بي تو              

Wednesday, February 28, 2007

محسن نامجو و عمو نجف

فريادهایِ خشم و غضب راک با سوز ايراني چه تلفيق‌اي خواهد داشت؟...مدت‌ها پيش فريدون فرخ‌زاد به خوبي توانست rock 'n' roll را با سواد بالا و درک بالا از اشعار آن‌چنان موسيقي مورد نظر را با آن‌که رگه‌هایِ به شدت غير ايراني داشت ، از آن خود کند و حنجره‌یِ خويش را پایِ ‌آن امضاء بزند...جدایِ از فرهاد و فريدون فروغي که بيش‌تر بر جنبه‌هایِ‌ ملوديک آثار تکيه داشتند از ديگر بزرگان موسيقی ِخودمان که به تلفيق آگاهانه و نه تنها از رویِ‌ غريزه و علمي با موسيقی ِراک غربي روي آوردند مي‌توان از کورش يغمايي نيز اسم برد...با اين نکته‌یِ ضروري که سرآغاز حضور موسيقی ِغربي در ترانه‌هایِ ‌فارسي را با cover (دوباره‌خواني)‌هایِ مرحوم ويگن بايد دانست.
در سال‌هایِ اخير ايرانيان‌اي خارج از کشور و از ميان نسل جديدي که پيشينه‌اي چندان قوي از خود و عقبه‌یِ درستي از خويش نمي‌شناسد با زبان موسيقي در نشان دادن آن هجراني‌ها و فريادهایِ در سينه نهفته‌یِ خود كوشيد...که به‌ترين گزينه برایِ بروز اين خشم و فرياد و غضب ِناشناس تلفيق با همان rock و اين‌بار با آميزه‌اي شله‌قلم‌کار با خانواده‌یِ metal بود...
از طرف ديگر چنين الگويي با وجود فضایِ نسبتاً ‌آزادتر اينترنت، کم‌کم محدوديت‌هایِ ‌موسيقي در داخل کشور نيز جوانان‌ سخت سرگردان و آشفته در کانون اجتماع را به سویِ آسان‌گيري و تنها اتکا بر ذوق ملوديک ِفردي و آن زمزمه‌هایِ در تنهايي به ساخت موسيقي هم‌راه با زبان‌اي برهنه و بي‌حشو و غير رسمي و معمولاً‌ لج‌باز با قرادادهایِ زبان معيار كه ملغمه‌اي از خشم و سرگرداني و سوز هجراني روي آورد كه آن‌قدر نازل است که جایِ چون و چه‌را نمي‌گذارد ، به کمک امکانات‌اي بسيار کم‌هزينه ( مانند يک کي‌بورد و برنامه‌هایِ توليد و تلفيق موسيقي در کامپيوتر) و نيز دست‌رسی ِآسان به اينترنت برایِ عرضه‌یِ (release ) بدون جيره و مواجب در نهايت خود را با نام « موسيقی ِزيرزميني » شناساند...در حالي‌که موسيقی ِزيرزميني در سراسر دنيا توسط کارگزاران و ويزيتورهایِ تيزهوش قاپيده مي‌شود و آن‌چنان از طريق رسانه‌هایِ محلي نرخ‌شان را بالا مي‌برند که اگر ظرف مدت کوتاه‌اي حتا به جدول پرفروش‌ها ( شما تصور بفرماييد پرشنونده) TOP 40 و TOP 20 و TOP 10 و بازار جهاني نيز راه يابند نبايد شگفت‌زده شد...
اما موسيقی ِزيرزمينی‌ ِما چه؟...به نظر مي‌رسد بيش‌تر يک تحقير و يک انگ باشد... و همين‌که به راحتي تبديل به سي‌دي بشود و در انظار و بدون گذراندن مراحل قانونی ِمؤلف به فروش ‌رسد، بيش‌تر يک تحقير از جانب حکومت تلقي خواهد شد که با بي‌اعتنايي ، حتا از لحاظ آسيب‌هایِ احتمالی ِ آن هنجارشکني‌ها بر پيکره‌یِ موسيقی ِسنتي؛ بل‌که به‌عکس با زير سبيلي در کردن و پخش از شبکه‌هایِ تله‌ويزيوني ( به مناسبت‌هایِ مختلف ) اين‌گونه برخورد را بيش‌تر يک نوع تحقير آن اعتراض معنا مي‌‌بخشد...ترفندي که به نظر مي‌رسد حکومت در قبال اين نوع موسيقی ِبه ظاهر معترض نشان مي‌دهد...ممنوعيت و استفاده از مطبوعات ( غير دولتي!!) و رزمايش حول و حوش توهم توطئه و داستان سيب ممنوعه يک اثر را ابتدا چشم‌گير مي‌کند و بلافاصله در ادامه به توليد انبوه از رویِ نسخه بدل‌هایِ آن و دولتي‌سازیِ آن روي مي‌آورد...آن‌چنان‌که از شبکه‌هایِ مختلف نسخه‌هایِ ژنريک آن‌ها را پخش مي‌کنند تا پروژه‌یِ عادي‌سازي به خوبي راه خود را طي کند... و هرچه بيش‌تر اين موج لا-به-لایِ قشر به ظاهر باسواد جامعه رخنه کند پس چه به‌تر...يک‌بار « گروه نياز» ...يک‌بار «شاني»...يک‌بار « خوشگلا بايد برقصن »...و يک‌بار ماچ ِ« افشين » و... يک‌بار بنيامين... و...

چندي‌ست از گوشه و کنار نام محسن نامجو را مي‌شنويم...خواننده‌یِ جوان خراساني که از تلفيق‌ ِ موسيقی ِ راک با تصنيف‌هایِ ‌بومي(folkloric) که به نظر مي‌رسد خيلي زور بزند چيزي در حد «سيب نقره‌اي» از آثار متوسط کورش يغمايي برسد و البته با دانش‌ موسيقايی ِالبته اندک‌تر و صدایِ نه چندان مسلط بر رویِ‌ گام‌ها و تحريرهایِ نابه‌جا و ناقص که خود حُسن موسيقی ِاو شده است...
آن صدایِ نه چندان مطلوب «باب ديلن» را به ياد آوريم و زخم‌اي که بر حنجره‌یِ او احساس مي‌شود...آيا نشان از فريادهایِ به سرانجام نرسيده ندارد؟...يک تهي شده‌گي از اعتراض‌هایِ کور؟...هنوز برخي منتقدان جدیِ موسيقي باب ديلن را يک «دست چندمي» ارزيابي مي‌کنند و هنوز هستند کشيش‌هايي که ترانه‌هایِ اعتراضی ِوي را از آن خود مي‌دانند و با انجيل مقايسه مي‌کنند...با ترانه‌هایِ او به صلح مسيح مي‌انديشيم...و از جنگ پرهيز مي‌کنيم...اما فريادي از ذله‌گي هم حس مي‌کنيم...از اين‌که لباس‌اي که به تن‌اش دوخته‌اند در اندازه‌یِ او نبوده است و بايد روزي جر بخورد...

خشم و فغان محسن نامجو نيز اگرچه با يک صميميت شهرستاني هم‌راه است...اما بعيد مي‌دانم بالاتر از اين برود...با اين‌حال صبر مي‌کنيم و منتظر کارهایِ بعدیِ او مي‌مانيم و زود قضاوت نمي‌‌كنيم...شايد در ناصيه‌یِ اين جوان به‌ظاهر دور از رسانه ( اما رسانه مشتاق به زيارت ايشان!) نيز پيغمبري نوظهور خوانده شده باشد؟

علي‌الحساب به‌ترين اثر محسن نامجو ، يعني ترنج ، را بشنويد که علاقه‌مندان سينه‌چاک وي تنها اين تک‌اثر وي را دلالت بر شاه‌کار بودن چند ترانه‌یِ ديگر وي مي‌دانند.
.
.
.
چنين کنند بزرگان / ماجرایِ من و عمو نجف
.
.
.
مي‌گويند عمو نجف يا همان استاد دريابندریِ خودمان، برایِ درآوردن لحن هکل‌بري‌ فين( Huckleberry Fin ) به شنيدن صفحات موسيقی ِجاز( همان جز، jazz) دهه بيست و سی ِسياهان روي آورده است تا با آن موسيقي و لحن مورد نظر را پيدا کند...حتماً از تبديل لحن « بازمانده روز » که از يک اشرافيت بريتانيايي مي‌گويد ، به يک اشرافيت قاجاری و divert آن با خبر هستيد؟
معمولاً‌ چنين خاطرات‌اي بيش‌تر ما را به ذوق و شگفتي وامي‌دارد و به‌سهولت مي‌توانيم از غلط‌هایِ‌ فاحش در ترجمه‌یِ استاد درگذريم...و صد البته چنين خاطرات‌اي خوب منتقد را زمين‌گير مي‌کند...چه‌راکه مقصود لحن بوده‌است وگرنه زبان همه‌اش بهانه‌است...
قافيه انديشم و دل‌دار من، گويدم ننديش جز ديدار من...

Tuesday, February 27, 2007

عاشقيت پایِ توالت

زن هم نشديم كه رَحِم‌مونُ‌ اجاره بديم به زنایِ نازا.

.
.
.
پيتر اشتاين

Monday, February 26, 2007

سخنان پر مغز سرشار از نغز يک دري‌گویِ دري‌وري‌نويس ِحاشيه دوست

چندي‌ست که مشغول به خواندن « يادها و بودها » نوشته ايرج زُهَریِ عزيز هستم...منتقد ، مترجم و نويسنده‌یِ تياتري که کوله‌باري تجربه و خاطره دارد...بگذريم که نويسنده گنده‌گوزي زياد دارد...کسي نداند فکر مي‌کند چپ مستقل يعني اين حضرت آقا...هيچ‌کس نداند ما مقاله‌خوانان حرفه‌ایِ مجلات قديمي خوب مي‌دانيم که ايشان هميشه سمت-و-سو یِ « کارگاه نمايش»‌اي‌ها را داشتند و هنر حکومتي ( هنر ناب ؟!) را بيش‌تر مد نظر داشتند... البته خاطرات‌اي که از سعيد سلطان‌پور هنرمند تندرویِ آدم‌ضايع‌کن مي‌‌آورند را آن‌وقت‌ها شايد به عبارتي محل سگ هم نمي‌گذاشتند...بگذريم که با خلق‌-و-خویِ سلطان‌پور زياد موافق نيستم و از گروه ايشان اگر کسي انصافاً حرف حسابي داشت حضرت « محسن يلفاني » بود...که هم‌چنان بدون جنجال مي‌نويسند و انصافاً هم خوب مي‌نويسند...با اين‌حال اگر طنز اين کتاب جناب زهري را ناديده بگيريم خيلي ظلم کرده‌ايم...طنز زورچپان‌اي هم مانند برخي از قديمي‌ها ندارند...بگذريم از حواشي و از ذکر خاطره از بزرگان پرهيز مي‌کنم تا نبادا به خاله‌زنک‌بازي و قارقار کلاغانه متهم نشوم...بنده فضل‌فروش فضله‌پرور که بوده‌ام...بگذريم و از حاشيه سريع رد بشوم...

درکل حس عجيب‌اي به هنگام خواندن خاطرات و خطرات دارم...اعتراف مي‌کنم به‌هيچ‌وجه در خواندن رومان و داستان تبحر ندارم...و خيلي خيلي مقتصد هستم... و به شدت کتاب کم مي‌خوانم و به جایِ‌آن به شدت بي‌خود و جهت فکر مي‌کنم...مثلاً نمي‌توانم رومان به طول و تفصيل دوهزار صفحه رادو روزه ببلعم...يا يک رومان هشت‌جلدي( به روايت سني‌ها 9 جلد) را هفت‌هشت‌بار بخوانم که نفس‌اي جوان و مغزي عيان و حوصله‌اي ( چي‌چي بگم آخه هم‌قافيه دربياد...اي بابا سعدي ما رو گذاشتي سر ِکار؟) ، آهان ، فراوان مي‌طلبد...

به وقت‌اش فرازهايي از اين کتاب را براي‌تان خواهم نوشت...باز هم بگذريم...

چي مي‌خواستم بنويسم؟...يادم رفت...آهان...نمي‌دانم چه حسي در نوشته‌هایِ قديمي هست که بدون لنگ زدن و دست‌انداز مي‌خواني‌شان...اما گزارش‌ها و نقدهایِ نسل خودم را که مي‌خوانم جان به سر مي‌شوم تا چارخط جلو بروم...آخرش هم که قربان‌اش بروم ، مي‌بينم که همان يک خط اول اگر حرف‌اي حساب‌ داشته است که داشته و گرنه حالت يک مال‌باخته را پيدا مي‌کنم ( مال در اين‌جا يعني همان خر و الاغ و قاطر .)

قلم چالاک و سبک‌وزن که مي‌گويند يعني همان قديمي‌ها...اصلاً‌ هم با نوشتن اصطلاحات خاک‌گرفته‌اي مانند « گاس گفته باشم » و « ايز گم کردم » ، « حکمن همين است» و « يحتمل مي‌گويد » و يا اين‌که اگرمثل آن جاودانه ابرمرد شعر کمک را بنويسيم « کومک » و يا مانند اين کوچک‌ترين دري‌وري‌نويس اقل‌مرد يعني خودم : «دوکتور» يا «دوختر» بنويسي ، ابدا با اين‌ها نه قديمي مي‌شوي و نه با پس و پيش کردن نهاد جملات وزن‌اي به نوشته‌هایِ‌ پوک و توخالي هديه مي‌کني...نمي‌دانم شايد هم اين‌ها که به حضور مبارک‌تان مي‌نويسم، همه نشانه‌یِ پيري‌ست و علامت دگم بودن باشد... شايد هم کهنه‌پرست شده‌ام؟...گاس همين‌طور باشد...آدم‌هایِ تيزهوشي ممکن‌است بگويند: خودت چه‌را اين‌قدر زبان‌بازي مي‌کني و گاهي قلنبه‌ مي‌پراني؟...آخر عزيزان گل‌ام...نوشته‌هایِ من moody است و بسته به حال و هوایِ نويسنده و فضایِ نوشته تغيير مي‌کند...بي‌انصافي نفرماييد...هميشه که قلنبه‌گويي نمي‌کنم؟...مثل اکنون خيلي هم دهاتي مي‌نويسم...
.
.
.
مرتبط :

از صحبت دوستي برنجم
کاخلاق بدم حَسَن نمايد
عيب و هنرم کمال بيند
خارم گل و ياسمن نمايد
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عيب مرا به من نمايد

سعدي

چه‌قدر هم ماشالا من وصف‌الحال جناب سعدي هستم...اين‌جایِ آدم دروغ‌گو...اصلاً هم نقدپذير نيستم. و فضله کلاغ‌اي بيش نيستم...و بيش‌تر اوقات به‌جایِ اين‌که با ديگران بپرم...به ديگران مي‌پرم و مانند سگ بي‌جان و شکست‌خورده گردن‌ام را جلو مي‌دهم تا سگ حريف بنده را گازگازي کند...

بر محمد و آل محمد ، کف بزنيد.

Sunday, February 25, 2007

عاشقانه‌یِ شباهنگام

چند عاشقانه‌یِ شباهنگام

در آغوش بهار خونه داري....
نشوني تویِ هر گلخونه داري....
به هر دشت و دمن شکوفه کردي....
که عاشق‌اي چو من ديوونه داري....
بگو چي صدات کنم نرو بزار نگات کنم....
دل‌ام مي‌خواد دل‌ام مي‌خواد جون‌مُ فدات کنم....
بيا که از حرير دل فرش زير پات کنم....
تو محشري از همه سري....
تو يک افسونگري يه آهو و پري....
عزيزم مرواريدهایِ عشق تو ....
چينی ِسکوت لحظه‌هایِ ما....
عمریِ در سبد دل من
کاش مي‌شد به دست‌هایِ تو بشکنه....
که فقط يه بار بگي دوس‌ات دارم....
حس کنم دنيا ديگه مال منه

(ترانه‌اي از اميد)
.
.
.
يک سوتی ِ جذاب در يک اظهار عشق

ـــ ببين دوست ندارم از اين اداها در بيارم راست‌اش از آش‌مال بازي بدم مي‌آد ولي اوج اوج احساس‌ام مي‌گه سابقه نداشته رفيق‌اي مث تو اين‌طور راحت و بي‌شيله-پيله داشته باشم اميدوارم روسياه نشم...به خدا ادا نيست.

ـــ نِه‌ي‌دونم. من فقط سعي مي‌کنم درمورد آدما خوب قضاوت کنم.

ـــ خلاصه نمي‌دونم چيه لامسب؟ از اون اول يه حس ديگه‌اي به تو داشتم...انگار فرق داشتي با بقيه.

ـــ انتظارات خودتُ از من بالا نبر

ـــ باشه، چشم...چشم...چشم

ـــ منظورم اينه که الکي حس خاص نداشته باش...من خيلي زميني‌ام.

ـــ حالا کي گفته تو يه فرشته‌اي؟ اگه تو فرشته‌اي پس من تو اين جهنم دره چه مي‌‌کنم؟ ببين خاصيت من اينه که تو رو مث يه آدمي مي‌بينم که مي‌شه تصوير يه فرشته رو از رو-ش کشيد.

ـــ خب همينه اشتباه‌ات ديگه؟...اصلاً ول کن بابا...هرطور راحتي...هر تصوّري مي‌خواي داشته باش...به من چه...موضوع ِتوئه.

