بي تو              

Thursday, October 30, 2008

Pole-Dancing


نمی‌دانم شما جای کسی بودید که نزدیک‌ترین‌اش سم مهلک رژیم را نوشیده باشد و تبارش برباد رفته باشد و دل‌اش به دردهای پنهان کرده خوش باشد و هیچ‌گاه حتی صمیمی‌ترین دوست هم نداند چه بر او رفته و چه‌گونه زیسته و باز متهم شود به ارزشی...باز متهم شود به شکم‌سیر...باز متهم شود به الکی خوش...او هنوز آن گفتنی‌ها را نگفته و آن نوشتنی‌ها را ننوشته... نمی‌دانم شما جای کسی بودید که متهم شود به حکومتی و نه آن‌جا مُقام‌ای داشته باشد و هم از این مثلاً دوستان بی‌مَقام باشد...نمی‌دانم جای او بودید چه حسی داشتید؟...

می‌خنداند همه را...الگوی زبانی‌اش با نوشتن‌اش زمین تا آسمان است. نقاب او نوشتن‌اش است. زبان‌اش slip تن‌اش است...می‌سُرد چو ماهی در دریای درون‌اش همیشه.

جای کسی بودید که حتی نمی‌تواند نشانی خانه‌اش را به صمیمی‌ترین دوست‌اش بدهد و حتی با سایه‌اش نیز جدی است و شوخی‌ آفتاب با صورت بی‌خواب‌اش را تاب نمی‌آورد و زود پناه می‌گیرد از هجوم گرم مهر...جای کسی که جدی جدی می‌خندد...نمی‌دانم جای او بودید چه حسی داشتید؟

من سال‌هاست که چنین کسی را می‌شناسد.
من خانه‌ای ندارد.
من شب‌ها بیرون از چاردیواری‌ست...
من بی‌نشانی‌است و نمی‌تواند دوستی را میزبان باشد...
من دل‌اش خوش است به نوشتن که Lap-Dance اوست.

من دل‌اش آباد است به یک کافی‌نت شبانه که Pole-Dancing اوست.

Wednesday, October 29, 2008

The View On Sarah Palin's Wardrobe

سارا پالین پس از جنجال 150000 دلاری ، در هیئت بلو جین ظاهر شد...



Now, with everything going on in the world, seems a bit odd. But let me tell you, this is deliberately sexist. I know you know that







مجری پر طرف‌دار برنامه the view از شبکه abc چنین جملاتی را به دفاع از جنجال اخیر لباس‌های پالین گفت...



Tuesday, October 28, 2008

you've got a station

تکذیب شايعه پخش ترانه غيرمجاز از رادیو

کامنت:

دلیل این داستان وجود یک دستگاه airwave در نزدیکی این ماشین ها بوده است. دستگاه فوق توانایی فرستادن داده ها را بر روی موج اف ام دارد. به عنوان مثال برای شنیدن فایل های موسیقی داخل mp3 player و یا حافظه ی flash در اتومبیلبرد این دستگاه تا 15 متر میباشد. و فرکانسهایی نزدیک به همین موج های معمول رادیویی دارد.



درخبرها خواندیم که ترانه‌ای غیرمجاز از ایست‌گاه رادیو پیام پخش شده‌است...خب...قصد پاپوش درست کردن برای رادیوییان جوان ندارم...ولی واقعاً اگر دقت کرده باشید اتفاقات بعضاً عجیب غریبی دررادیو به اسم بازی با لغات و طنز کلامی رخ می‌دهد...کمابیش ازنویسنده‌گان طناز آن‌ها وب‌لاگ‌نویس هم هستند...یک نگاه به دور و برتان بیندازید...ته و توه همه در می‌آید...بگذریم...

براساس اختلالات آنتن جماران باز هم طرح به ذهن‌ام خطورکرد...

بنده چند شباهی هست که به اتفاق دوستان درساعات استراحت و the time of alvaati به دور می‌افتیم وبنده نقش دی‌جی را بازی می‌کنم...کاست رابط ام‌پی‌تری به ضبط را راه می‌اندازم و هربار موزیک‌های درخواستی خودم را از یقه‌ام و گاه از آستین روزگار بیرون می‌کشم و پخش می‌کنم...دوستان همیشه ترانه‌ی درخواستی دارند و بیش‌تر اوقات آن آهنگ «تو به‌ترین فلان دنیا را داری» از الکس و یاس را می‌خواهند...در همین اثنا برنامه جدید تغییر کرد و بلافاصله به سمت آنتن جماران خواهیم شتافت...
فکر می‌کنید چه آهنگی می‌گذاریم تا رادیو پیام آن‌را به تمام ایران ، بلکمم جهان مخابره کند؟

بله درست حدس زدید:

You've got a sweetest ass in a world...

این ترانه بلافاصله سیاسی خواهد شد و هرکس تفسیری بینامتن‌ای و میان‌متن‌ای از آن ارائه خواهد دارد...

زنده باد رادیو پیام و زنده‌باد هرمنوتیسم.

...

آقای کوینر از پسربچه‌ای که زار زار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.
پسر بچه گفت: «من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید.» و به پسری که آن دورتر دیده می‌شد اشاره کرد. آقای کوینر پرسید: «مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟» پسربچه با هق‌هق شدیدتری گفت: «چرا.» آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: «کسی صدایت را نشنید؟» پسربچه هق‌هق‌کنان گفت: «نه.» آقای کوینر پرسید: «نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی؟» پسربچه با امیدواری تازه‌ای نگاهی به او کرد و گفت: «نه.» آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: «پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد.» و آخرین سکه را از دست پسربچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.

برشت / قصه‌های آقای کوینر / علی عبداللی
.
.
.
دکتر آرزومندیان مهندس فن‌سالار فن‌آوری فکر می‌گوید
.
.
.
خدمت آقای احمد غلامی عرض ارادت دارم.
.
.
.

Monday, October 27, 2008

آن‌چه بر ما رفت...

Sarah Palin Look-A-Likes Bare All





Sarah Palin Look-Alike Stripper Contest


مهرورزی

پنج‌شنبه 23 اکتبر یک فلسطینی دو اسرائیلی در شرق اسرائیل ، یک پیرمرد 86 ساله به نام آوراهام اوزری به ضرب چاقو از پای درآورد و یک پلیس را نیز مجروح کرد. پلیس نیز توانست شخص ضارب را که مشکوک به یک حرکت تروریستی بوده ‌است به شدت زخمی کند. در تصویر وابسته‌گان آوراهام را در مراسم خاک‌سپاری او می‌بینید.

All that Fetish

دوستان می‌فرمایند که چه‌را لینک‌هایی را می‌دهی دست‌کم چند سطرش را ترجمه نمی‌کنی...باور بفرمایید من به ترجمه خیلی حساسیت دارم و دوست ندارم بزن در رویی برای‌تان چند سطر بیاورم...و در ضمن معمولاً یکی دو منبع خبری را می‌آورم که یک‌چیزی این دارد و یک‌چیزی آن‌دیگری...و یا هم اگر ترجمه‌ای سرپایی کرده باشم از چند خرده منبع که اصلاً هم از سایت‌ها نبوده‌است و مربوط به وب‌لاگ‌ای خصوصی بوده‌است...مثلاً خبر مربوط به میلان کونده‌را...خیلی کلافه‌کننده است و بیش‌تر حالت تدوین‌ای به آن می‌دهم...وگرنه مطلب و گزارش مربوط به زنده‌گی و فعالیت «هو جا» که خیلی خیلی مهم است و در نوع خود خواندنی را نمی‌توانی دو سه دقیقه‌ای ترجمه کنی و بگذاری روی وب‌لاگ...یک لینک کامل از نویسنده‌ای هلندی می‌دهم که شما بخوانید و از کم و کیف آن باخبر شوید...حال اگر یک علاقه‌مند و یک شیر پاک خورده پیدا شد و برای‌اش مهم و مفید بود آن‌را برمی‌دارد برای یک سایت پرخواننده ترجمه می‌کند...
اگرچه گزارش‌ها به‌نظر حالت خام لغات را دربر دارند و فارغ از هرگونه قید و پیچیده‌گی هستند...اما استواری قلم و فخامت بیان نویسنده‌ی گزارش برای هر موضوع فرق می‌کند...مثلاً اگر به قلم گزارش‌گران اسوسیه‌ی‌تد پرس دقت بفرمایید متوجه منظور بنده می‌شوید...پیچیده‌گی از لحاظ دستوری و لغوی ندارد...اما لحن نگارشی از اهمیت بالایی برخوردار است...با این‌حال بر فرض روبه‌رو بودن با گزارش‌های به ظاهر خام...باز برای ترجمه نمی‌توان، هم یک په‌ی‌ج جلوی‌ات باز باشد و هم یک صفحه وورد کنارش و یک ‌نگاه‌ات به په‌ی‌ج مربوطه باشد و ‌نگاه دیگرت به وورد برای برگرداندن...در حال حاضر پرینتر هم ندارم و امکان دست‌رسی شرکتی به پرینتر برای کارهای شخصی هم ندارم...پس خواهش‌مندم به همین درک نسبی لغت خود اکتفا کنید و به لینک‌های ساده‌ی بنده بسنده فرمایید...
.
.
.

The AOL Search Data: Self Identified Fetishers

فهرست به‌نظرم ناقص‌ای‌ست...فقط من خودم صد نوع فتیش می‌توانم مثال بیاورم...فتیش‌های ناب و به قول دوست‌مان originality...

Sunday, October 26, 2008

برزخ دیجیتالی


یک بازی فلش دارم که گاهی خسته‌ام و حوصله‌م تنگ است می‌روم و پلاستیک‌ها را می‌ترکانم...حالا تصورش را بفرمایید...دیجیتالی و با چند کلیک تمثال مبارک امام خمینی را از غبار می‌زدائید.


به همین مناسبت چند طرح نیز به ذهن‌ام رسید که بد ندیدم با علاقه‌مندان سال‌گرد انقلاب درمیان بگذارم تا با اجرای آن‌ها به هرچه باشکوه‌تر شدن جشن انقلاب کمک کنیم:

1- طراحی سنگ‌سار نرم‌افزاری محاربان و معاندان انقلاب در ستون‌هایی سنگی به‌نام ستون شیطان...که حاضران در نمایش‌گاه دیجیتالی سنگ‌سار در محیطی کاملاً شبیه‌سازی‌شده (simulate) به پرتاب‌ قلوه‌سنگ‌های شبیه قلوه‌سنگ‌های انتفاضه و به سوی ستون‌ها می‌پردازند...این نرم‌افزار ضمن تقویت قوه‌ی ذهن و ادراک، کمک به تقویت مچ دست هم می‌کند.


2- ساخت مفاتیح‌الجنان صوتی برای نابینایان. این کتاب به‌صورت انگشتی (index) بوده و کاربر آن به محض باز کردن صفحه‌ی مورد نظر می‌تواند به چارده صورت دعای مورد نظر را بشنود.


3 – پروژه عظیم ساخت سریال 120 قسمتی «چینود پل» با نظارت کیفی و نویسنده‌گی و تهیه‌کننده‌گی علیرضا افخمی و کارگردانی سیروس مقدم. داستان یک خانواده که هرکس می‌خواهد از روی پل بگذرد...پدرخانواده که مهندس پل‌سازی درزمان جنگ بوده‌است سعی دارد این خانواده را از روی پل صراط بگذراند...یک درام نفس‌گیر و سراپا هیجان...

آن‌چه گذشت...

لاس‌وگاس، نوادا ، 23 اکتبر 2008
مبارزان در حال استراحت بین دو راوند نفس‌گیر


پشت صحنه رقابتی سنگین، استریپر‌ها در حال گرم کردن خود برای شبیه‌تر شدن به سارا پالین

Super Tuesday

جواب جوادی

موقع بازی آخر یک‌هشتم نهایی ، ایران و ایتالیا ، درست دم در نگه‌بانی سازمان ملی جوانان ایستاده بودم و از پس حصار نرده‌های پنجره بازی را می‌دیدم...بچه‌‌ها مرا به حال خود گذاشتند و رفتند...گه‌گاه سرک می‌کشیدند و نتیجه ر ا می‌پرسیدند...
صدای ضربان قلبم توی دماغ و دهن‌ام پیچیده بود...همان جمله‌ی همیشه‌گی و نحس ورد زبان‌ام بود: یعنی ممکن است؟

نه‌خیر چیزی کم‌تر از شصت ثانیه هم این ناممکن را برآورده نمی‌کند...اما همان‌جا وقتی گل پنجم را زدند و حسین‌آقا لنگان لنگان و رگ پا پیچیده نیم‌خیز شد تا هیجان را مانند همیشه بریزد روی ماهیچه‌‌ها...همان‌وقت صدای جواد خیابانی مانند رگ مچ پای حسین‌آقا پیچید به هم...تصویر بازی رفت و او را نشان داد که مکث کرده و متوجه روی air بودن‌اش هست...از همان بغض‌های قهرمانی...از همان مکث‌های «آی خدا دوس‌ات دارم»...تصویر به بازی برگشت...این‌بار فقط صدای بازی بود و گزارش‌گر ساکت بود...دوباره تصویر گزارش‌گر آمد...نیم‌چرخی به کله‌اش داد که احساس شرمنده‌گی را نشان دهد...دوباره به بازی برگشتیم...این‌بار امان به صوت گزارش‌گر بازگشته بود...با عرض پوزش به ادامه بازی توجه داد...

به نظر شما این حرکت تله‌ویزیون چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

این‌جا را یادتان هست؟...چند سطرش را برای شما باز می‌کنم.

مشکل اينجاست که در مورد آقاي جواد خياباني به نظر مي رسد هيچ چيز از هيجان اش، نظرهايش، حرف هايش از خودش نيست. يعني آگاهي و اشتياق دو عنصر اصلي لازم براي درست و موثر انجام دادن هر کاري در مورد آقاي خياباني وجود ندارد. اين وقتي معلوم مي شود که دارد فوتبال خارجي گزارش مي کند. کم پيش مي آيد که واقعاً از شوت و پاس و گل خوب هيجان زده شود. انگار تصميم مي گيرد که چقدر صدايش را بالا يا پايين ببرد.


