بي تو              

Sunday, November 30, 2008

مساخره

دی‌روز به اتفاق دو نفر از دوستان به جلسه مناظره محمدعلی ابطحی و حمید رسائی نماینده‌ی کنونی تهران در مجلس شورای اسلامی دعوت شده بودیم...البته دوستان لطف کردند و دو نفر از ما را فراموش کرده بودند آفیش کنند...اما یک تماس کوتاه همه‌چیز را حل کرد...جلسه‌ی مناظره یک نمایش کمدی به‌تمام معنا بود...به شدت مرا به‌یاد کمدی‌های خانم یاسمینا رضا می‌انداخت...به قول رضا قاسمی مواد خام ادبی خوبی بود...
اولین چیزی که از سالن آمفی‌تئاتر دانش‌گاه برای‌ام چشم‌گیربود دانش‌جویان لپ‌گلی آن بود...تعدادی‌شان نیفه‌ها را نصفه‌نیمه بالا کشیده بودند و ژولی پولی از خواب‌گاه به سمت سالن تشریف‌فرما می‌شدند...پس از دقایقی (چه‌قدر خوب بود که قرائت قرآن نداشت.) نطق مرام‌نامه‌ی بسیج دانش‌جویی و انجمن اسلامی و مسوول برگزاری مراسم ، مجری محترم اداره جلسه را به دست گرفت...قرار بود هریک به تببین دیدگاه‌های هم‌مسلکان خود بپردازند...یکی اصول‌گرایی را تعریف کند و دیگری اصلاحات را...البته آقای ابطحی لطف فرمودند و تاریخ‌چه‌ی اصلاح‌طلبی را به اندیشه‌های ره‌بر فقید رساندند و سرچشمه‌ی تمام اندیشه‌های اصلاح‌طلبی را در اندیشه‌های باز ایشان در مقابل حوزه جزم‌اندیش آن‌روز برشمردند...مجری محترم در طول گفت‌گو آن‌قدر هیجانی شد ، گویا او هم شیفته‌ی کف‌بازی جماعت‌ای شد که برای‌شان فرقی نمی‌کرد که چه بگوید و فقط کف‌ها را آماده‌ی شلیک به هم‌دیگر کرده بودند، که بی‌طرفی را کنار گذاشتند و شبیه مسابقات گروه‌ای با هیجان گفتند: «ما الان دو به یک شد‌ه‌ایم» که البته جمعیت حاضر نیز به این هیجان ، طبق روال، پاسخ مثبت دادند...این نمایش کمیک نه تنها به یک مناظره نمی‌مانست بل‌که به گفته‌ی حمید رسائی حتی یک مباحثه نیز نبود...بیش‌تر مجالی برای تکه‌پرانی برای هم شده بود و هرکس دنبال سوتی گرفتن از آن‌یکی بود و الحق نمایش آن‌قدر جذاب بود که ابدا احساس خسته‌گی نکردیم...
پس از پایان نمایش دم در ایستادم تا به هر دو شرکت کننده خسته نباشید بگویم...
دوست من زیرلب پوزخندی زد و گفت: ای آدم کثیف...اصلاً موضع‌ات مشخص نی‌ست...
به او خندیدم و ضمن هجوم به طرف جای‌گاه تغزیه و سینی «تی‌تاپ و شیر کاکائو» گفتم: نمایش خوبی بود...و باید به بازی‌گران آن «خسته نباشید» می‌گفتم...
در پایان هر سه سر خوش خیابان‌های شهر را زیر پا گذاشتیم و شیشه را پایین دادیم تا از این هوای خوش پاییزی به‌ترین استفاده ممکن را از سیگارهای‌مان ببریم
.
.
.

Friday, November 28, 2008

منهای خوبی و بدی 1

می‌گویی: این عنوان‌ات یعنی چی؟...

می‌گویم: lingotal برساخته از linguistic و mortal است و هرچه عشق‌ات می‌کشد معنی‌ش کن.

می‌گویی: از نوشته‌ات این‌طور فهمیدم که با یک یأس از روستایی بودن بستر زبان فارسی نوشته‌ای

می‌گویم: همین‌طور است...

می‌گویی: توضیح بده.

می‌گویم: عزیز جان، زبان را باید به‌صورت یک بسته دید و یک بسته فقط یک پوسته نی‌ست...هم محتوا دارد و هم فورم...و بسته به کارایی آن ، این بسته متفاوت می‌شود...زبان هم زایا ست و هم نی‌ست...زبان هم نیاز به بازآفرینی دارد و هم از قیم باید دور باشد...

می‌گویی: مبهم شد...

می‌گویم: مشکل همین‌جاست که هر وقت خواستی به یک پاسخ برسی دیگرنیازی به این ابهامات نداری و تنها نتیجه را مهم می‌دانی...

می‌گویی: اصلاً پرت شد از حرف اصلی.

می‌گویم: ابدا...سووال باید سووال بیافریند...و هیچ‌گاه به پاسخ قطعی نباید اندیشید...و اصلاً دلیل تازه‌گی و طراوت فکر در پرسش‌های توبه‌تو و لایه‌به‌لایه‌ی آن ‌است...اصلاً معلوم نمی‌کند، این پرسش شاید ما را به مسیر جدیدی ببرد و الزاماً این رفتن به مسیر دیگر به‌معنای پرت شدن نی‌ست و همه در یک چرخه قرار دارند...و شما که بخواهی نسخه برای زبان فارسی بپیچی این می‌شود که دسته‌ای تنها به دستورالعمل می‌اندیشند و دسته‌ای به کارآمدی آن و دسته‌ای هم به پروسه‌ی آن می‌اندیشند...البته اگر من محبور باشم از این سه دسته یکی را برگزینم هم‌واره به پروسه بیش‌تر بها می‌دهم...نه کارآمدی را آن‌قدر مهم می‌دانم و نه دستورالعمل‌ای که محصول جمیع این‌ها می‌تواند باشد تعیین‌کننده‌ است...حرف من این است که پروسه باید طی شود و پروسه را یک فرد و حتی یک اجتماع محدود و تعریف‌شده تعیین نمی‌کند...و اگر بیش‌ترین سهم را در گردش زبان و روند طی شدن یک پروسه بخواهم تعیین کنم به‌سراغ جغرافیا می‌روم و این جغرافیا فقط یک اسم است و کل تاریخ را دربر می‌گیرد...و شامل شرایط اقلیمی و فیزیولوژی انسان می‌شود...مثلاً نوع حنجره و نوع آب‌و‌هوا...مثلاً درمنطقه‌ی باد خیز ساخت‌مان حنجره و به‌پیرو آن شکل لهجه و بیا جلو تا برسی به دستور زبان آن منطقه همه در هم تأثیر بسزایی دارد...

می‌گویی: چه‌طور؟

می‌گویم: در منطقه‌ی گرماخیز که آب کم‌تر باشد و گلو تند و تند خشک بشود...فکر می‌کنی خودبه‌خود و سیستماتیک عمل‌کرد حنجره چه‌گونه می‌شود؟...آیا ناآگاه به سراغ واج‌هایی نمی‌رود که گلوی‌اش را کم‌تر بیازارد؟

می‌گویی: خنده‌دار است و زیاد گنده‌اش می‌کنی...یک دستور زبان نباید انقدر پیچیده باشد و دلیل بر هرکی هرکی بودن‌اش باشد...

می‌گویم: اتفاقاً این دلیل حیات زبان است...اگر زبان بده‌بستان نداشته باشد و از تجربه‌های منطقه‌ای سود نبرد به‌مرور از دل خود کنده می‌شود...یا پس زده می‌شود یا خودش را نامتعادل به دل چرخه‌ای دیگر می‌اندازد و کاملاً دگردیس می‌شود...

می‌گویی: مثلاً این بده‌بستان چه‌گونه صورت می‌گیرد؟

می‌گویم: یکی از دلایل موفقیت مذاهب و تأثیرگذار بودن‌شان در این است که از مثال زیاد برای شیرفهم کردن استفاده می‌کرده‌اند..بگذار برای شیرفهم شدن خودمان از مثال استفاده کنم...

می‌گویی: جالب شد...بگو

می‌گویم: دریک منطقه‌‌ای که آب شور دارد...به نظرت تا چند سال ساکنان آن می‌توانند با آن اخت باشند و نحوه‌ی ترشح بزاق خود را منطبق با آن کنند؟...آیا ورود یک دست‌گاه آب شیرین‌کن صدمه‌‌ای بر گلو و یا حنجره‌ی آنان وارد می‌کند؟...آیا اصولاً اسم این دست‌کاری در هرگونه انطباق است؟

می‌گویی: خب این‌طور که شجره برای‌شان ترسیم کرده‌ای فکر می‌کنی و با اوصاف تو ، آیا مشکل‌آفرین نمی‌شود؟

می‌گویم: همه‌ی آن‌ها که در اقلیم‌های متفاوت قرار دارند اگر به یک منطقه‌ی یک‌سان بروند و شرایط زیستی آنان یکی شود...به‌غیر از آب‌و‌هوا ، شرایط اجتماعی یک‌سان‌ای به آن‌ها بده...همه‌ی آن تجربیات به‌نظرت چه بلایی سرشان می‌آید؟...خب طبیعی‌ست برخی نتوانند خودشان را به این آسانی منطبق کنند...برخی مقاومت می‌کنند...برخی به‌طور ناقص منطبق می‌شوند و ابدا به نیازهای خود اعتنایی ندارند و درکل دگردیس می‌شوند و چیزی دیگر می‌شوند که می‌تواند یا به‌ضررشان باشد یا نه هیچ آسیبی نرساند...

می‌گویی: یعنی منفعت ندارد؟

می‌گویم: تعمداً حرفی از منفعت پیش نکشیدم...چون منفعت این وسط هیچ‌کاره ‌است...منفعت برای به‌تر شدن است و چه‌را لزوماً دیگر شدن به‌معنای به‌ترشدن باید باشد؟...فقط ورود به مرحله‌ی جدید است...

می‌گویی: با این اوصاف تجربه‌ی دموکراسی هم باید این‌گونه تحلیل شود که ممکن است منفعت‌ای نداشته باشد...چون فقط ورود به یک مرحله‌ی جدید است...

می‌گویم: دقیقاً همین‌طور است...دموکراسی را نه باید خوب دانست و نه بد...دموکراسی یک مرحله‌ی جدید است که تا وارد آن نشوی مانند حکایت افسانه‌ای بهشت و دوزخ است و تنها از روی افسانه‌پردازی آن‌را تصویر می‌کنی...اما ورود به آن لزوماً به‌معنای منفعت نی‌ست...

می‌گویی: پس با این اوصاف دیکتاتوری را به‌تر می‌دانی چون با شرایط‌-اش بیش‌تر آشنایی داریم و کم‌کم با آن خو گرفته‌ایم...

می‌‌گویم: نه...باز خوب و بد را وسط نکش...بگذار برگردیم سراغ زبان خودمان چون می‌ترسم از آن دور شویم...

می‌گویی: دیدی خودت هم دنبال نتیجه‌ای و خودت روش خودت را نقض کردی؟

می‌گویم: نقض نمی‌کنم...و دنبال نتیجه نیستم...ازقضا چون تو اکنون دنبال نتیجه‌ای بازگشت دادم...وگرنه تا ساعت‌ها می‌توانیم راجع به خوبی و بدی دموکراسی حرف بزنیم...اما تا تجربه‌اش صورت نپذیرد فقط مانند آن قصه‌ی بهشت و دوزخ خواهد ماند...بگذار به تجربه‌ی واقعی خودمان یعنی زبان بازگردیم...


می‌گویی: اما این دلیل نمی‌شود که به آن اصلاً فکر نکنیم و در پی رسیدن به آن نباشیم...

می‌گویم:همین‌طور است...اما تا آن پروسه طی نشود ، پرتاب کردن خود به آن پروسه یعنی عملاً شیرجه زدن توی استخر خالی...

می‌گویی: پس ترجمه‌ی کتاب‌هایی که از این تجربه‌ها می‌نویسند و راه‌نمایی می‌دهند بی‌هوده است؟...

می‌گویم: ابدا...این‌ها همه‌گی در پروسه قرار دارند...

می‌گویی: ما کجای این پروسه قرار داریم؟

می‌گویم: هستیم...همین‌که تو برای‌ات مهم است از دموکراسی بدانی یعنی در آن قرار گرفته‌ای.

می‌گویی: باز تناقض...یک‌بار می‌گویی شیرجه توی استخر خالی یک‌بار می‌گویی همین فکر کردن یعنی توی پروسه...

می‌گویم: تو از کجا رسیدی به این‌که باید به چیزی به‌‌نام دموکراسی باید فکر کنی و تلاش کنی به آن برسی؟ شاید از یک سیلی ساده شروع شده باشد...شاید یک شیاد که پول تو را خورده و دست تو به جایی بند نبوده تا بتوانی آن‌را پس بگیری توی این پروسه انداخته باشدت...

می‌گویی: خب با این مثال‌های تو هرکدام ِما که از این تجربه‌ها داریم پس چه‌را نباید برای رسیدن به آن فکر و یا تلاش کنیم؟

می‌گویم: کسی جلوی شما را نگرفته است...شما همین حالا که با من وارد گفت‌گو شده‌ای یعنی تلاش شما برای آن...اما حرف مرا خوب نگرفته‌ای...من گفتم: نباید به رسیدن ِبه یک نتیجه فکر کرد...

می‌گویی: اگر این‌طور است هرکاری باید بدون فکر و هیچ هدف‌ای باشد...

می‌گویم: اتفاقاً شروع هرکاری یعنی داشتن یک هدف...اما آیا الزاماً این هدف یعنی نتیجه؟

می‌گویی: باورکن من فقط تناقض می‌بینم در حرف‌های‌ات...

می‌گویم: اشکالی ندارد...یعنی گفت‌گوی ما مفید بوده‌است...

می‌گویی: یعنی منفعت داشته؟

می‌گویم: انگار خسته شده‌ای...بگذار نفسی بگیریم تا از همین‌جا گفت‌گو را پی بگیریم.

می‌گویی: یک نفس بگیریم...

می‌گویم: من هم می‌روم و دودی می‌گیرم...

این دیالوگ ادامه دارد...

Lingotal

در word formation مبحث‌ای راجع به کلمات در هم ادغام‌شده داریم...مانند چه؟

Brunch که از ادغام breakfast و lunch است...

Drunkard که از ادغام drunk و brancard است...

Motel که از ادغام motor و hotel است.

بله درست حدس زدید منطورم چمدان‌واژه‌هاست: Portmanteau

به‌نظر شما جدای از این‌که لغات را به‌جای گواریدن و هضم کردن فقط مثل سقز می‌جویم و آخرش دفع کنیم آیا با آمیزش آن‌ها نیز چیزی به‌درد بخور برای خود ساخته‌ایم؟...نترسید از اسب و خر ، یابو و قاطر می‌زایند...


به‌جای دعوای بی‌هوده بر سر این‌که کی متولی کی‌ست؟...به‌جای کوبیدن پیر و پاتال‌ها و بنگاه‌داران زبان فارسی...به‌جای وحشت از ویراستاران بی‌نوشته که همیشه در ادبیات با تک‌ماده قبول شده‌اند...به جای هراس از انجماد زبان...بگذارید این مادر مرده ، زبان فارسی ، همین‌طور حرام‌لقمه به زنده‌گی‌ش ادامه دهد...کار از توصیه و ره‌نمود گذشته است...نه مقاومت درست است نه آغوش گشودن برای‌اش راه حل درستی‌ست...
اجازه بدهید مثال یک روستا را بزنم:

عزیزان جهاد کشاورزی (در این‌جا فرهنگستان زبان فارسی) همت کرده‌اند و برای یک روستا نهرهای سیمانی ساخته‌اند تا آب‌ها بی‌هوده هرز نرود...خب کار خوبی‌ست...اصولی‌ست...اما چه اتفاقی افتاده‌است؟ کناره‌های آن‌جوها که سبزی و زنده‌دلی روستا از همین پیچ ‌واپیچ رود و سبزه‌ها و درختان دورتادورش بوده‌است حالا همه‌گی خشک شده‌اند...دیگر روستا ، آن زیبایی و آن بدویت روستایی را ندارد...خب اشکال‌اش چی‌ست؟...مشکل‌اش این‌است که همین برادران عزیز جهاد کشاورزی تزریق‌های دیگری انجام داده‌اند، در طرح کمربند سبز خود از درختانی استفاده کرده‌اند که در اوج زیبایی بوده‌اند...ولی..همین ولی همیشه کار دست ما داده است...ولی این درختان برای مناطق حاره‌ای بوده‌اند...برادران عزیز جهاد کشاورزی، ابدا پیش‌بینی یک سرمای وحشت‌ناک را نداشته‌اند...و بالاخره یک سال تمام درختان با سرمایی شدید خشک شد...

