بي تو              

Monday, August 31, 2009

آینده حقوق بشر در ایران

در سال 68 برای اولین بار پس از انقلاب یک مامور ویژه از طرف سازمان ملل اجازه یافت تا وضعیت حقوق بشر را در ایران مورد بررسی قرار دهد و مقامات قضائی ایران متعهد گردیدند که همکاری لازم را با این مامور ویژه (آقای گالیندوپل) بنمایند. سفر ایشان به ایران امیدهای بسیاری را در دل آن کسانی برانگیخت که گمان میکردند شرایطی فراهم آمده است تا بتوانند شکواییه خود را به گوشها برسانند. درآن زمان محل استقرار آقای گالیندوپل در دفتر سازمان ملل متحد در میدان آرژانتین تهران بود. تعدادی از مادران و بستگان کسانی که گمان میکردند خقوق آنان تضیع شده است و علیرغم مواجعات مکرر به مراجع قانونی و بر خلاف نص صریح قانون اساسی ( که دادخواهی حق مسلم هر فرد است و هر کس میتواند به منظور دادخواهی به دادگاههای صالح رجوع تماید. همه افراد ملت حق دارند این گونه دادگاه ها را در دسترس داشته باشند.و هیچکس را نمیتوان از دادگاهی که به موجب قانون حق مراجعه دارد منع کرد) هیچگونه پاسخی دریافت نکرده بودند، قصد طرح مشکلات خود را با آقای گالیندوپل داشتند. اما متاسفانه با هجوم دستجات سازمان یافته که دیگر امروز مشخص شده است که از کجا سازمان داده میشوند وبرای چه منظوری عمل میکنند، قرار گرفتند. حتی مادران پیر مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و متاسفانه در آنروزها از هیچ کس صدائی در دفاع از اینان بر نیامد.

خانواده های ستمدیدگان که نتوانسته بودند با آفای گالیندوپل در مقر ایشان ملاقات نمانید ایشان را به گورستان خاوران دعوت کردند تا از نزدیک ببینند(.....)2 اما به لطایف الحیل از بازدید آقای گالیندوپل از این گورستان مماتعت به عمل آمد.

در بازدیدهای بعدی گزارشگران ویژه، بازهم این خانواده ها از ملاقات محروم شدند. در آنسالها کمتر کسی گمان میکرد که این بی قانونی ها گریبان نزدیکان خود حکومت را هم خواهد گرفت.


جعفر به‌كيش

‌ملاحظاتی در باره انقلاب مشروطه

نيروي محرکه جنبش مشروطه خواهي ابتدا از نوع اعتراض هاي سنتي در ايران و ديگر کشورها در دوران پيش از عصر جديد بود. اين اعتراض هاي جمعي غالباً هنگامي پديد مي آمد که دستگاه حکومت و طبقه حاکم به حقوق اوليه مردم و يا گروه خاصي که که آنرا حق مسلم و گرانبهاي خود مي دانستند تجاوز مي کرد و بدين ترتيب آنان را از بخشي از حقوق سنتي خويش محروم مي ساخت، همچون افزايش ناگهاني نرخ نان و يا افزايش ماليات و عوارض گوناگون و يا افزايش سهم مالکانه به زيان رعايا. اين گونه قيام ها به گونه اي مزمن در ايران و جوامع ديگر امري متداول بود. براين منوال از سال 1900 تا سال 1905 اعتراض هاي جمعي برمحور خواست تجّار بزرگ براي جلوگيري از افزايش درآمد گمرکات، به سبب کارآيي و مدرنيزه شدن ادارات گمرک بدست رؤساي بلژيکي گمرکات ايران، دور مي زد. چنانکه درآمد گمرکات از 200000 ليره درسال 1998 به 000, 600 ليره درسال 1904 افزايش يافته بود که بخش عمده اي از 400000 ليره اضافه درآمد به تجّار تحميل شده بود که آن را اجهافي بزرگ در حق خود مي دانستند. بنابراين روشن است که خواست تجّار بزرگ نه تنها ربطي به خواست هاي انقلابي نداشت بلکه کاملاً سنتي و به منظور برهم زدن تنها دستگاه مدرني بود که امين الدوله، صدر اعظم اصلاح طلب، به منظور افزايش درآمد دولت تدارک ديده بود. درآن زمان بنيه مالي دستگاه دولت زير فشار فزاينده افزايش هزينه ها به سبب اشاعه فرنگي مابي رجال و مخارج ناشي از تجملات تازه آنان بود. با اين مقدمات بود که به سال پرحادثۀ 1905 تقاضاي مستمر و پنج ساله تجّار بزرگ براي کاهش نرخ گمرک کالا هاي وارده و صادره همزمان شد با بروز شکاف هاي عميق در دستگاه حاکمه و تشديد روزافزون اختلاف هاي داخلي و نزاع ميان جناح هاي گوناگون رجال کشور و رقابت هاي علماي تهران براي دستيابي به موقوفات و مساجد و مدارس علميه. اين عوامل سبب شد تا شعار تازه اي بر محور عزل مسيو نوز، رئيس کل گمرکات و علاءالدوله حاکم تهران متبلور گردد. بدين گونه، از همان آغاز کار در مرحله نخست شعار محوري شورش از خواست اقتصادي به خواست سياسي- اقتصادي تحوّل پيدا کرد. امّا، تا اين مرحله پايداري دشمنان عين الدوله براي عزل آن دو و مآلاً خود عين الدوله نقش عمده داشت. هنگامي که کار اختلاف ميان علما و بازاريان با عين الدوله و علاء الدوله بالا گرفت و علما به عنوان اعتراض به حضرت عبدالعظيم مهاجرت کردند ايادي امين السلطان، سالارالدوله (مدعي سلطنت)، اعتصام السلطنه و رکن الدوله آنها را با کمک هاي کلان مالي خود مدد مي رساندند. تا روزهاي آخر مهاجرت صغري به حضرت عبدالعظيم، خواست اصلي مهاجرين عزل نوز و علاءالدوله بود اما درآخر کار بود که به وساطت سفير عثماني تقاضاي تازه اي که جنبه عمومي داشت به عنوان تاسيس «عدالتخانه» به فهرست خواست ها افزوده شد. براي پي بردن به دلائل شرکت بسياري از علما و تجار در جنبش بي مناسبت نيست که به فهرست نهايي خواست هايشان و ملاحظاتي که درباره اين خواست ها در نظر داشت، توجه کنيم:

1) لغو امتياز عسگرکاريچي در راه تهران- قم؛
2) مراجعت محترمانۀ حاج ميرزا محمد رضاي کرماني که حاکم کرمان او را به مشهد تبعيد کرده بود؛
3) برگرداندن مدرسه مروي به جناب شيخ مرتضي که بدستور عين الدوله به امام جمعه(داماد شاه) واگذار شده بود؛
4) بناي عدالتخانه اي در ايران که در هربلدي از بلاد ايران يک عدالتخانه برپا شود که به عرايض و تظلمات رعيت رسيدگي شود و به طور عدل و مساوات رفتار کنند؛
5) اجراء قانون اسلام درباره آحاد و افراد بدون ملاحظه احدي؛
6) عزل مسيو نوز از رياست گمرک و ماليه دولت؛
7) عزل علاء الدوله از حکومت تهران؛
و 8) موقوف کرودن پرداخت توماني دهشاهي کسري مواجب و مستمرات مردم به اجزاء صندوق ماليه.

توضيحي که ناظم الاسلام در باره اين فهرست مي دهد حائز اهميتي بسيار است. پس از چند هفته که از مهاجرت صغري مي گذرد آقايان از عاقبت کار بيمناک مي شوند و، به توصيه حاج ميرزا يحيي دولت آبادي، سفير عثماني را واسطه صلح قرار مي دهند تا خواست هاي آقايان را شخصاً به شاه برساند. وقتي سفير فهرست درخواست ها را مي بيند مي گويد «اگر استدعاي آقايان نوعيت داشته باشد من توسط در صلح مي کنم والا اگر مستدعيات شخصيت داشته باشد (يعني شخصي باشد یا معطوف به منافع گروه خاصي باشد) من اقدام نخواهم کرد.»(9) دولت آبادي مي گويد: براي انجام مقصود سفير عثماني وي پيشنهاد کرده است که «تأسيس عدالتخانه» را هم به فهرست اضافه کنند. ناظم الاسلام ضمن تاييد نظر دولت آبادي مي گويد «آقا ميرمحمد طباطبائي کاملاً تأسيس عدالتخانه را در نظر داشتند اما آنرا درآن زمان مصلحت نمي دانستند. (البته چنانکه خواهيم ديد، آقاي طباطبائي حتي با عنوان حکومت مشروطه سلطنتي هم از سال ها پيش آشنائي داشتند ولي آنرا زود مي دانستند.»(10) در اين برهۀ حساس عين الدوله و درباريان که عزل نوز و علاء الدوله را برنمي تابيدند، بجاي عزل آن دو درخواست بسيار مبهم و سيّال و چند پهلوي «عدالتخانه» را که «تا آن زمان رسماً و علناً بر زبان ها جاري شده بود» به تصور اين که همان نهاد سنتي اداري «ديوانخانه عدليه دولتي» است مي پذيرند و حربه اي برنده و عوام فهم به دست رهبران جنبش آزاديخواهي که به معناي واقعي آن وقوف کامل داشتند مي دهند.


احمد اشرف

تاريخ ِسرنوشت يا سرنوشت تاريخي؟

دیدگاه روشنفکران نسبت به جنبش می 68 چگونه بود؟ آیا منتقدان سرسختی در میان آنها حضور داشته است؟ می بینیم که افرادی مثل «آلن تورن» و یا «آندره مالرو» انتقادات بعضا تندی را از عملکرد دانشجویان می کنند.


حالا مورد مشخص «تورن» را که نام بردید «آلن تورن» اصل موضوع نوآوری، تغییر روابط و ساختارهای کهنه، انتقاد به نظام تولیدگرا (تولید برای تولید) و خواسته های اینچنینی می 68 را می پذیرد. انتقاد مهم «تورن» در خصوص زیر سوال بردن مدرنیته در می 68 است .او عاشق مدرنیته است و یکی از شعارهای می 68 زیر سوال بردن همه چیز و از جمله مدرنیته است،چیزی که ما به عنوان پست مدرنسیم می گوییم که در آن زمان حضور فکری نیرومندی دارد. در مورد «آندره مالرو»، او از اندیشه های جوانی خود دست بر می دارد و اصلا عاشق ژنرال دوگل می شود آقای مالرو در می 68 وزیر فرهنگ بود یعنی روشنفکری دولتی محسوب می شد.
اما خب در طرف مقابل ما «ژان پل سارتر» را داریم که به میان دانشجویان می آید، با آن ها گفتگو می کند و بخاطر دارم که «سارتر» در برابر کارخانه رنو هم حضور پیدا می کند، روی چهار پایه ای می ایستد و با کارگران اعتصابی صحبت می کند. به هرحال گروهی از روشنفکران سرشناس آن دوران ،موافق و گروهی منتقد بوده اند.
اما باید بدانیم که بسیاری از روشنفکرانی که سرشناس نبوده اند نیز در این جریان حضور داشته اند. یکی از نمونه های روشنفکری و فرهنگی در می 68، جلساتی بود که با حضور روشنفکران در تئاتر «اودئون» پاریس که اشغال شده بود برگزار می شد و در خصوص مسائل مختلف هنر،سینما و تئاتر بحث و گفتگو صورت می گرفت. بسیاری از اهل هنر و فرهنگ همراه و همسوی این جنبش بودند. فستیوال سینمایی «کن» نیز از موج می 68 جان سالم به در نمی برد و با دخالت معترضینی چون «گودار» برگزار نمی شود. اصلا یک سبک سینمایی ایجاد می شود که متاثر از می 68 است.

یا مثلا متفکری چون «کاستوریادیس» که روشنفکری یونانی الاصل بود و گروهی هم تشکیل داده بود. آنها کتاب «سوسیالیم،یا بربریت» را منتشر کردند. دیدگاه آنها در مورد سوسیالیسم کاملا آزادیخواهانه و در نفی دیدگاههای لنینی-استالینی بود.

اتفاق دیگری که در می 68 افتاد آن بود که خیلی از کتاب هایی که ممنوعه شمرده می شد یعنی گرایش غالب رسمی چپ می گفت که این کتاب ها را نباید خواند چون «ضد مارکسیستی» هستند،رو آمدند. تا آن زمان زیاد از «گرامشی» و یا «رزا لوکزامبورگ» یا «پانه کوک» هلندی یا «بوردیگا»، «لوکاش» و «کورش» و... کسانی که سیستم لنینی – استالینی، آنها را محکوم می کرد، سخنی به میان نمی آمد. در می 68 کتابها و اندیشه هایی که عموما از موضعی چپ منتقد سیستم شوروی بعد از انقلاب اکتبر بودند، منتشر می شود.

مورد جالبی را مثلا من شنیده ام که دانشجویان دفتر « تئودورآدرنو» را اشغال می کنند و او برای بیرون انداختن دانشجویان از پلیس کمک می خواهد
این اتفاق در آلمان بوده است. باید در این خصوص به اندیشه ها و کتابهای «هربرت مارکوزه» هم اشاره کرد که به نوعی پیش بینی می کند نقش دانشجویان در حوادث می 68 را، البته من در آن زمان آثار «مارکوزه» را نخوانده بودم اما بخاطر دارم که این در ذهن ما بود. خاطره جالبی در این خصوص داشتم که یک سال بعد از حوادث می 68 ما در مدرسه یک معلم ریاضیات عالی داشتیم که بسیار ارتجاعی بود و در جریان حوادث می 68 هم حاضر به تعطیلی کلاسهای خود نبود که البته بعدا مجبور به این کار شد.
ما برای اینکه به ایشان اعتراض کنیم، با چند نفر از دوستان رفتیم و کتاب «انسان تک بعدی» نوشته «مارکوزه» را بدون اینکه خودمان خوانده باشیم خریدیم ، بسته بندی کردیم و به او هدیه دادیم و او از آن به بعد با ترش رویی به ما نگاه می کرد. می خواهم شرایط آن زمان و جو حاکم را برای شما بگویم.
آنچه هست دانشجویان تمامی موارد را زیر نقد می بردند،بنابراین اشغال موسسه ای که شاید آن را هم درگیر همان ساختار غلط آموزشی می دانستند دور از ذهن نبوده است. البته قبول دارم که خواسته ها و نقدهای آنان در بسیاری موارد یوتوپی و تخیلی و یا غیر واقع بینانه و بچه گانه بود اما بخش مهم پیام می 68 مبنی بر اینکه هیچ چیز قطعی و مسلم نیست و قابل تغییر و نقد است بود که جالب می نمود.


چه شعارهایی در آن روزها به صورت عمده سر داده می شد؟

درست است که شعار بسیار معروف «قدغن کردن، قدغن است» به نوعی پرچم برای می 68 تبدیل شده است.