ـــ ببين بعضي وقتا اشتباهات، بزرگ‌ترين شانس آدم‌ها مي‌شن...من خيلي دوست دارم اشتباه کنم... اصلاً دوست دارم اشتباه کنم...به کسي چه؟...هان؟

ـــ من هم که گفتم؟

ـــ ولي مي‌دوني چيه؟...خيلي دوست دارم اون روزُ ببينم که محکم به‌ات مي‌گم: آهاي خانوم گرامي ديدي درباره‌ت اشتباه نمي‌کردم؟...ديدي همون‌اي بودي که فکرشُ مي‌کردم؟...ديدي؟...بعد تو مي‌گي هنوز هم دير نشده و باز دوباره حال‌امُ مي‌گيري.

ـــ من عادتمه حال آدمارو بگيرم.

ـــ ولي يه راز

ـــ بگو

ـــ من که خودم معروف‌ام به حال‌گيري، وقتي يه نفرُ ببينم که اوستاس تو حال‌گيري کلي ازش لذت مي‌برم...باور کن

ـــ نِه‌ي‌دونم
.
.
.
نشنويد از دست‌تان رفته است ( با صدایِ Julie Christmas )...هرچند برایِ‌برخي از جنس آشغال‌هایِ هارد ديسک‌شان باشد.
.
.
.
از زبان يک « مميّز فرهنگي »

منُ استخدام کرده‌ن واسه وزارت ارشاد...چون خيلي حَشَر-ام...و به مجرد خوندن يه کلمه « زيرش »...آب از هفت چاک‌ام فواره مي‌زنه...کيرمُ که ديگه نگو...هم‌چين مي‌ره رو ويبره (vibrate ) که خدا خودش فقط مي‌دونه...اسم باکره که مي‌شنوم پشت گوش‌هام داغ مي‌شه و نرم و مخملين مي‌شه...تو فقط بگو ز تا بشنوم « زن »...هم‌چين واسه‌ت راست مي‌کنم...که کله‌گنده‌هاش نتونن...از طرفي چون من دل‌سوز اين نظام هستم و خوب مي‌دونم چه طبيعت لجن‌اي داريم ما مردها...پس برایِ مزيد اطلاع‌تون خدمت‌تون عرض مي‌کنم...بنده يه کارگزار فرهنگي و عضو فعال کس‌کن اسبق در انواع و اقسام خانه‌هایِ فساد بوده‌م و به خوبي مي‌تونم موارد مميزيُ تشخيص بدم...صبح به صبح خوب به خودم مي‌رسم که مي‌تونم در راستایِ قدعلم‌کردن اين معامله‌یِ اسلام ذره‌اي خسته نشم و به اسلام و مسلمين خدمت جانانه بکنم...حالا نکير و منکر تخم دارن بيان تو کتاب‌هایِ مذهبي...يک کوني بذارم‌شون که خودشون حظ کنن...با اون اسم منحرف‌اي که دارن...اگه آدم بودن که ريشه خانواده‌گي‌شون به کير نمي‌رسيد...اي کيرم به تو دهن هرچي معاند و مخالف اين نظام‌اه...کير تو کس هرچي ضدانقلابه...کس ننه‌یِ هرچي کافره حربيه...
.
.
.
مرتبط :

الف ) وقتي « خياط » تو کوزه افتاد. ( حتماً تا ته بخوانيد.)

ب ) «زن» و «تازيانه»: لذت متن

ج) جولي اندروز و مري پاپين‌ز و حاجي لک‌لک‌هایِ نوستالژيک من و آشتي با linkin park

!!!!!!!!!!

هيش‌ش‌ش!!!!
واقعاً شرح مي‌خواهد...وگرنه ما از كجا بفهميم كه خودكشي بوده است؟

عشق لايَتَناهي

مجسمه‌هایِ بي‌ادبي


كريستين امان پوردر جمكران به چي متوسل شده؟ / عكس از دوست عزيزم محمد اخلاقي

خوب هدف بگير


چند لينك و چند عكس بدون شرح :

يك

دو


سه

Saturday, February 24, 2007

guess who's back

منتظرم تا خودش بياد...
خودش مي‌آد...
هنوز كه نيومده...
اما مي‌آد...
باورم نمي‌شه كه اومده باشه...
محال‌اه كه بياد و سراغ من نياد...
كي گفته نمي‌آد؟
اومدن و چه اومدني‌ هم!
هان، خوب گوش كن...
صدایِ پاشُ‌ مي‌شنوي؟...
پاشم پياله‌مُ وردارم...
آخ كه چه‌قدر تشنه‌م...
خيلي تشنه‌م...
تشنه‌م...

Friday, February 23, 2007

خُلواره

Schiller

آيا مي‌شه برایِ اثبات دوست داشتن ِكسي اونُ آزرد؟...بعد خودت هي بشيني ازاين آزردن حرص بخوري؟ فقط برایِ اين‌كه سنگ محك دوست داشته شدن خودت هم باشه؟...ببين دارم موضوعُ برایِ خودم حلاجي مي‌كنم...يعني اين‌طور بگم شايد كمي واضح‌‌تر بشه:

آيا ما لزوماً تعهدي نسبت به اين دوست داشتن خودمون داريم؟...يا نه اون « دوست داشته شده » هم اين حقُ داره كه نسبت به اين دوستي بي‌اعتنا باشه؟...مي‌خوام بسط بشينم و به‌اش خوب فكر كنم...بايد با خودم خلوت كنم..تا سررشته‌یِ اين درد كثافت معده‌مُ پيدا كنم...حالا تویِ خواننده چه اشكالي داره همينُ موضوع يه رومان جذاب بكني؟...اصلاً هركي اهل نوشتن‌اه بياد بنويسه...تازه چه‌قدر قشنگ هم مي‌شه...اون وقته كه مي‌شينيم با هم ديگه نگاه‌ها رو سياحت مي‌كنيم...نمي‌گم تماشا...مي‌نويسم: سياحت...يك سلوك واقعاً از بيرون به درون...

چه‌قدر قشنگ مي‌شد...آره...قشنگ...دقيقاً همين كلمه رو بايد با شهامت به‌كار برد...خيلي قشنگ...چه‌قدر قشنگ مي‌شد: مي‌تونستيم مث يه فروش‌گاه...تمام نگاه‌ها رو تو ويترين‌ها بچينيم ببينيم...سبك سنگين كنيم...و از خريدن‌شون لذت ببريم...به گمونم هيچ حُسن‌اي برایِ من نداشته باشه اينُ داره كه مي‌تونه درد معده‌مُ كمي آروم كنه...
آخه مي‌دوني چيه؟...تو بد هچلي افتاده‌م...دوباره دارم به اون استنبولي‌اه فكر مي‌كنم...كه يه حرارت دوست داشتني برام داشت...يه خُلواره‌یِ سوزنده...كه تمام اون نگاه‌هایِ رنگارنگُ دود كرد و به‌ هوا فرستاد...و من الان دارم فكر مي‌كنم اصلاً درد معده‌مُ هم كم نكرد...چون هنوز يه نفري هست كه دوست‌اش دارم و نتونستم بفهم‌ام دوست‌ام داره و اگه نداره اصلاً چه مرضي‌اه كه داشته باشه...مي‌دوني كاغذهایِ زيادي بودن كه سوخته شدن و يا سوزونده شدن..اما دل‌ايُ گرم نكردن...
نمي‌دونم هنوز...مطمئن نيستم...شايد يكي بتونه حالي‌م كنه كه مي‌تونم يكي رو دوست داشته باشم كه اصلاً شرايط دوست‌داشته شدن از طرف اونُ نداشته باشم...مث وقتي‌كه كاري مي‌كني بدون عوض‌اه...در صورتي‌كه اصلاً دوست ندارم نقش يه قديس قرباني و يا كسي‌كه يه صليب پوسيده‌ به نام عشق بر دوش افكنده رو بازي كنم..راست‌اشُ بخواي ديگه خود مفهوم « دوست داشتن » به‌درد-ام نمي‌خوره...فقط بايد يه چيزي باشه...يه چيزي كه خوب نمي‌شناسم‌اش...به‌ام نشون بده...آره...تو دوست‌اش داري...اما اين دليل نمي‌شه كه مجرم شده باشي...نمي‌دونم شايد خسته شد‌ه‌م و از بس به انگشتایِ رو به جلو خيره شده‌م كه هركدوم‌شون يه مسيرُ نشون مي‌دن...مي‌خوام چشامُ ببندم و خود دوست داشتنُ از نزديك ببينم...دوست ندارم در اون لحظه كسي دست‌اشُ رو شونه‌م بذاره و بگه: پاشو بچه جون انقدر خواب‌ نبين...چون اون نمي‌دونه كه خواب ني‌ست...من قدرت اينُ داشته‌م كه با خود دوست داشتن از نزديك دست بدم...ديده بوسي كنم...به صورت‌اش خيره بشم و بگم: تو چند وقتيه كه درد معده‌یِ كوفتی ِمنُ خيلي زيادتر كرده‌اي... و اين اصلاً كم هنري ني‌ست...آره...اما اون چيز ناشناس چيه؟...
كاش‌كه عرق نعنا مي‌تونست به همه‌یِ اين سؤال‌ها جواب درستي بده...

.
.
I Feel You

Schiller Mit Heppner- Leben

...I feel you
In every stone
In every leaf of every tree
that you ever might have grown

...I feel you
In every thing
In every river that might flow
In every seed you might have sown

...I feel you
In every vein
In every beating of my heart
Each breath I take

...I feel you
...Anyway
In every tear that I might shed
In every word I've never said

...I feel you


October 2003

كودكي

چه‌كسي گفته‌است كودكي دوران معصوميت است؟...يك نگاه دوباره و دقيق بر بچه‌ها داشته باشيد...متوجه مي‌شويد همان استعداد حرام‌لقمه‌گري و موذي‌بازي كه به قول قديمي‌ها « دفعة ً » با « ولش‌كن ، بچه‌ست‌ » ماست‌مالي مي‌شود ،‌در آن دوران نيز ديده مي‌شود. تنها زماني‌كه روابط گسترده‌تر مي‌شود و حوزه‌یِ زيست وسيع مي‌شود...نوع رفتارها پيچيده‌تر مي‌شود و گاه آن‌قدر گل‌درشت خودش را نشان مي‌‌دهد كه حالا ديگر نمي‌تواني انگ معصوميت را بر پيشاني‌اش بكوبي كه « بابا ول‌اش كن بچه‌است »...بل‌كه به‌عكس حالا ادبيات خشن‌تر مي‌شود: « نگاش كن سن خر بابامُ پيداكرده‌ها؟ »...همان كوچولو و معصوم سابق را حالا اين‌طور واكنش نشان مي‌دهيم...من اين تجربه را با كودكان زياد داشته‌ام و اگر دوست‌شان دارم نه برایِ معصوميت‌اي است كه در هيچ دوره تاريخي برایِ كسي متصور نيستم و اصولاً‌ پذيرش معصوميت و مصونيت از خطا را توهين بزرگ‌اي به مفهوم بشريت مي‌دانم...چه‌راكه اگر قرار بود كامل بشويم...حتا يك‌ نفرمان...ديگر اين‌همه جزبلا بر سر پيش‌رفت و آزمون و خطا و مرور تاريخ برایِ‌ چيست؟...من اگر كودكان را دوست دارم نه برایِ اين واژه‌هایِ دروغين اديان كه نوعي تخمير بوده است و بس...فقط برایِ ساده‌تر بودن روابط حول‌و حوش آن‌هاست كه دوران كودكي را دوست دارم...مثلاً‌ در يك مقطع خاص...پس هرچه معادلات ساده‌تر باشد و شلوغي كم‌تر...بر رویِ كانون مفهوم بشر ، به‌تر و دقيق‌تر متمركز مي‌شوم...مثلاً اگر از يك بچه‌اي كه بستني‌اش را ليس مي‌زند بخواهم يك گاز هم به من بدهد...واكنش او برایِ من در عين‌حال كه ممكن است شيرين باشد...آزارنده نيز هست...اگر به قول خودمان خسيس‌بازي دربياورد...اگر كون‌اش را به من بكند و تند تند تویِ لپ‌هاي‌اش بچپاند تا به فكر خودش مثلاً چيزي به من نرسد...اين برخورد براي‌ام دل‌نشين نيست...تنها شدت ناراحتي و دل‌خوري‌ام از آن بچه...به نسبت بزرگ‌سالان بسيار محدود‌تر و رقيق‌تر خواهد بود...وگرنه نوع واكنش من به رفتارها ( چون خودم هم جزو همان دسته هستم) مقطع سني نمي‌شناسد...منتها بايد واكنش را طبق گروه سني نشان داد و مهار واكنش را به دست گرفت...‌به‌طور طبيعي عوامل زيست‌محيطي در تربيت كودك و بچه مؤثر هستند...پس بايد سعي كنيم محيط دور و بر خود را در كه مجموعه‌اي از اين كنش‌هایِ چرخ‌دنده‌اي‌ست با واكنش‌هایِ متناسب با مقطع سنی ِخود بسازيم... اگر بپذيريم كه خميرمايه‌یِ بشر به عنوان موجودي ذي‌شعور و تصميم‌گيرنده دارایِ تضادها و تناقض‌هایِ روحي-رواني و حتا بعدها به‌طور خاص از تناقضات جسمي اين‌ چندگانه‌گي‌ها نيز منبعث خواهد شد... و تنها بيش‌ترين تلاش خود را بر سر ايجاد هماهنگي با طبيعت بيرون ايجاد كنيم...به نظر من ديگر دنبال واژه‌هایِ مانند سعادت و رستگاري بودن حواشی ِ سرگرم‌كننده‌یِ زنده‌گي خواهد بود...حالا هركس با هر تعريف‌اي خودش را بشناساند...به‌شرطي‌كه به روابط علي-معلولي طبيعت پاسخ مناسب را بدهد... وسعي در اختلال آن‌ها نداشته باشد...اگر من و يا شما اصولي خواسته يا ناخواسته وضع مي‌كنيم برایِ نشان‌زدن جاپاهایِ خودمان است تا اين Source-ها دست‌كاري نشود..بل‌كه بيش‌تر بايد در جهت كشف بيش‌تر آن‌ها كوشيد...
من همان اندازه بدانم كه نياز طبيعی ِمن است... حالا طبيعت من چيست؟...اين همان source‌-هايي‌ست كه به نظر من در اين گيهان open source هركس نياز به رصد بر اساس نيازهایِ خود دارد...كودكي تنها يك مرحله است...مانند مواد تشكيل‌دهنده‌یِ يك ملاط...شايد گچ-‌خاك باشد...بعدتر شايد «كاه» هم اضافه شود...شايد بعداً‌سيمان اضافه شود...يعني درست مانند برنامه لينوكس ( open source) شما به مرور نيازهایِ خود را با كشف آن منبع‌هایِ پنهان ، برنامه‌هایِ خود را مي‌سازيد و نصب مي‌كنيد...

Thursday, February 22, 2007

الف قامت دوست اكنون بر آغاز « درد » خميده نشسته بود

برایِ تو كه نمي‌شناسند-‌ات، چه‌راكه خوب مي‌شناسند-ات.

بغض‌اي بيخ گلو مانده است كه عبث نيست...باور كنيد...چشم‌اي مانده به احتضار ِحضور تو...و اين تو در من‌هایِ مكرر تكرار مي‌شود...چون تو آينه‌یِ من شده‌اي...و آرام آرام در چشمان خسته‌ات ؛ در تن‌ام و درحافظه‌ام رسوب مي‌كند.

راستي كجاست آن چشمان هميشه‌ شادت؟

سكوت‌اي مانده بيخ حلق‌ام و چمباتمه زده‌است...مي‌خمد بغض‌اي بر پاشنه‌یِ دري كه هميشه در كابوس‌ها سه‌قفله است...در خواب فرياد مي‌زنم :

بس كنيد...بس كنيد...بگذاريد در گوشه‌اي بخزم و آينه را به استعاره‌ی‌ ِجوي‌بار، اشك ببارم...بس كنيد...

اما دريغ از حتا يك زمزمه‌یِ كوتاه...سكوت را هم در فرياد شناور كرده‌اند...خسته‌ام...نه از اين‌كه رسيده و نرسيده دارم اين خزعبلات را مي‌نويسم...نه اين‌كه بغض‌اي به يك ‌نيم‌گاه‌اي در من مي‌شكند...و حالا شكسته...كابوس شده...همه بي« است »...بي‌ « هستن » هست...

نه اين‌كه فقط خواب تو مي‌شود با پاهایِ پُرتيغ كه پاشنه‌ها را با وسواس‌اي هرزه بر زمين مي‌گذاري...و من به‌جایِ تو با هر لمس نرم خاك آخ‌اي بلند و باز بي‌صدا مي‌كشم...سراسيمه از خواب مي‌پرم...درد معده به سراغ‌ام آمده است...اما به حرمت ميزبان‌ام چيزي نمي‌گويم...دست آرام او بود كه مرا از خواب پراند؟...آه از دست اين زمان لعنتي...
علي‌رضا تو بخواب...دي‌شب كي خوابيدي؟...چاقو در آب را كه ديدم...كمي برخود پيچيدم و drive-ها را زير-به-رو كردم...اما بيداري چتر شبانه‌اش را بر خواب پهن كرده بود...
كي؟...چار...حالا چند است؟...يك‌بار با زنگ گوشي‌ام بيدار شدي...بعد پلك‌ات را بر هم نهادي...آه از نهاد برخاسته‌است...حالا چند است؟...6:30...آخ دير-ات نشود؟...حالا چشمان او گشاده است و چشمان من تنگ و محتضر از كم‌خوابي...نمي‌توانم...باز هم نمي‌توانم...مدت‌هاست كه يك خواب لذيذ نداشته‌ام...
از دست اين كابوس‌ها به كجا پناه ببرم؟...حالا هم كه كف دست‌شان را بر سر ِدوستان مي‌كشند...آن‌ها را هم در خواب زخم مي‌زنند...پاشنه‌یِ پرتيغ پا ، آرام بر خاك گذاشته مي‌شود...نه... نهاده مي‌شود...تا آه از نهاد بلند شود.

