بي تو              

Sunday, November 29, 2009

اسكيس‌هاي سينمايي 2- الف

روايت الف

از اين معارفه‌-پارتي‌ها و اين گعده-‌چره‌ها (gathering) بود...و در ميهماني يك مترجم مشهورهم بود...يك دو خانم و آقا آن وسط‌ها مي‌لوليدند و با ليوان‌هاي توي دست‌شان قر مي‌دادند...گــُله گــُله ، آدم ، كنجله شده بودند و طبق عادت مألوف يكي داشت مخ بقيه را به بهانه‌ي يك سرگل مي‌زد...يعني اين‌همه فك busy فقط براي يك زحمت خانه‌خالي و كليد در بهشت...زنگ در خانه خورد و من كه بي‌كارتر بودم رفتم دم در...بسته‌هاي پيتزا جلوم سبز شد...به تعداد جمعيت نبود...پيتزايي ، آهسته چيزي گفت كه درست نشنيدم...نزديك شدم...با صداي خروسك‌‌اي تكرار كرد: 5 تومن پول خورد داريد؟...دست بردم توي جيب‌ام و يادم آمد سر راه يك فلافل خوردم و براي اين‌كه سردي نكنم و طعم سوس انبه توي دهن‌ام نيايد و توي ميهماني كسي را آزار ندهد دو بسته ناني هم خريده بودم و سه كورس ماشين سوار شده بودم و ته جيب‌ام از 5 هزار تومن هفت‌صد و پنجاه تومن مانده بود كه بعداً‌ فهميدم توي جيب پشتي‌ام يك پنجاهي مچاله هم بوده است و خداخدا مي‌كردم نصفه شبي كه هيچ قاطري پيدا نمي‌شود و مجبورم آژانس بگيرم ،‌ و پول‌ام نمي‌‌رسد ، خيري كسي پيدا شود و مرا تا ميدان جمهوري ببرد...با همان صداي آهسته گفتم: شر...منده...اصرار كرد: از رفقاتون كسي نداره؟...الان ديروقته ، فقط واحد شما ديدم بيدارن...بپرسيد...اين هم‌سايه‌ بغلي‌تون اصرار داره چارصد تومن بقيه‌ش رو بگيره...پول خورد هم نداره...نگاه كردم يك مرد خوش‌پوش كنار ديوار چندك نشسته بود و منتظر پيتزايي...دوباره گفت: آقا تو رو خدا فقط يه‌كمي سريع‌تر...من ديرم شده...از خونه زنگ زده‌ن بچه‌م حال‌اش خوش ني‌ست...دست بردم توي جيب‌ام و چارصد تومن شمردم و به مرد نشسته دادم و پيتزايي را روانه كردم...دست مرد نشسته را گرفتم و كشيدم توي ميهماني...همه با ورود ما يك لحظه ساكت شدند...لبخندي زدم و مرد را معرفي كردم:

دوست بنده ،‌ آقاي چنگيز هولاكويي...صاحب دو دهنه « شاورما » در شوش و دروازه غار...
جمعيت خنديد...ادامه دادم:
دوست ما يكي از سه يار دبستاني فري كثيف بوده‌ن...كه بعدها از ايشان انشعاب مي‌كنن...مدتي در هتل هما سرآش‌پز بوده‌ن...پدرجد ايشون از طباخان بنام دربار بوده‌ن...و يكي از عموهاي پدري‌شان مفتخر به نوشيدن قهوه‌ي قجري شده‌ن...
مرد هيچ عكس‌العمل‌اي درميان جمعيت نشان نمي‌داد...
آهسته زير گوش‌ام گفت: مهموني رو بپيچون ، واسه‌ت يه سورپريز دارم...
بلند رو به جمعيت گفتم: سورپريز از خانوماي خوش‌گل اين مجلس بيش‌تر؟...
جمعيت خنديد...آهسته گفت: يك هندوانه‌ دارم كه با هم قاچ مي‌زنيم...اگر تا صبح با من باشي و قصه‌ي منو بشنوي زنده‌گي‌ت رو از اين رو به اون رو مي‌كنم...قيافه‌ات به آدماي ترسو و منتظر معجزه نمي‌خوره...پس براي يه‌بار هم شده بدتر از روزهاي ديگه بگذرون...پشيمون نمي‌شي...
رو كردم به جمع و فرياد زدم:
آقايون و بيش‌تر خانوم‌‌هاي گرامي....دوست عزيز بنده موفق شد بالاخره مخ بنده رو بزنه...خوش باشيد...

بهشت چاقوكش‌ها

معين اومده به‌م پيش‌نهاد مي‌ده كه واسه‌م نقاشي بكشه...تو حرف و برف با يكي ديگه هستم كه هي لپ‌ام رو به طرف خودش مي‌كشه...مي‌گم: خب خب...چي گفتي؟...دوباره لپ‌ام رو مي‌كشه...موضوع بده...آره...من هم همينو مي‌گم...خيلي سخته...لپ‌ام رو مي‌كشه و مي‌گه: چي؟...مي‌گم: بهشت رو بكش...فوري مشغول مي‌شه...حالا حواس‌ام به ميزيه كه معين مدادرنگي‌هاش رو ريخته روش و ايستاده و فوري داره نقاشي مي‌كشه...فهميدي چي شد؟...نه نه...چي شد؟...گوش‌ات با من ني‌ست...مي‌گم...معين فوري چيزي مي‌كشه...نيم‌خيز مي‌شم...خودش رو روي كاغذ پهن مي‌كنه...الان نبين...برمي‌گردم به موضوع قبلي...آره...چي مي‌گفتم؟... ناگهان جيغ مي‌كشه...تموم شد...به اين زودي؟...نه نه...هنوز بهشتم كامل نشده...انگار نوح از هرچيزي يك جفت جور كرده باشه ، الا نشاي « شنبليله‌ي آفريقايي » كه اون‌طور وا رفتم...هنوز كامل نشده؟...پس اين بهشت كي مي‌خواد سرويس بده؟...پارتنر ِچالش بنده هم گردن‌اش رو كشيده و زير چشمي يك نگاه به من يك نگاه به معين داره و مي‌گه: اي بابا سرويس بهداشتي مهمه...كشتي نوح به اندازه‌ي تايتانيك كه مجهز نبوده؟...بوده؟...ديدي چي شد؟...حرف‌اش رو بريدم و گفتم: هيچ‌چي! به امر خدا غرق شد...دست معين دراز شد...نقاشي رو هول‌هولكي رنگ زده بود و رنگ‌ها از خط‌هاي كژ و كوژ بيرون زده بود و دو تا درخت نخل كشيده بود...يك مشت خط آبي به مفهوم آسمون...يه‌نفر چارلنگه‌باز تو هوا با دو زائده‌ي نارنجي به‌اسم بال...پرسيدم اين كيه؟...مادرش گفت: خب معلومه...فرشته...مي‌خواستم بگم: فرشته كه پستان‌اي به قاعده‌ي پستان‌هاي سامانتا فاكس نداشته باشه فرشته ني‌ست...اصلاً من به اعتراض از صحن علني بهشت آبستراكسيون مي‌كنم...يه نفر چپر چلاق هم با دو مشت پت‌وپهن كارگري كه يك چيز نوك تيز را بالا برده بود ، داشت چشمك مي‌زد. و يه نفر هم وت و ولو زير پاهاش حالت پخمه‌ها رو داشت...پرسيدم: اين كي‌ست اين؟...اين كي‌ست اين؟...گفت: حرضت ابراييم عليهس‌سلام كه مي‌خواد سر اسماعيل رو ببره...خشم‌گين گفتم: اون‌وقت بهشت بايد اين‌قدر خشن باشه؟...جيغ زد تا مرا راضي كند...نه ، نه الكي...مثلاً...دستي به سرش كشيدم و گفتم: من هم فهميدم اين ابي ما از اون كلك‌هاست...وگرنه روبه دوربين چشمك نمي‌زد و سر خدا كلاه نمي‌ذاشت...