اما دو سه شعار بیش از همه مرا تکان داد. شعارهایی با مضمون اینکه تخیل بر سر قدرت قرار بگیرد. مثلا شعاری داشتیم با این عنوان که«در زیر سنگفرشها،ساحل دریا»، منظور از سنگفرشها همان سنگ قلوه های کف خیابانهای پاریس بود که دانشجویان از جا در می آوردند. این شعار خیلی معنا دارد. می شود گفت، به گونه ای تخیل و آرمان در برابر مادیت قرار می گیرد.
می دانید که یکی از رهبران اصلی می 1968 یک دانشجوی فرانسوی-آلمانی به نام «دانیل کوهن بندیت» بود که از مادر، آلمانی، از پدر فرانسوی و یهودی بود. در جریان حوادث آن روزها دولت فرانسه او را به این اتهام که خارجی است، از فرانسه اخراج می کند. البته او چند روز بعد مخفیانه به فرانسه بر می گردد و به سوربون که تحت اشغال دانشجویان بود می رود و در آن جا مستقر می شود. اما در آن روزها تظاهرات وسیعی در حمایت از او و رد این اقدام دولت فرانسه انجام می شود. من در آن تظاهرات شرکت کردم. در آن جا، شعاری که برای من بسیار جالب بود و خودم هم بارها آن را فریاد زدم این بود که «ما همه یهودیان آلمانی هستیم»! این شعار در واقع بیانگر خواست ما بر بازگشت «کوهن بندیت بود». توجه کنید که میان آلمان و فرانسه 3 جنگ عظیم (جنگ 1870 و دو جنگ جهانی) با میلیون ها کشته و زخمی روی داده است. فرانسه در طول جنگ جهانی دوم در اشغال آلمان بود و از سوی دیگر در خود فرانسه جنبشهای راستگرای فاشیستی که با یهودیان مخالف بودند حضور داشتند و از دیگر سو ما کشتار یهودی ها در آلمان نازی در اطاق های گاز را داریم. در این فضای تاریخی، سر دادن آن چنین شعاری نشان از نفی هر نوع برتری نژادی، دینی،ملیتی... بود که ماهیتی به غایت مترقی و جهان روا به آن می بخشید.


گفتگو با شیدان وثیق
.
.
.
GS: Tell us about Andre Malraux. What kind of lasting influence has he had
on French culture.

HL: Malraux was a maverick. He had been with the left most of his adult
life. And he had had little government experience when de Gaulle gave him
his own ministry. He never went to high school. He learned about culture and
art in a most peculiar way. In France there are people who go along the
quays picking up old books, rare manuscripts, interesting prints, and the
like, who then sell them to dealers who are specialists. Malraux earned
money as a young man this way. This was his unusual introduction to the
arts. He was completely self-taught.

GS: In your writings about Malraux you describe him as self-invented and
theatrical.

HL: Maybe this is true of a lot of self-promoting public figures. But he was
also creative and brave. In the mid-1920s, he taught himself some Far
Eastern archeology and went off to Cambodia to steal some temple carvings to
fund his so-far unfunded literary career. He got caught but was let off by
the judge after the brightest French intellectuals petitioned the court not
to cut off so promising a writing career. He then went back to Indochina to
help edit one of the first anti-colonial newspapers in the French overseas
possessions.

Another paradoxical case. Although he did not know how to fly an airplane,
nor much about Spain for that matter, he organized a volunteer air force
unit for the Spanish Republic.

What came to be called the Escadrille Andre Malraux fought well. Malraux,
observer-gunner, was wounded several times. He then did a fine movie,
L'Espoir, about the experience.

GS: Malraux's perspectives about culture and the role of culture in society
played out in the later ministry. Not only his well-known personality but
his own conceptions of culture-- that art represents the human possibility
of triumph over death and that, in its religious dimension, might even be in
the place of God in modern society--were flamboyant.

HL: Malraux had read some Nietzsche and a little Spengler. We can see their
traces in his art history writings. But I found that the German critic
Walter Benjamin, who had lived in Paris, most influenced Malraux's take on
the relationship of art to society. Benjamin had written about the historic
embededness of art in the rituals of community faith and life. Once the
community is dissolved the status of its art becomes problematic. For
whom--to whom--does it speak? An example is a medieval cathedral: the art
and function of the building and the community that built it were all part
of a harmony that today is gone.

In the 1930s, Malraux thought the left would be this new community. It was
happening in Russia, he believed. Many French intellectuals saw the Popular
Front as an experiment in building community. But it was defeated. And by
the end of the war, Malraux had become disappointed in the
USSR--particularly in Stalin--and he turned to another visionary of unity,
Charles de Gaulle. Malraux, the Gaullist, saw the deep unity of the French
people evoked by the general reinforced by the art of France. He called the
houses of culture he planted in the regions of France "the cathedrals of our
times."

GS: Also important to the story is the man Malraux hired to implement some
of the culture ministry's most important actions, Emile Biasini, a former
colonial administrator.

HL: In Africa, primarily, in French-speaking Africa, the first years of the
de Gaulle-Malraux government were marked by the break-up of the French
colonial empire. Biasini recruited hundreds of his old colleagues now
looking for new assignments to serve in the just-opened culture ministry. In
fact, just before he left Senegal in 1958, Biasini had set up a house of
French culture there. Malraux's desire to bring French culture to all the
French people--down the class ladder, across the land--was like the
civilizing missions of France to its colonies in Africa and Indochina.

GS: How did this ten-year experiment end up?

HL: Some things Malraux initiated have become a legacy. The cultural
ministry is a significant, well-funded ministry now. He mandated that the
exteriors of soot-covered buildings be cleaned, but the main heritage he
established was that the French republic is as much responsible for the
cultural nutrition of its citizens as for their schooling.

GS: What happened after Malraux?

HL: Cultural diffusion without participation did not work. The student
uprising of May 1968 swept de Gaulle and Malraux out of power. The
Socialists attempted to democratize access to cultural institutions and to
recognize the cultural diversity of France.


An Interview with Herman Lebovics
.
.
.
اشپيگل: در مورد فرانسه بدون دوگل چه تصوري داريد؟ آيا از آينده‌ي فرانسه بدون وجود دوگل بيم‌ناك نيستيد؟

مالرو: پاسخ اين سووال تنها مي‌تواند يك پيش‌‌گويي محسوب شود. نهرو به من مي‌گفت: « من جانشيني ندارم. » و مائو نيز تقريباً همين را مي‌گفت. گمان دارم كه اين در طبيعت روزگار ماست . يك سلسله مرداني بر روي كار آورد كه ديگر زياد جوان نيستند. آنان نماينده تقديري تاريخي هستند. احتمالاً يك‌پارچه‌گي اين شرايط تاريخي ديگر وجود نخواهد داشت.
در عين حال نبايد فراموش كرد: اگر مي‌توانستيم تصور كنيم كه لنين بيمار باشد و آن‌گاه بپرسيم چه كسي جانشين وي خواهد بود ، شايد تروتسكي را نام مي‌برديم. هيچ‌كس حدس نمي‌زد كه استالين جاي او را خواهد گرفت. بنابراين چيزهاي غيرقابل پيش‌بيني وجود دارد.

Sunday, August 30, 2009

Against Interpretation

Interpretation in our own time, however, is even more complex. For the contemporary zeal for the project of interpretation is often prompted not by piety toward the troublesome text (which may conceal an aggression), but by an open aggressiveness, an overt contempt for appearances. The old style of interpretation was insistent, but respectful; it erected another meaning on top of the literal one. The modern style of interpretation excavates, and as it excavates, destroys; it digs “behind” the text, to find a sub-text which is the true one. The most celebrated and influential modern doctrines, those of Marx and Freud, actually amount to elaborate systems of hermeneutics, aggressive and impious theories of interpretation. All observable phenomena are bracketed, in Freud’s phrase, as manifest content. This manifest content must be probed and pushed aside to find the true meaning - the latent content - beneath. For Marx, social events like revolutions and wars; for Freud, the events of individual lives (like neurotic symptoms and slips of the tongue) as well as texts (like a dream or a work of art) - all are treated as occasions for interpretation. According to Marx and Freud, these events only seem to be intelligible. Actually, they have no meaning without interpretation. To understand is to interpret. And to interpret is to restate the phenomenon, in effect to find an equivalent for it.

Against Interpretation / Susan Sontag

Saturday, August 29, 2009

خنده و فراموشي

راث: خنده هميشه رابطه نزديكي با شما داشته است. كتاب هاي شما خنده را از طريق طنز و تمسخر ايجاد مي كنند. ناراحتي هاي شخصيت هاي شما بيشتر به اين دليل است كه در جهاني زندگي مي كنند كه حس طنز خود را از دست داده است.

كوندرا: من ارزش طنز را در دوران وحشت استالينيستي درك كردم. آن موقع بيست سال داشتم. كسي را كه استالينيست نبود و در نتيجه از او نمي ترسيدم، از لبخندش تشخيص مي دادم. براي شناخت افراد، بهترين راه بررسي روحيه طنزشان بود. از آن به بعد، از دنيايي كه روحيه طنز خود را از دست داده است، ترسيده ام.

راث: در كتاب آخر شما چيزهاي ديگري هم به چشم مي خورند. مثلاً جايي لبخند فرشته ها را با لبخند شيطان مقايسه كرده ايد: شيطان مي خندد، چون جهاني كه خدا آفريده براي او بي معناست، فرشته ها با خوشحالي مي خندند چرا كه در دنياي مخلوق خدا هر چيز معناي خود را دارد.

كوندرا: بله، انسان هم به طور فيزيكي همين عمل را انجام مي دهد: خنده. او مي خندد تا هر دو شكل تأثير متافيزيكي را توأمان نشان دهد. كلاه كسي تصادفاً در يك گور تازه حفر شده مي افتد. خنده شكل مي گيرد، چرا كه مراسم تشييع جنازه معنايش را از دست مي دهد. دو عاشق، دست در دست هم در چمنزار مي دوند و مي خندند. دليل اين خنده طنز و شوخي نيست، خنده اي است جدي كه فرشتگان از طريق آن لذت بودن خود را اثبات مي كنند. هر دو نوع خنده ناشي از لذت زندگي است، اما از دو آخرالزمان متفاوت خبر مي دهد: لبخند مشتاقانه فرشتگان مذهبي، كه آن قدر به نشانه هاي جهان اطمينان دارند كه آماده اند هر كه را در شادي شان شركت نمي كند از بين ببرند و لبخند ديگر از قطب مخالف برمي خيزد، از كسي كه اعلام مي كند همه چيز بي معناست.

راث: آنچه شما اكنون به آن خنده فرشتگان مي گوييد، اصطلاح جديدي است براي «رفتار تغزلي در زندگي» كه در رمان هاي قبلي تان به آن پرداختيد. در يكي از كتاب هاي تان، شما دوره وحشت استالينيستي را به عنوان دوره سلطه مأمور اعدام و شاعر نشان داده ايد.

كوندرا: توتاليتاريسم فقط جهنم نيست، روياي بهشت هم هست، روياي نمايشي كهن كه در آن همه انسان ها با توافق در كنار هم به سر مي برند و تحت يك آرمان و آرزوي مشترك در كنار هم زندگي مي كنند، جايي كه هيچ كس چيزي را از ديگري مخفي نمي كند. آندره برتون هم، وقتي از زندگي در خانه شيشه اي حرف مي زد چنين رويايي را در سرداشت. اگر توتاليتاريسم اين صورت هاي ازلي را كه در اعماق وجود ما و در تفكرات مذهبي مان ريشه دارند جذب خود نمي كرد، هيچ وقت نمي توانست اين همه انسان را بخصوص در سال هاي اوليه ظهورش جذب خود كند. وقتي مردم خواستند روياي بهشت را به واقعيت بدل كنند، هركس از راه خودش اقدام كرد، بنابر اين قانون گذاران بهشت مجبور شدند يك گولاگ كوچك در جوار عدن تأسيس كنند. به اين ترتيب، هرچه گولاگ بزرگ تر و كامل تر مي شد، همسايه ديوار به ديوار آن، بهشت، كوچك تر و ناقص تر مي شد.

راث: در كتاب شما، شاعر بزرگ فرانسوي، الوار، در حال آواز خواندن از فراز بهشت و گولاگ مي گذرد. اين واقعه كوچك تاريخي كه به آن اشاره كرده ايد چقدر صحت دارد؟

كوندرا: بعد از جنگ، الوار سوررئاليسم را رها كرد و بزرگ ترين شارح چيزي شد كه من آن را «شعر توتاليتاريسم» مي نامم. او براي برادري، آرامش، عدالت، فرداهاي بهتر سرود، براي دوستي سرود و عليه انزوا، براي لذت و عليه افسردگي، براي بي گناهي و بدويت و عليه شك و بدبيني. وقتي در ۱۹۵۰ قانون گذاران بهشت، دوست اهل پراگ الوار، زالويس كالاندراي سوررئاليست را محكوم به اعدام با طناب دار كردند، او احساسات دوستانه اش را براي آرمان هاي فرا انساني اش سركوب كرد و موافقت خود را در مورد اجراي حكم دوست اش علناً اعلام كرد. مرد آويزان از طناب دار كشته شد، در همان حالي كه شاعر در حال سرودن بود.
فقط شاعر اين طور نبود. كل دوره وحشت استالينيستي، دوره هذيان هاي تغزلي بود. امروزه اين دوره كاملاً فراموش شده است، اما در آن زمان حادثه اي معماگونه بود.
مردم دوست داشتند بگويند: انقلاب چيز قشنگي است، فقط ترس و وحشت ناشي از آن بد و مضر است. اما اين حرف اصلاً درست نيست. امر شر هميشه در امر زيبا مستتر است، جهنم بخشي از ذات بهشت است. محكوم كردن گولاگ كار راحتي است، اما نپذيرفتن شعري توتاليتاريستي كه از راه بهشت به گولاگ مي رسد كار فوق العاده دشواري است. اين روزها مردم دنيا، ايده وجود گولاگ ها را به راحتي رد مي كنند و در همان حال به راحتي اجازه مي دهند شعر توتاليتاريستي آنها را هيپنوتيزم كند و قدم زنان به گولاگ هاي تازه مي روند، تحت تأثير همان آهنگ تغزلي كه الوار مي نواخت در همان حالي كه مثل يك فرشته بربط زن از فراز پراگ مي گذشت، و دود جسد كالاندرا، از دودكش كوره آدم سوزي به آسمان مي رفت.

