بي تو              

Tuesday, June 30, 2009

هَزار ِمن مي‌خواند هنوز: هرگز هرگز

مانده فقط شماره‌ي دوستان‌اي كه تا ته از خود من‌اند...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...

دوستان‌اي كه هيچ ندارند جز همين شرافت بو داده...همين خود بودن هميشه‌گي...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

مانده فقط شماره‌هاي يك‌درميان ِ محمود و مهدي و حامد و فرهاد...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

مانده شماره‌ي خواهر و مادر و برادر و خانواده...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

مانده همين رفيق‌اي كه ذره ذره‌ي حضورت با او بود كه بايد پاك‌اش كني...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

مانده همين دو رقم آب‌رو...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

رفيقان يك‌به‌يك رفتند...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

مانده فقط رفقايي كه چون من‌اند و از عوايد من هيچ ضرر نمي‌بينند و از عواقب ايشان من نيز همان‌ام كه بايد باشم...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

من حافظه‌ي رقم و اعشار ندارم...خون هم بالا بياورم محال است حتي شماره‌ي خودم را به‌ياد آورم...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

فقط نبايد شماره‌ي دوستاني در گوشي بماند كه دوست نداري از بابت آشنايي با تو آزار بينند...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

من و رفيق كه هرشب خداحافظ‌مان به ديداري به قيامت شبيه است...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

هرشب تا ته شب ناشكيب مي‌خنديم...و من البته هنوز مي‌لرزم...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

دل‌ام تنگ شنيدن صداي خيلي‌هاست...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

از شماره‌هاي ناشناس اين‌روزها خيلي زنگ مي‌خورد...بر نمي‌دارم چون هميشه...من و ماييم و سايه‌ي شوم كم.پ كهر.زيك...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

هرچه در اي‌ميل‌ها مانده و رفته پاك شده...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

مانده فقط كتاب‌هاي‌ام...نه...دست‌ام به خاك كردن‌شان نمي‌رود...استالين مي‌ماند...مگر نمانده تا ام‌روز؟...1984 مي‌ماند...مگر رفته اكنون؟...قلعه‌ي حيوانات مي‌ماند...مگر رفته هيچ‌وقت؟...كليله مي‌خوانم هنوز...مي‌‌ماند...فرج بعد از شدت مي‌ماند...مگر فرج ، شدت گرفت كه برود؟...
هَزار ِمن مي‌خواند به دستان لرزان من هنوز...نخواند شهرزاد من؟...مي‌ماند...مگر رفته كه نماند؟...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

آيا كشتار شصتي‌ها مكرر مي‌شود؟...حالا ميرحسين چه دارد از آن‌روزها؟...چه دارد از ام‌روز؟...باز هم سكوت؟...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

حالا با خيال راحت ام‌روز را براي فردا از خاطره‌ها بزداييد...خيال‌تان اي فرداها خوش...من نبوده‌ام...نبوده‌ام هرگز...

هرگز هرگز...

از اين اوستا

.
.
.
حزين آواي او در غار مي‌گشت و صدا مي‌كرد
- «...غم دل با تو گویم، غار!
بگو آيا مرا دیگر امید رستگ‌...اري نی‌ست؟ »
صدا نالنده پاسخ داد:
«...آري ني‌ست؟»


قصه‌ي شهر سنگ‌ستان/ اخوان ثالث

تغيّر لازم / تغيّر متعدي 4

كلمه مرسل تنهايي‌ست...كلمه S.O.S درون يك بطري شراب به هنگام شام‌گاه مستي‌ست...يادگاري يك زنداني‌ست بر ديوار چرك مستراح...عشوه‌ي يك زن لال است براي دلقك‌اي كور كه مدام آتش بر حلقوم فرو مي‌بلعد...
كلمه اشتياق شقه‌شقه‌ي من است...كلمه عدالت علي‌البدل من است...كلمه همان «خفه نمي‌شوم» من است...كلمه اميد بر فضا منفجرشده‌ي من است...كلمه كلمه‌ي من است...

تغيّر لازم / تغيّر متعدي 3

اصلاحات «ارز»ي (earth) و انقلاب سفيد و از هم‌پاشي رابطه‌ي «ارباب-رعيت»‌اي و ايجاد توقع در طبقه‌ي رعيت و بالاخره انتقال شهر به روستا با كوچ روستاييان به شهر آغاز شد...شاه از وحشت انقلاب سرخ پي «نزول اجلال» خود را بر پيكره‌ي نظام «ارباب-رعيت»‌اي ماليد...با اين‌كار او در پي تحقير و تضعيف قدرت اقوام و اربابان آنان بود...او نيز نوكر مجيزگوي مي‌خواست...اما با روش‌هاي مدني در پي سركوب مخالفان شاهنشاه بود...شاهنشاه ايران مزيت و درايت قائد پابرهنه‌گان را نداشت...قائد پابرهنه‌گان براي نفوذ در قلب همان طبقات ريشه‌دوانده نياز به سركوب مدنيت داشت...او مي‌بايست روستا را به مدينه كوچ مي‌داد...شاهنشاه ايران بي‌سوادي آلاشتي را با آموخته‌هاي سوئيسي تكميل كرد...مشت‌اي كه در جواني بيني او را از ريخت‌تر انداخت، در عوض فيگوري از يك مشت‌زن حرفه‌اي در قاب منبّت‌كاري يك ديكتاتور نشاند...اما اين تصوير به سرعت جاي خود را به تصوير ابروان شانه نكرده‌ي قائدي از خمين سپرد كه اين‌بار به‌جاي اول كتاب‌ها ، بي‌قاب ، بر طاق‌چه‌هاي چرك خانه‌هاي نمور جا خوش كرد...
حال به نظر مي‌رسد جنبش سبز با آميزه‌اي از همه‌ي آن‌چه آموخته و به‌خود ديده ‌است مدل محبوب خود را يافته است...پس نظام «ارباب-رعيت»‌اي جاي خود را به «ديپلم-زير ديپلم» مي‌سپارد بي‌آن‌كه تغييري در ماهيت آن صورت گيرد...و جنبش بيني‌هاي جراحي‌شده با فيگور مشت‌زنان حرفه‌اي سعي بر آن داشت تا پوپوليسم پايين ده را به‌نفع تكنيك بالاي ده عقب براند....اين‌بار تمثيل اجماع در ده بالا عملاً دميدن در شاخ گاوي‌ شد كه آمدن فريدون را نويد مي‌داد...غافل از آن‌كه تن‌پوش شاهنشاه/ضحاك پوستين مادر-گاو فريدون بود...

Monday, June 29, 2009

تغيّر لازم / تغيّر متعدي 2

تماشاچي، در فعليّت ، فاعل است...مي‌داند كجا براي ادراك بايستد...مي‌داند كجا براي رفتن نيم‌خيز شود...مي‌داند كجا براي تماشا بنشيند.

اما تماشاكن در انفعال است...در جذبه‌ي دفع است...چشم‌اش به لكه‌ي نور بيرون مانده است...خيره به باريكه‌اي روشن است كه او را از درون مي‌‌كند...خروج او نه نگاه از بيرون به تماشا و نه اخراج آن‌چه دفع مي‌كند از تماشا است...

تغيّر لازم / تغيّر متعدي 1

يك‌بار از دوستان خودم خواستم تا در يك بازي صادقانه شريك شوند و از اولين تجربه‌ي سكس خود بنويسند...اما كسي نمي‌خواهد بنويسد...
من اما مرزي ندارم كه از آن پي‌روي كنم...در واقع مرزي ميان فنتزي و واقع نمي‌بينم و براي همين آدمي نبوده‌ام هيجان داشته باشم بابت نداشته‌هاي‌ام...هميشه سيراب سكسي بوده‌ام و هميشه سيراب قدرت بوده‌ام و هميشه سيراب قهرماني بوده‌ام...هميشه سيراب جوايز ريز و درشت بوده‌ام...چيزي نبوده‌ است كه به آن نرسيده باشم...اگر كام‌كاري در تجربه است...خب نبايد در اعلان مرگ‌ام بنويسند ناكام...در حجله‌ام نبايد شاخ نبات بياوزيند و طبق‌كشان تا دم مزارم زار و زور بر روي آيات عربي انتقال مفهوم كنند...چون من شادخوار بوده‌ام و شاد زيسته‌ام و بارها دور و بري‌هاي خويش را نيز شاد كرده‌ام...اما به همان اندازه كه خوبي داشته‌ام خوبي‌هاي‌ام عين پلشتي و آزار هم بوده است و بسته به جنس آن‌كس كه خوبي را پذيرا بوده‌است مسير خوبي خودبه‌خود تغيير يافته است...دختري‌كه از دوستي من يك ارضاي ناقابل خواسته است بسته به شرايط اقليمي(اجتماعي-سياسي-جغرافيايي) دير يا زود به آن رسيده است و رابطه‌ تكميل شده است...چون در باب مفاعله بايد دوسويه بوده باشد ورنه ربط بوده است كه لزوماً از اين‌سو به آن‌سو اگر بوده از آن‌سو به اين سو نبايستي بوده باشد...رابطه پاسخ دوسويه است به موضوع ربط...حالاست كه موفقيت خودش را پابرهنه وسط مي‌اندازد...موفقيت معنايي زاييده است كه خودش را بر قبلي زائده مي‌كند...وفق‌اي اگر به موافقت نينجامد ، سويه‌ها از تعادل زيباشناختي خود برهم مي‌خورد...پس موفقيت در موافقت است...و در رابطه خود‌به‌خود موافقت هم‌پوشاني شده و موفقيت از آن منشاء خير مي‌شود و خيري كه به اختيار ركاب مي‌دهد خودش را در رابطه بازتوليد مي‌كند...پس موافقت در رابطه به خير مي‌انجامد و لزوماً ناكامي كه تفسير بيروني نقص است خودبه‌خود نقض غرض است و محال را ممكن مي‌كند...
اين‌جاست كه من در رابطه ، غيريت را نمي‌فهم‌ام كه جز اين اگر بوده باشد رابطه از آغاز ممكن نمي‌بوده است...

عارفان كه جام حق نوشيده‌اند رازها دانسته و پوشيده‌اند

همه‌ي درآيندها را كه مي‌بيني چيزي درون خود لاپوشانده‌اند...تو بايد باستان‌شناس باشي و ببيني‌شان...و من درآيند نور را مي‌گشايم و بي‌خيال دو رفيق كه در خواب‌ها نوبتي چله مي‌نشينند صداها را در حافظه‌ي معيوب خود ضبط مي‌كنم...

براي آن بانوي گرامي و «نوستالژي نور»-اش


1- در تبادل دو الكترون ، دو فوتون محموله‌ي خود را دست‌به‌دست مي‌كنند

2- اين همون چيزي‌ست كه در الكترومگنتيك كوانتوم اتفاق مي‌افتد...اما دوست من ثابتات را نبايد فراموش كرد...

1- كوانتوم تئوري نور نيوتون را هم رد مي‌كند...

2- اما از ارج وقرب آن سيب ممنوعه كه بر فرق سر نيوتون سقوط كرد كم نمي‌كند...

1- بنا به تئوري اينشتين اگر در فضا و كسري از سرعت نور سفر كني اگر به تجربه‌ي خودت طرفةالعين‌اي هم كه بوده باشد و يك آن باشد...در بازگشت به زمين بايد چندين سال سپري شده باشد...

1- اين رد تئوري نور نيوتون را ابتدا ماكس‌ول پيش كشيد...

2- برايان گرين خيلي عالي اين را توضيح مي‌‌دهد...او مي‌گويد:

وقتي سرعت نور ثابت و برابر C باشد رابطه سرعت برابر جابه‌جايي بخش بر زمان را به گونه‌اي ديگر بايد تفسير كرد.سرعت ثابت است. پس صورت مخرج كسر X/t بايستي نسبي باشند تا حاصل تقسيم آن‌ها عبارتي ثابت (سرعت نور) شود! به اين صورت زمان نسبي به‌دست مي‌آيد.به عبارت ديگر يكي از نتايج اصل ثبات سرعت نور به‌دست آمدن زمان نسبي است.اين مفهوم را مي‌توان با اصل موضوع دوم و به صورتي ديگر نيز تفسير كرد. هاوكينگ به ساده ترين شكل ممكن مي‌گويد:«نيوتن فاتحه مفهوم مكان مطلق و نسبيت فاتحه زمان مطلق را خواند!»
.
.
.
2- حكمت خسرواني كه برآمده از ميترائيسم است و بعد آن عرفان پس از اسلام خاصه حكمت اشراق نيز بر مفهوم نور تكيه مي‌كند...بايزيد بسطامي ، منصور حلاج و شيخ خرقاني بارها بر آن اشارت‌ها داشته‌اند...

1- بايزيد چه خوش گفته است:
منزه است آفريدگار روشني، سپاس آفريدگار روشني، منزه است آفريدگار روشني، فرمان از آن ِ آفريدگار روشني است، منزه است آفريدگار روشني، دادگري از آن آفريدگار روشني است، منزه است آفريدگار روشني، مي‌ستاييم او را، منزه است آفريدگار روشني

2- شيخ اشراق نور را بر دو قسم آورده است: "نور في نفسه لنفسه" و "نور في نفسه لغيره".
.
.
.
1- به سفارش ناسا لنز مخصوصي براي كوبريك ساخته شد كه اول‌بار بدون نورپردازي فقط از نور منبع شمع‌هاي سر ميز ضيافت گرفته شود و چهره‌ها تاريك نباشد...اول‌بار در بري ليندون از چنين تكنيك‌اي استفاده برد...

2- اما فكرش را بكن، لنزي طراحي مي‌شد كه مثل مردمك انسان خودش را با تاريكي وفق مي‌داد و نور باطن به كمك‌اش مي‌آمد...تو فكر مي‌كني نور باطني سينما چي‌ست؟...

1- من فكر مي‌كنم نور باطني سينما همان صوت است...همان صوت است كه نور بر چشمان خوگرفته در سالن يك‌دست تاريك سينما بر روان آدمي سرايت مي‌كند...
.
.
.
2- من از ماه مي‌ترسم...

1- چه‌را؟

2- چون نورش را از كسي ديگر مي‌دزدد و انقدر فخر مي‌فروشد...

1- چشم بر‌هم بگذاري زود برق مي‌آيد...وقتي برق آمد آن‌وقت آن نامه‌ي كذايي‌ات را پاك‌نويس كن

2- من از نور شمع بيش‌تر مي‌ترسم...

1- از چي‌ش مي‌ترسي؟

2- من از فداكاري شمع مي‌ترسم...همه‌ي فاجعه‌هاي عشقي زير سر اين نور شمع كثافت است...

1- من از نور شمع مي‌ترسم چون به آدم دروغ نمي‌گويد...چاله چوله‌هاي صورت آدم‌ها را همان‌طور كه هست نشان مي‌دهد...ان‌قدر نور عميق ني‌ست كه چتري بكشد روي سر لك‌ و پيس‌ها...من از اين نور مي‌ترسم...

Sunday, June 28, 2009

خوشحال و شاد و خندانم

هنوز كه اين‌همه سن و سال از من گذشته ‌است دوست دارم لباس‌هاي‌ام را با دست بشويم...بعد ظرف شستن و سفت سيم كشيدن بر ماهي‌تابه‌ي رويين و صداي جيغ دوره‌هاي‌اش‌ ‌را بلند كردن و مخصوص توي تفلن تخم‌مرغ نينداختن چون زود پاك مي‌شود...هنوز لباس شستن را خيلي دوست دارم...طوري بر يقه چنگ مي‌زنم كه جگرم حال بيايد...هنوز ديوانه‌ي آن جاروبرقي ناسيونال قهوه‌اي هستم كه براي مامان كادوي تولد خواهرم آوردند و با عشق بر گوشه‌هاي ديوارها مي‌كشيدم و هورت‌اي كثافت‌ها و كاربافك‌ها را تو مي‌كشيد و جگرم حال مي‌كرد...تا سال‌ها بعد مادرم جارو-دستي را آب مي‌زد و روي فرش دست‌باف قديمي مي‌كشيد و بوي چوب جارو مست‌ام مي‌كرد و هربار تخم‌هاي قرمز سر چوب‌ها را مي‌كندم و جلوي پاي‌ام مي‌ريختم تا با جارو برقي هورتي پاك كنم...يك‌گوشه‌ي ديگر اتاق كناره‌ي ديوارها را از لوث عنكبوت‌ها پاك مي‌كردم...

يادم است بچه كه بودم و هنوز مادرم از من خجالت نمي‌كشيد و صداي‌ام مي‌زد تا كيسه‌ي سفيداب ماليده را به پشت بسيار سفيدش بكشم...پوست‌اي كه مثل حرير بود و چه سرخ مي‌شد از ضرب كيسه...همان‌روزها عشق مي‌كردم كه فتيله‌هاي پشت‌اش را توي كف كيسه‌پوش‌ام بريزم و نشان‌اش بدهم و بگويم: ببين مامان...بعد اين‌كه كارش تمام مي‌شد...مرا صدا مي‌زد تا قزن سينه‌بندش را از پشت براي او بيندازم...آيين روزهاي جمعه...شش‌تيغه كردن بابا...بوي خوش تن مامان...و ساعتي بعد قصه‌ي ظهر جمعه...

حالا نوشته‌هاي معركه‌ي آبنوس عزيزم هم حكم فتيله‌هاي توي كف‌ ِكيسه‌پوش‌ام را دارد...هركسي از پس اين كيسه‌كشي برنمي‌آيد...روح مرا پاك مي‌كند...يكي فقط بايد قزن سينه‌بند مرا از پشت بيندازد...