دو سال تمام بود كه مي‌نوشت...دوسال تمام بود كه بي‌دريغ مي‌نوشت...
من هم مي‌نوشتم...و اگر ما ننويسم چه خاك ديگري به سرمان بپاشيم؟...اما با كدام حنجره‌یِ راه‌بسته بر حلقوم؟...با كدام عجز نداشته؟...دوسال به هر قِر آشوب ذهن رقصيديم...و آهنگ سفر كرديم و با كلمات سفر كرديم...چند ماه هم به قِر بلبشویِ نشر رقصانديم...حالا جواب مي‌آيد: كه گم‌شو...تو موجه نيستي...تو خودي نيستي...تو حرام‌زاده-‌بازي را خوب نياموخته‌اي...تو راویِ صديق‌اي چون ما نيستي!!!...
و من خسته‌‌گي را بر چشمان‌ات ديدم...

در چشمان آن دوست اين خسته‌گي را ديدم كه چه‌گونه به تن‌مان گذاشتند اين داغ‌اي كه بر سينه و حلقوم مي‌نشست و حواله مي‌داديم به قلم...و مي‌خشكانديم بر دريایِ كلمات...اين « باب‌المندب » درون...حالا ديگر نمي‌خواهندشان...مي‌گويند به درك...

چشمان خسته‌یِ رفيق عزيز-ام ‌ديدم كه چه راحت رنج‌اي دوساله را بر تن‌اش داغ زدند...ديگر هيچ نشاط-‌اي در چشمان‌اش نديدم...به نقطه‌اي دور...به دوردست‌اي از خلاء و هيچ ، نگاه‌اش را گره زده بود...شايد برایِ روا شدن آمال‌اي كه ديگر از ياد برده بود...يك جمله گفت كه آتش‌ام زد...چون هم‌آن حسرت چرك‌مرده‌یِ من هم بود: « بايد ديگر بازنشسته بشوم.»

مگر او چندسال دارد؟...هنوز نشانه‌هایِ‌ شَباب بر صورت زيباي‌اش نمايان است...و اين تلخابه، شرنگ‌اي شد بر آب‌اي كه بر گلو ماسيد...مي‌لرزيدم...حالا هم مي‌لرزم...هم از بي‌خوابي...هم از ضعف...مي‌گويند نشانه‌یِ خوب‌اي نيست...و حالا آن‌ها خوب‌تر دانسته‌اند كه چه‌گونه خوب نباشيم... خوب‌ها و بدها را هميشه بايد دو دسته كنيم...بله؟

رسيده و نرسيده در كفش‌كن خانه مكث‌اي مي‌كنم...از پله‌ها بالا مي‌آيم با روزنامه‌اي كه زير بغل زده‌ام...با خبر-‌اي درشت از فرار يك مُفسد اقتصادي...
پچ‌پچه‌ها در گوش بلندتر مي‌شوند...يكي از راست مي‌وزّد: فراري‌ش دادند...ديگري از چپ مي‌نالد: بنازم به پول...آقا جان پول...فقط پول.

يادت هست كي و كجا مي‌گفتيم: فرار مغزها؟...كي بگوييم: فرار از مغزها؟

من كه دوست دارم بنويسي(م)...بنويسي(م) تا بيلاخ بدهي(م) بر هرچه مفسد ارشادي‌ست...

بايد بنويسيم...گفته‌ بودم از اين‌جا؟...

نه...نه...من blocked نمي‌شوم...از دست اين block-minded-ها...نه، نمي‌گذارم در اين چنبره‌یِ فساد ارشادي‌ها...كه چوب تعليمی ِمكتب‌خانه‌ها را در نرم‌افزارهایِ‌ پيش‌رفته فَرآورده‌اند و كلمات را به آب مقدس‌شان و با حساسيت بالا ، غسل مي‌‌دهند و به چشمان كور خويش كُر مي‌‌شويند...
كاش اين قديسه‌هایِ‌ هرزه، ذرةً مثقال‌اي از رنج نوشتن مي‌دانستند...
كاش كمي مي‌دانستند خبر مرگ‌مان برایِ چه مي‌نويسيم؟...مي‌نويسيم كه فقط نوشته باشيم...كه بمانيم با همين سه‌چار كلمه كه آن‌هم چشم ديدن‌اش را ندارند...
كجا بودند آن حراميان تا چشمان خسته‌یِ دوست نازنين‌ام را ببينند؟...
به او بايد چه مي‌گفتم:

دروغ؟...
كه ايست ‌كن و بجنگ؟...بله مي‌گويم...با صدایِ بلند ، هميشه خود را مي‌فريبم كه بايست و بجنگ...

گاهي از شكم ِنگاه ِخيره بر نقطه‌‌اي دور كه ديده نمي‌شود نيز رعشه‌هایِ كلمات زاده مي‌شوند...و من ديدم...آن نوزاد برافروخته و مات‌-مانده...آن نوزادي رسيده كه مي‌خواستند سقط شود...من رنج دو سال پس-و-پيش كردن كلمات را ديدم...نه نمي‌گذارم اخته‌مان كنند...

سَقَط مي‌شوم اما نوزادم را سِقط نمي‌كنم...نوزادي كه در شكم داشته‌ام را با لذت مي‌زايانم...نه نمي‌گذارم...

حالا رسيده و نرسيده دويده‌ام يك عدد كارت روزانه خريده‌ام...تا كمي با هم خلوت كنيم و براي‌ات از چه‌گونه رنج‌اي بنويسم كه با ديدن آن چشمان خسته بر تن‌ام نشست!

نه...نه...او نبايد بازنشسته بشود...او بايد فقط خودش را از اين قيود احمقانه‌یِ ارشادي بازنشسته كند...اما از نوشتن نبايد باز بنشيند...مگر سرمايه‌یِ ما چه‌قدر است؟...مگر سهم‌الارث ما جز اين چارخط نوشته چيز ديگري هم هست؟...نه نبايد...اين « نبايد » را محكم تویِ گوش او بايد فرياد مي‌زدم...اما يك آن در چشم‌خانه‌اش عكس ريز خود را ديدم...

تو بگو بايد به خود نهيب مي‌زدم و دم برنمي‌آوردم و وعده‌یِ لولو مي‌دادم؟ و يا اين‌كه افسار مي‌گسستم و چالاك مي‌شدم؟...
من هم مات مانده بودم...و چرند گفتم و گفتم و گفتم تا كه آب بر حلقوم‌ام پريد...نفس چند لحظه‌اي بالا نيامد...سرفه شد...سرفه، سفير سكوت شد...كه:

بچه با آداب بگو...كلمات را خوب مزمزه كن و بگو...

حلقوم هم ديگر آزاد نبود...چون به اين گره‌هایِ‌ پُشتاپُشت آموخته شده بود...
چيزي نيست...
هـيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع...
صدا بالا نمي‌آيد...صدا گره شده است تا ببافد كلمات را بر متن ِسكوت...

اما نبايد عادت كنيد به اين جملات آشنا كه: «شما مجوز چاپ نداري»...اما خودشان مجوز چاپيدن را دارند...

داوري مي‌كنيم خودمان را...داوري‌ مي‌كنند ما را...
اما...
بر ديده آب حسرت...گريان چو در قيامت...چشم گناه‌كاران...
اما...
باز هم چشم ديدن كلمات‌مان را ندارند...آخر گناه ِما نوشتن است...و هيچ بويي از ثواب ِخمير كردن كلمات نبرده‌ايم...
كار ما چيدن صداها در بسته‌هایِ ساده‌یِ كلمات نبايد مي‌بود...زخمه‌هایِ اين زخم‌هایِ ناگفتني نبايد بر گلو آماسيده مي‌شد كه حالا بخواهد اين‌گونه نجيب و بي‌صدا بر كاغذ پهن شوند...بايد با اشك‌اي و قهقه‌اي ديوانه‌وار مي‌سُريد بر صورت سپيد كه نسريد...چون او ( تو ، من ، ما ) مي‌خواست(يم) بنويسد(يم)...

چون اين « من » ِ آزاد از هرچه من‌-من ِمُهوّع مي‌خواهم بنويسم...چون تو مي‌خواهي بنويسي...
چون ما مي‌خواهيم بنويسيم.

صورت هميشه شادمان او حالا خسته‌تر از هميشه‌ بود...

الف قامت دوست اكنون بر آغاز « درد » خميده نشسته بود...بس‌كه به الف ِ« ارشاد » نواخته شده بود.
.
.
.
كدام جمهوريت؟...كدام چند صدايي؟...كدام حنجره؟...كدام پنجره؟...كدام منظره؟...بس كنيد...دست از سرمان برداريد...

چه خوب گفته بودي اي شادروان كه صداي‌ات گم شد ميان هياهویِ ارشادي‌خواهان.

Tuesday, February 20, 2007

Campaign

آقا ، خانوم...شمايي كه اين وب‌لاگُ مي‌خوني و راست راست مي‌گردي و اعتنايي هم نمي‌كني...به خدا من گدا نيستم...اين‌جوري نبودم...واسه خودم كسي بودم...كيا بيا داشتم...كله گنده ها يه‌طور ديگه نيگام مي‌كردن...اگه به‌خاطر اين بچه‌هام...به‌خاطر اين نوشته‌ها نبود...دست‌امُ پيش احدي دراز نمي‌كردم...از تو خواهرم...تو برادرم...عاجزانه مي‌خوام...«خواهشن» دست منُ كوتاه نكني...سر سياه زمستوني شرمنده بچه‌هام نكنيد...چي كار كنم ديگه؟...وُسع‌ام همين بود...هرچي زور زدم بيش‌تر مشتري جمع كنم، نشد...هرچي مرحمتی ِ بيش‌تر...كامنت بيش‌تر...نشد...حالا دارم پا مي‌ذارم رو غرورم و لگدمال‌اش مي كنم و ازتون مي‌خوام نذاريد چراغ اين وبلاگ خاموش بشه...هرچه قدر وسع‌تون مي‌رسه...دست‌تون بازه...اين شب عيدي...به نيت پنج تن، پنجاه (50) تا كامنت برام بذاريد...به خدا راه دوري نمي‌ره...خدا عوض‌ش ُاون دنيا به‌تون مي‌ده...جدم نگه‌دارتون باشه...نذاريد شرمنده‌یِ چارتا دوست و آشنا بشم...نشون بديد هنوز انسانيت نمرده...اگه پنجاه تا كامنت گذاشتيد كه گذاشتيد...وگرنه كه در ِاين وب‌لاگُ به جون همين بچه‌هام كه نوشته‌هام‌ان...در ِاين‌جا رو هم گل مي‌گيرم...احساس مي‌كنم ديگه واقعاً با اين وضعيت نمي‌تونم ادامه بدم...اگه تعداد كامنت‌ها پنجاه تا شد كه شد...خب خدا پدر-مادرتونُ بيامرزه...وگرنه برایِ حفظ اين تتمه غرور نداشته‌م هم كه شده بايد خودم و اين بچه هامُ‌ بفرستم رو هوا...
ببينم كي بزرگي مي‌كنه اولين چراغُ روشن مي‌كنه...
پنجاه تا فقط، بيش‌تر نمي‌خوام...نشون بديد چه‌قدر غيرت داريد...نذاريد آبرو-م بره...
خدايا خودمُ سپرده‌م به تو...
نذاريد اين وب‌لاگ‌ هم بميره...

مرتبط :

جنجال آزمون ِ «ضمن خدمت» و توهين باز هم به پيامبر و سب‌النبي و اين‌ها

Monday, February 19, 2007

Stevie Wonder / I just called to say i love you

به دليل استقبال بي‌سابقه‌یِ دوستان!!! مهلت ثبت‌نام تا «شايد وقتي ديگر» تمديد شد.




مرتبط :

Grammy 2006

.

.

.

به‌ترين شات‌هایِ من

مرتبط :

Hannah Starkey و ...

خوشي‌هایِ دل‌تنگي در آثار نقاش مشهور « ادوارد هوپر » (ويم وندرس ، كارگردان شهير آلماني ، سخت متأثر از اين نقاش است)

Saturday, February 17, 2007

سلام خصوصي

مژده به سينه‌چاکان:

اين وب‌لاگ از فردا ( 24 ساعت پس از اين يادداشت) به صورت دعوت‌نامه‌اي خواهد شد...و کساني‌که دعوت‌نامه نداشته باشند وب‌لاگ را نخواهند ديد...

« لذا» از متقاضيان دعوت به عمل مي‌آيد چنان‌چه مايل به هم‌خواني با اين وب‌لاگ بوديد درخواست و نشانی ِپيک (email) خود را در نظرخواهي‌ها حتماً‌ بگذاريد.

لازم به ذكر است:
نسيه داده نمي‌شود...حتا به تو دوست عزيز...

پس دوست و آشنا نمي‌شناسم...کساني‌که تمايل دارند، نشانی ِخود را « حتماً » در همين نظرخواهي(comment) بگذارند، درصورت تمايل خودم، براي‌شان دعوت خواهم فرستاد...

كافي‌ست فقط نشانی ِ پيك خود را در قسمت email نظرخواهي بگذاريد...مطمئن باشيد به جز خودم نشاني را كسي نمي‌تواند ببيند.

والسلام.

سنگ‌اي بر گوري

خودنويس‌ام را از سياهی ِ شب پر مي‌کنم و از سپيدیِ صبح سخن مي‌گويم

کاريکلماتور / پرويز شاپور
.
.
.
بخش‌اي از سنگ‌اي بر گوري جلال آل احمد


«
.
.
.
رودخانه‌اي است دور از بوته‌ی عقيم تن من و مي‌رود. امري است وَرایِ من.و حکم کننده.آمر.و اين من‌ام که مأمورم. و اصلاً نکند اين غم تخم و ترکه نيز خود نوعي احساس قصور در تکليف است؟ قصور در اجراي امر آمر؟ به‌هر صورت اين رود مي‌رود. بي‌اعتنا به هزاران جوئي که از آن هرز مي‌رود يا به مرداب يا در کويري مي‌خشکد. پس زياد به لغات قلمبه نگريز. که آخر جاده و لب پرتگاه و نقطه‌ی ختام. اينها لوس بازي است. از واقعيت دور نشو. بيا نزديک‌تر. نزديک به خودت. بله. به اين بوته‌یِ عقيم.به اين ميدان ميکروسکوپي. و ببين که بحث فقط بر سر دوام خودخواهي تو است. اين تويي که الان هست و بايد پس از شصت هفتاد سال بميرد که چهل و چند سال‌اش را گذرانده و به اين مرگ راضي نيست.
اين بوته که نه باري مي‌دهد و نه گُل‌اي بر سر دارد و فقط ريشه‌اي دارد در خاک‌اي. و گمان کرده است که به‌هيچ بادي از جا نمي‌جنبد .خيلي ساده. اين تو مي خواهد خودش را در تن فرزندش يا فرزندان‌اش شما کند و شصت سال ديگر يا پنجاه سال ديگر ــ يا نه ــ چهل سال ديگر. بپايد. و بعد يک بوته‌ی ِديگر و يکي ديگر…و حالا بوته‌ها. و کمي نزديک‌تر برود و کمي نزديک‌تر به‌خاک مرطوب کناره‌اش. و اينک آب. و بعد درخت‌اي و ريشه‌اي قرص و سري به‌فلک…مگر نه اين‌که سلسله نسب‌ها را شجره‌نامه مي‌گويند و به‌شکل درخت مي‌کشند؟..مي‌بيني که همين‌هاست.و آن‌وقت تازه که چه؟ مگر نمي‌بيني که حوزه‌یِ وجودیِ تو حوزه‌یِ سيل‌ها است و زلزله‌ها؟ و ريشه‌برکن و نيستي‌آور. و سال ديگر بر نطع گسترده‌یِ سيل جسد هزاران آدمي‌زاد شناور است.چه رسد به درخت‌ها.و در آن سفر ديدي که دهکده ها درست همچون لانه‌هایِ زنبور بودند لگدمال شده و دريده .لاشه درخت‌ها همچون چوب جارويي که بچه‌اي به جستجویِ زنبورها به لانه فرو کرده؟…و اصلا از اين شاعر بازي‌ها درگذر. ببين سه نسل که گذشت چه چيزي از وجود جد و اَمجد در تن نوه و نبيره مي‌ماند؟ مگر تو خودت، از جدت چه مي‌داني؟ حتي او را نديده‌اي. يعني وقتي تو به‌دنيا آمدي جا برایِ او تنگ شده. تو فقط پدرت را ديده‌اي. و اولي‌ترين کسي که چيزها ازو در تن داشته باشي. و در ذهن. و راستي از پدر در تو چه‌ها هست؟ در اين شک نيست که هست. اما مگر تو عکس برگردان يک پدري؟ ترکيب مغز و خون و شباهت صورت و اخلاق و آن تندخوئي‌ها و آن زودجوشي و آن کله‌خري‌ها همه به‌جایِ خود. تو اگر هم اين‌طور نبودي جور ديگري بودي. عين شباهت پدري ديگر با فرزندي ديگر. اما بگو ببينم به‌ازایِ بشريت چه در تو هست که در پدرت نبود يا چه‌ها در او بود که در تو نيست؟ وجوه تشابه را رها کن. وجوه امتياز را ببين. اگر هم تشابه مي‌بود که لازم نبود تو از مادر بزايي. پدرت به‌جایِ تو هشتاد سال پيش از مادري ديگر زاده بود. عبث که نيست اين دوام خلقت و اين تکرار تولدها. هر تولدي دنيايي است. عين ستاره‌اي.تو وَرایِ پدرت زاده‌اي.او زاد و مرد. ستاره‌اش از آسمان افتاد. اما تو هنوز نمرده‌اي.و ستاره‌ات هنوز کورسو مي‌زند.درست است که از پدر چيزها در تو است ولي ببينم آيا تو فقط گوري هستي بر پدري؟ يادت هست که اين گور پدر جایِ ديگر است و تو خود سنگ‌اش را دادي کندند و برادرت به کنجکاوي يا به‌قصد تبرّک يا به لمس نزديک‌تري از مرگ و آخرت و آن عوالم ديگر…پيش از پدر رفت توي‌اش خوابيد و زمزمه پيچيد ميان مريدان…يادت نيست؟ بله. مثل اين‌که بايد بروم سراغ پدرم. گرچه زنده که بود برایِ حل مشکلات‌ام از او مي‌گريختم. بله. به‌ترتيب تاريخي.
.
.
.
»

Friday, February 16, 2007

چانه‌زني برایِ شهادت ذيموقراطيق

نمي‌دونم اينا كه ادعایِ دموكراسي‌شون كون عالمُ پاره كرده چه اصراري دارن همه به هم احترام بذارن؟...خب اگه دموكراسي اينه كه به نظر هم احترام بذاريم پس لطف كنيد و به نظر كسي كه به نظرتون احترام نمي‌ذاره هم احترام بذاريد...