همشهري
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع اصلي

در نبرد بين خود و جهان، جهان را ياري کن

اين سخن، که ادبيات فقط پرسشي است از جهان، تنها زماني ارزشمند است که در اين پرسش شگردي راستين تعبيه شود. چرا که اين پرسش ناگزير است در داستاني ماندگار شود که داراي ظاهر تأکيدي است. مارت روبر به خوبي نشان مي‌دهد که تار و پود داستان کافکا، برخلاف آنچه تاکنون گفته‌اند، نماد (سمبل) نيست، بلکه مولود شگردي است بکلي متفاوت، و آن شگرد کنايه است. تفاوت اين دو نکته ، با همة هستي کافکا سروکار دارد. نماد؛ في‌المثل صليب مسيحيت، نشانه‌اي است مطمئن. نماد ، تشابهي جزئي بين يک صورت و يک انديشه برقرار مي‌کند و حاوي قطعيت و يقين است. اگر چهره‌ها و حوادث قصه‌هاي کافکا نمادي بودند، به فلسفه‌اي اثباتي ، ولو نوميد و به انسان ازلي احاله مي‌کردند: در بارة تفسير يک نماد اختلاف عقيده وجود ندارد. و اگر جز اين باشد، نماد موفق نيست و حال آنکه قصه‌هاي کافکا داراي تعابير مقبول متفاوت است، به اين دليل که اعتبار هيچ يک از تعابير را تأييد نمي‌کند.
کنايه چيز ديگري است. کنايه حادثة قصه را به چيزي سواي خود مراجعه مي‌دهد.
ولي به چه چيزي؟ کنايه يک قدرت ناقص است. همين که تشابهي برقرار کرد، ويرانش مي‌سازد. کاف به حکم دادگاهي توقيف مي‌شود: اين امر از امور معروف دادگستري است. ولي گفته مي‌شود که جرايم اين دادگاه با جرايم دادگاه‌هاي ما فرق مي‌کند: تشابه خدشه برمي‌دارد، اما محو نمي‌گردد. به روي هم، همانطوري که مارت‌روبر مي‌گويد، همه چيز از يک نوع فشردگي معنا سرچشمه مي‌گيرد: کاف احساس مي‌کند که توقيف شده، و از آن لحظه به بعد، اوضاع چنان است که گويي کاف به راستي توقيف شده است ( محاکمه). پدر کافکا او را تنبل مي‌شمارد، و اوضاع چنان است که گويي به يک انگل بدل گرديده است ( مسخ) کافکا اثرش را چنان مي‌نويسد که همة‌ گويي‌ها از آن حذف شود: ولي حادثة دروني: تعبير ناشناختة کنايه مي‌گردد. پس کنايه که شگرد محض دلالت است، عملاَ همة جهان را درگير مي‌سازد. چرا که کنايه مبين رابطة مردي است فريد و زباني مشترک: يک نظام، يعني شبح منفور همة ضد روشنفکري‌ها، يکي از سوزانترين ادبياتي را که تا کنون شناخته‌ايم توليد مي‌کند.
مثلاَ همه مي‌گويند: مثل سگ، زندگي سگ‌وار، جهود سگ، کافي است که اصطلاح مجازي سگ تمامت مضمون داستان گردد و ذهنيت واژه را به قلمرو کنايي پرت کند، تا انسان توهين شنيده واقعاَ بدل به سگ گردد: انساني که سگ در نظر گرفته مي‌شود، سگ است. بنابراين شگرد کافکا مستلزم هماهنگي با جهان و تبعيت از زبان جاري مردم است.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
البته ، پيروز افتخاري ، به‌جاي « كنايه » كه معادل allusion است ، « اشاره » را برمي‌گزيند كه به‌نظر مي‌رسد تصوير روشن‌تري از منظور رولان بارت عرضه مي‌كند. هم‌چنين به‌نظر مي‌رسد كمي متن را دكترغياثي رقيق كرده باشد و تنبل ايشان در ترجمه‌ي افتخاري ، « مفت‌خور» آمده است. آن‌جا كه مترجم مي‌آورد « همه گويي‌ها » جمله را نارسا و گنگ مي‌كند درحالي‌كه دقيق‌ترش اين است: «همه‌ي انگار كه ها...» يا به‌قول افتخاري « مثل اين‌كه»ها

تاكتيك جديد بازجويي

شب طولاني به پايان مي‌رسيد كه ناگهان بازجو گفت: راجع به گذشته و ايام جواني و زنده‌گي‌ت به‌طور كلي صحبت كن. ابتدا تعجب كردم چه‌طور زنده‌گي من مي‌توانست براي بازجويي‌ كه اتهامات حيرت‌آوري عليه من در اختيار داشت جالب توجه باشد.
ابتدا تصور كردم چه‌طور به‌علت خسته‌گي مي‌خواهد با تغيير موضوع تمديد قوا نمايد اما اشتباه مي‌كردم. در حقيقت اين نحو بازجويي تاكتيك جديدي بود كه ره‌بران حزب از آن استفاده مي‌كردند . بدين معني كه براي به‌دست آوردن تناقض در گفته‌هاي متهم او را وادار به‌تكرار شرح زنده‌گي‌ش مي‌كردند. بدين ترتيب دو هفته روزهاي متوالي مدت 20 ساعت مي‌بايستي شرح زنده‌گي‌م را از بچه‌گي تا 27 ژانويه 1951 كه توسط دو اتومبيل در وسط پراگ ربوده شدم براي بازجو تعريف كنم. شش‌ماه از اسارت من به‌دست سازمان امنيت مي‌گذشت اما هنوز متوجه نشده بودم كه به دنيايي از تكرار مكررات بي‌زار‌كننده ، ‌تشريفات ، ‌گزارشات ، كاغذ‌ بازي ، امضاء ،‌ قدم گذاشته بودم. هنوز نمي‌دانستم به چه مرحله‌اي رسيده‌ام. به عبارتي اين بازجويي‌ها براي من حكم كارآموزي در فعاليتي بي‌هوده و مخرب و حيله‌آميز و آموزش اعتراف به‌دروغ را داشت . شروع به تعريف شرح زنده‌گي‌م كردم. بازجو در حال چرت زدن بود. ظاهراً توجه‌اي به مطالب من نداشت. گاه‌گاهي توجه‌اي مي‌كرد و دوباره مشغول چرت‌زدن مي‌شد . شروع به تعريف گذشته كردم و براي اين‌كه به‌سووالات آن‌ها جواب بدهم حرف نمي‌زدم ،‌ بل‌كه براي خود ، براي ليز و بچه و براي فاميل‌ام و رفقايم ، ‌نزديك‌ترين و عزيزترين دوستان‌ام صحبت مي‌كردم. مثل اين بود كه پس از گذشت ماه‌هاي متمادي به من اجازه داده بودند با تعريف شرح زنده‌گي‌م در حقيقت حرف‌هاي‌ام را هم بزنم.

ترجمه: پري‌چهر جاودان / Arthur London / On trial

Friday, August 28, 2009

آنام

دي‌روز به پنج‌ام كودك دوست‌ام رفته بودم...جاي شما خالي...فرهاد و پيام هم بودند...دو سه سي‌دي براي همه رايت كرده بودم تا بروند با تصاوير مزخرف اين زنده‌گي ناز پر تنعم حال كنند و شكنجه ببينند و ضجه‌هاي شكنجه‌شونده‌گان را...

راستش ديگر تاب سكوت ندارم...بايد از هر راهي تكثير شد...بايد خاطره را از دل فراموشي بيرون كشيد... صداي مصدق را براي عزيزان‌ام رايت مي‌كنم تا خود بسنجند در كف كفه‌هاي خود آيا نيما درست مصدق را خائن مي‌ديد كه معشوقه‌ي شيرآهن‌كوه‌اي بود روزگاري...
بايد سكوت خيانت‌بار موسوي را در زمان همان شكنجه‌شونده‌گان به‌ياد مي‌آوردم...فيلم 85 دقيقه‌اي يوسف اكرمي لنگه كفش‌اي بود در اين دنياي دني...اما بسيار زيبا...
كه پرومته را وامي‌دارد آتش دانايي را به آدم جاهل ببخشد و يك عمر لايتناهي بر كوه‌پايه‌ي كوه‌هاي قفقاز به بند ضحاك‌گونه درآيد تا لاش‌خوران تن‌اش را به منقارهاي چركين‌شان بدرند...اين تاوان دانايي بود كه نخستين‌بار اشيل دلاور تف كرد در جشن‌واره‌ي تابستانه‌ي يونانيان آغشته به فساد خدايان...مي‌بايست از هر راه‌اي پرومته را ستود و راه‌هاي ناهم‌وارش را به پاشنه‌هاي آشيل خويش كوفت...هراسي ني‌ست...
بي‌آن‌كه مانند آن شيرآهن‌كوه بزدل لنگ چرس و عرق خويش تنها دل‌خوش كنم به فك‌اي كه به تبار كلمه آغشته بوده‌ام...بي‌آن‌كه مانند آن دلاور پنبه اي سبيل آتشين براي چپ‌وچولي خويش بكشم و دل‌خوش كنم به سنگ قبر نداشته‌ام و فرياد برآورم «مرا فرياد كن»...بي‌آن‌كه خاطره‌ي خوش آن‌روزها كه نيما را علم كنم عليه كتل بهار و از سنگيني ديوان او ريش بخارانم و بخلم و بخندانم...بي‌آن‌كه خودم را در پس‌كوچه‌هاي كتاب كوچه و نشئه‌ي صدسال دن آرام لغت‌واره لُغُز بار اين و آن كنم و بارو جعل كنم...بي‌آن‌كه فرصت از انباشت كلمه از دست بدهم...بايد كاري كنم...بايد نه از فرياد اعدام‌‌ها و شكنجه‌هاي شصت سكوت پيشه سازم و به قرينه‌هاي «كباب قناري» دل‌خوش كنم كه اگر سكوت من باري از مردن ني‌ست پس از چه كوفت‌اي بوده ببايد بود؟...به‌جاي جنده‌بازي با نام‌ام و چريك چركين شتلاق ِشلاق دوستاق‌بان...به‌جاي « ايزگم كردن » با واژه‌هاي «گاس» همين ببايد ببود...به‌جاي هرزه‌گردي با واژه ، تصوير را به چشم‌خانه هي مي‌‌كنم...اين پيل‌تنان هميشه خفته به سراب بيابان و نشئه‌ي علوفه‌هاي خس شن‌آور لوت...اين غواصان بحرالميت قند شيرين پارسي...به‌جاي خميازه با «دشنه در ديس» شاعر تصوير را به نشاني برادران‌ام پي مي‌كنم...به خيابان خواهران‌ام حراج مي‌كنم...جاي درفش بر سينه را نشان مي‌دهم...جاي خون را از دلمه مي زدايم براي فرياد هم‌سر-ام...براي مشت پسر-ام كه كاغذ تاريخ « ايرانيت » خود را در خويش فشرده ‌است ، پلان ضجه را دوباره دكوپاژ مي‌كنم...

Thursday, August 27, 2009

ديلتاي دهخدا

شايد درنظر روشن‌فكران عادت خوبي نباشد اما عادت دارم حرف‌هاي خود را با تاريخ‌چه‌ي كامل موضوع‌ام بيان كنم...و اين رفتار را با احترام به انسان مدام تكرار مي‌كنم...فرقي ندارد براي‌ام كه مخاطب‌ام گچ‌كار است يا دانش‌جوي سوربن...فرق در لهجه‌ي ما آدم‌هاست و به عقيده‌ي من فهم ربط-اي به ادبيت متن ندارد...
ساعت دوازده نيمه‌شب دي‌روز با يك گچ‌كار شريف ساختمان كه از من با احترام مي‌پرسيد: آقاي فلاني من كه زياد سواد ندارم به‌نظر شما عاقبت چه مي‌شود؟ براي ترسيم فضا مجبور شدم تا زمان اشكانيان به عقب بروم...ما را كه فقط از اسكنه (scene= صحنه) تصاوير گنگي از تئاترون آشنايي داده بودند... مرا بر آن داشت تا به دنياي گفت‌گو در حالت بسيار ابتدايي خود نقب بزنم و شبه‌ اشعار شباني يوناني و كل‌كل بز و درخت نخل و يا همان درخت آسوريك...و پيچ تاريخي به غزل با تعداد ابيات فرد و دَوري ِ« گفتم – گفتا » بدهم تا برسيم به منطق گفت‌گويي باختين و پولي‌فوني كه در دل استبداد استاليني و از ميان اصحاب ساختارگراي فورماليست مي‌جوشد...كه همه‌ي اين‌ها را مي‌بايست به لهجه‌ي يك گچ‌كار كه خودش معتقد بود سواد ندارد دوبله كنم تا فقط فضاسازي كنم و خودش را به انديشيدن در اين فضا عادت بدهم...مي‌‌دانم اين‌كار انرژي زيادي از گوينده-متفكر مي‌گيرد اما معتقدم اين‌كارهيچ سودي براي گوينده-متفكر ندارد و يك فداكاري از روي خرد ِ انديش‌مند براي تطبيق با لحن جامعه است و سقرات‌وار از شوكران عامه مي‌نوشد...بي‌آن‌كه انديش‌مند به دركات ابتذال كافه‌ي خلق دچار شود...دو دوست باسوادي كه گوشه‌اي ايستاده بودند و از حوصله و شمرده‌گي بحث من خسته شده بودند تاب نياوردند...يكي‌شان مرا به گوشه‌اي كشيد و مرا براي يك رستوران بين‌راهي بيرون شهر وعده كرد...از دوست گچ‌كار خداحافظي كردم و تا دم‌دمه‌هاي صبح با دوستان متفكرم تخته‌نردبازي كردم و در بي‌زباني كامل يك خاله‌زنك شدم...دوستان باسوادم زدند و رقصيدند و ابتذال گچ‌كاري را به‌خاطرم آوردند كه تلاش مي‌كرد بفهمد...
روزگار غريبي‌ست...

Wednesday, August 26, 2009

زن / لذت عكاسيك

1)
در اين‌كه وب‌لاگ من به تخم هيچ‌كس ني‌ست..در اين‌كه خيلي‌ها از دور رصدش هم مي‌كنند نيز در اين شكي ني‌ست...من در اين يادداشت طرف حساب‌ام كساني‌ست كه از دور رصد مي‌كنندش...آنان‌كه به گمان‌شان با يك نويسنده‌ي بي‌ادب و منحرف طرف هستند كه تك‌پر است...به ‌هيچ قاعده‌اي تن نمي‌دهد...به شدت رفتاري طالباني دارد و فقط مي‌خواهد « نه‌ »ي بزرگ باشد و اداي آدم‌حسابي‌ها را در مي‌آورد...آدم‌اي كه هيچ‌كس رغبت نمي‌كند حتي به او محل بدهد...مدتي برخي بر اين توهم بودند كه بنده با اين رفتارم در پي جلب مشتري هستم و فلان و بي‌سار...اما به‌راستي كه من تنها به يك قاعده پاي‌بندم و آن همانا خود انديشه‌ است و باز اگر دقت شود اين انديشه با صفر-تا-صد عجيبي شتاب مي‌گيرد و برخلاف خيلي از عقل‌باوران تكمه‌ي شتاب آن‌هم چيزي‌ست به نام « شور »...