عبدالمجید مجیدی مثال روستا را برای کشورش به‌ترین گزینه برای تحلیل وضعیت اقتصادی می‌دانست...بدبختانه درباره‌ی زبان فارسی هم باید رجوع کنیم به بستر روستایی زبان...مراقب باشیم سیل نبردش؟...به آبادانی آن فکر می‌کنید؟...مراقب باشید همین چارتا درخت را هم خشک نکنید؟

Thursday, November 27, 2008

زمانی برای مستی مخابرات

من‌که یک سکانس حتی از سریال یوسف را ندیده‌ام و هربار خانه نبوده‌ام که ببینم و هربار تکرارش را هم ندیده‌ام که بخواهم خانه باشم تا ببینم...شاید بیش از تماشاچیان این سریال از شخصیت‌های این سریال شنیده و خوانده باشم...خوانده‌ام که یعنی همه از توفیقات روزافزون مخابرات است...قراردادی که آقای سلح‌شور با مخابرات می‌بندد تا جوک‌های دست‌اول را از طرف کارمندان جوک‌ساز زبده‌ی خود به مشتریان دائمی تله‌فون‌های هم‌راه بفرستد...
برخی بر این باورند که با دست‌انداختن و جوک‌سازی پایه‌های نظام متزلزل می‌شود و سلاح کاری مردم و سلاح بی‌صدای آن‌ها همین دست‌انداختن‌هاست که همه ناشی از بر هم خوردن تعادل است...آن تعادل‌ای که در ادبیات ایرانی به زیبایی یاد می‌شود و تنها در یک سیما خلاصه می‌شود...و میزان خلاقیت در همین زیبایی‌شناسی ِسالون‌های آرایشی خلاصه می‌شود...

میزان فروش مجلات‌ای که چهره‌ی بی‌گریم روتوش‌شده‌ی جناب بازی‌گر طعنه‌ی جدی به کاروَرزان فرهنگی‌ست...چه به‌دنبال آشتی باشند که هیچ جنگی نداشته که بخواهیم از آشتی‌ش دم برآوریم و چه در پی محو کردن ناخالصی‌ها باشند...درهر حالت، فروش خوب چهره‌های لایی و روجلدی وطنی با وجود دست‌رسی به این‌ترنت و رسانه‌های غیر وطنی ما را به‌یاد پروژه‌ی کالاهای فرهنگی بومی و خودکفایی در جذابیت‌های سکسی می‌اندازد...

زمانی بازی روپولی حرام بود و حتی در برخی موارد جرم محسوب می‌شد و نفس پول و قمار با آن ما را از روح انسانی دور می‌انداخت...زمانی دیدن زیبایی حرام بود و جرم می‌شمردند...

حالا دوست روزنامه‌فروش‌ام در دو روز فقط 300 جلد مجله‌ی «خانواده‌ی سبز» با عکس روی جلد مصطفی زمانی را سر ضرب می‌فروشد و در تب و تاب است تا باز هم مجلدات دیگری برای این فروش خوب تهیه کند...

من نقش پیام‌های مخابراتی را در این هزینه‌های کلان فرهنگی بسیار بالا می‌دانم...

به‌مجرد آن‌که نقطه‌ای از کشور آشوب‌ای یا یک درگیری پیدا شود بلافاصله مخابرات دست‌به‌کار می‌شود و راه‌های خبررسانی را می‌بندد...اما هدایای شب یلدا و نوروزی برای شادباش‌ها همیشه به‌راه است...و از آن‌طرف‌ اِرورهای ارسال و توی پاچه رفتن‌ها و فله‌ای فرستادن‌ها ، پیام‌رسانی ، آن‌قدر آزاد است که ترافیک حالا اجازه نمی‌دهد...ما ایرانی‌ها به‌ به‌ترین نحو این رسانه‌را به خدمت می‌گیریم و دولت عزیز نیز بدون هیچ حاشیه‌ی امنیتی از این رگ خواب همیشه سودها برده است...

Wednesday, November 26, 2008

عنوان همان معنویت است

دوستان من گاهی برای این‌که کلافه‌ام کنند و سربه‌سر-ام بگذارند از الهی قمشه‌ای نقل قول می‌آورند...گاه برای به قه‌قه انداختن‌ام به سراغ استاد دانش‌مند می‌روند...اما هیچ‌چیز بیش از با حالت متفکرانه سر وقت مذهب رفتن آزارم نداده است...
استاد دانش‌مند در اوج خرفتی و خوش‌مزه‌گی دین خود را تبلیغ می‌کند که اساس دین هم اصولاً از همین خرفتی برمی‌آید...اما...کسانی مانند مانی حقیقی و یا منیژه حكمت اوج دریوزه‌گی آدمی را نشان می‌دهند که برای رسیدن به آرامش خود سردرگم و حیران میان آتش و دود به کوره‌راه‌های منتهی به امام‌زاده کشیده می‌شوند...

بی‌بی‌جان برای این‌که حسن کچل تنبل را از خانه بیرون بکشد او را با وسوسه‌ی سیب ممنوعه به دل اجتماع می‌اندازد...

سه زن داستان فیلم «سه زن» از یک خانواده‌اند...و هریک به نوعی در جستجوی گوهر وجودی خویش است...پس به سراغ عناصر استعاری باید رفت که پر از سابقه‌ی دیداری-شنیداری نیز هست. زن‌ای که فراموشی را انتخاب کرده تا به دور از هیاهوی هیچ باشد نا‌آگاه جَلد امام‌زاده‌ی دوران معصومیت است...فرش عتیقه و گوهر ایرانی را از چنگال دژخیمان ضد فرهنگ و ضد ایران درمی‌آورد و پهن امام‌زاده می‌کند...دختر عاصی و روگردانده از کانون خانواده ، ازقضا (نقش قضا همیشه تعیین‌کننده‌است.) در بیابان‌های منتهی به سایت ِگمانه‌زنان باستان‌شناس (گوهر جویان) با جوانی تنها و عارف‌مسلک رو به‌رو می‌شود تا آن‌سوی تیره‌‌گی که همانا خود روشنایی‌ست ، ببینید...دراین اثنا اما زنی که هیچ ربطی به این سه زن ندارد از عناصر خودی ِمنیژه حکمت ناخوانده ردی می‌اندازد...آن زنی که بیرون از سفارش است...زنی که آمده به منطقه‌ی باستانی تا گور خویش با پنجه‌ی خلیده‌ی خویش بکند و در آن ، خود را مدفون کند...اما منیژه حکمت خوب مراقب است که زیاد از دایره‌ی سفارش خارج نشود...دوباره به جاده خاکی بازمی‌گردد...دختر را در هاله‌ای از ابهام سربه‌نی‌ست می‌کند تا قالی‌چه‌‌ای که می‌‌تواند دَور تاریخی قالی‌چه‌ی مادربزرگ فراموشی‌گرفته را تکرار کند، به دست او برساند...و در این میان کمی از اشراق سفارشی فاصله می‌گیرد و نمی‌گیرد...
جوان عارف‌مسلک ما آن سیگاری که به سبک «لینو ونتورا» در فیلم دسته‌ سیسیلی‌ها ترک کرده فقط پشت گوش برای روزمبادای داستان گذاشته است و فعلاً روزه‌ی دود گرفته است...اما بالاخره او هم عاصی می‌‌شود و از افلاک به خاک هبوط می‌کند تا به سبک لینو ونتورا دوباره سیگارش را آتش بزند...
به‌ترین سکانس این فیلم سکانس جستجوی مادر در پی دختر است که هم مادر خود را گم کرده و هم دختر خویش را...مادر با بازی معمولی نیکی کریمی ، سر از یک زیرزمین و یک گروه آهنگ‌ساز جوان درمی‌آورد...چه بازی درخشان‌ای صابر اَبَر دارد...این جوان با مجری‌گری در تله‌ویزیون شناخته شد...و زحمات او و نقش‌های کوچک‌ای که قبول کرد و به نحو احسن آن‌ها را به‌خدمت گرفت نشان می‌دهد اگر همین‌طور صبور باشد صابر آینده‌ی درخشانی در پیش رو دارد...صابر ابر در این سکانس یک جوان چِت زده‌ی بسیار زنده و جذاب را نشان‌مان می‌دهد...

!!!!!!!!!!!!!

یکی برگشته این را نوشته...شاید هم بر نگشته باشد و مستقیم روبه جلو نوشته باشد...ولی ببین چه نوشته؟...من هم یادداشتی روی مطلب اشتراک گذاشته دادم تا مشترکان بنده هم بخوانند...اما کمی فکر کردم و یادم آمد این موضوع انگار نمی‌خواهد تمام شود...پس هم لینک آن‌را و هم یادداشت خودم را در وب‌لاگ ضمیمه می‌کنم...


آیا راوی متن این اختیار را ندارد دست کم جای خودش نفس بکشد؟ جای خودش بخندد؟ جای خودش تعجب کند؟ این حرف یک کمی زیادی قدیمی شده...یک متن دموکرات به علائم نگارشی آن نی‌ست...حق انتخاب حق زاویه دید...حق جای خود فکر کردن را هم باید به راوی داد...همین‌که توی مخاطب قضاوت می‌کنی درباره من راوی یعنی این‌که کسی اختیار را از تو نگرفته که می‌گویی: جای من تعجب نکن...پس متن سلبی نبوده...سلب را ما در ذهن خود می‌سازیم...به قول فضلا باید حق را برای راوی هم «قائل بود»...عجب

اوی ِما

1)
دوست عزیزی دارم که از او تعدادی اسم بررس وزارت فخیمه ارشاد را پرسیدم و از او خواستم اطلاعاتی از آن‌ها به بنده بدهد...این دوست عزیزمان تنها یک نام را نمی‌دانست...همان حاج‌آقا «جیم» را که بنده خیلی مشتاق بودم بیش‌تر بشناسم‌شان...این حضرت اجل ، یکی از قطب‌ها و به‌تر است بگویم قطب‌الاقطاب وزارت محترم ارشاد است...که به دستور مستقیم همین ایشان ( یا محترمانه بگویم: به توصیه‌ی مشفقانه‌ی ایشان) نشریه‌ای تعطیل می‌شود...

2)
یک پرسش و یک توصیه و شاید یک راه‌نمایی:

می‌گویند (چون بنده نخوانده‌ام) انتهای رمان آقای ف.جیم یکی از برادران وزارت فخیمه اطلاعات وارد می‌شود...درست است یا نه؟...اگر ایشان وارد می‌شوند چه تأثیری در روند داستان دارند؟...

3)
منتظر فیلم الف.2 می‌مانیم. فیلم پر فروش تاریخ سینمای ایران...و باز هم به فروش بالاتر کتاب «ک.پ» و بیش‌تر از آن به تماشای خروس‌جنگی آقای «ر.الف» و آقای «ف.جیم» باز هم سرگرم خواهیم ماند...ببینیم کدام‌یک‌شان کتاب سفارشی ننوشته‌اند...حالا بروید سراغ فریب‌خورده‌ها و آن‌ها که لقمه برای آقای ف.جیم می‌گیرند...سرنخ با شما...پاسخ هم با خود شما...و بنده هم که هم‌چنان دائی‌جان ناپوله‌اون هستم.

4)
هم‌سایه‌ای داریم که حاجاقای خیلی خوبی به‌نظر می‌رسد...یک‌دوره نماینده مجلس بوده‌است...کاری به کار کسی ندارد...یک مرد به تمام معناست...خویش و قوم‌ای دارند که از قضا با بنده دوست صمیمی هستند...و ازقضاتر ایشان وقتی به در منزل ما مشرف شدند با رو‌به‌رو شدن با همان حاجاقا رنگ‌به‌رنگ شد و داستان را گفت...ازقضاترتر حاجاقا از بسته‌گان درجه دو ایشان است و از قضاترترتر حاجاقا اول انقلاب مسوول کمیته اکتشاف خانه‌های تیمی بوده‌است و ازقضاترترترتر نسیم مهربانی ایشان ما شهروندان درجه تفاله را هم گرفته است و از قضاترترترترتر حاجاقا پدر و مادر همین دوست ما را هم دست‌گیر می‌کند به جرم داشتن کتاب سه رفیق ماکسیم گورکی...

5)
یاد جمله‌ی خنده‌دار الف.گ نویسنده‌ی کتاب «ع.ج.س.پ» می‌افتم که می‌فرماید:
ببخش اما فراموش نکن...

6)
یاد سرنوشت پدر محترم آقای میم. خ نویسنده‌ی کتاب نون می‌افتم که ازقضا ایشان هم در غائله‌ی کردستان دستان پاکیزه‌ای دارند و متأسفانه فقط ام‌روز مغضوبٌ علیه است...

7)
یاد تحلیل عوام‌الناس می‌افتم که آقای احمدی‌نژاد چون ملبس نی‌ست انقدر با او بد هستند...

8)
یاد اصلاح‌طلب شدن زنده‌یاد آیت‌الله خلخالی اعظم‌الله اجورنا در سال‌های پایانی عمر می‌افتم...

یاد این‌که چند سال دیگر همین مردم عزیز خواهند گفت: خلخالی را هم کشتند چون آزاده بود...

Tuesday, November 25, 2008

کمی پاسخ‌تر به یک پاسخ

دوست من

من هفت را نمی‌خواندم و مشترک‌اش هم نبودم و ادبیات داستانی ایران و درکل در فضای فکری-فرهنگی کشورم هم شنای قورباغه نمی‌روم چه‌راکه هنوز معتقدم فضای فرهنگی کشورمان در حد یک شوخی کثیف ‌است و کثیف بودن‌اش هم به مناسبات احمقانه و گاه رذیلانه‌ی پشت آن مربوط است...مثلاً خانم میترا الیاتی به اعتبار یک کتاب که اصلاً هم نمی‌دانم چه گل سرسبدی شده‌است حالا شده تئوریسین و کارشناس آسیب‌شناسی جوایز ادبی و هرجا یک حالت گل‌آب‌پاش به خود می‌گیرد و انگشت اشاره به شست‌اش را دسته‌ی جمجمه‌ی متفکرش می‌کند و فتوا صادر می‌کنند...و آن وجه عکس‌های دوست خوب‌مان عباس کوثری در هفت که بیش‌تر شبیه عکس‌های «سامسون و دلیله» و استوره‌های سامی ، صاحب ِگفت‌گو را به تصویر در می‌آورد ، جز خنده‌های تلخ برای‌ام ارمغان‌ای دیگر نداشت...
دوست من ، دیگر علاقه‌ای به صریح نوشتن ندارم و همین روش نوشتن‌ام را کسی متوجه بشود چه منظور داشته‌ام بس‌ام است...
صریح بنویسی می‌گویندت: یک‌جای طرف سوخته...با walker بنویسی می‌گویندت: یک‌جای طرف متصل است و تعداد مفاصل‌ات را تخمین می‌زنند...همین‌ام که هستم...و اگر از سیاق قلم‌ام تصور کرده‌ای که از سر دفاع وارد شده‌ام و از ته انکار خروج کرده‌ام باز هم خیالی‌ نی‌ست...فقط دوست من باید در یادداشت توضیح می‌دادم که زهر زبان آقای طالبی‌نژاد از چه بود...نه، من هم با تخصصی بودن دکوراسیون و چه‌وچه‌وچه موافق‌ام اما گردش‌ها اگر درست می‌بود و در جشن‌واره‌ی مطبوعات همین مجله‌ی آش‌پزی کذا و کذا با همان معادلات default حکومت رتبه‌ نمی‌گرفت و حمایت‌های بی‌دریغ نمی‌شدند و همین معماری‌های میلیاردی مجلات گلاسه‌ و سوپرمن‌ای معیار کیفیت نمی‌شدند و اگر فلان آخوندی‌که به اعتبار داشتن فلان نشریه‌ی لجن‌پراکن جایزه نمی‌برد ، مطمئن باش می‌گفتم: حق داریم به تازیانه‌ روشن‌فکری را هم بکوبیم که خود صد راه روشن‌اندیشی است...اما انصاف بده، راه‌ای که «چل‌چراغ» چُلمن‌ها و چـــِل‌زَن‌ها می‌روند کجا و «هفت» کجا؟...همان ترجمه‌های پرونده‌هایی چون پازوللینی و برگمان بس ما را، که آقای قاضی حتی بلد نی‌ست تلفظ(یا همان تلفذ)کند و می‌خواند : barga-maan و آنتونیونی را کامل روی زبان تنک‌اش نمی‌گردد و می‌گوید : آنتونی و در ترادف اتهام‌زنی‌ها ، این‌ها را مظاهر فساد برمی‌شمارد ، من هم مانند آقای طالبی‌نژاد ترجیح می‌دهم بنویسم:
معادلات ابلهانه‌ی این اخته‌گری پیچیده‌تر از این‌هاست...دوست من کاش فاصله‌ی کانوی لنزت را با عمق بالاتر ببندی...همیشه wide بستن خوش‌منظره نخواهد بود...ورنه من که گفته‌ام فاصله‌ی روی‌دادی‌ام با فرهنگ نزدیک ‌است به بهانه‌ی کاری ، ولی فاصله‌ی جغرافیایی‌ام را برای مشاهده‌ی این دکوپاژ ، دور بسته‌ام و خوش ندارم بیش‌از این به‌بوی خوش ریاحین آلوده شوم...مخلص شما.