ببخشيدها؟ نظر من اينه كه بايد به اين دموكراسي‌تون ريد...
حالا ببينم كدوم‌تون تخم مي‌كنين دموكرات نباشين و احترام به ريدن من نگذارين...

اگه دموكرات هم نيستيد دست‌كم از پروفسور عباسي يه كم ياد بگيريد...



.
.
.
تصوير من پس از استعمال واكسن ضد هاري:


مرتبط :

كله‌یِ استشهادي

Wednesday, February 14, 2007

Without Quotation Mark

for coincidence Valentine's Day with my Thyroid testing ONE OF my best friend suggested to me that vaccinate with an injection of killed " Rabies, or Hydrophobia" virus . After that ,I tell you

مرتبط :

Tuesday, February 13, 2007

?

مي‌داني كجایِ ريدن را دوست دارم؟

آن‌جا كه بدون نگاه كردن مي‌تواني حس كِش‌سان‌ایِ يك نوار درشت و دراز و چرب لغزنده را ذره ذره بچشي تا وقتي كه صدایِ تلپ افتادن و قطع شدن از سررشته‌اش به تو خبر از ذفع كامل مي‌دهد... يعني مقعد از درد زاي‌مان خلاص شد.

آن ته ِته‌اش هم دوست داشتي بگو: « اِهِم »!

اِهِم آخرش مثل چوب خلال‌اي‌ست كه آخر غذا كه تویِ يك رستوران پر از آينه‌كاري خورده‌اي لایِ دندان‌ها مي‌كشي و از لج يك دوختر خوش‌گل كه به تو كم‌محلي مي‌كند ، خيلي بي‌شخصيت به هوایِ آن چوب‌ها را به لایِ تك تك دندان‌ها مي‌كشي...«ميچ‌» ِ آخرش و مكيدن ته‌مانده‌هایِ سرخلال مانند آن اِهِم آخر ريدن بسيار لذيذ است...
به اين آساني نمي‌شود از آن گذشت.

زير تيغ 2

هنوز برایِ خيلي‌ها حالا حالا زود است تا موسيقی ِپنهان و عمق درام در ديالوگ‌هایِ علي حاتمي را به خوبي دريابند!...هنوز برایِ شاملوييان و گلشيريان زود است تا بفهمند سهراب سپهري با كلمات جدول ضرب نمي‌ساخت! چون به عكس خودشان تمايل زائدي از خود نشان مي‌دهند در ساختن اين جداول...هنوز برایِ خيلي‌ها حالا حالا زود است تا بفهمند چه‌را مسعود كيميايي ديالوگ‌هاي‌اش موسيقي دارد!...هنوز زود است خيلي‌ها بفهمند چه‌را برخي از جملات‌ آثار ابراهيم گلستان سَجْع دارد؟‌ ...هنوز زود است تا از زير بار « هرچه غير ايرانيه خوبه و هرچه ايرانيه اخه» خلاص شويم...

هنوز زود است بفهمند آن حضرات ابله‌‌اي كه نوبت به نثر درخشان و ديالوگ‌هایِ مطنطن «مارگريت دورا»س مي‌رسد مسخ مي‌شوند و زرپ سينه مي‌زنند ولي حتا ساده‌گی ِديالوگ‌هایِ مثلاً «زير تيغ» چشم‌شان را دارد كور مي‌كند و با نيش گشاده پر از افه‌هایِ نمايشي مي‌بينند؟...خب هم‌اين ابله‌ها هم نمي‌فهمند بي‌چاره «سلين» بددهني نمي‌نويسد و زبان‌اش به هيچ‌وجه برهنه نيست...و اصلاً ‌به عكس تصورات واهي‌شان، پر از مينياتور است و جان‌اي پشت هر كلمه كنده شده‌است برایِ آن معماري...آن‌وقت يك عده بيش‌تر-اش را اضافات مخل و مُمِل و مطول مي‌دانند...

چه‌راكه هنوز اين مكتبي‌هایِ‌ جمعه به مكتب رفته ، از نكته‌هایِ نانوشته و ناخوانده هنوز غافل‌اند...

چه‌را در درام‌هايي كه صحبت از درگيریِ به شدت دروني و اضطراب زائدالوصف است، ديالوگ‌ها بيش‌تر ميل به تك‌گويي با درون و در عين حال اشاره‌هایِ چندپهلو به مخاطب بيروني ديده مي‌شود؟...كه در فن درام‌نويسي به آن مي‌گوييم: soliloquy ( سوليلوگ يا هم‌‌آن «حديث نفس» ) كه ديالوگ‌هایِ نمايش‌نامه‌هایِ چخوف به قول «اريك بنتلي» ( حتماً‌ بايد از يك آدم باسواد شاهد بياورم؟ كه به گمان‌ام باز خيلي‌ها او را نشناسند!!! متخصص آثار برشت را مي‌گويم.) دقيقاً‌ به هم‌اين علت تمايل به اشارات ضمني دارند...انگار هركس با اين‌كه دارد با مخاطب‌اش سخن مي‌گويد تویِ باغ خودش است...هوش و حواس‌اش جایِ ديگري‌ست...

اصلا ً‌تا به‌حال فكر كرده‌ايد چه‌را آهنگ جملات اين‌گونه ديالوگ‌نويسي‌ها ( مانند سريال بي‌نظير «زير تيغ» ) بيش‌تر به سمت موسيقي ميل مي‌كنند؟...

يك مثال ساده برایِ آن مخ‌هایِ‌ پوسيده و گوزيده بزنم تا بيش‌تر دوزاري‌شان بيافتد:

فكر مي‌كنيد به‌ترين موسيقي در وضعيت ناپايدار و اضطراب آدمي چيست؟...بله...خيلي ساده ‌است...هم‌‌‌آن زمزمه و نوایِ ــ حتا ــ بي‌معنایِ در خلوت...چه‌را هرچه اين اضطراب بيش‌تر غالب مي‌شود تمايل بيش‌تري به اين كلمات موزون داريم؟...
اصلاً‌ ريشه‌یِ پيدايش تياتر به قول «پيه‌ر امه-توشار» ( باز هم شاهد مي‌گيرم از مختصصين فن تا مخ‌هایِ پوسيده را كمي آرام كند) «اضطراب بشر»ي بوده‌است...ما برایِ جبران اضطراب، خودمان را با آواها آرام مي‌كنيم...در قرآن نخوانده‌ايد «الا بذكرالله تطمئن‌القلوب» ؟...يا آن ذكر و ــ در اصطلاح هندو-ايسم ــ «مانترا» خواندن و در زبان فارسی ِخودمان «منتر شدن» از كجا مي‌آيد؟...اين وردخوانی ِقبايل و جادوگران برایِ چيست؟...مراسم زار برایِ چيست؟...اين ذكر مصيبت‌ها برایِ چيست؟...چه‌را فرويد جوامع‌اي كه اين آيين‌ها را ندارند و يا از تعادل خارج‌شده باشند تمايل به جنگ‌افروزي و خشونت بيش‌تر است؟...اين ميل به آهنگين شدن و رسيدن به هارموني برایِ چيست؟
اين سوگ‌واري و آيين‌وار برگزار كردن «اضطراب‌ها» برایِ فقدان چه‌چيزي‌ست؟...
همه برایِ رسيدن به آن «آرامش»...

وگرنه كدام احمق‌اي فقط برایِ جذابيت شنوايي به خودش زحمت مي‌دهد تا كلمات را به سختي برهم بنهد و مثلاً‌ فقط مخاطب‌اش را با اين‌گونه ديالوگ‌ها تسخير كند؟..كه البته چنين ابله‌هايي و به‌تر است بنويسم چنين شارلاتان‌هايي هم هستند...

از همه‌یِ اين‌ها بگذريم اصلاً‌ كدام احمق‌اي گفته است حتماً ديالوگ‌هایِ يك درام بايد مثل زنده‌گی ِ روزمره و كلثوم‌ننه‌اي باشد؟

تله‌ويزيون و بيش‌تر به همت والایِ مافيایِ طنزپردازان هزار-و-يك-شب‌اي تویِ مخ اين جماعت فرو كرده‌اند كه ديالوگ دراماتيك بايد دقيقاً هم‌‌آن زهرماري باشد كه در زنده‌گی ِروزمره تنقّل مي‌فرماييم...
و توجيه گه‌اش هم تكرار اين تيكه‌یِ يخ و بي‌نمك است: « مثل تو فيلما حرف مي‌زنه! »

Monday, February 12, 2007

ذبيح

"مرد، عاشق نقش «ذبيح» در نمايش سلطه‌یِ «مذبوحانه‌»یِ زن است. "


يکي از داستان‌هاي‌ام با جمله‌یِ بالا آغاز مي‌شود ؛ در هم‌آن سطر نخست به نظر مي‌رسد موضع نويسنده ، نگاه چيره‌یِ وي در اثر ، تألمات روحي-رواني و هر آن‌چه از پيشينه‌یِ نويسنده بتوان دريافت ، همه‌گي برایِ مخاطب اثر ، چونان فنري فشرده آماده شده باشد...
با اين‌ه ميتوان با اين نظر موافق بود ، اما نبايد زياد به اين خط-خطي‌ها دل بست...چون ممکن است راوي يک زن باشد.

يعني ممکن است کتاب‌ام را با نام يک زن که از زبان يک مرد نوشته است چاپ کنم...

باور کنيد زياد پيچيده نيست.

هنوز اندکي وقت برایِ بازبينان ابله باقي مانده است.
به گمان‌ام هنوز يک سوراخ گل و گشاد برایِ گير افتادن داشته باشم...
اميدوارم...چون جمله‌یِ بالا را گذاشته‌ام برایِ دقيقه‌یِ ، نود يعني در چاپ‌خانه...کلک قشنگي مي‌شود...اگر بگيرد...
تصور کنيد داستان‌اي با عنوان «صلح مسلح»...اما بسيار سطحي نوشته باشم...هم‌اين جمله آن‌را نجات خواهد داد...مانند فيوز عمل مي‌کند.

فعلاً‌ يک خانوم را مأمور پي‌گيري‌ها کرده‌ام...خانوم‌اي که نام راویِ داستان‌ها را دارد.


" چه‌را که نبايد صحنه خالي ‌شود!"

نظرتان درمورد اين جمله چيست؟...آيا برایِ يک پايان هيجان‌انگيز مناسب است؟

سخنان گم‌نام يا در گم‌نام‌اي سخن‌راندن...آيا مسأله اين است؟

سوال: حديث قدسي چيست؟ فرق آن با قرآن چيست؟
.
.
.
متن کامل نامه چارلی چاپلین به دخترش
.
.
.
امشب مي‌رسيم به دوازدهمين روز ديدار شاه و دوست مشاورش از شاهزاده‌ي هندي. معماي اين روز، داستاني است به نام «پيل و مور»

«چارلي چاپلين»، سي سال آزگار است که وبال گردن «فرج الله صبا» است.
نامه‌ي معروف «چارلي چاپلين» به دخترش «جرالدين»، در حقيقت دستمايه‌ي فانتزي «فرج الله صبا» است. نامه‌اي که به چندين زبان زنده‌ي دنيا ترجمه شده و اينجا و آنجا به مناسبت‌هاي گوناگون دکلمه و خوانده شده است. سي سال است که«فرج‌الله صبا» گفته و تکرار کرده که اين کار چاپلين نيست و من چنين نامه‌اي را نوشته‌ام، اما همه گفته‌اند که : ما باور نمي کنيم!

برنامه را از اينجا بشنويد!

منبع : در سايه روشن كلام
.
.
.
آيا مي‌دانيد سيستم عامل لينوكس يا هم‌آن ( open source) چه‌گونه عمل مي‌كند؟
.
.
.
ضرب‌المثل قديمی ِ «دروغ كه حناق نيست» را شنيده‌ايد؟
.
.
.
اين جمله علي را چه ؟

« انظر الی ما قال ولا تنظر الی من قال »
.
.
.
وصيت‌نامه‌یِ باكري را حتماً خوانده‌ايد؟...

«
دعا كنيد خداوند شهادت را نصيب شما كند در غير اين صورت زماني فرا مي رسد كه جنگ تمام مي شود و رزمندگان امروز سه دسته مي شوند ‍ دسته اي به مخالفت با گذشته خود بر مي خيزند و از گذشته خود پشيمان مي شوند ! دسته اي راه بي تفاوتي را بر مي گزينند و در زندگي مادي غرق مي شوند و همه چيز را فراموش مي كنند ودسته سوم به گذشته خود وفادار مي مانند واحساس مسئوليت مي كنند كه از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند كرد .پس از خدا بخواهيد كه با وصال شهادت از عواقب زندگي بعد از جنگ در امان بمانيد چون عاقبت دو دسته اول ختم به خير نخواهد شد وجز ءِ دسته سوم ماندن بسيار سخت و دشوار خواهد بود.
»

آيا مي‌دانستيد دقيقاً ‌مانند وصيت كذایي به جرالدين چاپلين بوده‌است؟...با اين تفاوت كه مشابه چنين گفتاري از زبان يك رزمنده زيرك بيان شده است تا جاودانه بشود و به قول خودمان اعتباري به جملات خود ببخشد!
.
.
.
من اگر زياد شناخته نباشم...با چه حنجره‌اي و با كدام آمپلي‌فاير مي‌توانم صدایِ خود را به گوش ديگران برسانم؟...اصلاً‌داشتن يك تريبون برایِ گفتن نياز است؟...آيا به ضرب‌المثل ديگر اعتقادي هنوز داريم كه:

« سخن ، چو از دل بر آيد ، لاجرم بر دل نشيند » ... پس تكليف آن ضرب‌المثل ديگر چه مي‌شود:

«از دل بود هرآنكه از ديده برفت » ؟!

اصلاً‌ لزومي دارد ديده شدن؟
.
.
.
تا به حال با جملات قصار و يا نوشته‌هايي برخورده‌ايد كه به جایِ نام نويسنده، نوشته‌اند: گم‌نام ؟
.
.
.
و هم‌چنان مفاهيم در هم مي‌تنند و هم‌چنان در ذهن ‌مي‌پيچند و مي‌پيچند و مي‌پيچند و...

Sunday, February 11, 2007

من و دهخدا و کلمات ممنوعه

« تمشيت »

تمشيت.[تَ ىَ] (مص) مأخوذ از مشى بمعنى جارى کردن و روان کردن.... (غياث اللغات). پيشرفتگى و ترقى و برترى و استحکام و صيانت و تربيت و نظم و ترتيب و انتظام و آراستگى. (ناظم الاطباء) : و در تمشيت کار او قصب‌السبق از ملوک عالم و سلاطين جهان بربايند. (ترجمهء تاريخ يمينى چ 1 تهران ص 258). ناصرالدين خواست از بهر مقاومت ايشان سپاهى از انجاد ترک فراهم کند و بمدد و معاونت ايشان در تمشيت آن کار متقوى گردد. (ترجمهء تاريخ يمينى چ 1 تهران ص259). در ترتيب و تبجيل قدر و تمشيت کار و تمهيد رونق او بهمه غايتى برسيد. (ترجمهء تاريخ يمينى ايضاً ص438). چون دانست که با تفرق اهوا، کارى تمشيت نپذيرد. (جهانگشاى جوينى). رجوع به تمشية شود.
.
.
.
تمشية.[تَ ىَ] (ع مص) فارفتن آوردن. (زوزنى) (تاج المصادر بيهقى). راندن. (منتهى الارب) (از اقرب الموارد). بردن. (ناظم الاطباء). / رفتن. (زوزنى) (تاج المصادر بيهقى) (منتهى الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). لازم و متعدى است. (منتهى الارب).
.
.
.
اتاق تمشيت ؟

عبارت مورد نظر پيدا نشد.