2)
تنها دوست مجازي/حقيقي كه در طول اين هفت‌هشت‌ساله وب‌لاگ‌نويسي داشته‌ام و ذره‌اي با او مشكل به‌هم نزده‌ام دختر نازنين‌اي به‌نام آبنوس است كه فوق تصور خيلي‌ها از شعور مافوق‌اي برخوردار است پس حساب‌اش را از تحليل زنانه جدا مي‌كنم...چون او را بالاتر از زن و مردي ، يك انسان مي‌بينم و مرا هيچ‌گاه به آپارتايد جنسيتي وانمي‌دارد...و براي من جالب است كه او هم چشم‌انداز جالب‌تر از من ندارد و دقت كرده‌ام كه ميان خانوم‌ها به دختري پر نخوت و مغرور معروف است...دست‌كم دوستان ِخانوم ِ«سابق دوست» حقير كه چنين نظري به او داشتند...و جالب‌انگيزتر از همه اين‌كه اين دختر خانوم فوق‌العاده باهوش و حيرت‌انگيز كه مرا بارها بر آن داشته كه پشت سر-اش چه در وب‌لاگ و چه با دوستان غيبت‌اش را بكنم...دختر نازنين‌اي‌ست كه بنده تقريباً مدت‌هاست هيچ ارتباطي با او ندارم...حتي در حد يك سلام-عليك خشك خالي...اما او هميشه با من هست و در حرف‌ها و يادهام حضور پررنگ‌اي دارد...و كلاً اگر كسي مانند او در اين دنياي گسترده‌ و بي‌انتهاي من يافت نمي‌شد ، شايد رفتار و ادبيات ديگري تاكنون نسبت به خود زن مي‌داشتم...راستش دوستان من مي‌دانند كه تقريباً از موجود زن مدت‌هاست كاملاً نا اميد شده‌ام و به‌نظرم تنها حُسن زن گرافيك اوست...و فورم زن‌ است كه مرا بارها « پيچيده » با او مواجه مي‌كند...با اين اوصاف شايد جاي‌گاه « عشق » را در موجودي مثل من خنده‌دار بيابيد...اما به‌عكس ، افرادي چون من رفتاري فورمال با جنسيت دارند...و در من هم كه به‌صورت افراطي‌تر « زن » تبديل به خود «روايت» شده‌ است...و براي اين‌كه اين روايت را خلاصه‌ كنم بارها با نام « شهرزاد » ناميده‌ام‌اش...

3)
چندبار دوستان‌ام از من پرسيده‌اند چه‌چيز زن تو را شيفته و به‌خود مشغول مي‌كند و من بارها از انحناهاي حيرت‌انگيز آن گفته‌ام و يك‌بار در جمع‌اي از «حجاب» زن با تعبير « گرافيك پنهان » ياد كردم كه دوستي تذكر داد مبادا اين اصطلاح را توي دهن برادران ارزشي بيندازي...هميشه زن را مانند يك كادر مشاهده مي‌كنم...و آن‌چيزي كه از فضاي منفي ، انحناي تن او بر پنجره‌ي ديد من ترسيم مي‌كند فلسفه‌ي « هستي » مرا نيز شكل مي‌دهد...با اين اوصاف بايد قوس پشت و كمر زن زيباترين تصوير زنده‌گي من باشد و راه رفتن او لحظه‌ي دل‌انگيزانه‌ي تماشاي من هميشه بوده و خواهد بود...راست‌اش را بخواهيد اول‌بار كه عاشق زني مي‌شوم اول عاشق راه رفتن او مي‌شوم...و اين زيبايي راه رفتن را تنها در زنان پرخاش‌گر اما ساده و پابه‌سن گذاشته ديده‌ام...راست‌اش را بخواهيد هيچ‌گاه علاقه‌اي به دختران نداشته‌ام...چه در حالت رها و چه حساب‌شده ، در راه رفتن دختر، آن استتيك‌اي ني‌ست كه مد نظر من باشد...

4)
بي‌شك جنس راه رفتن زن چشم‌انداز دوستي با مرا نيز پيش‌پيش نشان مي‌دهد...مثلاً مي‌فهمم اين عشق خيلي زور بزند شش ماه دوام بياورد...گاه شده حتي با سرنوشت اين راه‌رفتن‌ها مقابله كرده‌ام و با چنگ و دندان عليه آن قيام كرده‌ام...اما باز همان اتفاقي كه بايد بيفتد مي‌افتد...يكي از زشت‌ترين صحنه‌هاي گرافيكي زن ، شاشيدن اوست...دل‌انگيزترين لحظه‌ي زن قلاب كردن دو دست‌اش و سينه فراخ دادن و با كشيدن دستان به پشت كمرش خسته‌گي در كردن او است...يكي از ديوانه‌وارترين تصاوير زنانه ، كف دست چپ‌اي‌ست كه به پهلو مي‌چسباند...زن‌اي بود كه در دادگاه انقلاب ديوانه‌ام كرد...او عادت عجيبي داشت...لحظه‌اي كه مي‌ايستاد دست چپ‌اش را به پهلوش مي‌چسباند...و اين عادت طبيعي يك آدم و حتي يك زن ني‌ست...ديگر چشمان‌ام او را لحظه‌اي رها نمي‌كرد...اما زن از وقتي فهميد رد او را با چشمان‌ام مي‌گيرم ديگر از حالت طبيعي خود خارج شد و تا آخرين‌روز مراقب چشمان من بود...حركات‌اش مارپيچي شد...يك دم به من نزديك مي‌شد...لحظه‌اي ديگر در ضلع راست من نيم‌دور مي‌زد...لحظه‌ي ديگر در شمالي‌ترين مسير من رو در روي من مي‌‌ايستاد...كنارم خم مي‌شد...نگاه‌ام مي‌كرد...شانه به شانه‌ام مي‌ساييد...دور مي‌شد...آن دست خيابان مشغول تله‌فون مي‌شد...يعني تنها تصوير مطبوع و كليشه‌اي كه زن مي‌پندارد او را زيباتر جلوه مي‌دهد...

ادامه دارد...

Revisiting Foucault and the Iranian Revolution

Foucault never responded directly to these various attacks on him in the reviews of Iran: la Révolution au nom de Dieu. Unlike some of the previous attacks on his writings, for example those by Sartre and de Beauvoir on his The Order of Things (1966), hardly anyone defended Foucault's Iran writings. One exception was the post-structuralist feminist Catherine Clément, who wrote in Le Matin that Foucault had simply "tried to discern what has escaped our intellectual expectations" and that "no schema, including that of ‘Human Rights' within our tradition, can be applied directly to this country, which makes it revolution from its own culture." Foucault published two more articles on Iran in April and May 1979, one of them for Le Monde, in which he made a few very mild criticisms of the revolution. Then he lapsed into silence over Iran.

Populism and Democracy

حالا كه تب ژيژك‌خواني فروكاهيده است...من كرم خود را دوباره به تنبان روشن‌فكران مي‌اندازم و شما را دعوت به نيوشيدن از مستركلاس استاد ژيژك آنتي امپرياليست ميان‌رشته‌گو با آن لهجه‌ي افتضاح‌اش و ايش-‌ايش فاشيست‌اي‌ش...مي‌كنم...
ايييييييييييييييييييييش...

كمي حوصله كنيد ، مي‌فهميد...به جدم حوصله‌ي پياده سازي و ترجمه را ندارم...خودتان زحمت‌اش را بكشيد...
.
.
.

فال ام‌روز شما

نقد صوفي نه همه صافي بي‌غش باشد
اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
صوفي ما كه ز ورد سحري مست شدي
شامگاه‌اش نگران باش كه سرخوش باشد
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد
خط ساقي گر از اين‌گونه زند نقش بر آب
اي بسا رخ كه به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه‌ي رندان بلاكش باشد
غم دنياي دني چند خوري باده بخور
حيف باشد دل دانا كه مشوش باشد
دلق و سجاده‌‌ي حافظ ببرد باده فروش
گر شراب‌اش ز كف ساقي مه وش باشد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* روي عكس كليك كن و عكس‌هاي يادگاري ديگر را ببين

Tuesday, August 25, 2009

چشم‌انداز 1






Oral History

دوباره مي‌خواهم به دوسه وب‌لاگ پيشين خودم در وب‌لاگ هم هرازگاه ضمن انتخاب چند عكس ، لينك‌بازي راه بيندازم و با آن‌ها كه حال كرده‌ام شما را نيز شريك كنم...عكس‌ها و نقاشي‌هايي هم كه انتخاب مي‌كنم از عكاسان و نقاشان نامي‌ست...بدون ذكر نام‌شان...يافتن نام آن‌ها را به عهده خودتان مي‌گذارم...بازي اين‌گونه جذاب‌تر مي‌شود...ام‌روز با يك عكاس و يك نقاش ديوانه‌‌اي آغاز مي‌كنم كه همه‌مان ديوانه‌‌شان هستيم

Mon Amour, Mon Ami

Mon Amour, Mon Ami / Marie Laforêt

Toi mon amour, mon ami
Quand je rêve c'est de toi
Mon amour, mon ami
Quand je chante c'est pour toi
Mon amour, mon ami
Je ne peux vivre sans toi
Mon amour, mon ami
Et je ne sais pas pourquoi
Ah ah ah ah ah ah ah ah ah

Je n'ai pas connu d'autres garçons que toi
Si j'en ai connu, je ne m'en souviens pas
A quoi bon chercher, faire des comparaisons
J'ai un cœur qui sait
Quand il a raison
Et puisqu'il a pris ton nom

Toi mon amour, mon ami
Quand je rêve c'est de toi
Mon amour, mon ami
Quand je chante c'est pour toi
Mon amour, mon ami,
Je ne peux vivre sans toi
Mon amour, mon ami
Et je sais très bien pourquoi
Ah ah ah ah ah ah ah ah ah

On ne sait
Jamais jusqu'où ira l'amour
Et moi qui croyais
Pouvoir t'aimer
Toujours
Qui je t'ai quitté
Et j'ai beau résister
Je chante parfois à d'autres que toi
Un peu moins bien chaque fois

Toi mon amour, mon ami
Quand je rêve c'est de toi
Mon amour, mon ami
Quand je chante c'est pour toi
Mon amour, mon ami
Je ne peux vivre sans toi
Mon amour, mon ami
Et je ne sais pas pourquoi
Ah ah ah ah ah ah ah ah ah

Hello And Welcome

وقتي دي‌شب با چشمان خودم آزادي حسين را ديدم خيلي خوش‌حال شدم...حسين از آن‌دست بچه‌هاي آرام و دوست‌داشتني‌ست كه هيچ‌گاه چنين روزهايي را براي او نمي‌ديدم...خيلي سووال‌ها از حسين داشتم...اما او نيز خسته بود...مانند تمام آزادشده‌گان‌اي كه اين‌روزها ديدم‌شان...و براي نخستين‌بار در عمرم ديگر دم نخواهم زد از تماشاهاي خويش و هيچ‌گاه نيز از آن‌ها نخواهم نوشت...اگر بگويم شايد بيش از آنان كه در بند بوده‌اند از اتهامات به اصطلاح همين خودي‌هاي هم‌وطن خسته و آزرده‌ام...بس‌كه كيهاني و احمدي‌نژادي بارم كرده‌اند ...گزاف نگفته‌ام...
باري...به «حاجي» گفتم كه داستان پناهنده‌گي آرش را براي او تعريف كند تا باورش شود چه آدم‌هايي به چه بهانه‌هايي كوچيدند...
گويا واقعاً وطن جاي آدم‌هاي دوست‌داشتني ني‌ست...كاش حسين نيز خيلي زود از شر اين وطن عزيز و گرامي خلاص شود...كاش...
حسين «سرمايه»اش را خريد و زير بغل زد و آرام آرام از ما دور شد...
.
.
.
Hello And Welcome / Enigma / Michael Cretu


Hello and welcome
At your own risk
You're always welcome
Without guarantee

If you're so brave, then face the tide
There's no mercy in this life
Now it's time to feel and see
What is fiction and what's reality

Hello and welcome
Just look at me
Think about your future
But still try to lead

Too much confidence in what you have
Bad idea to feel too safe
Overload your destiny
And you'll wake up behind me

Hello and welcome
Welcome, welcome
It's your own risk
You're always welcome
Welcome
To enjoy reality

Hello, hello, hello and welcome
Just look at me
Think about your future
Still try to lead

Hello...hello
Just look at me
Just look at me
It's your destiny
Welcome

Hello, hello...hello, hello
Hello, hello...hello, hello
Hello, hello...hello, hello
Hello, hello...hello, hello
Hello, hello...hello, hello

Busy body

آناييس نين را مي‌شناسي؟...هم‌او كه رد پاي‌اش را در«مدار راس‌السرطان» هنري ميللر نيز مي‌بيني...هم‌او كه به‌ترين زن نويسنده‌ي داستان‌هاي اروتيك است...كارهاي او را خوانده‌اي؟...اگر نخوانده‌اي با اين تكه يادداشت به عمق كلمات او بيش‌تر پي مي‌بري...خواهي دريافت فرق اروتيسم با پايين‌تنه در چي‌ست...همان‌ چيزي‌كه زنان يائسه اين‌روزها جاي آن‌را در نوشته‌هاي خود گم كرده‌اند...
حالا بخشي از يادداشت‌هاي او را بخوان‌:



The entire mystery of pleasure in a woman's body lies in the intensity of the pulsation just before the orgasm. Sometimes it is slow, one-two-three, three palpitations which then project a fiery and icy liqueur throught the body. If the palpitation is feeble, muted, the pleasure is like a gentler wave. The pocket seed of ecstasy bursts with more or less energy, when it is richest it touches every portion of the body, vibrating through every nerve and cell. If the palpitation is intense, the rhythm and beat of it is slower and the pleasure more lasting. Electric flesh-arrows, a second wave of pleasure falls over the first, a third which touches every nerve end, and now the third like an electric current traversing the body. A rainbow of color strikes the eyelids. A foam of music falls over the ears. It is the gong of the orgasm. There are times when a woman feels her body but lightly played on. Others when it reaches such a climax it seems it can never surpass. So many climaxes. Some caused by tenderness, some by desire, some by a word or an image seen during the day. There are times when the day itself demads a climax, days of which do not end in a climax, when the body is asleep or dreaming other dreams. There are days when the climax is not pleasure but pain, jealousy, terror, anxiety. And there are days when the climax takes place in creation, a white climax. Revolution is another climax. Sainthood another.

Diary's Anais Nin

Sunday, August 23, 2009

درز درزي

به شهر مرو درزي‌اي بود بر در دروازه گورستان دكان داشت و كوزه‌اي در ميخ‌اي آويخته بود و هوس آن داشتي كه هر جنازه‌اي كه از آن شهر بيرون بردندي ، وي سنگي اندر آن كوزه افكندي ، و هر ماه‌اي حساب آن سنگ‌ها بكردي كه چند كس را بردند و باز كوزه تهي كردي و سنگ همي در افكندي تا ماه‌اي ديگر، تا روزگار برآمد، از قضا درزي بمرد، مردي به طلب درزي آمد و خبر مرگ درزي نداشت، در دكان‌اش بسته بود، هم‌سايه را پرسيد كه: اين درزي كجاست كه حاضر ني‌ست؟ هم‌سايه گفت: درزي نيز در كوزه افتاد.

قابوس‌نامه

That's my name

اسب كرند را مي‌شناسي؟ آن اسب «درهم شكننده»...آن رنگ عجيب و باور نيامده...

گويند هيچ‌گاه بزرگي به خود نمي‌بيند...جوان‌مرگ مي‌شود...

