌شدن زمان پيش مي‌رود ، يعني كتاب اعترافات مكس تي‌وولي نوشته «اندرو شان گريه‌ر»...

به يك لب‌خند تو دنيا خوش است

من نه بر قلم كه بر قلبم مي‌نويسم:

مرا به عاشقانه‌هاي‌ام...نوك به نوكانه‌ام...مرا به خوش‌باشي‌هاي شبانه‌ام...مرا دم به خم‌خم دم‌دمانه‌ام...مرا به عاشقي‌هاي عاشقانه‌ام...مرا به گه‌گاه رنجيده از فرياد به يغما رفته‌‌ام...مرا به گه‌گاه خسته از خوش‌خيالي‌ام...مرا خوش‌است به خويش بودن‌ام...

مرا به تريج نخ‌كش قباي‌ حضرات كه كار ني‌ست...هست؟

Sunday, February 8, 2009

Love me,Love me,Love me,la la la la

من و نسيم اگر بخواهيم با هم برقصيم فكر مي‌كنيد با چه ضرب‌اي و با چه موزيك‌اي خواهيم رقصيد؟

من به‌ات پيش‌نهاد خوبي مي‌دهم...


كالينكا كالينكا كالينكا كالينكا


هوب هوب هوب هوب...


با هم مي‌شنويم...


چون ما داريم مي‌رقصيم و توجه‌اي به محتوا نداريم..متن ترانه را خودتان از اين‌جا بخوانيد...

Saturday, February 7, 2009

2pac goolparre

حيات و جاودانه‌گي بشر در گرو آب‌برگه است...

خصوصاً اگر بعدش با همان طعم و رطوبت، لبان هم‌ديگر را بليسيم...

پاشنه‌‌ي پنجره

دست‌ات را گذاشتي بر پاشنه‌‌ي پنجره

آرام آرام به صورت‌ام نزديك كردم‌اش

يك دختر سمج رديف جلوي ون نشسته بود

زير چشمي مي‌پاييدمان...

دماغ‌ام را به پوست شب آغشتم

و تا نفس داشتم بوييدم‌ات...

تن‌ات تا غروب فردا ميهمان من است...

راستي
براي‌ات ياهيل سراغ كرده‌ام به عشق غروب سه‌راه وصال...

Friday, February 6, 2009

معذرت‌نامه

در اين‌جا از تمامي دوستاني كه بخش نظرات بر اثر يك سهل‌انگاري (همه‌ش تقصير مديار است خودش مي‌داند) تأييدي شده بود عذر مي‌خواهم و براي جبران مافات تمام پست‌ها با نظرات ملحقه‌شان را جلوي ريخت‌تان دوباره نمايش مي‌دهم...از حميدرضا باقر نما ، بابت تذكرش ممنون‌ام...
.
.
.
اين يكي‌ش
.
.
.
اين دومي‌ش
.
.
.
اين سومي‌ش
.
.
.
اين‌هم چارمي‌ش
.
.
.
حالا ، شما را به جان عزيزان‌تان ، نظر بگذاريد...قول مي‌دهم جبران كنم.
.
.
.
بركينگ نيوز يا بازگشت موميايي

آقايان خانم‌ها به جدم كه نمي‌دانم چه‌را در حق من ظلم كرد و سيد نشد ، قسم ، ام‌روز كه ويندوز جديد (به دليل توفيق اجباري) نصب كردم ‌ديدم توي سلط ( سطل نه‌ها؟) آشغال‌اش يك چيزهايي هست...باز كردم...ترسيدم ري‌استور كنم ، چون معلوم نبود مقصدشان كجاست...پس كات زدم و توي دكس‌تاپ (دسك‌تاپ نه‌ها؟) باز كردم...مگر ممكن است؟...ويندوز تازه؟...بله كلي فايل موزيك صدهزار سال پيش بود...دارم شاخ كرگدن‌اي در مي‌آورم...يكي بگويد چه خبر دارد مي‌شود؟

Thursday, February 5, 2009

لنگ‌لنگان می‌سماعم از پی گیسوی تو

مدتی می‌روم در پی تو

تو را لابه‌لای اسلیمی دفترم پیدا می‌کنم

شعری سروده‌ای از آمدن‌ام.