به نظر شما تصاویر فوق و کارگردانی معرکه‌ی تله‌ویزیون!!! جوابی به‌تر و دندان‌شکن‌تر برای آقای منتقد نبود؟...

Saturday, October 25, 2008

خاری در چشم

در نگاه نخست نمی‌توان هو جا را یک مبارز سرسخت حقوق بشر ارزیابی کرد. این مرد ۳۵ ساله، با اندامی کوچک و نحیف، وقتی صحبت می‌کند، مضمون سخنانش از چنان ساختاری برخوردار است که گویی یک استاد فلسفه سخن می‌‌گوید. ابایی ندارد از این‌که در گفت‌وگو با رسانه‌های خارجی وضعیت حقوق بشر در چین را بشدت مورد انتقاد قرار دهد. وی از مدافعان بیماران مبتلا به ایدز، محیط زیست و فعالان حقوق بشر است. هو جا خاری است در چشم دولتمران چین.

gwyneth paltrow


ای خداوندگار زیبایی! تو خود شاهد باش این دشمنان زیبایی تاب آن خنده‌های نابودگر را ندارند...خداوندا خود شاهد باش.

بر فیلتر کننده‌گان نام مبارک و سیمای بهشتی گوینت پالترو هزاران هزار بار نفرین.


عکس پالترو درکنار والنتینو گاراوانی طراح مشهور / شستمین دوره جشن‌واره فیلم کن فرانسه / 19 مه 2008

Hey






look-alike stripper

اصولاً آدم زیاد جدی‌ای نیستم...اما واقعاً انتخابات آمریکا نشان داد که اگر ذره‌ای اعتماد هم به دموکرات‌ها داشتم دیگر تمام شد...نگویید دائی جان ناپولئون‌ای هستم...ملت خودجوش این‌قدر خوش‌مزه ندیده بودم...

تصویر بالا رقابت‌ای سالم را نشان می‌دهد از شبیه‌ترین استریپر به سارا پالین که در نهایت خانم کیمبرلی جونز برنده آن شدند...خدا را شکر...ایشان برنده ده هزار دلار و یک سفر مجانی به واشنگتن دی‌سی برای حضور مستقیم در انتخابات شدند...
بعد از آن شوی مزهک تینا فه‌ی این دیگر آخرش بود...
صلوات برفست.

Friday, October 24, 2008

به‌طور اتفاقی پخش زنده‌ی جایزه شاه‌زاده آستوریاس اسپانیا را از ابیدو می‌دیدم. ملکه آن بالا باوقار لب‌خند می‌زد و تکریم می‌کرد...مارگارت ات‌وود دولا کرده آمد...ایشان نیز حتی یک‌پای‌شان را ملوکانه زیر پای دیگر تا ‌کردند و خود خود سیندرلا ‌شدند. دیلماج‌خانوم‌ای هم بود که از مجری خانوم مراسم عقب می‌ماند...خانم «اينگريد بتان كور» هم‌او که چندی پیش به‌همت نیروهای نظامی و در یک حمله‌ی شبیخونانه از چنگال گروگان‌گیران فارک (نیروهای مسلح انقلابی کلمبیا) پس از شش سال آزاد شد ، تمام دق دلی این چند سال و لباس‌های نظامی مردانه را با آن لباس ناز زنانه‌اش خالی کرد...واقعاً هم که چه‌قدر ناز شده بود...وقتی در آن جامه‌ باوقار آمد جلو و جایزه «دوستی» را گرفت...چه عرقی روی پیشانی‌اش نشسته بود...در پایان آقای تز-وتان تودوروف به جای‌گاهرفت تا به ایراد سخنانی چند بپردازد...که یورو نیوز گرامی در این‌جا کلاً بی‌خیال شد و برنامه‌ی ما به پایان رسید.

شب همه‌گی خوش.
.
.
.
از به‌ترین‌های هیپ‌هاپ 2008 هم که خبر دارید؟
.
.
.
آلبوم جدید معرکه و زیبای تاتو را گوش بگیرید...


happy smiles / Tatu

ماهی گل‌آلود

فیلمی از اندی گارسیا دیدم در شبکه GEM فارسی‌زبان ، با آن زیرنویس‌های بدش ، به‌نام شهر the lost city که موضوعی تکراری با پرداخت‌‌ای تکراری‌تر و تأکید بیش از اندازه بر رقص که یعنی جوهره‌ی زنده‌گی داشت و بر آن بود تا پنبه‌ی هرگونه انقلاب و انقلابی را با شمایل‌و یا گل سرسبدشان انقلاب کوبا بزند...تصویر بسیار سیاه از فیدل کاسترو و بدتر از او نگاه عجیب و تک‌بعدی به چه‌گوارا آن‌گونه که او حتی رحم به زخمیان جنگ هم ندارد و به دست خود یک زخمی جا مانده از گروهان را تیرخلاص می‌زند...و یا نگاه تک‌بعدی و منفی او به هنر رقص...
هرچه صبر کردم بل‌که جوانان «عشق ِ‌ال‌چه» با آن کلاه‌های بره‌شان ، دست‌کم کفن بپوشند و بروند جلوی فیضیه‌شان سینما عصرجدید یا آن شعبه‌ی دیگرش سینما آزادی و «وا چه‌گوارا» سر بدهند...دیدم بخاری از این‌ها بلند نمی‌شود...درست است که فیلم برای سال 2005 است...اما هر وقت ماهی را از آب گل‌آلود بگیری باز تازه است.

tanks return budapest


حکومت تانک‌ها...حکومت ژنرال‌های تهی‌‌مغز

23 اکتبر 1956.

خاطرات همه‌مان از حکومت‌های فاسد و جبار متفاوت است... گریزی هم از این‌همه انباشت جنایت نی‌ست...روزی می‌رسد که بساط جور برچیده می‌شود...این‌ را تاریخ به‌همه ثابت کرده‌ است...با تمام بدبینی‌های‌ام به این شق ایمان دارم...نمونه‌اش تاریخ نکبت‌بار مجارستان...وقتی از او می‌پرسم: هنوز کمونیست دارید؟...با عصبیت (نه عصبانیت) می‌گوید: بساط‌شان تا تاریخ 1989 به‌کل برچیده شد...

ببین چه نوشته:




A large Soviet force invaded Budapest and other regions of the country. An estimated 2,500 Hungarians died, and 200,000 more fled as refugees. Mass arrests and denunciations continued for monthes.

باد ما را خواهد برد

@
اگر یک منبری را تعقیب کنید و دنبال‌اش به منابر دیگر بروید فکر می‌کنید چه‌چیز ناب‌ای دست‌گیرتان می‌شود ؟...

اگر مانند من توفیق اجباری داشته باشید و جاهای مختلف‌ای پای منبر یکی از وعاظ بوده باشید...جملات زیر برای‌تان حتماً آشنا خواهد بود...خب تقصیر از پرسش‌ها هم هست...


يك روز صبح از خواب بيدار شدم و متوجه شدم ديگر نمي‌بينم. احساس كردم بينايي خود را از دست داده‌ام. در چنين وضعيتي از خودم پرسيدم «حالا از اين به بعد فيلم‌هايم را چگونه بسازم؟» در چنين حال و هوايي بود كه از خواب پريدم و ديدم چه كابوس تلخي ديده‌ام! از آن به بعد حساسيتم نسبت به نابيناها بيش‌تر شد و سعي كردم براي اين‌ موضوع كه چگونه مي‌توان بدون چشم به تصويرگري در سينما ادامه داد پاسخي بيابم. شايد بتوان گفت اين فيلم پيدا كردن پاسخ براي چنين پرسشي است.


@
دم‌دستی‌ترین و به‌ترین پاسخ برای اثری که خلق کرده‌اید یک جمله بیش‌تر نباشد:

خواستم به چالش بکشم.


@
از من می‌پرسد دلیل انتخاب نام «محاکات» برای فیلم چه‌بوده‌است؟...همان طعنه به مرتضی آوینی که واژه‌ی دل‌پذیر و مورد پسند او در مقابل «دراما» بود...همان‌که هم‌ریشه با حکایت است...همان‌که قرار است از جدایی‌ها و نبودها و هامارتیا شکایت کند...در نبود همان غزاله...


@
از دوستی ، حالا ساکن لوس‌آنجلس ، کیفیت کنسرت‌های نام‌جو را پرسیدم...دل‌خور بود...از این‌که انگار تعقیب‌اش کرده بودند...این‌که به شور و دم مخاطبان که فلسفه‌ی هر کنسرتی‌ست هیچ مجالی نداد...به‌این‌که حتی آوازی در مذمت لوس‌آنجلسی‌ها خوانده بود...حق هم اگر بود جای‌اش آن‌جا نبود...

به خودم گفتم: وحشت را ببین که چه‌طور ما را از سر به نوک پا احاطه کرده است؟...میترا حجار هم بودن‌اش را انکار می‌کند و بلافاصله برمی‌گردد ایران...نام‌جو از این‌که شوری علیه نظام کشورش برپا شود و یکی داد بزند بخواند «هستی زا ما آلت خورده» تند و تند می‌خواند...ایرانی‌های لس‌آنجلسی و به قول معروف آن‌ور آبی را تحقیر می‌کند...همه برای این‌که فقط جایی...فقط نقطه‌ای کوچک برای نفس کشیدن در این کائنات داشته باشی...این‌جاست که هر حماقت‌ای حتی «توجیح» می‌شود و به تو آوانس مذاب شدن می‌دهد...

Thursday, October 23, 2008

rashid

متأسفانه گوگل‌په‌ی‌ج‌ام حجم‌های بالا را برای آپ‌لود قبول نمی‌کند...این شده که برای‌تان توی رپید‌شه‌ی‌ر می‌فرستم...به بزرگی خودتان ببخشید...

Rashid را دوست دارم...

مگر چیزهایی که خود دوست ندارم توصیه هم کرده‌ام؟...یادتان هست تا به‌حال چه خواننده‌های وطنی را به‌تان معرفی کردم که بعدها گل سر سبد شدند؟...بی‌خیال...تواضع اجازه بیش‌تر عرض اندام نمی‌دهد...من هم که متعلق به خودم نیستم و برای جامعه‌ام هستم...پس این شما و این آهنگ هیپ‌هاپ رشید عزیز...نشنوید از دست‌تان رفته‌است...


Rashid

adver-nejaad

در پی اقدام جسورانه‌ی جواد (شَمَق‌دری) نسبت به دعوت مجید (مَجِیدی) برای تهیه فیلم جسورانه‌ی سفرهای محمود (اَحمدی‌نِژاد) رییس‌جمهور محترم و مردمی ، از یاسمینا (رِضا) نیز دعوت به عمل آمد تا لحظه‌به‌لحظه از سفر و حَضَر آن عالی‌جناب کتاب‌ای در قطع رحلی فرآهم آورد...قرار است این یادداشت به‌همراه فیلم تبلیغاتی آقای مجیدی در داخل یک سفینه‌ی پیش‌رفته همراه هم به فضا فرستاده شود تا مریخیان نیز (همان‌ها که چندی پیش به حول و قوه‌ی «ماه‌واره امید» مسلمان شده‌اند و فقط به دلیل کم‌بود دکتر تعداد کثیری‌شان ختنه نشده‌اند) از کشف آن کمال لذت را ببرند. گفتنی‌ست بر اساس اخبار واصله به‌نظر می‌رسد طرح چنین حرکت جسورانه‌ای از سوی ئی.تی و از دفتر اسپیل‌برگ ابلاغ شده است.

وقت خوب مستی / حسرت‌های شراب‌آلود 2







Wednesday, October 22, 2008

و باز هم ادامه خواهد داشت

به نظر من وظیفه واقعی یک روزنامه‌نگار یادآوری تاریخ است و گذشتن از سوابق آن...رفت و بازگشت با زمان...درهم ریختن آن...احضار آن...دفع شر آن...به نظرم یک چنین گزارش‌هایی بسیار به‌ترند از خبرهایی که فقط به دنبال جریحه‌دار کردن احساسات و سوار شدن بر خر مراد احساسات عوام است...بس است...دیگر بس است هرچه با احساسات موج‌سواری...


آقای خاتمی ، یک موضوع کوچک دیگر هم هست. من در شهریور ۱۳۸۳ دو روز بازداشت شدم و در ۱۷ دی ۱۳۸۳ درست نه ماه قبل از کنار رفتن شما با شکایت وزارت اطلاعات دولت تان به ۱۴ سال زندان محکوم شدم. جرم من چه بود؟یادم هست وقتی در مهر سال ۱۳۸۲ به گیلان آمدید ، برایتان نوشتم “آقای خاتمی ، گیلان یا همان که خودتان جهنم سبز خطابش دادید ، را دیدید. الوعده وفا” ، می دانید به خاطر همین یک جمله احضار و بازجویی شدم؟حالا که می بینم شما از اطلاع رسانی گله می کنید ، دلم می سوزد. دلم برای خودم ، خودت و خودمان می سوزد!
.
.
.
و باز هم ادامه خواهد داشت.