به راز اين هستي پي برده‌اي؟...من طاقت ديدن چشمان اسبك كرند را هيچ‌گاه نداشته‌ام...هيچ‌گاه
.
.
.
AKCENT / That's my name


All the time I thought about you
I saw your eyes and they were so blue
I could read there just one name
My name, my name, my name
Because of you I'm flying higher
You give me love, you set on fire
You keep me warm when you call my name
That's my name, that's my name, that's my name

And you are the one that lights the fire
I am the one who takes you higher
I lose my voice when you say my name
That's my name, that's my name, that's my name

And you are the one that lights the fire
I am the one who takes you higher
I lose my voice when you say my name
That's my name, that's my name, that's my name

It's my name, it's my name, it's my name

All the time I thought about you
I saw your eyes and they were so blue
I could read there just one name
My name, my name, my name
Because of you I'm flying higher
You give me love, you set on fire
You keep me warm when you call my name
That's my name, that's my name, that's my name

And you are the one that lights the fire
I am the one who takes you higher
I lose my voice when you say my name
That's my name, that's my name, that's my name

And you are the one that lights the fire
I am the one who takes you higher
I lose my voice when you say my name
That's my name, that's my name, that's my name

It's my name, it's my name, it's my name

آن‌چه من هستم

ـــ آيا از اين‌كه راجع به خودتان پرسش‌هايي مي‌كنم ناراحت نيستيد؟

ـــ نه ، چه‌را ناراحت باشم؟ به عقيده‌ي من هركس بايد در جريان مصاحبه عميق‌ترين چيزها را درباره خود بگويد. آن‌چه رابطه با ديگران را مختل مي‌كند اين است كه هركس در مقابل ديگري چيزي را مخفي مي‌كند يا به صورت راز نگاه مي‌دارد ، و اين كار را اگر لزوماً در برابر همه‌كس يا به‌صورت راز نگاه مي‌دارد و اين كار را اگر لزوماً در برابر همه‌كس نكند ، در برابر كسي‌كه الان با او هم‌صحبت است مي‌كند.
من فكر مي‌كنم كه شفافيت بايد همه‌وقت جانشين راز شود. من روزي را مي‌بينم كه دو نفر هيچ‌گونه رازي در مقابل هم‌ديگر نداشته باشند ، زيرا درمقابل هيچ‌كس ديگر هم ندارند ، زيرا زنده‌گي دروني مانند زنده‌گي بروني كاملاً باز و عرضه شده خواهد بود. محال است بپذيريم كه بايد بدن‌مان را چنان‌كه مي‌كنيم ، تسليم كنيم ، اما فكرهامان را پنهان كنيم. با توجه به اين‌كه به عقيده‌ي من تفاوتي ذاتي ميان بدن و جنبه‌ي معنوي شخص ني‌ست.

ـــ آيا فقط به كساني‌كه واقعاً بدن‌مان را تسليم مي‌كنيم ، تمامي فكرمان را هم تسليم نمي‌كنيم؟

ـــ ما بدن‌مان را به همه‌كس تسليم مي‌كنيم ، حتي بيرون از هرگونه رابطه‌ي جنسي: توسط نگاه و تماس. شما بدن‌تان را تسليم من مي‌كنيد ، من دست‌ام را به شما وا مي‌گذارم. وجود هريك از ما براي ديگري به منزله‌ي بدن است. اما از نظر روحي و فكري چنين ني‌ست ، هرچند كه انديشه‌ها گونه‌اي از بدن‌اند.
اگر ما بخواهيم واقعاً براي ديگري وجود داشته باشيم ، چنان‌كه بدن‌مان وجود دارد ، هم‌چنان كه بدن‌مان دائماً ممكن است عريان باشد ــ هرچند مردم هرگز چنين نكنند ــ انديشه‌هامان نيز بايد چنان ظاهر شوند كه گويي از بدن مي‌آيند. كلام در دهان توسط زبان ايجاد مي‌شود. همه‌ي انديشه‌ها بايد چنين باشند ، حتي مهم‌ترين ، فرارترين و اثيري‌ترين آن‌ها. به‌عبارت ديگر ، بعد از اين نبايد آن پنهان‌كاري و رازي را داشت كه در بعضي از قرون افتخار زن و مرد پنداشته مي‌شد ، و به نظر من حماقتي بيش ني‌ست.

ـــ به عقيده‌ي شما مانع اصلي در راه اين شفافيت چي‌ست؟

ـــ قبل از هرچيز وجود شرّ. منظورم اين است كه منشاء كارها ، اصول متفاوتي است ، و اين كارها ممكن است مرا خوش نيايد. وجود اين شر ارتباط همه‌ي انديشه‌ها را دشوار مي‌سازد ، زيرا من نمي‌دانم ديگري در چه معياري براساس اصول مورد قبول من ، اصول خود را مي‌سازد. گاهي ممكن است اين اصول را روشن ساخت. درباره‌اش بحث كرد به كرسي نشاند. اما من نمي‌توانم با هركسي درباره‌ي هر چيزي بحث كنم. اين كار را با شما مي‌توانم بكنم ، اما با هم‌سايه‌ام و با عابر ، نه. چه‌بسا كه او منازعه را به مباحثه با من ترجيح دهد.
بنابراين ، در واقع ، خصوصيتي ناشي از بدگماني ، ناداني ، ترس وجود دارد كه موجب مي‌شود من در هر لحظه‌اي به ديگري اعتماد نكنم ، يا كم اعتماد كنم. وانگهي شخصاً نيز من با همه‌ي كساني كه برخورد مي‌كنم درباره‌ي هر موضوع‌اي چنته‌ام را روي دايره نمي‌ريزم. اما مي‌كوشم تا آن‌جا كه ممكن است شفاف باشم ، زيرا به گمان من ناحيه‌ي تيره‌اي كه ما در خود داريم ( تيره ، هم براي خود ، هم براي ديگران) نخواهيم توانست به تمامي براي خود روشن‌اش سازيم مگر اين‌كه بكوشيم براي ديگران روشن و شفاف باشيم.

ـــ آيا شما ابتدا در نوشته‌هاتان به دنبال اين شفافيت نبوده‌ايد؟

ـــ نه ابتدا ، بل‌كه در عين حال. بايد بگويم كه در نوشته‌هاي‌م دورتر رفتم اما در محاوره‌هاي روزانه با سيمون دوبووار و با ديگران مثلاً با شما ( از اين‌رو كه ام‌روز با هم هستيم) سعي مي‌كنم هرچه روشن‌تر و هرقدر ممكن است حقيقي‌تر باشم ؛ به نحوي‌كه درون‌ام را كاملاً تسليم كنم ، با لااقل در اين‌راه مي‌كوشم. درواقع من درون‌ام را تسليم شما و هيچ‌كس ديگر نمي‌كنم ، زيرا چيزهايي هست كه در من از گفته شدن سر باز مي‌زنند . چيزهايي كه مي‌توانم به خود بگويم ، اما مرا از گفتن به ديگران باز مي‌دارند. من هم مثل هركسي عمق تاريكي دارم كه از گفته شدن سر باز مي‌زند.

ـــ يعني ضمير ناخودآگاه؟

ـــ به هيچ‌وجه. درباره‌ي چيزهايي صحبت مي‌كنم كه مي‌دانم. هميشه در خودآگاه حاشيه‌ي كوچكي هست كه گفته نمي‌شود و نمي‌خواهد گفته شود ، اما مي‌خواهد دانسته شود ، دانسته‌ي شخص من. شما خوب مي‌دانيد كه نمي‌شود همه‌چيز را گفت. اما گمان مي‌كنم بعدها يعني پس از مرگ من و شايد پس از مرگ شما مردم بيش از پيش درباره‌ي خود حرف بزنند و اين تغيير بزرگي خواهد بود. و باز فكر مي‌كنم كه اين تغيير وابسته به انقلابي حقيقي باشد.
براي اين‌كه توافق اجتماعي حقيقي ايجاد شود بايد كه هركس كلاً براي هم‌سايه‌اش وجود داشته باشد ، و هم‌سايه‌اش نيز كلاً براي او. اين امر ام‌روزه تحقق‌پذير ني‌ست. اما به عقيده‌ي من هنگامي كه دگرگوني‌هاي اقتصادي ، فرهنگي و عاطفي ميان مردمان ايجاد شد ، اين امر نيز تحقق خواهد يافت ، ابتدا با حذف كم‌بود‌هاي مادي كه به نظر من ( همان‌طور كه در كتاب « نقد عقل ديالكتيكي » نشان داده‌ام ) اساس كليه‌ي تصادهاي دي‌روز و ام‌روز ميان آدميان است.
آن‌روز هم بي‌شك تضادهاي تازه‌اي سر برخواهد داشت ، تضادهايي كه در تصور من و هيچ‌كس ديگري نمي‌گنجد ، اما مانع ايجاد اجتماعي نخواهد شد كه در آن هركس خود را به تمامي تسليم كسي كند خود را تسليم او خواهد كرد . چنين جامعه‌اي مسلماً جامعه‌ي جهاني خواهد بود ، زيرا اگر در گوشه‌اي از جهان نابرابري‌ها و امتيازهايي باقي مانده باشد اختلاف‌هاي ناشي از اين نابرابري‌ها ، دوباره به‌تدريح همه‌ي پيكر اجتماع را فرا خواهد گرفت.


صص 19- 15 / آن‌چه من هستم / ژان پل سارتر / مصطفي رحيمي

Saturday, August 22, 2009

منمشتعلعشقميرحسينمچكنم *

تمام سخن‌راني‌هاي مصدق ( از لاهه و 30 تير بگير برو بالا ) را بالاخره پس از دوسال تلاش بي‌وقفه كشيديم روي سي‌دي...
ايشالا خدا قسمت كنه تو ماه مبارك پخش مي‌كنم دست مستمندان...خلاصه كارهاي به‌تر-اي هم مي‌شه كرد:
مي‌شه به‌صورت ناشناس گذاشت پشت در خونه‌‌هاي نامسلمون‌ها...به اين مي‌گن يه حركت علي‌وار...چون به‌تره مسلمونا در اين ماه پر فيض و بركت با هلوهاي داش محمود كيف كنند و بخندند و بازار جوك و اسمس را داغ كنند و توي بالاترين يكي درميان لينك‌هاي هلوگونه بدهند...و يا هم مي‌شه هي با اسپري سبز رو ديوار خونه‌هاي نامسلمونايي مث بنده نوشت ياميرحسين يا هيچ...و نيش واسه دولت منتخ(س)ب‌شون دربيارن...يا هم مي‌شه آدامس سبز به شلوار داش محمود چسبوند و كركر به‌ش خنديد...يا دمب كاغذي سبز هم واسه‌ش بذارن بد ني‌ست...فكر كنم با اين كار آخري پروژه‌ي جنبش سبز ديگه به اوج خودش برسه...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* نام ديگر عنوان اين مطلب: green peach aphid

طوطي زبان‌دان

ام‌روز صبح چند تن «استانديست» از «وزوسا» آمده بودند. تمام روز لئونيكلايويچ با شور و اشتياق با آن موژيك‌ها سخن مي‌گفت. هنگام صبحانه گفت:

ــ «هردوي آن‌ها آمده‌اند. درشت قامت و كوتاه قد ، با شانه‌هاي پهن.»

يكي از آن‌ها گفت:

ــ « ما بي‌دعوت آمده‌ايم.»

و ديگري اظهار داشت:

ــ « اگر خداوند بخواهد ، با بي‌آبرويي باز نخواهيم گشت.»

او مانند كودكان ،‌ قاه قاه خنديد. به گونه‌اي كه تمام بدن‌اش تكان مي‌خورد. پس از صبحانه روي ايوان گفت:

ــ « به زودي ما از فهم زبان مردم، كاملاً ناتوان خواهيم شد. ما از واژه‌هايي چون « تئوري و ترقي » و « نقش شخصيت در تاريخ » و « تكامل علوم » و « اسهال خوني » ، ‌سخن مي‌گوييم ولي موژيك‌ها خواهند گفت: « در پشته‌ي علف ،‌ حتي عشق هم نمي‌تواند خود را پنهان كند» و همه‌ي اين تئوري‌ها ، تاريخ‌هاي شما و تكامل‌هاي‌تان، ترحم‌آميز و مسخره خواهند شد زيرا آن‌ها براي مردم درك‌نشدني و بي‌مصرف هستند. موژيك از ما بسيار نيرومندتر و پوست‌كلفت‌تر است و بسيار احتمال دارد كه همان بلايي به سر ما بيايد كه به سر قبيله‌ي «آتزور» آمد. دانش‌مندي درباره‌ي آن‌ها مي‌گفت: همه‌ي «آتزورها» مرده‌اند ولي يك طوطي وجود دارد كه چند واژه‌ از زبان آن‌ها را مي‌داند.»


صص492 – 491 / تولستوي از زبان گورگي / تولستوي از دريچه‌ي يادها / شيريندخت دقيقيان/ نشر خنيا

Friday, August 21, 2009

Nobodaddy

.
.
.
William Blake / To Nobodaddy

?Why art thou silent and invisible
Father of jealousy
?Why dost thou hide thyself in clouds
From every searching Eye

Why darkness and obscurity
In all thy words and laws
That none dare eat the fruit but from
The wily serpent's jaws
Or is it because Secrecy
Gains females' loud applause

The Goalkeeper's Fear of the Penalty

فقط نه سال داشتم كه در زمين خاكي با تير دروازه‌هاي بلند و چوبي مرا با بزرگان بازي مي‌گرفتند...برادر بزرگ‌ترم شش انگشتي بود...انگشتان‌اش هميشه خوني مي‌شد...توپ به ميان انگشت كج و ناخوانده‌ي كنار شست‌اش مي‌گرفت...«هند» مي‌شد و ناخن انگشت ناخوانده مي‌شكست...اين تاوان خدايان براي آن ضربات «هد» اهورايي برادر بود...انگشت خوني مي‌شد...من دروازه‌بان بودم...وقتي ضربات توفنده‌ي خط حمله‌ي تيم تايلندي بر توپ چل‌تكه مي‌نشست و از چله رها مي‌شد...غبار كهربايي را مي‌شكافت و من در شهود خداوندي خويش ذرات غبار را از سايه‌ي شيري توپ غربال مي‌كردم...انگشتان كوچك پنهان مانده در دست‌كش بزرگ چرمين مانع به گل نشستن توپ نمي‌شد...نه...آب‌گاه‌ام منجي ‌بود...نفس در پرده‌ي ديافراگم گم مي‌شد...لبان‌ام را به فراخي كام مردان قهرمان از هم مي‌گشودم...من مرد بودم...مي‌خنديدم...صداي «ماشالا ماشالا» براي اين قهرمان كوچولو عادت حبس صداي درد را در پيشاني‌ام نگاه داشت...صداي مردانه‌اي كه حالا از عمق پيشاني به فرياد مي‌نشيند...يك نخ سيگار آتش مي‌زنم...رد چشمان‌ام را فقط صدا مي‌‌شناسد...بي‌تفاوت است...صدا تظاهر را مي‌فهمد...خيره به گل آخري كه اين‌بار نمي‌خواهم به فيلتر برسد...آتش را با پاشنه‌ي كفش خاموش مي‌كنم...اين‌بار فراخي پهنه‌ي دهان نه به طول و عرض خنده‌ي قهرمانان كه به قامت سردي زهرخند درويشان هميشه مست مي‌ماند...و اين راز يك دروازه‌بان قديمي‌ست كه دست‌كش‌هاي خويش را سال‌هاست بر ديوار چركين زندان‌اش آويخته است...

به جهان خرم از آن‌ام كه...