عريضه‌ي خشكه‌-خالي

مي‌گويد: تو ظرافت نداري...همه را مي‌ترساني...مي‌رماني...زنگوله‌‌ي سگ گله‌ است گلايه‌هاي‌ات از هستي...نمي‌گذاري مخاطب‌ات آهسته آهسته خودش را به تو نزديك كند...حس‌اش را توي گلوي‌اش مشت مي‌كني...طفلي تا در آمده بگويد: ساده‌ترين حس‌اش را كه با يك جمله‌ي فيلسوفانه‌ات گره انداخته‌اي بر منگوله‌ي ضريح سينه‌اش و زيارت را به قيامت واسپرده‌اي...بي‌خيال راه‌اش را به مسيري ديگر گشاده است...تو مي‌ترساني آدم‌ها را...اما كسي از نزديك ديده باشدت...نمي‌داند چه‌قدر صميمي هستي...چه‌قدر دهاتي مي‌شوي...چه‌قدر بوي پشكل ماچ الاغ مي‌دهي...بس‌كه با زنان خياباني حشر و نشر داشته‌اي...اين را اضافه‌تر بر زعفران خراساني مي‌پاشد بر كلام...و البته قصّوي‌تر...ادامه مي‌دهد: تو بَرخ ِ دراماتيك تصويرهاي درون‌ات را آفتابي مي‌كني و اين به « د دارك سايد آف » ِتو ربطي ندارد...كه تخيل را برانگيزاند...مي‌گويد: مي‌دانم تو ديوانه‌ي تخيل و ادراك‌اي...اما تخت گاز مي‌روي برار...لپ‌اش را مي‌كشم و مي‌گويم: حالا از روبرت موزيل بگو...زير دماغ‌ام خط مي‌كشد و مي‌گويد: ياسين به گوش كه خواندم؟...تمرين‌ نمي‌شوي...تمرين نمي‌خواهي...لج‌بازي و به حماقت خويش ايمان داري...مي‌خندم و مي‌گويم:

هراس من باري از هراس مردم از من ني‌ست...

Saturday, November 28, 2009

too B Or NOT 2 B


ده‌خدا ، ‌به خدا ، در تبعيد عشقي / سياسي

زنانه‌نويسي 1

فلليني علاقه‌ي زيادي به حركت دوراني داشت...حالا اگر اين دوران circus/circle ،‌اگر روايي هم مي‌بود چه به‌تر...اما او بزرگ‌تر از اين‌ها بود كه روايت را هم دست‌مالي كند...و جنون خيال ، او را به شب‌هاي مكاشفه‌ي شهرزادي زنان شيرين‌عقل‌اي مي‌برد كه مخاطبانشان همان مردان/راوي ِ آن ضدقصه‌ها ، گويي ، تازه با آلت نرينه‌ي خويش آشنا شده‌اند و در شوريده‌گي معرفتي خويش ، سير و سلوك دارند...
شيخ ما ، حضرت فلليني ، فيلم‌اي كمي دست‌انداختني دارد به‌نام « شهر زنان » كه آشوب ِگران‌جان‌اي‌ست تا اين مرد به غايت اخلاقي و وفادار به خانواده تا ته تخيل پيش رود...و از مادر و مادري و نرينه‌‌گي تا شورش بي‌دليل آنيموس عليه آنيما...از تصوير اشباع‌ات ‌كند تا پروفسورهميشه در هيئت « توبي دميت » آلن پو / « ناوخدا نمو» ژول ورن ، در قلعه‌ي خود به انتقام از زنان خروج كند...اما در اين مكاشفه‌ي دون ژوان-اي و مارچللو ماستورياني‌وار و چرخ‌زنان و مكرر در مكرر و تصوير در تصوير...گويا استاد هم مأخوذ به حياتر از ديگر آثار هم مي‌شود و چرت مارچللو را در همان قطار مي‌پراند تا مبادا زبان‌مان لال فمينيسم آخ بگويد...
اما خب خراش مي‌دهد...خنك تمام مي‌شود...و حضور واقعي همان زنان سرنوشت‌ساز خواب‌وبيداري در كنار هم‌سر و در كابينه‌ي خانواده‌گي او ، قصه را در همان تونل آغازين فرومي‌برد و مرز افسانه و واقعيت دوباره خراش برمي‌دارد...و دوباره كشور دوست و هم‌سايه‌ي خيال به معاهده‌ي شنگن واقعيت مي‌پيوندد...
از فلليني اواخر عمر پرسيدند چه آرزويي داري؟...گفت: بالاخره فيلم‌اي بسازم كه زنان دوست داشته باشند...

ببين و لذت ببر 4

اگر با لاست حال مي‌كنيد، نخوانيد...

آن‌دسته از فيلم‌دوستان حرفه‌اي كه حساب‌شان را از فيلم‌هاي دختركشانه سوا كرده‌اند ، خوب كارگردان كبير ايتاليايي ، ماركو فرري ، را مي‌شناسند...در نظر اول شايد او را بخواهيد با بونوئل مقايسه كنيد...اما ابدا اين‌طور ني‌ست...من اگر قرار باشد با تئاتري‌ها مقايسه‌اش كنم اين فيلم‌ساز ِمعمولاً دوسه‌زبانه‌كار ( به دليل رفت‌وآمد بين فرانسه و ايتاليا) را با نمايش‌نامه‌‌نويس ابزورد اسپانيايي فرناندو آرابال مقايسه مي‌كنم...چه‌راي‌اش ديگر به عهده خودتان...آنان‌كه « گراند بوفه » يا همان ايرانيزه‌اش ، « ‌پرخوري بزرگ » را ديده باشند حتماً فيلم مهم‌تر و به نظرم دقيق‌ترش « ديلينجر مرده است » را نيز ديده‌اند...اما اگر تاكنون با او آشنا نشده‌ايد ايرادي ندارد...اين همان كارگردان‌اي‌ست كه كتاب بوكوفسكي را به فيلم برگردانده‌است...و انصافاً چه‌كس دقيق‌تر و ظريف‌تر از فرري كه قيافه‌اش كپ ناوخدا ئه‌ي‌هب ( آهاب ) موبي ديك است...و با همان پوچي و زخم‌خورده‌گي...او متخصص بيرون كشيدن كثافات سينماي نئورياليسم ايتاليايي است...همان كثافات‌اي كه در رياليسم كثيف بوكوفسكي هم كمابيش با آن آشنايي داريد...البته در نسخه‌ي آمريكايي ...
باري...با هم به تماشاي « ديلينجر مرده است » او مي‌نشينيم...
مراقب خرت و خورت چيپس خوردن‌تان باشيد...چون فرق‌اي‌ست ميان اين فيلم و تماشاي لاست...