انتظار


یازده سال از تبعید گذشته است...زمان زمان بازگشت است...اولیانوف همه‌ی چمدان‌ها را بررسی می‌کند چیزی جا نمانده باشد...قطار سوت می‌زند و دیگ‌های بخار هری می‌کنند. دل همه هری می‌کند...اولیانوف 47 سال دارد...نادیا کنار دست او به چشمان خسته‌اش خیره است...سنگ‌ریزه‌ها رنگی را به یاد می‌آورد...سنگ‌ریزه‌هایی که در معادله‌ی ارزش افزوده قرار می‌دهی تا درآمد آن ساحل‌نشینان را دربیاوری...مارکس را به یاد می‌آورد که سرش بر روی میز کارش خسته و درمانده از فقری که بیخ گلوی‌اش همیشه ایستاده بود، یک‌بر افتاده است و پس از لحظاتی برای هیمشه راحت می‌شود...نامه‌ی ژنی را به ‌خاطر می‌آورد: شب‌پره نور خورشید را گم کند باز به نور لامپا می‌گردد...اولیانوف به‌‌خواب هم نمی‌دید سال‌ها بعد محله‌ی کارل محله‌ی فاحشه‌ها و پااندازها ‌شود...حال نوبت آن رسیده‌است تا به اتوپیای سوسیالیسم بیندیشیم...قطار...مقصد بعدی سوئد... هنوز هیچ نشده دکتر هولفاند به کوپه‌ی او آمده است...برنامه چی‌ست؟...دودس‌کادن دودس‌کادن...دودس‌کادن...دودس‌کادن...در لحظه‌ی پر تنش بالا و پایین شدن قطار و نزدیک‌شدن به سرحدات مام میهن...از اولیانوف پرسیدند: چه حسی داری؟...گفت: حس خاصی ندارم...فقط باید دیکتاتوری پرولتاریا به‌پا شود و زمام امور از دستان نیکلای دوم خائن گرفته شود...پیش‌گویی چخوف درست از آب در آمده بود...اما خوش‌بینی ماکسیم گورکی او را حتی وادار به سکوت کرد...تنها کار خیری که می‌توانست انجام دهد...درست همانند سکوت معنادار دکتر آریان‌پور...درست همانند سکوت معنادار برشت به‌هنگام شورش دانش‌جویی آلمان شرقی...
.
.
.
سال‌ها بعد وقتی آیزنشتاین از الگوهای زنده‌ی زنده‌گی‌اش ایوان مخوف را ساخت...رفیق استالین از دست‌اش دل‌خور شد و توصیه‌‌هایی فرمود...سرگه‌ئی خسته و دل‌زده از او پرسید: ره‌نمودهای دیگر؟
.
.
.
DJ Yahel / Intezar


آهنگ «انتظار» یاهیل را دوست دارم...تو هم دوست خواهی داشت...گوش بگیر...

Tuesday, October 21, 2008

Tavarish Lenin

از من خواسته‌اند راجع به لنین چیزکی بنویسم...علی‌الحساب بنویسم که پشت گوش نینداخته‌ام...و به قول ادبا تو فکرش هستم...و برای‌ این‌که دست خالی هیچ‌کس از این خانه نرود و یک چندی دیگر در آن خانه‌ی دیگر با یادداشت لنین برگردم...به ذکر خاطره‌ای از لنین بسنده می‌کنم.

یک‌بار روز حشر می‌شود و چرتکه‌ها انداخته می‌شود و بالاخره نوبت رفیق لنین می‌شود و می‌رود جهنم...خلاصه بعد چندی شورشی راه می‌اندازد و خبر به گوش خدا می‌رسد که چه نشسته‌ای لنین همه را کمونیست کرده...خدا هم دستور می‌دهد که بنیدازندش به بهشت...جایی‌که اوج سعادت بشری‌ست...اما باز چندی بعد سر و صدای شورش‌های کارگری بلند می‌شود و می‌بینند باز سُک و انگولک رفیق لنین است...چه درد سر بدهم‌تان که بالاخره خدا خسته و مانده دستور می‌دهد که او را مستقیم به شرف حضورش ببرند...پشت درهای بسته بسته‌های پیش‌نهادی را جلوی رفیق لنین می‌گذارند و مذاکره شروع می‌شود...ساعاتی بعد، درها باز می‌شود و لنین را می‌بینند که با مشت‌های گره کرده بیرون می‌آید و به سمت بهشت و جهنم روان می‌شود...خدا از پشت سر مشت‌اش را گره می‌کند و می‌گوید: رفیق لنین ، خدا با ماست...

tavarish: تاواریش به معنای «رفیق»...یا همان «اخوی» نسخه حزب‌الله‌ای آن.

Global Research Institute (GRI) suggested that

در اخبار جدید می‌خوانیم که بر اساس تحقیقات به عمل آمده تمامی مراجع عظام، اعم از تقلید نسخه خانه‌گی و نسخه پروفشنال هم‌چنین تقلید به‌شرط تملیک جمله‌گی از فمینیست‌‌های بنام حال حاضر دنیا هستند. چه‌راکه ایشان از نوکران واقعی حضرت زهرا سلام‌الله علیها می‌باشند. هم‌چنین مَروی‌ست با توجه به کشف تمدن جزغاله‌ی «فومن» محققان به‌تازه‌گی کشف کردند اصطلاح فمینیسم منتسب به خلق‌وخوی مردمان این منطقه بوده‌است. الله اعلم.

Sunday, October 19, 2008

کالت هم پالپ‌های قدیم

بابا به چه زبانی بگویم؟...زبان فعلی‌م که مو در آورد به جدم اشتر اشتران ، سای‌فای یا همان علمی-‌تخیلی خودمان…که معادل بس بی‌خودی‌ست...بسی بسیار بس ارزش‌مند است...چه‌را ملت انقدر از این ژانر مهم فراری‌اند؟...حوصله‌ی برگمان را که نداری؟...چند خط خاطره بونوئل خوانده‌ای عاشق سینه‌چاک‌اش شده‌ای...ای خدا بگویم این امینی را چه کند که چه نانی توی بغل ما انداخت...برو مارکو فرری ببین...پرخوری‌اش را ببین...بابا فلیپ کی دیک به جدم حالا حالا جای کار دارد...برو جان کاساوتیس ببین…برو آقا جان…برو ای واااااااااااااااااااای...یک نفر آدم حسابی وب‌لاگ‌ستان که یک کم از کس‌شرهای‌ش بکاهد و یک‌بار بیاید این‌چیزهایی که من می‌گویم مد کند...تو که سینه چاک می‌دهی برای نسخه‌های دسته‌هزارم‌ای تخیل...و فلسفه می‌بافی برایشان و قربان‌اش بروم بگویند بالای چشم‌ات ابروی قمچیلی‌ست فوری اصطلاحات ورمالیده‌ای چون cult و pulp را هم به خیک‌مان می‌بندی...یک‌بار محض رضای مرضیه بیا و این‌ دری‌وری‌های ما را هم کالت جماعت کن...به‌جای شر و ورهای دیوید لینچ یک‌بار محض رضای مرضیه بنشین فیلم‌های «ویلگوت سیومان» سوئدی را ببین...

کالت هم پالپ‌های قدیم.

Stay In my dreams

Kasa / Stay In my dreams


You told me a thousand times
How much you love me
And that you care

I don't know
If I can believe in you
When you tell me
It's gonna last forever

If you wanna stay with me tonight
If you wanna be my guiding light
Say it's gonna be alright
Just say you wanna stay

If you wanna stay with me tonight
Never give it up and hold on tight
Say it's gonna be alright
Just say you wanna stay tonight

I don't know
If I can believe in you
When you tell me
It's gonna last forever

If you wanna stay with me tonight
If you wanna be my guiding light
Say its gonna be alright
Just say you wanna stay

If you wanna stay with me tonight
Never give it up and hold on tight
Say it's gonna be alright
Just say you wanna stay tonight

می‌ریم که داشته باشیم

نمی‌دانم فیلم تشریفات مهدی فخیم‌زاده را دیده‌اید که بر اساس فیلم تحسین برانگیز ژنرال دلارووره روسیللینی با بازی درخشان دسی‌کا ساخته شد و داستان یک خلاف‌کار است که اشتباهی به زندان سیاسی می‌افتد و راست راستکی او در قالب قهرمان مرده فرو می‌رود و آن شبان سلطان ِقلابی جدی جدی پوز عاملان حکومت جور را می‌زند و همان می‌شود که قرار نبود بشود...حالا قرار است با این بابا بروجردی خلاء مرجع تقلید معاند با رژیم و مخالف با دست‌گاه را پر کنند...خدای را چه دیدی؟ داستان معصوم اول چه‌را نباید تکرار شود؟
.
.
.

Viva Gossip

در سال 1789 ، چهل میلیون رای از صندوق‌ها شمرده شد تا جورج واشینگتن نخستین رییس‌جمهوری آمریکا شود.


شاگردان عزیز debate سارا پالین و جو بایدن را سرکلاس تحلیل می‌کنند و بنده می‌خندم... حالا شما هی بگویید دموکرات‌ها فلان و جمهوری‌خواهان بهمان...من می‌گویم جمهوری‌خواهان از آغاز تاکنون خیلی اساسی‌تر از دموکرات‌های وراج و حرف مفت‌زن بوده‌اند...ثابت کرده‌اند که انسان‌های پراگماتیک به معنای واقعی‌اند...فیگور دل‌سوزی نمی‌گیرند و واقعیت‌اش را بخواهید انقدر جرات دارند که خطاهای خود را نشان همه بدهند و ما از آن‌ها داستان بتراشیم و از آن‌ها هیولا بسازیم...انقدر این دموکرات‌ها ذلیل و مفلوک‌اند که لحظه به لحظه دنبال حاشیه‌ها هستند تا برای خود حاشیه امنیتی بسازند...آن فیلم پورنوی فلینت و آن 30 rock و آن شباهت‌های بی‌مغزانه‌ی gossip و آن نمودار لحظه به لحظه woman و man پایین مناظره و نوسان با یک چشمک یا یک زبان در آوردن مک‌کین را باید گذاشت در کوزه آب‌اش را خورد...به‌گمانم اگر اوباما هم سرنوشت الگور را پیدا کند برود بانی 8 لایو دیگری بشود و به‌دنبال گازهای گل‌خانه‌ای آواره شود و ساک‌سوفون بیل کلینتون را قرض بگیرد و برود با وودی آلن کنسرت بلو جاز و در همایش 8 live شرکت کند...اما بعید است...این‌بار آقای اوباما از تخمه ترکه‌ی براد پیت از آب درآمده‌است!!!!!!!!!!!!

تصویرخوانی 1

آپارتمانی در ژاپن با بالاخانه‌(بالکن)‌های به هیئت فنجان چای



سیتی سنتر سوئیس ، تماماً فرش قرمز پوش






اتوبان شیخ زاید ، ابوظبی


بزرگ‌ترین پل جهان، چین

مسجدی در برونه‌ئی

سعادت / حسرت‌های شراب‌آلود 1

ناپا کاونتی در شمال خلیج سان فرانسیس‌کو و شرق دره سوناما قرار دارد...ناپا با چار نام گره خورده است: خرس گریزلی ، خانه ، میهن و ماهی.

سال 1978 چارلز او ریر تصمیم گرفت تمام هم و غم خود را روی دره‌ی ناپا و تولیدات شراب انگور آن‌جا که سخت مشهور بود بگذارد و در این حین هفت کتاب با موضوع تولید شراب تهیه کرد. یکی از این تصاویر را سعادت نامید و الحق نیز این دشت مشهور سر سبز بهشت‌ای به تمام معنا و نشانه‌ی سعادت و خوش‌بختی بود. تصویری که بعدها مایکروسافت آن‌را در بخشی از یک رقابت تبلیغاتی با نام «بله تو می‌توانی» به هزینه‌‌ی دویست میلیون قرار داد و به‌عنوان تصویر پیش‌زمینه‌ی ویندوز خود که پنجره‌ای به دنیای برتر بود قرار داد.

این منطقه دیگر به انگورهای شراب‌خیزش مشهور نی‌ست و دیگر آن سابقه درخشان را ندارد. اما عکاسی آن‌را برای همیشه جاودان کرد.

+ اینجا و اینجا

ارجوزه‌ی ادبی

آن عزادار را دیده‌ای که بس گریسته دیگر نای گریه ندارد و یک گوشه نشسته‌است و گاه سکسکه‌های گریه نَفَسَکی می‌گیرد از او و به جایی خیره است که نمی‌بیند؟...اگر توانستی این نگاه را در داستانی درآوری آن‌وقت می‌گویم نویسنده‌ای...اصلاً تو با توصیف بنویس...که بدترین کار است در داستان...من هم بدون توصیف فقط با شرح...که بسیار سخت ‌است...شرح حالت...فقط کلمه باشد...کلمات‌ای که از دهان این فضا ساطع می‌شود...فقط همین و همین...از حالا بگویم شادترین آدم روی زمین را در این وضعیت شرح می‌دهم...باورت نمی‌شود؟...تو بنویس من هم می‌نویسم...بعد من همین آدم را با دیالوگ زنده می‌کنم...بی‌که اشاره‌ای به خصلت‌های ذات‌ای و عرض‌ای او بشود...بی‌آن‌که چیزکی از او معرفی بدهم...بعد تو داستان را فقط با زبان نویس...من با لحن...تو با لحن بنویس من با زبان...اصلاً ببینیم با این موضوع چند تا طرح بلدی بزنی؟...طنزش را بلدی بنویسی؟...اشک‌انگیز و سانتی‌مانتال‌اش‌ چه‌طور؟...اجتماعی تلخ‌اش؟...سرگرم‌کننده‌اش؟...سیاسی‌اش؟...شعاری‌اش؟... شعوری‌اش...؟


چه‌قدر برای نوشتن‌اش فُرجه می‌خواهی؟...این موضوع من...بعد که نوشتیم...تو موضوع بده...تو فرصت تحویل بده...می‌بینی؟...لاف نی‌ست...شجاعت مرا نشان می‌دهد...اعتماد به‌‌نفس کامل مرا نشان می‌دهد...غرور کاذب نی‌ست...به مبارزه می‌کشم...جذاب‌ترین سوژه‌ها برای تو...بدترین و ورمالیده‌ترین سوژه از آن من...

آن‌وقت می‌فهمی چاپ داستان و محفل ادبی و جایزه ادبی و مدیاتیک بودن و چند دوست ادیب و شهیر داشتن ، هیچ معیاری خوب برای نویسنده بودن تو نی‌ست...اگر هستی بزن قدش...