می‌دهم با قلم دزفولی به خط خوش مرا بنویسی

آن‌جا که قلم بر الیاف کاغذ سماع می‌کند

و تو باز می‌خندی

که به اشتباه

مرا سروده‌ای بر اشتن‌باخ

برای تو

Wednesday, February 4, 2009

شاهنشه دریا

بتینا طبق روایت‌های کهن ملکه است و من شاه عادل و البته عاشق شطرنج...گه‌گاه که هم‌دیگر را پیدا می‌کنیم از آینده‌ی زنده‌گی خویش می‌گوییم...وقتی بتینا نظرش را راجع به زنده‌گی زناشویی گفت: آه از هفت چاک نهادم بلند شد...دقیقاً همان حرف‌هایی بود که می‌خواستم به هم‌سر آینده‌ام بگویم...اما تا چشم باز کردم دیدم طعمه‌ی دریا شده‌ام و صدای چک چک شیر آب خشم دریا را برانگیخته است...

me (2009/02/04 01:01:26 ق.ظ): what's news about our palace?
Bettina (2009/02/04 01:01:49 ق.ظ): did you buy the land?
Bettina (2009/02/04 01:01:59 ق.ظ): i have schedules and plans about palaces
Bettina (2009/02/04 01:02:05 ق.ظ): i have seen many samples in prague
Bettina (2009/02/04 01:02:06 ق.ظ):
Bettina (2009/02/04 01:02:27 ق.ظ): i want this one
me (2009/02/04 01:02:47 ق.ظ): how much
me (2009/02/04 01:02:57 ق.ظ): i am a little poor
me (2009/02/04 01:03:02 ق.ظ): oh
me (2009/02/04 01:03:14 ق.ظ): plz send one more time
Bettina (2009/02/04 01:03:35 ق.ظ): crazy yahoo
me (2009/02/04 01:04:00 ق.ظ): woooooooow
me (2009/02/04 01:04:08 ق.ظ): i can not buy it
Bettina (2009/02/04 01:05:08 ق.ظ): i will build it if you help
me (2009/02/04 01:05:31 ق.ظ): by what?
me (2009/02/04 01:05:36 ق.ظ): gold?
Bettina (2009/02/04 01:05:41 ق.ظ): buy the land
Bettina (2009/02/04 01:05:48 ق.ظ): i will build on it
me (2009/02/04 01:05:53 ق.ظ): u sure
Bettina (2009/02/04 01:06:07 ق.ظ): no at all, i dont want to live in such big place
Bettina (2009/02/04 01:06:11 ق.ظ): i would feel lost in it
me (2009/02/04 01:06:42 ق.ظ): yeah...so do i
me (2009/02/04 01:07:29 ق.ظ): what about Cottage?
me (2009/02/04 01:07:34 ق.ظ): do u agree?
Bettina (2009/02/04 01:07:40 ق.ظ): if its a lovely warm one
me (2009/02/04 01:07:51 ق.ظ): yes
me (2009/02/04 01:08:08 ق.ظ): it is so warmly
me (2009/02/04 01:08:29 ق.ظ): by lovely Stuff
Bettina (2009/02/04 01:08:53 ق.ظ): what kind of stuff? warm colors?
me (2009/02/04 01:09:17 ق.ظ): everything u say
me (2009/02/04 01:09:40 ق.ظ): everything u choice
me (2009/02/04 01:09:53 ق.ظ): warm color?
me (2009/02/04 01:10:05 ق.ظ): i will choice that same
me (2009/02/04 01:11:00 ق.ظ):

http://images.google.com/images?hl=fa&q=Cottage&btnG=%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%AC%D9%88%DB%8C+%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1&gbv=2