Monday, November 24, 2008

تا هفتاد نشه بازی نشه

دی‌شب سر راه‌مان سری هم به دفتر هفت زدیم...فقط احمد طالبی‌نژاد بود و شماره‌های خاک خلی درازبه‌دراز شده هفت در چارگوشه‌ی اتاق لخت مادرزاد...چه متروکه‌ای شده بود دفتر...یک تله‌ویزیون هم با آنتن کوچک بشقابی گوشه‌ای خاموش بود...خیلی عصبی بود...گفتم: آقای طالبی‌نژاد هم‌کاران من می‌گویند: مقصر خود شمایید و اصرار شما بر همان هفت بودن ارژنگ نوعی دهن‌کجی به ارشاد بود...دلایل خودش را گفت که من از درج آن‌ها می‌پرهیزم چون با موافقت او این‌ها را نمی‌نویسم...به او گفتم جواب تند آقای ف.جیم را خواندید؟...نکات جالبی راجع به کتاب آقای ف.جیم و خود ایشان گفت که از درج آن‌ها می‌پرهیزم چون با موافقت او این‌ها را نمی‌نویسم...به آقای طالبی‌نژاد گفتم: مشکل خود شما بودید یا شخصی دیگر؟...ضمن رد کردن این نوع مشکل فردی به وضعیت پیچیده‌ی موجود اشاره داشت و زهر زبانی هم به نشریه‌های زردی چون چل‌چراغ و مجلات دکوراسیون و آش‌پزی ریخت...گفت: فقط همین شماره اول ارژنگ 8 میلیون خرج برداشت...مجله‌ای که (هفت-ارژنگ) به قول خودشان اسپانسری نداشت و تبلیغات گرفتن برای‌اش سخت بود...چون مثلاً بخاری ارج برای دخترهای دم‌بخت خوب است نه مخاطبان هفت!!!...به او گفتم: ایشالا که خسته‌گی به زودی از تن‌تان برود...با کمی عصبیت گفت: نه آقا خیلی خسته‌ایم...خیلی...

با این‌که نقدهای طالبی‌نژاد را دوست ندارم و نگاه‌اش با نگاه من زمین تا آسمان فرق دارد ولی دوست‌اش دارم...مرد خاکی و صمیمی و موثری‌ست و جای او در مطبوعات ما بسیار خالی‌ خواهد بود...اگر امثال آقای «جیم» در ارشاد و توابین رخنه کرده در آن بگذارند... (البته همین توابین نوع خوب‌شان هم داریم که توانستند کارگاه نمایش را زیرسبیلی رد کنند. نگران ممنوع شدن این کتاب نیستم چون همین‌طورش اگر عقلای ممیز عقل داشته باشند ، که بعید می‌دانم ، خواهند دید که این کتاب برای‌شان خطری ندارد...چون مخاطبان واقعی به سراغ کتاب آقای ف.جیم می‌روند و کارگاه نمایش برای‌شان کیلویی هم قدر ندارد...)...
.
.
.
پیرو مطلبی که این‌جا راجع به روزنامه‌ی فرهنگ آشتی نوشتم: دوستی این مطلب را برای‌ام فرستاده است...

توانا بود هرکه وب‌لاگ‌اش بیش


خدایی‌ش ببینید این دو دختر ( این و این ) چه‌قدر ناب می‌نویسند...چه‌قدر عالی قد می‌کشند که باید گفت بعضی‌ها که خزعبلات‌شان را برای هم سینه چاک می‌دهند و قربان چشمان بادامی هم می‌روند، باید باید باید از قلم‌ خودشان خجالت بکشند...اگر این نمونه‌های خوب را نداشتیم می‌گفتم ، خب پدیده‌ی گه‌ریدرنویسی هم برای خودش عالمی‌ست...
جان ننه‌تان نگویید از حسادت ‌است که عوق‌ام می‌گیرد...حسادت چه؟...حسادت که؟...این‌همه بی‌مایه‌گی فقط به حساب این‌که وب‌لاگ خانه‌‌ی شخصی‌ست؟...اگر شخصی‌ست پس با منتشر کردن‌اش و ترافیک کردن‌اش و برای هم بوق بوق زدن ، به حریم شخصی دیگران تجاوز نکنید...مثل این ماشین عروس‌ها که خیابان را می‌بندند...که چه؟...خب می‌خواهیم خوش باشیم...آن‌وقت هم‌این خوش‌ها به راه‌بندی رزمایش آرامش غر می‌زنند...انگار که رزمایش «کُس» سلب آسایش نی‌ست.

کسی‌که یک خط درمیان به آن مطالب بی‌ارزش جسارت‌آمیز!!! لینک می‌دهد ، دور از جان دیگران گه می‌خورد که این نوشته‌های خوب را هم گه‌ریدری کند...

این بود انشای من...
.
.
.
بی‌ربط:

ام‌روز جلسه بررسی چه‌رایی استعفای شیروانی در خانه سینما و بررسی مشکلات صنفی فیلم‌سازان کوتاه نشان داد چه‌قدر بالغ‌ایم...حظ کردم از این‌همه حماقت...حظ کردم...

Sunday, November 23, 2008

Loneliness

با خشم به گذشته بخند

بتینا برای من شعری از سعدی به زبان بومی خود خوانده ‌است و من برای او از شاعر ملی و انقلابی‌شان «شاندور پتوفی» خوانده‌ام. به این چه می‌گویند؟...زبان قلب‌ها؟...مبادله‌ی احساسات؟...کالای نگاه‌ها؟...لابد او از شعر مدارای ِوطنی ِمن خوانده است و من از مدارای ِوطنی ِخود به زبان ِوطنی ِخودش بی‌زاری جسته‌ام...آیا این زبان قلب‌هاست؟...صدای تانک‌ها را می‌شنوم...صدای پَس ِصدای ِاو سکوت است و رها از تمام آشوب‌های تاریخ...اما پَس ِصدای ِمن صدای ِممتد و تمام‌وقت هواکش‌هاست...تمثیل‌ها خودبه‌خود می‌جوشند و می‌توفند...

شاعر هوای تازه نیستم...شاعر هواکش‌ها هستم...

رنج‌ام بریده از تمام عشق‌های بُره بُره...

به خلال کابوس و زدودن آرزو می‌اندیشم از خلال قَضای ِچرب شبان‌گاهان.

آی وطن...
آی وطن ِعزیزی که در نهایت عدل می‌باید خلاص‌ات کرد...آی بردباری...


بردباری

بردباری!
ای مایه افتخار گوسفندان و خران
ترا پیشه سازم؟
به اعماق جهنم گم شو!

اگر هم‌چون گدایی بی‌پناه
سراسر کره را می‌گردی و پناه می‌جویی
هر جا که می‌خواهی منزل کن جز پیش من
قلب من ترا نمی‌پذیرد.

و اگر پیروزمندانه
سراسر جهان را درنوردی
یک سنگ خواهی یافت که نتوانی بر آن نام‌ات را نوشت
و این سنگ قلب من است
بردباری! ای کاه بی‌مصرف
که تو را در این دنیا به احمقان
به نام گندم خالص می‌فروشند
آنان‌که خود از دانه‌هایت سیر شده‌اند .

تو کاسه‌ای خالی هستی
که همه چیزت را گربه لیسیده است
و اکنون آشپز با دهان باز
در کنارت سر می‌جنباند .

ای بردباری‌! . . . نمی‌دانم چه هستی؟
وه که از تو چه بیزارم و چه نفرت دارم
چون هر جا تو آغاز می‌شوی
خوش‌بختی پایان می‌یابد.
.
.
.
چه سودی دارد شنیدن صدای ما؟...وقتی هم‌چنان سکوت به‌ترین قصیده‌ی ماست...

Saturday, November 22, 2008

welcome back

راستش وقتی فهمیدم روزنامه فرهنگ آشتی دست رضا رشید‌پور است، زیاد دل خوشی نداشتم...و این‌که یکی از دوستان‌ام می‌خواست به آن روز‌نامه کوچ کنند، ته دل‌ام ملچ و ملوچ‌ای داشتم...خب دوستانی رفتند و دوستانی هم نرفتند...ولی حالا که فرهنگ آشتی را می‌بینم یاد روزنامه خدابیامرز هم‌میهن می‌افتم...چه‌قدر خوب است یک روزنامه دست‌به‌سینه در خدمت فرهنگ باشد...

هنوز وقت نکرده‌ام خوب بررسی‌ش کنم و البته برای داوری خیلی زود است و امیدوارم آینده‌ی درخشان‌ای داشته باشد...پیش‌بینی من از چل‌چراغ که از همان روزهای نخست‌اش زیاد بعید از آب درنیامد...طوری‌که حالا صدای خود خواننده‌گان‌اش هم در آمده ‌است...امیدوارم سرنوشت فرهنگ آشتی به آینده‌ی مطبوعات دیگر ما کشیده نشود و آن‌قدر شعور داشته باشد که وقتی هم گل کرد مانند شهروند امروز بهانه‌های گل درشت دست مجنونان ممیز ندهد...

به تمام این هم‌کاران مطبوعاتی می‌نویسم: خسته نباشید.
.
.
.
نمایش‌نامه‌ای از سارا کین که پیش‌تر با واسطه از او نوشته‌ام...

GIVE THANKS TO

خب به سلامتی جناب شیخ مایکل که مسلمون شده بوده دیگه قراره «سفره» هم با تأخیر یکی دوساله بندازه و اسم خودشُ بذاره میکائیل...اگه شیعه می‌شد حتماً اسم‌اشُ می‌ذاشتیم: سید حیدر داوودی..خودتان ملاحظه بفرمایید این مرد نابغه را در پوشش زن مسلمان و یا در این زیرجامه‌ی خنده‌دار...
حدود 3 سال پیش بود که امام جماعت‌ای این خواننده‌ی 50 ساله را به آغوش اسلام دعوت کرد...و خب مایکل هم دعوت حق و این دین صلح و پای‌‌داری را لبیک گفت...
برادرش (برادر دینی) جرماین فرای‌دی که چند سالی‌ست به دین حنیف اسلام مشرف شده‌است، وقتی از مکه بازگشت با کلی ره‌توشه‌ی معنوی و کتب مذهبی آمد...از دین صلح و زیبایی برای او گفت.

مایکل و من و کلمه‌الله...

اما در این بین شیخ بحرینی در دادگاه عالی لندن اعلام خسارت 4.7 میلیون پاوند کرده است. بابت قراردادی که با مایکل برای یک آلبوم بسته بود و این هم‌کاری به جایی نرسید...وکیل‌اش به قاضی راه ویدئو کنفرانس و شهادت اینترنتی را پیش‌نهاد داده است.قرار بر این‌شده است مایکل خودش را تا دوشنبه عصر برای شهادت به دادگاه و قاضی سوئینی معرفی کند...فعلاً که زیر نظر پزشک مخصوص (به گمانم ترک اعتیاد !!!) خود است...
.
.
.
کارها برعکس ‌است مدونا از دین حنیف قبّاله (kabala) نیز جدا شد حالا مایکل سفت و سخت به دین چسبیده و کیف شیخ‌نشینی‌اش را می‌برد.
.
.
.
آیا آن آهنگ‌ای که شایع شده بود مایکل خوانده از ZAIN BHIKHA بود؟ آیا سایت معتبری هم‌چون sing 365 نیز صدای این خواننده را با آن خواننده‌ی آفریقای جنوبی اشتباه می‌گیرد؟ آیا صدای آن‌دو انقدر به هم شبیه است؟!!!!! خودتان قضاوت کنید...

Friday, November 21, 2008

Cheers Or Dirt On My Head



ام‌روز روز بوژوله بود...روز شراب معروف فرانسوی...خاک بر سر ما...نوش جان‌تان آقای رویایی...تبریک به آن سلیقه‌ی ناب‌تان...روزتان مبارک...


.
.
.
منبع عکس‌ها: شین‌هوا / چین...سال 2007

این جشن مربوط می‌شود به هاکونه ، غرب توکیو ، که از 15 تا 25 نوامبر ادامه یافت و با همین شراب‌های منطقه‌ی بوژوله‌ی فرانسه تغزیه می‌شد

معلمی شغل انبیاست

چند وقت است که همه بحث‌مان حول پیامبری و فره‌(کاریسما)ی کوروش دور می‌زند...و من هم‌چنان معتقدم ، رفاه اقتصادی دلیل بر فضای باز و آزاد نی‌ست...و آزادی سوای رفاه است...و عموماً هرکه آزاد باشد به معنای در رفاه بودن هم نی‌ست...و به عکس.
و با این بافت فکری ایرانیان بعید می‌دانم تغییر عجیبی با حالا داشته باشد...هنوز معتقدم ملتی که شعارمدار است از حرمان‌ها و خلاءها همیشه رنج می‌برد...ما ملت کتیبه‌هاییم...و کتیبه یعنی ثبت آرزو...به هرحال منبع شناخت‌مان از خودمان گزنفون یونانی‌ست...تا برسیم به گوستاو لوبون‌ها و هانری کوربن‌ها که در خوش‌بینانه‌ترین حالت یک شیفته‌ شورمند بوده‌اند که هیچ علاقه‌ای به زیست در این سرزمین را نداشته‌اند و تنها عاشقانی سینه‌سوخته بوده‌اند...و برخی این نگاه‌ها هم کم‌کم به یک کالای ادبی تبدیل می‌شوند و فارسی‌شان ارزش ادبی می‌شود و حاجی‌بابای نسخه ایرانی‌ تفسیر خودی از تصویر دیگری از خودمان می‌شود.
.
.
.
برخی مواقع می‌گوییم چه‌قدر نیازهای فکری‌مان عقب‌تر است...و کتاب‌هایی بعد 50 سال تازه ترجمه شده‌اند...له‌ویاتان بعد این‌همه سال ترجمه می‌شود و قدرش را هم دیدیم چه‌قدر دانستند...لابد فکر می‌کنید حواله‌ی سمند چهره‌های ماندگار قدرش بوده است؟...وقتی دکتر بشیریه برای فهم یک لغت لاتین حتی رو به کشیشی اسپانیول می‌آورد؟

اما بی شک در زمانه‌ی خود به‌موقع به اندیشه‌هایی موجه و مهم نیز پرداخته‌ایم...مثلاً ترجمه‌ی به‌موقع آثار خانم «هانا آره‌ن‌ت» یکی از این‌هاست...اما بدبختانه‌ آن تأثیرگزاری لازم را از این ترجمه‌ها نمی‌بریم...چه‌راکه اندیشه نیاز به معلم دارد...و برای پیاده کردن آن و معرفی آن نیاز به ذهنی منسجم و معلم دارد تا آموزه‌ها را به خوبی منتقل کند...پرسش این‌جاست...چند نفر این کتاب‌ها را خوب خوانده‌اند و چند نفر معلم شایسته‌ای هستند تا آن‌ها را درست منتقل کنند؟...
قبول کنیم وقتی خانم آذر نفیسی از خانم هانا آره‌ن‌ت حرف می‌زند بیش‌تر به دل می‌نشیند تا آن استاد فلسفه...خانم نفیسی با تیزهوشی از آره‌ن‌ت به نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش ناباکوف پل می‌زند و از مثلاً «دعوت به مراسم گردن‌زنی» به تعهد فردی خانم آره‌ن‌ت بازمی‌گردد...و بی‌دلیل خانم نفیسی راه فهم را در ادبیات بر نمی‌شمارد...چه خانم نفیسی را قبول داشته باشیم و او را در مجموعه‌ی امپریالیسم و لابی سرمایه‌داران بدانیم و چه ندانیم ، خانم نفیسی معلم خوبی‌ست...

معضل اصلی جامعه‌مان خلاء عظیم این واسطه‌هاست...چه شعارهای خوبی داشتیم یک‌زمانی.