Thursday, October 16, 2008

سینما حقیقت

سینما حقیقت هیچ برای من نداشته باشد دیدن دوباره دوستان دور هم است...یکی از این دوستان نازنین مینا کشاورز است...چه‌قدر من این دختر را دوست دارم...خط و ربط فکری‌ش...قلم‌اش...نگاه‌اش به سینما...اخلاق‌اش...همه‌چیزش...همه‌چیز...بعد مدت‌‌ها کلی ور زدم و کلی خندیدیم و از دل‌مان در آورد آن حالات مزهک و آزاردهنده پگاه آهنگرانی را...از کارهای هم گفتیم...از برنامه‌های هم شنیدیم... تمام دوستان فیلم‌سازم خوش‌بختانه ام‌سال فیلمهای خوبی داشتند...از فیلم‌هایی که دیدم و لذت بردم هم باید به دو فیلم اشاره کنم: دره ما چه سرسبز بود فرشته جغتایی...یکی هم فیلم «چهره‌ی غم‌گین من» که آن هم ساخته یک خانم بود...
توی مراسم یکی هم از روی پله‌های لابی سینما فلسطین هی برای‌ام دست تکان می‌داد...و من هی نگاه‌اش می‌کردم...اگر آشنا بوده‌است که شرمنده من اصلاً نشناخته‌ام‌اش...حتی به پشت سرم برگشتم ببینم به کی‌ست؟...متأسفانه ایشان فقط به من بود...رفت توی سالن فیلم لهستانی و جلسه خسرو سینایی...ندیدم‌اش...توی شلوغی همه هم‌دیگر را گم می‌کردیم و همه یک‌جا کشف می‌شدیم... دیدن این‌که هنوز آندره وایدا زنده‌است و سر حال خیلی حس خوبی داشت...
بولتن‌های جشن‌واره را بخوانید...یکی از نویسنده‌گان خوش‌فکر و زبل این بولتن مینا است...ترجمه‌ها و تألیفات مینا را لابد در فیلم‌نگار دنبال می‌کنید؟...

Wednesday, October 15, 2008

D-devil is DJ

.Hahaha
You've just entered the new dimension of sound
Get Ready, because tonight, The Devil is a DJ

The Devil is a DJ

Yeah

خواب نیمه‌شب

دوستی دارم که حکم آزادی‌اش درست چند ماه پیش از اعدام‌‌های تابستان 67 آمده است...سال‌‌ها زیرنظر مأموران بود...تا مدت‌‌ها دفتری را باید امضاء می‌زد...و تا همین لحظه هم زیر نظر است...هربار هم به رفت‌وآمدهای خودم با خودش تذکر می‌دهد...و حالا هم که با شماره‌های مشکوک 4 رقم‌ای دوباره به‌سراغ‌اش آمده‌اند...از مرگ جسته و حالا دل‌اش را به یک تکه جای روستای پدری خوش کرده تا برود و به‌دور باشد از هیاهو...دوستی دارم که هنوز وقتی از حق حرف می‌زند خشم توی صورت گرد و تپل‌اش پهن می‌شود و گاه با تلخی از افتخار دی‌روزش...از عکس‌ای که با موسی خیابانی دارد...از رنج شکنجه‌ها و تاب آوردن‌ها لند‌لند می‌کند..دوست من به همین خرده‌افتخارات خویش دل‌بسته است و هربار می‌خواهد مرا به جنبش وادارد از کوکتل‌مولتوف‌های دی‌روزی و سه‌راهی‌های پیرار-روزی می‌گوید...اما هم‌او همیشه وصیت می‌کند که نکند روزی چنان کنم که یک‌ساعت...فقط یک‌ساعت محبوس شوم...می‌گوید نمی‌توانی...طاقت‌اش را نداری...می‌گوید: اگر کتک‌خورت مانند من است برو جلو...اما رفتی و دیدی تنهایی...دیدی نتیجه‌ای که در ذهن‌ات ساخته‌ای نشد...آن‌وقت چه؟...شکستن‌ات دوچندان می‌شود...برو...

دوستی دیگر دارم که مدت‌هاست به خاطر تهدید‌ها و ناسزاها تله‌فون‌اش روی منشی‌ است...چندباری هم خیلی دوستانه به من گفته‌است که از دوستی با او باید هوشی‌وار باشم و حتی تماس‌های تله‌فونی‌مان امکان شنود دارد...من اما هیچ‌گاه دوستی را فدای وحشت‌های بی‌هوده نکرده‌ام...و آن‌قدر حی و حاضرم که همین الان‌اش منتظرم هر آن هر اتفاقی برای‌ام بیفتد...و مطمئن‌ام آن‌قدر پاک بوده‌ام و آن‌قدر بی‌بهانه بوده‌ام که جز خسته کردن خودشان چیزی عاید ندارند...و از گفتن دردهای‌ام هم ابا ندارم...

اما دوستی دیگر دارم که دی‌شب فهمیدم خانم‌اش را بازداشت کرده‌اند و توی خیابان‌ها گردانده‌اند و هم او و هم خودش را تهدید کرده‌اند و او هم چندی‌ست به انزوا رفته‌است...دوست نویسنده‌‌ام زنده‌گی‌اش دوباره تهدید می‌شود...دوباره خاطرات زندان‌اش زنده شده است...تمام نصیحت‌‌های دوستان و تمام خاطرات دردناک خودم در نظرم جان گرفت...

هزینه‌‌های‌مان چه‌قدر است و فایدت‌‌ها چه‌قدر؟...

تا به‌حال واژه‌ی بن‌بست کامل شنیده‌اید؟...به زنده‌گی آواره‌ی عموی‌ام که نمی‌دانم کجاست حالا؟ و در کدام کشوری غریب تلف شده حالا؟...به مرگ دوستان‌ام می‌اندیشم که حتی نمی‌‌گذراند مزاری داشته باشند حالا؟ و زاری شایسته‌ی نزدیکان آنان نی‌ست حتی حالا؟...به همه می‌اندیشم.


نمایش آنتیگونه‌‌ی سوفوکل که داستان منع خواهری از سوگ‌واری برای برادر است، درست در کوران اعدام‌‌های تابستان 67 بسیار پرمعنی بود...آیا زنده‌گی هیچ‌گاه به این اندازه معنی داشته‌است؟
.
.
.
آقای کروبی گرامی...ما که می‌دانیم با چه‌کسانی در حال رای‌زنی هستید...به خواب نیمه‌شب ما زیاد دل خوش نکن...

مویه واره

خیلی داغ و شمرده می‌گفت: قرار است بودجه‌ی خوبی بابت اشک‌واره بگیرم...گوش‌ام را تیز کردم...چی؟...جشن‌‌واره؟...اشاره به پوستر گوشه‌ی سالن کرد و چشم‌ام رد انگشتان‌اش را گرفت تا به پوستر برسد...اما وحشت‌ای ناگهان در تخم چشم‌ام نشست و سریع از روی نوشته‌ی درشت روی پوستر گذراندم...اشک‌واره؟...ای وای من...این جماعت به کجا می‌شتابند؟...چه از بدویت خویش می‌خواهند؟...اشک‌واره؟...دیگر سوگ‌ هم نمی‌خواهند و خود اشک را می‌خواهند...در تمدن سومری...آکدی...میان‌رودان و بین‌النهرین‌ای که سرزمین ملتهب میان آب و خشکی‌‌ست ، سرزمین سراب‌های پای‌دار است... اشک ریختن برکت زمین را بیش‌تر می‌کرد و ابرهای خفته را پریشان می‌کرد و دل آسمان به رحم می‌آمد و می‌بارید...تباکی از همان بدویت استوره‌گان می‌آید...همان‌که ام‌روزه روز در روضه‌‌ها وصیت می‌کنند عدس بخور تا اشک‌ات فزون شود...گریستن نیز در جشن‌ای باشکوه باید برقرار شود...
فکرش را بکن به جای لوح تقدیر و سکه‌های شانس در پایان اشک‌واره ، بسته‌های نفیس عدس به برنده‌گان اهدا شود...

آیین اشک در هزاره سوم بسیار عمیق است...

Tuesday, October 14, 2008

condemns

محافظ خلخالی در حال تیر خلاص زدن به یازده اعدامی کردستان...



تقدیم به ، خالد

.

.

.

یاد فیلم دردناک وسرگرم کننده محکوم افتادم.

Congestion and GearBox

ببین به چه روزی افتادیم؟..ما هم بالاخره شانس خودمان را امتحان کردیم...جای شما خالی...می‌گویند بد نبود...شانس را بردیم به امتحان...سنگ‌چین‌اش مشکلی نداشت...فقط پارک دوبل را باید بد اجرا می‌کرد تا سنت حسنه برقرار باشد که قسمت نبود...وقتی شانس خودم پیاده شد...خیره و منتظر بودند چیزی ببینند...ولی اصولاً شانس زیاد اهل ری‌اکشن نی‌ست...اصولاً شانس در کشور بی‌گانه زیاد جایی برای جولان ندارد...حال تو بگو نیم‌کلاچ بگیر و دنده یک برو تا ته پیچ ، خواه تو بگو دِف‌ها‌یش انقدرخوب‌اند که نیازی به هن و هون گیر باکس ندارد...

چه بگویم؟ پلوس هم دردی از شانس ما دوا نمی‌کند...

فرم را پر کردیم و به انضمام سوابق و 120 صفحه داکیومنت1‌ و توجیه اقتصادی و رزومه2 کامل ، عکس‌های 600 در 600 پیک‌سل3 را هم به استاندارد4 رساندیم:


The maximum image file size is 240 kilobytes
image resolution: 600 X 600 pixels
Image Color Depth: 24-bit color


انشاءالله اول دسامبر نتیجه‌ی دست‌فرمان شانس اعلام می‌شود. دعا بفرمایید.

ای بابا ما را چه به اپلی‌که‌ی‌شن5...این‌ها شایعه‌ی استکبار‌ست...داستان چیز دیگری‌ست...زیاد لیترال6 فکر نکنید...آثن‌تیک7 باشید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) document

2) resume

3) pixel

4) standard

5) application

6) literal

7) authentic

Monday, October 13, 2008

intelligence network

سال 1950: داستان یک چمدان ، یک اعتماد به یک زن و دهن‌لقی دختر به دوست پسر و خبر رسانی دوست پسر به کونده‌را و در نهایت ، جاسوسی میلان کونده‌را برای پلیس چکسلواکی و لو دادن میروسلاو دی‌ووراچک.
محکومیت اولیه میروسلاو دی‌ووراچک 22 سال زندان و سپس تخفیف به 14سال کار اجباری در معادن اورانیوم است. نه تنها این پوست پیاز کنده نشد که بدتر ، آقای نویسنده 79 ساله از این خبر تکان‌دهنده به «ترور نویسنده» یاد کردند.

تا به ام‌روز بر اساس نظر میروسلاو کسی ‌که می‌توانسته او را لو بدهد همان دختری بوده که در سربازخانه می‌دیده ‌است...او اکنون در سوئد زنده‌گی می‌کند و کونده‌را هم در فرانسه.

سال 2006 سال گونتر گراس بود...اواخر ام‌سال یعنی سال 2008 هم سال بخت کونده‌را ست...منتظر می‌مانیم تا 2010 و یک افشاگری دیگر و البته هنرمندانه‌تر.

شروع به کار کونده‌را از 24 ساله‌گی با چاپ دفتر شعری به سبک اشعار استالینی با نام «انسان، باغی پهناور» بود. یعنی در سال 1953 سه سال پس از لوداده‌گی . عضو حزب کمونیست می‌شود. سال 1968 با انتشار رومان «شوخی» به اپوزیسیون می‌پیوندد. سال 1968 نیروهای پیمان ورشو، چکسلواکی را مورد هجوم قرار می‌دهند، کونده‌را در فهرست نویسنده‌گان ممنوعه قرار می‌گیرد. سال 1970 شغل اش را از دست می‌دهد و تنها به مدت 5 سال از حق‌التألیف ترجمه آثارش امورات خود را می‌گذراند. و سپس راهی غربت یعنی فرانسه می‌شود.

آی پیتر هاندکه جان...کجایی رفیق؟...

جشن مرثیه‌خوانی

در این هیاهوی بسیار برای هیچ...آیا کسانی واقعی هستند که از سرآمدی بگویند و تُرهّات نبافند؟ آیا یکی دو لول تریاک این‌قدر وابسته‌گی می‌آورد؟...کارگاه نمایش افتخار فخر ادب و هنر بود و در این لحظه‌ای شک نباید داشت...آنان که هماره دوست دارند بگویند باید استبداد می‌بود در هنر دولتی که همه‌ش این حمایت نه از نزدیک بود و نه از دور ریسمان‌ای داشت که خطا برود بکشدش...آنان که در خیزش‌های پر خز و خیزر می‌خواستند شعارهای پرشور دورباش کورباش سر دهند و بر نمی‌تابیدند تئاترمان را که افتخار ادب بود و ریسمان نگاه بو. اما به دور از دود قلیان‌های سنگلج بود و نبود در دم‌دمه‌های بوی پاها تا خفه نشود که نام مردمی گیرد. همان‌ها بودند که هم خر مطیع می‌خواستند و هم افسار خر را برای روز مبادا...هرکس می‌خواست خوب ببیند از دریچه‌ی کارگاه می‌بایست می‌یافت هر کورسویی را...حالا چه‌طور شد که لکه‌ی ننگ‌اش می‌بینند جشن هنر شیراز را؟...که استوره‌ی ادب ماست...چه باید گفت؟...برویم مرثیه برای لاله‌زار سر دهیم؟...برویم به خاطر تئاتر شهری که به احترام قدوم مبارک آربی آوانه‌سیان ساخته شد به پوزه‌ی سگان بمالیم؟...چه‌را باید فکر کنیم تئاتر خوک ـ بچه ـ آتش گروه اسکوات مجاری که بر اساس اعترافات استاوروگین رومان شیاطین داستایوفسکی در تابستان 1977 درخیابانی به‌دور از مسجدی که مدعی‌اند اجرا شد و روح این ملت مزور و در عفونت مذهب غلتیده را جریحه‌دار کرده است و باید باج بدهیم به این‌همه حماقت؟...چه‌را؟...آیا مبنای جریحه‌دار شدن آیه‌الله دست‌غیب با آن جملات نغزش راجع به عالم برزخ است؟
.
.
.
ببینید مرکز اسناد تاریخی! چه‌طور پرونده می‌سازد؟