اتاق تمشية ؟

عبارت مورد نظر پيدا نشد.
.
.
.
« شکنجه »

شکنجه.[شِ ک جَ / جِ] (اِ) آزار. ايذاء. رنج. هروانه. عقوبت. تعذيب. سياست. کيستار. (ناظم الاطباء). عذاب. (غياث) (منتهى الارب). در اصل شکستن و پيچيدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است. (انجمن‌آرا). رجز. رجس. عقاب. عقوبت. نقمت. اشکنجه. شکنج. عذاب که بر تن دهند. اثام. باهک. (يادداشت مؤلف) : از تنگى مخرج آن رنج بيند که در هيچ شکنجه آن صورت نتوان کرد. (کليله و دمنه).
کوه محروق آنکه همچون زر به شفشاهنگ در
ديو را زو در شکنجهء حبس خذلان ديده‌اند.
خاقانى.
بربط کرى است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند.خاقانى.
در زير عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپرى شد. (ترجمهء تاريخ يمينى ص 361).
چشم نيلوفر از شکنجهء خواب
جان درانداخته به قلعهء آب.نظامى.
روزها آن آهوى خوش‌ناف نر
در شکنجه بود در اصطبل خر.مولوى.
گرچه اندک بضاعتم بارى
سودم آمد شکنجهء بسيار.ابن‌يمين.
– شکنجه ديدن؛ معذب شدن.
/ نوعى از تعذيب. (غياث) (يادداشت مؤلف). نوعى از تعذيب و آن چنان است که گنهکار را اول نى چون کاز بر پوست چسبانند و باز به انبر آتش درگرفته گوشتش ميبرند و در آتش مى‌اندازند و زخمها به نمک آلايند. و با لفظ کردن و کشيدن مستعمل و همچنين است شکنجه‌کش. (آنندراج) :
راست روشن به زخمهاى درشت
در شکنجه برادرم را کشت.نظامى.
آنان که علم ز دود بر پا دارند
با تنباکو مدام سودا دارند
دارند هميشه آتش و انبر و نى
اسباب شکنجه را مهيا دارند.
حکيم رکناى مسيح کاشى (از آنندراج).
باور نمى‌کنم که به وقت شکنجه هم
از خادمان کسى نمک او چشيده‌ست.
شفيع اثر (از آنندراج).
صدهزار آدمى در پنجهء شکنجه و چنگال سکال ايشان افتادند و در زير طشت آتش گرفتار شدند. (از تاريخ سلاجقهء کرمان).
– شکنجهء آب نمک؛ نوعى از تعذيب که گنهکاران را به خوردن آب نمک ميکنند. (آنندراج) :
از گريه شرح جور تو گر يک به يک کنم
صد بحر را شکنجه به آب‌نمک کنم.
محسن تأثير (از آنندراج).
/ دهق. دو چوب که بدان دزد و گناهکار را عذاب دهند. (يادداشت مؤلف).
– در شکنجه کشيدن؛ به چوب شکنجه بستن. شکنجه دادن : ملک را طرفى از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشيد و به انواع عقوبت بکشت... (گلستان).
– / تعذيب. (منتهى الارب).
– شکنجه نهادن؛ به چوب شکنجه بستن :شکنجه بر کعبش نهادند تا ودايع و ذخاير و دفاين به دست بازداد. (ترجمهء تاريخ يمينى ص 344).
/ قيد صحافى. (ناظم الاطباء). افزارى است مجلدان را و آنرا قيد نيز گويند و آن مجاز است. (آنندراج). / چوب گوشهء جوال. شظاظ. شجار. فدرنگ. قطان. گمان ميکنم فدرنگ شکنجه همان شجار و قطان عرب باشد. (يادداشت مؤلف): قطان؛ چوب فدرنگ و شکنجهء هودج. (منتهى الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
– شکنجهء جامه؛ جندره. (صحاح الفرس). / شکنج. چين. (يادداشت مؤلف). منه: حبک الماء ... و حبک الدرع و حبک الشعر؛ شکنجهء آب است ... و جوشن و مو. (تفسير ابوالفتوح رازى ج 5 ص 133).
.
.
.
اتاق شکنجه ؟

عبارت مورد نظر پيدا نشد.
.
.
.
« مقر »
تعداد 6 مدخل يافت شد.

مقر.[مُ قِرر](1) (ع ص) اقرارکننده. (غياث) (آنندراج). اعتراف‌کننده و اذعان‌کننده و کسى که اقرار مى‌کند و اعتراف مى‌نمايد و راست مى‌گويد و اعتراف به گناه خود مى‌کند و آنکه قبول مى‌کند راستى گفتار ديگرى را نسبت به خود پس از آنکه انکار کرده بود. (ناظم الاطباء). معترف. مذعن. خستو. مقابل. منکر. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ليکن اين محال است که خصم مقر بود. (دانشنامه).
اى به فضل تو امامان جهان گشته مقر
اى به شکر تو بزرگان جهان گشته رهين.
فرخى.
مقر ببود که دين حقيقت اسلام است
محمد است بهين ز انبيا و از اخيار.اسدى.
هر چه با ما خواهى کرد سزاى ماست و من به گناه خويش مقرم. (قابوسنامه چ نفيسى ص 110).
دانى که چنين نه عدل باشد
پس چون مقرى به عدل داور.ناصرخسرو.
وعده را طاعت بايد چو مقرى تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکووعده متاب.
ناصرخسرو.
اين جهان را بجز از خوابى و بازى مشمر
گر مقرى به خدا و به رسول و به کتيب.
ناصرخسرو.
باتن خود حساب خويش بکن
گر مقرى به روز حشر و حساب.
ناصرخسرو.
نماز نکنند و روزه ندارند وليکن بر محمد مصطفى (ص) و پيغامبرى او مقرند(2). (سفرنامهء ناصرخسرو). گفت(3) کسى بر وى گواهى مى‌دهد. گفتند نه که او خود مقر است. (سياست‌نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). يکى گفت اى امير او خود به گناه خود مقر است. (سياست‌نامه ايضاً ص 174). الهى ... اگر بر گناه مصريم بر يگانگى تو مقريم. (خواجه عبدالله انصارى).
ده ده آورده پيش او طاغى
يک‌يک اندامشان مقر به گناه.ابوالفرج رونى.
چندان شراب ده تو که تا منکر و مقر
در سينه‌شان نه مهر بماند نه کينه‌اى.عطار.
– مقر آمدن؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن :
مقر آمد جوانمردى که بى او
نشد کس را جوانمردى مقرر.
عنصرى (ديوان چ يحيى قريب ص76).
دبير را مطالبت سخت کردند مقر آمد. (تاريخ بيهقى چ اديب ص 328). زدن گرفتند مقر آمد. (تاريخ بيهقى چ اديب ص444). کفشگرى را به گذر آموى بگرفتند متهم‌گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است. (تاريخ بيهقى چ اديب ص 537).
در باغ پديد آمد مينوى خداوند
بنديش و مقر آى به يزدان و به مينوش.
ناصرخسرو.
بدى با جهل يارانند و جاهل بدکنش باشد
نپرهيزد ز بد گرچه مقر آيد به فرقانها.
ناصرخسرو.
من نمى‌شنوم که او چه مى‌گويد، مقر مى‌آيد يا نه. (سياست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص174). گفت مرا دستورى فرمايد تا در پيش او روم و از اين حال معلوم کنم تا چه گويد، مقر آيد يا منکر شود. (تاريخ بخارا، يادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابومعشر مقر آمد و کارد از ميان کتاب بيرون آورد و بشکست و بينداخت. (چهارمقاله ص91). او(4) منکر نتوانست شدن مقر آمد. (چهارمقاله ص 123).
– مقر آوردن؛ به اعتراف واداشتن. وادار به اقرار کردن :
فضلها دزديده‌اند اين خاکها
ما مقر آريمشان از ابتلا.مولوى.
– مقر شدن؛ اقرار کردن و اعتراف نمودن. (ناظم الاطباء) :
عالم که به جهل خود مقر شد
از جملهء صادقين شمارش.خاقانى.
– مقر گشتن (گرديدن)؛ اعتراف کردن. خستو شدن :
باطلى گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقى باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کليله و دمنه).
هرکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو ديد باز به انکار شد.عطار.
/ (اصطلاح حقوقى و فقهى) کسى که اقرار مى‌کند. (ترمينولوژى حقوق تأليف جعفرى لنگرودى).
– مقرٌ به؛ مورد اقرار را گويند. مثلاً در اقرار به دين، دين را مقرٌبه گويند. (ترمينولوژى حقوق تأليف جعفرى لنگرودى).
– مقرٌ له؛ کسى که به نفع او اقرار صورت گرفته است. (ترمينولوژى حقوق تأليف جعفرى لنگرودى).
/ ناقة مقر؛ شتر ماده که آب گشن در زهدان دارد. (منتهى الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

--------------------------------------------------------------------------------
(1) – بضرورت، در شعر فارسى به تخفيف راء هم آمده است.
(2) – مردم لحسا.
(3) – اميرحرس.
(4) – بيمار.
.
.
.
خسته شدم...خسته...بقيه را خودتان ملاحظه بفرماييد.
.
.
.
ساعت‌اي پيش برنامه‌اي از تله‌ويزيون ديدم که خود-به-خود ياد اين کلمات افتادم...دادگاه ويژه‌یِ جنايات ساواک بود...ياد اسامی ِمستعار دوران طاغوت! افتادم...کمالي و ...و حالا حاج داوود...حاج اصغر...

و ياد اين افتادم که چند شب پيش به دوست عزيزي گفتم: فيدل کاسترو مدعي‌ست هيچ زندانی ِ سياسي ندارد...

و حالا به تو دوست عزيزم مي‌خواهم بگويم: فيدل به قول تو هيچ نگراني ندارد...جانشين دل‌سوز نظام را دارد...يک برادر گردن کلفت را جانشين خود کرده است...کسي‌که کرسی ِ«حفظ ارزش‌ها» و خون‌هايي که بي‌سبب ريخته نشده است را پاس خواهد داشت...حالا اگر به ضرب و زور و ريختن خون‌هايي ديگر...هيچ‌چيز مهم‌تر از حفظ ارزش‌ها و آرمان‌ها نيست...اما ما چه؟...

ام‌شب با ديدن آن دادگاه «آية‌الله محمدي گيلانی» ِمعروف که حتا از حکم اعدام پسر منافق !! خود نيز نگذشت و «عدالت واقعي» را جاري ساخت...

ام‌شب بي‌اختيار به ياد « اتاق تمشيت » ( اتاق شکنجه ؛ اتاق مقر آوردن) افتادم...

2

غصه نخور پشت هر دعوا يه نقطه كور-اه كه آنتن نمي‌ده...

كاش الان وزير مخابرات هم بود و ازش مي‌پرسيدم: پس كي اون برج ميلاد ، متولد مي‌شه؟

1

يادش به‌خير اون سال كه 22 بهمن درست وسط چله تابستون افتاده بود،چه‌قدر وفور نعمت بود!

اون‌سال هم خوب يادمه كه فقط ناخن‌گير گرون بود.

Saturday, February 10, 2007

تقديم به تمام شهدایِ راه شهرت

ـــ ببخشيد شما به صرف چلو مرغ با دوغ بدون گاز در هتل اوين دعوت هستيد...

ـــ جان من؟...

ـــ به خدا شوخي ندارم...

ـــ پس اجازه بديد لپ‌تاپ‌امُ بيارم.

ـــ واسه چي؟

ـــ واسه نوشتن خاطرات زندان ديگه؟

ـــ عزيزم لازم نيست...ما اون‌جا كلي خاطرات ِآماده داريم...

ـــ جان من؟

ـــ انقدر به جون‌تون قسم نخوريد...مي‌دونيد كه نقطه ضعف ما عزيز بودن جون مردم‌اه...

ـــ اوا خاك عالم ببخشيد...خبر نداشتم.

ـــ اصلاً خودتون تشريف بيارين حتماً مي‌بينين سر در هتل نوشته‌ايم:

ميازار گوزي كه گردن‌كش است..................كه باد است و چُس هم بعد‌ش است

فَرَج بعد از خِشتَک

نمي‌دانم تا حالا شده شما را درون يک توالت ِتا خرخره تویِ گـُه حبس کنند و يک شاخه گل هم تقديم‌تان کنند تا از آن‌همه زيبايي لذت وافر ببريد؟...به قول مرحوم بيژن مفيد «حالا شده حکايت ما»...

عزيزان گرامي...بنده از هرچه لينک-و-پينک شما بز[رگ]واران برائت مي‌جويم و هم‌اين‌جا اعلام مي‌دارم... شما که نوش‌اُم نه‌ايد...نيش‌اُم چه‌راييد؟...ما را بيش‌از اين به تريج قباي‌تان گه‌اي نفرماييد...

نه «باز»نگار---تان را خواستيم ، با آن feed-هایِ مسخره‌اش که بايد زرپ-و-زرپ زيرخواب مطالب وزين نيک‌آهنگ‌اي بشويم که في‌الجمله از خلا هم « مي‌لاگند» و در فضایِ عمومي ظاهر مي‌شوند...
و نه هف[تا]ن و شيش-در-چار-تان را خواستيم...

تنبان ما را بيش از اين‌ گه‌اي نفرماييد...

البته مي‌دانم کسي دعوت‌نامه نفرستاده است...
اما اگر آن لينک مبارک را هم برداريد آقایِ نوحه‌خوان ، بسيار مشعوف مي‌فرماييد...نگذاريد بيش از اين نرخ‌مان را بالا ببرند...يک‌بار دم مانده بود لطف آن بانویِ هميشه سوگ‌وار با آن اکسير مبارک‌شان مشمول حال شود که به‌جاي‌اش هرچه محتويات معده ،نصيب‌مان کرد ؛ برایِ هفت جد آباء-مان بس است...مي‌خواهيد به گه بکشيد، امر بفرماييد تا نشانی ِمستقيم‌تر خدمت‌تان بدهم.

شما که بنده را «سگ پاچه‌گير» مي‌دانيد چه‌را ديگر پایِ مبارک را رویِ دُم حقير مي‌گذاريد؟...

نه مادرخوانده خواستيم نه پدرخوانده
لعنت به هر دوتا-تان...

بگذاريد در هم‌اين مکان خوش-آب و هوا و پاکيزه به گعده بنشينيم با رفيق‌اي که رفاقت‌اش را با ما تمام کرده است...
حالا بفرماييد مرگ مي‌خواهم بيايم در جمع نکبتی ِشما...بله؟

خواهش‌-عن از ما بکشيد بيرون.

Friday, February 9, 2007

The Loneliness of the Long Distance Runner

Colin Smith :

All I know is you've got to run. Run without knowing why ...

And the winning post's no end .



وقتي همه‌جا نذري مي‌دهند

[بزرگ]واري در اين صحرایِ کربلا تخم ريحان‌اي کاشته بيا و ببين...نام اين بزرگ[وار] را نمي‌آورم چون زيادي بزرگ مي‌شود...اين بز[رگ]وار حالا به سخنان کسي استناد مي‌کند که خودش پيش‌تر اين نظر را با نام سياوش پاک‌نهاد !!!! برایِ اين‌جا کاشته است...[ اين‌هم يک نوع ديگر از «سراهت» ]...خودتان ديگر حساب کنيد، وقتي مديريت با remote control و telephone و e-mail باشد، هم‌اين مصيبت‌ها را هم دارد...و خب ما ايراني‌ها هم هميشه تخم‌(ک)‌هامان را گذاشته‌ايم برایِ مصارف ازدياد اولاد...و در مقام فرمانده‌اي فقط بلديم با يک بي‌سيم و يک رمز «يا زهرا» و علي‌است و مدد به خدمت دشمنان(؟) خود برويم...توپ‌خانه خود-به-خود فعال مي‌شود...حالا گرا غلط بود هم غلط بود...مهم اين است که به مرور و تجربه و ترک‌مان زدن‌هایِ مکرر و وقتي کف‌گير به ته ِديگ خورد و مهمات و آذوغه ( عازوقه=آزوghــه ) تمام شد تازه ياد مي‌گيريم که فقط «هدف، سيبل مقابل» بوده است و بس!!! اما اول آن نظر مورد نظر...

«

چنین روزی را نه به این زودی می‌دیدم...
‍* من هم البته با حرف‌های آقای امیر مهدی حقیقت موافق‌ام خصوصن آن زمانی که بعد از جوایز بنیاد گلشیری آقای شکراللهی به همراه لینک‌دانی‌شان و کسانی که یک بار هم از ایشان نظر تخصصی ادبی ندیدیم، بنیاد را هدف گرفتند که چرا بلقیس سلیمانی و ... و تا این یادداشت آخر تو هم هیچ‌کسی دلیلی بر اهمیت داشتن یا نداشتن این رمان از نظر ادبی، تکرار می‌کنم ادبی و تخصصی نداشت. من هم مثل آقای حقیقت گفتم بهتر است فضای ادبی بیشتر از اینی که هست مسموم نشود. اما به نظرم باید کار تخصصی و هرچه که نام خاصی دارد، را آدم‌های وارد به کار اداره کنند. آقای شکراللهی حتا ژورنالیست هم نیستند. من از ایشان تا به حال غیر از نظرات تخصصی‌شان در باب صدا و سیما، که آن هم بیش‌تر اطلاعات درون سازمان یا خبر بود، چیزی، متنی، نوشته‌ای ادبی ندیدم. نقدهای سینمایی‌شان را که بهتر است نام یادداشت برایش بگذارم به هیچ عنوان و با قاطعیت حتا تحت عنوان یک ریویو ساده هم نمی‌گذارم. یادداشت ادبی هم هیچ. خب آیا چنین شخصی می‌تواند فیل‌.تر مناسبی باشد برای لینک‌های هفتان که قرار است منحصرن به ادبیات و سینما و ... بپردازد؟ آیا اصلن ممیزی برای هفتان لازم است؟
حسین عزیز
حتا اگر این تصمیم‌گیری تو از روی بی‌صبری و بی‌تجربه‌گی هم بوده باشد، دست‌کم برای من که بارها عنوان کردم که شروع وبلاگ‌نویسی‌ام را از تشویق رضا شکراللهی دارم، مانع از بیان انتقاداتم نمی‌شود. این نوشته‌ی تو بهانه‌ای است برای متنی که یک سال است در ذهن دارم تا با شکراللهی در میان بگذارم و از او خواهش کنم بیش‌تر از این موجبات سرافکندگی من را فراهم نکند و مرحمت کند و نام من را از لیست آشنایان‌اش حذف کند. چه من زیاد اهل حلقه و حلقه بازی نیستم.
از تو هم عذر می‌خواهم برای بیان دغدغه‌های شخصی‌ام. و امیدوارم هر جایی اعم از سایت و بنیاد و روزنامه و انتشاراتی که نام ادبیات و فرهنگ را همراه دارد، هر روز درخشان‌تر بر تارک ذهن ایران و ایرانی باشد.