me (2009/02/04 01:11:06 ق.ظ): select it
Bettina (2009/02/04 01:11:14 ق.ظ): ohhhhhhh
me (2009/02/04 01:11:14 ق.ظ): make ur choice
Bettina (2009/02/04 01:11:17 ق.ظ): ohhhhhh
Bettina (2009/02/04 01:11:18 ق.ظ): ohhhhhhhhh
Bettina (2009/02/04 01:11:21 ق.ظ): very lovely
Bettina (2009/02/04 01:11:23 ق.ظ): hmmmmmmmmm
Bettina (2009/02/04 01:11:25 ق.ظ): hard question
Bettina (2009/02/04 01:11:47 ق.ظ): 2nd line
Bettina (2009/02/04 01:11:49 ق.ظ): 4th one
Bettina (2009/02/04 01:11:53 ق.ظ): next to that stream
me (2009/02/04 01:11:53 ق.ظ): because i love my queen
Bettina (2009/02/04 01:11:58 ق.ظ): irish holiday cottage
me (2009/02/04 01:12:50 ق.ظ): The holiday cottage is a little sad
me (2009/02/04 01:12:55 ق.ظ): isnt it?
me (2009/02/04 01:13:32 ق.ظ): o no
me (2009/02/04 01:13:33 ق.ظ): yes
me (2009/02/04 01:13:35 ق.ظ): irirsh
Bettina (2009/02/04 01:13:39 ق.ظ): or
Bettina (2009/02/04 01:13:42 ق.ظ): 3rd line first one
me (2009/02/04 01:13:42 ق.ظ): i see that
Bettina (2009/02/04 01:13:45 ق.ظ): hmmmm?
me (2009/02/04 01:13:54 ق.ظ): that is so lovely
me (2009/02/04 01:14:08 ق.ظ): About the Cottage on Biltmore Estate?
Bettina (2009/02/04 01:14:24 ق.ظ): which one is it?
me (2009/02/04 01:14:41 ق.ظ):
http://www.biltmore.com/images/content/biltmore_img_cottage_agcomments.jpg

Bettina (2009/02/04 01:15:11 ق.ظ): owwwwwwwwww
Bettina (2009/02/04 01:15:15 ق.ظ): its more than lovely

me (2009/02/04 01:15:19 ق.ظ): http://www.biltmore.com/stay/cottage/

Bettina (2009/02/04 01:15:20 ق.ظ): its so warm family place
Bettina (2009/02/04 01:15:31 ق.ظ): i can imagine that i live in such place
me (2009/02/04 01:17:00 ق.ظ): this time i feel we should have so many children
Bettina (2009/02/04 01:17:21 ق.ظ): yes, children can easily play with the dog in the garden
Bettina (2009/02/04 01:17:24 ق.ظ): away from danger
me (2009/02/04 01:17:34 ق.ظ): do u agree?
me (2009/02/04 01:18:15 ق.ظ): is it good 10 children?
Bettina (2009/02/04 01:18:25 ق.ظ): hahhahaahaaaaaaa
Bettina (2009/02/04 01:18:32 ق.ظ): how will you have 10 children????
me (2009/02/04 01:18:57 ق.ظ): by love by passion
me (2009/02/04 01:19:03 ق.ظ): by kindness
Bettina (2009/02/04 01:19:22 ق.ظ): but its a little bit not common these days
me (2009/02/04 01:19:23 ق.ظ): by lovely queen
Bettina (2009/02/04 01:19:28 ق.ظ): 10 children
me (2009/02/04 01:19:45 ق.ظ): in this place maybe
Bettina (2009/02/04 01:20:39 ق.ظ): unfortunately i dont have such place
me (2009/02/04 01:21:05 ق.ظ): do u like in this place play the chess with me my smart queen?
Bettina (2009/02/04 01:21:26 ق.ظ): yesssssssssss
Bettina (2009/02/04 01:21:29 ق.ظ): but only in the garden
Bettina (2009/02/04 01:21:37 ق.ظ): under the shadow of a nice tree
me (2009/02/04 01:21:50 ق.ظ): what kind of tree?
Bettina (2009/02/04 01:22:02 ق.ظ): pinetree
Bettina (2009/02/04 01:22:03 ق.ظ): or oak
Bettina (2009/02/04 01:22:04 ق.ظ): or elm
Bettina (2009/02/04 01:22:09 ق.ظ): what do you wish?
me (2009/02/04 01:22:16 ق.ظ): تبریزی
me (2009/02/04 01:22:20 ق.ظ): tabrizi
me (2009/02/04 01:23:05 ق.ظ): sepidaar
Bettina (2009/02/04 01:23:14 ق.ظ): ok you will bring persian trees
Bettina (2009/02/04 01:23:17 ق.ظ): i bring european ones