«برنامه جشن هنر شيراز ـ تاريخ ٥/٦/٢٥٣٦ـ در يازدهمين جشن هنر شيراز نمايشنامه‌اي با عنوان خوك‌ـ بچه ـ آتش در مغازه‌اي واقع در خيابان فردوسي شيراز به اجرا درآمد كه اجراي آن مورد انتقاد و اعتراض روحانيون و متعصبين مذهبي آن شهرستان قرار گرفته و تقاضا نموده‌اند كه از سال آينده از اجراي جشن هنر در شيراز خودداري شود و تصميم گرفته‌اند كه از صبح روز جاري (٥/٦/٢٥٣٦) از حضور در مساجد و برقراري نماز جماعت خودداري نمايند. اما با اقدامات انجام شده از تصميم خود منصرف شده‌اند و وضعيت عادي است، ضمناً دو نفر از روحانيون اصفهان به اسامي روضاتي و رهبر ضمن تماس تلفني با سيد‌عبدالحسين دستغيب پشتيباني خود را از روحانيون شيراز اعلام نموده‌اند‌ـ ارزيابي خبر: خبر صحت دارد ـ گيرندگان: دفتر ويژه اطلاعات»
.
.
.
+ این‌جا و این‌جا و این‌جا

نشت معنا

سینمای مانی حقیقی متعلق به دنیای ابزورد است...ابزورد کم‌‌‌گویی زیاد دارد...زیاد طفره می‌رود...زیاد متظاهر است...زیاد از فلسفه می‌گریزد...زیاد فلسفی‌ست...زیاد تفسیر می‌خورد...زیاد تحلیل بالا می‌آورد...دنیای مانی حقیقی در همان کتاب «این یک چپق نی‌ست» خلاصه می شود...فیلم «آبادان» او پس از جرواجر شدن‌های مکرر زیر دستان ممیزی باز هم در محاق ممنوعیت ماند...هراس از چیستی آن‌را به رخ کشید...در همان‌روزها با خنده‌های شیطنت‌بار‌ خویش به مصاحبه‌گر گفت: هرجای فیلم مرا بزنند و ببرند باز فیلم من قابل نمایش است...آیا این جز مقاومت مدنی و از جنس ابزورد آن با سان‌سور است؟...مانی حقیقی با فیلم «کارگران مشغول کارند» ، نشان داد چه‌قدر به فضای سینمای کیارستمی علاقه‌مند است...و چه‌قدر به بازسازی جاده‌های پیچ‌درپیج او علاقه‌مند است...اما طرح کیارستمی سوای داستان ابزورد مانی حقیقی‌ست...«هیچ سپید» کیارستمی جرقه‌ای پرتکاپو می‌زند تا برسد به «هیچ مثبت» نی‌چه‌ای مانی حقیقی.

کارگران مشغول کارند موقعیت جفنگ انقلاب ایران را ترسیم می‌کند...هرکس به بهانه‌ای شخصی و به‌دور از هرگونه تحلیل روان‌شناختی-اجتماعی سنگ‌ای را به مبارزه می‌طلبد...سنگی که ابدا بر سر راه نی‌ست و آبی را سد نکرده‌است و هیچ مزاحمت‌ای ندارد...اما سماجت و پوززنی برای از سرراه برداشتن موقعیت تراژیک یک استوره را وارونه می‌کند...حالا سنگ سیزیفوس خود شخصیت پیدا می‌کند...این سیزیفوس است که کوتاه نمی‌آید...نه برای بالا بردن سنگی که اکنون برای واژگون کردن آن از بلندی...

مانی حقیقی روزنه‌های ریزی می‌گشاید برای نشت معنا...با این‌که می‌‌دانیم دنیای ابزورد محکمه‌ی دیکتاتوری نشانه‌ها و معناهاست.

دنیای مانی حقیقی خودش خودش را نقض می‌کند...دنیای کوبیک مانی حقیقی نماهای شکسته و درهم‌جوشیده‌ی واقعیت است که حالا خود باید به چیدن‌اش همت کنی...شک نکن این چیدن از جنس جورچین نی‌ست.

خود دانید

یادم است برنامه‌‌هایی پیوسته به مناسبت هفته جنگ و درطول چند سال راجع به بررسی آثار فیلم‌سازان جتگ پخش می‌شد. یک‌سال ملاقلی‌پور...یک‌سال ابراهیم حاتمی‌کیا و....برنامه‌ای قابل اعتنا از اکبر نبوی که فقط و فقط در آن برنامه‌ها مجری خوب و قابل تحمل‌ای شده بود...دلیل‌اش با خودش...خصوصاً وقتی برنامه‌ی بررسی آثار مرحوم ملاقلی‌پور...در همان برنامه‌ها بود که از ابراهیم حاتمی‌کیا تکه فیلمی نشان دادند که سر مزار مرتضی آوینی می‌رفت و با او زمزمه می‌کرد و می‌گریست...در آن برنامه ابراهیم حاتمی‌کیا (به نقل از مضمون) گفت هنوز که هنوز است پیش از ساختن هر فیلم‌ای تجدید دیدار و میثاق‌ای با شهید قلم دارد و از او رخصت می‌طلبد...

حالا با همه این مقدمات یادداشت‌ این آقا را هم بخوانید.
.
.
.
چند وقت پیش هم کسی از اخبار پشت پرده‌اش گفت...باز هم خود دانند.

Sunday, October 12, 2008

بارالها ما را با تورنتیان مشهور بفرما

خدا تکنولوژیُ واسه چی داده؟...WiMax داشته باشی با سرعت 40 بذاری رو دانلود و هرچی سیمپ‌سون هه دی ال کنی و بریزی رو آی‌پادت و حال‌اشُ ببری...خصوصاً اگه قسمت مامان و پاپ آرت باشه...

بد می‌گم آریا؟
.
.
.
خدایی این torrent خیلی نجیبه...اصلاً به‌یادش نیستی یه‌ی‌هو می‌بینی رفته رو ده درصد این چند شبه!...بگو چند گیگه حالا سریاله؟...تو رو خدا نگو لاست که مور مورم می‌شه...ما می‌ریم سراغ سریال اصحاب کهف و یوسف و از این‌جور معنوی بازی‌ها...فکرشُ بکن...چندمیلیارد نفر واسه این سریال‌های فرج‌الله روزانه share می‌شن!!!...ما که ذکات‌مون همیشه به‌راه هست...شما رو نمی‌دونم.

آغا گارفیلد خان یوزباشی

لذتی وصف‌ناشدنی‌ست در ناهمانگی...لذتی که تا بیخ گوش‌ات وزی می‌کند و قیقاج می‌رود سر به طاق کبود می‌کوبد و می‌فرسایدت و آن‌گاه وقت هجرت است از این اکنون. از مادون می‌گذری برای رسیدن به دونادون.

در این خواب آشفته لذتی‌ست بی‌هم‌تا...
.
.
.
چند سال پیش طبق طرحی در یکی از مناطق حاره‌ای...بخوان جنگل آمازون...اقدام به پشه‌گیری کردند و تمام آنوفل‌ها را اخته کردند...اما یکی از این پشه‌ها «آغا ‌آنوفل‌خان» از آب در آمد و لشکری بس جرار فراهم بنمود سوی ماورای بُحار...کشوربه کشور و کوی ‌به کوی و کاشی به کاشی و منزل به منزل و بیت به بیت و حجره به حجره و باب به باب گشت و گشت تا رسید به منزل معظم‌له همان عقیم‌گر جلاد...آن‌چنان خون‌اش بخورد که از نژاد اوی دراکولای برام‌استوکر فام زاده شد.

حال در کشور گرامی بر آن شده‌اند تا گربه‌ها را آغا کنند...به‌هوش باشید که از نسب این گربه‌های سلیم‌النفس خیابان‌گرد پرسه‌زن ممکن است ، یوزی بس به‌مراتب دژخوتر زاده شود...نژاده از تبار ببر مازندران...به‌هوش بـــباید بود...پیش‌گویان و خواب‌گزاران را از چنین روز سیاه‌ای بس سیاه‌تر از ایله‌ون سپ‌تامبر هوش‌دار بداده‌اند.

پرونده‌باز

پرونده‌ای به کوچک‌ای شهری بزرگ در یک قطع نه GETO که یک صفحه تمام رنگی...به بزرگی دل‌هایی که یک روز جمع آمدند به ‌هواخواه‌ای غم غربت‌های دوستی...من نرفتم به آن جشن کبیر...کاری پیش آمد یا میهمانی ناخوانده فراخوانده شد. همانند دعوت‌ای که به ناخواه میزبان‌اش شد آقا ابراهیم‌خان فیلم‌ساز باشی...

پرونده‌ای به طول و عرض یک روزنامه‌ی کوچک در آمد از دل‌هایی که بال بال می‌زنند برای بزرگی...عکس‌های یادگاری می‌گیرند با آدم‌های پاشنه‌ سه‌سانتی...
حالیا بر افروختی؟ به ما چه! این تفصیل غربت‌است به نشانه‌های هیچاهیچ. رغبتی برنمی‌دارد این دل؟ به شما چه! که سوک‌ای به کز نشسته‌ای و سماق می‌مکی که هیچ و افسون کلمه به بار زبان‌ات تبار می‌کنی آشفته و خوی‌کرده به خنیای دبدبه‌های غرورت...


پرونده‌ای به طول و عرض جغرافیای دل‌های منتظر...پرونده‌ای به قدمت سینمای نا ندار درحال نوش‌خوار سلولوز...و دفع دمادم سلولوئید...سینمای دیجیتال یخمک‌ای...کفش سوراخ کودک‌ای منفصل از پاییز...شمشه‌ی عمله اکره‌ی فرش مفرش قرمز...


پرونده‌ای بود بزرگ به قامت ترکه‌هایی که بر کف پای متخلف می‌زنند...

نوشته بود با آن گوشی آویخته بر گردن‌اش که دوست‌ دارد و دل‌دل می‌زند برای روزی که بشود این خواستن‌ها و ته ته‌اش نوشته بود دل‌دل‌سواری که آرزوی دیرین‌اش لحظه‌ی امضای نامه‌ی اعمال‌اش به دست آقا امام زمان و تأییدات ایشان به فیلم‌سازی محلی بود...محلی از اعراب‌های بی‌اعشار...

نوشته بود دل‌ای کوچک از این‌که خدا قسمت کند روزی فیلم‌ساز آقا امام زمان بشود...

Saturday, October 11, 2008

پسر مشعشع

نمی‌دانم full out boy تا حالا گوش گرفته‌اید یا خیر؟...اگر به ادبیات ابزورد علاقه دارید...ترانه‌های این گروه را گوش بگیرید...

ابتدا این گروه نام‌ای نداشت...در یک حرکت آوان‌گاردانه در روی صحنه از حضار پیش‌نهاد نام می‌‌‌خواهند...و یکی از تماشاچیان هم نامردی نمی‌کند نام فعلی گروه را با اقتدا به «مرد رادیواکتیوی» از مجموعه کامیک استریپ «خانواده‌ی سیمپ‌سون‌ها» برمی‌گزیند.
.
.
.
Sugar We're Going Down

?Am I more than you bargained for yet
I've been dying to tell you anything you want to hear
.Cause that's just who I am this week
.Lie in the grass, next to the mausoleum
.I'm just a notch in your bedpost, but you're just a line in a song
A notch in your bedpost, but you're just a line in a song

.Drop a heart, break a name
.We're always sleeping in and sleeping for the wrong team

,We're going down, down in an earlier round
.And Sugar, we're going down swinging
I'll be your number one with a bullet
.A loaded God complex, cock it and pull it

,We're going down, down in an earlier round,
.And Sugar, we're going down swinging
I'll be your number one with a bullet
A loaded God complex, cock it and pull it

?Is this more than you bargained for yet
Oh, don't mind me I'm watching you two from the closet
.Wishing to be the friction in your jeans
?Isn't it messed up how I'm just dying to be him
I'm just a notch in your bedpost but you're just a line in a song
Notch in your bedpost, but you're just a line in a song

Drop a heart, break a name
.We were sleeping in, and sleeping for the wrong team

We're going down, down in an earlier round
And Sugar, we're going down swinging
I'll be your number one with a bullet
A loaded God complex, cock it and pull it

,We're going down, down in an earlier round
.And Sugar, we're going down swinging
I'll be your number one with a bullet
.A loaded God complex, cock it and pull it

Down, down in an earlier round
.And Sugar, we're going down swinging
I'll be your number one with a bullet
.A loaded God complex, cock it and pull it

We're going down, down in an earlier round
Take aim at myself
And Sugar, we're going down swinging
Take back what you said
I'll be your number one with a bullet
Take aim at myself
.A loaded God complex, cock it and pull it

We're going down, down…down, down
Down, down…down, down
We're going down, down…down, down
.A loaded God complex, cock it and pull it

We're going down, down in an earlier round
Take aim at myself
And Sugar, we're going down swinging
Take back what you said
I'll be your number one with a bullet
Take aim at myself
.A loaded God complex, cock it and pull it

پرسه‌زن‌ کی‌ست؟

درخبرها آمده است که نیروی انتظامی با پرسه‌زنان خیابانی برخورد می‌کند
که البته بلافاصله خبر سرعت عمل برخورد با متخلفان مخابره شد... واکنش چندی از ‌هم وطنان عزیز را با هم می‌خوانید:


پیرزن هفتادساله :

ننه خدا خیرتون بده...به این لندهورای ولمطل توی پارکا که اسمشونو بازنشسته گذاشته‌ن هم گیر بدین...هر رو که با نوه‌م می‌رم پارک گیر سه‌پیچ می‌دن و مزاحم ناموس مردم می‌شن...


دختری لوند:

خدا ایشلا از وسط دونصف‌تون کنه...دکترم گفته برای روون شدن مهره‌های کمرم روزی هشت ساعت پرسه بزنم...


دمبل‌زن:

ببخشید من پرس سینه می‌زنم جزو پرسه‌زن‌ها حساب می‌شم؟


دانش‌جوی سال سوم خواب‌گاه:

ببخشید من اصولاً فقط شب‌های امتحان پرسه می‌زنم تا یکی دو حب تل ناقابل برای شب امتحان‌ام پیدا کنم؟ مگر جرم کرده‌ام؟...