كسي هست؟

دست مريزاد

آكسيون هفتم

فيلم كوتاهي دارم با اين تصاوير:

آن‌كه گفت آري

توپ كوچكي قل مي‌خورد و با حركت آن‌را دنبال مي‌كنيم...كودكي از گوشه‌ي قاب داخل مي‌شود...در جست‌وجوي توپ...هنوز خوب راه رفتن بلد ني‌ست...كمي كه جلوتر مي‌رود پاها به‌هم گره مي‌خورد و زمين مي‌خورد...به اطراف مي‌نگرد...به سختي و تلاش از زمين بلند مي‌شود...

آن‌كه گفت نه

توپ بزرگي قل مي‌خورد و با حركت آن‌را دنبال مي‌كنيم...كودكي از گوشه‌ي قاب داخل مي‌شود...در جست‌وجوي توپ...هنوز خوب راه رفتن بلد ني‌ست...كمي كه جلوتر مي‌رود پاها به‌هم گره مي‌خورد و زمين مي‌خورد...به اطراف مي‌نگرد...به سختي و تلاش از زمين بلند مي‌شود...

آن‌كه گفت بي‌خيال

لاستيك آتش‌گرفته و بزرگي قل مي‌خورد و با حركت آن‌را دنبال مي‌كنيم...كودكي از گوشه‌ي قاب داخل مي‌شود...در جست‌وجوي لاستيك...هنوز خوب راه رفتن بلد ني‌ست...كمي كه جلوتر مي‌رود پاها به‌هم گره مي‌خورد و زمين مي‌خورد...به اطراف مي‌نگرد...به سختي و تلاش از زمين بلند مي‌شود...


آن‌كه سينه سپر كرد و فرياد زد راي‌ام را پس بده

نارنجك كوچكي قل مي‌خورد و با حركت آن‌را دنبال مي‌كنيم...كودكي از گوشه‌ي قاب داخل مي‌شود...در جست‌وجوي نارنجك...هنوز خوب راه رفتن بلد ني‌ست...كمي كه جلوتر مي‌رود پاها به‌هم گره مي‌خورد و زمين مي‌خورد...به اطراف مي‌نگرد...به سختي و تلاش از زمين بلند نشده نارنجك منفجر مي‌شود...


آن‌كه اعتصاب كرد

توپ كوچكي قل مي‌خورد و با حركت آن‌را دنبال مي‌كنيم...كودكي از گوشه‌ي قاب داخل مي‌شود...در جست‌وجوي توپ...هنوز خوب راه رفتن بلد ني‌ست...كمي كه جلوتر مي‌رود پاها به‌هم گره مي‌خورد و زمين مي‌خورد...به اطراف مي‌نگرد...به سختي و تلاش از زمين بلند مي‌شود...و ضربه‌ي محكمي به توپ مي‌زند...


صداي محكم جمعيت درحالي‌كه فرياد گل گل سر مي‌دهند روي مامور شهرداري شنيده مي‌شود كه كوه‌اي از كاغذ كه همه برنامه‌هاي درسي هستند را جاروب مي‌كند...تصوير يكي از برنامه‌هاي درسي چنين نوشته است:

آكسيون اول- دوشنبه 8 تیر ساعت 18 زنجیره انسانی از میدان تجریش تا میدان راه آهن

آكسيون دوم- پنجشنبه 11 تیر ساعت 18 تجمع در میدان های ولی عصر, انقلاب, تجریش و هفت تیر

آكسيون سوم- دوشنبه 15 تیر ساعت 18 تجمع در مقابل زندان اوین

آكسيون چارم- پنجشنبه 18 تیر به مناسبت سالگرد کوی دانشگاه مقابل دانشگاه تهران با حضور تمامی مردم و دانشجویان

آكسيون پنجم- ایرانیان خارج از کشور مقابل سفارت ایران در همان کشور با شعارنویسی روی دیوار سفارت

آكسيون ششم- فریاد الله اکیر هر شب ساعت 10 تا 10:30 در پشت بام منازل

آكسيون هفتم- شهادت هر غروب جمعه
.
.
.
با تشكر از اين و آن

Friday, June 26, 2009

بدل زدن

«والله ما معاویه بادهی منی ، و لكنه یغدر و یفجر، و لولا كراهیه الغدر لكنت من ادهی الناس:

سوگند به خدا، معاویه از من سیاست‌مدارتر نی‌ست، ولی او نیرنگ می‌زند و مرتكب گناه می‌شود و اگر نیرنگ خصلت زشتی نبود ، من سیاست‌مدارترین مردم بودم»

خطبه 200 / نهج‌البلاغه / صبحی صالح


به‌قول مسيح علي‌نژاد كاركرد شايعه‌ي مرگ (بخوانيد شهادت) سعيد حجاريان گرفتن اجازه‌ي ملاقات با خانواده‌ بود...به‌نظر مي‌رسد تاكتيك‌هاي جنگي لحظه‌به‌لحظه تقويت مي‌شود...

در خبرها آمد ،‌ سردار علي فضلي سردار سپاه از مقامات بالا تمرد كرده است...بلافاصله حريف تك شايع‌پراكني ديگري را به پاتك رسانه‌اي تبديل مي‌كند...

باز در خبرها از دعوت سيدحسن خميني ، نوه‌ي آيت‌اله خميني (بنيان‌گذار جمهوري اسلامي) براي تحصن مردمي در مزار پدربزرگ ،‌آمده بود كه هيچ‌گاه اين خبر تأييد نشد...

باز در خبرها توبه‌نامه‌ي مسعود ده‌نمكي در خود وب‌لاگ‌اش آمد...بعدتر نويسنده‌ي آن از هك‌شدن وب‌لاگ‌اش خبر داد...

بالاترين و دنباله به نوبت خبرهاي خودرا تأييد و تكذيب مي‌كنند...پروفايل‌هاي نفوذي و ستون پنجم به‌طور جدي خبرسازي مي‌كنند...

همين‌طور خبرهايي از هك شدن يا نشدن سايت‌هاي اصلاح‌طلبان و جنگ‌هاي اينترنتي با بالا بردن ترافيك سايت‌ها و از نفس انداختن (overwhelm) پهناي باند (band width) همه از جنگ‌هايي همه‌جانبه خبر مي‌رساند...

اگر به اندازه‌ي يك صدا و سيما قدرت در دستان حكومت بوده باشد...در عوض...به اندازه‌ي تك‌تك نيروهاي پياده‌ي جنبش مردمي يك صداو سيما وجود دارد كه آنتن‌هاي‌اش به سوي هدايت‌كننده‌گان پنهان جنبش روگردانيده است...«تك»‌اي كه حتي فيلترينگ حريف آن نشد و اگر راه ويدئوها بر كانال‌هاي نويزدار مسدود مي‌شود از مجراهاي ديگري هم‌چون بلوتوث‌ها به راه خود ادامه مي‌دهد...
ميرحسين موسوي به‌درستي در بدو ورودش به انتخابات به ستادهاي مردمي اشاره كرد و گفت: «هر فرد يك ستاد»...و براي جا افتادن اين شعار صداي آمريكا و بي‌بي‌سي نيز كمك‌هاي شايان‌اي مي‌كنند...آن‌ها حتي ابائي ندارند اگر جمله‌ي ميرحسين را به‌زبان خود برگردانند و بارها تكرار كنند كه «هر مخاطب يك خبرنگار» و يا يك رسانه است...

اما آيا شايعه در جواب شايعه براي جنبش پيش رو جواب مي‌دهد؟...آيا شمايل كردن «ندا آقا سلطان» براي جنبش بدل‌هاي رسانه‌اي را در پي نخواهد داشت؟...دعوت (با ابزارهاي خاص دعوت!‌) از خانواده‌ي ندا آقا سلطان براي قاتل خواندن اغتشاش‌گران و زدودن آلوده‌گي از عصمت حكومت آيا جواب مي‌دهد؟...به نظر مي‌رسد جنگ رسانه‌ها تبديل به جنگ دروغ و دونگ‌ها شده است...براي مبارزه با دروغ آيا بايد دروغ گفت؟...اين‌روزها تنها به يك لگوي ممنوع مي‌انديشم كه يك‌طرف داستان «دروغ» را در زنجير مي‌كشيد...و طرف ديگر «دزدي» را...دزدي حريف به‌همان اندازه راست بود كه دروغ ديگري...و هردو گروه در راستي خويش دروغ‌گوترين بوده‌اند...


به نظر مي‌رسد ضامن پيروزي مردم ، حمايت بدون پيش‌شرط ديگر كشورها از بيرون باشد...آلياژ محور شرارت جورج جونيور بوش ، تعلل باراك اوباما را موجب مي‌شود تا معادلات او را بر سياست خارجي كه محوريت پيروزي او بر رقيب جمهوري‌خواه بود ،‌ برهم نزند...در نشست گروه 8 ، قلب تپنده‌ي اتحاديه‌ي اروپا ، اگرچه خواستار توقف فوري خشونت حاكميت مي‌شود اما با امضاي متن‌اي متوسط‌ الحال نشان داد كه زياد اهل خطر كردن هم ني‌ست...و گزينه‌ي تعامل با دولت احمدي‌نژاد را حتي جدي‌تر مي‌بيند...ولو اين خطر نكردن به معناي پالس‌هاي دوستانه‌ي ميرحسين نيز از ديگرسوي زمين بر حيات بيروني ايران بوده باشد و خواسته باشد از ظن فيلسوفاني حامي‌ چون ژيژك نيز كمي بكاهد...

عملاً وضعيت انتخاباتي به خروج از حاكميت بدل شده است و ميرحسين نقش رييس‌جمهوري اخراجي به ميان تماشاچيان را بازي مي‌كند كه با موبايل هدايت تيم‌اش را به عهده گرفته است و فدراسيون نمي‌خواهد مربي را به رسميت بشناسد...


جاي داستان‌هاي sci-fi فيليپ كي.ديك خيلي خيلي خالي است...


+ اين يا آن

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بدل زدن: فن‌اي كه حريف كشتي‌گير قرار است به او بزند و خودش رودست مي‌‌خورد...

** نظر اكبر گنجي راجع به دروغ

where is my wisdom?

آقاي احمدي‌نژاد گرامي...با سلام

وقتي شما چارسال پيش راي آورديد من در انتخابات شركت نكرده بودم...نه اين‌كه مثل اين آقاي شميده تحريمي بوده باشم نه...چون اطلاعي راجع به زمين و «نفرين زمين» و كلاً‌ زميني‌ها نداشتم...همان موقع هم يادم هست برخي همين آقاي شميده را خفت كردند كه حضرت‌آقا اگر شما تحريم نمي‌كرديد و به الدنگ ديگري مثل دكتر معين راي مي‌دادي الان سايه‌ي شوم شما يعني جناب دكتر بالاي سرمان نبود...ديدم عجب استدلال تخمي‌اي...ببينيد خرده برده كه با هم نداريم؟ من هم براي يك سياره‌ي ديگر هستم و بيم جان هم ندارم...اما همان‌روزها اين آقاي شميده در قالب يك دهقان فداكار ظاهر شد و گفت: بنده نام‌ام پطروس است و شغل خانواده‌گي‌مان دهقاني بوده است...همان‌روز كه كم‌كم داشت «ويزاي زمين‌»ام تمام مي‌شد ،‌ شميده حرف خوبي به من زد...گفت: مهم اين است كه به راي خودت ايمان داشته باشي و من به نداشتن راي‌ام ايمان دارم...آن‌موقع مي‌توانستم از شناس‌نامه‌ي المثني رفيق متوفايي استفاده كنم...ولي نكردم...اما يادم هست همان روزها وقتي ديدم تنها كسي‌كه از ميمون خطاب كردن شما در وب‌لاگ‌اش ناراحت بود و دل‌خوشي نداشت باز همين شميده بود...ديدم حرف حساب مي‌زند...چه‌را ايراني‌ها خيم و خرد اين مرد يعني شما را ول كرده‌اند و به ظاهرش چسبيده‌اند؟...كم‌كم با نام و ياد شما تفريح كردند...هي جوك ساختند...هي كاريكاتور كشيدند...چار سال تمام تخمه شكستند و خس‌وخاشاك‌ها را بر هم كود كردند...تا وقت انتخابات شد و همه يك‌هو دويدند به چارگوشه‌ي خانه‌هاشان ومشغول جمع كردن زباله شدند...خب معلوم است نتيجه چه بشود...يكي ساعت 8:45 دقيقه هول‌هولكي خس‌وخاشاك‌اش را توي سطل خبره‌گان انداخت...يكي 12:30 نيمه‌شب وقتي مامور بوق‌بوق‌اش را كرده بود و رفته بود هي صدا زد و هي صدا زد و آخرش مجبور شد خس‌وخاشاك را دم در خانه‌ي هم‌سايه بچپاند...شرمنده كه اين‌طور رك هستم...ولي ديدم خس‌وخاشاك‌ها بدجور به سبزي مي‌زند...بوي گند همه‌جا را فراگرفته بود و با خودم گفتم: شايد رنگ كپك نان و لجن ته استخر آب هم رنگ مورد علاقه‌ي ايراني‌هاست...پنداري اين بوي عطر شادي ملت ايران بوده است...همه‌ي خس‌وخاشاك‌ها بسته‌بندي شد...برخي هم كه دنبال بازيافت آمده بودند و تر و خشك سوا كرده بودند...با خس‌وخاشاك‌هاي سبز قاطي شدند و همه دسته شد و يك‌جا به سمت بيرون از شهر برده شد...خب بقيه‌ي فرايند كار را شما كه شهردار موفق‌اي هم بوده‌ايد به‌تر از من مي‌دانيد...قبرستان‌اي به نام قبرستان تاريخ بيرون شهر وجود دارد كه همه‌ي خس‌وخاشاك‌ها را روانه‌ي آن‌جا مي‌كنند...رنگ‌هاي مختلف‌اي هم آن‌جا هست..از رنگ سرخ بگيريد تا رنگ سياه...همه‌جور رنگ‌اي هست...
اما آقاي احمدي‌نژاد عزيز...مصدع اوقات شريف شدم تا خدمت‌تان مطلب كوتاهي عرض كنم: خس‌وخاشاك بنده‌ي سراپا سبز كه با نام راي اشتباهي روانه‌ي «سطل راي» شده است، تمام زنده‌گي‌ام بود...توي آن: سرنوشت فرزندان ايران‌زمين بود...در آن‌جا قرار بود چشم‌انداز سي‌ساله ترسيم شود...طرح ايران آباد نوشته شده بود...دل‌ام از اين مي‌سوزد چه‌را مطالبات مرا هم بايد به حساب خس‌وخاشاك بگذارند؟...در سال اصلاح الگوي مصرف آيا درست است كه اين‌طور اسراف شود و اصلاً اعتنايي به بازيافتي‌ها نشود؟...من از آقاي محتشمي‌پور مي‌خواهم اگر بنا شد از ته‌برگ‌هاي تعرفه‌ها هويت تمام صاحبان خس‌وخاشاك‌ها پيدا شود...به «طرح فردا» ها نيز توجه شود...شايد فريب‌خورده‌گان‌اي چون بنده‌ي سراپا سبز، آن‌قدر مريخي بوده‌اند كه هنوز فرق ميان صندوق راي و «صندوق پيش‌نهادات-انتقادات» را نفهميده‌اند و آخرش هم نه در اين و نه در آن كه توي سطل راي انداخته‌اند...

آقاي دكتر لطفاً به شكايت بنده در اسرع وقت رسيده‌گي فرماييد...

با سپاس فراوان: شازده كوچولو

منبع عكس:

1000 Statues from Trash in Rome

WE ARE THE WORLD

من و ميم و مادرم سليقه‌هاي بسيار نزديك به هم داريم...اما دنياي به‌شدت متفاوتي داريم...تصاويري كه ما را به هم مي‌رساند يكي‌‌ست...يكي از گره‌گاه‌هاي من و ميم و مادرم مايكل جكسن بوده است...مادر عاشق نبوغ و break dance مشهور بود كه پس از الويس پريسلي كسي اين حق را نداشت كه جاي‌اش را اشغال كند...مايكل جكسن يعني ليزا ته‌ي‌لور...مايكل جكسن يعني رونالد ريگان...مايكل جكسن يعني ليزا ماري پريسلي...مايكل جكسن يعني هيجان عجيب ميم و كودكانه‌هايي باورنكردني...مايكل نه تنها خواننده‌ي بزرگ‌سالان بود كه قهرمان كودكان نيز بود...پيتر پن هزاره‌ي سوم بود...
با رفتن ميكي دوباره خاطرات بلوغ من زنده شد...من هفده ساله بودم كه اسپرم‌هاي خودم را شناختم...همان زمان بود كه همه‌چيز زنده‌گي‌م مايكل جكسن بود...اين اعجوبه خواب و خوراك مرا گرفته بود...به در و ديوار مي‌زدم تا كارهاي او را پيدا كنم...بالش زير سر-ام يك راديوي قديمي آزمايش بود كه مدام پيچ راديو‌اش را به سمت top 20 بي‌بي‌سي ورلد سرويس مي‌گرداندم...مدت‌ها به كمين مي‌نشستم تا كاري از مايكل بشنوم...در آن‌دوران موسيقي به شدت حرام بود...دهه‌ي شصت دهه‌ي جرم سنگين موسيقي بود...دهه‌اي كه آيت‌الله خميني هنوز آن‌قدر اصلاح‌طلب ديني نشده بود كه اندكي مماشات به خرج دهد و اجازه‌ي ورود موسيقي در پيت لاس‌آنجيليز (ببخشيد اين‌طور تلفظ مي‌كنم) وطني را بدهد...هنوز مانده بود تا آن‌روز كه dangerous روي تبليغات فروش‌گاه‌هاي زنجيره‌اي رفاه اكبر شاه پخش شود...هنوز آن beat شكستن شيشه‌...آن اينترلود دينجرس نيامده بود تا دنياي همه‌مان را تسخير كند...صفحه‌هاي 33 دور Jackson's five كنار دست‌ام بود...و هنوز جرأت رفتن پشت شهرداري را نداشتم كه سوزن پيك‌آپ گرام‌ام را درست كنم...واي خدايا كنسرت هانو-فر آلمان و آن لباس فضانوردي آخرش را موبه‌مو خاطرم هست...آن‌روز سيزده به‌در بود...همه رفته بودند به باغ مجاور باغ‌چاله ، شكارگاه سابق شاه ، و من در خانه مانده بودم و كنسرت را مي‌ديدم...چه تمسخرها ديدم وقتي با بغض كنسرت‌‌هاي‌اش را سرمه‌ي چشمان مي‌كردم...نام‌اش را وقتي مسخره مي‌كردند با عصبيت سكوت مي‌كردم...