تكه گِل‌اي كه در دستان شبلي گُل مي‌‌دهد ، به سينه‌ي حلاج گلوله مي‌شود.
.
.
.
ديدم به عمق جنگل هندوستان بهار

جوكي گرفته ماتم و بوزينه خرم است

محمدتقي بهار

Thursday, August 20, 2009

نكته

يك توضيح به شما بده‌كارم:

اين وب‌لاگ ابدا يك وب‌لاگ مخاطب‌پسند با حالات و نوشته‌هاي مأنوس شما ني‌ست...پس لطفاً اگر به گمان‌تان چرند مي‌رسد تا جايي‌كه مي‌توانيد وقت شريف خود را تلف مطالعه آن نكنيد...من براي كلمه كلمه‌ام...براي گزينه‌ها و گزيده‌هاي‌ام دليل موجه خودم را دارم...من نه ابدا به لايه‌هاي زيرين جامعه‌ام كاري دارم و نه از جنس نوشتار معمول و مأنوس خوش‌ام مي‌آيد...اگر اهل انديشه نيستيد...اگر به دنبال راه‌ حل هستيد...اگر به دنبال تحليل هستيد...اگر به دنبال چشم‌انداز هستيد...اگر به دنبال وقت گذراني هستيد...اگر به دنبال عشق‌بازي با كلمات هستيد...اگر به دنبال حتي يافتن يك آدم و يا يك حيوان خوش‌نام و جذاب هستيد...اگر به دنبال ذره‌اي كنج‌كاوي براي فهميدن حتي يك سطر ناقابل از اين وب‌لاگ هستيد...با عرض معذرت بايد بنويسم كه وقت شريف خود را تلف كرده‌ايد...بنده ، يعني نويسنده اين وب‌لاگ ، بيش از زبان مادري‌م علاقه‌مند فرهنگ و زبان انگلوساكسون هستم...من نه هيچ علاقه‌اي به ايران و نه ايراني دارم...من فقط علاقه به آدمي‌زاد دارم...همين و بس...

Dreams in Leo Tolstoy’s Spiritual Searchings

By Vladimir Perudominsky

The concepts of “sleep” and “awakening” were an extremely important allegory for Leo Tolstoy in his moral meditations from youth till deep old age. “There is a different man inside me, who sometimes sleeps”. 1 Or: “...I am extremely sleepy intellectually and even spiritually” [55; 173]*. In his diary for 1895 Tolstoy wrote: “I continue to be idle and bad. No thoughts, no feelings. Moral hibernation” [53; 22]. Here is an entry for 1896: “I have been struggling over my work for several days, but have made no progress. I am asleep. I thought I would finish the draft copy somehow, but have not been able to do so. A foul mood, intensified by the emptiness, the impoverished self-satisfied cold emptiness of the life around me” [53; 95]. In describing the “life around him”, the life of those who were beside with him, he draws again on the concepts of sleep and awakening: “It is no use speaking to such people until they have slept their fill. It’s fearful” [53; 117].

“To sleep” for Tolstoy meant to depart from the life which embraced those moral and religious principles which he felt in duty bound to follow. In Resurrection he writes about the need “to cleanse the soul”: a person has to be aware of the slowing-down and, sometimes a complete stoppage of his internal life, he must remove the litter which has cluttered his soul and caused this stoppage. By the “cleansing of soul” Tolstoy meant the awakening of one’s spiritual essence, bound up and suppressed by everyday temptations.

“Moral decline, readiness to yield to temptation, to fall, this is most often the state of somnambulism, that is, the condition in which the higher centers, the spiritual powers are inactive, asleep. In order not to succumb, it is not necessary to struggle, to invent remedies: all that is needed is to understand that you are asleep and to try and wake up. I remember how often, in such moments of temptation, I sort of shook myself physically in order to wake up. You must do what you do when suffering from a nightmare: ask yourself ‘Perhaps I am sleeping?’ And then you will awaken” [52; 31].

“Today I woke up. I feel good,” Tolstoy wrote in his diary [56; 37].
.
.
.
Tired of being sorry

Wednesday, August 19, 2009

Saint Michael had a rooster

In the art form of Tolstoy expressed this central thesis of his
understand the meaning of life in the story "Divine and human / 1906

Male Revolutionary Svetlogub the night before the execution, wrote a letter to the mother. It owns love for her and the terrible questions "How? What will? Nothing ?..." retreat
He complacent:
"So why I ask myself about this? Why? Yes, why? There is no need ask, you should live like I lived at a time when he wrote the letter. We All sentences long, always, and live. Live well, happily, when ... love. Yes, when love. So I wrote a letter to love, and I was fine. So must live. And you can live everywhere and always, and will, and in prison, and now, and tomorrow, and until the very end. " / 42, 207
:But until then, remembering his life, Svetlogub thinks
A lot of people I did for the glory of the human - he thought - not fame
crowd, and good views of Fame Whom I respected and loved: Natasha, Dmitry Shelomova - and then were questioned, was alarming. Well, I was just when I did because this required a soul, like when to give a total pay.

Sacrifice

.
.
.
And tell me now, whose temple can compare with that which was created by God himself when he wanted to unite all people into one faith? All human temples are copies of this temple—that is, the world created by God. All temples have domes and ceilings, all temples have lanterns, icons, images, inscriptions, books of laws, sacrifices, altars, and priests. Which temple has a bath as great as the world’s oceans, or a dome as high as the heavenly dome, or lanterns like the sun, moon, and stars; or images such as people living together, loving and helping each other? Are there any mere inscriptions about the love of God that are more easily understood than the blessings God gives us for our happiness? Where is the book of law more easily understood than the law of love, which is written on our hearts? Where are the sacrifices equal to the ones people give every day to those they love? Where is the altar that compares with the heart of a kind person in which God himself receives the sacrifice?


“The more one tries to understand God, the closer one will come to him, reflecting God’s goodness, mercy and love to everyone.


“Let him who sees the whole light of the sun that fills the world not despise the superstitious man who sees only one ray of this very same sun in his idol. Let him also not despise the unbeliever, who is blind and cannot see any light at all.”


When the Chinese man had said this, all the people in the coffeehouse ceased their arguments about whose religion was the best.
.
.
.
A Coffeehouse in the City of Surat / L. Tolstoy

Tuesday, August 18, 2009

recalled me

I cannot understand your art and I cannot like it. I have no grasp of your art, which is now exclusively Tahitian. But I know that this confessional will neither astound nor wound you, for you always seem to me fortified especially by the hatred of others: your personality delights in the antipathy it arouses, anxious as it is to keep its own integrity... Gauguin, the savage, who hates a whimpering civilization, a sort of Titan who, jealous of the Creator, makes in his leisure hours his own little creation, the child who takes his toys to pieces so as to make others from them, who abjures and defies, preferring to see the heavens red rather than blue with the crowd

A. Strindberg



وقتي داشتم نامه‌ي درخواست پل گوگن از آگوست استريندبرگ براي نوشتن مقدمه‌اي براي آثار به حراج گذاشته‌اش در كاتالوگ نمايش‌گاه فروش‌اش را مي‌خواندم و پاسخ بي‌رحمانه و دست رد نويسنده‌ي زهم‌تر از خودش بر سينه‌ي پر درد او ، مرا بر آن داشت تا دوباره با محبوب‌ترين شخصيت داستاني‌ام «ناوخدا هيچ» ملاقات كنم...با او كه در اعماق اقيانوس‌ها عروج كرده بود...در بيست هزار فرسنگ زير دريا ملاقات كردم...
پل گوگن چندي جداي از استريندبرگ هم‌خانه‌ي ديگري چون ون گوف داشت كه براي او چاقو كشيد و بعد گوش خويش را تيغ انداخت چون نمي‌خواست پل او را ترك كند...نقاش هميشه خشم‌گين تاهيتي ، مي‌خواست آفتاب سرزمين اجدادي را نيز تجربه كند...دنياي پل به گفته‌ي آگوست خورشيد بي‌رمق و زمين سوزنده‌اي داشت...آسمان هميشه سرخ او چشمان را مي‌آزرد...همه از او وحشت داشتند...همه بهشت خشن او را تاب نمي‌آوردند...حتي استريندبرگ...حتي او هم از حواي پير گوگن وحشت داشت...
.
.
.
.
از خويش مي‌جويم چه‌طور عاشق آن تومور مغزي بلز پاسكال عارف مي‌شوم...
.
.
.
What you fail to understand is the power of hate. It can fill the heart as surely as love can

Captain Nemo

هراس در كوه منا

Venerable Father Abraham! In marching home from Mount Moriah thou hadst no need of a panegyric which might console thee for thy loss; for thou didst gain all and didst retain Isaac. Was it not so? Never again did the Lord take him from thee, but thou didst sit at table joyfully with him in thy tent, as thou dost in the beyond to all eternity. Venerable Father Abraham! Thousands of years have run their course since those days, but thou hast need of no tardy lover to snatch the memorial of thee from the power of oblivion, for every language calls thee to remembrance -- and yet thou dost reward thy lover more gloriously than does any other; hereafter thou dost make him blessed in thy bosom; here thou dost enthral his eyes and his heart by the marvel of thy deed. Venerable Father Abraham! Thou who first wast sensible of and didst first bear witness to that prodigious passion which disdains the dreadful conflict with the rage of the elements and with the powers of creation in order to strive with God; thou who first didst know that highest passion, the holy, pure and humble expression of the divine madness" which the pagans admired -- forgive him who would speak in praise of thee, if he does not do it fittingly. He spoke humbly, as if it were the desire of his own heart, he spoke briefly, as it becomes him to do, but he will never forget that thou hadst need of a hundred years to obtain a son of old age against expectation, that thou didst have to draw the knife before retaining Isaac; he will never forget that in a hundred and thirty years thou didst not get further than to faith.

Monday, August 17, 2009

زنده‌گي باش

مراقب باش در زنده‌گي‌ات لنگ هيچ چيز نماني...لنگي يعني آشفته‌گي‌...

مراقب باش تو را با قناعت نفريبند...

مراقب باش تو را با خواستن نفريبند...

مراقب نيرنگ توانستن باش...

مراقب باش تو را با جملات قصار نفريبند...

مراقب اين‌همه هيچ باش و خودت هيچ باش...

مراقب باش براي راحت كردن كارشان به دستور زبان‌شان آلوده‌ات مي‌كنند...

مراقب باش باور نكني...باور وابسته‌گي مي‌آورد...

مراقب باش شك نكني...مراقب بازجويي هيولاي شك باش...

مراقب مرتبت باش...هيچ مرتبت‌اي وجود ندارد...

مراقب خوبي باش...هيچ خوبي در كار ني‌ست...

مراقب بدي باش...هيچ بدي در كار ني‌ست...

انسان باش...

خطا كن...

گناه بورز...

فريب عشق را بخور...

عشق را فريب بده...

عاشق شو...

منتظر تيزي خنجري كه از پشت بر پهلوت مي‌نشيند ننشين...دير و زود سراغ‌ات خواهد آمد...به همه اعتماد كن...

به اعتماد بخند...

رازي از خود نگذار...

بگذار راز همه باشي...

مردم پازل تو نيستند...

فريب بده...

فريب بخور...

با وحشت روز بيدار شو...

با روياي شب بخواب...

با قصه بمان...

زنده‌گي باش...

Sunday, August 16, 2009

هو+صيغه جعلي

5 آوريل 1989 دانش‌جويان معترض چيني در ميدان تيانان‌‌من شهر پكن گرد هم آمدند تا برایِ يکي از اعضایِ حزب ليبرال به‌‌نام « هو يائو بانگ » سوگ‌واري کنند و به‌بهانه‌یِ آن فريادهایِ‌دموکراسي‌خواهی ِ خود را نيز سر بدهند. آنان خواستار مجازات مفسدين اقتصادي بودند كه از ميان ره‌بران چين بودند و تحت لوایِ حزب کمونيست از مصونيت برخوردار بودند . يعني درست هم‌چون واقعه‌اي که ميان خوک‌ها در « قلعه حيوانات » جورج اورول رخ مي‌داد. اما اعتراضات به خاک و خون کشيده شد و لكه‌یِ ننگ‌اي بر دامان آنان‌اي شد ‌كه شعار برابري مي‌دادند چنان‌كه هنوزاهنوز واژه‌یِ ميدان تيانان‌من در فهرست سياه فيلترينگ چين قرار دارد و اين خود وحشت ره‌بران چيني را مي‌رساند.
.
.
.
مي‌پرسي اين‌روزها زياد سر به لاك فرو داده‌اي...مي‌گويم: براي ديدن سر به گريبان نمي‌برم...به حروف مي‌‌پيچم...مي‌خوانم خانوم...مي‌پرسي: چه؟...مي‌گويم: ناصرالدين صاحب‌الزماني...مي‌گويم: ميرشمس الدين اديب سلطاني...مي‌گويم: ني‌چه...مي‌گويم: ناصرالدين صاحب‌الزماني...مي‌گويم: ميرشمس الدين اديب سلطاني...مي‌گويم: غنيمتي‌هاي زندان...مي‌گويم: ننوشتن از زندان...مي‌‌گويم: ناصرالدين صاحب‌الزماني...مي‌گويم: ميرشمس الدين اديب سلطاني...
مي‌پرسي اين كي‌ست‌اند كه مدام نام‌شان مي‌بري...مي‌گويم: او خود اوست...
مي‌گويم ترجمه‌هاش از ني‌چه را حظ مي‌برم...شمس‌اش بر تاريكي‌هام نور مي‌افشاند...خط سوم را بخوان خانوم...
اديب سلطاني و صاحب‌الزماني را مي‌‌جويم...
مي‌گويم: بخوان خانوم! كتاب راهنمای آماده ساختن کتاب را
مي‌گويم: هردوشان آلماني نيك مي‌دانند...
مي‌پرسي چه مي‌كني؟...
مي‌گويم: خيز نطلبيده‌اي دارم سمت زبان يوناني...تا چه افتد و چه در نظر آيد...
هرچند دير است...كه ماركس پيش از 21 ساله‌گي ، ‌سال دكتري ، مي‌دانست...

شيخ صنعان

ذکر"يا قدرت"

مرحوم سيد می گفت:
در آن شب حلقه ذکر صوفيان به شيوه معهود تشکيل شد، اما شيخ صنعان در محفل مريدان خانقاه ذکری گرفت که بکلی بی سابقه بود. در شبهای ديگر ذکر مجلس يکی از اسماء عزيز خدا بود، از قبيل يا قدوس، يا سبوح، يا مولا... اما ذکر آن شب را شيخ " يا قدرت" انتخاب کرد و با شور و حرارتی " يا قدرت يا قدرت" زد و مريدان بحکم عادت، گفته او را تکرار کردند.

در اين ميان صوفی ساده لوحی از ذکر تازه حيرت کرد و در اثنای ذکر سر به گوش رفيقش گذاشت و پرسيد " مگر قدرت هم از اسماء الهی است"؟ " رفيق کنار دستی که در بی خبری و دير فهمی دست کمی از او نداشت، پرخاش کنان جوابش داد که " مريد حق ندارد در کار مراد دخالت کند، فوری استغفار کن و خيال بد به ذهنت راه مده". صوفی سومی که به برکت استراق سمع پی به گفتگوی آن دو برده بود، لحظه ای در فکر فرو رفت و حق را به جانب مريد نخستين داد و در بحث دخالت کرد که " بگذاريد اين سئوال را از خود شيخ بکنيم، بگمانم اشتباهی رخ داده باشد".