یک هنرمند:

ببخشید پرسه‌زدن توی موزه‌ها هم جزو قانون جدید حساب می‌شود؟ لطفاً شبهه بنده را در اسرع وقت برطرف نمائید.


کفتر باز:

ببخشید پشت‌بام خانه ها هم مشمول این قانون می‌شوند؟

فروشنده تسبیح:

با عرض سلام باید خدمت عزیزان و تمام خانواده‌ی شهداء جان‌بازان معلولین و تمام سیدها عرض کنم...بنده مدتی در باغ ملی شهرمان به فروش تسبیح شاه‌مقصود مشغول هستم و برای این‌کار نیاز مبرم به پرسه‌زنی دارم و شغل‌ام هم فقط ربط مستقیم به تقویت اخلاص و بالابردن میزان ثواب در جامعه دارد...خواهش‌مندم به درد ما شیفته‌گان خدمت فوری رسیده‌گی شود.

لینک درمانی

@
خب به سلامتی...حذف از فهرست تروریسم به قیمت خاموش‌شدن ژنراتورهای هسته‌ای و ورود به ان‌پی‌.تی تمام شد و کلاغه به خانه‌اش رسید...مانده نوبت ایران که تمام مشکلات‌اش انشاءالله انشاءالله انشاءالله بدون این‌که یک نفر خراش بردارد حل بشود و ایران نه تنها از فهرست تروریسم بل‌که از فهرست ناقضان حقوق بشر نیز خط خواهد خورد...با سلام و درود بر تمام آزاده‌گان جهان...

@

من یکی که روز به روز دارم بیش‌تر عاشق خمینی و دارودسته‌اش ‌می‌شوم علی‌الخصوص آنان‌که سمپاتی تخمی تخیلی به او دارند و ازشان می‌پرسی از چی‌ش خوش‌ات می‌آید؟ می‌گویند: نمی‌دانم، همین‌طوری حسی...

@
بالای صد و ده دسی‌بل بخند و خندان‌ترین آدم روی زمین شو...کاش صد و ده بود و به نیت «یاعلی» به ابجد ، ...کس‌خلی آیا درجه دسی‌بل صدا را هم بالا می‌برد؟


@
« ...خانم حیدرزاده در خواب دیده بود که اشعار وى توسط من خوانده خواهد شد.»

زیبایی شناسی شر

عالم محضر نمایش است و همه‌مان بازی‌گران این محضر هستیم.

امام شکس‌پیه‌ر


کوروساوا از جنس تنش‌های دراماتیک است...کارگردان برداشت‌های عمیق و بلند نبوده‌است...کوراساوا به‌عکس فیلم‌ساز هم‌وطن‌اش یاساجیرو اوزو با زیبایی‌شناسی قاب و سکون‌ای که در قاب در جریان است کاری ندارد...به‌عکس همیشه موضوع درون قاب در تحرک دراماتیک ‌است...اما همین کوروساوا نیز گاه سر بر عصیان می‌گذارد و نمایی نسبتاً بلند و ایستا ولی در جان خود به‌شدت پویا نیز برمی‌دارد.

نمای بیمار رو به موت فیلم ریش قرمز را به‌یاد آر. لحظه‌ی به قول خودمان خر خر مرگ یکی از دردناک‌ترین و درعین حال آزمایش‌گاه‌ای‌ترین لحظات است که کوروساوا به راحتی از کنار آن نمی‌گذرد و به زیبایی‌شناسی خود مبدل می‌کند...
به نظرم سیاست‌مداران نیز با زیبایی‌شناسی سر و کار دارند...و زبان دیپلماسی یکی از زیباترین الگوهای زبانی را با خود به‌همراه دارد و همان‌گونه که چندی‌ست در عالم گزارش‌گران بین‌المللی فوت‌بال از اصطلاح دراماتیک به‌کار می‌رود و حتی در افراطی‌ترین حالت از زبان نویسنده‌ای مانند اکبر رادی یک شعر تجسم می‌شود...چه‌را اعمال و رفتارهای سیاست‌مداران نیز بر اساس الگوهای زیبایی‌شناسانه نباشد؟

به‌عکس ِسیمای نه‌چندان هارمونیک رییس‌جمهور مردمی ایران، اعمال و منش سیاسی او به عقیده‌ی من بسیار زیبایی‌شناسانه و در جهت اعتلای فرمول‌های دراما است...ایشان در اوج بی‌نظمی و اوج زشتی و پلشتی ، در مسیر اهداف نیاگان دینی خویش که کلیشه‌ی وعده‌های شیرین و زیبا را همیشه با خود داشتند، چنان فضای دراماتیک‌ای ترسیم می‌کند که جان هر مخاطب‌ای را می‌پالاید و به‌رست‌گاری می‌رساند. تو گویی این همان آرزوی دیرینه‌ی ارستو نیز بوده‌است و با سوگ‌‌ای که از هامارتیای این استوره دامن مخاطب را فرامی‌گیرد به جان‌پالوده‌گی یا همان کاتارسیس قومی و جمعیتی می‌رسیم و همه در محضر عالم به‌دور از هر معصیت‌ای به‌زیباترین الگوهای دینی دست می‌یابیم.


+ این‌جا

Friday, October 10, 2008

آدم‌ هم ان‌قدر پرده؟...عین آمار بود ها؟

می‌گویی: سر کارمان گذاشته‌ای؟ پس چه‌را داستان آن کلانتری را ننوشتی؟...

نه به جان تمام اجدادم...ولی چون موضوعات توی ذهن‌ام همین‌طور تل‌انبار می‌شود و نوشته‌های قبلی زیر آن زنده‌‌به‌گور می‌شوند...این است که شرمنده دوستان می‌شوم...ورنه نه بازی‌ست و نه اطواری دروغین برای گنده کردن موضوعی.

داستان و شاید ماجرا (آن‌چه جریان دارد. که البته الان ندارد.) از آن‌جا آغاز شد که جایی داشتیم تصمیم‌های مهم مملکتی می‌گرفتیم و برادران سخت‌کوش نیروی انتظامی چون خیلی به نقاط حساس اشراف کامل دارند و من‌باب احتیاط احوط با برخوردی کاملاً ژنریک شروع به ترساندن ما کردند تا انواع و اقسام گربه‌های خیابانی و دست‌آموز و دله و سلیم‌النفس را حتی حجله‌کش کنند مبادا گفته باشی دم‌ات قیچ...

برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی که رییس کلانتری یکی از نقاط شلوغ و پر تردد بود...مورد تذکر جدی ما قرار گرفت...از ایشان مورد جرم را خواستیم و ایشان بی‌پاسخ گذاشتند و هم‌چنان به رفتار انسانی خویش اصرار داشتند که ما نیز به تذکرات حیوانی خویش مصر بودیم و از چیزی به نام حق و حقوق حیوانی خویش داد سخن داشتیم...
برادران سخت‌کوش نیروی انتظامی بسیار زیرپوستی بازی «من مأمورم و معذور» را به نحو احسن اجرا می‌کردند. طبق معمول که بنده هم مشخصات احراز هویت هم‌راه خود نداشتم در مظان انواع و اقسام ارتباطات نامشروع و نامعقول با صهیونیزم بین‌الملل و حق‌وق بشر قرار داشتم و بهانه‌ی خوبی برای بازجویی جانانه‌تر داشتم...چشم‌ام کور و دنده‌ام نرم...مدرک کافی برای اثبات حیوانیت خویش که نداری...پس باید به همان عقیده برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی هم احترام بگذاری...باید سر ِوقت جا بروی درست مانند دیگر آدم‌ها...و هیچ خوب نی‌ست مانند حیوان یله باشی...
برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی شغل شریف‌مان را می‌پرسید...از ما انکار و از ایشان اصرار...مگر حیوان اهلی کاری جز حمالی برای آدم‌ها هم دارد؟...
برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی دوباره اصرار ورزید...بالاخره به یکی از مشاغل شریف حیوانی یعنی روزنامه‌نگاری اشاره داشتیم...نمی‌دانیم چه‌طور شد که یک‌هو رنگ از رخ برادر سخت‌کوش نیروی انتظامی برگشت...و با این‌که ما را به داخل خودروی زیبای کلاس E خود راه‌نمایی می‌کرد و به‌ قه‌قه‌ی ما خیره بود و ما هم با شادی داخل خودرو می‌شدیم با هم‌کار پایین‌تر خود بیل بیل می‌کرد که با این موجودات حقیر و حشرات عرض چه‌گونه رفتار کند...حشرات‌ای که مزاحم چرت الاغ‌ها هستند.

حالا فکر می‌کنید ادامه دادن این داستان تکراری و خمیازه‌آور ولی در بطن خود سراپا موقعیت جفنگ برای‌تان جذاب است؟...اگر فقط دیالوگ‌هایی که رد و بدل می‌شدند را جزء به جزء نوشته ‌شوند از دیالوگ‌های Pinteresque هم جذاب‌تر خواهد شد. به احترام دیگر خواننده‌گان‌ای که شاید نخواهند بیش از این خمیازه بکشند...الباقی داستان را در تخیل خود بازسازی کنید...اما قول می‌دهم از این‌جنس دیالوگ‌ها برای‌تان بنویسم.

یار دبستانی

تصور بفرمایید حتی وقتی خیانت به آرمان‌ای بشود سینه‌های پر سوز و گداز یک ترانه یا یک زمزمه‌ی پرشکوه را ساز می‌کنند و یک‌صدا در تنهایی سر می‌دهند. اکثر سرودهای ملی حتی در شاد و سرخوشانه‌ترین حالات پیشینه‌ای سرشار از سرخوردگی ، تحقیر و حرمان‌ها دارد...نمونه‌اش سرود مارسیه‌یز فرانسه...اما حالا که نگاه می‌کنی در همین کشور خودمان ترانه‌ای که سال‌ها پیش فریدون فروغی با زخم گلو خواند و یک آیکان و یک شورت‌کات برای ورود به تاریخ زبونی‌مان شده بود یک مزور و یک خواننده‌ی بی‌هنر به حنجره‌اش سایید تا بعدتر به دانه‌های متبرک تسبیح یادگار ره‌بر گران‌بهای خویش این ترانه ‌را حتی مصادره کنند...تفو!

شنیدن «یار دبستانی» از زبان دانش‌جویان جز شکنجه بر روح و روان‌ام خاطره‌ای دیگر نمی‌گذارد...وقتی این ترانه را با صدای جمشید جم مزدور و متجاوز به‌خاطرم می‌آید.
.
.
.
در ادامه کار تعدادی از دانشجویان تقاضای پرسش شفاهی کردند که یکی از آن‌ها توانست با فشار دانشجویان پشت تریبون قرار گیرد. این دانشجو گفت: « من با شما به عنوان رییس مجلس حرف نمی‌زنم و هیچ سوالی از شما با این عنوان ندارم، چرا که معتقدم شما ریاست مجلسی هستید که با ردصلاحیت‌های گسترده شورای نگهبان و گرفتن حق تصمیم‌گیری آزادنه از ملت بر سر کار آمده است. سخنان من ممکن است به گوش کسانی که در ردیف جلو نشسته‌اند و با اعمال سرکوب همه‌ی مجاری اعتراض و انتقاد را بسته‌اند خوش نیاید. از جمله انحلال انجمن اسلامی و تکصدایی کردن دانشگاه با ایجاد تشکل‌های دست‌ساز و دولتی...» این دانشجو در ادامه چنین اضافه کرد: «من از سه چیز متنفرم. یکم محمود احمدی نژاد، به دلیل مردم فریبی و سرکوب آزادی‌های ملت. حتی از قیافه وی هم بدم می‌آید» در این هنگام عده‌ای از دانشجویان بسیجی به سمت وی حمله کردند که تعدادی از دانشجویان با کنترل آن‌ها نگذاشتند که به این دانشجو صدمه‌ای وارد شود. تریبون دانشجوی مورد نظر هم قطع شد و او نتوانست صحبت‌های خود را تکمیل کند. پس از صحبت‌های این دانشجو جو جلسه به شدت متشنج شد و تعدادی از دانشجویان بسیجی شعار می‌دادند: «مرگ بر منافق» در عوض بقیق دانشجویان هم شعار می‌دادند: «مرگ بر جیره خور»، «محمود احمدی نژاد؛ عامل تبعیض و فساد»، «نصر من الله و فتح قریب، ننگ بر این دولت مردم فریب» و... لاریجانی واکنشی به سخنان این دانشجو نشان نداد و از دانشجویان خواست که از این دعواها دست بردارند.

+ این‌جا
.
.
.
عکس، جمشید جم را در کنار مسعود دهنمکی نشان می‌دهد

Thursday, October 9, 2008

بحران پرشکوهی

یه لحظه‌ست تا به خودت میای می‌بینی ای دل غافل دیر شد و هیچ کار درستی نتونستی انجام بدی. بعد می‌خوای دو تا پله رو یه پله کنی...اون‌وقته که یاد جملات پرشکوه می‌افتی...

اینا رو که به‌اش می‌گفتم فقط سر تکون می‌داد. رسیدم سر سطر بعدی حرفام و تا خواستم پرشکوه‌ترین جمله زندگی‌مُ که تازه ساخته بودم بگم ، شماره گرفت و با اون ور خط حرف زد...داشت می‌گفت:
ببین...ام‌شب چی کاره‌ای؟

بلند شدم تا برم که صدام زد و گفت: آقا آقا...
برگشتم...خیلی جدی گفت: آقا می‌شه یکی از اون جمله‌های قشنگ‌تونُ لطف کنید؟

گفتم: واسه مهمونی ام‌شب می‌خوای؟

لبی ورچید و گفت: نه بابا...ولی بد نی‌ست آدم کنار داشته باشه...هرچی باشه این بحران هر آن ممکنه دامن آدمُ بگیره...به‌اش گفتم: پس بنویس.

و او هم پرشکوه‌ترین جمله زنده‌گی‌مُ نوشت.

از اون سال تا حالا ده سال گذشته و من هنوز درحال جمع‌آوری جملات پرشکوه هستم.