me (2009/02/04 01:23:55 ق.ظ): http://en.wikipedia.org/wiki/Populus

Bettina (2009/02/04 01:24:00 ق.ظ): and flowers?
me (2009/02/04 01:24:02 ق.ظ): in english it is
Bettina (2009/02/04 01:24:02 ق.ظ): i need tulips
Bettina (2009/02/04 01:24:11 ق.ظ): i will not live in a house where is no tulips
me (2009/02/04 01:24:39 ق.ظ): i love it
me (2009/02/04 01:25:05 ق.ظ): we will grow
Bettina (2009/02/04 01:26:02 ق.ظ): ok, is there anything which we have to decide about the house?
me (2009/02/04 01:26:46 ق.ظ): no its enough i think
me (2009/02/04 01:26:50 ق.ظ): and u?
me (2009/02/04 01:27:13 ق.ظ): do u remember nothing?
Bettina (2009/02/04 01:27:20 ق.ظ): for a start its wonderful
me (2009/02/04 01:27:41 ق.ظ): yes i think too
me (2009/02/04 01:28:12 ق.ظ): when we will go to church
me (2009/02/04 01:28:40 ق.ظ): for wedding ceremony
Bettina (2009/02/04 01:28:56 ق.ظ): i dont want to get married in a church
me (2009/02/04 01:29:15 ق.ظ): so where?
me (2009/02/04 01:29:19 ق.ظ): mosque?
Bettina (2009/02/04 01:29:30 ق.ظ): near to a lake
me (2009/02/04 01:29:42 ق.ظ): without priest?
Bettina (2009/02/04 01:30:05 ق.ظ): i dont know, i didn't think about details before
Bettina (2009/02/04 01:30:18 ق.ظ): i dont see big chance that i (ever) get married
me (2009/02/04 01:30:43 ق.ظ): i love u betti for ur opinions
me (2009/02/04 01:31:03 ق.ظ): i love this thought
me (2009/02/04 01:31:05 ق.ظ): really
me (2009/02/04 01:31:08 ق.ظ): really
Bettina (2009/02/04 01:31:17 ق.ظ): the lake thought or the freedom part?
me (2009/02/04 01:31:34 ق.ظ): freedom part
me (2009/02/04 01:31:55 ق.ظ): shame on me?
Bettina (2009/02/04 01:32:03 ق.ظ): no
Bettina (2009/02/04 01:32:09 ق.ظ): i think lots of people stress on it
Bettina (2009/02/04 01:32:13 ق.ظ): but its unnecessary
Bettina (2009/02/04 01:32:20 ق.ظ): life can be enjoyable without it as well
Bettina (2009/02/04 01:32:24 ق.ظ): and you will be not alone
me (2009/02/04 01:32:31 ق.ظ): oh that is so beautiful
Bettina (2009/02/04 01:33:03 ق.ظ):
me (2009/02/04 01:33:20 ق.ظ): betti i love ur beautiful mind
me (2009/02/04 01:33:36 ق.ظ): u are so open minded
Bettina (2009/02/04 01:33:38 ق.ظ): wow, you know its better compliment than anything
Bettina (2009/02/04 01:33:58 ق.ظ): im realistic and searching for real happiness rather than following habits and traditions
me (2009/02/04 01:34:27 ق.ظ): realistic
Bettina (2009/02/04 01:34:28 ق.ظ): life is just a moment
me (2009/02/04 01:34:30 ق.ظ): yes
me (2009/02/04 01:34:34 ق.ظ): yes
Bettina (2009/02/04 01:34:37 ق.ظ): we dont have to stress on past and worry about future
Bettina (2009/02/04 01:34:42 ق.ظ): our destiny is written
Bettina (2009/02/04 01:34:56 ق.ظ): and whatever we do, we get what we have
Bettina (2009/02/04 01:35:00 ق.ظ): to have
me (2009/02/04 01:35:15 ق.ظ): we dont have to stress on past and worry about future Bettina: our destiny is written
Bettina: and whatever we do, we get what we have to have