وقتی که ذکر تمام شد و صوفيان آرام گرفتند، مرد سومی با نهايت وسواس و احترام، سينه خيز به حضور شيخ آمد و در برابرش سه بار به خاک افتاد و گوشه تخت پوست شيخ را بوسه زد و با شرح مفصلی در عذرخواهی از جسارتی که مرتکب خواهد شد سوال کرد: " مگر قدرت هم از اسماء عظمای الهی است؟" شيخ که متوجه انحراف ناخواسته ذهن خود شده بود، خواست لب بگشايد و استغفار کند، که يکی از قلندران به دادش رسيد و چنان نهيبی بر سوال کننده زد که همه ماستها را کيسه کردند و به پچ پچ ها و ترديدها خاتمه دادند.
قلندر غريد که " تو مردک بی خبر از آداب خانقاه، تو ابله بی اطلاع از رسم و راه طريقت، چگونه به خودت اجازه دادی در کار مرشد ترديد کني؟" و سپس در حالی که يقه پيراهن خود را چاک می داد و خاک بر سر می کرد، با لحن ملامت آميزی صوفيان را مخاطب قرار داد که : " شما بی غيرتها نشسته ايد و می بيند که به مرشد توهين می شود و از جايتان نمی جنبيد؟ ای کافرها! ای مرتدها!" با اين عبارت، يکباره رندان خانقاهی بر سر مردک ريختند و صوفيان هم به اقتدای از رندان وارد معرکه شدند. دست و پای مرد مرتد را گرفتند و به حياط خانقاه بردند و لحظه ای بعد هريک با تکه گوشتي- به عنوان غنيمت جهاد- به مجلس آمدند و ذکر " ياقدرت" را آغاز کردند.

Thursday, August 13, 2009

ب

وقتي از خانم نسرين ستوده...وكيل زنان...زن شجاع بي‌دادگاه‌ها...وضعيت عيسي سحرخيز را پرسيدم: از زير عينك و برفراز خويش نگاه‌اي دردناك بر من افكند و گفت: چون ايشان خيلي مقاومت مي‌كند...اين است وضعيت دادگاه‌ها كه يك مشت بچه‌سال در آن مي‌ريزند...وكيل جناب سحرخيز عزيز از يكي از موكلان‌اش در بي‌داد‌گاه به من گفت: به پدر موكل‌ام گفته‌اند يا به پسرت بگو مقاومت نكند يا سراغ تو هم مي‌آييم...
.
.
.
از داخل زندان شعري خوانده شد:

«موشح» دانستيم همه بايد به سراغ ماه‌واره‌ها برويم...همه بايد دوباره بسيج مي‌شديم تا خانه را پاك‌سازي كنيم...خاطرات دردناك دهه شصت دوباره در من جان گرفت...داشتم حلاج ميرفطروس را ورق مي‌زدم و دوباره و چندباره خنديدم...كتاب «ظلمت در نيم‌روز» كويستلر را از لاي قفسه‌ها بيرون كشيدم...
.
.
.
پسرك بي‌چاره و موتراشيده از مرگ اميدي‌فر گفت كه هيچ به ناله‌هاي‌اش توجه نكردند...از مرگ او توي اتوبوس گفت...از كف كردن دهان روح‌الاميني براي‌ام گفت...از مرگ او گفت...از ممد تيفيل اوباش خاك‌سفيدي كه ماه‌هاست زنداني كهريزك است و با نيوپايپ آنان را واژگونه سياست مي‌كرده‌است...از خوي وحشي آن جا گفت...پسرك گفت: وقتي چشم‌ها به قي نشست و سپيدي به زردي گراييد...از زندان‌بان مهربان تنها يك حب قند طلب كرديم...اما زندان‌بان مهربان گفت: پارسال...روز پدر...فقط يك حب قند به بچه‌‌ها كادو داديم...براي‌ام گفت وقتي «قرق قفس» داشته‌اند يعني چه...يعني چه‌گونه بايد در تابوت‌هاي سيمي درازكش مي‌شده‌اند...به من گفت: كهريزك چه خبر بود؟...اما همه را نمي‌توانست بگويد...آمده بود پليس امنيت موبايل‌اش را بازپس گيرد كه نيافته بود...حالا پليس امنيت به او گفته بود كه مي‌تواند تمام خرج دوا درمان‌اش را از دولت فخيمه بگيرد...
انگار ما فراموش كرده‌ايم كه رفتار چه‌گونه بود و چه‌گونه‌تر پيش رفت...
چه‌گونه يك‌هو رفتار زندان‌بان و بازجو نرم شد؟...كم‌كم به آن‌ها هم خواهيم رسيد...

Wednesday, August 12, 2009

برشت در بي‌داد‌گاه مك‌كارتي

:Mr. Brecht
My name is Bertolt Brecht. I am living at 34 West Seventy- third Street, New York. I was born in Augsburg, Germany, February 10, 1898.
.
.
.
:Mr. Stripling
?Are you now or have you ever been a member of the Communist Party of any country

:Mr. Brecht
Mr. Chairman, I have heard my colleagues when they considered this question not as proper, but I am a guest in this country and do not want to enter into any legal arguments, so I will answer your question fully as well I can. I was not a member, or am not a member, of any Communist Party.
.
.
.
:Mr. Stripling
Mr. Brecht, is it true that you have written a number of very revolutionary poems, plays, and other writings?

:Mr. Brecht
I have written a number of poems and songs and plays in the fight against Hitler and, of course, they can be considered, therefore, as revolutionary because I, of course, was for the overthrow of that government.

:The Chairman
Mr. Stripling, we are not interested in any works that he might have written advocating the overthrow of Germany or the government there.
.
.
.
:Mr. Brecht
Oh, yes. That is not an article, that is a scene out of a play I wrote in, I think, 1937 or 1938 in Denmark. The play is called Private Life of the Master Race, and this scene is one of the scenes out of this play about a Jewish woman in Berlin in the year of '36 or '37. It was, I see, printed in this magazine Ost und West, July 1946.
.
.
.
:Mr. Stripling
Mr. Brecht, may I interrupt you? Would you consider the play to be pro-Communist or anti-Communist, or would it take a neutral position regarding Communists?

:Mr. Brecht
No, I would say-you see, literature has the right and the duty to give to the public the ideas of the time. Now, in this play-of course, I wrote about twenty plays-but in this play I tried to express the feelings and the ideas of the German workers who then fought against Hit-ler. I also formulated in an artistic-

:Mr. Stripling
?Fighting against Hitler, did you say

:Mr. Brecht
.Yes

:Mr. Stripling
?Written in 1930

:Mr. Brecht
...Yes, yes. Oh, yes, that fight started in 1923

الف

وقتي طبقه سوم دادگاه انقلاب برويد...سراغ معاونت امنيت را بگيريد...بالاي سر «قاضي حداد» دو قاب عكس زيبا مزين كرده‌اند...يكي «عماد مغنيه» فرزند شيخ محمد جواد مغنيه...ديگري شيخ حسن نصرالله ولدالزنا...

خُمخامنه‌تر

اگر به گفته‌ي سارتر در انتزاع ذهن روشن‌فكران و در مسير انتفاع از هرگونه خواست‌هاي متعالي «مدينه فاضله» بنا مي‌شود و در دركات ادراك مردم عوام اين «استوره» است كه جان مي‌گيرد ؛ بنده با چنين ايده‌اي به «پارك ژوراسيك»‌اي مي‌انديشم كه اين‌بار نه جانوران انقراضي را بدان محول كنم كه تمام همين ديكتاتوران جلاد را به كنام آن مي‌سپرم تا در كلوني زيباي خوناشام خويش به دموكراتيك‌ترين نظام‌ها برسند. «حقوق بشر» ناب بنا كنند و ظالم و مظلوم از نو بنياد شود...

تو چه مي‌گويي؟

صفاسيتي

اين چند روز يك پاي‌ام دادگاه انقلاب (خيابان معلم: چه با مسمّا) بود...يك پا زندان اوين (به قول مكان‌ياب ايران‌سل: EVIN-SAFA C كه گويا مخفف صفاسيتي است)...ذره ذره مشاهدات خود را خواهم نوشت...

Friday, August 7, 2009

معماري فرياد

سعدي بزرگ مي‌گفت: تا مرد سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد...اما سعدي بزرگ كمي ما را سر كار گذاشته است و يك نكته‌ي مهم را به‌عمد نگفته است...چه‌راكه خود او به درستي رعايت كرده‌است...و آن چه‌گونه گفتن‌اش بوده است...به مطالب‌اي كه براي دوستان خودم در گوگل‌ريدر منتشر مي‌كنم و بعضاً لطف دارند و سپاس مي‌فرستند مي‌انديشم...به مطالب‌اي كه معماري ندارد...تمام ملاط است كه بر يك چارديوار كاه‌گلي استوار است و اين مرا كمي دل‌خور مي‌كند و سعي دارم هربار كه مطلبي در گوگل‌ريدر برمي‌خورم و از خواندن‌اش لذت مي‌برم همان مطلب را با معماري خود وب‌لاگ بخوانم...آيا فونت‌ها تغييري كرده است؟...آيا قالب وب‌لاگ روزن‌اي به سينه‌ي صاحب آن مطلب نشان‌ام مي‌دهد؟...آيا چشم‌انداز آن نحو جملات نويسنده ني‌ست؟...

پس اين‌بار را سر حوصله نگاهي به معماري وب‌لاگ من بينداز...ببين نحو سخن‌ام چه‌گونه است؟...حالا كه اصرار داري چيزي از حرف‌ها نمي‌فهمي...

آوريل در يونان

در شب 21 آوريل 1967 سرهنگ‌هاي يوناني كودتا كردند.طي چند ساعت همه كادرهاي سياسي، روشن‌فكري و سنديكايي كشور از بستر بيرون كشيده، به جزاير تبعيد شدند. يانيس ريتسوس (بزرگ‌ترين شاعر يونان و يكي از ارجمندترين شاعران مترقي جهان) در همان ابتداي كودتا به‌وسيلة دوستانش آگاه مي‌شود كه تانك‌ها مركز شهر را گرفته‌اند. به او اصرار مي‌كنند كه بگريزد، زيرا خطر يك قتل‌عام عمومي در پيش است. شاعر امتناع مي‌كند. او مي‌داند كه تنها سلاحش شعر اوست،‌ نام اوست، و اين‌كه قرباني يا گروگان باشد. چمدانش را مي‌بندد و انتظار مي‌كشد. ساعت 6 صبح پليس در خانه را مي‌كوبد...نقل از كتاب «دهليز و پلكان»به‌نظر مي‌رسد داستان «آوريل يونان» با الهام از همين واقعيت نوشته شده باشد.

Thursday, August 6, 2009

روحانيت مصيبت

انگار در ایران شاه یک مصیبت نمی تواند تنها به یک تولد نو منجر شود. یک طرف شهر دولتی‌ است، شهر وزارت مسکن و مقامات عالیه، اما کمی آنسوتر صنعتگران و کشاورزان هم، به رغم همه برنامه ریزی‌های رسمی، شهر خود را ساخته‌اند: با هدایت یکی از روحانیون پول جمع کرده‌اند، زمین را به دست خود کنده و ساختمان ساخته اند، آبراهه‌ها و چاه‌ها را راه انداخته‌اند و مسجدی بنا کرده‌اند. از همان روز اول هم پرچم سبزی بر افراشته‌اند. شهر جدید اسلامیه نام دارد. رو به روی حکومت و بر ضد او: اسلام. هنوز ده سال نگذشته است.
امروز چه کسی باید طبس را باز سازی کند؟ امروز چه کسی باید ایران را، اکنون که زمین تهران روز هفده شهریور زیر زنجیر تانک‌ها لرزیده‌است، باز سازی کند؟ بنای لرزان سیاسی هنوز به زمین نریخته است، اما از سر تا پا ترک برداشته است و دیگر تعمیر کردنی نیست.
زیر گرمای سوزان، در سایه نخل هایی که تنها بر پا مانده اند، آخرین بازماندگان طبس با خشم ویرانه‌ها را می‌کاوند. مردگان همچنان دست دراز کرده‌اند تا دیوار‌هایی را که دیگر وجود ندارند از ریختن باز دارند. مردان که چشم به زمین دوخته‌اند شاه را لعنت می‌کنند. بولدوزرها از راه رسیده‌اند و شهبانو هم همراه آنها، اما از او به سردی استقبال شده‌است. با این حال از هر سو ملاها به شتاب فرا می‌رسند و در تهران جوانان محرمانه از خانه این دوست به خانه آن دوست می‌روند تا کمکی جمع کنند و راهی طبس شوند. پیامی که آیت‌الله خمینی از تبعید گاه خود در عراق داده است این است: «به برادران خود کمک کنید، اما نه از طریق حکومت. هیچ چیزی به دولت ندهید.»
زمینی که می‌لرزد و همه چیز را ویران می‌کند چه بسا مردمان را گرد هم جمع کند، چون سیاست‌مداران را از هم جدا می‌کند و دو اردوی متخاصم را بهتر از همیشه مشخص می سازد. حکومت گمان می کند که می‌تواند لبه تیز خشم مردم را، که با کشتار جمعه سیاه از حیرت خشکشان زده است اما خلع سلاح نشده‌اند، به سمت بلاهای طبیعی بر گرداند. حکومت در این کار موفق نخواهد شد. مردگان طبس در صف قربانیان میدان ژاله قرار خواهند گرفت و خونخواه آنها خواهند شد. زنی بی پروا می‌گفت: « سه روز عزای ملی برای زمین لرزه بد نیست، اما نکند معنیش این باشد که خونی که در تهران به زمین ریخته شد خون ایرانی نبود؟»

12 سطر فاصله انتظار

به تاريخ يادداشتي كه براي عبدالله مومني و بچه‌هاي نازنين‌اش نوشته بودم دقيق مي‌شوم...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چه تاريخ بي‌رحم‌اي كه اين‌گونه دوباره تكرار مي‌شود...تف...تف

دستاويز حقيقت

در «جنسیت و حقیقت» شما از انسانی حرف میزنید، که قوانین حاکم را نقض می‌کند و آزادی آتی را تدارک می‌بیند. آیا شما کار خودتان را در این پرتو می‌بینید؟

فوکو: نه. قبلا انسان‌‌ها اغلب از من تقاضا می‌‌کردند به آن‌‌ها بگویم چه اتفاقی خواهد افتاد، و برنامه‌‌ای برای آینده طراحی کنم. ما به‌خوبی واقفیم که چنین برنامه‌‌هایی می‌‌توانند، علی‌‌رغم این‌‌که آن‌‌ها با نیات پاک بوجود آمده‌اند، به ابزار سرکوب بدل شوند. روسو که عاشق آزادی بود، در انقلاب فرانسه به‌‌عنوان دستاویزی برای سرکوب اجتماعی مورد سوءاستفاده قرار گرفت. اگر مارکس زنده بود، از استالینیسم و لنینیسم منزجر می‌‌شد. من تصمیم گرفته‌‌ام – این اصطلاح قطعاً بسیار احساساتی است- به انسان‌‌ها نشان بدهم که آن‌‌ها فراتر از آن‌چه گمان دارند، آزاداند؛ که آن‌‌ها چیزهایی را که در یک مقطع زمانی معین در تاریخ ارائه شده‌‌اند، حقیقی و قطعی قبول می‌‌کنند، و این‌‌که می‌‌توان از این باصطلاح قطعیت انتقاد کرد و آن را ویران کرد. وظیفه روشنفکر تغییردادن اذهان انسان‌ها است.