»
.
.
.
حالا آن تخم ريحان بالا اين دشت سرسبز را به‌بار آورده است.

احسنت...مرحبا...حظ کردم...حظ...شما نه تنها يک ري‌ويو نويس نبوديد که تنظيم گزارش و خبرتان هم حرف ندارد...مهم‌تر از همه اين‌که يک ويراستار نمونه (ماله‌کش برجسته) نيز هستيد.
.
.
.
پي‌نوشت:

افشاگري‌ها هم‌چنان ادامه خواهد داشت...منتظر اخبار جديدتر بمانيد!

Thursday, February 8, 2007

خانواده سگي


سگ اول: من به فال نيک مي‌گيرم.

سگ دوم : چي رو؟

سگ اول: اين‌که ام‌روز از دنده‌یِ راست پا شده‌م و اصلاً هم تا حالا پاچه نگرفته‌ام.

سگ دوم: نه خنگول...دندون‌هاتُ ‌يادت رفته بذاري...
.
.
.
سگ اول: ببين خيلي اين آدما وقيح‌ان

سگ دوم: چي شده باز؟...تو كه فقط مي‌خوري و مي‌خوابي...مث من شكاري نيستي؟

سگ اول: اي بابا...به تو هم مربوط مي‌شه...نمي‌دونم چه‌را اين آدمایِ سگ‌پدر تا هرچيزي مي‌شه اسم ما بدبختا رو مي‌كشن وسط.

نويسنده‌یِ اين وب‌لاگ صحبت‌هایِ فوق را تأييد مي‌كند و به هم‌اين دليل يكي از قديمي‌ترين نوشته‌هایِ سگي‌اش را به شما و تمام دوست‌داران سگ تقديم مي‌دارد:


خانواده سگي:


ـــ پدر سگ، نمي‌خواي به‌مون غذا بدي؟


ـــ ننه‌سگ، اگه گذاشتم دس رو-م بلند كني؟


ـــ توله‌سگ، گم‌شو درس‌اتُ بخون.


«توله سگ» هم باوقاري حيوان‌اي، در ظرف غذاي‌شان «جيش كوچولو» كرد.

برش‌هايي كوتاه از «سراهت» يا «اوسا عَلَم عَلَم؟»

چندي پيش سه فعال زنانان كه قصد سفر چندروزه به هند داشتند ، در فرود‌گاه مهرآباد دست‌گير مي‌شوند...و روانه‌یِ بازداشت‌گاه اوين...كه به زعم يكي از ايشان بازجوهایِ پليد و مردصفت!! به جایِ ان‌كه آنان را تشويق كنند تا سر خودشان را به ميزهایِ آهني بكوبانند و نفله شوند و يا زير دوش آب گرم و لطيف حمام سكته قلبي بزنند يا آن‌كه زبان‌ام لال اوخ بشوند ، زرشك‌پلو با مرغ نوش جان تناول مي‌كنند.اما باز فعال مذكور سخت دل‌پري دارد...روضه هنوز تكميل نشده‌است...تكه‌هايي را براتان گزينش كرده‌ام تا حسابي عمق فاجعه را دريابيد:
«
این دست تجربه ها نتایج خوبی برای خود آدم دارد. یکی از نتایج این است که معیاری دستت می آید تا دوستان و دور و بری ها را بسنجی. میان این دریای مهربانی، نکته های غمگین کننده ای هم بود. کسانی هستند ادعای حقوق بشر و حقوق زنان آنها افلاک را برداشته است، بعد حتا از انعکاس خبر نیز سرباز زدند. می دانستم حقوق بشر آنها گزینشی است، اما اینکه حتا خبری را منعکس هم نکنند....به قول دوستی بابا دیگه آخر ارزش خبری که بود!....یا دوستانی بودند که حتا ایمیلی هم نزدند...برایم تجربه خوبی بود تا در انتخاب دایره دوستان بیش از این وسواس داشته باشم.
.
.
.
.
پ.ن: من اینجا خیلی خواهشی نداشته ام. این بار اما خواهشی دارم، ازتون درخواست می کنم به این پست لینک بدهید تا تعداد بیشتری بدانند که آنچه حسین درخشان ادعا می کند ذره ای صحت ندارد و مثل همیشه در راستای دروغ ها، تهمت ها، انگ ها و پرونده سازی های این آقا است. آن هم درست در این برهه که ما باز برو و بیا و بازجویی و دادگاه داریم. ممنونم :)

»

اما در خلال نظرات خواننده‌گان هم‌آن ادعاهایِ جناب «حسين درخشان» که بانی ِخير شده بودند تا برایِ يک فعال زنان خيريه و اعانه‌یِ محبت جمع کنيم...يک نظر از بقيه چشم‌گيرتر بود...

آن نظر را هم مانند يک دسته گل براتان چيده‌ام...به نکات دقيق‌اي اشاره شده است...


«
پاکان : واقعا جالب است که اینها قبل از رفتن بهشان تذکر و یا اخطار داده شده بود که به این جریانی که می خواهند بروند، نروند، چون بودار است. اگر کسی نداند ، ما اینجا (خارج از کشور) بهتر از هر کسی میدانیم که چه کسانی چند ماه پیش با ساسان قهرمان (مسئول سایت گذار) تماس گرفتند و ایشان هم که از شدت بی پولی و بیکاری بهر دری میزد، بلافاصله پیشنهاد آنان (حقوقش را سالی 70 هزار دلار تعیین کرده اند و بقول دوستی ارزشش بیش از این هم نبوده است!) را قبول می کند و با افرادی برای همکاری در نوشتن مقالات تماس می گیرد. قراری که فریدام هاووس با ساسان گذاشته بود، مبنی بر این بوده است که به هر نویسنده ای برای مقاله اش پول نیز پرداخت شود. البته من واقعا نمی دانم که ساسان این پول را به نویسندگان مقالات می دهد، یا خیر، یا همه را به جیب خود می ریزد. بهرصورت اصلا نمی توانم بگویم که نویسندگان پول می گیرند یا خیر، چون نمی دانم. چیزی که می دانیم اینست که فریدام هاووس به گردانندگان "گذار" حقوق می پردازد. تعیین خط و خطوط سایت را هم که در ابتدا گشاد گذاشته بودند، هم اکنون رفته رفته با کنترل بیشتری از سوی فریدام هاووس صورت می گیرد. - برای من جالب است که این خانم ها 12 نفر بوده اند که می خواستند به آن برنامه بروند، ولی با اخطار ماموران اطلاعاتی، تعدادی منصرف می شوند و فقط همین سه خانم پاشون را در یک کفش می کنند که بروند! چرا؟ چرا وقتی می دانند خطر دستگیری آنهم به شکل صددرصدش در انتظار آنها بوده است، همچنان اقدام به رفتن می کنند! پشت این خانم ها به کجا گرم بوده است؟ چه کسانی از نادانی و حماقت این خانم ها می خواسته سوء استفاده کند؟ شاید این یا یک جریانی در داخل حکومت است که به اینها دلگرمی داده و مثل طعمه آنها را جلو قفس ببرها انداخته و یا از بیرون کشور، کسانی آنان را تشویق و ترغیب به این سفر کرده اند، علیرغم تمامی خطراتش!.. - .در عین حال بنظر می رسد که این خانم ها برای وزارت اطلاعات هم تبلیغ مفت و مجانی و خوبی انجام داده اند. این جالب است و برای بار اول است که می شنوم وزارت اطلاعات قبل از رفتن افراد به جلساتی که مضر تشخیص می دهد، قبلا به کسی هشدار دهد. بنظرم یا گذاشته افراد رفته اند به این جلسات ( مانند برلین) و در بازگشت دستگیرشان کرده اند و یا بدون هشدار قبلی در هنگام پرواز در فرودگاه دستگیرشان کرده است( خواهر زاده دکتر نصر برای مثال) این خانم ها تبلیغات خوبی دانسته و یا ندانسته برای دستگاه اطلاعات جمهوری اسلامی انجام داده اند چرا که بعداز بازداشت بلافاصله در وبلاگ خود(شان) شروع می کنند، به افشاگری راجع به دستگیریشان!!!! خدایا یک "ماشین حساب سیاسی" نصیبمان کن که تمامی این معادلات را بتوانیم بریزیم در آن و جواب مسئله را بگیریم . من هیچ توهین به این خانم ها نمی کنم، چون آنها را نمی شناسم . ولی سیاست را می شناسم و می دانم که برخی از آن چه بیرون می دهند. ضمن آنکه این خانم ها باید بسیار عاقلانه تر از این عمل می کردند. راجع به سرنگونی جمهوری اسلامی هم من فکر می کنم، این توهین به شعور مردم ایران است که با دخالت خارجی چه از نوع حمله نظامی و یا دخالت مخملی، بخواهیم رژیم را عوض کنیم.
»
.
.
.
دوباره ، دل‌ها را روانه‌یِ شيادي‌هایِ ادبی ِجناب کتاب‌لاگ مي‌کنيم:


يکي از مخاطبان ايشان از قضا که خودم از نزديک هم مي‌شناسم‌شان به دليل dose بسيار بالایِ دل‌پر-اي نويسنده را دعوت مي‌کند تا جواب اين دل‌پریِ جناب کتاب‌لاگ... را در خود وب‌لاگ‌‌اش و به صورت پاورقي‌ و شماره‌دار بخوانند...

اما آن‌جا هم يک نفر ناشناس ، نظر فوق‌العاده جالب‌اي مي‌گذارد که متأسفانه نويسنده‌یِ دل‌پر به پته پته مي‌افتد و جواب ِ«دماغ ‌سربالا» مي‌دهد...انگار که فشار خون چند اونس بالا رفته باشد و خون دماغ‌اش کرده باشد...آن تکه نظر را هم براتان گل‌چين مي‌کنم:

«
پونه جان ببخشيد كه اسمم رو نمي گويم. فكر مي كنم چندان فرقي هم نداشته باشد. در جريان ماجراي حسين و شكراللهي گريزي هم به ماجراي نوشي زدي.
بهتر است كمي فكر كني كه كي از اول نوشي را بزرگ كرد و باعث شد خيلي ها به دام او بيفتند؟ مگر همان سپينود نبود كه مرثيه برايش مي نوشت و همه رو مورد شماتت قرار مي داد كه چرا كسي به فكر نوشي نيست؟ مگر همين گروه شما نبود( گروه هفت نفره ي زنان بي همسر) كه به هر كه نوشي را افشا مي كرد چنگ و دندان نشان مي داديد و خرابش مي كرديد؟ شما . آهو.. سپينود. زن تنها. خانم دكتر مسرت اميرابراهيمي. حتي خانم منيرو رواني پور. و بقيه آقايان احساساتي و ظاهر بين و دهان آب افتاده.
شماها نقش زيادي داريد در گول خوردن مردان و مردم زيادي در وبلاگستان.
من اصلا تقصير نوشي نمي دانم. او گرگ اين اجتماع بود و بلد بود چطور با آه و ناله و خر كردن مردم پول درآورد . فرناز سيفي را ديدي كه چطور سينه برايش چاك داد و او را به صرف اينكه نوشي به او زنگ زده بود مظلوم خطاب كرد. حالا فرناز يه دختر بچه و بي فكر و عاشق معروفيت و يك چهره ي پوشالي ست. اما من از گروه شما توقع نداشتم. شما در بزرگ كردن او مقصريد. دليل اينكه شما نتوانستيد در افشاي او موفق باشيد همين بود. نمي شود كسي را چند ماهه به عرش برد و بعد گفت ببخشيد اشتباه كرديم نوشي جايش نه در عرش كه زير فرش است.
خيلي بايد بگذرد تا شما بفهميد كه مردم ما چطور عقلشان به چشمشان و به دهان ديگران است.
كافي ست كه گذري بر نظرخواهي فرناز سيفي و نظرهاي قديمي نوشي بيندازيد بيندازيد تا ببينيد چطور مردم بي فكر و فرهنگ ما چطور با چاپلوسي و مدح كردن مي خواهند خودشان را بالا بكشند. يه زماني فكر مي كردند نوشي فردا لابد وزيري وكيلي مي شود و به دردشان مي خورد. حالا همان فكر را در مورد فرناز سيفي دارند و پس فردا يكي ديگر! و داستان همچنان ادامه دارد
»
.
.
.
حالا همه‌یِ اين‌ها را در کنار هم قرار دهيد...از اين‌همه گزاره‌یِ ظاهراً بدون ربط و علت چه‌چيزي دست‌گيرتان مي‌شود؟

پرسش نامربوط :

آيا گزينه‌یِ حمله‌یِ نظامی ِآمريکا گزينه‌یِ معقول و درست‌اي خواهد بود؟
.
.
.
خواهش مي‌کنم همه‌یِ passage-ها را از نو ، مانند يک بازیِ «فکربکر» ، در کنار هم بچينيد...
چه‌چيزي دست‌گيرتان مي‌شود؟

رنگ‌ها درست درآمده‌اند؟

Wednesday, February 7, 2007

شرافت و رسانه

الف)

نامه آبراهام لينكن به آموزگار پسرش

او بايد بداند كه همه مردم عادل و صادق نيستند، اما به پسرم بياموزيد كه به ازاي هر شياد، انسان صديقي هم وجود دارد. به او بياموزيد به ازاي هر سياستمدار خودخواه، رهبر جوانمردي هم يافت مي‌شود. به او بياموزيد كه در ازاي هر دشمن ، دوستي هم هست.

مي‌دانم كه وقت مي‌گيرد اما به او بياموزيد اگر با كار و زحمت خويش يك دلار كاسبي كند بهتر از آن است كه جايي روي زمين پنج دلار بيابد. به او بياموزيد كه از باختن پند بگيرد و از پيروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر داريد. به او نقش و تأثير مهم خنديدن را ياد‌آور شويد.

اگر مي‌توانيد به او نقش مؤثر كتاب در زندگي را آموزش دهيد. به او بگوييد تعمق كند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود. به گل‌هاي درون باغچه و به زنبورها كه در هوا پرواز مي‌كنند، دقيق شود.

به پسرم بياموزيد كه در مدرسه بهتر اين است مردود شود اما با تقلب به قبولي نرسد. به پسرم ياد بدهيد با ملايم‌ها، ملايم و با گردن‌كش‌ها ، گردن‌كش باشد. به او بگوييد به عقايدش ايمان داشته باشد حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.

به پسرم ياد بدهيد كه همه حرف‌ها را بشنود و سخني را كه به نظرش درست مي‌رسد انتخاب كند.

ارزش‌هاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد.

اگر مي‌توانيد به پسرم ياد بدهيد كه در اوج اندوه تبسم كند. به او بياموزيد كه از اشك ريختن خجالت نكشد.

به او بياموزيد كه مي‌تواند براي فكر شعورش مبلغي تعيين كند، اما قيمت گذاري براي دل بي‌معناست!

به او بگوييد كه تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي‌داند پاي سخنش بايستد و با تمام قوا بجنگد.

در كار تدريس با پسرم ملايمت به خرج دهيد، اما از او يك نازپرورده نسازيد. بگذاريد كه او شجاع باشد، به او بياموزيد كه به مردم اعتقاد داشته باشد.
.
.
.
.
.
.