me (2009/02/04 01:35:20 ق.ظ): i will
me (2009/02/04 01:35:28 ق.ظ): write this sentences
me (2009/02/04 01:35:32 ق.ظ): by gold
Bettina (2009/02/04 01:35:49 ق.ظ): i read something similar at Khayyam's Rubyat
me (2009/02/04 01:36:03 ق.ظ): well done
me (2009/02/04 01:36:22 ق.ظ): thank u about ur pretty mind
me (2009/02/04 01:36:29 ق.ظ): pretty saids
Bettina (2009/02/04 01:36:34 ق.ظ): thank you about listening to me
Bettina (2009/02/04 01:36:49 ق.ظ): you know i feel good if i can talk about these things with somebody, especially you
me (2009/02/04 01:37:05 ق.ظ): thank u
me (2009/02/04 01:37:20 ق.ظ): i hope to be good listener
Bettina (2009/02/04 01:37:39 ق.ظ): i like to be silent sometimes
Bettina (2009/02/04 01:37:50 ق.ظ): so i hope i have the chance to hear your thoughts as well
me (2009/02/04 01:38:07 ق.ظ): i hope
me (2009/02/04 01:38:30 ق.ظ): i will save this nite chats
Bettina (2009/02/04 01:38:30 ق.ظ): will you read me again poem if we talk on mic?
me (2009/02/04 01:38:41 ق.ظ): yes
me (2009/02/04 01:38:50 ق.ظ): sure
Bettina (2009/02/04 01:38:51 ق.ظ): when can we talk next time?
Bettina (2009/02/04 01:38:53 ق.ظ): ohhhhhh
Bettina (2009/02/04 01:38:55 ق.ظ): super fine
Bettina (2009/02/04 01:39:01 ق.ظ):
me (2009/02/04 01:39:11 ق.ظ): post super fine
me (2009/02/04 01:39:15 ق.ظ):
Bettina (2009/02/04 01:39:24 ق.ظ): do you see chance to talk this week?
me (2009/02/04 01:39:26 ق.ظ): ultra super
me (2009/02/04 01:39:38 ق.ظ): i hope
me (2009/02/04 01:40:09 ق.ظ): if god willing
me (2009/02/04 01:40:13 ق.ظ):
me (2009/02/04 01:40:30 ق.ظ): but i have pooooooooooooooooor language
me (2009/02/04 01:40:46 ق.ظ): and more and more pause
Bettina (2009/02/04 01:40:46 ق.ظ): you? i would not believe it
Bettina (2009/02/04 01:40:57 ق.ظ): i imagine you as a master of language
Bettina (2009/02/04 01:41:00 ق.ظ): and beautiful words
me (2009/02/04 01:41:07 ق.ظ):
me (2009/02/04 01:41:13 ق.ظ): its not true
Bettina (2009/02/04 01:41:54 ق.ظ): im curious to hear
me (2009/02/04 01:42:06 ق.ظ): i see
me (2009/02/04 01:42:16 ق.ظ): and me toooo
me (2009/02/04 01:42:22 ق.ظ): more than u
Bettina (2009/02/04 01:42:46 ق.ظ): my english is also not perfect
Bettina (2009/02/04 01:42:49 ق.ظ): so dont worry
me (2009/02/04 01:43:10 ق.ظ): so plz help me
me (2009/02/04 01:43:25 ق.ظ): to elevate
Bettina (2009/02/04 01:43:52 ق.ظ): oh, we will learn together
me (2009/02/04 01:44:07 ق.ظ): i hope that
Bettina (2009/02/04 01:45:13 ق.ظ): so dear alireza
Bettina (2009/02/04 01:45:21 ق.ظ): shab khosh
Bettina (2009/02/04 01:45:23 ق.ظ): or whatever
me (2009/02/04 01:45:24 ق.ظ): see my status
Bettina (2009/02/04 01:45:33 ق.ظ): yes we will
me (2009/02/04 01:45:33 ق.ظ): shab khosh my sear
me (2009/02/04 01:45:39 ق.ظ): dear
Bettina (2009/02/04 01:45:52 ق.ظ): khoda hafez
Bettina (2009/02/04 01:45:54 ق.ظ): see you soon
me (2009/02/04 01:45:58 ق.ظ): khoda fez
me (2009/02/04 01:46:03 ق.ظ): see you soon