از ظواهر امر چنین بر می‌آید که شما در نوشته‌‌های‌‌تان شیفته چهره‌‌هائی می‌‌شوید که در حاشیه جامعه زندگی می‌‌کنند: مجانین، جذامیان، منحرفین، آدم‌‌های دوجنسیتی، قاتلان، متفکران گمنام. چرا؟

فوکو: گاهی از من ایراد می‌‌گیرند که من متفکران حاشیه‌ای را بر گزیدم، به‌‌جای این‌‌که به جریان عمده تاریخ تکیه کنم. پاسخ من به این ایراد قدری متکبرانه است: حماقت است که چهره‌هائی مانند بوپ و ریکاردو را گمنام دانست.

اما علاقه شما به افراد حاشیه‌‌ای جامعه چیست؟

فوکو: من به دو دلیل به چهره‌‌ها و فرآیندهای حاشیه‌‌ای می‌پردازم: تحولات سیاسی و اجتماعی که به جوامع اروپای غربی سیمای جدید داده‌‌اند، چندان ملموس نیستند، به فراموشی سپرده شده‌ یا به عادت بدل شده‌‌اند، بخشی از منظره‌‌ای هستند که برای ما بسیار ملموس است، و ما آن‌‌ها را دیگر جدی نمی‌‌گیریم. اما اکثر این تحولات انسان را اول شوکه می‌‌کنند. من مایلم نشان بدهم که خیلی از چیزهائی، که بخشی از منظره ما هستند و جهان‌‌روا تلقی می‌شوند، نتیجه تغییروتحولات کاملا معین تاریخی‌‌اند. تمام تحقیقات من در جهت مخالفت با تفکر ضرورت‌‌های جهان‌‌روا در هستی انسان است، و به ما یاری می‌کنند کشف کنیم که نهادها خودکامه هستند، که ما کماکان از کدام آزادی برخورداریم و تحول هنوز هم ممکن است.

طاعون

آن‌گاه پی بردم که، دست کم ، من در سراسر این سال‌های دراز ، طاعون‌زده بوده‌ام و با وجود این با همه‌ی صمیمیت‌ام گمان می‌کردم که بر ضد طاعون می‌جنگم . دانستم که به‌طور غیر مستقیم مرگ هزاران انسان را تائید کرده‌ام و با تصویب اعمال و اصولی که ناگزیر این مرگ‌ها را به دنبال دارند ، حتی سبب این مرگ‌ها شده‌ام . دیگران از این وضع ناراحت به نظر نمی‌آمدند و یا لااقل هرگز به اختیار خود درباره‌ی آن حرف نمی‌زدند . من گلوی‌ام فشرده می‌شد . من با آن‌ها بودم و با این‌همه تنها بودم . وقتی که نگرانی‌های‌م را تشریح می‌کردم ، آن‌ها می‌گفتند که باید به آن‌چه در خطر است اندیشید و اغلب دلائل مؤثری ارائه می‌دادند تا آن‌چه را نمی‌توانستم ببلعم به خورد من بدهند . اما من جواب می‌دادم که طاعون‌زده‌گان بزرگ ، آن‌ها که ردای سرخ می‌پوشیدند...آن‌ها هم در این مورد دلائل عالی دارند و اگر من دلائل جبری و ضروریات‌ای را که طاعون‌زده‌گان کوچک با استدعا و و التماس مطرح می‌کنند بپذیرم نمی‌توان دلائل طاعونیان بزرگ را رد کنم. به من جواب می‌دادند که به‌ترین راه حق دادن به سرخ ردایان این است که اجاره‌ی محکوم ساختن را منحصراً در اختیار آنها بگذاریم. اما من با خود می‌گفتم که اگر انسان یک‌بار تسلیم شود دیگر دلیلی ندارد که متوقف شود . تاریخ دلیل کافی به من داده است ، این روزگار مال کسی است که بیش‌تر بکشد . همه‌ی آن‌ها دست‌خوش حرص آدم‌کشی هستند و نمی‌توانند طور دیگری رفتار کنند .

تراژدي سقوط

با نفوذي كه سوفسطاييان كسب كرده بودند ، ايدئولوژي نوين‌اي پاي به ميدان گذارد: « حق با قوي‌تر است.» توكيديس از قول پريكلس مطالبي بيان كرده كه نشان‌گر واقعيت‌هاي آن دوران مي‌باشد. در اين نقل قول‌ها مي‌خوانيم كه پريكلس ،‌ شخص اول دولت با آن‌كه قانون را محترم مي‌شمرد و به مقدسات هم احترام مي‌گذاشت ، به قدرت و شخصيت فردي بي‌هيچ پروايي عشق مي‌ورزيد. او در پارتنون مجسمه‌ي طلا و عاج ، ‌آتنا را قرار داد، در حالي‌كه آن‌جا اصولاً مراسم مذهبي انجام نمي‌گرفت. در اين دوران ثروت بيش از قانون و شرافت انساني اعتبار داشت و خودستايي غريزه‌اي طبيعي تلقي مي‌گرديد. قدرت‌طلبي سياسي يكي از وسايل سودجويي بود كه بي‌پرده و آشكارا اعمال مي‌شد. بديهي است كه در چنين شرايطي خشونت و سركوب به هيچ‌وجه قابل سرزنش نبود و زنده‌گي روزمره را ضرب و شتم ، جنايت و وحشي‌گري انباشته بود. مهم‌ترين سلاح روشن‌فكران عوام‌فريبي شده بود و افكار عمومي با خطابه‌هاي فريبنده به انحراف كشيده مي‌شد. سوفسطاييان خود را معلم جوانان مي‌دانستند و قادر بودند هر فردي را در هر موردي قانع كنند و به اين ترتيب از رتوريك در اعمال خواست‌هاي سياسي نيز بهره‌گيري مي‌شد. افراد ترسو ديگر از انجام هيچ كاري پروايي نداشتند و به اين ترتيب دموكراسي به سمي مهلك آلوده شده بود: حساب‌گري و اختناق. اگر بخت به آتن رو نكرده بود مي‌توانست چهره‌اي غم‌انگيزتر نيز به خود بگيرد. پريكلس كه با كودتايي خونين به قدرت رسيده بود ، هرچه عمر حكومت‌اش طولاني‌تر مي‌شد تدبير سياسي‌اش نيز بيش‌تر مي‌‌گشت. او از نادر سياست‌مداران‌اي است كه به تفكر و انديشه‌ي روشن‌فكران عصر خود شناخت كافي داشت. زيركي و هوش‌مندي از ويژه‌گي‌هاي سياسي او بود .او مي‌توانست مخالفين خويش را به راحتي از ميدان به در برد و اكثريت را به سوي خود جلب كند. در سياست خارجي شيوه‌اي ديگر داشت. در لحظه ضروري ضربه مي‌زد و يا كوتاه آمده و عقب مي‌نشست. اگر مورخين مي‌نويسند كه او دائماً به انزوا كشيده مي‌شد و هر روز بيش از پيش منفرد مي‌گرديد ، بدان معني است كه وي ماهيتاً از توده‌ها گريزان بود ، بگذريم كه انتخاب شدن‌اش را در گروي آرا آن‌ها مي‌دانست. پريكلس هراس‌اي نداشت كه اكثريت را با زيركي بفريبد ، همان اكثريتي كه از تدابير ضد مردمي او بي‌خبر بود. آري ، ‌او به ساده‌گي دروغ مي‌گفت: « شما مي‌توانيد هركاري دل‌تان مي‌خواهد بكنيد ، ولي بدانيد كه تمام اين كارها را بايد بدون من انجام دهيد!» در جمله‌ي فوق اعتماد به نفس عظيم‌اي موج مي‌زند. يكي از كارآمدترين روش‌هاي او اين بود كه هر مخالف و مخالفت‌اي را در نطفه خفه مي‌كرد ، البته اگر داعيه‌ي ره‌بري در كار بود. او با اعتماد به نفس‌اي كه داشت نقطه ضعف‌اي از خود به جا نمي‌گذاشت و برخلاف كساني كه براي رسيدن به قدرت به هر كاري دست مي‌زنند از رشوه‌گيري و رشوه‌دهي مبرا بود. قدرت براي پريكلس بيش از مالكيت اهميت داشت. بالاخره دشمنان‌اش اين نكته را دريافته و تصميم گرفتند كه دوستان او را به دادگاه بكشانند. در آغاز ، آسپاسيال ، معشوقه پريكلس را به اتهام بي‌حرمتي به جامعه مردان به دادگاه احضار كردند. پس از او آنا كساگوراس ، به جرم روشن‌گري و تمسخر خدايان به محاكمه كشيده شد. بهانه‌اي مرسوم براي انحصارگري سياسي (سي سال بعد سقراط هم به همين بهانه محكوم و مانند اشيل روانه‌ي تبعيد شد.) و بعد هم نوبت فيدياس رسيد. وي در سال 438 ق.م همان سال‌اي كه پارتنون با مجسمه‌هاي او تزيين مي‌شد به اتهام اختلاس محكوم و تبعيد گرديد.
دشمنان پريكلس نتوانستند سي سال تمام در مقابل او عرض اندام كنند. شانزده سال آن در جنگ و چهارده سال ديگر در صلح سپري شد. وي با آن‌كه سهم كوچك‌اي از ثروت پوليس را به محرومين اختصاص داده بود ، نتوانست شتاب دگرگوني‌هاي اجتماعي را مهار نمايد و بالاخره آگاهي توده‌ها منجر به شورش و قيام گرديد.
نارضايي‌ها روز به روز افزون‌تر شده و دسيسه‌هاي دشمنان نيز بالا مي‌گرفت. يورش مداوم اسپارت و هم‌پيمانان‌اش اعتبار آتن را به مخاطره افكنده بود و مخالفين عدم توانايي او را در ره‌بري ابراز مي‌داشتند. محركين‌اي از اين دست،‌ بيش‌تر از حزب خود او بودند كه تحت ره‌بري كلئون هدايت مي‌شدند. پريكلس نهايتاً جنگ عليه اسپارت را برگزيده و با ناوگان خود وارد عمل مي‌شود. هدف او از اين كار تخليه و تسليم شهر بود. با انجام اين كار دهقانان آتيكا به شهر هجوم آوردند تا بتوانند در پناه ديوارهاي آن در امان باشند. همه چيز طبق نقشه پيش مي‌رفت كه ناگهان فاجعه بزرگ‌اي كه هرگز پيش‌بيني نمي‌شد شهر را فراگرفت. طاعون از بندر پيرئوس (پيش‌بندر آتن) به آتن سرايت كرد، ‌آتن‌اي كه مملو از جمعيت بود. اين فاجعه‌ي عظيم بين هشت تا ده هزار انسان را به نابودي كشاند. اجساد مرده‌گان در خانه و خيابان روي هم انبشاته شده بود. تا آن‌جا كه ديگر به خاك سپردن آن‌ها امكان‌پذير نبود .به ناچار آن‌ها را روي هم ريخته و در آتش سوزاندند.
تأثير اين فاجعه دهشت‌ناك چنان رعب‌آور است كه سوفوكل آن را در تراژدي زنان تراخيس زنده كند. هراكلس در اين تراژدي طي مراسم ويژه‌اي خود را به آتش مي‌كشد. ( توديكيس مورخ هم در اين مورد اشاره‌اي دارد.) هرچند براي يافتن مسوول اين فاجعه راه‌اي وجود نداشت و نمي‌شد پريكلس را مقصر طاعون زده‌گي شهر قلم‌داد كرد ، ولي به بهانه‌ي اين‌كه او مسوول كوچاندن و تراكم مردم در شهر بوده ، مقصر شناخته شد. اما براي آن‌كه توده‌ها نسبت به ره‌بري در مفهوم كلي آن ،‌ گستاخ نگردند ، و پس از آن‌كه پريكلس ديگر نتوانست به ره‌بري انتخاب شود ، ‌او را به جرم اختلاس به محاكمه كشيدند. او محكوم شد و مانند يك مرده دادگاه را ترك كرد. چندي بعد وقتي روشن شد بدون وجود او كارها پيش‌رفت‌اي ندارد،‌ بار ديگر او را به ره‌بري برگزيدند ولي ديگر دير شده بود چون وي سه ماه پس از آن به بيماري طاعون درگذشت...


صص 52 – 49 / تاريخ تئاتر سياسي جلد اول / زيگفريد ملشينگر / سعيد فرهودي / سروش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Parthenon ، معبد الهه آتن ،‌ Athena ، در آكروپوليس.

Rhetoric ، فن سخن‌وري

Anaxagoras ، فيلسوف و رياضي‌دان و ستاره‌شناس كه از سال500 تا 428 ق.م مي‌زيسته است.

Kleon ، سياست‌مدار آتني ( در جنگ‌هاي پولوپونس) و مخالف سرسخت پريكلس كه در سال 422 قبل از ميلاد كشته شد.

Herakles ( به لاتين Hercules) ، قهرمان افسانه‌اي يونان ، ‌پسر زئوس

Wednesday, August 5, 2009

شين

نقطه كي مي‌خواهد وظيفه‌ي تاريخي را بازي كند؟
تو در خسته‌گي‌هاي تاريخي‌ام فقط عزيمت از عظمت تاريخ را ديده‌اي...
كي پايان غم‌هامان را به سور خواهيم نشست؟...
كي نيمه‌ي روشن زنده‌گي‌مان را آذين خواهيم بست؟...
بس‌است اين‌همه چشم‌انتظاري...


آشيان‌ام تهي از رندان

مشت مي‌كوبم بر سندان

آي زندان

آي زندان...

دیکتاتور و کابوس

.
.
.
دوستی می گفت قاطرها و دیکتاتورها، همواره از یک مسیر می روند: لبه دره. جلوتری ها سقوط می کنند، اما پشت سری ها درس نمی گیرند. همان لبه را می گیرند و می روند و سقوط می کنند؛ باز نفر بعدی. و این عین واقعیت است؛ تاریخ را بخوانیم تا دریابیم که دیکتاتورها، هرگزداستان متفاوتی ننوشته اند؛ مثل داستان همین بیدادگاه ابطحی و عطریانفر و... که بازهم تماشاگرانش، لباس شخصی ها و کارمندان سازمان امنیت موازی، نویسندگان سناریواش، شریعتمداری ها ومرتضوی ها وبنگاه خبر پراکنی اش، صدا و سیمای جمهوری اسلامی و خبرگزاری فارس بودند. همه آنان که سال هاست بر لبه یک دره می روند وهمگی هم، سقوط شان در انتظار.
.
.
.