Dillinger Is Dead (1969) / Marco Ferreri

تكه‌ي 1
تكه‌ي 2
تكه‌ي 3
تكه‌ي 4
تكه‌ي 5
تكه‌ي 6
تكه‌ي 7
تكه‌ي 8
تكه‌ي 9
تكه‌ي 10
تكه‌ي 11
تكه‌ي12
تكه‌ي 13

ببين و لذت ببر 3

وقتي اثري از گئورگ بوشنر (بوخنر) باشد و كارگردان‌اش ورنر هرتزوگ و بازي‌گرش « كلاوس كين‌س‌كي » ديوانه باشد ، مجموعه‌ي درخشان‌اي در كنار هم خواهند بود...هرچند نسخه‌ي ايراني وويتسك را داريوش مهرجويي سال‌ها پيش در فيلم به‌يادماندني « پست‌چي » به خوبي ازكار درآورد و يكي از آثار درخشان ايراني را برجا گذاشت...اما اگر اين مجموعه را دوست داريد...پس از اين فيلم غفلت نكنيد:

Woyzeck (1979) / Werner Herzog

تكه‌ي 1
تكه‌ي 2
تكه‌ي 3
تكه‌ي 4
تكه‌ي 5
تكه‌ي 6
تكه‌ي 7
تكه‌ي 8

پس‌وورد : lovermanUK

ببين و لذت ببر2

Friday, November 27, 2009

study of LIGHT

دوستان به بنده لطف دارند و انتخاب‌هاي‌ام را مي‌پسندند و همين باعث شده است ، در موسيقي به دي‌جي علي معروف شوم و در سينما به ژيلعلي به استمداد از ژيل ژاكوب...خلاصه با اسامي مشكلي ندارم ، اگرچه زياد به اعتبار ژيل ژاكوب و انتخاب‌هاي درست‌اش ايمان ندارم و به نظرم زيادي پلاسيده است...اما بيش از آن اين خلاء (و شايد حساسيت خودم در سلكتيو بودن) ، ناشي از يك جماعت كاربن‌اي دارد كه قيام و قعودشان هماره به اختيار اولياي دم و بازدم بوده و انشاء‌الله خواهد بود...
تماشاي دوباره‌ي فريادها و نجواهاي برگمان مرا بر آن داشت تا دوباره مطالعه‌ي وقت و بي‌وقت « امير نادري » بر روي پرده‌هاي نقاشي و پرسش‌ها و دقت‌هاي او در خاطرم زنده شود...
ادوارد هوپر آمريكايي و افسرده‌گي نور و نيم‌سايه‌هاي تو تابيده‌ي در قاب‌بندي‌هاي دوست آمريكايي ويم وندرس و تابلوهاي ادوارد مونش و رنگ جنون‌آميز سرخ در فريادها و نجواها ، مطالعه‌ي مستدام و متداوم آنان را نشان مي‌دهد...
نقش ويولن سل در آثار برگمان ، سازي‌كه او خود سخت دوست مي‌داشت و مي‌نواخت ، ساز نشسته بر زمينه‌ي نغمه‌هاي دل‌ريش‌كن و اضطراب‌آور موتسارت كه فقط يك نفر ، آن‌هم مهرجويي ، به تقليد از او كمابيش در آثارش با دست‌گاه مورد علاقه‌اش ، اصفهان ، درهم‌آميخته است ؛ همه و همه نشان از خلاء بزرگ مطالعه و نگاه شلخته و شلوغ دنياي اطراف‌ ايراني دارد...

آدمي به يك طرفه‌العين

.
.
.
@

بعد یك روز كه... نه ببخشید، قاعدتاً یك شب كه این دو تا طبق معمول باز سر این قضیهٔ زیر خوابیدن و رو خوابیدن دعوا (شما بخوانید عدم تفاهم) داشتند، لیلیت به آدم گفت: ”اصلاً چرا تو باید بالا و باشی و بر من مسلط باشی، و اختیار عمل هم دست تو باشه؟!“ آدم هم مثل همیشه بی‌سیاست هم برمی‌گردد (نه برنمی‌گردد!) و می‌گوید: ”برای اینكه خدا من را از غبار پاك آفریده و تو را از لجن و كثافاتِ رسوب كرده!“ این را كه می‌گوید لیلیت حسابی كفرش در می‌آید و اسم اعظم خدا را به زبان می‌آورد (حالا از کجا می‌دانسته خدا میداند) و باد می‌آید و لیلیت را به خواست او از همان‌جا به آسمان برده و حتی از باغ عَدَن (Eden) هم خارج می‌سازد. آدم هم همانطور می‌ماند مات و حیران كه ”چی شد؟!“ بعد كه از حیرت خارج می‌شود بلند می‌شود می‌رود دست به دامان خدا می‌شود كه: ”یك كاری بكن خداجان، آبروی‌مان رفت!“ خدا هم فوری سه فروند فرشته را مأمور می‌كند تا بروند و همسر قهركردهٔ حضرت آدم را پیدا كرده و برگردانند.
آنها بعد از جستجوی فراوان، خانم را در سواحل دریای سرخ پیدا می‌کنند. اما هر چه از فرشته‌ها اصرار، از لیلیت خانم انكار كه ”عمراً اگر برگردم.“ خلاصه آخرش فرشته‌ها به او می‌گویند: ”اگر برنگردی ما هر روزی كه اینجا بمانی، صد تا از بچه‌های پلید تو را خواهیم كشت!“ لیلیت هم كمی فكر می‌كند و نهایتاً حتی به این قیمت هم حاضر نمی‌شود كه برگردد و جنس دوم باشد. فرشته‌ها هم دست از پا درازتر برمی‌گردند و سرافكنده قضیه را برای آدم و خدای ایشان می‌گویند. خدا هم به آدم می‌گوید: ”اصلاً ولش كن! بیا جلوتر ببینم!“ و بعد بی‌هوا و یه‌هویی یه كم از دندهٔ چپ او را برمی‌دارد و از همان یك ذره دنده، یك حوا درست می‌كند كه بیا و ببین! (البته مطابق تصاویر به جا مانده، حوا به پای لیلیت نمی‌رسد.)
.
.
.
@

ازدواج اسحاق و رفقه

این باب، حکایت ِ زن‌گرفتن ِ اسحاق پسر ِ ابراهیم است:

1 و ابراهیم پیر و سالخورده شد، و خداوند، ابراهیم را در هر چیز برکت داد. 2 و ابراهیم به خادم خود که بزرگ خانۀ وی و بر تمام مایملک او مختار بود، گفت: «اکنون دست خود را زیر ران من بگذار. 3 و به یهوه خدای آسمان و زمین، تو را قسم می‌دهم، که زنی برای پسرم از دختران کنعانیان که در میان ایشان ساکنم نگیری، 4 بلکه به ولایت من و به مولدم بروی، و از آنجا زنی برای پسرم اسحاق بگیری.»

علاقه‌ی ابراهیم به مولِدش، و این‌که می‌خواهد از همان‌جا برای پسرش زن بستاند، احتمالن تجلی ِ تعصبات ِ قبیله‌ای ست.

در این باب چند روایت ِ تکراری از یک واقعه‌ را داریم، که موضوع ِ قابل ِ توجهی است. خادم به سرزمین ِ ناحور می‌رود. در آن‌جا ست که برای ِ پسر ِ ابراهیمْ زن پیدا می‌کند.
.
.
.

Thursday, November 26, 2009

ببين و لذت ببر 1

دارم يك فيلم عزيز و گرامي را براي دل خودم حال مي‌كنم و زيرنويس مي‌كنم...به محض آماده شدن ، فايل‌اش را براي‌تان مي‌گذارم...پيش خود خواهيد گفت: بابا اين طرف چه‌قدر زن-محور ،‌ چه‌قدر اجتماعي...چه‌قدر سياسي...چه‌قدر الاهي...كلاً چه‌قدر آدم‌گرا است...
.
.
.
از فاحشه‌ي مقدس برحذر باشيد / ورنر فاسبيندر

تكه‌ي 1 ، تكه‌ي 2 ، تكه‌ي 3 ، تكه‌ي 4 ، تكه‌ي 5 ، تكه‌ي 6 ، تكه‌ي 7 ، تكه‌ي 8 ، تكه‌ي 9 ، تكه‌ي 10
.
.
.
هر وقت عيد قربان از راه مي‌رسد من به ياد داستان هراس‌انگيز بخت‌آزمايي شرلي جكسن مي‌افتم...و البته ترس و لرز كيه‌ر كه‌گارد
.
.
.
top 10s

با اينا زمستونو سر مي‌كنم...

با اينا عشقامو تقسيم مي‌كنم...

با اينا...با اينا

رزم دستان

.
.
.
دست‌اي به جاي سپر، ژوبين ميله‌هاست...
دست‌اي به جاي حقارت باتون...مليله‌هاست...