مايكل جكسن در ذهن بيمار و عقب‌مانده‌ي مذهبي سمبل فساد شده بود...من اما با او قد كشيدم...او اعتماد به نفس را به من آورد...با او بود كه نخستين‌بار عاشق شدم و با هم‌او بودم كه عشق‌ام ترك‌ام كرد...در عزاي پدرم او را مي‌شنيدم و آرام مي‌شدم...در تنهاترين تنهايي‌هاي‌ام او بود كه هم‌دم‌ام ماند و رهاي‌ام نكرد...روزي‌كه از سي‌دي‌فروش سر خيابان ايران‌زمين فول آلبوم مايكل را خريدم بي‌اختيار بغضي تمام وجودم را فراگرفت...براي همه‌ي آن محروميت‌ها كه ذره‌اي‌شان را مرجان ساتراپي در پرسپوليس‌اش آورده بود...مايكل جكسن نماد محروميت سي‌ساله‌ي من است...

دي‌شب تا حالا آن‌لاين اخبار لحظه‌به‌لحظه‌ي پشت در بيمارستان لس‌انجلس را دنبال مي‌كنم و تف بر اين روزگار مي‌اندازم و باز يادم مي‌آيد كه اكثر نوابغ‌اي كه عاشقانه با آن‌ها زيسته‌ام در دهه‌ي 40 زنده‌گي‌شان متوقف شده‌اند...

يادش به‌خير روزي‌كه با «لاي‌نل ريچي» آهنگ رويايي تمام كودكان دنيا را سرودند و دنيا را در پنجه‌ي صلح فراگرفتند...و همه يك‌صدا فرياد زدند: we are the world

حالا من مانده‌ام و «ميم‌» كه هنوز سراغ آن فيلم دوساعته‌اي را مي‌گيرد كه ccinema يك‌سال پيش پخش كرد و خاطرات همه‌مان را جراحي كرد...

روح‌اش شاد...



:WE ARE THE WORLD
The best memories I had...Michael Jackson is my surreptitious music...scary regime...I love you Mickey…"I can't stop my crying" Madonna said.
I am very shocked…I lost my talent…I lost my best pal…sorry…sorry Lisa

Thursday, June 25, 2009

وقتي شازده كوچولو روباه را اهلي كرد

دل‌ام مي‌خواهد يك يادداشت از زبان حال شازده كوچولوي مارك‌دار خودم بزنم...راستش مي‌دانيد؟ من اصولاً آلرژي به جمعيت دارم...و خودبه‌خود از روي ملاط خودم قالب مي‌گيرم...با ملاط خودم نطق شازده كوچولو را باز مي‌‌كنم...تخم كفتر من زرده‌اش فرق دارد...

خب ، شازده من مدتي كه روي زمين بوده است و خوش‌حالي ملتي را ديده است سعي داشته است در شادي زميني‌ها سهم‌اي ولو اندك داشته باشد...با كلي دونده‌گي ، از ثبت احوال شناس‌نامه گرفته است...يك اسم كاملاً ايراني هم دارد...سيد شاپور آزاد...شال شازده هم سبز شده است...اين شازده وقتي با همان شناس‌نامه راي داده است و حالا هم فهميده است راي‌اش را كسي ديگر دزديده‌ است...اين يادداشت من ، همين نامه‌ي سرگشاده‌ي شازده به احمدي‌نژاد ِاز مادر سيد است...

تا شما هم به شازده‌هاي خودتان فكر مي‌كنيد...من هم بروم اين نامه‌ي شازده كوچولو را تايپ كنم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* روباه: انسان‌ها اين حقيقت را فراموش كرده‌اند، اما تو نبايد فراموشش كني. تو تا زنده‌اي نسبت به چيزي كه اهلي كرده‌اي مسئول‌اي!

و من هنوز سخت مي‌لرزم

تو را سه‌شب پيش در خواب ديدم...كه سخت در آغوش كشيده بودم‌ات...هر دو سخت مي‌لرزيديم...دست‌ام را آرام بر موج موي طلايي‌ات كشيدم و از صورت‌ات پس زدم تا به‌تر ببينم‌ات...اما نتوانستم...نتوانستم...فقط تو را در آغوش كشيدم...سر-ام را توي گودي گردن‌ات گذاشتم و لرزيدم...

تو مادرم شده بودي و من پسرت كه مي‌گفتند وقت ملاقات تمام است...
تو خواهرم شده بودي و من در ايست‌گاه ، مضطرب ، به ساعت رفتن مي‌نگريستم...
تو دخترم شده بودي چه معصوم و من ستاره‌هاي نداشته‌ام را توي سبد قصه‌مان مي‌ريختم...

يادت هست آن‌روزها كه پلاك جنگي بر گردن مي‌آويختيم و با آن پز ‌مي‌داديم؟...
يادت هست آن‌روزها كه چپيه را روسري مي‌كرديم؟...
يادت هست آن‌روزها كه فانسقه را به كمر سفت مي‌كرديم؟...
يادت هست آن‌روزها كه پوتين به جاي كيكرز به‌پا مي‌كرديم؟...
يادت هست آن‌روزها كه شلوار خاكي‌مان را گتر مي‌انداختيم؟...


چه‌ صادقانه...چه‌ عاشقانه نوشته‌اي...


سر-ام هنوز بر گودي گردن‌ات و من هنوز سخت مي‌لرزم...

Wednesday, June 24, 2009

مرد تي‌شرتي

دي‌شب من جاي باطبي عزيز بسيار ابراز شرمنده‌گي توي دل‌ام كردم...

مرد تي‌شرتي عزيز ، خيلي سعي مي‌كرد تحليل كند...اين مجري شوخ ظالم ما هم نبايد از او مي‌پرسيد...

احمد آقا ! كم‌تر وب‌لاگ بخوان و كم‌تر به حرف اين و آن گوش بده...راست‌اش را بگو: اولين‌بار مدل ملوك‌الطوايف‌اي را از كجا خواندي كه ام‌شب در تفسير خبر گفتي: «طوايف‌الملوكي»؟...هان؟...

احمد خان ! يك‌كمي بد ني‌ست از اين ملت هماره تحليل‌گر بيرون بكشيم...زشت ني‌ست بعد اين‌همه سال ، همان حرف‌هاي شاطران نان‌وايي‌ها و مجاهدت‌هاي توي صف نان‌وايي‌ها را تكرار كنيم و بگوييم: دموكراسي بر اساس مناسبات فرهنگي هركشور به‌وجود مي‌آيد؟...نه خودمان‌ايم...موج سبز ما كه همين زمزمه‌هاي‌شان را به عنوان نماينده‌شان در آن تله‌وزيون عريض و مريض مي‌آوري...آيا همان معترضين صفوف طويل نان‌وايي‌ها نيستند؟...شرمنده‌ي گل روي‌ات...نگذار اين تصوير خوني روي تي‌شرت رفيق‌ات خط-خطي شود...

پشت هيچ‌ستان جايي‌ست...

شايد فقط من هم‌چين توافق نظري با شاعر مورد علاقه‌ام دارم...شايد هم كسان ديگري هم باشند...در هر صورت براي من فرقي ندارد...چون من سهراب را رند زمانه مي‌بينم...سهراب سپهري به نظر من دقيقاً به خال زده ‌است...وقتي با اختيار تمام مي‌گويد: مسجدي دور از آب...بي‌دليل و برحسب خوش‌آهنگي نمي‌آورد و يا به قول حضرت شفيعي كدكني (با تقليد از ابرمرد شعر) بر اساس يك جدول ضرب عمل نمي‌كند...«هو-هو»ي صوفيانه‌ي سهراب در كلمه كلمه‌اش موج برمي‌دارد و رقص غم‌بارش به اعتبار همين سفيدي محض است كه همين خلاء به اشتباه «شعر سفيد» ترجمه كرده‌اند...اين blank verse و اين خلاء‌گوني را...كه ته‌اش به آن خلاء و سپيدي شرقي مي‌رسد...به همان هيچ مثبت نيچه‌اي...به همان «هيچ‌»هاي عزيز پرويز تناولي...به همان بوم حي و حاضر براي نقش انداختن...به همان لوح پاك و مبرّاي كودك مي‌رسند...به همان نامه‌ي نانوشته مي‌رسند...
براي من سهراب آن‌قدر از فضاي منفي قاب‌هاي‌اش استادانه استفاده مي‌كند كه براي باور كردن حرف‌هاي‌ام بايد فقط بروي سراغ يادداشت‌هاي روزانه‌اش...آن‌وقت است كه حيرت مي‌كني...آن‌وقت است كه ترديدهاي شاعر و آستانه‌ي او را در خط-خطي‌هاي‌اش مي‌يابي...سهراب سپهري به تو اجازه‌ي بسيار مي‌‌دهد تا راجع به زنده‌گي او تخيل كني...بعد از «صادق هدايت» تنها كسي كه عاشقانه و بسي بسيار بس راجع به زنده‌گي‌اش تخيل كرده‌ام همين سهراب هميشه عزيز بوده است...


من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله‌ي مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هواي خنك استغنا
تا شب خيس محبت رفتم
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق
رفتم ، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صداي پر تنهايي
چيزها ديدم در روي زمين
كودكي ديدم ماه را بو مي‌كرد
قفسي بي‌در ديدم كه در آن روشني پرپر مي‌زد
نردباني كه از آن عشق مي‌رفت به بام ملكوت
من زني را ديدم نور در هاون مي‌كوبيد
ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود
من گدايي ديدم در‌‌به‌در مي‌رفت آواز چكاوك مي‌خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي‌برد نماز
بره‌اي را ديدم بادبادك ميخورد
من الاغ‌اي ديدم ينجه را مي‌فهميد
در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير
شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن مي‌گفت شما
من كتابي ديدم واژه‌هاي‌اش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم از جنس بهار
موزه‌اي ديدم دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيه‌اي نوميد كوزه‌اي ديدم لبريز سوال
قاطري ديدم بارش انشا
اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال
عارف‌اي ديدم بارش تننا ها يا هو
من قطاري ديدم روشنايي مي‌برد
من قطاري ديدم فقه مي‌برد و چه سنگين مي‌رفت
من قطاري ديدم كه سياست مي‌برد و چه خالي مي‌رفت
من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري مي‌برد
و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود


صداي پاي آب

Tuesday, June 23, 2009

* عبور از بحران

** اين مطلب براي برادر حسين شريعت‌مداري ني‌ست...مختص خس‌وخاشاك‌هاست...استفاده‌ي آن در روزنامه‌هاي ارزشي حرام مي‌باشد...

از من مي‌پرسند چه‌را در تجمعات شركت نمي‌كني؟...به وضوح مي‌گويم: اين حركت مردمي را از اساس قبول ندارم...اعتقادي ندارم براي چيزي كه ابدا در به‌وجود آمدن آن سهم‌اي نداشته‌ام ذره‌اي هزينه بدهم...اساساً اين حركت مردمي را بدون مطالبات مي‌دانم و هزينه‌هاي آن‌را به شدت عوامانه و در سطح نازل مي‌دانم و حاضر نيستم آش كشك خاله‌م بشود...

به دوست‌هاي‌ام بارها از سابقه‌ي خودم از دوران سربازي گفته‌ام...جايي‌كه من سرباز بودم و قرار بود سرمان را ، كه ظاهراً بي‌خاصيت‌ترين عضو هم همين‌جاست ، ببازيم... جايي‌كه من سرباز بودم يكي از حساس‌ترين مكان‌هاي نظامي كشور بود...در آن‌جا هم تخلفات قانوني چشم‌گير بود...اما مي‌ديدم مطالبات‌اي وجود ندارد و فقط گلايه هست و گلايه...همه فقط غرغر مي‌كردند...همه بدون آن‌كه بدانند در پي چه هستند فقط به فرمانده فحش مي‌دادند...اما من در آن‌جا از همين عالي‌ترين مقام به «نظارت بازرسي» شكايت بردم و اگرچه شكايت من هيچ نتيجه‌اي نداشت اما از راه‌كار قانوني نوشته‌شده‌ي خودم استفاده كردم ، بدون آن‌كه آزار و اذيت‌اي هم بشوم (تنها بابت شكايت از مقام عالي آن‌جا توبيخ شفاهي شدم) چون دست‌ام از بابت قانون پر بود عليه‌ام كاري نتوانستند بكنند...و مطمئن باشيد اگر تعداد شاكيان بيش‌تر مي‌شد نتيجه هم مي‌گرفتم...ولي خب خايه‌ها هميشه پس كله‌ها بوده‌است و فقط ادعاي‌مان كون خر را پاره مي‌كند...اما در عوض زماني‌كه در جاي‌گاه خودم بودم هيچ باج‌اي نه به سرباز و نه درجه‌دارش مي‌دادم و تنها شعارم اين بود: مايي كه از تخلف فرمانده گلايه داريم و حتي حاضر نيستيم بابت‌اش به مراجع بالاتر از او شكايت قانوني ببريم و از تنها امكان قانوني خود استفاده كنيم...بايد هم فقط بنشينيم غرغر بكنيم...اين‌ها به‌كنار...تازه خودمان كه گلايه بر تخلفات قانوني مقام بالا و اصلاً خود سيستم داريم حاضر به رعايت همين تتمه‌ي قانون هم نيستيم...كه خب بله نتيجه، معلوم و مشهود بود...بارها به خايه‌مالي و زيرآب‌زني و نفاق متهم شدم...گرچه تمام اين اتهامات متوجه همين هم‌خدمتي‌هاي گرامي بنده بود نه من...حالا هم حاضر نيستم قاطي موج سبزي بشوم كه از اساس هپروتي است و نمي‌داند بابت چي فحش مي‌دهد...فقط يك كلمه به نام آزادي ياد گرفته كه هي بلغور مي‌كند...يك‌بار به «راي مرا پس بده» گلايه دارد...فردا روز مشت محكم‌اش را در سكوت‌اش خفه مي‌كند و هيس هيس راه مي‌اندازد...بله...متأسفانه تا نخواهيم بفهميم مشكل بزرگ ملت گرامي نداشتن شعور شهروندي است همين هپروتي‌بازي‌ها هم ادامه خواهد داشت...در ثاني اصولاً خود «نفاق» را در اين تشبث به روحيه‌ي جمع مي‌بينم...من‌كه ذره‌اي آن ره‌بر دوزاري جنبش سبز را قبول ندارم چه‌را بايد زير بيرق‌اش سينه‌ي پس گرفتن راي‌ام را بزنم؟...من نه تنها گلايه‌اي از نتيجه ندارم هيچ، خوش‌حال هم هستم كه از اتهام دوستان ِدوست ِدوست ِخودم نيز روسفيد بيرون آمديم كه مي‌گفتند كروبي آمده تا راي موسوي‌چي‌ها را بشكند...خب الحمدلله راي كروبي و رضايي را هم حاضريم دودستي تقديم آن‌ها كنيم...
من به نوبه خودم هيچ شكايتي بر تقلب ندارم...وقتي مي‌بينم قرار است در دل جماعتي متقلب سينه بزنم و شعار سر بدهم كه خودش بايكوت رسانه‌اي مي‌كند...عملاً خودي و غيرخودي بازي در مي‌آورد...ره‌برش نامه‌ي مشترك با يكي ديگر مي‌نويسد و خط‌كشي بازي راه مي‌اندازد...
تازه چس‌ناله‌ هم دارند كه تله‌وزيون دست احمدي‌نژاد است...خب به سلامتي بي‌بي‌سي هم كه با حضور جغله‌هاي موسوي‌چي كه ديگر در يد قدرت آن‌هاست...ديگر گلايه از چه دارند نمي‌دانم...فقط نفرماييد كه توهم مي‌بافم كه خنده‌ام مي‌گيرد...چون هيچ‌كس به اندازه‌ي بنده اين شبكه‌ها را ماني‌تور نمي‌كند...اتحاد ، زماني معنا دارد كه هدف مشترك باشد و اصلاً معلوم باشد در پي چه كوفتي هستيم...فقط از اين ناراحت‌ام كه نمي‌دانم فردا روز چه‌كسي قرار است جواب اين خون‌ها را بدهد!...همين شما كه براي نداها گريه‌هاي مكارانه سر مي‌دهيد؟...به‌جاي آن‌كه به دنبال شهادت و مفاهيم كس‌خلانه‌ي مذهبي براي رسيدن به خواسته‌تان باشيد...و ته ِته‌اش هولوگرام «يك يا حسين تا ميرحسين» را به‌مفهوم همان وحدت متقلبانه‌تان يعني «الله اكبر» تحجرانه خويش بزنيد...به‌تر است پيش از هرگونه مزايده و مناقصه در تاريكي، همين فردا بنشينيد سر ميز طويل تعامل و تفاهم و آرامش رويايي خويش و از ضيافت پيروزي كيفور بشويد...بدانيد كه بنده به عنوان يك راي ناچيز هيچ خواسته‌اي از شمايان ندارم و حساب‌ام را از شما سوا كرده‌ام...ما را به خير شما هيچ حاجت ني‌ست...شر-اش هم براي خودتان...انشاء‌الله هاشمي بزرگه همه‌ي شمايان را زير عباي گل و گشادش خواهد گرفت و به سرمنزل مقصود خواهد رساند...انشاء‌الله...