.
.
.
باز هم آمریکایی‌ها ناکام ماندند و ام‌سال یک فرانسوی برنده جایزه نوبل ادبیات شد...

لوکلزیو برنده نوبل ام‌سال شد و برخلاف قول ضمنی انگدال، آمریکایی ها دماغ‌شان سوخته گردیده شد.

.

.

.

عکس از رالف گیبسون

بسملله ای ایطالیا

خوار این ایتالیایی‌ها رو باید بسمل کرد...نمی‌دونی کدوم‌شون تخیله...کدوم‌شون اجرای ناب تخیل...


ببین این‌جا رو؟


این‌کارشونُ ببین.

Dawn with GO-Reader

@
متأسفانه غالب خواننده‌گان این وب‌لاگ از مسافران اتوبوس جهان‌گردی «گوگل ریدر» هستند.

@
لطفاً از طریق گوگل ریدر یادداشت‌های مرا نخوانید...

@
گاه یادداشت‌های دیگر بی‌ربط به وب‌لاگ و حتی شده نامه‌های خصوصی خود را و حتی شده یادداشت‌های وب‌لاگ دیگر را یک‌ آن به دلیل میزان بالای موفقیت در ادیتور وب‌لاگ گذاشته‌ام و پست کرده‌ام و به یک جرقهً مثقالاً زود برداشته‌ام...اما گوگل‌ریدر گویا دوست دارد مثل دست خر همان یادداشت را نگه دارد و هیچ به تخم‌اش نی‌ست ویرایش‌های بعدی را...حتی شما اگر پست را مرحوم کنی باز مثل بوتیمار نشسته بر شاخ غضبان...

@
بی‌خیال...

@
پس اگر پشت دروازه فیلترینگ عزیز مخابرات هستید...زیاده عرضی نی‌ست و مصدع اوقات شریف نمی‌شوم...جز این‌که به مسوولان محترم فیلترینگ عرض ارادت کنم و بگویم: باور کنید مقصر من نیستم که مامان‌ام «ان‌یکاد» نداشته تا بچه‌گی‌هام توی گردن‌ام بیاوزید ورنه من با شما مشکلی نداشتم.

@
اگر هم دقت کرده باشید به هرچیزی که فکر کنم یادداشت‌اش را نوشته‌ام...این‌هم فرصت‌ای‌ست برای سبک ویژه‌ی خودم که با توجه به خواندن وب‌لاگ‌های متعدد (بیش‌تر نسخه‌های غیر وطنی) و سابقه‌ی شش‌ساله در وب‌لاگ‌نویسی جایی نمونه‌اش را ندیده‌ام‌...پس این تکلیف من با مخاطب احتمالی این یادداشت‌ها...

@
پاره پاره‌نویسی و یا همان scrap ها ، شطحیات و ایده‌های ناب‌ای هستند که در بزن‌گاه جاری شدن تحریر می‌شوند تا حُر شوند. پاره‌پاره‌های والتر بنیامین نیز از این جنس است...

@
پس نیک بدانید با خواندن از فیدریدرها فرصت حتی ویرایش اغلاط مطبعه را هم از بنده گرفته‌اید...

@
یعنی من، خوار و مادر هرچی فید و خورشت را بسمل کردم. بیش باد.

حضور عبدالله نوری آبی بر لانه‌ی مورچه‌گان

می‌خواهید وحشت کاروان اصلاحات‌چی‌ها را از حضور احتمالی عبدالله نوری خوب‌تر درک کنید ، نوشته‌ی پر معنای ابطحی و این‌جا را بخوانید...از من می‌پرسید می‌گویم مطرح کردن عبدالله نوری از سوی احمد زیدآبادی و تحکیمی‌ها پروژه زیرکانه و تست‌ای‌ست برای محک قلم‌روی احتمالی فردای اصلاحات‌چی‌ها...

با هم فرازهایی از یادداشت ابطحی را می‌خوانیم تا پیام اصلاحات این عالی‌جنابان را به‌تر درک کنیم...بعد بروید در اردوگاه مردی با عبای شکلاتی و برای او لقمه بگیرید:

در انتخابات سال ۸۰ هم که پیشنهاد حمایت از آقای خاتمی به وی شد، این پیشنهاد را رد کرد.

یعنی عبدالله نوری از ما نی‌ست که هیچ برما هم هست...خودی و غیر خودی را داشته باشید.


نوری بی­آن­که جائی اظهار کند جوری رفتار می­کرد که می­شد از رفتارش فهمید که مشروعیتی برای نظام قائل نیست که در این میان در مورد انتخابات و کاندیداتوری این و آن حرف بزند، حمایت کند و یا حتی مخالفت نماید.


بازجویی بر وزن یادداشت‌‌های برادر حسین شریعت‌مداری.


اما وقتی اختلاف زاویه‌ی آیه الله منتظری با امام شکل گرفت، نوری به عنوان دوست نزدیک حاج احمد آقا تلاش فراوانی کرد که این فاصله را کم کند. اطرافیان آیه‌الله منتظری به همین دلیل با وی از سر مخالفت برخواستند و در نهایت وقتی حکم عزل آیه‌الله منتظری از قائم‌مقامی رهبری از سوی امام صادر شد، نوری به عنوان نیروی فعال و نماینده امام در سپاه در اردوگاه امام قرار گرفت و فعالانه فرماندهی بخشی از کارهای این حذف را به عهده گرفت.

بدون شرح با هزارن هزار علامت سووال


این یادداشت خلاثه‌ی خلاثه‌ی همه آن‌چیزی خواهد بود که قرار است از مخلثین نظام بدانیم.


عاشق این‌گونه دیالوگ‌های Pinteresque هستم...سراغ داری؟...خریداریم...
Meg: Is Stanley up yet?
Petey: I don’t know. Is he?
Meg: I don’t know. I haven’t seen him down yet.
Petey: Well then, he can’t be up.
Meg: Haven’t you seen him down?
Petey: I’ve only just come in.
Meg: He must be still asleep.
.
.
.
Charlie Rose by Samuel Beckett

بابا من مدافع نیستم

وقتی مدونا توی شوی مدیسون با خشم‌ای نمایشی به پالین اشاره می‌کند و می‌گوید:

get that bitch out of here

باید هم دیوید بروکز بفرماید:

I'm afraid that Sarah Palin has those prejudices

آخر چه‌را؟...آیا بردن ایده‌های دوران مک کین به دوران ریگان کمی بی‌انصافی نی‌ست؟

وی می‌گوید:

Reagan had an immense faith in the power of ideas...

البته این ایده همان شکل خام ایدئولوژی‌ست. ایدئولوژی مدافع سرسخت کنسرواتیو...

بروکز می‌فرماید:

این‌که مک‌کین و اوباما به‌ترین کاندیداهای در تمام دوران آمریکا بوده‌اند و فقط سارا پالین یک سرطان مهلک است،

آیا زیاده از حد غلو نی‌ست؟...

بله این است معنای واقعی دموکراسی‌ ها؟...حال می‌کنید؟...فضای باز و آزاد این خاصیت‌ها را دارد...گرد و غبار بپراکن و میان سرفه‌ها و عطسه‌ها دست «من کنت کاندیدای» خود را بالا ببر...

آیا نوبت من فرا رسید؟

نفس ها توی سینه حبس...ام روز 9 اکتبر...به‌هوش باشید...شماره تله‌فون تمام کاندیدا‌ها را که دارید؟...با منشی‌ها که هم‌اهنگ اید؟...متن چند خطی را که آماده دارید؟...

ام‌روز 9 اکتبر...به هوش باشید...

هاروکی موراکامی یا باز هم فیلیپ راث ناکام؟...

یا نام‌ای از توی لپ لپ بیرون می‌پرد؟...من به ناممکن‌هابیش‌تر علاقه دارم... سراغ جوایز هم کاذب شده است...نویسنده‌گان محترم سپارش فراک بدهید لطفاً

Wednesday, October 8, 2008

!!!!!!!!!!

یک‌نفر که خیلی واسه‌ش شارت و شورت کردید به اسم براتی‌گان...خواستید بگید خیلی شبیه اونید...ول مطلید

یک‌نفر که خیلی باااااش همذات شدید...خواستید اداشُ دربیارید...به اسم سلین...ول‌مطلید...

یک‌نفر که خیلی دلم واسه‌ش سوخت...چون نه پیرن عثمون‌اش کردید...نه باااااااش ادای همذات‌ای داشتید...نه حتی خواستید بفهمید چی می‌خواد بگه...اسم‌اش هانتکه‌س...ول مطلید

interV

Mr Lonely

Mr Lonely / Akon

Lonely I'm Mr Lonely
I have nobody
For my own
I'm so lonely, I'm Mr. Lonely
I have nobody
For my own
I'm so lonely

Yo this one here goes out to all my players out there ya know got that one good girl who's always been there like ya
Know took all the bullshit then one day she can't take it no more and decides to leave

I woke up in the middle of the night and I noticed my girl wasn't by my side, coulda sworn I was dreaming, for her I was
Feenin, so I had to take a little ride, back tracking over these few years, tryna figure out what I do to make it go bad, cause
Ever since my girl left me, my whole life came crashing

I'm so lonely...so lonely
I'm Mr. Lonely...Mr. Lonely
I have nobody...I have nobody
For my own (to call my own) girl

I'm so lonely...so lonely
I'm Mr. Lonely…Mr. Lonely
I have nobody...I have nobody
For my own (to call my own) girl

Can't believe I had a girl like you and I just let you walk right outta my life, after all I put you through you still stuck
Around and stayed by my side, what really hurt me is I broke your heart, baby you were a good girl and I had no right, I
Really wanna make things right, cause without you in my life girl

I'm so lonely...so lonely
I'm Mr. Lonely...Mr. Lonely
I have nobody...I have nobody
For my own (to call my own) girl

I'm so lonely…so lonely
I'm Mr. Lonely…Mr. Lonely
I have nobody...I have nobody
For my own (to call my own) girl

Been all about the world ain't never met a girl that can take the things that you been through
Never thought the day would come where you would get up and run and I would be out chasing you
Cause ain't nowhere in the club I'd rather be, ain't no-one in the club I'd rather see then the girl of my dreams that made me
Be so happy but now so lonely

So lonely…so lonely
I'm Mr. Lonely… Mr. Lonely
I have nobody…I have nobody
For my own…to call my own

I'm so lonely...so lonely
I'm Mr. Lonely...Mr. Lonely
I have nobody...I have nobody
For my own (to call my own) girl

Never thought that I'd be alone, I didn't think you'd be gone this long, I just want you to call my phone, so stop playing girl and
Come on home (come on home), baby girl I didn't mean to shout, I want me and you to work it out, I never wished I'd ever
Hurt my baby, and it's driving me crazy cuz

I'm so lonely…so lonely
I'm Mr. Lonely...Mr. Lonely
I have nobody...I have nobody
For my own...to call my own

I'm so lonely...so lonely
I'm Mr. Lonely…Mr. Lonely
I have nobody...I have nobody
For my own (to call my own) girl

Lonely, so lonely
So lonely, so lonely
Mr. Lonely, so lonely
So lonely, so lonely, (so lonely), Mr. Lonely

دعوت به سقط درام

ام‌روز جلسه نقد و بررسی فیلم «دعوت» حاتمی‌کیا داشتیم...یکی از جوانان پرشور طی‌العرض کرد تا بتواند جمع را مجاب کند با فیلم عمیق‌ای مواجه‌ایم... جمع‌بندی نهایی را مجری محترم به عهده بنده گذاشت تا نظر کوتاه‌ای که ضمن نمایش فیلم خصوصی خدمت‌اش عرض کرده بودم راجع به ملودرام بودن اثر بگویم...که همان‌جا ضمن با شکوه دانستن ملودرام‌هایی چون آثار فاسبیندر و مقایسه ناقص این فیلم با فیلم درخشان چهار ماه و سه هفته و دو روز، فیلمی مربوط به دوران حکومت چائو شسکو، از دید منفی آن و حتی غلیظ‌تر یک فیلم هندی دعوت را بررسیدم و به‌عکس دوست خوش‌طینت منتقدمان ابدا ربط-ای به ماهُو هُوی اثر ندیدم چه‌راکه هیچ نیاز نی‌ست با اثری که خود راه گفت‌گوی با عناصر داستانی خود را می‌بندد راه گفت‌گوی منطقی را باز کنیم. این از ترفندهای خاصی است که دوست جوان ما کمابیش از آن غافل‌اند.

در کل ضایعه‌ی بزرگی برای حاتمی‌کیا محسوب می‌شود از بعد «به‌نام پدر» که به نظرم یکی از درخشان‌ترین ملودرام‌های اوست.

فانتزی‌های شهرزاد حرم‌سرا

دو سه شب پیش با دوستی گپ‌ای می‌زدیم که از اصطلاح ویژه‌ای لابه‌لای حرف‌های‌اش استفاده کرد و متوجه یک مرحمتی توی یکی ازسایت‌‌های پر بیننده شدم...به او گفتم: نویسنده‌ی آن مرحمتی خود اوست و تأیید کرد و با کنج‌کاوی متوجه یک مرحمتی دیگر هم‌نام بنده و با تقلید خیلی ناشیانه لحنی بینابین شدم. نام‌برده پشت توپ‌خانه‌ی زنگاربسته‌ی بنده اقدام به پرتاب چند نارنجک ساچمه‌ای کرده بود...خوب می‌توان حدس زد چه‌کسانی به این بازی‌ای چشم‌گذاری علاقه‌مندند...ما را به یاد همان‌ها می‌اندازد که می‌خواهند درودباش‌های ویژه خویش را با بسته‌های شکیل موسوم به پیامک بفرستند اما غافل از این‌‌اند که دست طبیعت نامه‌بر بدی‌ست و در جاده‌های پر پیچ و خم دزدان اس‌ام‌اس کمین کرده‌اند...القصه...به واکنش آن مرحمتی ، این یادداشت را نوشتم...


اما وقتی مرحمتی‌های یکی از خانم‌های به شدت هواخواه یکی از سایت‌های معلوم‌الحال را دیدم کنج‌کاوی بیش‌تر انگیخته شد...سوژه همان گ.ف بود...