ب)

متن دفاعيات گلسرخی:

«انا الحياة عقيده و الجهاد». سخنم را با گفته‌اي از مولا حسين شهيد بزرگ خلق‌هاي خاورميانه آغاز مي‌کنم من که يک مارکسيست-لنينيست هستم براي نخستين بار عدالت اجتماعي را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسياليسم رسيدم. من در اين دادگاه براي جانم چانه نمي‌زنم و حتي براي عمرم،من قطرهاي ناچيز از عظمت خلقهاي مبارز ايران هستم خلقي که مزدک‌ها و مازيارها و بابک‌ها، يعقوب ليث‌ها ،ستارها و حيدر اوغلي‌ها، پسيان‌ها و ميرزا کوچک ها، اراني‌ها، روزبه‌ها و وارطان‌ها داشته است. آري من براي جانم چانه نمي‌زنم چرا که فرزند خلق مبارز و دلاور هستم. از اسلام سخنم را آغاز کردم اسلام حقيقي در ايران همواره دين خود را به جنبش‌هاي رهايي بخش ايران پرداخته است. سيد عبدالله بهبهاني،شيخ محمد خياباني‌ها نمودار صادق اين جنبش‌ها هستند و امروز نيز اسلام حقيقي دين خود را به جنبش‌هاي آزادي‌بخش ملي ايران ادا مي‌کند، هنگامي‌که مارکس مي‌گويد: در يک جامعه طبقاتي ثروت در سويي انباشته مي‌شود و فقر و گرسنگي و فلاکت در سوئي ديگر در حالي‌که مولد ثروت طبقه محروم است؛ و مولا علي مي‌گويد: قصري برپا نمي‌شود مگر آن‌که هزاران نفر فقير گردند؛ نزديکي‌هاي بسياري وجود دارد چنين است که مي‌توان در اين تاريخ از مولا علي به عنوان نخستين سوسياليست جهان نام برد و نيز از سلمان پارسي‌ها و اباذر غفاري‌ها. زندگي مولاحسين نمودار زندگي کنوني ماست که جان بر کف براي خلق‌هاي محروم ميهن خود در اين دادگاه محاکمه مي‌شويم. او در اقليت بود و يزيد،بارگاه،قشون،حکومت و قدرت داشت. او ايستاد و شهيد شد هر چند يزيد گوش‌هاي از تاريخ را اشغال کرد ولي آن‌چه که در تداوم تاريخ تکرار شد راه مولا حسين و پايداري او بود، نه حکومت يزيد. آنچه را خلقها تکرار کردند و مي‌کنند راه مولا حسين است. بدين‌گونه است که در يک جامعه مارکسيستي اسلام حقيقي بعنوان يک روبنا قابل توجيه است و ما نيز چنين اسلامي را اسلام حسيني و اسلام علي تاييد مي‌کنيم. اتهام سياسي در ايران نيازمند اسناد و مدارک نيست خود من نمونه صادق اينگونه متهم سياسي در ايران هستم، در فروردين ماه چنان که در کيفرخواست آمده به اتهام تشکيل يک گروه کمونيستي که حتي يک کتاب نخوانده است دستگير ميشوم. تحت شکنجه قرار ميگيرم (يکي از عمال ساواک فرياد ميزند:دروغه) و خون ادرار مي‌کنم بعد مرا به زندان ديگري منتقل مي‌کنند آن‌گاه هفت ماه بعد دوباره تحت بازجويي قرار مي‌گيرم که توطئه کردهام. دو سال پيش حرف زدم و اينک به عنوان توطئه‌گر در اين دادگاه محاکمه مي‌شوم. اتهام سياسي در ايران اينست که زندانهاي ايران پر است از جوانان و نوجواناني که به اتهام انديشيدن و فکرکردن و کتاب خواندن توقيف و شکنجه و زنداني مي‌شوند. آقاي رئيس دادگاه همين دادگاه‌هاي شما آنها را محکوم به زندان مي‌کند. آنان وقتي که به زندان مي‌روند و برمي‌گردند ديگر کتاب را کنار مي‌گذارند مسلسل بدست مي‌گيرند. بايد به دنبال علل اساسي گشت معلول‌ها فقط ما را وادار به گلايه مي‌کند چنين است که آن‌چه ما در اطراف خود مي‌بينيم فقط گلايه است. در ايران آنان را به خاطر داشتن فکر و انديشيدن محاکمه مي‌کنند چنان‌که گفتم من از خلق جدا نيستم و نمونه صادق آن هستم اين نوع برخورد با يک جوان کسي که انديشه مي‌کند يادآور انگيزيسيون و تفتيش عقايد قرون وسطايي است. يک سازمان عريض بوروکراسي تحت عنوان فرهنگ و هنر وجود دارد که تنها يک بخش آن فعال است و آن بخش سانسور است که بنام اداره نگارش خوانده مي‌شود. هر کتاب‌اي قبل از انتشار به سانسور سپرده مي‌شود درحالي‌که در هيچ کجاي دنيا چنين رسمي نيست و بدين‌گونه است که فرهنگ موميايي شده که خاسته از روابط توليدي بورژوازي کمپرادور در ايران است در جامعه مستقر گرديده است و کتاب و انديشه مترقي و پويا را سانسور شديد خود خفه مي‌کند ولي آيا با تمام اين اعمالي که صورت مي‌گيرد با تمام اين خفقان مي‌توان جلوي اين انديشه را گرفت؟ آيا در تاريخ شما چنين نموداري داريد؟ خلق قهرمان ويتنام نمودار صادق آن است.پيکار مي‌کند و مي‌جنگد پوزه تمدن آمريکا را بر زمين مي‌مالد. در ايران ما با ترور افکار و عقايد روبرو هستيم، در ايران حتي به زبانهاي بالنده خلق‌هاي ما مثل خلق‌هاي بلوچ، ترک و کرد اجازه انتشار به زبان اصل نمي‌دهند، چرا که واضح است آنچه که بايد به خلقهاي ايران تحميل گردد همانا فرهنگ سوغاتي امپرياليسم،آمريکا که در دستگاه حاکمه ايران بسته‌بندي مي‌شود مي‌باشد.توطئه‌هاي امپرياليسم هر روز به گونه‌اي ظاهر مي‌شود اگر شما در زماني که نيروهاي آزاديبخش الجزاير مبارزه مي‌کردند آن زمان را در نظر بگيريد، خلق الجزاير با دشمن خود رودررو بود يعني سرباز،افسر و گشتي‌هاي فرانسوي را مي‌ديد و مي‌دانست دشمن اين‌ست ولي در کشورهايي نظير ايران دشمن مرئي نيست. بل‌که في‌المثل در لباس احمد آقاي آژدان دشمن را فرو مي‌کنند که خلق نداند دشمنش کيست در اين‌جا آقاي دادستان اشاره‌اي به رفرم اصلاحات ارضي کردند و دهقان‌ها و خان‌ها که ما مي‌خواهيم بياييم و بجاي دهقانها بار ديگر خانها را بگذاريم اين يک اصل بديهي و بسيار ساده تکامل اجتماعي است که هيچ نظامي قابل برگشت نيست يعني هنگامي‌که برده داري تمام مي‌شود، هنگامي‌که فئوداليسم به سر ميرسد، نظام بورژوازي درمي‌رسد، اصلاحات ارضي در ايران تنها کاري که کرده راه‌گشايي براي مصرفي کردن جامعه و آب کردن اضافه توليد بنجل امپرياليسم است. در گذشته اگر دهقان تنها با خان طرف بود، حالا با چند خان طرف است شرکت‌هاي زراعتي و شرکتهاي تعاوني. امپرياليسم در جوامعي مثل ايران براي اين‌که جلودار انقلابات توده‌اي بشود ناگزير است که به رفرم‌هائي دست بزند. آقاي رئيس دادگاه کدام شرافت‌مند است که در گوشه و کنار تهران مثل نظام‌آباد،مثل پل امام‌زاده معصوم،مثل ميدان شوش،مثل دروازه‌غار برود و با کساني‌که زيرسر دارند،صحبت کند و بپرسد شما از کجا آمده‌ايد؟ چه مي‌کنيد؟ مي‌گويند ما فرار کرده‌ايم. از چه؟ از قرضي که داشته‌ايم. و نمي‌توانستيم بپردازيم. اصلاحات ارضي درست است که قشر خرده‌ مالک را بوجود آورد ولي در سير حرکت طبقات اين ماندني نيست،خرده‌مالکي که با ماموران دولتي مي‌سازد، نزديک‌تر است، ثروتمندتر است،آرام آرام مالک‌هاي ديگر را مي‌خورد،در نتيجه ما نمي‌توانيم بگوييم که فئوداليسم در ايران از بين رفته. درست است شيوه توليدي دگرگون شده مقداري ولي از بين نرفته مگر همان فئودال‌ها نيستند که الان دارند بر ما حکومت مي‌کنند همان فئودال‌هاي سابق هستند که حالا براي امپرياليسم دلالي مي‌کنند ،بورژوا کمپرادور شرکتهاي سهامي زراعي و شرکتهاي تعاوني که بيشتر بخاطر مکانيزه کرده ايران بکار گرفته شده تا کدخداها.

رئيس بيدادگاه: از شما خواهش ميکنم از خودتان دفاع کنيد
گلسرخي : من دارم از خلق‌ام دفاع مي‌کنم.
رئيس: شما بعنوان آخرين دفاع از خودتون دفاع بکنيد و چيزي هم از من نپرسيد بعنوان آخرين دفاع اخطار شد که مطالبي آن‌چه که به نفع خودتان مي‌دانيد در مورد اتهام بفرمائيد
گلسرخي: من به نفع خودم هيچي ندارم بگويم،من فقط به نفع خلق‌ام حرف مي‌زنم. اگر اين آزادي وجود ندارد که من حرف بزنم مي‌تونم بنشينم.
رئيس: همان‌قدر آزادي داريد که از خودتان بعنوان آخرين دفاع،دفاع کنيد
خسرو گلسرخي: (با خشم و غرور) من مي‌نشينم، مي‌نشينم، من صحبت نمي‌کنم،....
رئيس: بفرمائيد
.
.
.
.
.
.
ج)

چه‌را بعد اين‌همه سال دوباره فيلم دفاعيات گل‌سرخي از تله‌ويزيون پخش مي‌شود؟
.
.
.
.
.
.
د)

چند نکته را بنا به ضرورت شرافت بايد بيان کرد...متن سخن‌ران‌اي که پخش شد دقيقاً هم‌آن‌گونه پخش شد که سال 57 پخش شد. ظاهراً‌ قطعه دفاعيه‌یِ کرامتيان تعمداً بيرون کشيده شده بوده‌است... ديدن اشک حلقه بسته بر چشمان‌ و بغض کرامتيان براي‌ام چيز ديگري بود...تپق‌هایِ خسرو گلسرخي چيز ديگري بود...از ميان تصاوير چشمان‌ام دنبال «عاطفه گرگين» بود...هم‌سر او و خواهر بازي‌گر کهنه‌کار جمشيد گرگين...و ديدم‌اش... شايد باور نكنيد ديدن اين تصاوير اين‌بار نه تجديد خاطره بود كه...ديدن به‌تر زوايایِ گنگ دادگاه بود...ياد سبيل‌هایِ خودم افتادم كه زماني‌ درست به ياد گلسرخي هم‌آن اندازه بلند كرده بودم...ياد موهايي به هم‌آن مقدار بسيار كوتاه داشتم...يادش به‌خير...تنها يك نكته مي‌ماند...اگر اين‌قدر گروه چپ و خصوصاً حزب توده بر رویِ مذهبيون مانور مي‌دادند... شعار وحدت سرمي‌دادند ( ترانه « محمد» كه به غلط بارها و بارها وحدت ناميده شده است از فرهاد با شعر كسرايي عضو فعال حزب توده)...صمد ميان دسته‌جات عزاداري سينه هم مي‌زد... ويا به گفته‌یِ يكي از دوستان عضو سمپات حزب تا آن‌جا كه با اسپري‌هایِ سرخ رویِ ديوار مي‌نوشتند: امام را دعا كنيم... برایِ چيست؟...كمي فكر كنيد؟.

بیا تا در این شیوه چالش کنیم

سعدي هم شجاعت‌اي داردها؟
ببين چه‌گونه پنجه در فهم فردوسي مي‌افکند که به گمان‌اش اگر زبان يک‌پارچه مي‌بود بدين دري ( که بعدها شد دري‌وري) تنها راه چاره‌یِ آن هول شبانه‌ مي‌بود و پهلوانان خيال او بودند که بدين زبان‌مندي عجم را نگاه‌باني داشتند...تا در چرسي و بنگ‌ایِ عرفاني بغلتند و به حيات خويش مانند تک‌سلولي‌ها ادامه بدهند...با نيش‌ زبان درآوردن و کنايه‌هایِ از زبون‌اي به هم زدن...آن ارجوزه‌خواني به چه مسيري کشيده شد...
دوست عزيزي مجبورم مي‌کند تا دوباره برایِ او روخواني کنم تا بفهمانم‌اش بي‌هوده و به گزاف بر اين شاعر (سعدي) مي‌غرد که معنایِ کلمات را نمي‌فهمد و بويي از غيرت نبرده است...ببينيد...سعدیِ چه‌گونه «سوژه» را دست مي‌اندازد؟...نمونه‌هایِ گران‌سنگ‌تر-اش را در «نقيضه و نقيضه‌سازان» مرحوم اخوان ثالث بخوانيد...اما نه به گمان‌ام اين تکه‌پراني از سعدیِ بي‌وطن ِگريخته از مضامين مکتب‌خانه‌اي به مذاق آن روان‌شاد «الف. بامداد» حتا خوش آمده باشد که از عبيد نيز سخت دل‌گير بود چه‌را که او پهلوان وطن‌مان را...رستم دستان را...به ريسمان نيش‌خند دركشيده بود.

اگر باب «در رضا»یِ بوستان‌ را بخوانيد و آن اوج دست‌انداختن «موضوع» را درنيابيد، آن‌گونه مي‌شود که هم‌چون استاد «محمدعلي اسلامی ِندوشن» پنج‌زبانه بودن سلسله‌یِ ساساني را اصلي‌ترين ريشه‌یِ سقوط ساساني مي‌بينيد...

کسي‌که آن‌قدر به توان سخن خود آگاه است و با بزرگان پنجه درمي‌افکند...آن فردوسی ِ بزرگ که سي‌سال قلم بر تخم چشم کوفت تا عجم را بدين زبان پريشان ِ ام‌روز پارسي زنده ‌نگاه داشته است را به چال ِچالش و گود زورآوري با زبان‌آوري فرامي‌خواند...
نه آقا جان...زبان چاره‌یِ ما نبود...
نه آقایِ ندوشن به خطا زده‌ايد...بگذاريد تا با هم اين حکايت شيرين و نبوغ‌آميز سعدي را بخوانيم...هم‌او که نخستين‌بار واژه‌یِ «چالش» را به نيکي برایِ به گود رفتن با فردوسي به کار مي‌برد...و چه‌قدر اين چالش او در سرآغاز «رضامندي» مرا مي‌خنداند...آيا اين سعدي هم‌آن مفهوم رضامندیِ صوفيانه را مراد مي‌کند؟...

کمي حوصله کنيد تا سعدي شاهدش را در حکايت خود نيز بياورد تا نشان فردوسي‌خان بدهد که زبان ارجوزه‌هایِ پهلواني نيست...قدرت در بلاغت زبان نيست...اين‌ها را که مي‌گويد؟...استاد سخن: سعدي...زبان را بايد در جايي ديگر يافت...

« بنا بر يک اصل کلي ، زبان در نزد هر قوم وسيله‌یِ بيان مقصود و تفهيم است ولي زبان فارسي دري نقش افزون‌تر از اين ايفا کرده است. بدين‌گونه:

1- وسيله يک پارچه‌گی ِسرزميني بوده است که تحت نام ايران و يا در قلم‌رو فرهنگی ِايران قرار داشته.
.
.
.
»
رودکي /اردي‌بهشت 1385 / صفحه 5 / فارسي افزون‌تر از يک زبان / محمدعلي اسلامي ندوشن

Tuesday, February 6, 2007

خر يعني بزرگ ؛ مانند: خرمُهره

پيرمرد دست‌مال‌اش را كه جمع مي‌كرد تكه‌هایِ نان را از بغل‌ها و رویِ خاك برمي‌داشت و فوت مي‌كرد و به دهان مي‌گذاشت.

پيرمرد را اگر هربار ببينيد چشمان‌اش نم‌دار است...او را اگر هم خسته ديده باشيد محال است غم‌گين ببينيد...اما ام‌روزبا دي‌روز فرق دارد... به دستان پينه-‌بسته و ناخن‌هایِ حنايي‌اش نگاه‌اي سرد مي‌اندازد و به خنده مي‌گويد:
چه خوب شد شيرمادر خشكيده بود و حرمت‌اش بر حلقوم‌مان حرام نشد...خوب شد مرده ريگ اين اشك از لَبَن نشد كه حالا از صدقه‌سریِ اين سپيدیِ مو اين ناخن‌هایِ نخراشيده را بستيم به ناف حنایِ تازه دامادي شايد قوّت اين لايموت‌‌ایِ ويتامين «خ-و-ر» مان بشود...

تا به حال تعلق‌‌اي به كلمات نداشت...اما ام‌روز چه حال‌اي دارد كه در اين مكث اندك بستن سفره‌یِ ناشتايي مي‌خواهد همه را با دق‌دل‌اي به صورت زيبایِ اين آسمان صاف آفتاب‌اي تف‌شان كند و اين‌همه اشتياق به كلمات از چيست؟...بروز نمي‌دهد.فقط مي‌گويد:

ـــ اين دستان زمخت‌ ديگر توان نوازش ندارند...فقط مي‌خراشد به مهر!

مي‌خندد و اشك را با گوشه‌یِ هم‌آن دست‌مال سفره‌اش از كنج چشمان هميشه-قي‌بسته‌اش مي‌زدايد.
پنجه‌هایِ حنايي را بالا مي‌برد و نگاه‌اش را به آسمان مي‌دوزد:

ـــ بد مي‌گويد اين تازه داماد؟

در ذهن‌ام «خ» و «ر» را به هم‌ مي‌چسبانم تا آن ويتامين ناشناخته را بيابم كه غرش پيرمرد مرا به هوش مي‌آورد:

ـــ مگر من گرگ‌ام كه شنگول و منگول‌ از پنجه‌هایِ حنايي‌ام مي‌ترسند؟
.
.
.
شعور: من شعور-ام.

احساس: من هم احساس.

شعور: غذاي‌ام ادراك است.

احساس: من از اَعقاب حواس هستم...خوش‌بخت‌ام...اما تو ديگر كيستي، اي غريبه؟

شُور: من شُور-ام...از خويشان ِگم‌كرده‌ات و نيز رفيق ِسال‌هایِ دور تو ، اي شعور...نمي‌شناسيدم.