من در خطوط قائم ميله‌ها باز..
رازي ميان استقامت رازها شنيده‌ام...

دست‌اي به التماس سرانگشتان گرم...
دست‌اي به تبسم فردا ، در آستانه‌هاست...

من در خطوط قائم ميله‌ها «هنوز»...
رازي ميان استقامت رازها شنيده‌ام...

دست‌اي كه از دو سو به ديوار گرفته‌اي...
دست‌اي كه دست من سپرده‌اي ، سپر نداشت...
.
.
.

Tuesday, November 24, 2009

He was bad…he was a bad man

فيلم‌هاي وسترن را براي جمله‌ي پاياني‌شان هميشه سخت ستوده‌ام...فيلم‌هايي كه محصول انضباط شديد و سخت‌گيري‌هاي زمان‌بندي نظام استوديويي هالي‌وود هستند...هيچ فيلم وسترن‌اي را بي‌هوده ندانسته‌ام و هركدام تن به خلق نمونه‌هاي خسته‌ و تنها و غريبه داده‌اند كه به بهانه‌ي يك لقمه نان ، براي اجتماع ، رزميده‌اند...با اين‌حال تنها نقطه‌ي ضعف‌شان پاي بندي و انضباط سخت در آيين فردي‌شان است...اگرچه علاف...اگرچه لاابالي...اگرچه بي‌رحم‌اند...
و لابد مي‌دانيد جمله‌ي طلايي hello stranger از دل همين داستان‌هاي وسترن برخاسته است...

در فيلم‌هاي وسترن بايد براي اين غريبه‌ي تنها احترام و صبر داشته باشيد...بايد صبر كنيد از دوردست به شما نزديك شود...بايد ياد بگيريد در چشم‌انداز تهي بيابان وسيع extreme long shot ، چه‌طور چشم‌انتظار بمانيد...او آرام و باوقار...خسته و خاكي و گرسنه از راه مي‌رسد...اما نبايد زياد از او پرسيد...او اگر خود بخواهد بخش اندك‌اي از درام (نقش‌پذيري) زنده‌گي‌اش را به شما وامي‌گويد...هفت‌‌تيركش خسته آن‌قدر حوصله ندارد تا باورش كنيد...او هيچ‌گاه يك‌بار از شما نمي‌خواد باورش كنيد...محض خاطر او يك‌بار نمي‌پرسد: believe me...شش‌لول‌بند بيش‌تر مواقع ساكت است...

وسترنر پير كه بايد با خوك‌هاي تب‌كرده‌اش ور برود و مدام مهرباني هم‌سر درگذشته‌اش را به‌خاطر بياورد كه او را به انسانيت انسان‌هاي حاشيه‌نشين و خلوت گزيده بازگرداند...اما زمان لحظه‌اي قهرمان را دوباره از اعماق فراموشي فرامي‌خواند...بايد حالا در خشم اساطيري او ، در آتش غضب او فاحشه‌خانه‌‌اي گرفتار جمله‌ي پاياني شود:

بهتره Ned ( هم كار سياه‌پوست او ) رو با احترام خاك كنيد...بهتره كسي فكر آزار و اذيت هيچ فاحشه‌اي به سرش نزنه...چون من برمي‌گردم و دودمان‌اش رو به باد مي‌دم...

ديويد پيپلز نويسنده ، هوشي‌وار چار شخصيت مهم و يك شخصيت فرعي اما مهم ( ند سياه‌پوست ) در تن داستان مي‌تند...
كلينت ايست‌وود كارگردان نيز همان جمهوري‌خواه متنفر از آدم‌كشي‌ست كه هميشه به‌دنبال اجراي قاطع احكام است...و اگر قانون تعلل كند و بي‌شرف‌ها صورت فاحشه‌اي را فقط براي تحقيري زنانه خط‌-خطي كنند ، بايد تاوان‌اش را بپردازند...ليتل بيل با بازي به‌يادماندني جين هك‌من قرار است نماينده‌ي قانون به‌واقع قاطع‌اي باشد كه مو را مي‌خواهد از ماست بيرون بكشد...حالا به هر طريق‌اي...حتي اگر شده با شكنجه‌ي تر...براي يافتن خشك...براي سوزاندن نظام قبيله‌اي...« ليتل بيل » كينه‌ي تاريخي انضباط بريتانيايي دارد و همين آتش كينه دامن او را هم خواهد گرفت...او به‌درستي باب انگليسي را با تحقير از بيگ ويسكي مي‌تاراند...چون در مرام منضبط بريتانيايي باب ( اگر نزني مي‌زنن‌ات) باعث مي‌شود حريف را دست خالي روانه‌ي قبرستان كني...و اين‌همان مرام‌اي‌ست كه بدبختانه بيل در مقابل « ويل ماني » اجرايي ناقص دارد و در صحنه‌ي خوش‌شانسي « هفت‌تيرت را سريع بكش » افقي مي‌شود و در تقلاي دمدماي مرگ يك حرفه‌اي از ناحقي در حق خويش داد سخن مي‌دهد...اما حق اين‌جا چه‌كاره است؟...آيا در سايه‌سار جامعه‌ي بي‌اخلاق قانون‌مند !!! سخن از حق كمي زياده‌روي ني‌ست؟

شايد كلينت ايست‌وود در دنياي به‌تر!! ام‌روز زيادي مردانه و زيادي سنتي باشد...شايد به افتادن او از اسب بخندي...شايد از پاي‌بندي او به زن مرده‌اش و نخوابيدن با زنان فاحشه يك عقب‌مانده‌گي سنتي ببابي...بله او حتي در « پل‌هاي مديسن كانتي » سعي كرد كمي دنياي عاشقانه‌تر و كمي زنانه‌تر و البته كمي‌تر مدرن‌تر را تجربه كند...اما تجربه‌ي اين عشق زيادي سنتي بود...زيادي ماهرانه بود...زيادي اعترافي بود...در دفترچه‌ي خاطرات مادري اعتراف به خيانت از سر عشقي سنتي آمده بود...عشق آزار دهنده‌اي نبود...چون هنوز اصول درميان بود...

بعد مدت‌ها دوباره هوس ديدن نابخشوده‌ي كلينت ايست‌وود را كردم و در تجربه‌ي تنهايي‌هاي خويش ، با صحنه‌هاي ماندگار فيلم ، خلوت كردم...

يكي از درخشان‌ترين ديالوگ‌ها در فصل زندان هم‌راه با داستان‌نويس شاهد ، بيشامپ (بوچامپ)، نويسنده‌ي داستان‌هاي سرگرم‌كننده‌ي غرب وحشي ، كه قرار است فضاهاي واقعي را از نزديك درك كند و زنده‌گي واقعي آدم‌كشان قهرمان را در كتاب‌اش ترسيم كند...از زبان « ليتل بيل » ( با آن جثه‌ي درشت‌اش ) ِحالا كلانتر كه اكنون در پي زدودن ناپاكي از شهر كوچك بي‌تفنگ ِ فاحشه‌گان و عرق‌فروشي ، بيگ ويسكي ، از گذشته‌ي « باب انگليسي » با بازي ريچارد هريس ، مي‌شنويم:
.
.
.
Little Bill is telling Beauchamp the real story of English Bob's gunfight


:Little Bill Daggett

You see, the night that Corky walked into the Blue Bottle, and before he knows what's happening, Bob here takes a shot at him! And he misses, 'cause he's so damn drunk. Now that bullet whizzing by panicked old Corky, and he did the wrong thing. He went for his gun in such a hurry that he shot his own damn toe off. Meantime Bob here, he's aiming real good, and he squeezes off another, but he misses, because he's still so damn drunk, and he hits this thousand-dollar mirror up over the bar. And now, the Duck of Death is as good as dead. Because Corky does it right. He aims real careful, no hurry, and... BAM! That Walker Colt blew up in his hand, which was a failing common to that model. You see, if old Corky had had two guns instead of just a big dick, he'd would have been there right to the end to defend himself.