من ماهی می‌شوم

ببین چه معرکه تصویر را یگان به یگان چیده؟

ببین چه شوری به دل‌ام افکنده؟

قیامت‌ای اکنون در دل‌ام بر پاست:



دروغ دیواری‌ست که هر صبح
آجرهای‌اش را می‌چینی
بنّای بی‌حواس من
در را فراموش کرده‌ای
آب تا گردن‌ام بالا آمده
آجرها تا گردن‌ام بالا آمده
آب تا لب‌های‌ام بالا آمده
آب بالا آمده...
من اما نمی‌میرم
من ماهی می‌شوم.

خانوم ببخشید

TM / khanoom_bebakhshid

اگه می‌گی دوس‌ام داری
واقعآ رژیم داری
پاشو پاشو برقص واسم
یه کم آب شه اون شکم
اگه می‌گی دوس‌ام داری
واقعآ رژیم داری
پاشو پاشو برقص واسم
یه کم آب شه اون شکم

خانوم ببخشید؟! چند کیلویی شما؟
خجالتی‌ای؟ وای مامانم اینا !
می‌تونم بکنم درخواست من؟
آبجی‌تون چقده حساس‌ان !
قربون اون عشوه‌ات
مخُ زدم با یه چشمک
واسه عید می‌برمت شمشک
حالا اونُ بی‌خیالو امشب
Excuse Me! این چیه رو بولیز؟
اِ وا دست نزن بابام هست‌اش پلیس!
تعادل ندارم می‌خورم‌ات، وای
اینا چیه خانوم هست‌اش رو میز؟
پایه نیستم ممنوع‌جات
اگه رژیم نیستی بخور سبزیجات
نخور دیگه گز اصفهان
بشه کمر مثل استکان

خانوم ببخشید؟ چه‌را نشستید؟
عینهو یه مجسمه نشستید؟
خانوم ببخشید؟ چه‌را نشستید؟
عینهو یه مجسمه نشستید؟
خانوم ببخشید؟...پاشو برقص واسم
خانوم ببخشید؟...پاشو برقص یه کم
خانوم ببخشید؟...پاشو برقص واسم
خانوم ببخشید؟...پاشو برقص یه کم

بابا نمی‌تونم برقصم! مگه کری؟!

خانوم کاری نداره!
یه شونه رو بده این‌وری و اون یکی شونه‌تُ بده اون‌وری
بده تو اون شکم فنری حالا بچرخون‌اش سریع سریع
حالا داری واسه خودت می‌لرزی
به این کار-ات می‌گن داری می‌رقصی
خانوم مارو یه کمی می‌بخشی
اگه چشامون زله تو می‌رقصی
اگه دست می‌زنم واسه‌ات سه دستی
آخه دکمه‌ی پیرهنُ نبستی
نبسته؟! پس نیگا نمی‌کنم
آخه لیلی تو سالن نشسته
بابا لیلی کیه؟
مگه نگفتم؟
لیلی همون دختر همسایه‌س که ماه دیگه می‌خوام برم خواستگاری‌ش و کلی دوس‌اش دارم و ناراحت می‌شه اگه ببینه چش‌ام افتاده دنبال یه دختر دیگه پس نیگا نمی‌کنم نه نه نیگا نمی‌کنم ولی خانمو شما برقصین!

خانوم ببخشید؟ چه‌را نشستید؟
عینهو یه مجسمه نشستید؟
خانوم ببخشید؟ چه‌را نشستید؟
عینهو یه مجسمه نشستید؟
خانوم ببخشید؟...پاشو برقص واسم
خانوم ببخشید؟...پاشو برقص یه کم
خانوم ببخشید؟...پاشو برقص واسم
خانوم ببخشید؟...پاشو برقص یه کم
خانوم ببخشید
خانوم ببخشید
خانوم ببخشید
خانوم ببخشید