ختنه سوران آفتاب


هربار که شين. داستان‌اش را با نقطه‌یِ پايان روانه‌یِ ميز کشوي‌اش مي‌کند چشمان‌اش شُرآبه‌یِ اشک است...اشک‌هایِ کودک‌اي هراسيده از شب‌اي که کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها... و بيم موج و گرداب‌اي چنين هايل...که هرچه سبک‌تر باشي اين کشتي عمود-اش بر افق‌اش بيش‌تر مي‌نشيند و به عکس، افق‌اش به قامت عمود-اش بيش‌تر مي‌نازد...اشک از خنده‌هایِ پس از ترس کودک‌اي ترس خورده بر سينه مي‌غُلّد به غلغل کلمات تا مست از شرآب دست‌ساز به وهم‌اي بي‌پايان تن بسپرد که در وحشت شب هرچه بر مثانه‌اش فشار مي‌‌‌آمده و به گمان‌اش از درد پنهان درون خود اوست و چاره‌اي به دندان گذاشتن بر اين تيره‌گي نداشته است...وقتي به خان هفتم مي‌رسد و به گمان‌اش تمام ديوهایِ بي‌سر و هزارسر را فتيله‌پيچ کرده‌است و وقتي نقطه‌یِ پايان را بر فرجام بدشگون هرچه پلشتي مي‌‌نهد به خيال خام خالق بودن خويش پي مي‌برد و باز مي‌بيند زه زده است..همه‌چيز باد هوا از کار درآمده‌است...و همه سايه‌هایِ خود از آن آتش‌اي‌ست که کسي ديگر بر پاکرده است...اين‌جاست که اشک-خنده‌یِ پس از آن‌همه لابه‌یِ ترس را سَر مي‌دهد به پاسخ آن‌همه ناکارآمدیِ نوشته‌ها-اي که برایِ گريز از اين‌همه خاک‌برسري‌ شدن و به هوایِ دور شدن از صداهایِ رعب‌انگيز شادي‌ و تيرهوايي درکردن خلق‌اي که گويي فاتح قلعه‌یِ مرگ‌اند...کاغذي ديگر و صفحه‌اي به سپيد‌یِ رخ مشرق، از نو مي‌گشايد...قلم را از نو مي‌تراشد...

خب...حالا شين جان...نفس عميق‌اي بکش...خيلي آرام...
يادت باشد...خودت هستي و خودت...
يادت نرود تو هنوز آن خاک‌برسري هستي که نمي‌تواني از ميان صف‌هایِ ‌طويل هم‌ذات‌پنداران با طبيعت وحش جاده‌اي باز کني و خودت را به مُقَسِّم غنايم اين جنگ بي‌موضوع برساني و زره غنيمتي را مستانه رویِ هوا بقاپي و بر سر خلق بخروشي:

هان، اين من‌ام ايستاده در استوایِ شب.

در حارّه‌ترين سرزمين يخ‌بندان.
يادت بماند که تا دميدن آفتاب دولت‌ات بايد بدم‌اي بر قلم.
.
.
.
و تو سعديا چه خوش مرا در بر گرفتي...
شب عاشقان بي‌دل، چه شب‌اي دراز باشد

تو بيا ، كز اول شب در صبح باز باشد

عجب است اگر توانم، كه سفر كنم ز دست‌ات

به كجا رود كبوتر، كه اسير باز باشد؟

ز محبّت‌ات نخواهم، كه نظر كنم به روي‌ات

كه محبّ صادق آن‌ست كه پاك‌باز باشد

به كرشمه‌یِ عنايت، نگه‌اي به سویِ ما كن

كه دعایِ دردمندان، ز سر نياز باشد

سخن‌اي كه نيست طاقت، كه ز خويشتن بپوشم

به كدام دوست گويم، كه محل راز باشد؟

چه نماز باشد آن را، كه تو در خيال باشي؟

تو صنم نمي‏گذاري، كه مرا نماز باشد

نه چنين حساب كردم، چو تو دوست مي‏گرفتم

كه ثنا و حمد گوييم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبيني، غم دل مگوي سعدي

كه شب وصال كوتاه و، سخن دراز باشد

قدم‌اي كه برگرفتي، به وفا و عهد ياران

اگر از بلا بترسي، قدم مجاز باشد

Monday, February 5, 2007

پسر كو نشان از پدر؟


نشان از پدر كو؟
.
.
.
بخشی از شاملوپرستان ِ تحت تاثیر مستقیم ِ DVD از شاعر چیزی شبیه رمبوی ۳ می‌خواهند تا پشت سر ِ سیلوستر استالونه‌ی ادب (بقول خودشان) ضعف‌های شخصی را ماسکه کنند.

این فقره از جماعت اصلا نمی‌تواند بپذیرد که جوراب رستم دستان بوی برنج فریدون‌کنار بدهد و بواسیر خلیل عقاب در حال کشیدن جیپ ارتشی زده باشد بیرون!

بخشی دیگر که در هوا کردن فیل از دسته نخست عقب نیفتاده اند معتقد به شاملوی قدسی و ملکوتی در قد و قبای سانفرانچسکو داسیزی هستند که نُت ِ دولاچنگ را از زیر چرخ چاه تشخیص می‌داد و با یک فووت ِ مبسوط (اگر جلویشان را نگیری) مرده را در کرج زنده می‌کرد.



این دو فقره آدم مشکل گوشی هم پیدا می‌کند مثلا اگر بگویی :

( فلانی ترسو بود مثل من و تو )

من و تواش را حذف می‌کنند و باقی‌اش را چو می‌دهند همانگونه که استر دربند و پس قلعه می‌رود به اوج.

اگر بگویی:

(در شرایط قتل‌های ۶۷ و قتل‌های زنجیره‌ای هرکس به وحشت و هراس نیفتد آدم نیست)

بنا بر معیارهای اساطیری که قهرمان ملی را بی‌باک و نوعی ماسیست و هرکول می‌شناسد این ترس را توهین به قهرمان ِ بادکنکی تلقی می‌فرمایند.

نقد سالم برای جماعت فوق یعنی تمجید و عدم تمجید یعنی توهین! تازه این جماعت دو رویی را هم مثلا نفی می‌کند!!

خب شاملو مجبور بود یک آژیر دور و برش بکشد که وقتی طرف آمد خبر شود. در این شرایط ِ وحشت و طوفان دن آرام می‌نوشت. در باغ آرامش شاعرانه قدم نمی‌زد! شاعر از گوشت و پوست و عصب بود و با زمانه پیر می‌شد. شاملو زمینی بود و طبیعتا برای چاپ آثارش مجبور بود با مافیای پخش کتاب و لابیرنت اختناق به شطرنج بنشیند. اگر هم دستش می‌رسید مهره‌هایی را زیرش قایم می‌کرد. آیا این مانور توهین است؟

همه‌ی خلایقی که در یک سیستم دولتی زنده‌گی می‌کنند به دو چهره‌گی و ترس از در حاشیه افتادن و چاپلوسی کشیده می‌شوند. این ترس را شاعر در واژه‌ها منعکس می‌کند و سلاخ در زدن ساطور به ترقوه‌ی ماکیان. قصدم مقایسه اخلاقی میان این دو حرفه نیست. عکس‌العمل نوعی تحقیر شده‌گی‌ست و اگر کسی این تحقیر سیستم‌های اجتماعی را انکار کند از بقیه دورغگوتر شده است!

شاملو نه تنها به حوادث آن سالها اشارتی نکرد بلکه فاجعه حلبچه و نخبه‌کشی دهه‌ی پیش را با سکوت پاسخ داد. حتا خاطرات خود را ننوشت تا مردم ما را بخاطر این که از زبان دل او گفتیم به صمد بهرنگی اعتقادی نداشت به جنایت ادبی متهم نکنند و حقوق بگیری از راک‌ فلر! خدایش بیامرزد کاسه کوزه‌های مصلحت اندیشی و مردم‌داری را توی سر آقازاده‌ها خًرد کرد!

حال ما ماندیم و خیل سینه‌چاکی که هنوز (چشم من به آبشر اشک ، سرخگون) را با کسره‌ی یلخی ( اشک ِ سرخگون ) می‌خواند . شهامت نداری به او بگویی شاعر در انتخاب واژه در شعر مرگ اشتباه کرده و (شکاننده) به معنای خُرد کننده را (شکننده) به معنای ظریف آورده است!

هرچه سعی می‌کنی پیراهن این سینه‌چاکان را کوک بزنی جوالدوز را به سوی جگرت حواله می‌دهند تا از تو هم غول رنجی این بار در استوای نیمروز بسازند. راستش من هم از این گرد و خاک کک‌ام نمی‌گزد و جگر را با همین میخ طویله بخیه می‌زنم!

از تو چه پنهان حالا که بعد از عمری سانسورچی‌های واقعی ِ آثارم از پس پرده بیرون زده‌اند کمی هم شنگولم و هر توقیفخانه‌ی خیالی را به محدودیت آزادی متهم نمی‌کنم!

سالها تصورمی کردم دولت است که نمی خواهد صدای من به گوش جماعت برسد اما اشتباه می کردم. یک اشتباه محض که از نشستن پای صحبت برخی آزادی خواهان روشن اندیش جامعه و طبقه فهمیده (البته با یک چشم بسته !) در ذهن نشسته بود. برخی نازی فاشیست های در تب قدرت و سروری جامعه ی چوپان زده بخاطر این که حکومت دیگرنیازی به آدمکش های جدید نداشت به صف مخالفان هفت خط زده بودند و زیر چقندر قند هم به دنبال ساواک و امپریالیزم جهانخوار می گشتند و هر صدای ناهنجاری را به شقیقه مرتبط می دانستند. باید یک عمر سپری می شد تا دریابی آزادی نوید داه شده توسط آنان چه باتلاقی است. گویا هنوز چشم نداریم و نمی بینیم میوه های تلخ استدلال تارعنکبوتی حضرات را.

اعتراف می کنم در وبلاگ شخصی خود زیادی به نظر این جماعت احترام گذاشته ام و به آن کمپلکس ها امکان و فضای نشو و نما داده ام. همان نیکو بود که این جماعت در وبلاگ یا روزی نامه های تن فروش خود فرهنگ افشانی می کردند. من در ابراز عقاید شخصی کی و کجا به نظر این حشرات اهمیت داده ام که این دومین بار باشد.
.
.
.

مرتبط :

عكس‌هایِ نوستالژيک!!!

Sunday, February 4, 2007

سراهت 2

هربار كه خاطرات حسينعلي منتظري را مي‌خوانم و آن به اصطلاح پته رویِ آب ريختن كساني مانند خميني و اعوان و انصار-اش را مي‌خوانم، با خودم مي‌گويم:
چه‌طور مي‌شود به‌خاطر مصلحت روزگار آن‌روز كه بايد عربده مي‌كشيدي و سر اين حرام‌زاده‌بازي‌ها را به زمين مي‌كوباندي، خفه شده بودي؟...

ميم مثل مصلحت...تاء مثل تعامل...كاف...مانند كاف‌كش‌اي...

حسين جاويد باورم نمي‌شود اين‌همه «سراهت»‌ات را...حيف كه تب دارم...حيف كه حال ندارم تا يك-يك لجن‌كاري‌هایِ دوست و آشنا را نشانه بروم...و نشان خودشان حتا بدهم كه چه‌اندازه حتا با خودشان رو راست نبوده‌اند...بله...حتا از ميان هم‌اين وب‌لاگ‌هايي كه نوشتم دوست‌شان دارم را...از ميان هم‌اين‌ها بارها و بارها اين دورو-بازي را ديده‌ام و احياناً‌ باز خواهم ديد...اما زياد مهم نيست...علي‌الحساب من فقط «وب‌لاگ-سايت»‌شان را دوست دارم...

فقط شما را به هركه اعتقاد داريد ، ننويسيد من اوه و پوف از آن يارو چه‌قدر وول‌وول‌ام مي‌شود...راستاحسيني تكليف خودتان را با اين خود «نوشتن» ِمادرقحبه روشن كنيد...اگر دنبال دكان دونبشه نيستيد پس چه‌را بَر ِخيابان مغازه مي‌زنيد؟...اگر ديواري به ضخامت سكوت به دور خود كشيده‌ايد تا از لجن دور-و-بر خود در امان بمانيد پس اين تيغه‌‌هایِ نازك شيشه‌اي چيست؟...به صراحت من شك داريد؟..پس به وجدان خود ايمان داشته باشيد...

اول پدرام رضايي‌زاده مي‌تركد...بعد نوبت به افشاگریِ حسين جاويد مي‌رسد...قبل‌تر-اش هم كه آن بانو پته‌ريزي مي‌كرد در مجالس خصوصي.

برخي هم كه به ته‌لقمه‌ها راضي‌اند...مثلاً‌ فلان نويسنده حالا كه يك نمه اسم‌اي در كرده هم با ما تعامل داشته باشد...چه اِشكال‌اي دارد؟...فوق فوق‌اش فرداروزي هم‌ديگر را در فاصله‌یِ صد قدم‌ای ِ هم ديديم دست‌اي به نشانه‌یِ آشنايي هوا مي‌كنيم.
ساعت چار صبح مي‌خواستم يادداشت زير را بگذارم كه ناگهان تشنج و لرز و پشت‌بند آن درد شديد مثانه به سراغ‌ام آمد.گفتم شايد از زياد نشستن پشت كامپيوتر باشد.اما از ساعت چار صبح تا 6 درد مدام بيش‌تر مي‌شد.تا اين‌كه بالاخره مجبور شدم به تاكسي‌ بي‌سيم زنگ بزنم تا مرا به يك درمان‌گاه نزديك ببرد.اما راننده‌یِ محترم جوري از تویِ آينه مرا مي‌پياييد كه انگار...
بگذريم.از درد به خود مي‌پيچيدم كه پيش‌نهاد يك درمان‌گاه دورتر اما به‌تر و خصوصي !!! را داد.گفتم:برو.فقط تندتر برو...
معنایِ درمان‌گاه خصوصي را هم فهميدم كه دوكتورش يك سرباز بود و نشان مي‌دهد چه‌قدر مجرب و حرفه‌اي‌ست.اشكال‌اي ندارد.طبق عادت هميشه‌گی ِدوكتورها زير سرُم رفتم و با چند آمپول تزريق‌شده در آن و هرچنددقيقه يك‌بار سرم‌ آويخته به دست ، توالت مي‌رفتم.اما فرج‌اي نمي‌شد و درد هم‌اين‌طور زياد و زيادتر مي‌شد.گوشی ِهم‌راه‌ام را روشن كردم يك اس.ام.اس از دي‌شب مانده بود كه پريد بالا.همه‌جا را تار مي‌ديدم.ديگر چيزي نفهميدم.تا اين‌كه يكي صداي‌‌ام زد : مريض‌ها زياد شده‌اند و مي‌توانيد برويد و تخت را خالي كنيد.زنگ زدم تاكسي آمد مرا به خانه رساند و بي‌هوش افتادم تا پنج غروب.چشمان‌ام انگار هنوز پُر خاك بود.يك آمپول آنتي‌بيوتيك هنوز داشتم.به درمان‌گاه نزديك خانه‌مان رفتم.سلانه سلانه و با سرگيجه‌یِ بالا.سيگاري آتش كردم تا بي‌هوش نشوم.و از صبح هم كه نكشيده بودم.اما دهان‌ام زهرمار بود و زياد نچسبيد.آمپول را زدم.آمپول‌زن با اين‌بي‌حوصله‌گي مدام با من شوخي مي‌كرد.سر راه‌ام از بس‌كه دهان‌ام خشك بود يك دلستر گرفتم و نوشيدم.تنها چيزي‌كه فهميدم اين‌است كه كليه‌ها هم قوز بالایِ قوز شده‌اند و عفونت پيدا كرده‌اند.چه‌راش را هم نمي‌دانم..به گمان‌ام بعدش نوبت به عفونت ريه‌ها برسد.حالا هم زن هم‌سايه انگار فهميده است مريض شده‌ام از اين داروهایِ گياه‌اي آورده‌است.«ريشه‌هایِ بلال».دم‌كرده‌اش را مي‌گويد مثل آب رویِ آتش است.كليه‌هاي‌ام هنوز درد مي‌كنند.اما درد مثانه افتاده است...

اين‌ها را نوشتم تا دوستاني‌كه اگر جواب‌اي تا به اين لحظه به‌شان نداده‌ام و يا گوشي‌ام تا الآن خاموش بوده‌است بدانند مشكل‌اي نيست كه آسان نشود.مرد مي‌خواهد كه پشيمان بشود!!

اما يادداشت‌‌اي كه عرض مي‌كردم:

۞

ـــ شهر کلن خوب بود.

ـــ خب بابا مرض داشتي قيد را آن‌جا گذاشتي و مي‌خواستي فقط آن عزيزي که دوست دارد و هوس نوشتن تنوين با نون دارد را اين‌طور دل‌شکسته کني؟ که مثلاً که چه؟ با شهر کلن خبط و خطا کند؟ لعنت بر تو

ـــ پس ببخشيد؛ مي‌نويسم: کلن شهر خوبي بود.

ـــ باز که فرق‌اي نکرد؟ دهن مرا باز مي‌کني‌ها؟ مي‌خواهي کرم بريزي که بنويسم منظورت کلاً بوده است؟

ـــ خب ببخشيد باز هم تغيير مي‌دهم اين قيد بي‌پدر و مادر را: خوبي شهر در کلن بود.

ـــ اين ديگر چه جمله‌یِ مزخرفي‌ست؟ يک تشديد بگذار و خلاص!

ـــ کل‌لن در شهر خوب بود.

ـــ بدتر شد.

ـــ کلن خوب شهري است.

ــ فرق‌اي هنوز نوچ.

ـــ درکل شهر خوبي بود.

ـــ هان حالا شد.حالا ديگر نه اين سيخ نون ما به شما فرو مي‌رود و نه تنوين عربی ِشما سيخ مي‌شود به ما.

ـــ به اين مي‌گويند: گفت‌گویِ تنوين‌ها

ـــ احسنت.جایِ استاد هانتينگ‌تون و مرحوم خاتمي خالي.

ـــ بفرماييد سبز.

ـــ بله مثل سبز لجن‌اي.اين رنگ را که دوست داريد؟

ـــ بله رنگ مورد علاقه‌یِ باتون‌داران و قورباغه‌هاست.

ـــ پس عجب تفاهم‌اي.

ـــ و همه‌یِ اين‌ها به ميمنت نون بي‌پدر-و-مادر فارسي‌-شده در تنوين عربي بود.

ـــ باز بفرماييد زنازاده‌گي بد است.

ـــ بله مانند اين نون فارسي.