:W.W. Beauchamp

?Wait a minute. You mean that, English Bob killed him when he didn't even have…

:Little Bill Daggett

.Well, old Bob wasn't goin' to wait for Corky to grow a new hand

Monday, November 23, 2009

Sex On Fire


Sex On Fire / Kings Of Leon


Lay where you're laying
Don't make a sound
I know they're watching
They're watching

All the commotion
the kiddie like play
Has people talking
Talking

You
Your sex is on fire

The dark of the alley
The break of the day
Head while I'm driving
I'm driving

Soft lips are open
Them knuckles are pale
Feels like you're dying
You're dying

You
Your sex is on fire
Consumed
With what's just transpired

Hot as a fever
Rattling bones
I could just taste it
Taste it

But it's not forever
But it's just tonight
Oh we're still the greatest
The greatest
The greatest

You
your sex is on fire

You
Your sex is on fire

Consumed
With what's just transpired

And You
Your sex is on fire

Consumed
With what's just transpired

ناي و جدايي

جادوي بيابان و ناي...پيامبرانه اعجاز كن...

بشنو

آسوده‌ بياسود

دوستان بعضاً مي‌پرسند فلاني چه‌را كتاب در نمي‌آوري؟...باور بفرماييد به همين لحن مي‌فرمايند: « درنمي‌آوري »...
آري...كتاب را در مي‌آورند...همان‌طور كه نوزادي را از شكم مادر درمي‌آورند...اما من نه مادري مي‌دانم و نه توان بالقوه‌ي باروري دارم كه نوزادم را روزي دربياورم...چه به توصيه‌ي دوستان اين نوزاد داستان باشد چه ترجمه‌هاي‌ام...ديگر حتي براي ستون‌هاي دوستان‌ام مطلب‌اي ندارم...ديرشده است به گمان‌ام براي هرچه نبوغي كه برخي بر آن هنوز پاي مي‌فشارند...ديگر نه حتي دندان‌اي دارم كه نان‌اي به حاشيه‌هاي‌اش بگيرد و بفرماييد: دندان‌گير...

اما سخن اصلي اين ني‌ست...

آنان‌كه به گمان‌شان در اين وامصيبتاي تحقير و تحقر كه همه‌چيز محقق است...و البته در اين واحيرتاي كينه‌توزي...نوشتن در وب‌لاگ را فرصت‌اي براي چيدن ويترين مي‌دانند... براي من اما بس‌است به گمان‌ام تاختن در دي‌روزهاي من و غير...آنان‌كه در حسرت‌‌هامان كاشتند بذر عقيم كهولت را...آنان‌كه حسرت يك تيزي را در كلام ما زخمي كردند و زبان به سق سياه روزگار خراشيدند...چوناچون ، خون‌چكان ، آسمان را ابري فراگرفت...
اما نه براي من وب‌لاگ جاي داستان است كه داستان‌نويس‌ام بناميد...و نه محمل‌اي‌ست براي سارباني بي‌كاروان وب‌لاگ‌بازان خوش‌مرام قصارگو...
من در كندوكاو گندناي گندم‌زاران خويش پي چيزي...ريگي...شايد مي‌گردم...و در پسله‌ي شعور تنهايي‌ام ، خرده‌ريزي گوييا توك مي‌زند بر هوشياري قلم و رد مي‌زند هرچه شانه-كوفته ‌است روزگار بر نقش بي‌نقاش...رج‌‌به‌رج اين ، پيك دوردستي‌ست از « آن‌كس كه مي‌آيد » ِ همه‌مان...آن‌كس كه در قرينه‌ي تنگ زمان ِمردم ِباران‌ديده‌ و آن تجير شره‌هاي شور حسرت چيزي شبيه « ادراك » خطاب‌اش مي‌كنم...
وب‌لاگ براي من جاي خيش بر خويش خراشيدن و جوشيدن از حس نجيب خاك است...پس من نه از خوانده‌ها مي‌نويسم و نه از ديده‌هاي بلند خويش...
وب‌لاگ براي من ويترين پر از جعبه‌هاي زرين تهي داغيده به نوترين نشان‌هاي تجاري ني‌ست...كج‌كول درويش‌اي‌ست كه حسرت دندان‌هاي لق خود را با هر نيش گزيدن خشكه‌نان گندم‌ ندارد و به طراوت آب و قناري پچ‌پچ‌اي دارد از كوتاه‌ترين نغمه‌ي سمفوني آفرينش ناشنيده‌‌اي كه مخاطبان كرمانده در هم‌همه‌ي دودوزده‌ي شهري يائسه به تأسي از تلاوت غرّاء قاريان مقيد ، خويشتن خويش ، از شارستان پيرار باربسته‌اند و از پيمانه‌هاي شهوت شهودشان شره مي‌كنند من‌شان را...من اما ايشان نيستم...
وب‌لاگ من جاي خرده‌ريزهاي خانه‌تكاني شب‌هاي بلند يلداست...
وب‌لاگ من در ستايش عرق‌خوري سيد و قدرت است در حضور ساق‌هاي خسته‌ي زني بازي‌گر و پشت‌داده به آينه‌ي بي‌قرار...
وب‌لاگ من شرح توفاني شطح شطرنج شهرزاد و شميده است از خانه‌ي آخر وزير مست لايعقل دست‌به‌مهره...

Sunday, November 22, 2009

مرغ سحري

توي روزنامه‌ي اعتماد دو نويسنده گه‌گاه از كتاب مي‌نويسند...اولي خب آمار و ارقام مي‌دهد و من هربار بايد وسعت شامه‌ي نوك تيز خيزبرداشته‌ي بانو به بيرون از قاب را تحمل كنم و چيزي از كمدم بيرون بكشم و خب چون من ابدا روي خوش‌اي به نوستالژي ندارم و خاطراتم از سال‌هاي ماست ‌كيسه‌اي و پلوي كيسه‌اي دم‌كشيده توي آب‌گوشت ، ابدا به مفهوم نوستالژي ني‌ست...تكليف‌ام با زحمات بي‌دريغ اين خانوم اولي كه يد طولايي در لاسيدن با كاغذ دارد ، بسي بسيار بس ، روشن است: يك فوت گنده به ورق روزنامه مي‌كنم و از روي آن سر مي‌خورم به برگ بعدي...اما بعدي را نه...مكث مي‌كنم...چون نويسنده‌اش زياد از خودش مطمئن ني‌ست...پس فراز و فرود شيريني دارد...احساسات‌اش را توي صفحه تاب مي‌دهد و صداي جيليز ويليز روح‌اش ، برعكس اولي ، بدجور طبيعي‌ست و به دل مي‌نشيند...يكي از يادداشت‌هاي اين خانوم دومي كه حسابي به دل من نشست را حتماً بخوانيد...

انكيباتور

خسته بود و دست‌اش را زير چانه‌اش گذاشته بود و من نرم زير مچ‌اش را خالي كردم...صورت گرد و پخمه‌اش كنده شد از زير شمع ساعد تاخورده‌اش...