نبرد واترلو

در یک جلسه گفت‌گو با ایرج پزشک‌زاد که تکه‌‌هایی از دائی جان ناپوله‌اون را هم می‌خواند از او پرسیدند حقیقاً این توهم «کار کار اینگیلیسیاست» ریشه در کجا دارد...او جدی‌تر از همیشه و البته هم‌راه با قهقه مخاطبان گفت:

حقیقتاً کار کار اینگیلیسیاست...
.
.
.
این روس‌ها وقتی مهاجر می‌شوند چه دید وسیعی نسبت به آدم‌ها از خود نشان می‌دهند...خاصه اگر جامعه‌ی انسانی مربوط به خطه‌ی خودشان باشد. در جامعه‌شناسی، سوروکین را می‌توان مثال آورد که با ثبت جزییات حرکات انقللابیون بولشویک را ، همان نفس‌کشان و عربده‌کشان لایعقل که بعدها میرعسس می‌شوند به دقت تصویرمی‌کند....و در سینما ، خانم نوآمده «جولیا لوکتف» را نمونه می‌آورم که فیلم بی‌نظیر روز شب روز شب او نمایش با جزییات وسواس‌گونه‌ی یک عمل انتحاری‌ست...اما بدبختانه نه جای سوروکین میان ما ‌ست و نه علاقه‌ای داریم با دوربین بی‌هیجان لوکتف که تنش را در حس مخفی فیلم جاری کرده‌است، به جزییات شخصیت‌ها پی ببریم...یاغیان انقلابی روز شب روز شب ، دختری مشوش و پریشان و به قول خودش بی‌‌کس و خویش را اجیر کرده‌اند تا در شلوغ‌ترین منطقه‌ای (بی‌آن‌که نمادی از آن منطقه برای برج‌های دوقلو بسازیم و تنها به منهتن بودن‌اش شناخت داریم...) خودش و اهالی آن‌جا را منفجر کند...به او می‌گویند: حتی اگر موقعیت هم خالی شد، درنگ نکن و خودت را منفجر کن...
.
.
.

Thursday, November 20, 2008

the magic props

خیلی خواستم چیزی راجع به مانی حقیقی و فیلم جدیدش ننویسم...اما دیگر کلافه شدم...از این‌همه موج بی‌هوده عقب‌مانده‌گی در تأویل‌های مزخرف فیلم خسته شدم...از هر سوراخ‌ای یک مینای کنعان بیرون می‌جهد...شک ندارم یکی از بی‌خودترین و ناگفتنی‌ترین وراجی‌های سینمایی را از زبان همین شخصیت بی‌مایه دیده‌ام...نوش جان طرف‌داران باد...
فکر پشت کنعان هرچه باشد و از هرجا نشأت گرفته باشد جز یأس و سرخورده‌گی برای مخاطبان فرهادی و حقیقی چیزی دیگر ندارد...لجن از سرآپای داستان فیلم بالا می‌‌رود...
بدترین نوع فیلم دیدن زدن تکمه‌ی استاپ و رفتن سیگاری دود کردن‌است...یادم است وسط تماشای این فیلم رفتم به بوفه یک کوکا گرفتم تا گلویی تر کنم...از این‌همه یأس باسمه‌ای و فرمایشی که لنگ یک درخت حاجت بود ، داشتم خفه می‌شدم...بوی فاضلاب فیلم دماق‌ام را آزرده بود...مخصوصاً آخر فیلم: «برم یا نرم» مینا یک استفراغ پر ملاط طلب کارگردان داشت...نمی‌دانم چه‌را الکی الکی یاد مدار رأس‌السرطان هنری میللر افتادم....مثل این‌که بخواهند به بچه‌ها نصیحت کنند...آن درخت پیر مقدس و آن تصادف با گاو مقدس...
یادت باشد وقتی گوشه‌ی مانتو-ات به یک جا گرفته است و بی‌توجه به آن هستی تا اوج بی‌هوده‌گی را وانمود کنی...همان جرخورده‌گی می‌شود props داستان و به شیوه آقای بونوئل به‌ترین استفاده را می‌بری...صد رحمت به شارلاتان‌ای مانند میرکریمی...
.
.
.
این یادداشت را بخوانید...این پسر خیلی خوب می‌نویسد...مزمزه می‌نویسد...آرام آرام به اصل مطلب می‌کشاندت...یک کلمه‌ی این وب‌لاگ را با هزار اصله وب‌لاگ بی‌بار عوض نمی‌توان کرد...گاهی آدم حرص‌اش می‌گیرد از این‌که مخاطب‌ات خودت می‌شوی و با باد کل می‌اندازی و به نسیم بیلاخ می‌دهی و با وزوز پشه مچ می‌اندازی و جیر جیر حشرات فیلارمونیک هستی‌ات می‌شود...

Wednesday, November 19, 2008

قاروره 1

خب به موسیقی خوب دقت کردید؟...حالا داستان آن زن را بخوانید...دوست داشتید آن موسیقی را هم هم‌راه‌اش بشنوید یا که نه...دیگر هیچ فرقی نمی‌کند...مهم این است که با آن موسیقی آشنا باشید که اصل ماجرا از همان موسیقی‌ست:

یک ماه پیش رفته بودم برای بیمه بدنه...اما آن‌جا فهمیدم یک مشکل کوچک هست...باید می‌رفتم اصفهان...توی جاده با یک جسد مواجه شدم...جسد یک زن 38 ساله بود...بعدا فهمیدم...نه ماشینی بود نه هیچ‌چیز...زنگ زدم صد و ده...هیچ نشانه‌ای از تصادف نبود...زن فقط کنار جاده افتاده بود...حدود 40 سالی سن داشت.قرار نبود من بشناسم‌اش تا این‌که یک هفته بعد وقتی به سفر یک‌روزه‌ی دیگری رفتم...طرف‌های ظهر بود و باید می‌رفتم دو تا امضاء بگیرم و بعد بروم طرف دفتر روزنامه و کارها را بدهم و برگردم سراغ ناشرم...کارهای بیمه تمام شده بود و هوا هم بدجور سرد کرده بود که تله‌فون‌ام زنگ خورد...جواب ندادم...شماره را نمی‌شناختم...یک ساعت بعد دوباره آن شماره زنگ خورد...دوباره جواب ندادم...یک ربع بعدش پیامی آمد که بروم سمت اتوبان همت و زیر تابلوی تبلیغاتی (...) بزنم کنار...اعتنایی نکردم و به راه‌ام ادامه دادم...دوباره گوشی‌م زنگ خورد...این‌بار با همان شماره پیام...پاسخ ندادم...توی چراغ‌قرمز یک دختربچه سرش را داد توی پنجره و یک دسته گل‌سرخ نشان داد...چراغ po بود...کله‌م را کشیدم تا ببینم چه‌را این‌طور شده‌است؟...این مسیر هر روزه من بود و هیچ وقت po نمی‌شد...دوباره گوشی‌م زنگ خورد...خسته شده بودم...می‌خواستم گوشی را پرت کنم بیرون...گذاشتم روی سایلنت...موسیقی‌ای که شنیدید توی ضبط گذاشته بودم...دستم روی ترمز دستی بود و می‌خواستم به 3 رسیده بگذارم توی دنده که یک زن دست‌گیره را کشید و تندی پرید توی ماشین...نفس‌نفس می‌زد...گفت: برو...هیچ‌چیز نگفتم: عینکم را از چشم‌ام برداشتم و از توی کیف‌اش یک روزنامه درآورد و عکس مرا نشان داد...ام‌پی‌تری پله‌یه‌رم از گردن‌ام بیرون زده بود...دوباره گفت: برو آقا...گفتم: مسیر شما کجاست؟...گفت: برو سمت همت...گوشی‌ش توی دست‌اش بازی می‌خورد...می‌خواستم ضبط را خاموش کنم که دستش را گذاشت روی دستم و گفت: چه‌طور می‌شه برگرده به اول؟...همین آهنگ...زدم برگشت اول آهنگ...سرعتم بالا رفته بود...از توی آینه حدس می‌زدم یک نامحسوس خفت من نشسته است...اما حوصله هیچ‌چیز را نداشتم...می‌خواستم ترافیک را رد کنم...معذرت می‌خواهم اگر مسیرها را نمی‌دهم...چون مسیرها دردی از این ماجرا دوا نمی‌کند و همت هم صرفاً سرکاری خواهد بود...چون ما همت نرفتیم و از تهران خارج شدیم...رفتیم به سمت شهریار...زن از توی کیف‌اش یک تیز بُر درآورده بود و روی گردن‌ام گذاشته بود و از پیش بیش‌تر می‌لرزید...چندباری به‌ قه‌قه افتادم...در مواقع عصبیت خنده‌ام می‌گیرد...شدید...هیچ‌چیز ازش نمی‌پرسیدم...یکی از اصول زیبایی‌شناسی من و درسی‌که از پرسونای برگمان گرفته‌م طرح سکوت اجباری مریم‌وار است که مقابل‌ات را کلافه و عصبی می‌کند...توی یکی از دست‌اندازها دست‌اش سر خورد و گلوی‌ام را خراش داد...سریع دست‌اش را پس کشید و گفت: معذرت می‌خوام...ناگهان جیغ زد: چه‌را منُ ول کردی؟...به چشمان‌اش فقط خیره شدم...دوباره داد زد: چه‌را همون جاده اصفهان منُ ول کردی؟...بی‌اختیار یاد شماره 3 چراغ po افتادم...گوشی‌م زنگ خورد...باز همان شماره بود...گوشی را به او دادم و گفتم: جواب بده...هاج و واج مانده آرام گفت: هنوز نرسیدیم...ناگهان داد زد: گفتم هنوز نرسیدیم...برو یه جا که آنتن بده...


ادامه دارد...

دقت کن

کافکا کم‌تر می‌نوشت برای ننوشتن...به‌عکس من و دیگر دوستان‌ام که می‌نوشتیم برای ننوشتن...

یادم است یک‌بار فرانتس پیش من آمد و گفت: ببین ای‌رزا به این مارتین بگو اگر توی این دنیا یک کار درست و حسابی کرده باشی شوخی جذاب‌ات با آن «جلوی قانون» من است...زدم روی شانه‌های فرانتس و گفتم: ببین فری، من هم سرفه‌های‌ام خونی شده و به‌گمانم، ریه‌ام دخل‌اش آمده و این حرف‌ات بوی اعتراض می‌دهد...یعنی این‌کارش نوعی دست‌انداختن بوده...آخر مرد حسابی آن غول‌تشن دربان کلوب شبانه برلین، خب باید چه‌جور مثلاً با او حرف می‌زد؟...بیا یک‌بار با هم مرور کنیم:

ـــ می‌تونم برم تو؟

ـــ الان نمی‌تونی.

ـــ امکان‌اش هست باهام موافقت بشه؟ تا حالا مشکلی نبوده که...؟

ـــ امکان‌اش هست...ولی نه حالا.

ـــ ای خدا...

ـــ اگر خیلی مایلی چه‌را سعی نمی‌کنی و زور نمی‌زنی؟...پول داری؟

ـــ بله دارم...این‌چیزیه که می‌خوای؟...پول؟...چه‌را اینُ از اول نپرسیدی، مرد؟...بیا...زیاد ندارم...(دو سه عدد پول خرد می‌دهد) همین‌قدرُ فقط دارم...

ـــ پولت‌ُ می‌گیرم...چون نمی‌خوام حس کنی بی‌هیچ تلاشی از این‌جا رفته‌ای....بیا بقیه‌شُ پیش خودت داشته باش...هنوز باید چند دقیقه منتظر بمونی.

(در همین لحظه یک پانک با سر و وضع موهاکان‌ها ــ سرخ‌پوستان ــ بدون هیچ مقاومتی از طرف دربان وارد کلوب می‌شود.)


ـــ چه‌را اون نباید چند دقیقه منتظر بمونه؟

ـــ ام‌شب ، شب موهاک‌اه. اگر تو هم یک موهاک بودی می‌تونستی بری تو.

ـــ (عصبی می‌خندد) یالا دیگه...ما هردومون بزرگ‌ایم...چه‌را تو فقط به من اجازه نمی‌دی؟

ـــ واقعاً دل‌ات می‌خواد بری تو؟

ـــ خیلی مهم‌اه...باید برم تو...کسایی هستند که منتظر من‌اند...چه‌را نمی‌ذاری برم تو؟

ـــ مطمئنی؟

ـــ بله...مطمئن‌ام...
.
.
.
این موسیقی را تا ته و با دقت گوش بگیر تا داستان آن زن را بگویم...کدام زن؟...صبر کن...خوب گوش بگیر و نفسی بگیر از این صدایی که تو را دعوت می‌کند...مخصوص ، نام و صاحب آهنگ را حذف کردم تا ذهنت مرتب باشد...بی---حاشیه باشد...صبر کن...و باز هم گوش بگیر

Monday, November 17, 2008

از جلو نظام


ماجرای رادیو زمانه را لابد دنبال می‌کنید؟ و کسانی‌که از آن ابتدا انتقادهای مرا دنبال کرده باشند می‌دانند نه به هدف پشت این رادیو که به کیفیت ضعیف آن تا به‌حال چندین‌بار اعتراض داشته‌ام...صحبت از کیفیت تولید صوتی این رادیو ندارم که چنگی به دل نمی‌زند و اجراهای بسیار بد آن هیچ‌گاه علاقه‌ی مرا به شنیدن‌اش برنمی‌انگیخت...اما نگاه منصفانه به سایت آن ، نمودار پر فراز و نشیب‌ای را نشان می‌داد...و حتی حدود یک ماه پیش از برکناری مهدی جامی کیفیت مطالب (چه از لحاظ فنی و چه محتوایی) در بالای نمودار قرار گرفته بود و نمره‌ی خوبی می‌شد به آن داد. با این وجود در کارنامه‌ی کاری رادیو گاه در حضیض کیفیت می‌یافتی که به‌عکس در اوج محبوبیت هم‌پیاله‌گان نیز بود و گاه در اوج ارزش محتوایی و کیفی که با سکوت دیگر رسانه‌ها از جمله همان هم‌پیاله‌گان مواجه می‌بود...
کار جالبی که این رادیو در سایت خود کرد، افزودن نشانی وب‌لاگ‌هایی بود که با نام بلاگ‌چرخان مخاطبان خود را به آن‌ها نیز تشویق می‌کرد...درکل نگاه ِ وب‌لاگ‌مدار مهدی جامی نشان از این طرح جالب ولی بسیار خام داشت...به‌طوری‌که تعداد این وب‌لاگ‌ها روز‌به‌روز افزوده می‌شد بی‌آن‌که هیچ توجه‌ای به لحاظ محتوایی و حتی فنی بشود. من خواننده در می‌ماند که ارزش این‌همه وب‌لاگ که بی‌خودی افزوده شده‌اند چی‌ست؟...تشویق به نوشتن به‌تر؟ تشویق به تولید محتوای بومی؟ اگر این‌طور بود پس چه‌را جای خیلی از وب‌لاگ‌های خوب و حتی عالی خالی‌ست؟
پی‌گیری ماجرای عزل و یا به تعبیری خروج بدون پیش‌شرط مدیر سابق آن تصویرهای دیگری را بر ما زلال‌تر نمایاند...یکی از این تصویرهایی که چندماهی‌ست خوش‌بختانه مدام به شفافیت می‌گراید ، تصویر عباس معروفی است...یادداشتی که این آخری او نوشت با همان شعار همیشه‌گی خویش بر اساس شرافت قلم خویش نشان داد که گاه ما چه‌قدر زمان نیاز داریم تا دوباره دست بر زانوان خود بگذاریم و بلند شویم...حالا مخالفان بنویسند: نان به نرخ روز خورده‌است...اما گمان نمی‌کنم اگر موافق احوال خودشان نیز نوشته می‌شد باز همین صفت را شایسته‌ی ایشان می‌دانستند...
با این‌حال یادداشت معروفی چند نکته مهم داشت که یکی از خواننده‌گان تیزهوش سایت رادیو به‌خوبی به آن اشاره کرده‌است که من عیناً همین‌جا کپی می‌کنم:


آقای معروفی نازنین,در میان این همه حرف و سخن, این همه نامه و یادداشت که این روزها در رابطه با آشوب های درونی زمانه خواندم, شما تنها کسی بودید که من به حرف هایش صد در صد اعتماد می کنم. و به گمانم بسیاران دیگر نیز حرف های شما را به عنوان یک نویسنده ی طرفف دار آزادی ملاک رفتار و برخورد با رادیو زمانه قرار می دهند.برای من تا آنجای ماجرا که نوشتید قابل باور است. متعجب هستم که در مورد بخشی از ماجرا, یعنی نامه مدیر موقت, آقای جوکانویچ, که باعث رنجش بسیاری از همکاران خوب زمانه و منجر به استعفای تعدادی از آن ها - بخصوص زنان زمانه - شد, سکوت می کنید. با شما موافقم که مهدی جامی از واژگان پادگانی استفاده کرده. اما آن نامه هم کمتر تهدید آمیز و نظامی نیست.از این سیاستِ "می خواهی بخواه و نمی خواهی برو" بوی خوشی نمی آید. جوکانوهچ می توانست و می بایست مهربانتر و دوستانه تر عمل کند.برایم سخت است باور کنم که نامه ی جامی در پاسخ به جهان ولیانپور به دور از واقعیت باشد. او تأکید کرده که بورد به هیچ وجه با او توافق نکرده و همه راه ها را برای بازگشت به زمانه به رویش بسته است.مثل همیشه باید بین دو روایت متفاوت از یک واقعیت تصمیم بگیرم و برای خودمان, شنوندگان زمانه, متأسفم که همه چیز اینطور شد که شد.هروقت در فهمیدن واقعیت اینجوری گیج می شوم پناه می برم به رمان های پلیسی. لا اقل آنجا آخر کار قاطل حتماً معلوم می شود. تازه رمان های پلیسی عامه پسند اغلب happy end هم دارند که خودش نعمتی است. اگر پلیسی نویس های مدرن زمانی تصمیم بگیرند آخر ماجرا را باز بگذارند من دیگر واقعاً نمی دانم "به کجای این شب تیره بیاویزم ..."با مهر شبنم

و این همان واقعیت مهمی‌ست که ما همیشه از آن غافل‌ایم...معمولاً همه‌مان دارای صافی‌هایی هستیم که ناخالصی‌هایی که به تشخیص خودمان ناخالصی‌ست را عبور نمی‌دهیم...و دراوج بی‌طرفی و انصاف هم آن بخشی که ما را ناخالص کند !!! عبور نمی‌دهیم...