از سوابق نویسنده مرحمتی چنین برمی‌آمد که ایشان یکی از آن‌دسته مذهبی‌های فوفولی هستند که اگر به سفر فرنگ بروند حتماً روسری‌شان را مانند زنان شالی‌کار به پشت گوش‌ها گره می‌اندازند و گوش‌واره‌‌های زرین به قاعده یک کف دست از میخ‌گوش‌*های خویش می‌آویزند و بسیارهم لذت می‌برند تارهای موی دل‌بری‌شان دل هانس و تامس کافر را هزار بار تشنه ببرد لب آب‌شار نیاگارا و گشنه بیاورد. از آن جنس اعرابی‌های ایرانی که دل‌شان برای خلیج همیشه خزه بسته فارس له‌له می‌زند. به بخش‌هایی از گفتار پرشکوه ایشان توجه بفرمایید:

چطور اسکارلت جانسون تو ۲۴ سالگی از نظر دوستان «سن پایین» نداره ولی گلشیفته تو ۲۵ سالگی بچه‌ و طفلکی‌ست که کسی طاقت دیدن پیشرفت‌اش رو نداره؟ واقعاً که ملت مسخره‌ای هستیم!

این دقیقاً همان لحن روزنامه وزین کیهان هم هست...دقت بفرمایید:

گفتني است دو هفته پيش اسكارلت يوهانسن بازيگر معروف هاليوودي در گفت وگو با تايمز ضمن پوچ خواندن هاليوود و انتقاد از نگاه ابزاري آن به زنان بازيگر گفته بود: هاليوود از جواني زنان بازيگر استفاده مي كند اما وقتي آنها پا به سن مي گذارند، به آنها مي گويد آه! دوران شكوفايي شما به سر آمده و ديگر فاقد جذابيت هاي جنسي هستيد و نمي توانيد سمبل باشيد! اين اقدام آنها باعث افسردگي بازيگران زن مي شود.




نمی‌دانم از کی تا حالا اسکارلت یوهانسون که نقش نشمه‌ی پیری چون وودی آلن را بازی می‌کند قرار بر این شده است نقش فاطیمای سینما را نیز یدک بکشد؟ از برادر پیام فضلی‌نژاد می‌پرسم.

بعد با دوست دیگری که راجع به پوشش فکر می‌کردیم...از خود با تعجب ‌پرسیدیم: زن ایرانی چه‌ لباسی باید بپوشد که حتماً نشان‌دهنده زن ایرانی باشد؟...مگر زن ایرانی چه چیزی دارد که باید متمایز از دیگر زن‌های عالم باشد؟...نگاه‌ام به این یادداشت افتاد و تمام پاسخ‌های خود را گرفتم...دگردیسی؟...جل‌المخلوق...دگردیسی؟...تصور بفرمایید...ایشان محترمانه می‌خواسته‌اند از آفتاب‌پرست بنویسند از لغت بیولوژیستی آن یعنی دگردیسی استفاده کرده‌اند...

به قول همان خانم محترم:

واقعاً که ملت مسخره‌ای هستیم!

حالا فهمیدید چه‌را نباید با نام مستعار و درکل سوییچ مخفی با این‌ها رالی داد؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* به عقیده‌ی ذبیح بهروز مجوس‌ای که عرب به فارس می‌گوید اشاره به میخ‌گوش‌ای او نسبت به گوش‌های بزرگ خویش دارد.


** نقاشی‌ مورد نظر کاری‌ست از عبدالله بخاری..به نام در حال حمام. در موزه استانبول ترکیه.

عکس مورد نظر هم یکی از (به عقیده من) فتوکاتورهای شادآفرین قدیریان است.
.
.
.
تصحیح شد:

با عرض پوزش نام خانم قدیریان را با شیرین نشاط قاتی کردم...نام دقیق ایشان: شادآفرین قدیریان است.

Tuesday, October 7, 2008

flying without wings

نمی‌‌دانم...حتماً این موسیقی بی‌نظیر ترنس در مور مور شدن‌ام تأثیر شگرف دارد...اما وقتی می‌بینم دخترک زیباروی مشرقی...بازی‌گر بی‌نظیری که هر حس‌ای به کلمات می‌بخشد یک آغوش گرم برای او باز می‌کنی...کوچه‌ی عشق می‌گشایی تا در آغوش‌اش بگیری...

وقتی شنیدم فریاد برآورده: من آزادم...اشک شور بر چشمان‌ام نشاندی...مرحبا بر تو دختر...مرحبا که لب‌خند کُردانه‌ی شکرین‌ات ما را به اوج ‌برد...چه‌قدر مرا به یاد آن دختر شیرین ماه‌روی فیلم اشک سرما می‌اندازی...

صدا را تا ته بالا بکشید و با این موسیقی ترنس بی‌نظیر مانند من پرواز کنید و شاد باشید از این‌همه شور آزادی...

Dedicated / ATB

Monday, October 6, 2008

دو سوسور دو سوسمار نشان

البته واضح و مبرهن است که بنده ساکن ایران هستم و هرچه هم می‌نویسم و می‌‌گذارم بالا در همین کشور شهیر ایران است. این‌را بنویسم که کارم نیز هیچ مربوط به این کشور شهیر نی‌ست و تا به ام‌روز هم به هیچ‌کس مربوط نبوده است و هیچ‌ هم مربوط به نویسنده‌گی نی‌ست و هیچ هم مربوط به برادران ارزشی نی‌ست...هیچ هیچ...خب این از هویت من...خط من هم نه راست است نه چپ. متمایل به چار طرف است. پس لطفاً نام مرا به حاشیه‌ها نرانید. کار اصلی من ادبیات نی‌ست...بارها گفته‌ام: سینمایی هستم و با سینمای کشورم هم هیچ رابطه‌ای ندارم و اصلاً هم نمی‌شناسم‌شان...تئاتری بوده‌ام اما هیچ رابطه‌ای با تئاتر ایران نداشته‌ام...اصلاً هم نمی‌شناسم‌شان...سینمایی هستم تا نویسنده‌ی داستان‌های چارواداری و بیش از هرچه به روایت اهمیت می‌‌دهم...و خود داستان کم‌ترین ارزشی برای‌ام ندارد...و به لحن بیش از زبان اهمیت می‌دهم و زبان را کاملاً بی‌ربط به این تراش‌های دو سوسمارنشان ویراستارانه می‌بینم.

من نویسنده‌ی ایرانی نیستم. عشق چاپ کردن داستان و انتشار کتاب هم ندارم...و تا حال در هیچ مسابقه‌ی احمقانه‌ای هم شرکت نکرده‌ام و هیچ علاقه‌ای به دیده شدن هم ندارم و فقط علاقه‌های‌ام را با صدای بلند فریاد می‌زنم...شما هم بلدید یقه‌ی خودتان را مثل من بگیرید.

پس لطف لطیف بفرمایید لحن مرا تقلید نکنید.

تکه تکه نکته 1

ــ و صادق چوپک؟

ــ چوبک آدم خاصی بود. نمی‌دانم .هیچ وقت به دل‌ام ننشست. حرف زدن و بحث کردن‌اش هم مثل قصه‌هایش دریده و بی‌پرده بود. یک‌جور واز و ولنگی که من دوست ندارم. با سلیقه بود. خانه‌ی قشنگی داشت و لباس های قشنگی می‌پوشید . خودش و زن‌اش هردو کارمند شرکت نفت بودند. اهل بوشهر بود و به هر حال اهل فارس و همین قرابت باعث شده بود که به پدرم نزدیک‌تر از دیگران باشد. خاطرات و حرف های مشترکی داشتند. اما در حرف زدن خیلی بی‌پروا بود و کلماتی به کار می‌برد که در خانه‌ی ما رسم نبود و من همیشه مبهوت می‌شدم.

لیلی گلستان / تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران / صص 31-30
.
.
.
خانم گلستان می‌فرمایند: به‌هر حال همین قرابت باعث نزدیکی با پدر شده‌ است. عجب حرف مفتی!

دوستی بسیار نزدیک چوبک با مرد با پرنسیپ‌ای مثل عباس هویدا پس از چه بود؟

خانم گلستان بی‌پروایی را در زبان برهنه چوبک می‌بینند. با آن علم کردن زن سنتی که مدام لقلقه زبان دارند توی گوش فره‌‌مندی مردانه (machismo) می‌زنند ، با همان خشونت مخملین زنانه پس می‌زنند و به‌جای‌اش خوش‌گلی زنانه را می‌نشانند. مثال واضح‌اش گریگوری مارک یا همان مارکو گریگوریان. نوعی غربال جنسی.

حالا خوب می‌فهم‌ام چه‌طور هیچ‌کس به طنز زیبای رویایی پی نبرد وقتی می‌گفت: من خوش‌تیپ‌ام و چه‌را گلشیری مرحوم هم وقتی تکه بر این زیبایی کاربردی می‌انداخت نکته را درنمی‌یافت.

credit text

فرض برای تمام مچ‌گیری‌ها از قرآن بر نزول تدریجی آن‌است. و بر همین مبنا مرحوم مهرداد بهار نیز تاریخ حضور شیطان در قرآن را برمی‌رسد و تأثیرات دوالیسم ایرانی را بر آن پررنگ می‌بیند.

من این فرض را دوست دارم. اما چه‌را نزول یک‌باره نه؟...نزول یک‌باره شدنی نی‌ست. پس اشارات تاریخی آن چه می‌شود؟...مگر این‌که بخش‌هایی بعدتر بر آن افزوده شده باشد.

داشتم به روند حضور الله در اندیشه محمد فکر می‌کردم که دیدم بد نی‌ست ما گاهی زوایا را تغییر دهیم. قرآن را به اعتبار واگویه‌های شخص محمد در آن تاریخ و آن جغرافیا و آن خوی و آن ابعاد پیچیده روانی می‌سنجیم. اما آیا به اعتبار متن شاه‌‌نامه می‌توان خود فردوسی را شناخت؟...به‌نظرم وقتی متن را خالص و قائم‌بالذات ببینیم هم‌‌چنین سهوی مرتکب می‌شویم.

قرآن تنها کتاب استوره‌ای‌ست که از خود متشکر است و دیگر اساتیر (ببخشید از جمع مکسر) را رد می‌کند و از اساتیرالاولین برائت می‌جوید.

به نظرم متن قرآن جیمع استوره‌های میان‌رودان است که با استوره‌های دیگری نیز در تماس مداوم بوده است چه‌راکه حجاز محیطی تجاری داشته در آن‌روز.

Sunday, October 5, 2008

Rite

بایستی راه و چاره‌ی درمان «سندروم مذهب» را از عصب‌شناسان خبره جست.

به‌نظرم به قشر عصب‌شناس بسیار اجحاف شده است...عصب‌شناسان در قله‌ی دانش قرار دارند...خود علماء دینی پیش از هرگونه پاسخ به استفساری باید با یک عصب‌شناس خبره راجع به آن مشکل شرعی شور کنند.

یا علی بابا یا علی

shamide (2008/10/05 02:38:34 ب.ظ): che khabar?
Bettina (2008/10/05 02:39:19 ب.ظ): those words are not in my knowledge...yet
Bettina (2008/10/05 02:39:19 ب.ظ): :)
Bettina (2008/10/05 02:40:06 ب.ظ): even if i studied farsi yesterday again
shamide (2008/10/05 02:40:23 ب.ظ): it means: what's new?
Bettina (2008/10/05 02:42:20 ب.ظ): what does amirahsane mean?
shamide (2008/10/05 02:43:12 ب.ظ): r u sure for spell it?
shamide (2008/10/05 02:43:16 ب.ظ): amirahsane
shamide (2008/10/05 02:43:21 ب.ظ): amir hasan
shamide (2008/10/05 02:43:31 ب.ظ): it is a name
Bettina (2008/10/05 02:44:09 ب.ظ): my friend wrote something on messenger: amirahsane kos kheh
Bettina (2008/10/05 02:44:17 ب.ظ): and i forgot to ask him what is it
Bettina (2008/10/05 02:44:17 ب.ظ): and i cannot translate
Bettina (2008/10/05 02:44:23 ب.ظ): maybe i spell it wrong
shamide (2008/10/05 02:44:38 ب.ظ): kos kheh?
Bettina (2008/10/05 02:45:00 ب.ظ): as i remember
shamide (2008/10/05 02:45:06 ب.ظ): if it be kos khol
shamide (2008/10/05 02:45:42 ب.ظ): it a Vilification
Bettina (2008/10/05 02:45:49 ب.ظ): then what does it mean ?
Bettina (2008/10/05 02:45:49 ب.ظ): oh
Bettina (2008/10/05 02:46:03 ب.ظ): i need an english dictionary as well
shamide (2008/10/05 02:46:05 ب.ظ): sorry for translate/
shamide (2008/10/05 02:46:48 ب.ظ): kos is Cunt
Bettina (2008/10/05 02:47:09 ب.ظ):
Bettina (2008/10/05 02:47:09 ب.ظ): forget all
Bettina (2008/10/05 02:47:15 ب.ظ): im sure i saw it wrong
shamide (2008/10/05 02:47:27 ب.ظ): and khol is fullish
shamide (2008/10/05 02:47:30 ب.ظ): ok
shamide (2008/10/05 02:47:40 ب.ظ): sorry for translate
shamide (2008/10/05 02:47:42 ب.ظ): but
shamide (2008/10/05 02:47:52 ب.ظ): in my cultutre
Bettina (2008/10/05 02:47:59 ب.ظ): please forget it
Bettina (2008/10/05 02:48:05 ب.ظ): i can't imagine that he wanted to write something like that
Bettina (2008/10/05 02:48:16 ب.ظ): tell me about your life
Bettina (2008/10/05 02:48:16 ب.ظ): how is everything
و بتینا نگذاشت نشان‌اش بدهم در فرهنگ من «کس‌خل» هیچ چیز بدی نی‌ست...که خیلی هم خوب است...یعنی تو از برگ گل نازک‌تری...خدا بگویم امیر حسین را چه کند...اگر کس‌خل نبود حالا مجبور به اتی‌مولوژی آن نمی‌بودم...استاد آشوری کجایی؟