خاطرتان جمع اين اختيار از خودم را هنوز دارم كه بر فجايع انساني اشك بريزم و تف‌اي نثار «جمهوري جور» كنم...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* عنواني‌ست كه شيخ اكبر هاشمي بهرماني به خاطرات خود داده است...

** انشاء‌الله چارسال ديگر وعده‌ي ما ستاد نوكران واقعي اصلاحات در كنار برادر حسين شريعت‌مداري و مسيح مهاجري و مسعود ده‌نمكي و عبدالحسين الله كرم و ... و برادر عزيزمان سيد علم‌دار ميرخليل گورباچوف...ببخشيد...ميرحسين موسوي
.
.
.
من خيلي از خداداد عزيزي كه تقريباً منفور همه شده ‌است خوش‌ام مي‌آيد...تيتري به نقل از او ديدم كه خيلي به دل‌ام چسبيد...خواستم تيتر نوشته‌ام را آن بكنم كه ديدم بي‌خيال ، مي‌گذارم به اختيار خواننده‌گان:

قول مي‌دهم تيم ايران را با قراداد 5ا ساله به جام جهاني 2024 ببرم...

m like media

آل احمد مي‌گفت پاي هيچ عهدنامه‌ي ننگين‌اي امضاي هيچ آخوندي ني‌ست...بي‌آن‌كه بر محل اعراب اين نكته‌ي نغز سيد انگشت بگذارم و با فرض صحت چنين مدعايي ، جمهوري آخوندي اسلامي در طول تاريخ پربار خود قريب به اكثر كنوان‌سيون‌ها و قطع‌نامه‌ها و پيمان‌نامه‌هاي خوش‌نام جهاني از جمله حقوق بشر را امضاء كرده‌است كه قريب اكثر آن‌ها را نيز زير پاي گذاشته است...اگر هيچ آخوندي دست‌اش به امضاي هيچ عهدنامه‌ي ننگين‌اي آلوده نبوده است اما با نغض امضاهاي خود صدق گفتار خود را بارها و بارها زير پاي گذاشته است...چنين است تحريم‌ها و نگاه‌هاي هيولاوش به دولت و مردمان ايران درطول سي سال چنان‌كه با وجود عناصر مؤثر ايراني در سازمان عريض و طويل گوگل باز هم از محروميت‌هاي آنان مصون نبوده‌ايم...

سال‌ها بود به‌خاطر حضور پكيح‌هاي باكيفيت و كانال‌هاي تله‌ويزيوني اروپايي حرفه‌اي هم‌چون TPS فرانسه و يا POLSAT لهستان ، هات‌برد عملاً به سلطان ديگر satellite-ها تبديل شده بود...اما با وجود هكرهاي حرفه‌اي و شكستن encoding كانال‌ها و دست‌رسي آسان كشورهاي جهان سوم به آن‌ها از جمله ايران به مرور اين پكيج‌ها نيز از هات‌برد رخت بر بستند...حُسن هات‌برد براي مخاطب ايراني در پوشش قوي (strong beam) آن در كشور بود چنان‌كه مشهور بود با ديش‌هاي با شعاع 80 و يا 90 سانتي‌متر‌ و نيز در حياط خانه‌ها ، كانال‌هاي مربوطه را به سهولت دريافت مي‌كند و خانواده‌ها ديگر نگراني بابت جاسازي در پشت‌بام‌ها و نگراني از لو رفتن و برخورد قانوني با آن‌ها نداشتند...اما با كوچ پكيج‌هاي پربيننده و حرفه‌اي عملاً هات‌برد به قبرستان كانال‌هاي تن‌فروشان و كانال‌هاي محلي و سمساري‌ها بدل شد...نيم‌چه اعتباري هم اگر اين ماه‌واره تا به امروز براي خود داشته است فقط از صدقه سري شبكه‌هايي حرفه‌اي از جمله cnn و bbc و voa ، zdf و arte بودند كه هم‌چنان به‌صورت راي‌گان در دست‌رس بوده‌اند...اما درست از يك ماه قبل از انتخابات شبكه‌ي مشهور cnn يعني پس از پوشش لحظه‌به‌لحظه‌ي انتخابات آمريكا دست‌رسي راي‌گان آن نيز ، پا پس كشيد و چنان‌نكه ام‌روز نيز از جرايد و خبرگزاري‌ها از پوشش لحظه‌به‌لحظه‌ي آن شبكه‌ي معظم خبر مي‌رسد، باز امكان دست‌رسي وجود ندارد...حال جور خلاء رسانه‌‌هاي آزاد و بي‌طرف را طبعاً شبكه‌هايي هم‌چون bbcpersian بايد بكشند...كه آن‌هم با ادبيات غالب بريتانيا كه سهل را ثقيل مي‌نمايد و ثقيل را راحت‌الحلقوم و آن‌چنان در لغات باكره چنگ مي‌اندازد كه شرت‌اش دربيايد...
تو گويي فقط مشكل انتخابات تبريك نگفتن رقبا بوده ‌است و مدتي كارشناسان محترم روي همين نكته‌ي بليغ انگشت مي‌گذارند...كه البته پوشش لحظه‌به‌لحظه‌ي صادق صباوار و اعتبار غلط‌-انداز اين رسانه‌ي معظم فقط بنده را به ياد وب‌لاگ‌هاي الكي اسم‌دركرده مي‌اندازد، بدبختانه تنها مرجع رسمي همين بي‌بي‌سي مي‌شود كه آن‌هم در تله‌ي آف‌سايد گير مي‌كند و با فركانس‌هاي معيوب خنثي مي‌‌شود و از اخته‌گي نيز مي‌افتد و به همان مخنث‌اي‌ش رضايت مي‌دهيم...رقيب بي‌كلك ، voa ، هم آخرين نفس‌اش را در تفسير خبر چالنگي شوخ‌طبع مي‌زند و زرت‌اش را نمي‌خواهد به اين راحتي قمسور كند...پس تا اين‌لحظه يك شبكه براي مرجع آزاد و تحليل‌هاي درست و نگاه منصف و چشم‌انداز دقيق براي من باقي مي‌ماند و آن شبكه‌ي معظم « الجزيره » است كه خب من چيزي از عربي‌اش نمي‌دانم و به همان زبان آشناي خودم بسنده مي‌كنم كه انصافاً مجريان مسلط و گزارش‌گران دقيق‌اي هم دارد...دوست عرب‌ام از العربيه نيز تمجيدهايي غيرحرفه‌اي داشت...كه بعيد مي‌دانم نسخه بدل و خواهرزاده‌ي voa منبع موثق و دقيقي باشد؛ اگر آن مثل قديمي را به‌ياد آوريم كه بچه‌ي حلال‌زاده به دائي‌اش مي‌رود...مگر اين‌كه آن شبكه هم مانند ديگر رسانه‌هاي بي‌گانه حرام‌زاده باشد...

مخلص كلام اين‌كه مُرديم از بس‌كه ما را كشتند...مرديم از بس‌كه بي‌رسانه‌ مانديم...اگر رسانه به همين تصاوير موبايل‌هاست و breaking news سر ميدان فاطمي و سبزي دور گردن حاج ابوالقاسم فردوسي‌است كه خب بنده تسليم‌ام...اگر هم به تحليل‌هاي آب‌دوغ‌خياري نسخه ايراني bbc است كه باز هم دست‌هايم بالاست...وگرنه ما را به همان خير الجزيره بس باشد...في‌الحال...

بازي با كلمات؟...گريزان از اصوات

اين‌روزها كلمات‌اي وحشيانه و هم‌چون داغ ننگ از ديگر رسانه‌ها به چشم‌ و گوش‌ام اصابت مي‌كنند...كلمات‌اي نظير:

tear gas ، water cannon ، protester ، demonstration ، respect ، supreme leader ، legal action ، unrest ، accused ، disperse ، eye-witness و بالاخره بارها و بارها Neda Agha Soltan

Monday, June 22, 2009

ادامه نخواهد داشت

شنبه 6 دسامبر سال 2008 حوالي ساعت 10 شب دو پليس گشت مستقر در خيابان مركزي و ميدان اكزارچياي مركز آتن با چند جوان در آن ساعت شب درگيري لفظي پيدا مي‌كنند...در هنگام جر و بحث با پليس يكي از آن‌ها هفت‌تير خودش را بيرون مي‌كشد و دوبار گلوله‌اي به سوي جوان 16 ساله‌اي با نام الكساندر گريگوروپولس شليك مي‌كند. قرباني بلافاصله به بيمارستان اوانجليس منتقل مي‌شود...به گفته‌ي شاهدان عيني پليس مورد نظر پيش از شليك به جوان حين حواله دادن به آلت تناسلي‌اش به او فحش نيز نثار كرده است...شهردار شهر هنوز چشم بر هم نگذاشته است كه توفاني يونان را فرامي‌گيرد و شهر به اشغال يونانيان خشم‌گين درمي‌آيد...پليس ضد شورش وارد عمل مي‌شود...پس از دست‌گيري يك تن از ميان جمع درگيري به دانش‌گاه پلي‌تكنيك نيز كشيده مي‌شود...شمار زيادي به تخريب ساختمان‌هاي پليس و بانك‌ها مي‌پردازند...وسعت تخريب‌ها و آتش‌سوزي‌ها هر روز بيش‌تر مي‌شود...مردمي كه سال‌هاي 1967 تا 1974 دركابوس حكومت سرهنگان به كودتاگري «ژرژ پاپادوپولوس» به سر مي‌بردند ، طاقت چنين ظلمي از سوي مقامي نظامي ندارند...واكنش مردم مثال‌زدني است...گاز اشك‌آور پليس هم اثري ندارد...سه دانش‌گاه اقتصاد و پانتئون و حقوق تعطيل مي‌شود...تحصنات و تظاهرات بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شود...چندين بانك در آتش مي‌سوزند...محله‌ي مشهور اگناتيا به تصرف مردم در مي‌آيد و سنگر‌بندي مي‌شود...

لحظه به لحظه از پيوستن شهرهايي چون شهرهاي چانيا ، كوموتيني ، زانتي ، سه‌ره‌س ، اسپارتا ، الكساندرپوليس و وولوس ،‌ يانه‌نا و ايركليو ...بر روي تلكس‌هاي خبري گزارش مي‌شود...
دو وزير استعفا مي‌دهند...نخست‌وزير نمي‌پذيرد...دست‌گيري‌ها لحظه‌به‌لحظه افزوده مي‌شود...

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

آن‌چه كه اين‌روزها از عزيزان سرزمين‌ام مي‌بينم...سرفرازي در برابر ديده‌گان دنياي خواب‌آلود است...تك‌تك هم‌ وطنان‌ام را مي‌بينم كه به جاي سرب و باتون...به‌جاي گاز فلفل و خون...به جاي نعره و ناسزا تنها به دوربين‌هاي كوچك موبايل‌هاي خود پناه برده‌اند تا نشان دهند از لحظه‌لحظه‌ي كشتن‌شان...از دمادم زخم‌اي كه بر تن‌شان نقر مي‌زنند...دوربين‌هاي كوچك...دستان لرزان...چشمان هراسان...و تكمه‌اي كه فقط مي‌گويد: record...واي بر تو اگر در اين قاب كژ و كوژ به فضاحت ثبت شده باشي...واي بر تو...كاش روزي برسد كه بتوان تمام قاب‌هاي پريشان و لرزان را بي‌هيچ نظم گرافيك‌...بي‌هيچ زحمت سينماتوگرافيك...بي‌هيچ تفسير تدوين...بي‌هيچ حس موسيقايي نشان آينده‌گان داد...تا از اين حيثيت ِمدامْ پامال شده...تنها ذره‌اي اعاده شود...واي اگر اين «هم‌صفي چكمه و نعلين» ثبت شود...واي بر تو...واي بر تو...

من نمي‌دانم قاتل ندا آقا سلطان چه‌گونه مي‌خوابد؟...آري ندا آرام جان داد...ولي ما پر پر شديم از ديدن آن نگاه وق‌زده...آن چشمان رك‌زده...آن حس منجمد از تمناي ماندن...
من نمي‌دانم قاتلان اين‌شب‌ها چه‌گونه مي‌خوابند؟...قاتل‌اي كه اين شب‌ها همه تصوير سرب به سينه‌ نشانده‌اش را مي‌بينند و هاي هاي مي‌گريند...قاتل‌اي كه چه سينه‌ها را سوزاند...واي بر تو...واي بر تو...

آن‌چه كه اين‌روزها از عزيزان سرزمين‌ام مي‌بينم...چشمان بي‌زار از مرگ است...چشمان چشم‌انتظار است...چشمان نخوابيده است...
.
.
.
نمونه‌اي از خروار

Sunday, June 21, 2009

اي يار ما عيّار ما

تاريخ نشان داده است كه قهرمانان به همان اندازه كه محبوب ملت‌اي بوده‌اند منفور نخبه‌گان‌اي نيز بوده‌اند...و به همان اندازه ، وارون آن بعدتر اتفاق افتاده است: در نظر ملت، قهرمان سابق چنان منفور شده‌ است كه حالا درپناه نخبه‌گان است...واي به حال چنين ملت‌اي كه در پاندول حب و بغض گرفتار است...
ضمانت حضور در صف خوب‌ها كه با يك دست بردن بر سوراخ بيني باطل مي‌شود و به‌سرعت به صف بدها مي‌پيوندي و براي اخذ جواز ورود به خوب‌ها بايد شبيه عروسك‌هاي چوبي دست‌فروش‌ها دست‌به‌سينه مي‌شدي...يك آن خوب بودي و يك آن بد...با سابقه‌ي چنين ملت‌اي معلوم است سرانجام خوبي نخواهد داشت...معلوم است كه سال‌هاي سال توي سر-اش مي‌كوبند كه چه‌را «هر» از «بر» تشخيص نمي‌دهي...معلوم است كه فرقي ميان والدين و فرزندان نمي‌بيني..معلوم است كه به‌راحتي بر سلامت دِماغ‌اش شك مي‌بري...
.
.
.
سال‌هاست كه با خودم تكرار مي‌كنم: كدام به كدام اعتبارمي‌دهد؟...اگر صفت جاي‌اش را به موصوف بدهد و موصوف صفت بشود چه بلايي سر صفت مي‌آيد؟...سگ اصحاب كهف آن‌چنان بزرگي يافت كه نام «كنعان» ِ‌آدم-بده برده نمي‌شود كه مثلاً goofy سگ خمار ياران غار را مدام مي‌شنوي و مي‌خواني...چنان‌كه ذوالفقار علي را بيش‌ از خود علي مي‌‌‌شنوي...چنان‌كه، العياذ بالله و بلاتشبيه، اصلاحات بي نام محمد خاتمي ميسور ني‌ست و بي‌چهره‌ي make up-‌اي سيد مقدور نمي‌باشد...
.
.
.
چه رسالت‌ سختي دارند اين مردم...آن‌جا كه «زر» به كمك مي‌آيد تا «تزوير» را كله‌پا كند اما «زور» نمي‌گذارد...چه سخت مي‌شود وقتي تماشاچي، نقش‌‌ها را گم مي‌كند...چه سخت مي‌شود وقتي «زر» از «زور» و «تزوير» بخواهد جدا شود...چه سخت‌تر مي‌شود وقتي «زور» ، دست «تزوير» را براي بقاي خويش بالا مي‌برد...راست گفته‌اند: بقاي بر ميت به شرط اذن مراجع ذي‌صلاح جايز است...راست گفته‌اند...شايد امروز نوبت خاك شدن زرهاي زيرخاكي‌ست...زيراكه زر «اصحاب خفته» را به ثمن سيم هم نمي‌‌برند...
.
.
.
وقتي «محك» را بازار عوض كند تو كه هيچ، «گوهري» هم هيچ است...زيراكه بازار به ضرورت صرّاف ، تصرّف مي‌كند...

Saturday, June 20, 2009

انبارگرداني

عارف سرگردان را مي‌گويند آن‌قدر نياموخت كه رداي ترسا بر تن كند...كليساي ارتدوكس او را در حد يك پير دير شايد مي‌پذيرفت...اما اين مرد شوريده چنان از آلت‌اش براي زنان شيفته مايه مي‌گرفت كه چشمان الكساندرا را نيز افسون كرد چنان‌كه ملكه، شفاي عاجل ملت را در گروي نه اصلاحات الكساندر دوم كه در پيش‌گويي او مي‌ديد...چنان‌كه بعدتر ملت روس نيز سقوط امپراتوري خانواده‌ي رومانوف را زير سر او مي‌ديد...

هنوز بر جادوي چشمان خواب‌انگيز روستازاده‌ي پكروفزكوي سيبري قصه‌ها مي‌گويند...اين مرد خداي آس و پاس، ‌روزي كج‌كول بر شانه‌هاي فراخ خويش افكند و زادگاه‌اش را به سوي سن پيترزبورگ ترك كرد...اين خواب‌نماي بزرگ راهي پاي‌تخت شد تا الكسي ، وارث تاج و تخت ، را درمان كند و خواب خويش را برملت شوريده راست كند...درمان خون‌ريزي هموفيلي الكسي فقط در جادوي چشمان او نفهته بود...هم‌او كه پيش‌تر دستان مريم باكره تن‌اش را متبرك كرده بود...

معجزه‌ي دعاي مرد خدا كارگر شد...طولي نكشيد كه عارف زن‌باره امين دربار شد...او حال تئوريسين سلطنت نيز بود...كار به آن‌جا كشيد كه نزديكان دربار نيز ديگر دخالت‌هاي خالصانه‌ي مرد رذل خدا را تاب نياوردند...هركس تلاش مي‌كرد تا با مستندات خود ، انبوه تزويرهاي مرد ساده‌دل را بر تزار افشا كند...اما نمك چشمان او طعم آش بي‌رمق سلطنت بود...ملكه تزارينا عشق و شهوت را در ركاب التزام او آويخت...طلسم دوام خاندان ، در چشمان رنگ‌به‌رنگ پير روس بود...