کیستم من؟

گاه به گاه از گوشه و کنارها از زبان اهل سیاست می‌خوانیم:

«اطلاعات من نیز در حد مندرجات رسانه‌‏ها است»

آیا این جمله نشانه خوبی برای مطبوعات ماست و نشان‌گر مکانی برای اخبار ناشنیده و ناخوانده‌ست یا این‌که محمل‌ای‌ست برای اخبار تأییدنشده و غیر رسمی؟ دقت کنید؟ مطبوعات اگر محمل اخبار غیر رسمی بشوند یعنی هیچ! فاتحه‌ی اطلاع‌رسانی خوانده‌ شده‌است...به گمان‌تان وب‌لاگ‌ها تا چه حد این خلاء را می‌توانند پر کنند؟...به نظرم بسیار اندک و در حد همان غیررسمی‌ها. اما می‌توانند در حد نهیب‌ای یا همان «وای بر شمایان» قبیله‌ای شوک‌آور باشند و پی‌گیری‌های بعدی آن است که می‌تواند تأثیر وب‌لاگ را به‌تر نشان دهد...مثلاً خبر مربوط به اخراج سعیده علیپور را که مستقیم از خود خانم علیپور به دست من می‌رسد را لینک می‌دهند:

‌«آیا این دستور روزنامه‌ی ایران صحت دارد؟»

شما اگر بخواهید خبر را تأیید می‌کنید یا اگر هم نخواهید ردش می‌کنید...درست شبیه انتخاب کانال تله‌ویزیونی...شما حتی اگر با هزار کانال متنوع خبری هم روبه‌رو بشوی باز به‌سراغ آن‌‌ها می‌روی که خودت تأییدش می‌کنی...بی‌شک خود مقوله‌ی اعتبار و به ادبیات قدمایی «امانت» موضوعی نی‌ست که با سیکل بسته‌ بتوان خوب تشریح کرد...خواه ناخواه برای سهولت و قدرت لازم برای تأثیرگزاری روی به مجاری معتبر می‌آوری...آزار و اذیت فلان وب‌لاگ‌نویس اگر در فلان تشکل معتبر محکوم شود خب یعنی خبر آزار و شکنجه‌ی او رسمی‌ست و اعتبار دارد...

وقتی آلوده‌گی صوتی باشد، بی‌شک شما چیزی از جزییات آکورد‌های موسیقی کلاسیک نمی‌فهمید...و اگر اعتبار خبر رسانی را هم به آلوده‌گی کشانند، دیگر سنگ بر روی سنگ نمی‌نشیند...تصور کنید: اگر روزی برسد که صدای نفس‌نفس زدن صمیمی‌ترین دوست خود را بشنوید و به‌هیچ‌چیز مطمئن نباشید و فن‌آوری تقلید صدا آن‌قدر پیش‌رفته باشد که صدای کمک‌خواهی او را مجازی و فریب‌کارانه بدانید...واکنش جالبی خواهید داشت...

آیا یاد داستان‌های فیلیپ کی‌.دیک نمی‌افتید؟

Sunday, November 16, 2008

سر به زیری‏های امیر

به او گفتم: سینما آزادی مگر نبود؟ سینمای خوبی بود...سوخت...کدام دستی از آستین بیرون شد؟...لابد کوکتل مولتوف‌ای کارش را ساخت که فتیله‌اش چفیه‌‌ای بوده که به بنزین سهمیه‌بندی آغشته بوده ‌است. می‌گوید: شعر می‌ریسی؟

به او گفتم: کافی‌ست علی مصفا شوی ِاو باشد و او چندی پیش به حمایت درآمده باشد...حالا تو از نوه‌ی آن شاعر مداح ره‌بری فقید بگذر و برس به فرزند آن پدری که هَزاردستان همیشه بر بالکن را خوب درهراس و یأس نقش زد. می‌گوید: قصیده می‌سرایی؟

به او گفتم: تماشاخانه‌هامان را بر سر خودشان هواراندند و لب بر لب نجنبید جز لبان مرتعش خواب‌آلوده...چه خوب که ام‌روز تاوان 70 میلیون را با گل‌ریزان واپس می‌گیرند. می‌گوید: طعنه می‌زنی؟

به او گفتم: شهر شهر فرنگ است...از همه رنگ است...
.
.
.
بیا از پشت عینک سر به زیری‏های هم بینیم
جوانی‏های هم دیدیم، پیری‏های هم بینیم

انحطاط به سبک ایرانی

پیش‌ترها کتاب‌های تمثیلی ضعیفی چون 1984 و قلعه حیوانات تجدید چاپ نمی‌شد...چون ما علاقه‌ی وافری به قصه‌های شب‌چره‌وار داریم...و بیم آن می‌رفت که خدای ناکرده روی به انطباق آوریم...اما کم‌کم خود تمثیل‌ها عملیاتی شدند...اخوی بزرگ (Big Brother) نمونه‌ی زنده داشت...و تصاویر پرهیبت‌اش بر دیوارها نقاشی شد...شنیدن حتی نام دوربین‌ مداربسته رعشه بر اندام می‌آورد...حالا که خود چلوکبابی‌ها هم مدارشان را بسته‌اند...برای ما دیدن خانه‌هایی که حریم دیوار ندارند شبیه یک شوخی کودکانه بود وقتی خانه‌های خشت-گلی‌مان دو کلون مردانه و زنانه داشتند.
دوباره‌خوانی خاطرات عبدالمجید مجیدی و قرینه‌سازی عمل‌کرد آن دوران و ترکیدن حباب قیمت نفت و...
اما حالا به گمانم برای این‌که نه سیخ سنت بسوزد و نه کباب مدرنیته به‌زودی قصه‌های آقای کلیله و جناب دمنه هم عملیاتی بشوند.

«ما درست وضع مردمی را داشتیم که در دهی زندگی می کردند و زندگی خوشی داشتند. منتهی گرفتاری این را داشتند که خشکسالی شده بود و آب کم بود... هی آرزو می کردند باران بیاید... یک وقت آنقدر باران آمد که سیل شد. زد تمام خانه و زندگی و زمین های مزروعی اینها را خراب کرد... ما درست همین وضع را داشتیم. مملکتی بودیم که داشتیم به خوشی زندگی می کردیم... [فقط] درآمد بیشتری دلمان می خواست که مملکت را بسازیم. یکدفعه این درآمد نفت که آمد، مثل سیلی بود که تمام زندگی ما را شست و رفت.» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران)

اخراج سعیده علیپور از روزنامه ایران

روزنامه ایران، ارگان رسمی دولت جمهوری اسلامی در یک اقدام بی سابقه، طی دستور العملی کتبی، تمامی خبرنگاران سرویس های استانی ویژه نامه ایران زمین را ملزم کرده است تا با اعمال فشارهای ژورنالیستی گوناگون نمایندگان مردم شهرستانهای کوچک و بزرگ استانهای مختلف کشور را وادار به دادن رای به صادق محصولی وزیر پیشنهادی محمود احمدی نژاد برای وزارت کشور نمایند.این عملیات سازمان یافته با پشتیبانی مستقیم شخص رئیس جمهور و صحنه گردانی کاوه اشتهاردی و دستور مستقیم وحید خاوه ای انجام می شود. در همین رابطه سعیده علیپور خبرنگاری که در سرویس استان خوزستان کار می کرد و مخالف اجرای این عملیات رسانه ای کثیف بود، روز گذشته از ویژه نامه های روزنامه ایران اخراج شد.روزنامه ایران که با پول مستقیم دولت از بیت المال اداره می شود، ارگان رسمی دولت های جمهوری اسلامی ایران است.

چنانکه در تصاویر ملاحظه می کنید، کاوه اشتهاردی و وحید خاوه ای از مسئولان سرویس های استانی روزنامه ایران زمین خواسته اندتا با توجه به معرفی محمد صادق محصولی به مجلس هشتم، به عنوان وزیر پیشنهادی کشور در دولت نهم، آنها تمام تلاش خود را برای جلب آرای نمایندگان مجلس هشتم بکار بندند.


متن نامه بدین شرح است:

مسئولان محترم سرویس های استانی

سلام علیکم
با احترام، با توجه به معرفی آقای مهندس محمد صادق محصولی به مجلس شورای اسلامی، به عنوان وزیر پیشنهادی کشور، لطفاً ترتیبی اتخاذ فرمایید تا موضوع فوق از طریق مصاحبه با نمایندگان محترم مردم در مجلس و درج یادداشت شخصیت های اجتماعی _ سیاسی استان طی روزهای اخیر در روزنامه منعکس گردد. بدیهی است با توجه به زمان جلسه رأی اعتماد در مورخ 28/8/87 اقدام فوری مدنظر است و لازم است که منطبق بر نگاه دولت و بدست آمدن ارزیابی مثبت از حضور ایشان در وزارت کشور همراه باشد.


امضا: شورای سردبیری

Saturday, November 15, 2008

بد می‌غمد این غم‌ام

چند سال پیش آقای استفن کینگ با آن ایده‌های تکراری‌اش و ذهن‌ای که مدام مستعد جنایت است ، در تبلیغ پیش از فروش کتاب‌اش گفت: کاغذ محصول قتل عام درخت است و من نمی‌خواهم در این جنایت شریک باشم و کتاب دیجیتالی منتشر می‌کنم...طبیعی‌ست این هم یک گونه بازاریابی بود...آن کتاب فروخته شد و قتل عام درختان هم‌چنان ادامه دارد و گویا هنوز خواهان‌ترین نویسنده‌ی زندانیان حبس ابد همین جناب استفن کینگ است.
اما حالا می‌بینم نسخه ایرانی آقای کینگ هم از راه رسیده است و بسیار مینیاتوری تنور فروش چاپ بیست و ششم کتاب‌اش را از پیش داغ‌تر می‌کند...او بی‌آن‌که سراغ موضوع کم‌اهمیت و بدون هیجانی در میان ایرانیان هم‌چون محیط زیست برود...نقطه بر عواطف سم‌کوبیده‌ی مخاطبان‌اش می‌گذارد...سراغ غم هستی‌شناختی...سراغ نوای طرب‌انگیز سوگ...او در گفت‌گویی با خانم‌ای بسیار غریق در احوالات عرفانی می‌گوید:

ساختار هستي اندوه‌زا و غمناك است و آدم‌ها در يك رنج مستمر هستند. گاهي اوقات شدت رنج‌ها كم مي‌شود و گاهي اوقات ما سعي مي‌كنيم آن‌ها رافراموش كنيم اما اين‌ها چيزي از موقعيت زندگي كم نمي‌كند.

و در ادامه برای این‌که منظور واقعی ایشان از این حس و حال غم‌انگیز دریابیم بیش‌تر توضیح می‌دهد:

چاپ‌هاي مجدد اين رمان مرا كمي اندوهگين مي‌سازد زيرا از خود مي‌پرسم چرا اين نسل رماني سرشار از رنج را مي‌خواند و اقبال عمومي نسبت به اين كتاب كه فقط در آن رنج است، يك اخطار بزرگ است.

جداً همین‌طور است...وقتی آن خواننده‌ی جوان صدای حنجره‌اش را تیز می‌کند و خسته می‌نمایاند و در سوزی الکترونیکی از الوداع هستی‌شناسانه دم می‌زند...بی‌شک من نیز این ادعای آقای نویسنده را کاملاً باور می‌کنم...باور می‌کنم که حتی در مستی هم گریه فاز می‌دهد...خصوصاً اگر کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» لای انگشتان‌ات پیچ‌وتاب بخورد و خواننده‌ای با صدای اکولایزر بنالد چون بوف‌ای که بر گوژ خویش خمیده::

کاشکی بدونید که دارم هنوزم
از اشتباه قبلی‌تون می‌سوزم

Friday, November 14, 2008

قافل نشویم از بیانیه جنایی

در گفت‌گویی که با نشریه‌ای راجع به فیلمی داشتم ، به شرح سینه‌سوخته‌گی واسطه‌های دولتی اشاره شد...آن‌جا گفتیم که چه‌گونه واسطه‌های ازلی سینمای گل‌خانه‌ای دست‌ای به سوی آداب فرمایشی دراز می‌کند و چه‌گونه حرف توی دهان گذاشتن می‌شود ارزش‌مداری...خوش‌بختانه چند عزیز ارزشی نیز در نامه‌ای شبه‌خصوصی و شاید بعدترک در بولتن سپاه یا بسیج‌ای علیه‌مان صف‌آرایی کردند و با همان واج‌آرایی مشهود و همیشه‌گی ما را مشتی معلوم‌الحال تصویر کردند که تنها چیزی‌که نداریم انتقاد است و بساط‌مان را در قهوه‌خانه (شاید اگر روی‌شان می‌شد و با ادبیات‌شان هم‌شأن می‌بود قحبه‌خانه می‌نوشتند) پهن کرده‌ایم برای آرایش پیاده‌گان...خنده بر لبان‌مان ماسید...مانند همیشه...نامه علیه‌مان نوشتند و ما را نواختند...اکنون نامه‌ای به دست‌ام رسیده است از گلایه‌های اصحاب سینما که سینه‌به‌سینه و پیک به پیک هم‌دیگر را قوت قلب می‌دهند...من هم بخشی از این گزارش‌-نامه‌ را می‌آورم و شرح‌ای از سینه‌ی ما حاشیه‌رانده‌گان نیز خواهم آورد:


فرياد اعتراض سينماگران به قاچاق فيلم

بيش از يك سال و چندي است كه از اعتراض سينماگران به تكثير سي‌دي‌هاي قاچاق مي‌گذرد اما عدم ريشه‌يابي‌هاي درست منجر به بحراني شدن اين وضعيت شده است و از آنجايي كه چند سالي است زالوي قاچاق به شريان‌هاي حياتي سينماي ملي ايران چنگ انداخته است و آخرين رمق‌هاي سينماي نجيب و مظلوم ايران !!!!!!!!! را بي رحمانه مي‌مكد روز گذشته، خانواده سينما در موزه سينما گرد يكديگر آمدند و با امضاي قطعنامه‌اي اعتراض خود را به گوش مسؤولان به‌ويژه رييس جمهور و سه قوه رساندند.

اما کسی به قاچاق مخاطب اشاره‌ای نمی‌کند...چه‌گونه ذهن مخاطب را تله‌ویزیون مبتذل ایرانی آماج توپ‌خانه‌ی خویش قرار داده است و به تکثیر غیرمجاز اندیشه‌های معیوب کمر بسته است.


سه شنبه صبح باغ فردوس آكنده از طنين هنرمنداني بود كه سال‌ها در حوزه سينما خاك صحنه خورده بودند و آمده بودند تا صداي اعتراض خود را از يك حنجره ابراز نمايند.