به خیال‌ام روزی صد تا یار داری...خانوم

واسه همه قمیش می‌آی و ادا داری...خانوم
دل من پر می‌زنه واسه‌ی دل‌ات

خانومی ای خوشگله
خانومی ای خوشگله
خانومی ای خوشگله

بزن بریم

اگه می‌گی دوسم داری
واقعآ رژیم داری
پاشو پاشو برقص واسم
یه کم آب شه اون شکم

اگه می‌گی دوس‌ام داری
واقعآ رژیم داری
پاشو پاشو برقص واسم
یه کم آب شه اون شکم

Tuesday, February 3, 2009

iWill will

کار احمقانه و به‌شدت هم‌سنخ روحیه‌ی ابزورد-ام ، این‌روزها دیدار با کاندیداهای احتمالی ریاست‌جمهوری‌ست...پس از دیدار با سید محمد خاتمی و گزارشی تصویری و پر از سوژه‌‌ی آن ، حالا نوبت به مهدی کروبی رسیده است...با دوستان ، طرح دیدار با محمود احمدی‌نژاد را نیز امضاء کرده‌ام...امیدوارم این آرزو نیز برآورده شود و پس از برآورده شدن سه آرزوی: قطار و هواپیما و آناناس ، محمود احمدی‌نژاد نیز به فهرست برآورده‌شده‌ها افزوده شود...

Monday, February 2, 2009

Value

فکر کنم ارزش یک پست جداگانه را دارد حسی که این‌روزها این‌قدر برای من عالی‌ست...

دوست دارم با تمام وجودم نیک‌آهنگ کوثر را به آغوش کشم...و با تمام وجود ببوسم‌اش...

فکر کنم ارزش‌اش را دارد...

شعر آبنوسی

وقتی این خانم خوش‌گل ما با آن صدای فریبا و به‌غایت اهورایی‌اش از سفر قریب‌اش به کشور ایده‌آل‌ام ، انگلیس ، گفت خوش‌حال شدم که بعد عمری یک آدم حسابی دیدم که می‌خواهد مقدمات سفر به کشوری به غایت درست حسابی را فراهم آورد...دوست عزیز من وقتی از سفر سوییس توشه‌ی خوبی آورد، نشان داد چه‌قدر استعداد ویژه‌ای دارد و اگر تیزهوش است به یک نام و یک ژن تقلبی وابسته نی‌ست...و درحد هزار صفحه تست خرخوانی و یک دوره‌ی کامل خوش دک و پوز مثلاً کیش نی‌ست که بعدش از ته حلق‌ات بگویی: آی ام ساری و ساری را جوری بگویی که مخاطب‌ات برزخ «آ» و «او» را با رگ‌رگ‌اش حس کند...نه از آن جنس «کپی برابر با اصل» نبود...

دوست عزیز من وقتی آن‌روزها با من داستان‌ای را می‌نوشت و داستان را هر دو هم‌زمان به امان خدای‌مان بخشیدیم از دو رشته‌ی هم‌زمان که می‌بایست بخواند می‌گفت...در انگلیسی چیزی کم نداشت و می‌توانستی روی «وات‌س نو؟»اش (به قول بریتیش: نیو) حساب باز کنی...آن‌روز آن‌قدر خوش‌حال شدم که گویی من دو زبان اسپنیش و انگلیسی را هم‌زمان می‌گذارم...
.
.
.
شعرهای آبنوس را بی‌نهایت دوست دارم...
.
.
.
حالا که با خود می‌اندیشم حجم این درفت‌ها روز به روز افزوده می‌شود و حکایت دیلیت هم ، حکایت یک خداحافظی پر هیجان است...یک خداحافظی «پری‌ویوو»دار...
.
.
.
نه، این یادداشت را دیگر به درفت نمی‌فرستم...باید دوست عزیزم با رگ و پوست و خون‌اش حس کند چه‌قدر برای فردای او آرزوهای خوش دارم...

چاووشی شب

همه کارهای من از سر اتفاق است...اما این اتفاق یک جهت ویژه دارد...یک خط مشخص و روشن دارد...مثل یک آجر قرمز قزاقی وسط یک دیوار بهمنی‌ست که بی‌خود در مسیر چشمان‌ات قرار نگرفته است...اما تو بی‌خود متوجه‌اش می‌شوی و به خطوط نقش انداخته روی آن دقت می‌کنی و سر از معبد نفرتی‌تی در می‌آوری و با مومیایی درون معبد به بحث در موضوع نقش هسته‌ی زردآلو در زمین خاکی می‌پردازی و سر آخر مومیایی آن‌چنان خمیازه‌ای از ته حلق می‌کشد که کتان قیراندود از چاک دهان‌اش جر می‌خورد و یکی دو گرم گرد خاک در هوا منتشر می‌شود و پس از اوهوم اوهوم جناب مومیایی بحث خاتمه می‌یابد...همه کارهای من از سر اتفاق است...