كم‌كم خود او نيز به توطئه‌هاي اطرافيان آگاه شده بود...در آخرين نامه‌اي كه گريگوري راسپوتين به تزار مي‌نويسد دو راه از فرجام جان خويش پيش روي آينده‌ي روس مي‌گذارد...اگر به دست برادران دهقان روس يعني همان مريدان و همان مومنان به وي كشته مي‌شد تزار را هراسي نبايد مي‌بود...اما اگر دست اشرافيان و ملتزمان تزار به خون او آلوده مي‌شد، تباهي ، روسيه را فرامي‌گرفت و برادر برادر را مي‌كشت و تخم نفرت بر همه‌جا پراكنده مي‌شد...و اين بلا تا 25 سال بعد ادامه مي‌يافت..

« تزار سرزمين روسيه! اگر صداي زنگ را شنيدي و دريافتي گرگوري كشته شده بدان كه ؛ اگر خويشاوندان‌ات مرا كشته باشند همه خانواده‌ات، يعني تك‌تك فرزندان و اقوام‌ات تا دو سال ديگر به هلاكت مي‌رسند. به دست ملت روسيه كشته مي‌شوند...مرا مي‌كشند. ديگر جزء زنده‌گان نيستم. دعا كن. دعا كن، قوي باش، به خانواده سعادت‌مندت بينديش. (7 دسامبر 1916) »

23 روز بعد ، راسپوتين به دست خويشان تزار نيكلاي دوم كشته شد.

19 ماه پس از قتل راسپوتين امپراتوري تزار با قتل تزار و هم‌سرش به ره‌بري لنين كله‌پا شد...

امروز تنها چيزي كه از راسپوتين به‌جاي مانده است آلت بسيار بزرگ و راست‌كردار اوست كه در موزه‌ي دانش جنسي روسيه و در انظار به‌نمايش گذارده‌اند تا مردم روس ، تاريخ قيام ِراستين خويش را از نزديك‌تر مرور كنند..

و نيز اين‌جا

Friday, June 19, 2009

* من قطاري ديدم فقه مي‌برد و چه سنگين مي‌رفت

حكومت اسلامي نيز همانند ليبراليسم‌اي كه فوكوياما معتقد است خودش خودش را تا به‌امروز بارها بازيافته است...
حكومت اسلامي هم‌واره با هم‌ياري مخالفان خود مخالف خود را از سر راه برداشته است...بياييد سوار بر قطاري بشويم و با هم به تونل تاريخ بروم:

ابتدا دولت موقت يعني دولت مهندسان...دولت مذهبي‌هاي اصلاح‌طلب...بر سر كار آمد...حكومت از طريق آنان ملي‌گرايان را به سكوت وا داشت...اما در كنار آن ، چپ‌گرايان را به كارشكني واداشت...دولت موقت كله‌پا شد...دولت بني‌صدر تتمه‌ي ملي‌گرايي و نظام متكي بر اقتصاد توحيدي و آغازه‌ي نظام كوپني بود...اما بني‌صدر از خودش عبور كرد...اگرچه او به‌هم‌ياري مجاهدين چپ‌گرا و نهضت آزادي ملي‌گرا در پي گسترش قلم‌روي خود عليه نظام توتاليتر رو به‌ رشد بود...اما حكومت اسلامي در زير سايه‌ي فره‌ي خداي‌گاني ، حزب جمهوري اسلامي را هم‌چون قارچ‌اي سمي مقابل‌اش علم كرد...مؤسس حزب يك روحاني بنيادگراي ذوب در ولايت امر ِ«اما» تحصيل‌كرده‌ي نظام سكولار غربي بود...اين روحاني با انگليسي دست‌وپاشكسته‌اش مقابل بني‌صدربا دو دكتري ايستاد ــ باز هم در زير سايه‌ي ره‌بري...بني‌صدر با ذكر الله اكبر كله‌پا شد...حزب جمهوري اما به‌فرمان ره‌بري قدرت‌اش كم و كم‌تر و درنهايت با انفجاري كله‌پا شد...فردي برآمده از همان حزب رييس جمهور شد...احساس شد او نيز در پي گسترش قلم‌روي اختيارات خويش است...پس در برابر اين فرد ، نخست‌وزيري ، 8 سال ايستاد كه فرمان از آقازاده‌ي ره‌بر مي‌گرفت...نخست‌وزير به همت رييس جمهور و ره‌بري در سايه كله‌پا شد...حزب توده در اين فاصله جذب و سپس حذف شد...توابين حكومتي ، ‌اصول‌گرايان‌اي دوآتشه شدند...مجاهيدن خلق ، آن ياران ديرپاي نظام و ولايي‌هاي التقاطي ، شخم خوردند و فله‌اي از دم تيغ گذشتند...سال 67 ،‌ ره‌بر در آستانه‌‌ي رحلت‌اي جان‌گداز بود...پچ‌پچه‌هاي لويي جرگه...ثقيفه...و بزرگان نظام براي فردا در همه‌جا مي‌پيچيد...سرطان امام جدي بود...8 سال جنگ بهانه‌ي خوبي براي هرس علف‌هاي هرز شد...با يك تير بر چند نشان متمركز شدند...با مرگ ره‌بر، رييس جمهوري قدرت را به دست گرفت...بخش بزرگي از بدنه‌ي ره‌بري ِسابق تصفيه و درو شد...خط امام دو تكه شد و بر دو خط موازي ايستاد و هم‌چنان خطوط راه قطار فقه‌اي‌ شد كه مردمي را به تنگ آورده بود...مردم‌اي منفعل اما هميشه «فعل معين»...مردم‌اي معترض با حضور ميليوني در بهشت‌زهراي كشته‌گان خود و در پي به تخت نشاندن امام خويش...مردم‌اي كه پيش‌تر خون‌بهاي مشروطيت را ، در شاه‌اي صغير دانست و با كف و كيل و هلهله بر بام‌ خانه‌هاشان به استقبال او شتافتند...مردم‌اي كه بر بن جمهوريت «مير»پنج ، سلطنت پهلوي را نشاند...مردم‌اي كه شاه تاجدار پهلوي با كف و كيل و هلهله از تخت راند ، امام معمم بر منبر زرين خويش نشاند...
اگر بليط قطار برلين-پيترزبورگ ِ لنين يك‌سره بود...اما هم‌واره بليط قطارهاي حاكمان ايران در ايست‌گاه‌هاي متروكه باطل شده است...همان مردم‌اي كه قريب يك دهه بعد براي همان امام جبار، بارگاه ملكوتي فرآهم آورد...و ظريف‌اي را به همان جباريت توصيه كرد...اينك همان مردم بر همان بام خانه‌هاشان با بانگ الله اكبر ظريف خويش را از خويش مي‌راند...غافل از آن‌كه هنوز صداي گام‌هاي سنگين تتق تتق قطار فقه شنيده مي‌شود...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سهراب سپهري

سركوب و سازش

نشریه ای آلمانی از من پرسید که موسوی با رای مردم و با تظاهرات خیاباتی چه خواهد کرد؟

گفتم: سیاست اعلام شده تا کنونی ستاد موسوی: ادامه تظاهرات خیابانی تا ابطال انتخابات، نشانه ای است بر آن که گردانندگان اصلی ستاد او اطمینان دارند که می توانند مردم معترض را کنترل کرده و از سمت گیری تظاهرات خیابانی به سوی خواست ها و شعارهای بیرون از چارچوب نظام جلوگیری کنند یا شاید معترضان چنین خواست هائی را در سر ندارند. طبقه متوسط ایران، به رغم فقرا و تهی دستان، از رادیکالیزم و رفتارهای ردایکال پرهیز می کند. حتی در آمارهای اعلام شده، موسوی اکثریت را در تهران به دست آورده و 19 میلیون رای در ایران رقمی جدی و بالا است.

اما کنترل مردمی خشمگین، که به حق یا ناحق، به دزدیده شدن آراء خود باور دارند، آسان نیست به ویژه آن که رقیب نیز از حمایت بخش هائی از مردم در تهران و بخش عظیمی در شهرستان ها برخوردار است و نهادهای امنیتی و نظامی می کوشند تا با تحریک جماعت معترض آنان را به کاری ترغیب کنند که سرکوب خشن را توجیه کند

گفتم: اگر تحقق خواست اصلی ائتلاف رفسنجانی، موسوی، خاتمی و گروهی از همکاران تاثیرگذار اما متفاوت آنان: کنار زدن احمدی نژاد، ممکن نباشد راه برای سازش باز می شود. در این سازش کنترل انحصاری چند وزارتخانه و نهاد مهم اقتصادی در دست خانواده رفسنجانی باقی می ماند، افشا و تعقیب پرونده قضائی خانواده و باند رفسنجانی،حربه مهم احمدی نژاد در مبارزه با او، متوقف می شود، موسوی آینده سیاسی خود و بخت گزیده شدن به عنوان وکیل اول تهران و نامزدی در انتخابات بعدی حفظ می کند و..

اما نگفتم که اگر سازشی از این دست رخ دهد بر جوانانی باید گریست که در تظاهرات کشته و زندانی شدند و بر انبوه جوانانی که تلخکامی و رنج سرخوردگی را تجربه خواهند کرد . سازشی از این دست، که اعتماد انبوهی از مردم را از اصلاح طلبان مذهبی و نظام انتخاباتی ایران سلب می کند، در شکل و محتوای مبارزات آینده آنان برای آزادی تاثیری مهم خواهد داشت.

گفتم: اگر کنترل تظاهرات خیابانی به دلیل سرکوب خشن یا رها شدن جماعت معترض از مدیریت ستاد موسوی از دست برود و شعارهائی فراتر از شعارهای این ستاد مطرح شود یا سرکوب خشن در کار آید، موجی از ناامیدی و سرخوردگی به بار آمده و سلطنت ترس در ذهن مردم، که تا حدی فروریخته است، به تخت اقتدار باز می گردد.

با این همه و فراتر از این گفته ها می خواهم که در آن جا و در میان مردم معترض باشم. در میان کسانی که شعارهائی چون آزادی زندانی سیاسی و حقوق بشر را نیز مطرح می کنند،(هرچند صدای ضعیف آنان در میان صدای قدرتمند هواداران موسوی به گوش نمی رسد). می خواهم بیبنم که غیبت، یا دستکم غیبت خبری، روشنفکران مستقلی که از هیچ جناح حکومتی حمایت نمی کنند، در حوادث اخیر نشانه چیست؟ آیا اینان نیز در وطن خود در تبعید اند؟

حسرت نبودن در جائی که باید باشی، زخم غیبت در زمانی که «حضور»، هستی تو را معنا می کند، بازگشتن به تاریخی که تو را از آن اخراج کرده اند، «عشق جوانی» که «پیرانه سر» بیدار می شود و تو را به توی گم شده فرامی خواند، زخمی است که هیچ مرهمی آن را تسکین نمی دهد.


فرج سركوهي / بي‌بي‌سي فارسي

میوه تو عزا طعم نداره

آدورنو سخت بر خود ‌لرزيد و گفت: پس از آشوويتس شاعري يعني كشك...

يكي مرا فقط خلاص كند...

حسين ِعلي پس از مرگ پسرش گفت: از اين پس خاك بر سر عالم...

يكي مرا فقط خلاص كند...

من اما سال‌هاست چيزي ندارم كه از دست دهم...

يكي مرا فقط خلاص كند...

عزيزان مرا در «شاعر»انه‌ترين لحظات از من گرفتند...

يكي مرا فقط خلاص كند...

پس نه لحظه‌ام هم‌پاي آشوويتس اوست...

نه شاعري مي‌دانم وقتي خوان به‌خون نشسته‌ام ، انفال كفتاران است...

آه...نه!

من به‌راستي شاعر ني‌ام...

آشوويتس از آن شما...

يكي مرا فقط خلاص كند...

زبان باردار طعم‌اي نمي‌چشد از ميوه‌ي ممنوعه...

يكي مرا فقط خلاص كند...

آزادي در زبان پارسي فقط يعني «خلاصي»...چه دردي از اين بالاتر...

يكي مرا فقط خلاص كند...

* میوه تو عزا طعم نداره

يكي مرا فقط خلاص كند...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
تكه‌اي از ديالوگ فيلم قيصر

سينه‌ام سنگين است

تمام راه‌ها انگار بايد به قوه‌ي شهود ختم بشود...چشمان‌ام را مي‌بندم و به سختي از عمق جان‌ام نفس دردآلودي به ريه‌هاي‌ام فرو مي‌برم و به فردا مي‌انديشم...

صداهاي گنگ‌اي مي‌شنوم...سينه‌ام سنگيني مي‌كند...پلك راست‌ام روي چشم‌ام افتاده‌ است...مي‌خواهم دست راست‌ام را به عادت هميشه‌گي بلند كنم و جلوي چشم‌ام را كمي بمالم...اما دست‌ راست‌ام بلند نمي‌شود...متوجه مي‌شوم به پشت افتاده‌ام...انگار سفت به كف چيزي ميخ شده‌ام...آن‌قدر سنگين‌ام كه تكان نمي‌توانم بخورم...صداها واضح‌تر مي‌شود...سينه‌ام سنگين‌تر شده است و دهان‌ام را چيزي شور پر كرده ‌است...تف مي‌كنم...چيزي نمي‌بينم...كمي سرفه مي‌كنم تا سر سينه ام سبك‌تر شود...مايع لزج سرخ‌رنگي فشه مي‌زند...صداها واضح‌تر مي‌شود...حالا ديگر احساس مي‌كنم بدن‌ام سخت گزگز مي‌كند...كرخت‌اي دردآلودي در تن‌ام لحظه‌به‌لحظه منتشر مي‌شود و همه‌ي تن‌ام را فرا مي‌گيرد...صداها واضح‌تر مي‌شود...باز سرفه مي‌كنم و خون فشه مي‌زند از گوشه‌ي گلوي‌ام...صدا واضح‌تر مي‌شود...زني ريز مي‌گريد...صدا را مي‌شناسم...صداي شهرزاد من است...حالا مي‌بينم‌اش...تار و ناروشن...صورت‌اش را به چشمان‌ام مي‌چسباند و سوزناك مي‌گويد: چيزي‌‌ات‌ نمي‌شود...
شهرزاد دستي بر صورت‌ام مي‌كشد و مي‌گويد: عزيزكم...تو ديگر چه‌را؟...

حتي شهرزاد هم باورش نمي‌شود...او نيز نمي‌داند درست روي صفحه‌ي عددي جادويي كاغذ تمام كرده‌ام...روي عدد شناس‌نامه‌ام...او نيز نمي‌داند كه براي خريد كاغذ مي‌رفتم...او نيز از كتاب زنده‌گي‌نامه‌ي من چيزي نمي‌داند...

شهرزاد ريز مي‌گريد...خون از حنجره‌ام فشه مي‌زند...دست چپ‌ام را بلند مي‌كنم...دوست دارم عدد دو را نشان‌اش بدهم...اين رمز من و اوست براي يك نخ سيگار...شهرزاد پاكت 57 را از جيب‌اش درمي‌آورد و نخ آخرش را كنج لب‌ام مي‌گذارد و عدد 57 خيلي زيبا مچاله مي‌شود و از پنجره به بيرون پرتاب مي‌شود...هيچ تكان‌هاي ماشين را حس نمي‌كنم...ديگر هيچ دردي ندارم..دور حنجره‌ام روسري نيل‌گون شهرزادم گره خورده است...شهرزاد مي‌خندد و مي‌گويد: ديدي تو هم ناخواسته سبز شدي؟...با انگشت بي‌حس‌ام در فضاي تهي بالاي سر-ام مي‌نويسم: وه كه چه سبز سرخ‌اي! و به اين‌كه من هم كور رنگ‌ام مي‌خنديم...هر دو...مي‌خنديم...حالا همه رنگ‌ها سبز است...آبي سبز است...سرخ سبز است...حالا تابلوي آفتاب‌گردان ون‌گوف نازنين هم سبز است...روسري نيل‌گون شهرزاد هم سبز است...

صداها دوباره گنگ و گنگ‌تر مي‌شود...صداي مردي در گوش‌ام طنين مي‌اندازد كه خيلي قاطع مي‌گويد: مسووليت عواقب بعدي به عهده‌ي..ديگر حوصله‌ي شنيدن هم ندارم...صدا گنگ و گنگ‌تر مي‌شود و من تنها تصويري كه به‌خاطر مي‌آورم شماره‌‌ي شناس‌نامه‌‌اي‌ست كه جلد سرخ دارد...

مي‌نويسم و بازهم مي‌نويسم


Thursday, June 18, 2009

نافرماني زدني

اين عكسي كه در پست قبلي كار شد يكي از تيراندازهايي بوده است كه از شانس درخشان‌اش در قاب رسانه‌ها گير افتاده است و در پرونده‌ي آشغال‌كله‌اي مثل اميرفرشاد ابراهيمي قرار گرفته‌است...

اين حضرت مستطاب ، ابراهيمي ، اوج رذالت خودش را نشان داده است و نشاني منزل فرد مورد نظرش و فضاي تهديد خانواده‌‌ي او را ، با اين كار پلشت خود ، فراهم كرده است...من نمي‌دانم كدام گوساله‌اي به اين حضرت مستطاب مدرك دكتري داده است...صد رحمت به دكتر كردان...
اين حضرت مستطاب روحيه‌ي رذل بسيجي خودش را ترك نكرده است و فقط به سوراخ سمبه‌ي زنده‌گي آدم‌ها علاقه دارد...فكر كنيد در آستانه‌ي انقلابي ديگر ايشان رييس كميته‌ي حقيقت‌ياب بشود...چه جنايت‌ها كه با همين پرونده‌بازي‌هاي‌اش مرتكب نخواهد شد...تف به ذات هم‌چين آدم‌هايي!