کدام حنجره که خود قاچاقچی فریاد است؟

هنرمنداني كه سالها در سينما زيسته‌اند وامروز شاهد نابودي پيكره خانه‌شان هستند. خانه‌اي كه تمام خاطرات تلخ و شيرين خود را در آن جا نهاده‌اند. در اين ميان طنين صداي كامران ملكي، دبير هيات مديره خانه سينما به گوش مي‌رسيد كه مدعوين را به جايگاه‌هاي خود فرامي‌خواند.‌

کدام جای‌گاه؟...بر کدام کرسی بنشینیم؟...بر فغان کدام صدایی در حلقوم وامانده چنبره زنیم؟

برنامه با خيرمقدم از سوي علي معلم آغاز شد. در اين مراسم، رضا ميركريمي از حمايت‌ها و فعاليت‌هايي كه اصناف در طي چند وقت گذشته انجام داده‌اند قدرداني كرد و متذكر شد: اين قصه‌اي كه ما را به اينجا كشانده است، آخرين ضربه‌اي ‌است كه بر افراد و خانواده سينما وارد شده و ما را به اينجا كشانيده تا از حقوق آن دفاع كنيم. ‌

کدام صنف؟ صنف‌ای که خود مصنوف تصنیف ممیزی‌ست؟

هميشه دولت‌هايي هستند كه مي‌آيند و مي‌روند و با افراط، فرهنگ و سينما را به بوته فراموشي مي‌كشانند و موجب آن مي‌شود كه اهالي سينما در جايگاه واقعي خود قرار نگيرند.به گفته اين كارگردان عرصه سينما، متاسفانه ما شعار فرهنگي مي‌دهيم اما غافل از رويكرد فرهنگي هستيم و امروز آمده‌ايم تا بگوييم كه سينما زنده است و مطالباتي دارد كه براي پيگيري اين مطالبات همه تلاش خواهيم كرد.

زنده‌یاد سینما روزگاری خوب می‌گفت...

ميركريمي افزود: برخي عنوان مي‌كنند اثر منفي قاچاق سي دي در اصل به تهيه‌كنندگان باز مي‌گردد و آنها هستند كه اولين ضربه را مي‌خورند اما لازم مي‌دانم كه بگويم هنگامي كه سينما مريض مي‌شود اين بيماري به تمامي قسمت‌هاي آن رسوخ مي‌كند و همه مبتلا مي‌شوند.


مگر آن دسته فیلم‌هایی که با واسطه و پیش‌تازی تهیه‌کننده‌گان حتی مجال چرخه‌ی ویدئو را نمی‌یابند و زودی قلع و قمع‌شده از صفحه‌های مزین صدا و سیما پخش می‌شوند ، ضربه نخورده‌اند تا‌به‌حال؟

وي در راستاي سخنان خود به مقايسه توليدات در كشورهاي آسيايي از جمله ايران پرداخت و عنوان كرد:طي 15-10 سال گذشته تمامي كشورهاي آسيايي آرزو مي‌كردند چه از نظر كيفي و چه از نظر توليدي همانند ايران شوند اما درعين حال شاهد آن هستيم كه سينماي ايران رو به زوال است و كشورهايي مثل تايوان، ژاپن و چين بازار آسيا را تسخير كرده‌اند.‌ همچنين پيرو اين مباحث؛ رضا كيانيان به جايگاه رفته و در دفاع از حقوق سينماي ملي ايران گفت: متاسفم از اين كه عده‌اي از دوستان نتوانستند در اين مراسم شركت كنند، اما اين‌كه سي دي قاچاق چه بر سر سينماي ايران خواهد آورد بر همه مبرهن و واضح است و در اينجا بايد به مردم اشاره كنم به مردمي كه مخاطبان اين سي دي ها هستند واين عملكرد آنها باعث مي‌شود كه سينما تعطيل گردد و اما مطلب ديگري كه بايد به آن اشاره كنم به وزارت ارشاد و شوراي شهر است و اين كه داشتن حقوق شهروندي، داشتن يك سينماي مناسب است اما همان طور كه در اين ماهها شاهد هستيم مي‌بينيم كه كوچكترين حقوق نيز از ما سلب شده است.

وقتی کوچک‌ترین و گویا عمده‌ترین !!! حق یک سینمایی نمایش بازی‌گرش در یک تیزر روی آنتن شبکه‌ای دولتی‌ست، نباید دور هرچه خواسته‌ی اساسی را خط پر رنگ کشید؟

وي اذعان كرد: با نگاهي به تعداد سينماها مي‌توان به عمق اسفناكي موضوع پي برد. در اين راستا، رسول صدر عاملي گفت: در پنج دقيقه‌اي كه زمان دارم فقط مي‌توان شعار داد. اما مسأله‌اي كه ما را به اينجا كشانده فقط مسأله مالي نيست بلكه مسأله بي حرمتي است. برخي‌ها معتقدند كه قاچاق سي دي در تمامي كشورها وجود دارد من هم حرف آنها را تاييد مي‌كنم اما در هيچ كشوري سرقت‌ها به وضوح و بي مهابا نيست.

قاچاق مخفی؟ قاچاق ناواضح؟ یکی برای من تعریف‌اش کند...حقیقت‌اش دیگرحوصله‌ی حاشیه زدن بر الباقی را ندارم...اما این فس‌ناله‌ها همان جرگه‌ای که عرضه‌ی خودنمایی هم حتی ندارد پیش‌کش باد.


وي ادامه داد: اين وضعيت ريشه در گذشته دارد كه به هر شكلي اتفاق مي‌افتاد و دوستان سكوت مي‌كردند به دنبال تمام اين ناديده گرفتن ها است كه امروز شاهد چنين بي حرمتي بزرگي هستيم.‌صدر عاملي خاطرنشان كرد: در اين سه دهه هر كس آمد و خود را به دروغ فرهنگي دانست و در عيان به سينما ضربه زد. ‌وي ادامه داد: تمامي كشورها و ملل جهان از طريق سينما به فرهنگ سازي و اهداف خود نايل مي‌شوند، پس چرا جمهوري اسلامي ايران از سينماي ملي ايران دفاع نمي‌كند؟ وي اين اعتراض هنرمندان را پس از 80-70 سال به فال نيك گرفت و در پايان سخنان خود تصريح كرد: در برابر تمام كساني كه ما را نشانه گرفته‌اند و از تعطيلي سينما حرف مي‌زنند اعتراض مي‌كنيم.‌ همچنين فرهاد توحيدي، فيلم‌نامه‌نويس مطرح كشورمان نيز به جايگاه رفت و گفت كه سينماگران به سهم خود تا آخرين توان مي‌كوشند. ‌ در بخش ديگري از اين مراسم، رخشان بني‌اعتماد به جايگاه رفت و بيان كرد: در محل موزه سينما، تاريخ سينماي اين سرزمين را به ثبت روز 29 خرداد 86 به شهادت مي‌خوانم. ‌به شهادت روزگار غريبي كه براي اثبات واقعيتي چون روز مجبور به اعلام آن شده‌ايم، اعلام آنكه خانواده بزرگ سينماي ايران صورت به سيلي آبروداري سرخ كرده به حيات خود ادامه مي‌دهد. تاريخ را به شهادت مي‌گيرم كه سينماي ايران زير فشار سلايق مختلف سياست‌زده توانسته استقلال انديشه خود را در مسير حفظ هويت ملي دنبال كند. ‌تاريخ را به شهادت مي‌گيرم كه نقش موثر سينماي ايران در عرصه فرهنگ اين جامعه به بهانه چند توليد محدود از جانب ماهيگيران حرفه‌اي آب‌هاي گل‌آلود، يكسره ناديده و به زير سوال برده شده است. ‌تاريخ را به شهادت مي‌گيرم كه نقش ماندگار سينما قابل‌انكار نيست، حتي اگر با تكثير سي‌دي‌هاي غيرقانوني بخواهند بنيه كم جان اقتصاد آن را به نابودي بكشانند و با جايگزيني هر رسانه ديگري در خانه سينما را ببندند و اهالي آن را خانه‌نشين كنند. خردمندان، فرهيختگان و دانشجويان تاريخ را به ثبت اين واقعه گواهي دهند. در ادامه اين مراسم، محمدحسين جعفري جلوه سينما را فرصتي براي پيشرفت مردم دانست و بيان كرد: سينما منجر به پيشرفت مردمان شده و باعث سطرنشيني تمدن شايسته ايرانيان در منطقه شده است. تاريخ سينماي ايران به‌رغم فعاليت‌هاي دوستان و دشمنان ظهور و بروز يافته است.‌‌ در اين راستا ما سعي مي‌كنيم تا در بهبود وضعيت سينما اقدام به گسترش سالن‌هاي سينمايي كنيم و سالن‌هاي نمايش را افزايش دهيم و مانع هرگونه وضعيتي شويم كه مانع رشد و پيشرفت سينماگران مي‌شود. ‌وي خاطرنشان كرد: در اين مقوله، عملكرد بنيادي صورت گرفته است؛ امضاي تفاهمنامه گسترده‌اي با سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي در مورد سازماندهي سينماي ايران كه در پرده‌برداري از ابهام به سر مي‌برد را رفع نموده‌ايم. اما از مقوله هاي مهم ديگري كه بايد به آن اشاره شود پديده تكثير سمعي و بصري سينماي كشور است كه هم اقتصاد سينما را و هم مقبوليت و مشروعيت سينما را مورد هدف قرار داده است. ‌در ادامه اين مراسم نمايش آييني به اجرا درآمد كه مدعوين را به خود مجذوب كرده بود. ‌اما در بخش ديگر اين مراسم اميررضا خادم عضو كميته فرهنگي مجلس شوراي اسلامي ادامه داد: سعي كرديم تاكنون بيشتر به جاي شعار دادن به حمايت از هنرمندان بپردازيم. در اين سه سال سعي كرديم به رشد 100 درصدي بودجه در مقوله‌هاي تئاتر، سينما و موسيقي بپردازيم،‌ هر چند كه اين دو برابر شدن هم گوشه‌اي از مشكلات هنرمندان و سينماگران را حل نخواهد كرد اما تا حدودي توانستيم بر وكالتي كه در مجلس شوراي اسلامي برعهده داشتيم پايبند باشيم. ‌ وي تصريح كرد: همچنين سعي كرديم تا بخش هنر و سينما را نيز وارد مقوله اشتغال‌زايي كنيم كه در اين راستا تسهيلات ارزان قيمت بانكي را براي هنرمندان در نظر گرفتيم كه البته به علت يكسري موانع اين فعاليت‌ها در سال 85 محقق نشد اما اميدوار هستيم كه در سال 86 محقق شود. ‌اما از مهم‌ترين كارهايي كه تاكنون انجام داده‌ايم، ‌تصويب قانون حمايت از سينماگران بوده است كه بر اساس اين قانون افراد متخلف، مجازات شده و مفسدين في‌الارض هم به اعدام محكوم مي‌گردند. ‌ در ادامه اين مراسم عليرضا رييسيان و رويا تيموريان نيز صحبت كردند. همچنين به دنبال صحبت‌هاي سينماگران كيومرث پوراحمد در مورد صحبت‌هاي خادم اظهار كرد: خادم از اعدام صحبت مي‌كند و اين نشانه عزم ملي است. ‌چين نيز با توسل به اعدام، اعتياد را از كشور زدود. اما دستگيري دست‌فروشان امري بي‌فايده است چراكه دست فروشان را مي‌گيريم و از باند اصلي آن قافل خواهيم ماند. كارگردان فيلم قصه‌هاي مجيد افزود: يكي ديگر از معضلات اساسي و اصلي كه با آن روبه‌رو هستيم، مساله كمبود سالن است كه بايد مسؤولان توجه خاصي به آن داشته باشند اما پيرو اين مطلب فرشته طاهرپور مانند هميشه بسيار محكم و استوار به پشت تريبون رفت و خطاب به شاهرودي، رييس قوه قضائيه گفت: آقاي شاهرودي در نظام عدلي شما ديه روح يك فيلم‌ساز چقدر است؟ ‌همچنين در پرسشي خطاب به رييس‌جمهور عنوان كرد: آقاي احمدي‌نژاد، رييس‌جمهور محترم چرا يك بار هم به استان سينمايي ايران نمي‌آييد و با زبان در شأنشان صحبت نمي‌كنيد؟‌ آقاي احمدي‌نژاد براي من به عنوان فيلم‌ساز كودكان، فيلم‌سازي و توجه مسؤولان به فيلم‌سازي و سينما مهمتر از انرژي هسته‌اي و سهميه‌بندي بنزين است. وقت آن رسيده است كه فكري كنيد. در ادامه اين مراسم علي رضا داوودنژاد نيز صحبت كرد و در پايان برنامه پرويز پرستويي اقدام به خواندن قطعنامه‌ اولين گردهمايي سينماگران در دفاع از حقوق سينماي ايران پرداخت. صداي كوبنده پرويز پرستويي بر موزه تاريخي سينما طنين افكنده بود. او كه مانند هميشه با صلابت و شكوه و آرامش هميشگي اش آمده بود تا از نابودي سينماي ملي، يعني نابودي فرهنگ و هنر و نهايتا نابودي فكر و ذوق ايراني و به انزوا كشاندن هنرمندان ايراني دفاع كند شروع به خواندن قطعنامه كرد و با طنين نوري خواننده به نام كشور به كار خود پايان داد.‌در حاشيه اين مراسم، مريلا زارعي در گفت‌وگو با همبستگي از حضور در اين مراسم با شكوه ابراز خوشحالي و رضايت كرد و عنوان كرد: كوشش بيهوده به از خفتگي و اين عملكرد را بسيار مفيد ارزيابي كرد و گفت:مطمئنا با اعتراض سينماگران مسؤولان متوجه امر خواهند شد و يقين دارم كه اين عملكرد با قدرت بيش‌تري نيز ادامه پيدا خواهد كرد. همچنين تهمينه ميلاني كه همراه خواهر زاده خود در اين مراسم شركت كرده بود اظهار كرد اگر حتي اين اعتراض سينماگران به گوش مسؤولان نرسد مطمئنا مردم واكنش نشان خواهند داد و از آن حمايت خواهند كرد. در حاشيه مراسم: ‌ نمايش موزيكال درباره معضل قاچاق فيلم اجرا شد. ‌حضور جمع كثيري از هنرمندان از صنف‌ها و تشكل‌هاي‌ ‌مختلف سينمايي مشاهده مي‌شد. ‌علي معلم در بخشي از جلسه گفت: سي‌دي اين برنامه‌ ‌هم جلوي موزه سينما فروخته مي‌شود و اين تنها سي‌دي است كه اگر بيرون بيايد،‌‌ ‌ايرادي ندارد و خوب است‌! ‌حضور و مردم در اين اجتماع و گرفتن عكس و امضا از‌ ‌هنرمندان در اين مراسم جلب توجه مي‌كرد.
منبع: همبستگي
1386/3/30

تاج خاری در خاکروبه

پالین که‌ل بر نکته‌ای انگشت می‌گذارد که منتقدان دیگر را وامی‌دارد این اثر را نوعی هذیان‌‌ هنری برشمارند...به قول او این کتاب مقدس عصر اسید و دراگ را فراتر می‌برد...
و از همان آسیب‌ای می‌پرهیزد که بعدها دامن «اشباح گویا» را گرفته‌است و فیلم را به اثری سطحی با یک بررسی کلیشه‌ای و جای‌گزینی‌های دَوری می‌کشاند...


پرواز بر فراز آشیانه فاخته راه را بر تصویرسازی‌های بی‌هوده خاصه از جنس ایرانی می‌بندد و آن‌قدر در خود تکثیر می‌شود که می‌توانی مانند فطیر نان‌وا بر پارو هرطور خواستی پهن‌اش کنی...

پالین که‌ل می‌گوید:

به هوش‌مندی آن جمله‌‌ای که می‌توانست هم‌چون کلیدی در فیلم بنشیند را حذف می‌کند تا شاید لذتی که ذهن معیوب نمادپرداز ایرانی از آن ببرد را رکب بزند...

آن جمله‌ای که مسیحای دیوانه‌خانه را در ذهن تو نمی‌سازد...و از مثلاً توقف در طبقه‌ی پنجم بازمی‌دارد...

Do I get a crown of thorns?

پالین که‌ل می‌گوید کارگردان می‌توانست از عواقب رسوایی واترگه‌ی‌ت به‌‌خوبی بهره ببرد و فیلم را از نمایش یک یاغی به‌سوی آشکار ساختن لانه‌ی تشکیلات نظام حاکم بکشاند...اما...

Thursday, November 13, 2008

آتشی در سینماستان

سینما آزادی برای من یعنی به‌ترین دوران صف طویل جشن‌واره فجر است...