دی‌روز رفته بودم یک لکه چای در پتوفروشی دوست‌ام بنوشم تا بعدش در زمینه‌ی معبد چار هزارساله‌ی رام‌سس با دوست فقیدم به بحث بپردازم...چشم‌ام با آجر قزاقی در سر در مغازه‌ی لباس زیرفروشی مقابل‌ام تلاقی پیدا کرد...لباس آویخته بر دیوار بیرون مغازه را خواستم امتحان کنم...به آقای گل‌کار گفتم: شلوار آن سارافان-شلواری را بدهد تا در تن‌ام اندازه بزنم...لب‌خندی زد و مجبور کردم او هم نمونه‌ی قهوه‌ای تیره‌اش را امتحان کند...

همه‌ کارهای من از سراتفاق است...
زمانی‌که زیپ شلوارم را بالا کشیدم و دوری جلوی آینه‌ی قدی به قدر کفایت زدم گوشی درون کیف در جنب شلوار آویخته‌ام ، زنگ خورد...دوست عزیزم من‌باب یک جمله‌ی دو خط-ای که دی‌روز برای‌اش از سر دل‌واپسی و دل‌تنگی فرستاده بودم از آن‌سر کافه‌ی چه می‌دانم شاید تمدن برای من با صدای متواتر چی؟ نفهمیدم دوباره بگو و این‌جا it's not coverage و از این‌جور روشن‌فکربازی‌ها بازخواست کرد...قرار تماس بعدی را حول و حوش 8:30 الی 9 شب گذاشتیم...رأس ساعت 8:16 دقیقه دردی از کتف سمت چپ به‌سمت قرارگاه قلب منتشر شد و باعث شد دکه‌ی ایوب را به قصد مقصد ترک کنم...دقایقی بعد از احوال‌پرسی با دخترکی که این‌روزها قصد قربت به انگلستان کرده تا دیداری با خاله‌جان تازه کند و ضمناً آفت بیماری اخیر را از تن بیرون کند ، و ضمن پخش فیلم بسیار فریبای انعکاس به شماره‌ی مورد نظر ، پس از یکی دو بیب بیب فریبنده ، متصل شدم...کسی گوشی را برنداشت و دقایقی بعد پیامک‌ای از همین دیار آمد که سر-ام درد می‌کند و خودم خبرت می‌کنم که کی و کجا بحث را ادامه دهیم...تصاویری گنگ و تیز از شلوار بگ خاکی در نظرم به قدقامت بود که مقصد را به مقصد ثانی برای اجابت قضای سینه و ریه ترک کردم...ساعتی بعد که بدون گوشی رفته بودم ، برگشتم : یک فقدان نارس (missed call) و یک پیامک دو سه بار هجوم برده مبنی بر: damet garm حاکی از ادبیات‌ای نه چندان دل‌نشین داشت...گوشی را برداشتم و جملات‌ای موهوم و صدای خسته و خواب‌آلوده جو را متشنج کرد...اما هدف چیزی جز شفاف‌سازی نبود...هردو خسته بودیم...چه می‌باید می‌کردم؟...نه آجری قزاقی بود و نه من در مسیر دیواری بهمنی واقع بودم...فرکانس‌های غریب و آشنا درهم می‌شد و صدای دوست‌ات دارم درمسیر گنگ تاریخ به برو بابا دیگه حال ندارم تغییر جهت می‌یافت...اما به هر سختی بود بر امواج منفی و ناشناس فائق آمدم و در نهایت بی‌انرژی‌گی خداحافظی کردم...دقایقی بعد پیامک آمد و این قسمت شیرین داستان معبد است:

Ajoolo badakhlaghi. Shab bekheir.

به‌راستی پیام‌ای به این دقت و معناداری نمی‌توانستم پیدا کنم...هم رسالت خسته‌گی و هم مهر را توامان در دل خود مخفی داشت و هم نخستین‌بار بود که شب‌به‌خیری را به چاووشی شب می‌فرستاد...پاسخ دادم:

و تو هم در کلافه کردن آدم استادی. شب تو هم بخیر.

لحظات‌ای بعد مهر و ماه باریدن گرفت...سه پیامک با فاصله‌های کوتاه و بلند و هر سه حامل یک جمله، گل‌باران‌ام کردند:


Qorbunet beram /*:- / ....