صدا صداي ملائك...صدا صداي صفير گلوله

خطاب اين يادداشت فقط به خس و خاشاك‌هاست...و استفاده آن در هر مطبوعه‌‌ي فخيمه‌‌ي دولت كريمه‌ي آن عالي‌جاه از جمله كيهان و اقمارش ممنوع مي‌باشد...


راستش را بخواهيد هم به فرجام اين تجمعات خوش‌بين‌ام هم آثار نگراني از دل آن مي‌بارد...هم اين‌كه به علت نبود اطلاعات همه گيح هستيم و نمي‌دانيم اين تجمعات صددرصد سازماندهي شده از كجا آب مي‌خورد هم مي‌شود به منگنه‌ي ايجاد شده خوش‌بين بود و گفت: به درك...از هرجا هست خوش است...اما حقيقت‌‌اش آثار بدي هم در اين چندروزه مشاهده كرده‌ام...نظر خودم را راجع به ابلهانه بودن تجمع در نمازجمعه نوشته‌ام...اما اگر قرار باشد ايده‌ي پوشيدن رنگ سياه از سوي تيم كروبي دل‌خوري بچه‌هاي موسوي و تحريم زيرلفظ-اي هواداران او را در پي داشته باشد و از آن‌طرف بچه‌هاي كروبي هم به تلافي بخواهند در تجمعات بچه‌هاي موسوي شركت نكنند كه اين‌جا هم مي‌نويسم در ِهرچه جنبش ، خيزش ، حركت يا هرچيزي شبيه به اين را ، كه آن‌ هم «ريموت كنترلي»‌ست ، بايد گل گرفت...
اين از من...
اما دل‌خوري من از بايكوت رسانه‌اي كروبي و بي‌رمق جلوه داده بيانيه‌هاي كروبي و بيانيه‌ي مشترك موسوي و خاتمي به شوراي امنيت كه انگار كروبي بوق بوده است اين وسط و نشان از اتحاد عالي موسوي‌چي‌ها دارد هم‌چنان به جاي خود باقي‌ست...راستش انگار سفره‌اي پهن شده براي خودي‌ها و قرار است از ته‌مانده‌ هاي اين خوان به خون نشسته به ياران كروبي هم چيزكي بماسد...اين اظهر من‌الشمس است و اگر قرار بر اين بازي كثيف باشد از حالا مي‌گويم: سرانجام اين حركت به اصطلاح مردمي به گه كشيده خواهد شد...

اجازه بدهيد خيال‌تان را راحت كنم: با اين سطح شعور مردم‌اي كه در اين سال‌ها بنده ديده‌ام...حتي به ديده‌ي اغماض...اين حركت به اصطلاح خودجوش كه خيلي هم عالي سازماندهي مي‌شود و يك پارچه‌گي رسانه‌هاي برون‌مرزي در پوشش خبري آن‌ها خيلي تابلو است ، حكايت از چيز ديگري دارد...


يك‌نمونه از وسعت ديد مردم را در همين داستان تيراندازي از بالاي ساختمان گردان 117 عاشورا به دقت بررسي كردم...جالب بود براي من كه با وجود حضور فيزيكي هر شاهد ماجرا ، كه مدعي بود در چند قدمي حادثه هم بوده است و خدا به دادش رسيده وگرنه الان جزو شهدا بوده است، با اين حال همه‌گي يك «زاويه ديد خبري» داشتند...همه هم از يك ساختمان ناشناس (با آن تابلوي به آن بزرگي) مي‌گفتند...همه از همان تهييج ناگهاني مردم به سوي ساختمان و تله مي‌‌گفتند...فقط يكي از انبار پتو بودن آنجا گفت...همين و بس...ولي همه با يك لحن واحد خبري ديده بودند!!!...مثل يك تلكس خبري كه تنظيم نشده توي تمام خبرگزاري‌ها كار شود و روزنامه‌ها عيناً از روي آن كپي كنند...هيچ‌كس انگار لحن به‌خصوصي نداشت...همه يك‌جور «خبري‌شده» به اين حادثه نگريسته بودند...«بلوار جناح» هم براي من جالب بود...خيلي‌ها هنوز فرق بلوار و اتوبان و خيابان را نمي‌دانستند...و فقط يك نام «جناح» را در اين تنظيم خبر خود داشتند...

اين از وسعت ديد كپي برابر اصل ملت شريف ايران...
.
.
.
اين‌روزها فقط به فيلم «بازي» ديويد فينچر مي‌انديشم...گويي اين ملت همه در حال «بازي درماني» هستند...

دائي جان ناپولئون؟...زهي خيال باطل...
.
.
.
دوستي گفته‌است مگر صدا هم گلو را مي‌آزارد؟...مي‌نويسم اتفاقا چه‌را...مي‌آزارد چون مي‌خراشد...

اگر صدا بر جان گوش بنشيند مي‌خراشد سينه‌ها را و صداي در گوش حبس مانده در حلقوم رسوب مي‌كند..لعاب لزجي مي‌اندازد از حجم سكوت و يك‌باره به‌سمت عربده هجوم مي‌برد...و در نهايت گلو را مي‌خراشد...

Wednesday, June 17, 2009

الله اكبر

بايد اجتماعات را به سمت مجلس كشاند...بايد نماينده‌گان را به سوي تغيير قانون انتخابات ره‌نمون كرد...بايد فكري اساسي به حال حكم حكومتي كرد...

مردم نيز بايد هوشيار باشند كه بر مركب دين سوار نشوند كه خوب مي‌دانند جاي راكب و مركب خوب تغيير مي‌كند...اگر قرار بود الله اكبر حاجت بدهد 30 سال حاجت ما را خوب داد...الله اكبري كه بيمه‌ي سينه‌هاي سپرشده در مقابل آماج گلوله‌ها بود...الله ‌اكبري كه خشم انقلابي‌ براي قلع و قمع فرزندان ما بود...مراقب باشيد نماز جمعه قرار ني‌ست از حلقوم الله اكبر وزير شعار پاسخ داده شود...

مرحبا بر شجريان گرامي كه نشان داد شرافت را كجا بايد خرج كند...و خاطره آن استعفاي شجاعانه از راديو را دوباره در ما زنده كرد...او با ظرافت انگشت بر حنجره‌ي زخمي سي‌ساله‌ي خود نهاد و نخواست صداي خس‌وخاشاكي‌اش گلوي حاكمان را آزار بدهد...دست مريزاد

كدخدا! افشا كن افشا كن


دوستان، به گمان‌شان تا به‌حال خوش‌بينانه و حتي دست‌مال ‌به‌‌دست تحليل كرده بودم...اما بگذاريد اين‌بار از يك فضاي آشنا و دل‌خوش‌كنك‌تر براي شما بنويسم و آن‌هم موج سركوب‌هاي پس از آرامش است...

فعلاً ذهن‌ها و چشم‌ها به دنبال دهان ره‌بري‌ست و با يكي از ابلهانه‌ترين طرح‌ها يعني حضور در نمازجمعه قرار است موج سبز مكزيكي راه بيفتد...انگار‌ كه دوربين‌هاي نمازجمعه اين اجازه را مي‌دهند...انگار كه مأموران حفاظت نمازجمعه پذيراي اين رنگ‌ها هستند...انگار كه قرار است اگر هم توافق‌اي بشود به نفع موج باشد...كاش اين خوش‌بين‌ها متوجه بودند كه هميشه برنده‌ي اين بازي، بايد كدخدا باشد...چك و چانه هم ندارد...حالا بگرديد دنبال كم‌ترين هزينه‌ي توافق بر سر به‌كرسي نشستن حرف ره‌بري...هميشه ياد كدخدامنشي باشيد...پس كار را از اين‌كه هست بدتر نكنيد...

ملت ما از شدت حجم آرشيو و ديتاي بالا و كم‌بود مقدار R.A.M موجود ( به‌قول معروف: نكشيدن)، هرچه‌قدر كه هارد ِبالايي هم داشته باشند (هارد بالا: سعه‌ي صدر بالا) باز چون رَم موجود پايين است، هارد راه‌به‌راه مي‌پرد و ملت به آرشيو ديگر دست‌رسي نخواهند داشت...ياد آن شاه‌كار ره‌بري بيفتيد...ياد آن «دشمن نجيب»...من ديگر چيزي نمي‌نويسم...قضاوت با خود شما...اما بد ني‌ست اين هارد BAD SECTOR را گه‌گاه partition كنيد...بد ني‌ست اطلاعات پريده را تا جايي‌كه مي‌توان ، آن‌ها كه WEAK نيستند و STRONG هستند را RECOVERY كنيد...

از سرنوشت بني‌صدر درس بگيريد...اين هش‌دار را هم رفسنجاني هم بهزاد نبوي داده بودند...يعني همه بر سر داشتن كدخدا توافق دارند...آن‌وقت شما ملت عزيز ديگر چه‌را معناي اين‌ حرف به اين ساده‌گي را نمي‌خواهيد بفهميد...وقتي توافق بر سر مباني‌ است ديگر جنگ بر سر چي‌ست؟
بني‌صدر براي به‌كرسي نشاندن دموكراسي در فكر ايجاد «ده‌ياري» به‌جاي « بيت كدخدامنشي » بود كه آخرش هم در پوشش يك افسر گريخت و شايع كردند زن‌پوش گريخت...

آرشيو‌خواني

آرشيو‌خواني هرچند از لابه‌لاي اصوات مزاحم

فاعتبروا يا اولي الابصار.

Tuesday, June 16, 2009

اجازه هست؟

با خودم مي‌گويم چه بد شده است آدم‌هاي خوش‌قلم را توي اين وب‌لاگ‌ستان كم‌تر مي‌شناسم وقتي مي‌بينم يكي از دوستان‌ام اين‌قدر عالي نوشته است...و من تعداد اين دوستان را كم‌تر مي‌شناسم...مثلاً فكر مي‌كنم دوست هلندي‌ام ، « miss old » ذهن خلاق‌اي دارد براي دنياي استعاري مورد علاقه‌ام كه مرا ناخودآگاه ياد رومن پولانسكي مي‌اندازد...با همان لحن ِته‌خطي ِسرد ِاميدوار ! اما نمي‌نويسد و شايد دوست ندارد نوشته‌هاش را نشان‌ام بدهد...مثلاً همين حامد الف. كه اگر كمي شلخته‌گي تعمدي را كنار بگذارد مي‌توان نوشته‌اش را توي چشم خيلي از اين وب‌لاگ‌هاي در پيت با مخاطب بالا زد...اما چه كنم كه تعداد اين دوستان كم است و من هم عجالتاً‌ بايد با تك‌توك رو شده از زير دستان اين دوستان‌ام حال كنم...مثل اين داستان بي‌نظير آبنوس كه رو‌نويسي مي‌كنم:


ما که از اول با هم خوب نبودیم

یعنی همان هفته‌ی اول ترم اول که بنا شد دو نفری با هم یک دیالوگ حاضر کنیم. ترم سه رفتیم درس استاد رو حذف کردیم. یک جورهایی از دید ما توهین کرده بود به همین سیفُل، پا شده بودم با بساطم از کلاس زده بودم و بیرون و بعد بقیه و کلاس تعطیل شد و واحد حذف شد و از این قلدربازی ها. به من می‌گفت دخترک. ولی هرجا پیدام می‌شد بلند بلند اَخ و تف می‌کرد که باز این اومد. معمولا مستقیم با هم حرف نمی‌زدیم، همیشه حرف‌هاش را می‌داد بچه‌های دیگه، من هم جواب‌هام را می‌دادم بچه‌های دیگه، توی روی خودم می‌گفت: من رو با این دهن به دهن نکنین هرجا به هم می‌رسیدیم طور مثلا بدی می‌گفت: به تو سلام یاد ندادن؟ من لج می‌کردم. سلام نمی‌کردم. دور و برش می‌پلکیدم هرقدر می‌خواستم که هی بگوید اه ... این. می‌شد که بلند می‌شد می‌رفت چون من بودم یا جا عوض می‌کرد که کنار هم نباشیم. فقط سر یک چیز مستقیم با من حرف می‌زد و آن هم فروید بود. که کم بود.

اگر من می‌پرسیدم این اهل کجاست؟ با لهجه‌ی اهوازی می‌گفت بچه ی آمل‌ام. می‌گفتم برادر داره؟ می‌گفت 12 تا خواهر دارم. هیچ‌وقت راست نمی‌گفت به من. نه فهمیدم راست راستی بچه‌ی کجاست نه فهمیدم چند ساله ست. نه فهمیدم عاقبت سربازی رفته یا فرزند شهید بوده و معاف شده. این اواخر پشت سرم برای کنکور ارشد می‌خواند. می‌گفتم کنکور می‌دی؟ جواب سربالا می‌داد. می‌گفت سلام یادت ندادن؟ سلام نمی‌کردم. می‌گفت جلوی من نشین. جلوش می‌شستم. نق می‌زد. می‌گفت دخترک ِ بیب. همین بود همیشه.

آخرین‌باری که حرف زدیم حرف انتخابات بود. نمی‌گفت به کی رای می‌ده و من رو برای دلایل‌ام و انتخاب‌ام مسخره می‌کرد. می‌گفت برو دوباره بخون جزوه‌هاتو. آخرین‌بار تقریبا بحث کردیم. از کلاس که بیرون می‌رفتم گفتم اول دلیل بیار. پشت سرم از فاصله‌ی دوری آمد. وسط راهرو داد زد یک سوال پرسید. شاید گفت مثلا بریم ایرج چای بخوریم؟ یادم نیست. یادم رفته.

به‌هم که می‌رسیدیم شیرین اوه اوه می‌گفت که یعنی باز شروع شد. سگ و گربه.

اول هفته آمد تهران، از مریم جزوه گرفت برای امتحان سه شنبه. مریم می‌گفت توی شلوغی ونک زنگ زد گفت اینجا جلوی چشم‌ام دختره رو زدن. زیاد زدن.

یکی از بچه‌ها می‌گفت وقتی با باتوم و لگد می‌زدن، فریاد می‌زده: یا زهرا


منبع: آبنوس

جاهايي دوست داشتم طوري ديگر مي‌نوشتم...(ببخشيد)...مي‌نوشت...با اين‌حال، اين داستان عالي را با لذت توي وب‌لاگ‌ام رونويسي مي‌كنم تا فكر كنم خودم نوشته‌ام و سطرهايي خودم افزوده‌ام يا كاسته‌ام و يا فعل‌اي به‌اختيار خويش فعال كرده‌ام...تا بيش‌تر كيف كنم...

اجازه هست اين يادداشت را يك داستان عالي بخوانم؟ اجازه هست؟

تاكتيك‌ها

‌روز‌به‌روز هدايت دو تيم پيچيده‌تر مي‌شود...اعضاي دو گروه با دوري از هرگونه حركت فردي و آوان‌توريست‌اي درخدمت تيم هستند...حركات لحظه به لحظه جذاب‌تر مي‌شوند...هر دو گروه سعي بر آن دارند تا در ابعاد حركت مردم زياد اغراق نشود...صدا و سيما هوشمندانه نسبت به تعداد كشته‌ها خبررساني مي‌كند و با لحن‌اي معتدل از كنار آن مي‌گذرد...ره‌بران گروه‌هاي مردمي نيز از كشته‌ها و زخمي‌هاي خود نشانه‌اي براي جريحه‌دار كردن احساسات و شور گرفتن استفاده نمي‌كنند...آن‌ها سعي دارند حركت به سوي جنوب شهرها كشيده نشود...چون به پاي‌گاه‌هاي احساسي نزديك‌تر خواهند شد...و انسجام گروه‌ها ديگر ممكن نخواهد بود...از آن‌طرف لحن حركات گروه حاميان نظام نيز حساب‌شده‌تر از پيش مي‌شود...آن‌ها پيش از قرار گرفتن معترضان در ميدان ولي‌عصر، ميدان را اشغال آرام مي‌كنند...و گروه مردمي درعوض تاكتيك را به سمت ميدان ونك به پاتك تبديل مي‌كند...حضور خاموش در اطراف صدا وسيما و پيام ميرحسين مبني بر استقبال از گفت‌گوي زنده در تله‌ويزيون نشان از يك مديريت از راه دور هوش‌مند دارد...دست‌گيري سراسري براي شناسايي مغز متفكر گروه مردمي و از طرفي سكوت هوش‌مندانه هاشمي رفسنجاني بازي را هيجاني‌تر كرده است...هم‌چنان تكل‌ها و توي پاي بازي‌كن خط حمله رفتن نيز مشاهده مي‌شود...داور بازي هنوز دست به كارت نشده است...دفاع چندلايه‌ي گروه مردمي بازي را جذاب‌تر كرده است...ره‌بر تيزهوش نظام يك پاس معركه به سوي شوراي نگه‌بان مي‌دهد...شوراي نگه‌بان اما خوب از پاس به سوي هاف‌بك آگاه است...او نيز با ادبياتي فوق‌العاده حساب‌شده پاس ره‌بر را دوباره به سوي خودش مي‌فرستد...آيت‌الله جنتي رييس شوراي نگه‌بان ضمن برشمردن وظايف قانوني شورا بر «لبيك گفتن» به اوامر ره‌بري نيز اشاره دارد و از پيامدهاي احتمالي تصميمات آينده رفع مسووليت مي‌كند...نخبه‌گان و حاميان پيشين انتخابات سخت مشغول آناليز بازي هستند...هر دو گروه سعي دارند انرژي بازي‌كن‌هاي خود را هوش‌مندانه تقسيم كنند...
براي روزهاي آتي فقط به تعويض‌هاي سرنوشت‌ساز مي‌انديشم...

گل شب بيست و يك

هنوز معتقدم به‌ترين بازي كه وضعيت ايران را مي‌تواند ترسيم مي‌كند و كاربردش هم‌پاي نمودار jane (جيني) است كه قرار است ظاهراً 10 درصدهاي طبقات بالا و پايين اجتماع را با نزديكي و دوري به‌هم ، نسبت‌هاي توزيع عادلانه را اعلام كند...درست به همان‌گونه بازي « گل يا پوچ » نيز قرار است تمام تخمين‌هاي ما را برملا كند...