سینما آزادی برای من یعنی خاطره آدم‌های دوست‌داشتنی بی‌ادعا...
سینما آزادی برای من یعنی نسل درخشان فیلم‌باز...
سینما آزادی برای من یعنی گردون عباس معروفی...
سینما آزادی برای من یعنی خاطره آدینه‌ای که هیچ‌گاه هم‌کاری‌ام با آن‌ها پا نگرفت چون کار تحلیل ریاضی برای یک نقد سینمایی را کسی نمی‌فهمید...
سینما آزادی اما حالا یعنی ردیف اول scoreboard ، کنعان...
سینما آزادی اما حالا یعنی خطی‌ که آن‌سو در دست‌رس نی‌ست...
سینما آزادی اما حالا یعنی سوزی که می‌پیچد و بوی تند عطر را ته معده‌ام اسیر می‌کند...
سینما آزادی اما حالا یعنی تخت طاووس و پیچیدن به سمت روزنامه اعتماد...
سینما آزادی اما حالا یعنی بی‌خیال کنعان...
سینما آزادی اما حالا یعنی بی‌خیال ِذهن تنبل و عقب‌مانده‌ و نمادگرای سینمای ایران...
سینما آزادی اما حالا یعنی بی‌خیال، وقتی «اره»ها را داری دیگر مزخرفاتی مثل تحلیل‌های یک سریال سرگرم‌کننده‌ی‌ چار فصلی پشم...
سینما آزادی اما حالا یعنی انتظار برای اره 5...
سینما آزادی اما حالا یعنی صف خمیازه‌بار پمپ بنزین...
سینما آزادی اما حالا یعنی نشست صمیمانه‌ی هوهوی صوفی‌وش باد...
سینما آزادی اما حالا یعنی ای‌میل رضا براهنی و دخترک فال‌فروش و نداشتن پول خرد و خرید بسته‌ی فال‌ها...
سینما آزادی اما حالا یعنی دست‌ها توی جیب.
سینما آزادی اما حالا یعنی خداحافظ سینما.

Tuesday, November 11, 2008

V-J Day


مک‌دافی مردی که در تصویر پایین صفحه است اکنون از سرطان ریه رنج می‌برد. او می‌گوید وقتی خبر محاصره ژاپن و اتمام جنگ جهانی دوم را شنید قطارش را به مقصد نیویورک تغییر داد.

« بسیار خوشحال بودم. به طرف خیابان می‌دویدم. روزنامه صبح دالاس دستم بود و آن پرستار را دیدم. او داشت از شادی جیغ می‌کشید. من نیز لب از لبانم شکفت. رفتم طرف‌اش و او را بوسیدم.»




و تصویر «آلفرد آیزن‌اشتات» از بوسه‌ی فرانسوی مک‌دافی ، سرباز دریانورد ، با پرستاری به نام «ادیت شاهین» به نام «روز آزادسازی ژاپن» عجین شد همان ژاپن‌ای که تا پرل هاربر آمریکا رفت و خواب را بر آمریکا با خلبانان کامیکازه خود حرام کرد. ادیت اکنون 87 سال دارد. و پس از شصت سال همان بوسه را به سرباز دریانورد جوان دیگری هدیه داد.تصویرهای بالا تجدید خاطره آن روز است.

to shamide

A friend is like a flower,
a rose to be exact,
Or maybe like a brand new gate
that never comes unlatched.

A friend is like an owl,
both beautiful and wise.
Or perhaps a friend is like a ghost,
whose spirit never dies.

A friend is like a heart that goes
strong until the end.
Where would we be in this world
if we didn't have a friend.



Thank you for being my friend.

Bettina

Monday, November 10, 2008

فرهنگ نرم‌سالاری

روی عکس کلیک کنید
برخی از این برنامه‌‌ها خیلی متمدن‌اند...یاد گوگل می‌افتی که حتی توی مستراح‌هاشان هم برای کارمندان‌شان فورم نظر سنجی گذاشته‌اند. خدا رحمت کند جنرال فورد را که نخستین خط تولید را با همان الگوهای مارکسی بنا نهاد...بیش‌ترین سود را از مارکس همین سرمایه‌داری برد.
دارم به این موضوع فکر می‌کنم که بنشینم تمام help-‌ها و مخلفات برنامه‌‌ها را به فرهنگ بومی کشور خود ترجمه کنم...همین گوگل را مگر ندیده‌اید که به‌جای I'm feeling نوشته‌است: یا بخت یا اقبال...مدتی هم یا نصیب و یا قسمت بود...یادتان هست؟

حالا با همین الگوی دریابندری‌وار می‌خواهم برنامه‌ها را به اوج ایرانایز برسانم...تا آن‌ها باشند کردان ما را فعل و فاعل نکنند...


Please let us know why you are uninstalling. This is sent to our server anonymously and is used to help us make the product better

به جای پرسش این برنامه که در تصویر می‌خوانید، چنین می‌نویسم:

می‌شه بگی چه خبطی مرتکب شده‌ام؟...مگه چه هیزم تری به‌ات فروخته‌ام؟...
و به‌جای گزینه‌های دلایل فقط التماس‌های شرکتی را جای‌گزین می‌کنم:

1) تو را خدا

2) یه فرصت کوچولو فقط

3) به امام زمان بد نمی‌بینی...

3) نمی‌میری که؟...فقط یه کلیک فرصت بده.

4) در حد یک کلیک راست فقط

5) بابا اصلاً کاری نکن...فقط یه‌دور از سر تا ته برنامه رو یه‌بار دیگه ببین...قول می‌دم پشیمون نمی‌شی.

6) به پیر به پیغمبر خسارت‌ات با من...

7) به‌درک...بری که برنگردی...

8) بعد پشیمون شدی نیای التماس‌ام بکنی که رجیسترت نمی‌کنم...از حالا گفته باشم رفتی تو بلک لیست...

9) بر پدر و مادر هرکی که منُ آن‌اینستال کنه ریدم.

10) یعنی راهی نداره؟

Sunday, November 9, 2008

بخوان...با من بخوان

وقتی بر محمد گفتند بخوان و گفت خواندن نمی‌دانم و به او گفتند با من تکرار کن و او تکرار کرد و خواند. از حافظه‌ی قومی خویش که شاعروش بودند تورقی کرد.
در بازار عکاظ کاغذها را نه که زیر به رو که حافظه‌ها را ورق می‌زدند و آن بانوی داور آن اشعار را داوری می‌کرد و در این بازار بود که محصولات مبادله می‌شد...شعر پایاپای می‌شد...موسیقی فروخته می‌شد...چونان شب تراژدی یونان باستان...چار اجرای پی‌درپی...سه‌ تراژدی که می‌شد تری‌لوژی و چارم کمدی که زهر تمام این تلخی‌ها را می‌گرفت...می‌شد همان comic relief...ارستو جلد دوم بوتیقای خویش را در همین شور و هیجان به خاطره‌ها سپرد تا بعدها کشیشان‌ای را به خیالات آقای نویسنده به قتل‌های زنجیره‌ای‌اش کشاند تا خنده را بر لب‌ها جراحی کنند و ترانه‌ را بر دهان نقاشی.

گفتند محمد هیچ‌گاه ازخود نخواند و از خود ننوشت و حتی در آن شاخ‌کشیدن‌های به راه راست هدایت‌شو‌-اش باز مهرش را به جوهر می‌آغشت که هنوز از بر می‌خواند و از رو نمی‌خواند. و این معجزه‌ی از خود چیزی نداشتن بود. محمد واسطه‌ای بود برای گردن‌کشی خدایی که مریم‌اش را ساکت می‌خواست. زن‌اش را عفیف و گنگ و مردش را از فراز کوه‌ها به پایین می‌کشید و درحالت‌ای «مجنون» و پوشیده عقل وعده‌های «جنت» پوشاپوش از نعمت می‌داد.

و دین معجزه‌ی تکرار شد. معجزه‌ی خلسه‌های «إقراء»...معجزه‌ی کلمات...و هربار بر حجم این کلمه افزوده می‌شد و معجزه می‌شد خود کلمه. کلمه نشانه می‌شد...کلمه از تصویر رابطه عدول می‌کرد و مربوط می‌شد...خود رابطه برداشته می‌شد و مربوط می‌ماند...و معجزه‌ی کلمه در فراموشی مرجع بود...در گنگی تصویر بود...

کلمه عقل را پوشاند. کلمه شعر شد. کلمه رقصید در عزایم...کلمه از آوا جدا شد و خود آوا شد. کلمه خلسه شد. کلمه به بالا شد...به پایین شد...کلمه محمد شد...کلمه عیسی شد...کلمه موسی شد...کلمه زردشت شد...کلمه اسلام شد...کلمه سلامتی شد...کلمه تیغ گردن‌کشان گردن‌زن شد...کلمه معجزه‌ی مرگ شد...کلمه بر من تکرار شد و من از بر کردم‌اش...کلمه از من شد و من از خویش تهی شدم...

اَشَمَ وُهُوی زردشت شد...هو هوی عارف شد...به‌ذکرش قلوب آرام شد...عقل مجنون شد...کلمه مهار خون‌ریزی شریان‌های خیال شد...تخیل تبعید شد...

بخوان...با من بخوان...

ناز طناز بی‌نیاز

شاید به تحلیل‌های من بخندید...شاید دوزار اهمیت ندهید...اما دست‌کم مثل آن دوست عزیزمان باشید که می‌گوید کاملاً با نگاه‌ات مخالف‌ام اما همیشه به وب‌لاگ‌ات سر می‌زنم.

یعنی چه این سر زدن با وجود مخالفت؟ او چه‌چیزی از این نگاه‌ها می‌طلبد؟

شاید فرق کمی که در خودم با بقیه احساس می‌کنم در عدم اعتقاد به چیزی به‌نام حقیقت است. حتی فراتر می‌رود و به اعیان ثابته یا همان پارادایم‌ها نیز اعتقادی ندارم.
تحصیلاتم ریاضیات بوده‌است و کسی‌‌که ریاضی خوانده باشد خوب می‌فهمد تصور از حقیقت داشتن یعنی چه.

گرافیک را تا نیمه‌ خوانده‌ام...مگر گرافیک خواندنی‌ست؟...
با تصویر عجین‌ام و بیش از آن‌که کلمات را بخوانم تصاویر را می‌خوانم...بیش از آن‌که کلمه بنویسم کلمه را تصویر می‌کنم...

از هرچه در دنیا از شعر بی‌زارترم...و شعر را نوعی تنه‌لشی فکری می‌دانم.

ترانه را منهای متن‌اش دوست‌ دارم و بیش از هرچیزی ترانه‌های روایی را دوست می‌دارم.


به ادبیات اعتقادی ندارم و داستان را دیگر دوست ندارم. اما هنوز عاشق روایت هستم و بیش از زبان پر از سوء‌تفاهم و پر از کژفهمی و پر از نکبت دروغ به لحن اهمیت می‌دهم.

شاید فرق کمی که با بقیه در خود حس می‌کنم به پاره پاره کردن خود به وجودهای متکثر و اکتشاف خودهای دیگر و به گلایه و واگویه و بگومگو کشاندن آن‌ها با هم و بیرون کشیدن لایه‌های تودرتوی من‌هاست.

بیش از هر مضمون‌ای عاشق مضمون عشق‌ام و هرکس بگوید عشق برای نرسیدن ‌است تفی نثارش می‌کنم و از الگوی شرقی عشق بی‌زارم و تنانه‌گی در عشق را بی‌ربط-ترین رابطه می‌دانم و عشق را مجزا از هرآن‌چه تا به ام‌روز نوشته‌اند می‌دانم و معتقدم عشق را هنوز ننوشته‌اند...عشق را نمی‌توان نوشت...عشق را شاید بتوان اندکی تصویر کرد...اندکی.

سوسیالیسم‌ای که به‌ش اعتقاد دارم و هنوز به‌ترین مدل می‌دانم‌اش با آن سوسیالیسم‌ای که در ذهن شماست هیچ سنخیت‌ای ندارد و شاید بخندید که هنوز به ابتدایی‌ترین تعریف از سود و سرمایه اعتقاد و بیش‌از این‌ها «نیاز» دارم. چه‌راکه بر اساس نیازهای خود تعریف می‌دهم.

می‌دانم برخی از شما خواننده‌گان جدید از پنجره‌ی بسته‌ی من گلایه دارید و مانند دوستان نوشته‌های قدیمی‌ترم بیش‌تر ترجیح می‌دهید پس پرده محاجه کنید. عیبی ندارد. گاهی سکوت سرشار از نفهمی ‌است.

از آدم‌هایی که می‌گویند «باز جای شکرش باقی‌ست» بسیار متنفرم. هیچ‌چیز مزهک‌تر از «شکر» در این دنیا نی‌ست.

عاشق مخاطبان منگول هستم.

connection




تحلیل شما از این سه‌ عکس چی‌ست؟ رابطه‌ی این سه‌ عکس با هم در چی‌ست؟

Saturday, November 8, 2008

داور دلاور

رنگارنگ؟

بله بفرمایید

آقا داور؟

بفرمایید جانم.

رنگارنگ؟

بله بفرمایید.

سلام آقا داور؟ آقا داور؟

بله بفرمایید...سلام.

درود به شرف‌ات آقا داور.

قربونت برم...بفرمایید.

آقا داور؟

جانم؟

آقا داور صدای منُ دارین؟

بله جانم بفرمایین.

آقا داور می‌خواستم یه افشاگری کنم.

بفرما جانم.

آقا داور؟

بله بفرمایید

آقا داور گوش می‌دین؟

بله آقا حرف‌اتُ بزن دیگه؟ گاییدی ما رو.

آقا داور؟

بله؟

نوکرتم آقا داور.

قربون‌ات بگو...

آقا داور می‌خواستم یه افشاگری کنم.

می‌گی اون لامسب‌ُ یا برم روی خط دیگه؟

آقا داور؟

باز گفت آقا داور...زهر مار...

بله آقا داور؟

خب زر بزن دیگه؟

آقا داور می‌خواستم یه افشاگری بکنم.

بنال.

آقا داور تو محله‌ی ما...

اسم محله رو نگو لطفاً

بله؟

هیچ‌چی...الان می‌خواد باز از اول بگه...خب بگو

آقا داور؟

بگو...

آقا داور می‌خواستم یه افشاگری راجع به محله‌مون بکنم...

بگو انقدر وقت بقیه رو نگیر.

آقا داور؟ ما این‌جا تو محله‌‌مون یه میوه‌فروشی داریم که...

خب؟

که می‌گفت: پری‌شب رفته بوده...

میوه‌فروشی رفته بوده؟

میوه‌فروش‌اش رفته بوده...

خب کجا رفته بوده؟

رفته بوده بهشت‌زهرا...همین بهشت‌زهرایی که اون گور به گور شده آبادش کرد...

ممرضا رو می‌گی؟

هان؟

مرض و هان...جاکش...

الو آقا داور؟

زهر مار...خطتُ قطع می‌کنم تا حرف دهن‌اتُ بفهمی...هان و کوفت...دیوث‌پدر...هی احترام‌اشُ نگه‌ می‌‌دارم بلد نی‌ست مثل بچه آدم حرف بزنه...بی‌ناموس فکر کرده این‌جا سر جالیزه...یه‌ذره فرهنگ داشته باشید...کس‌کش این‌جا یه تله‌ویزیون فرهنگیه...ما باید یاد بگیریم چه‌طور به هم احترام بذاریم...هان؟...زهر مار...هان اون پدر پف‌یوزته...قرم‌دنگ...آخه آدم انقدر هم ولد‌الزنا می‌شه؟...مادر قحبه فکر کرده من بچه خیابونی‌ام که به‌م می‌گه: هان...هان تو کون اون ننه‌ی جنده‌ت...بی‌شعور...تو که بلد نیستی یه بله‌ی ساده بگی و مثل گوسفند می‌گی هان...به‌تره بری سر آغل‌ات...

رنگارنگ...بفرمایید؟

سلام آقا داور...

سلام جانم...بفرمایید...

آقا داور می‌خواستم به همین آقایی که انقدر فرهنگ نداره بگم: کس ننه‌ات...

نه آقا...فحش نده...فحش بخوای بدی می‌رم سراغ خط دیگه...ما باید یاد بگیریم چه‌طور هم‌دیگه رو تحمل کنیم...باید به هم با رفتارمون آموزش بدیم...

بله آقای داور...کاش می‌شد...ولی آقا داور این‌کارها نیاز به برنامه‌ریزی بلند‌مدت داره...منظورم فرهنگ‌سازیه...

باشه آقا جون...اسم‌ات چی بود؟

آقا داور من پلنگ زخمی باغ‌وحش هستم...

اسم مستعارت ولی تا اون‌جا که یادمه خرس گنده‌ی خشم‌گین بود...

نه آقا داور...

چه‌را من یادمه...تو همون دیوث‌ای هستی که یه‌بار با همین اسم مستعار مجیز حکومتُ گفتی...گم‌شو بابا...

آقا داور...آقا داو...

گم‌شو...بی‌شعور...رنگارنگ بفرمایید...
.
.
.
.