چشمان دم‌كرده اش از حجب لبان فرخورده اش خجالت مي‌كشيد و در برق خاكي شيشه‌ي چسب خورده ، قي مي‌كرد...همين يكي دو ساعت پيش دم‌دماي ظهر ، چشمان‌اش را با آب‌چاي شسته بود...گفتم: جواد ، رايتر دسته‌دو جستي؟...هم‌شهري‌مان است...اصفهاني...تيز شد در ني‌ني چشمان قهوه‌اي‌ام و گفت: پاس‌ات را گرفتي؟...گفتم: جواد ! هاردم ديگر نمي‌كشد...به غژ غژ انكيباتوري افتاده است...خنديد و گفت: آقا قضيه‌ي فانوس بغدادي‌ها رو كه داشتي؟...همه افتاده‌ن تو كارش...گفتم: جواد ، هوس يه ته استكان عرق صلواتي كرده‌م...مزه‌اش باشه كون خيار شور...خسته بودي يه نخود تلخكي سيخ مي‌زنيم...پسته خام بغل‌اش...پسته‌شور هم مزه‌ي دهن زهر من...هويه را از مشعل‌اش بلند كرد و چرب كرد و چسباند روي ترك ريز مادر بورد...گفتم: جواد اين مادر به خطا ته‌اش باد مي‌داد و نمي‌دونستيم...لحيم‌اش كن آبجي گاييده‌رو...دود قلع تنها از سوراخ چپ راه به خاطره‌ي پيرارسال برد...پاشنه‌ي آرنج‌ام گرفت به جعبه‌ي Asus و تو هوا قاپيدم...سبك بود...هيچ‌اي نبود...دو تلنگي به جعبه‌هاي خالي ديگر زدم...دو سه مادر بورد و مودم اينترنال به ديوار ميخ بود...سقف مغازه از گوني سنگر عايق بود...و با اسپري سرخ بدخط نوشته بود: AMD...Intel...Pentium 5...سي‌پي‌يو دوهسته‌اي...RAM دو گيگ...فاكتور را خودش طرح انداخته بود...با عكس ترام مادربورد پيرارسالي...دو شاخه را فرو كرد و نور تند سفيد حلزوني چشم ام را زد...خنديد و گفت: ممنوع‌الخروج كه نيستي؟


نوشهر / شميده رها

Saturday, November 21, 2009

palm calm

اگر طاقت اين موسيقي را داري گوش بگير و براي روح به آرامش خزيده‌مان فاتحه‌اي نثار كن...
براي تمام دوستان دوست خوب‌ام...
بشنويد:

Trio Joubran / Masar

I am criterion

تقديم به بهار نيوزلندي و بهار هلندي و آبنوس ايراني

به دوستان گرامي توصيه مي‌كنم ، از مجموعه‌ي گران‌بهاي كرايترين فيلم‌هاي خود را انتخاب و سپس تهيه بفرمايند...و اگر مانند بنده دستان‌تان فقط به خايه‌هاي خودتان مي‌رسد و هيچ اعتمادي به فيلم‌بازهاي كس‌مشنگ ايراني نداريد ، غصه‌ي خرما و نخيل را نخوريد...تورنت براي يك چنين روزهايي آفريده شده ‌است...
اگر در قديم ، خوش‌نويسي كمك‌اي بر اعصاب زنگاربسته بود و فاصله‌ي دو خميازه را به يك پلك برهم زدن مي‌رساند، حالا اينترنت محشر ايراني ، نقش غژغژ قلم ني بر روي كاغذ گلاسه را بازي مي‌كند و حالي به آخرت صبوري‌هاي شما مي‌دهد...از انتخاب‌هاي كرايترين استفاده كنيد و با جستجو در اين سايت و دانلود از طريق تورنت و تهيه‌ي آرشيو غني و سپس تكثير اين آرشيو براي اهالي چيزفهم و آن‌گاه براي تودهني زدن به عشاق مزخرفاتي چون « جواني بدون جواني » و پيش از غروب آفتاب و پس از سحرگاه و دمدماي خروس‌خون و جفنگياتي دختركشانه از اين‌دست ، I am curious را هرگز فراموش نكنيد...حتماً زرد و آبي‌ آن را با هم (رنگ‌هاي پرچم سوئد) ببينيد...ببينيد ، سوئد فقط برگمان ني‌ست...

و صل‌الله علي سينما

هان! راستي مشخص است كه دارم مجموعه‌ي الكساندر پلاتز برلين ، حضرت فاسبيندر را دانلود مي‌كنم؟...
با او هنوز آشنا نيستي؟...اين‌جا را نگاهي بنداز...براي شروع و تاتي با فاسبيندر بد ني‌ست...

Thursday, November 19, 2009

Ordet

به عكس كلاس‌هاي lay out كه فقط تخليه‌ي انرژي بود و سربه‌سر گذاشتن خانوم شهبازيان ، سركلاس استاد طراحي با نور يك شمع شهري را نورافشاني مي‌كردم و استاد كل كارهاي مرا به‌يادگار برداشت و بالاترين نمره‌ي كلاس را داد و گفت: بچه اين‌قدر شيطنت نكن و همين روش طراحي را ادامه بده و تو يك سبك ويژه داري و به سرم قسم خورد...همان‌روزها نمي‌دانستم طرح‌هاي گرافيك‌اي من فرزند نامشروع حضرت پيه‌ت موندريان است و با خودم عهد بستم روزي‌ بر مزار آن بزرگ‌وار بروم و بر خاك رنگ‌پرور هلند بوسه زنم بابت دو يار ديرينه‌ام و اُخراي آن‌جا را با تمام عاشقي‌ها بوسه زنم و كليشه‌هاي كارهاي‌ام را در معيت مزار استاد موندريان ، اين عارف نستوه ، پهن كنم و هم‌چون يوهانس Ordet دراير ، كيه‌ركه‌گارد بخوانم شوريده‌وار و مست كنم...و براي مزه‌ي نور و رنگ از اخراي كاهگل سپهري بخوانم...
آيا كسي چونان من عاشق ديده‌اي؟...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دوست داشتم تركيب‌بندي رنگ و خطوط قائم عكس يادداشت پيشين ، حضرت پيه‌ت موندريان را به‌ياد آرد...روي عكس تقه بزن...

شعري به‌قاعده‌ي قاعده‌گي تن تو

پانزده سال پيش جمعه‌روزي چنين ، از بوي خون تن زني به‌قاعده كه از برم گذشت و نسيم عصرگاهي با خود آورد ، و من سرمست از آن بو ، شعري سرودم كه باد آن‌را از لبان آتشين‌ام ربود و جاي‌اش را به تصوير زن‌اي بيمار جنسي داد...
حالا پانزده سال آزگار است كه در همان نقطه ، شكايت بر باد نابالغ مي‌برم و ديوان شعر فضيحت خويش بر سرش هوار مي‌كنم...
باشد تا روزي دوباره نسيم‌اي ديگر بوي قاعده‌گي تن زن‌اي مشوش را برايم بياورد...و من دوباره سرمست شوم...و من دوباره شاه-‌بيت‌ام را بسرايم...

تو آن شعر را ياد داري ، شهرزاد جان؟...

Wednesday, November 18, 2009

تپه‌ي آهكي

دوست عزيزم علي شروقي همان ع.تندرپور مشهور خواب قديمي من است كه مادرم در آن‌جا ، در كنار يك راديو خرگوشي به‌يادگار مانده ازجنگ عالم‌گير دوم ايستاده بود و او را ناميد...او ، از قول راديو، نام نويسنده‌اي را گفت كه برنده‌ي جايزه‌ي ادبي شده بود...هربار مي‌خواهم به علي ايميل بزنم ديدن نام ع.تندرپور مرا به ديرينه‌گي اين قصه‌هاي خواب‌آلود بيش‌تر عاشق مي‌كند...