بگذاريد تجربيات خودم را از اين بازي منتقل كنم:

در بازي گل يا پوچ به تناسب تعداد دست‌ها ، بازي آسان‌تر مي‌شود...يعني هرچه تعداد دست بيش‌تر باشد كار راحت‌تر مي‌شود...درصد پوچ زدن دست‌اي بالا مي‌رود و به‌مرور روند ترتيب پر شدن دست‌ها دست «استاد بازي» مي‌آيد...مثلاً در گروه‌ مقابل دست‌اي كه آن‌ها را پر مي‌كند ، يا همان استاد، دوست دارد يك نظم ناشناخته بين خودشان توزيع كند...استاد گروه مقابل كه بي‌خود نام استاد را نگرفته است وظيفه‌ي كشف اين نظم را دارد...اعضاي گروه فقط مأمور ردگيري دست‌ها و بازي‌هاي با هم را دارند...ممكن است در اين حين بازي‌كن گروه خودت بخواهد يك‌ضرب ، دست‌اي را برملا كند و بي‌آن‌كه به بقيه پوچ بدهد دست پر را برملا كند...در اين‌جا وظيفه‌ي استاد اين است كه نمودار جيني و نحوه‌ي توزيع گل را مرور كند و عدالت را بررسي كند...آيا احتمال پر بودن آن دست وجود دارد يا خير؟...در برخي بازي‌ها استاد دو دستي پر مي‌كند و حريف را با دست‌اي كه بالا يا پايين بوده است بازي مي‌دهد...اما ترفند قديمي ديگري در اين جا وجود دارد...دستي‌كه معمولاً انگشتان بسته‌تري دارد پر ني‌ست...و سعي دارد ناخودآگاه تظاهر به پر بودن كند...پس انگشتان ميل به جمع شدن بيش‌تر دارد...اما من از تاكتيك ديگري استفاده مي‌كنم و آن روان‌شناسي چشم‌هاست....معمولاً ميزان تنگي و گشادي مردمك چشم بازي‌كن تعيين‌كننده است...اما بارها نيز شده است كه روان‌شناسي مردمك چشم به دليل عصبي بودن بازي‌كن و يا بيماري جواب نداده است...در اين‌جا از حربه‌ي نهايي استفاده مي‌كنم و آن رجوع به قوه‌ي شهودي استاد است...در اين‌جا من استاد كافي‌ست نفس عميق‌اي بكشم و تنها به نقطه‌ي بي‌انتهاي رو‌به‌روي خود خيره شوم...بازي‌كن خود‌به‌خود فركانس‌هايي از خود به سوي شاخك‌هاي من مي‌فرستد...

با خودم مي‌انديشم ، براي تحليل اوضاع كشورم كي نوبت قوه‌ي شهودي‌ام مي‌رسد؟...
هنوز اندكي براي هوش ره‌بري و بازي‌سازي رفسنجاني «حساب ِمانده» دارم...كي آن‌ها هم خرج مي‌شود؟

از خودم مي‌پرسم كي «گل شب بيست و يك» مي‌شود؟

انساني ، مطلقاً انساني

در روزگار انحطاط ، خاتمي هم حتي مخالف خود را برنتافت و گفت: آدم باشيد...و تهديد كرد از سالن سخن‌راني‌اش بيرون مي‌كند...
مراقب باشيد با آنان‌كه به آدميت‌شان شك داريد آدم‌وار تا كنيد...خاتمي كه سلسله‌جنبان آزادي بود گندم‌ها تناول كرد...شما كه ديگر خشم و خروش خويش را تنگ احقاق حقوق خويش گذاشته‌ايد سهل است بيابان‌ها...
مراقب جنايت‌هايي به‌مراتب بدتر و غير انساني‌تر با نام انتقام و تلافي باشيد...

Monday, June 15, 2009

اميرخان ، نترس

زمان صدرات ميرحسين موسوي با مادرم زنده‌گي مي‌كردم...در آن‌‌ دوران سياه و مخوف به بهانه‌ي اكتشاف خانه‌هاي تيمي با فرمان تاريخي امام و به‌ياري كميته‌هاي ثارالله...به خانه‌ها شب و نيمه‌شب يورش مي‌بردند و محله‌به‌محله نزديك و نزديك‌تر مي‌شدند...چهره‌ي مرده‌ي مادرم ديدني بود...ضربان قلبم با ديدن چهره‌اش بالا مي‌رفت...اين زن از چه مي‌ترسيد؟...هر روز خبر يورش به خانه‌اي به گوش مي‌رسيد...و آخرين خبر...يورش به خانه‌ي هم‌كار پدرم...يورش نيمه‌شب از درب پشتي...و زن‌اي كه تا پايان عمر ديوانه و پريشان ماند...ماموران با پوتين به خانه‌ها مي‌ريختند...حرمت فرش‌هايي كه پاهاي برهنه ميزبان خداي‌شان بودند ،‌مي‌شكستند و سجاده گل‌‌گون مي‌كردند و به‌ياد پروردگار خويش سجده‌ي شكر بر اين حكومت عدل و داد مي‌بردند...ماموران اما هرآن‌چه بود غارت مي‌كردند...حتي هنوز داشتن كتاب ماكسيم گوركي ، با همان الگوي كهنه‌ي ساواك ، هنوز جرم داشت...اما جهل نيز بارها به كمك مي‌آمد...ماموران مخلص و ذوب در ولايت امر ، كه به ظاهر تنها در انتصاب اوامر دخالت داشت و همه‌چيز تفكيك بود ، تنها به نام‌هاي آشنا خو گرفته بودند...و در اين ميان كتاب‌اي بود از «علي‌ مير‌ فطروس» كه داشتن‌اش كم از حكم مرگ نداشت...به‌شرط آن‌كه مامورگرامي هم مي‌شناخت، كه تنها نوار مغناطيسي كاست‌هاي فيلم‌كوچك T-7 هم‌سايه را مي‌شناخت كه از لاي رخت‌چرك‌ها بيرون مي‌كشيدش كه فقط با آن فيلم‌هاي « ابرام تاتليس» مي‌ديدي و ته ِته‌اش با «شعله‌» و «سنگام» نرد عشق مي‌باختي...در آن هنگامه كس اگر «حلاج» مير فطروس را مي‌شناخت يعني با كتاب‌خوانان دم‌خور بود...كه لابه‌لاي صفحات موسيقي ِ بي‌گرام ، مانده بود و پيش‌تر دست روزگار سوزن پيك‌آپ‌اش را به‌قهر شكانده بود و حالا فقط صفحات 45 دور «علي نظري» و «حسن شجاعي» و «مهوش خدابيامرز» و «داوود مقامي نور‌ به‌ قبر باريده» فقط رد جاپاهاي گلي پوتين را يادگار داشت و مادر در اين فاصله فقط برگه‌هاي پاسور بابا را ريز ريز مي‌كرد و توي چاه زير زمين مي‌ريخت...و آن‌ها فقط گويا به دنبال خشاب پر بودند و «سه‌راهي‌»هاي دكوري روي رف‌ها و آن تپانچه‌ي سر پر بابا بزرگ كه به حكم چخوف نازنين بايد روزي شليك مي‌شد فقط مد نظر داشتند...كس اگر اما حلاج ميرفطروس را مي‌شناخت يعني پيوند عميق طناب دار يك چريك را با فرمان تاريخي امام نيز مي فهميد...اما او تنها به يك پرسش بسنده مي‌كرد...اين كتاب چي‌ست؟...و توي رند با دهان‌ات صداي ساز نداف را بلند مي‌كردي و زنبورك‌‌اي تم پدرخوانده‌ را در گوش پاس‌دار وظيفه قربان‌علي يوسفي صادره از كوه‌هاي شا‌دقلي‌‌خان به رنج هزارساله‌ات مي‌نواختي و مي‌گفتي: حلاج يعني اين...او توجيه مي‌شد و مادر اشك بر پهناي صورت‌اش «هاه» مي‌كرد و دل‌ات مي‌خواست مادر را به جبران سال‌ها هراس در آغوش بگيري...

من فرزند چنين هراسي هستم...

جمهوريت

اكبر گنجي:

هميشه در جمهوری اسلامی ايران «جمهوريت» تحت الشعاع بوده است، زيرا سلطه ای که اصل ولايت فقيه بر قانون اساسی اين نظام دارد، اساسا اجازه مردم سالاری به مفهوم مدرن را نمی دهد.

اين طور نبوده که دردوره آقای خامنه ای يا دوره های پيشين، جمهوريت حضور داشته و اکنون از بين رفته باشد بلکه اين جمهوريت هميشه پايمال شده است.

تئوريسين ولايت مطلقه فقيه، آقای خمينی بود و اين اصل را وارد قانون اساسی کرد. اتفاقا درآن زمان يکی از مخالفان اين اصل آقای خامنه ای بود که نامه ای در اين باره نوشت و آقای خمينی با او برخورد کرد.

همان نيروهايی که امروز مشکل را درک می کنند، آن روز از تئوری ولايت فقيه دفاع کردند و حالا می بينند چه بلايی سر کشور آمده است.

آقای خمينی در نامه های خود نوشت که ولی فقيه می تواند حتی نماز و روزه مردم را هم اگر تشخيص دهد تعطيل کند و در واقع دين را تابع قدرت سياسی کرد.

حال آقای خامنه ای که در آن زمان با اين تئوری مخالف بود، وقتی رهبر شد به نحو احسن به همان تئوری عمل مي کند. مطابق اين اصل اختيارات ولی فقيه به هيچ چيز محدود و محصور نمی شود و هر چيزی مشروعيت خود را از ولی فقيه می گيرد.


منبع: راديو فردا

من مي‌ترسم و گردن مي‌افرازم


درست ساعت 3 صبح كه داشتم از زور تعجب قه‌قه مي‌زدم و همه هراسان از قه‌قهه‌ام بيدار شده بودند...درست وقتي ديدم آمار مهدي كروبي 9/. درصد است و از زور شگفتي قه‌قه مي‌زدم و ديگر توان نگه داشتن خودم را نداشتم...درست همان‌موقع، دوست‌ام كه ناظر صندوق بود هراسان و پريشان به من زنگ زد تا از اتفاقات آن‌روز و تقلب‌هاي كاف‌كايي آن‌ها بگويد...دنبال كسي مي‌گشت تا سينه‌اش را براي او بشكفاد و همه مي‌دانند سحرگاهان كسي جز من بيدار نمي‌يابند...مي‌خواستم صداي او را ضبط كنم تا بعدتر جزء به جزء حرف‌هاي او را روي كاغذ بياورم و منتشر كنم...اما ترسيدم...مثل هميشه كه مي‌ترسم و شق مي‌ايستم مقابل ظلم...اين ترس و اين گردن‌كشي در من از كجاست؟...شايد نيمه‌ي ترس از مادرم مانده باشد و نيمه‌ي شق ايستادن از پدر...نمي‌دانم...مي‌ترسم و مي‌ايستم...اما درنگ مي‌كنم و از رذالت محصولي چيزي نمي‌نويسم...شايد به‌خاطر دوست‌ام...اما مي‌گذارم موج ببرد اين‌همه پلشتي را...اگرچه باز مي‌نويسم: مثل هميشه حساب‌ام را از اين جماعت جدا مي‌كنم...ديگر ايمان آورده‌ام من متعلق به اين جامعه نيستم...من بيش از حكومت از مردم آن مي‌ترسم...من بيش از رييس‌جمهور از اين مردم مي‌ترسم...

من مي‌ترسم و گردن مي‌افرازم...



منبع عكس: بالاترين

مرغ سحر جان

از گوشه كنار خبر دست‌گيري دوستان و ضرب و شتم آنان را مي‌شنوم...

راستش زياد به اوضاع خودم هم اطمينان ندارم باز دوباره موقع تماس‌هاي تله‌فوني‌م صداي بوق‌بوق‌هاي مشكوك شنيده مي‌شود...باز حس خوبي ندارم و راست‌اش زياد با كند شدن حركت اتومبيلي در كنارم و صداي ويراژ موتوري پشت سر-ام حس خوبي ندارم...ام‌روز تكليف خانواده‌ام را هم روشن كردم...به آن‌ها گفتم زياد نگران نباشند و شماره‌ي دو دوست را به آن‌ها داده‌ام كه براي روز مبادا آنان را مطلع كنند...اگر شب‌اي نيمه‌شب‌اي ريختند توي خانه...ديگر نگران قلب هيچ‌كس نيستم...اما مي‌دانم آن‌ها محكم‌تر از اين‌هايند...شماره تله‌فون‌ من در دفتر دوستان‌اي دست‌كم ثبت است كه ممكن است ردي براي ارتباطات به آن‌ها بدهد...از حالا مي‌دانم چه حسي موقع بازجويي خواهم داشت...خاطرات قديمي دوباره در من زنده مي‌شود...احتمالاً باز به سيم آخر مي‌زنم و هوار مي‌كشم و مثل سگ مي‌ترسم...غرش خودم را خوب مي‌شناسم...
اما يك‌چيز را مطمئن‌ام...اولين كتاب‌اي كه از من پيدا كنند كتاب قطوري‌ست كه اين‌روزها بدجور خوش‌خوان است...مي‌توانيد نام كتاب را حدس بزنيد؟

همه‌ي اين‌ها به كنار...صادقانه مي‌نويسم: چه‌را حسين درخشان را همه‌ي ما فراموش كرديم؟...الان در چه وضعي‌ست؟...آزاد است؟...يك هم‌كار صديق است؟...زير شكنجه است؟...زنده است؟...
فراموشي گاهي بدجور مثل همين حالا كه مرا خفت كرده‌ است ما را ضربه فني مي‌كند...فعلاً كه دارم مي‌‌نويسم...
وحشت‌اي كه اين‌روزها توي چشمان دوستان و قرمزي وحشت‌ناك چشمان خودم مي‌بينم شايد حكايت از تعبير آن خواب‌هاي شوم باشد...با اين‌حال هيچ حوصله‌ي خالي كردن هاردم را ندارم...هيچ آماده‌ي بك‌آپ گرفتن ندارم...مي‌گذارم اين اتوبوس مرا با خود به ته دره ببرد...خيلي خسته‌‌ام...خيلي

خودم را براي فراموشي آماده كرده‌ام...يعني كي و كجا در يكي از اين خيابان‌ها صداي جيغ لاستيك‌اي پشت سر خودم مي‌شنوم و با مشت و لگد روانه‌ي يك خودرو مي‌شوم؟...يعني كي و چه‌طور فراموش مي‌شوم؟...آيا اين شب‌ها مي‌توانم درست بخوابم؟...خوش‌بختانه من هميشه مرغ سحر-ام...رفيق فابريك خروس بي‌محل كه شب‌ها تا كله‌ي صبح خاطرات دردناك هم‌ديگر را مرور مي‌كنند و هر بام‌داد شهرزاد عزيز آن‌ها را روي كاغذش مي‌آورد...

مرغ سحر جان! اين‌بار را به‌جان عزيزت قسم مي‌دهم ديگر ناله سر نكن...كمي هم از كفترهاي چاهي زنده‌گي بياموز...بس ‌كن تو را به‌خدا..دل‌ام گرفت...بس كن.

ميرحسين در ديدار با ره‌بري

ره‌بر:

حسين آقا به من نيگا كن...چه‌را سرتُ كردي پايين؟...منو ببين...چيه اين هوچي‌بازي‌ها؟...اين‌كه انقدر جار و جنجال نداره‌ كه؟...خودتو تو آينه تا حالا ديدي؟...زشته به خدا...مردم چي مي‌گن؟...من فكر مي‌كردم شما عاقل‌تر از اين حرف‌ها باشي...تو كه بيست سال صبر كردي چارسال هم رو-ش...چش به هم بذاري اين چارسال هم تموم شده...زهرا خانوم كو-ش؟...مي‌آوردي‌ش ناهار يه لقمه نون‌پنير كنار هم بوديم...حسين آقا اصلاً باورم نمي‌شه اين حركتو از شما...صلوات بفرستيد...روي همو ببوسيد تموم كنيد اين غائله‌رو...يه چسه راي چه ارزشي داره؟...مهم اين بود كه 40 ميليون ريختن تو خيابون...مولا علي عليه‌السلام فرمودن اين راي‌ها واسه من قدر يه قطره آب بيني بز ارزش نداره...بي‌خيال بابا حسين آقا...الكي شلوغ‌اش كردي واسه چي؟...مگه اين طرف‌دارهات واسه همين آرامش به‌ات راي ندادن؟...اصلاً فكر كن مي‌خواستم نشون‌ات بدم چه‌قدر طرف‌دارهات به قول و خواسته‌شون احترام مي‌ذارن...مگه اون‌ها دنبال آرامش نيستن؟...پس اين اراذل و اوباش‌بازي‌ها چيه؟...به‌خاطر خودت مي‌گم...سن‌اي ازت گذشته...ديدي محمود رو؟...دهن به دهن اون مي‌شي؟...تو ناسلامتي هنرمندي و طبع لطيف داري...زشته...اكبر هم راضي‌ش كرده‌م...شما هم سه‌تا صلوات بفرست...يه نفس عميق بكش...درست مي‌شه...چارساله همه‌ش...چهل سال كه ني‌ست؟...حرف‌ات زوره ديگه؟...اين بنده‌خدا هم دنبال هشت سال‌اشه...دروغ مي‌گم؟...بگو دروغ مي‌گي...نه بگو ديگه؟...

يك ساعت بعد:

تجمع ساعت 4 بعدازظهر در ميدان انقلاب لغو شد...