کرانچی

داش علی در مصاحبه‌ای که با جواد مجابی داشته است به بحران مخاطب نظر داشته است...و دوباره مشکل مرغ و تخم‌مرغ پیش کشیده می‌شود...هیچ‌کس انگار رابطه‌ی دوسویه‌ی عرضه و تقاضا را نمی‌فهمد...وقتی حجم تقاضا زیاد شد جای‌گزین‌ها فعال می‌شوند...ابداع پول جای‌گزین انباشت‌ها و اشباع خواست‌ها بود و زیر پای گذاشتن حریم نیازها بود...تا کی یک سبد تخم‌مرغ بدهی و یک سطل شیر بگیری؟...خیالات آن گوسفند‌چران تمامی نداشت و آخرش با منتشای واقعی‌اش کوزه‌اش را واقعی‌تر از هر خیالی می‌شکست...داستان مخاطب هم دیری‌ست فقط به یک برچسب نمایه‌های شبه‌فکری ما بدل شده ‌است...شبیه انگشت اشاره‌ای‌ست که فقط روی ایندکس قرار می‌گیرد تا مدخل‌ای دیگر باز شود...اما آیا خود مدخل وافی به مقصود است؟...

این‌بار جواد مجابی از سویی دیگر به بحران فهم و نایبان بر حق فهم یعنی منتقدان به‌ وضوح چنگ انداخته‌است تا رفع مسوولیت‌ها را نشان دهد...اما آیا روش نقد منتقدان روش فروشنده‌گان دوره‌گرد معروف به کاسه‌بشقابی یا نه ته‌ته‌اش جنس‌-آب-کن نبوده‌است؟...

به‌نظرم گفت‌گوی جواد مجابی را با طعم ترانه «کرانچی» ساسی مانکن هم می‌توان خواند بی‌آ‌ن‌که آبی از تشت‌ای تکان بخورد.

نامه‌‌ای سرگشاده به پرزیدنت اوباما

بسم‌الله الکیظ بسم‌الله الغیظ بسم‌الله الامر

برادر حسین با نام و یاد الله نامه‌ام را شروع کردم تا به‌‌خاطرت آورم خدای احد و واحدی که به ناز 60اش همیشه نازیده‌ایم و با زیبایی‌های‌اش همیشه رقصیده‌ایم...

برادر مسلمان‌ام به نام الله‌ای آغاز کردم که تمام الهه‌گان ریز و درشت را توی جیب پنجم‌اش جای می‌دهد...

برادر حسین وقتی دیدم هم‌‌وطنان کنیایی‌ات با شور حسینی پرچم امریکا را به‌روی شانه‌های خویش افکنده‌اند و با ذکر جمیل حسین حسین آقامان را صدا می‌زنند در عرش کبریایی سیر می‌کردم.

برادرحسین وقتی دیدم در خاک برادر ارنست...در شهر شیکاگو...بی‌آن‌که نام آن مرد شکارچی را بیاوری و کنایه به بانو سارای شکارچی بزنی فقط به صرف فعل خواستن روی آوردی...پریدم و سیلیکون‌‌های لامپ‌تصویر تله‌ویزیون‌ام را هزاران بار بوسه زدم...

برادرحسین من هم می‌خواهم...ما همه می‌خواهیم...یس وی‌ کن...

برادر حسین ام‌شب در نماز جمکران خویش که هر شب می‌خوانم...و پس از هر نافله...تو را یاد کردم...دی‌شب نام زیبای‌ات را میان چهل مومن آوردم و چون راستش جا کم آوردم مجبور شدم یک‌شب...فقط محض رفاقت‌مان یک شب نام آقای خود را بیرون بکشم و نام تو را جای بدهم...می‌بینی دست دوستی را که به سوی‌ات دراز کرده‌ام؟

حسین‌ جان بیا..دست در دست هم دهیم تا هرچه جیره‌خوار صهیونیسم بین‌الملل را به خاک مذلت بنشانیم...

برادر حسین هیچ غصه‌ات مباد که اگر درست فردای ایلکشنی‌ات دو درصد ارزش سهام وال استریت باز سقوط کرد...وقت زیاد است...برادر جان...برای‌ات یک دوره از کتاب‌های «اقتصاد توحیدی» را پست خواهم کرد تا عمق فاجعه‌ی جایزه‌ی نوبل صهیونیستی را به‌تر درک کنی و ببینی حق چه‌ عزیزان‌ای از جمله تئوریسن‌ اقتصاد توحیدی و نیز بزرگ‌مردی مانند «میر کوپن» که از قضا هم‌نام خود توست ضایع کرده اند و خودت از نزدیک حسش کنی...

برادر حسین...مدل حکومت امام زمانی آن‌قدر امتحان-شده‌ است که سی‌سال آزگار است بدون هیچ برنامه‌ریزی خاصی توانسته‌ایم قله‌های ترقی و خودکفایی را طی کنیم...


برادر حسین اقتصاد در گردش گروه القاعده فکر کردی چه‌گونه است؟ سیستم مبادلات ارزی و جابه‌جایی پول‌های‌شان همه از طریق مدل قدیمی حواله‌های بانکی‌ست که آن‌قدر تو به تو و کلاف‌در‌هم است که محال است سرشاخه را به‌این راحتی‌ها شناسایی کنی...

برادر حسین تو را به مراسم پر فیض دعای زیارت عاشورا دعوت می‌کنم تا بدانی وقتی می‌گوییم:

سلم‌ٌ لمن سالمکم آقا...حرب‌ٌ لمن حاربکم آقا یعنی چه...

Friday, November 7, 2008

یاران چه غریبانه


آقایان مراقب باشند...چندی‌ست تعدادی زن به استخدام نیروهای مخلص و برادران سخت‌کوش نیروی انتظامی درآمده‌اند که نقش تور را بازی می‌کنند...عزیزان و دل‌بندان مراقب باشید...مراقب دوربین‌های هندی‌کم‌ای باشید که در اطراف‌تان از حرکات شما مخفیانه فیلم می‌گیرند...آن‌ها بدون درگیر شدن و حضور در صحنه و هیچ تذکری فقط فیلم می‌گیرند...مراقب بلوتوث‌های روشن خود هم که هستید؟...منتظر نام محرک‌ای باشید که اذن دخول به گوشی شما می‌خواهد...این عزیزان‌ای که فیلم می‌گیرند جوانان خوش بر و رویی هستند که خنده از لبان‌شان نمی‌افتد و موتور سوار هم هستند...می‌گویید این فیلم‌ها به چه کار می‌آید؟...قوه تخیل خود را به‌کار اندازید...فقط به یک بازجویی ساده و یک جریمه کوچک ختم نمی‌شود...این همان فرهنگ‌ای‌ست که خودتان به حکومت یاد دادید...خاطرتان نی‌ست؟...

همایط غدیری از کردان

آقا جون نمی‌‌خواستم بگم: دوستی دارم ساکن ایتالیا که این آقای ادواردو آنیه‌للی توی عروسی‌اش هم حضور داشته است...ایشان تعریف می‌کرد که ادواردو از او-ور دوز و مالیخولای مصرف بالای مواد از روی پل‌ای سقوط کرد و مرد...حالا هی بگو فلانی را مافیا کشتند و فلان...همین آقای ادورادوی بسیار خاکی ولی بسیار مشنگ دوستی داشت به اسم قدیری ابیانه که درمستند مشهوری چنان پیاز داغ قتل ادورادو را تیز کرده بود که واقعاً پوز مایکل مور دلقک را زده بود...قدیری حالا سفیر ایران در مکزیک است...ببینید چه گفته راجع به قضیه مدرک کردان...

به جدم من و چند نفر از دوستان تصمیم داشتیم با پلاکاردی که پر از غلط املایی بود کارنامه کلاس اول ابتدایی‌مان را هم بزرگ کنیم روی پلاکارد و پای‌اش بنویسیم:

ما از کردان همایط می‌کنیم.

که دیدیم زرتی بلوتوث‌اش در آمد...

I Have a Can

جسته و گریخته می‌خوانم که این آقای اوباما پرفورمنس خوبی داشت و بیان‌اش خوب بود...اصولاً ما ایرانی‌ها چون میانه‌ای با فن بیان نداریم و چیزی از استفاده‌ی درست از فضای دهان نمی‌‌دانیم این‌طور شیفته می‌شویم...همه خوب حرف می‌زدند و خیلی خوب از فضای دهان‌شان استفاده می‌کردند...اما این‌ها به کنار کسی دقت نکرد تا سخن‌رانی پیروزی آقای اوباما را با سخن‌رانی تاریخی مارتین لوتر کینگ و آن I have a dream مقایسه کند... این‌جا آقای اوباما با آن ترجیع‌بند تازه شعار شده‌اش یعنی خلاصه‌شده‌اش ، yes we can...نشان داد از آقای خطیب مارتین لوتر بد نیاموخته است...
.
.
.

Thursday, November 6, 2008

Are You Afraid To Die?

Stanley Brothers - Are You Afraid To Die


Are you a stranger to God
Carried away with your pride
Tell me sinner
Do you ever stop and think
Are you afraid to die

Are you afraid
Are you unsaved
Are you afraid to die

Call on Him while he is near
Moments are swift passing by
Will you seek Him
While He stile may be found
Are you afraid to die

Are you afraid
Are you unsaved
Are you afraid to die

Are you too wicked to cry
Would you to Gods’ bosom fly
Soon He’s comin’
Like a theif in the night
Are you afraid to die

Are you afraid
Are you unsaved
Are you afraid to die

Are you afraid
Are you unsaved
Are you afraid to die

Wednesday, November 5, 2008

جذابیت بصری علی‌الاطلاق

به جای کلمات دقت کرده‌ای؟ که مثلاً اشتیاق را در کجا بکاری؟ و رمق را در کجا؟ فرض دانه‌ها را فعلاً داشته باش تا به وقت آفت‌کشی. چندروزی کلمات را آب بپاش...مراقب آفتاب باش...از خرچنگ قورباغه‌ها هم نترس...مهم این‌است که می‌دانی جای اشتیاق دیگر غلط نی‌ست...

cheers!!!!!!!!!!! comes fresh air

دی‌شب استندبای و در حال صفا و مروه بین سی‌ان‌ان‌ و بی‌بی‌سی و الجزیره و راشا تودی و فرانس24 بودم...بدون شک تمامی شبکه‌ها موضع اوباما را داشتند...اما از همه این‌ها کمیک‌تر موضع سی‌ان‌ان بود...با آن برنامه ویژه‌اش...زیرنویس‌های جالبی هم داشت...به مک‌کین که می‌رسید می‌نوشت:
اگر مک‌کین برنده شود او پیرترین رییس‌جمهور خواهد بود...سارا پالین نخستین معاون از آلاسکا خواهد بود که معنی‌اش قطعاً این بود که آلاسکا کجا و وایت هاوس کجا؟...

اما اوباما را درست اواسط روز زیرنویس می‌دادند:

اگر اوباما برنده شود سومین وکیل ایالت ایلی‌نوی پس از آبراهیم لینکلن و یکی دیگر خواهد بود…آن یکی دیگر را بی‌خیال ولی استوره آمریکا یعنی لینکلن قطعاً بی‌دلیل در کنار این آقای وکیل قرار نمی‌گیرد…

بماند که هنوز خیلی‌ها پای stake-ها حاضر نبودند تا poll ها را افزایش دهند و فرم نظرسنجی هم‌راه را و آن سووال کلیدی مزهک چارگزینه‌ای را پر کنند و از بین Iraq و economic و terrorism و یک چیز دیگر که یادم نی‌ست ، top issue خود را 72 درصد economic انتخاب کنند و فقط سهم عراق را ده درصد و آن دوتای دیگر را 9 درصد قرار دهند...یعنی اوباما شانس بحران دقیقه نود اقتصادی را آورد...
وگرنه swing state ها به این راحتی به جمهوری‌خواهان باج نمی‌دادند...

و النهایه حزب خران پیروز شدند...

زیرنویس:

نشاشیده شب دراز است.

Tuesday, November 4, 2008

r u unique?

من برای امنیت روانی و حسی دوستان‌ام تمام دوستان‌ام را از شناس‌نامه‌ی زنده‌گی‌ام حذف کردم...من برای خاطردوستان‌ام رنجیدم و نام‌شان را از دفترچه‌ی زنده‌گی‌ام حذف کردم اما در جوف دل‌ام همیشه ماندند...

هر آن فکر می‌کنم به خانه نمی‌رسم...هر آن فکر می‌کنم ام‌پی‌تری پله‌یه‌رم را ری‌کاوری می‌کنند ...هر آن فکر می‌کنم هارد قراضه و قرت‌قورتی‌ام را لت‌وپار می‌کنند تا چار کلام حرف عمیق «ضد حکومتی» از آن بیرون بکشند...هر بار آی‌دی‌های‌ام را مرور می‌کنند...یک چند روزی یکی‌ش را لاک می‌کنند...باز بازش می‌گذارند...هر بار آی‌دی‌های‌ام را شنود می‌کنند...هربار بوقی مشکوک پشت خط-‌ام می‌افتد...وقتی می‌گویم به تله‌فون‌های ناشناس پاسخ نمی‌دهم باورشان نمی‌شود...از حافظه‌ی بدم سود می‌برم و هیچ شماره‌ای بر ذمه‌ام و بر گرده‌ی حواس‌ام ندارم...هر روز تمرین استقامت می‌کنم...هر روز رکورد می‌زنم...ام‌روز با دومین سیلی مقر آمدم...دی‌روز اولین لگد به شکم‌ام خورد خون بالا آوردم...هر روز به نفله‌گی فکر می‌کنم...body of lies...لاشه‌ی دروغ...مگر دروغ را هم جمع می‌بندند؟...به این‌که چه‌قدر باید دروغ بگویم؟...به این‌که چند تا «دوست» دارم تا مرا از مخمصه برهانند...به این‌که به اولین ‌کسی که وقتی گیر افتادم زنگ می‌زنم تا خبر دار شود کی‌ست...اصلاً وقتی مقر هم آمدم و دیدم هیچ‌چیز ارزش‌مندی نداشته‌ام و برای چار عدد فحش به مقام عظمای ولایت...برای نفرت از ره‌بر فقید عالی‌قدر به قول گفتنی به گا رفته‌ام...و می‌توانستم دنبال کس و کون باشم ولی نبودم... سکس‌چت کنم ولی نبودم...و به‌جای تا بن دندان خشم گرفتن بر حرام‌زاده‌بازی ، زبان ابداعی وب‌لاگی را ادامه دهم...به ریاست وب‌لاگ گروهی فکر کنم...بروم سراغ ریاست شالوده‌بندی و بگویم: های من‌ام در گسترده‌ترین های‌های وطن‌ام...به‌جای این‌که همین الان یکی دو نفر که فکر می‌کنند مرا شناخته‌اند و خوب هم شناخته‌اند پشت سر-ام فحش‌ام بدهند و بگویند: این‌جای هرچه دروغ‌گوی پست‌فطرت حرام‌لقمه و خبیث لجن مثل توست...به‌جای این‌که انقدر منفور باشم و مثل الان مظلوم‌نمایی کنم...به‌جای این‌ها به هنر ناب می‌اندیشیدم...به این‌که حجم کتاب‌های در دست چاپ‌ام روز‌به‌روز بیش‌تر بشود فکر می‌کردم...به این‌که به فلان کسک اس‌ام‌اس بزنم و تبریک بفرستم بابت فلان مجموعه داستان چاپی‌اش...به‌جای در جمع‌های خالطوری فر خوردن و میان‌مایه بودن و آه‌های شق‌شق‌ای سر دادن...به‌جای نوشتن: «چه‌همه نازند»...به‌جای کس‌ناله از غم‌-زبانی ناصر تقوایی نمی‌نشستم به این خزعبل‌نویسی‌های «چه‌همه دونگ»...به‌جای این‌که حرص بخورم از مهندسی زبان نظام مهندسی...به‌جای لندلند به‌ اسرائیلیات گروه معماری...معماران هزارتوهای عنین...نمی‌نشستم با این‌حالت پر تبختر دیگران را تحقیر کنم و دم از فهم بالا بزنم...

من ام‌روز از تمام نویسنده‌گان‌ای که کتاب‌های‌شان به‌ترین اوقات زنده‌گی‌ام را اشغال کردند...از تمام ناشران‌ای که به‌ترین لحظات ناب «چه‌همه شاد بودن» مرا گرفتند و نگذاشتند اخته باشم...از تمام فیلم‌سازان عمیق‌ای که مرا غوص دادند در اقیانوس پهناور اندیشه...از تمام اندیش‌مندان...بی‌زاری می‌جویم...لعنت بر هرچه زلالی در عمق...کاش به روشنایی لُجّه‌ی اقیانوس‌ها کاری‌م نبود و در لَجَن پر از اکسیژن برکه‌ها دل‌خوش بودم...

سوگند بر هرچه مقدساتی که دیگر مقدس نی‌ست مرا...سوگند بر هرچه سوگند که بی‌هوده‌ست مرا ...دیگر کاری با فکر ندارم...کاری با کتاب ندارم...کاری با عمق ندارم...

مر ا خلاص کنید از هرچه تفاوت...تفاوت برای این‌همه خرس ‌ِ«خویش-به-خواب‌زده»؟...به این می‌گویند نفله‌گی بابت هیچ...

لطفاً کف مرتب...