صحنه‌ي خوابي كه دي‌شب ديدم در كارگاه نقاشي بود و بر زرورق‌هاي زرد كاغذ-باد و با رنگ‌هاي زرد « ون گوف » تن پرنده‌هايي را همانند ستاره‌هاي شب‌هاي كافه‌ي « ون گوف » توك مي‌زدم...درست مانند زرده‌هاي تخم‌مرغ‌هاي عسلي بر روي آن‌ها پهن مي كردم تا سپارش دوستي را تكميل كنم...
دختر باهوش نيز آن‌جا بود...همان‌جا...مانند اين روزها كنارم...انگشت اشاره‌‌ي دست چپ‌اش را از آغوش سينه‌اش و از لاي دست چليپاي ديگرش آهسته و لوند به زير دماغ‌اش مي‌سراند و به چيزي مي‌انديشيد...شايد هواي رنگ‌هاي روغني او را هم روزي بردارد و به سوي جاده اي پركشاند كه از پهلوي شكافته‌ي تپه‌اي آهكي مي‌گريزد...
.
.
.
و من با اين موسيقي رها مي‌شدم...آن‌طور كه يك PK مشكي از پهلوي شكافته‌ي تپه‌اي آهكي به منتهي اليه كوير مي‌تاخت...و دستي دنده را با هر counter point ، سبك‌تر مي‌كرد...
.
.
.
Lebenslust / Alex

Am Anfang ist das Sein kein Wie und kein Warum
Die Frage nach dem Sinn hinterlässt ein Vakuum
Nichts ist wie es scheint aber alles wie du fühlst
Es kommt einfach darauf an wie du das Brennen kühlst

Lebenslust-Spürst du die Lebenslust

Das Brennen nach Verlangen ist das Feuer vor dem Trieb
Es ist immer der Verstand der vor dem Fühlen kniet
Hör dich auf zu wehren-höre einfach nur auf dich
Liebe dich wie deinen nächsten und stelle dich ins Licht

Lebenslust

Die Grotten deiner Seele sind der Weg zu deinem ich
Geh einfach in die Dunkelheit du findest immer dich
Keine Angst vor dem Himmel
Vor dem Fliegen-vor dem Glück
Du schenkst dir dein Leben
Du gibst es dir zurück

Lebenslust-Spürst du die Lebenslust

Liebe deinen Körper deine Seele deinen Geist
Du fühlst dich wie von Sinnen weil du endlich alles weißt
Das Leben schenkt dir alles-eine Grenze gibt es nicht
Liebe dich wie deinen nächsten und stelle dich ins Licht

Lebenslust
.
.
.
اين‌روزها بحث بر سر مليت فرانسوي و پرسش وزير كشور از شهروندان كشورمطبوع‌اش كه « به چه كسي فرانسوي مي‌گوييم؟ »...مرا به ياد فيلم معركه‌ي لورن كانته برنده‌‌ي فستيوال كان انداخته‌است...فيلم كلاس ، تمثيلي آموزشي همانند درام‌هاي آموزشي برشت است كه البته كم‌تر بمانند مثلاً سكوت لورنا ، اثر درخشان برادران داردن ، داستان‌گوست كه آن نيز در لايه‌هاي پوست‌پيازي خود هويت و موطن در زن‌اي آلباني‌تبار و گريخته از كشوري بي‌آينده را به‌تصوير مي‌كشد كه آرزوي داشتن يك مشروب‌فروشي نقلي را با كودك به‌بار نشسته‌اش ، بر ميانه‌هاي پله‌ها نفس‌بريده درميان مي‌گذارد...اما كلاس كانته ، قرار است نظام آموزشي فرانسه را نشانه برود...كه بيش از هرچيز « يا »ي نسبت وطن ، بر« پاي » فيلم زنجير مي‌‌شود...
تأمل‌اي اندك بر دعواي اهل انديشه وهنر در نامه‌ي اخير بهمن قبادي براي عباس كيارستمي و چرخشي به كمي كم‌تر از دي‌روز و بازي مفرح دي‌روز از بازي « وطن » هر روز، مرا بيش‌تر بر آن داشت تا باري ديگر فيلم انديشه‌برانگيز كلاس را به تمام انديش‌مندان فكور وعشق وطن توصيه كنم...شايد در چشم‌انداز آن‌سوي تپه‌ي آهكي چيزكي خورند خويش يافتيد...

GMT's Changes

خواستم عرض كنم كه نگران نباشيد...خوب‌ام...ساق‌ام...سالم‌ام...هنوز در سفرم...در حال ضبط تصاويرم...ضبط صداهاي ريز و مينياتوري...كلي فيلم خوب ديده‌ام...

مجموعه داستان يك رفيق را مي‌خوانم...
يك داستان‌اش پر از تصوير خوب و صحيح بود و البته نگاه‌اي تكراري داشت...هنوز معتقدم نويسنده كه ازقضا وب‌لاگ‌نويس هم هست ، باهوش است...كلي چيز مي‌داند...اما به شدت اسير است...اسير ميان‌مايه‌گي...و براي خلاص شدن از اين حس بايد يك تيپاي حسابي به مخاطبان‌اش بزند...

كلي چيز خوب نوشته‌ام...كلي يادداشت براي وبلاگ دارم...كلي موسيقي خوب براي‌تان دارم...

اين‌چند وقت دست‌ام از كاميپوتر كوتاه بود و ميان-وعده‌هاي خسته‌گي عكس دوست را نمي توانستم ببينم و كيف كنم و از حالت معصومانه‌ي لبان‌اش مانند قناري روي كاغذ چه‌چه بزنم...دوست گرامي كتاب‌هاي بابابزرگ‌ات را شوهر ندهي؟...كلي عكس از خودم در كامپيوتر دوستان يافته‌ام و كم‌كم روي فيس‌بوك منتشر مي‌كنم و به‌خودم باد مي‌كنم...

با ما باشيد...

Wednesday, November 11, 2009

اسكيس‌هاي سينمايي 1

يك بسته سيگار زست قرمز و يك نعلبكي كه كونه‌هاي سيگار را توي‌اش فر بدهي...
يك پنجره‌ي نيمه‌باز و يك روزنامه‌ي گوشه‌ي دست‌ات و يك خودكار جوهر نيمه و كلي يادداشت روي كات‌آف روزنامه...
يك بغل فيلم خوب و فش گوگرد...
فاسبيندر...
جان كاساوتيس...
دورتر شدن از احمق‌ها...
كولي چرك پستان درشت كه به تاوان زنگ زدن خانه‌ات و بي‌خواب كردن‌ات و عوض گدايي ، تن چرك‌اش را مي‌گيري و توي آينه نشان‌اش مي‌دهي...
شير ميهن توي كاندوم بيك ريختن و توي هوا پر دادن...
فتيله‌هاي چرك توي گردن كولي و بوييدن...
نوشتن و تا زدن و توي جيب در كون چپاندن...
كفش چرك‌مرده‌ي نوبوك...
خاراندن ريش يك‌هفته‌اي...
ماليدن عرق زير بغل به لپ كولي
لمس جوانه‌هاي پشم خايه...
زبان زدن كرك پشت لب كولي...
طرح زدن...نوشتن...رومان نيمه‌كاره...
يك بغل فيلم وعكس پورنو عوض دانلود كلاسيك‌ها...
يك تبادل فرهنگي...

Tuesday, November 10, 2009

In My Dreams

Noemi / In My Dreams


And the moon will always smile
in my dreams, in my dreams
and the sun will always rise
in my dreams, so it seems

Don’t answer for the reason
Don’t answer for the time
,The silver moon will always
?find you in the crime

remember all the feelings
remember all the love
it's burning like a fire in rage, heaven above

And the moon will always smile
in my dreams, in my dreams

what you'll get is what you see
so it seems, so it seems
think about your words to me
in my dreams, so it seems

don't answer for the reason
don't answer for the time
we sealed and made a promise
we found it in the cry

remember all the feelings
remember all the love
it's burning like a fire
.in rage, heaven above

Tuesday, November 3, 2009

كشتي اسپرانتا

نسب من شايد به زني فاحشه در بالكان برسد...

كسي عاشق هانتكه باشد مگر مي‌تواند چيزي از بالكان در تن‌اش رخنه نكند؟...

يك قصه‌ي ناب بالكاني اين‌جاست:

پدر بتيناي بالكاني مرده است و من به او تقاضاي رقص صلح دادم...