Sunday, June 14, 2009

اين يا آن

به‌نظرم اساس فيلم «شواليه‌ي تاريكي» بر موضوع بسيار مهم «اعتماد» دور مي‌چرخد و مي‌توان اين مفهوم را حول و حوش ديالوگ‌ها و حتي نقش كلماتي‌كه مفهوم اعتماد را مي‌رسانند و چالش مفهومي آن‌ها كاويد و بررسيد...در واقع شالوده‌ي اين فيلم بر نطفه‌ي پر بركت‌اي بنا شده است...
البته اين موضوع ناخودآگاه از بحران مدرنيته‌ منشعب مي‌شود و براي پل زدن به فضاهاي پست مدرن مي‌بايست از آن عبور كرد...براي به‌چالش كشيدن «اعتماد» مي‌بايست ابتدا كاركرد آن را تغيير داد...«بت‌من» ِ «آدم‌-خوبه» بايد در پايان آدم بده باشد چون اعتماد مردم به شواليه‌ي سفيد از بين مي‌رود و او بايد هم‌چنان آدم خوبه‌ي داستان بماند...تغيير كاركرد بر تغيير مفهوم اعتماد استوار است...آيا جوكر داستان كه قرار است تنها كمكي برگه‌هاي پاسور باشد، مي‌تواند نقش‌ها را جابه‌جا كند؟

مشكل بزرگ جامعه‌ي كنوني ايران نيز دقيقاً‌ هم‌چون بحران ره‌بري ، مشكل نبود اعتماد و بي‌اعتنايي به خود مفهوم «اعتماد» است...

بياييد بر تغيير كاركرد «آدم‌-خوبه» و «آدم-بده» بيش‌تر دقيق شويم...
آيا براي حفظ كيان جمهوري اسلامي مي‌بايست مفهوم اعتماد فدا شود؟...آيا «آدم-بده»‌ي داستان به‌عكس پايان «شواليه‌ي تاريكي» مي‌بايست با فداي ِ «اعتماد» ِمخاطبان‌اش ، «آدم‌-خوبه» شود؟...«شواليه‌ي سفيد» اين وسط قرار است چه‌كسي باشد؟...اگر دو روي سكه يكي باشند چه‌طور؟

آيا براي رسيدن به اعتماد ، بايد بي‌اعتماد بود؟

شعار انتخاباتي «مهدي كروبي» نيز دقيقاً برآمده از همين مفهوم اعتماد بود...و حالا نقش ره‌بري دقيقاً از همين بحران اعتماد ، نقاب مي‌گيرد...

زيرمتن

براي پيش بردن هر جنبش‌اي بايد دقت كنيد چه لوازم‌اي در دست داريد...و مهم‌تر از آن دقت كنيد چه تعداد نيرو و مهم‌ترين عامل ، سطح شعور اين نيروهاست...متأسفانه در بالاترين ديدم كه لينك دستور ساخت بمب دستي آمده بود...به اين چه مي‌گويند؟

يك مغز خرفت...

خاطرم هست من سال‌ها پيش روش هوش‌مندانه‌تري داشتم...

پيش از آغاز اين بدبختي‌هاي هسته‌اي و بحران انرژي هسته‌اي كه ملت باهوش هنوز چيزي به نام انرژي هسته‌اي هم اصلاً نمي‌شناخت...در صفحه‌ي «انديشه»‌اي كه زير دستم بود مراحل ساخت بمب اتم را چاپ كردم و صفحه را بستم و كار شد و مدتي بعد فهميدم چند عزيز آمار بنده را درمي‌آورند...در واقع آن تعداد قليل آدم باهوش كه آمار بنده را درمي‌آوردند خوب متوجه زيرمتن شده بودند...

حالا نيز به‌نظر بنده پيش از هرگونه «متن»‌اي مي‌بايست به دنبال زيرمتن بود...

مثلاً براي هرگونه تجمع‌اي شعار يكي از كليدي‌ترين زيرمتن‌هاست...من در اين‌سال‌ها مزخرف‌ترين شعارها را ديده‌ام...يا صرفاً تحريك‌آميز بوده‌ است و هيچ توليد محتوا نداشته است...يا نه ، ابدا زيبايي‌شناسي نداشته است و ضرب‌آهنگ آن هم خيلي لوث بوده است...

خاطرم هست سال‌ها پيش ، محمد مختاري در هفته‌نامه‌ي « كتاب جمعه » زير نظر احمد شاملو در سلسله يادداشت‌هايي شعارهاي انقلاب را بررسي مي‌كرد و به شعريّت آن‌ها مي‌پرداخت...در واقع محمد مختاري پس از غريزه‌ي امثال مسعود اميني وارد مرحله شده بود و زير متن را مي‌كاويد...

مراقب باشيد شورش به‌راحتي شور-اش درمي‌آيد...پس ابتدا بايد به سراغ زيرمتن رفت...

هنوز معتقدم ره‌بري باهوش‌تر از اين واكنش مسخره و مخرب بود...بايد دقيق شد چه‌را چنين سكوت بهمن‌اي و مرگ‌باري را مرتكب شده است؟...و چه‌را به‌ترين گزينه را انتخاب نكرد؟...در اين چند وقت فقط به قدرت كلمات مي‌انديشيدم...به يك جمله سخن ره‌بري كه مي‌توانست شاه‌كار او باشد...اما متأسفانه همان الگوي كهنه و منحل را به‌كار برد...
زيرمتن ام‌روز تلاش براي رسيدن به الگوي مدرن در زبان ره‌بري‌ست...
چه‌گونه مي‌شود ره‌بري يكي از آن جملات شاه‌كار خود را دوباره به‌كار بندد؟...بايد وارد ديالوگ شد...مطمئن باشيد جمله‌ي اول تو نقش مهم‌اي در جمله‌ي پاسخ او دارد...پس زيرمتن را فراموش مكن...



منبع عكس: فيس بوك

راست راستي دروغ نگو

به‌نظر شما چه‌را ملت علاقه دارند عليه دروغ ، دروغ ببافند؟...

اين اخبار كذب‌اي كه از در و ديوار مي‌بارد از چي‌ست؟...

تا عرق تن‌تان خشك نشده است ، يك نفس عميق بكشيد انشاء‌الله كه گربه مي‌شود...

به قول قديمي‌ها مرده‌شوي جفت‌تان را ببرند...من كه حاضر نيستم با آتش حماقت شما توي گور دسته‌جمعي بروم...

تا ديرنشده بگرديد چوپان دروغ‌گو را پيدا كنيد...يا يكي از خود شماست يا يكي خودش را به شما شبيه كرده است...انشاء‌الله مطمئن‌ام كه موضوع گربه هم « كان لم يكن » خواهد شد...
.
.
.
انقلاب ايران سنگ بناي‌اش بر دروغ بود...قبول بفرماييد...اگر گلوگاه‌اش را ميدان ژاله و آمار تخمي تخيلي تعداد كشته‌هاي آن‌روز (جمعه‌ي سباه) بدانيم ،‌ انگار بايد هم اين تعداد بمب و كشته و زخمي و حصر و زنداني و كس‌عليهذا جنبش anti votism داشته باشد كه انگار بناي‌اش را بر out-ism بنده گذاشته است...درود بر جمهوريت سبز دروغ

باز بگوييد من طرف‌دار احمدي‌نژاد هستم...خب؟

يك استكان آب‌ليمو

من گنگ خواب‌ديده و عالم تمام كر

من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدن‌اش



وقتي بدن‌ات آماده نباشد و ناگهان شروع به ورزش‌هاي سنگين كني جز انقباض شديد عضلات و، به‌اصطلاح ، گرفته‌گي آن چيزي نصيب‌ات نخواهد شد...چاره‌اش يك استكان آب‌ليمو است...حواس‌ات به ترشح نابه‌جاي اسيد لاكتيك باشد...

همه حرف من راجع به تغيير و كارهاي تشكيلاتي و فكرشده و مورد به مورد و براي رسيدن به مفهوم حقوق بشر و چاره را در حقوق شهروندي ديدن...همه حرف من و تغيير «همين» بود...

ملت ما با هيجان‌هاي موردي و بي‌مورد دچار گرفته‌گي عضلات فكري هستند...بايد مراقب بود...فعلاً يك استكان آب‌ليمو بنوشيد...بعد نرم نرم به عضلات فكري خويش سامان بدهيد...

شورش‌هاي خياباني چاره‌ي آزادي ني‌ست...

حكومت ، گوش شنوا اگر مي‌داشت، حتي به آراي از صافي‌گذشته‌هاي خودش نيز احترام مي‌گذاشت...

مي‌گوييد: چاره در اهيمت ندادن به بي‌احترامي‌هاست؟...بي‌اعتنايي به آرا-ست؟...

مي‌گويم: نه...

فقط

كمي به حرفهاي «گنگ خواب‌ديده» دقيق شويد...

محافظت از آتش ِ مُقدّس ِ ترس

جنون ناشي از ترس شديد: زماني‌كه به دنبال دستگير شدن هريك از دشمنان خلق ، خويشان و آشنايان او نيز دست‌گير مي‌شدند، زماني‌كه مردم را فقط به خاطر بي‌احتياطي در بيان كلمه‌اي يا به خاطر اشتباه چاپي در روزنامه‌اي دست‌گير مي‌كردند ، زماني‌كه طرح پارچه‌ها را با ذره‌بين مورد موشكافي قرار مي‌دادند ، واضح است كه همه‌ي اين اقدامات در خدمت اهداف عملي والا انجام مي‌گرفت. هر مورد از دست‌گيري افراد به شعله‌ورتر كردن آتش عظيم ترس كمك مي‌كرد. هر مورد دست‌گيري سوختي براي آتش مرموز شبانه‌اي بود كه بايد تا ابد مي‌سوخت. فقط ترس دايمي بود كه كشور و سيستم را با ثبات نگه مي‌داشت. (روزي در آينده سقوط امپراتوري كمونيستي اين نظريه را ثابت مي‌كرد.) رييس مجبور بود دائماً از اين آتش مقدس محافظت كند و شعله‌ي آن را بلندتر و بلندتر بنمايد. اين آتش هر قدر شعله‌ورتر مي‌شد، اما كشور را به خاكستر تبديل نمي‌كرد.


ص 649 / استالين / ادوارد راژينسكي / مهوش غلامي / انتشارات اطلاعات

Saturday, June 13, 2009

این تازه اول داستان است *

فريب جهان قصه‌ي روشن است

ببین تا چه زاید شب آبستن است


1)
ما ملت‌اي بسيار اغراقي هستيم...حتي در مصيبت‌هاي خود...خدا را شكر كه مصيبت‌هاي دهه‌ي شصت را نديده‌اي...از مردم مصيبت‌كشيده‌ي «بينا»ي دهه شصت بشنوي ، احمدي‌نژاد را يك شوخي مي‌دانند...راستي راستي ملت‌اي نازك نارنجي شده‌ايم...با يك انتخابات ساده ، پرونده‌ي حكومت را بسته بوديد؟...سه‌پلشك...انقلاب رنگي؟...شوخي نفرماييد...


2)
امروز كروبي ِدر پي ِ«تغيير» را به نحو احسن «تحقير» كردند با رقم مشاركت‌اي به‌شدت پايين...پيام اين نتيجه اين بود:

حالا چشم انداز «كار حزبي» بر همه آشكار شد...يعني با خر تو خري هيچ فرقي ندارد هيچ كه آمارت بدتر چنين پايين هم مي‌كشد...


3)
و شما ملت گرامي در اين تحقير سهم بزرگي داشتيد...چنان دل‌گرم رنگ سبز شدي و چنان رفيق خويش را از تغيير ترساندي و براي رسيدن به آرامش ِوعده‌ داده ا‌ي كه حالا از همين آرامش هم وحشت داري و در پي يك واكنش تندي هستي...كه لابد باز نه سيخ بسوزد و نه كباب... دل‌ خوشاندي و نخواستي بفهمي «طلب داشتن» يعني چه؟...حالا دوره افتاده‌اي كه
?where is my vote
...دست بردار...با خودتان هم شوخي؟...


4)
خروس تنها به يك روش «جنگي» مي‌‌شود و چاره‌اش فقط «تاريكي» است و خون دادن به او يك افسانه‌ي قديمي و بي‌معناست...خروس به تاريكي خوگرفته حالا كه چراغ‌ها را نشان‌اش بدهند...نور براي او يعني وحشت...يعني خروش...يعني بي‌خيال ِهدف...حمله!


5)
باز هم ناچارم تماشاي فيلم « تپه » ساخته‌ي درخشان سيدني لومت را به شما پيش‌نهاد بدهم...


6)
همه‌چيز با يك تفريح شروع شد...پوشيدن لباس شنا براي يك تفريح...حالا اين لباس پلوخوري ملت شده است...


7)
فكر كرده‌ايد اين قرقره‌ي آب ِفاضلاب در ته گلو ني‌ست؟...بس كنيد اين دلقك‌بازي‌ها را...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
***

سراي اميد

ایران ای سرای امید
بر بام‌ات سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید
اگرچه دل‌ها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گل‌گون است
ــ وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غم‌ات مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما راه حق راه به‌روزی است
اتحاد اتحاد رمز پیروزی است
صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد
یادگار خون عاشقان،
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد

ایران ای سرای امید

Friday, June 12, 2009

در گلستانه

دشت‌هايي چه فراخ
كوه‌هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد؟
من دراين آبادي پي چيزي مي‌گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ، ريگ‌اي ، لبخندي
پشت تبريزي‌ها
غفلت پاكي بود كه صداي‌ام مي‌زد
پاي ني‌زاري ماندم باد مي‌آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي‌زد؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه‌زاري سر راه
بعد جاليز خيار ، بوته‌هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوه‌ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم ام‌روز
و چه اندازه تن‌ام هوشيار است
نكند اندوه‌اي ، سر رسد از پس كوه

چه كسي پشت درختان است ؟
هيچ مي‌چرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايه‌ها مي‌دانند كه چه تابستاني است
سايه‌هايي بي لك
گوشه‌اي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اين‌جاست

زنده‌گي خالي ني‌ست
مهرباني هست سيب هست ايمان هست
آري تا شقايق هست زنده‌گي بايد كرد

در دل‌ام چيزي هست مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي‌تاب‌ام كه دل‌ام مي‌خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي‌خواند ...

الدنگ‌نامه

خوش‌بختانه آدمي هستم كه بارها و بارها از عباي خاتمي نوشته‌ام و مي‌توانيد جست‌‌وجويي بزنيد به نام نامي شميده و وب‌لاگ‌هاي منهدم را بيابيد و ببينيد راجع به اين آدم الدنگ چه نظري داشته‌ام...خوش‌بختانه به اندازه‌ي تارهاي زلف افشان‌ سبزتان مطلب دارم و وب‌لاگ منهدم‌اي دارم و اصلاً نمي‌دانم من كه بيش از شش‌سال‌ است مدام مي‌نويسم در اين نكبت‌جاي مجازي چه‌طور اين وب‌لاگ را نگه داشتم كه هنوز به نام شيطنتي‌اش اردي‌بهشت ثبت است...با همان تكه‌پراني به احوالات اردي‌بهشتي كس‌مشنگانه سبز در سبز...ولي اگر لطفي بفرماييد و برويد توي تكنوراتي مي‌بينيد نام اوليه‌ي اين وب‌لاگ چه بوده است...خوب به مفهوم آن دقيق شويد شايد دوزار چيز بياموزيد...آن‌ها كه مي‌شناسندم مي‌دانند يك‌جا مقيم نيستم و پروازهاي‌ام از شرق به غرب بوده‌ است...گاهي هم البته شمالي مي‌شوم و هواي استريندبرگ‌اي به مخ‌-ملاج‌ام مي‌وزد...ببينيد كي و از چه زماني و از چه دوره‌اي مطلب نوشته‌ام...من مثل خيلي از اين حاميان دوزاري نبوده‌ام كه همين دو سه‌روزه‌ي آخري احساس‌ام فشه كند و از بد و بدتر يكي را خفت كنم و پس از كف‌دستي‌هاي فراوان استمناهاي فكري‌ام را بپاشم به‌ اسم تحليل و تاكتيك و كُس‌عليهذا...برويد ببينيد نظرم راجع به اسهالات از كي و چه بوده‌است...انقدر درهاي گه-هربار خويش را مسرف(باز به مصرف؟!) نكنيد ، جيگرهاي وطني... نكنيد...

اهل هوا*

بيماران زار و يا به‌اصطلاح «هوايي شده» را آن‌قدر با دامبولي كسك بازي و دادار دودور رواني‌تر مي‌كنند كه بيمار باورش بشود كه جن يا همان هوا يا همان زار از تن نزارش حالا با ترس و يا با قسم و آيه و التماس بيرون رفته است...

حالا حكايت ماست...


دبیركل حزب اعتماد ملی، افزود: «صف‌بندی‌ها در این انتخابات كاملا مشخص شد. هر كسی حرف خود را زد. من به خودم خوشبین هستم و راه خود را ادامه می‌دهم. خوشحالم نقشی را كه باید به لطف خدا انجام می‌دادم از آن موفق بیرون آمدم». وی افزود: «من می‌دانستم كه حوادث و اوضاع شكاف‌هایی را نشان می‌دهد كه هنوز رفع نشده است و ما باید ادامه می‌دادیم تا زمان ریاست جمهوری و امروز معلوم شد كه هركس با چه كسی است و حرف هركسی با چه كسی است». وی ادامه داد: «نمی‌خواستند اجازه دهند كه مردم آگاه شوند. می‌خواستند بازار مسگرها ایجاد كنند و دو نفر سر و صدا راه بیاندازند اما من كاری كردم كه حرف همه‌ مردم و همه‌ گروه‌ها مشخص شد. برای كارهای بعدی می‌توان شفاف‌تر ادامه داد».

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اهل هوا نام كتابي پژوهشي از غلام‌حسين ساعدي در جنوب ايران است كه مراسم زار و هوا را به‌صورت مبسوط ، بحث و تشريح مي‌كند