يك قصه‌ي ناب بالكاني اين‌جاست:

چائوشسكو به هم‌راه بانوي اول روماني بعد اين‌كه تاج گل بر مزار خميني گذاشت ، به كشور خويش بازگشت و بي‌تاج گل به جوخه‌‌ي تيربار سپرده شد...

يك صحنه‌‌ي ناب بالكاني اين‌جاست:

پسرك « زنده‌گي زيباست » ِروبرتو بنيني ايتاليايي ، از سوراخ لانه‌ ي سگ ، پدر دلقك‌اش را مي‌بيند كه با اطوار به جوخه‌ي مرگ سپرده مي‌شود...

مرگ بالكاني پوچ و شيرين است...

يك صحنه‌ي مرگ شيرين بالكاني ازيك فيلم پارتيزاني يوگسلاو:

بازي‌كنان فوت‌بال اسير جنگي بعد آن‌كه زير قول خود مي‌زنند و از تيم آلماني مي‌برند ، در همان زمين بازي به گلوله بسته مي‌شوند و يك بازي‌كن مشنگ در لحظه‌ي مرگ سينه‌مال ته‌سيگار تف‌شده‌اي مي‌يابد و دود مي‌كند و حال مي‌كند و مي‌ميرد...

« بادبان‌هاي برافراشته » يك سريال رومانيايي بالكاني بود كه يك آش‌پز تورك بالكانيزه داشت به‌نام اسماعيل كه به ايزما معروف بود...ايزما يك دلقك شيرين بود كه در اوج پوچي ، يك پاي خود را از دست داد...و هيچ‌گاه براي‌اش نگريستيم...

سوزان سونتاگ ، « چشم‌انتظار گودو» ي بكت را در كوران جنگ كوسوو و زير آتش‌بار بالكان اجرا كرد...

يوجين يونسكو يك نويسنده‌ي مهاجر رومانيايي بود كه از ديالوگ‌هاي پوچ « آموزش زبان » ، آوازه‌خوان طاس را نوشت كه آوازه‌خوان‌اي نداشت كه طاس هم باشد...

بالكان يعني ريش‌خند سوگ...يعني به گه كشيدن فاجعه...

رقص شاطري در تحريريه‌ي يك‌شنبه‌ها

عاشقيت
كله كمبزه‌اي
نشاني كتاب‌خانه‌ي كنگره‌ي آمريكا: امين‌الدوله
سوته‌دلان
دل‌شده‌گان
كتاب‌خوان
مجيد جوب‌چي عشق خنزر پنزر
عشق خواب با روياي رت باتلر
غرق در گرماي بستر اسكارلت اوهارا
زن‌اي كه فحشاي كلمات داشت
در معماري فرج زيباي او ، فرعون قمي ، گل داوودي كاشت
اتصال رود وحشي نيل به درياچه‌ي بي‌پدر خزر
goodread
گودر ريد
لاس خشكه با كتاب
عطر خاك‌اره‌ از بوسه‌هاي داغ تيغه اره‌
خشكه-سرما در شب باراني
مماس بر كهولت آن سايه‌‌فروش ِقوزي
از تن آفتاب ، كه عصمت درخت هلو را مي‌گاييد ، عرق مي‌باريد
عطسه‌هاي فصلي برديا و آنفلوآنزاي خوكي داريوش‌شاه

ديدي نمي‌بينيم؟...
كو نگاه گنجور؟...
كو؟...
از چشم رنجور؟...

سو ندارد اين دودو زدن لا—به--لاي قفسه‌هاي غماز...
به عشوه‌هاي كمر خباز؟ ...

داستان پاورقي‌هاي مستعان
من عاشق ميم.ميم.عين هستم
عشق قفسه‌ي قصه‌هاي زنجيره‌اي
Dream
كيم كي.دوك
فيلم‌هاي كره‌اي
زبان‌ام لال : مقايسه‌ي وونگ كارواي با برگمان
آنفاركتوس شهرزاد در شب هزارم
ابتذال هزاره‌ي سوم
ابتذال نهادينه
bad guy
نمايش‌گاه كتاب
كتاب پرينتي را طلق و شيرازه مي‌اندازيم
من لنگ سوزن منگنه هستم
ميشائيل هانه‌كه‌ي عزيز عزيز عزيز
حضرت عالي‌جناب پيتر هانتكه
حال‌ام از روزهاي يك‌شنبه به‌هم خورد...
.
.
.
.
.
دكتر لابيرنت
فيليپ.كي.ديك
من كچلم تو مودار / من مي‌رينم تو وردار
عاشقيت در پاورقي

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آلبوم Holy از گروه In Strict Confidence ( تكه اول و تكه دوم )

Monday, November 2, 2009

Trans Balkan Express

قطاري‌ معروف از بوداپست به سوي صوفيه‌ي بلغارستان به تاخت مي‌رود به نام :

Trans Balkan Express





عجب قطعه‌ي دل‌انگيزي‌ست...

Sunday, November 1, 2009

Never Hurt

شايد آب ، ‌شايد خواب دراز ، شايد صفاي پرستاره‌ي گسترده كه انگار انتها نداشت بيداري به من مي‌داد. نگاه مي‌كردم. نگاه مي‌كردم. شب نرم و پاك و پرستاره و ساكت بود. بالاي پشت بام نسيم از فراز دشت مي‌آمد ،‌ اما صداي رفت و آمد دريا نرفته بود. بود و مي‌گرديد. گاهي با باد مي‌افتاد ، گاهي با چشمك ستاره مي‌آمد. در آسمان ستاره فراوان بود. بعد برگشتم دوباره پشت نرمي ديواره‌هاي نازك پشه‌بندم. و هم‌چنان كه بر آرنج تكيه مي‌دادم نگاه مي‌كردم. به هيچ چيز فكر نمي‌كردم جز آن‌چه كه مي‌ديدم. تا اين‌كه ، دور ، خروسي اذان صبح را سر داد. به ياد خروس افتادم. چيزي‌ست در هوا كه هر خروس از آن خبر دارد ، مي‌داند كه صبح نزديك است يا وقت ظهر رسيده است مي‌خواند. بي‌خواندن خروس صبح مي‌آيد ، اما خروس اين هنر را دارد كه مي‌داند صبح مي‌آيد ، ‌با وقت هم‌راه است. در انزواي پرستاره‌ي پايان شب جاي خروس خالي بود. گل‌بانگ از خانه‌هاي هم‌سايه جبران غيبت آواز او نبود ــ تأكيد غيبت بود. انگار اين خانه خالي بود ، انگار اين خانه احتياج به آواز صبح‌گاهي داشت. شايد توقع جنبنده‌گي و بيداري يك ميل عاظفي و آرزوي ساده‌ي من بود ، ربطي نداشت به واقع ، ‌اما به هر صورت من بودم كه خواب‌آلود در خانه بودم و كم‌بود خانه را براي خودم شكل مي‌دادم. ماه شكسته ، معلق در شيب آسمان مي‌رفت. يك‌بار انگار لولاي در ناليد اما بعد هرچيز باز دور و ساكت بود.

خروس / صص 83-82 / ابراهيم گلستان / نشر اختران
.
.
.
داشتم دنبال يادداشت‌هاي يكي از نويسنده‌هاي خوب ادبيات بالكان كه چند سال پيش در نيويوركر مطلبي درباره‌ي او و كارهاي‌اش خوانده بودم و كشف‌اش كرده بودم ، براي « تو » سرچ مي‌زدم...همين‌طور با درد معده و سيگار كون به كون تا رسيدم به تصوير جلد كتاب مشهور او...مي‌گذارم براي حس و حال خوبي كه اين‌روزها مملكت‌ام دارد...مي‌گذارم براي « تو» به‌خاطر انتقال حس طراحي جلد معركه‌ي اين كتاب...