بي تو              

Saturday, January 31, 2009

...کروسو یک‌هفته پس از نجات

اخیراً کتابی خواندم از نویسنده‌ای تقریباً گم‌نام به نام شائول ریچاردسون در یکی از کشورهای تحت سلطه‌ که راجع به خودکفایی مکانیکی‌ست...نویسنده در این کتاب از خاطرات خود راجع به ماندن در راه و خراب شدن موتور دنده‌ای خود می‌نویسد...او از پدیده‌ی ماورا به نفع خویش سود می‌برد و یک‌بار معجزه‌ی کروسو را نیز تجربه می‌کند...این نویسنده‌ی گم‌نام معتقد است فن هم‌نشانی کلمات به او کمک ویژه‌ای در جهت تعمیر موتور داشته‌است...مثلاً به‌جای آن‌که صحبت با موتور ماشین‌اش را مسخره فرض کند بیش‌تر به لحن جملات و بیش‌تر درخواست‌های خود متمرکز شده است و کم‌کم به تکنیک فراگیر تعمیر خودکفا از طریق کلمات دست می‌یابد...ریچاردسون در فصل چارم کتاب خود به صورت مفصل از معجزه‌ی کروسو می‌نویسد...کروسو همان رابین‌سون ‌کروسوی نامی‌ست که از طریق معجزه‌ی کلمات و تب مالاریا یک جزیره‌ی متروک و خالی را برای خود پر از سکنه می‌کند و از طریق روایت‌های پیچیده، زمان را مغلوبه می‌کند و در نهایت موج‌های خروشان رو ‌به جزیره را شکست می‌دهد و می‌تواند از جزیره خارج شود...کروسو یک‌هفته پس از نجات از جزیره بر اثر خفه‌گی در آب استخر خانه‌اش جان خود را از دست می‌دهد...کروسو وصیت کرده بود جنازه‌اش را در دشت کویری آریزونا به خاک بسپارند...اما متأسفانه بر اثر یک اشتباه لپی کاغذ وصیت کسی دیگر که به شدت دست‌خط شبیه به او داشت را به‌اجرا گذاشتند و او را به‌جای دفن در زیر شن‌های روان کویر، سوزاندند...نویسنده پس از اتمام روایت کروسو نتیجه می‌گیرد معجزه‌ی هم‌نشینی کلمات ،‌ هم‌چنین معجزه‌ی دست‌خط ، می‌تواند به نجات او در جاده‌ای دورافتاده و دور از دست‌رس کمک کند.
.
.
.
به‌گمانم حالا وقتش است که دوستی‌‌م با مهندس جااان را رسماً اعلام کنم...

Thursday, January 29, 2009

کاشکی قضاوتی

کاش آدم‌ها به جای این‌که سر از چلچراغ دربیاورند کمی توی صورت خودشان سیلی بزنند و سیرت خویش در آینه‌ی بشکسته بنگرند...(می‌دانم تأثیر این‌گونه «کاش»ها جز تخم نفاق و لج هیچ عوایدی ندارد...با این‌حال چاره‌ای نی‌ست جز از ذکرش.) آن‌وقت من شک نخواهم داشت در چند سطر به به‌ترین وجه‌ای یادداشت خواهند داد...خاصه آن‌که اگر هوش وسیعی هم داشته باشند...پاری یادداشت‌ها دل آدم را کمی آن‌ورتر از شاد ، به طعم عرق نعنا خنک و منبسط می‌کنند...
در عوض باید دور سقوط برخی را خیط درشت کشید...به‌راستی چاره‌ی درد ابتذال بیرون کشیدن از سوراخ ماتحت منور «امت واحد» است...شک نکن: نمی‌توانی هم یونیک باشی و هم مردمی.

اجازه بده چند سطر را با مزمزه برای‌تان کپی کنم:

لاست یک بازی کامپیوتری صرف بود و تو انگار داری مدام جوی استیکت را تکان می‌دهی و یکی از بازیکنان‌ات(جک و کیت یا لاک و چارلی، یا سعید و سایر یا ...) را می‌فرستی توی دل جنگل و تهدیدات هم "دیگران" هستند و دود سیاه و گراز و حالا ممکن است چیزهایی هم سبز شوند که تا حالا نبودند. راه چاره‌اش هم شلیک است یا فرار کردن یا اسیر شدن و یا مردن. داستان‌ها هم که ته می‌کشند یک چیزهایی از یک جاهایی‌شان درمی آورند که مرغ پخته توی دیگ غش می‌کند از خنده. فلش‌بک‌ها هم مال ماست که یک کمی رمانتیک بازی توش باشد و دل پیر و جوان شاد بشود و یک داستانی برای بسته شدن توی هر قسمت هم باشد. خب دست‌شان درد نکند. زحمت کشیدند زیاد. نگه داشتن پوست و موی خانم کیت توی آن جزیره به مدت دو ماه کار سختی است.
.
.
.
من فیلم‌های هالی‌وودی زیاد می‌بینم...اما هربار که می‌بینم سری تکان می‌دهم و می‌گویم:

اما افسوس که هالی‌وود امثال ما ایرانی‌ها را خوب خر فرض کرده است...

یکی از این محصولات شبکه معظم abc است که سراسر استاندارد است همین سریال معظم لاست است که ما را به یاد سبیل پر پشت به معنای کمونیست می‌اندازد...به یاد «اوف اوف چه‌قدر پیچیده= فلسفی بود» می‌اندازد...این شبکه نیز همه‌چیزش اصولی و درست است...سریال‌های‌اش حرف ندارد...شوهای‌اش معرکه‌ست...مجریان‌اش بی‌نظیرند...«کونداکتور»ش مو لای درز ندارد...اما افسوس که امثال ما ایرانی‌ها را خوب خر فرض کرده‌ است...

بأی ذنبٍ سُدِدَت / به کدامین گناه مسدود شد؟

اکنون که این چند سطر را می‌ نویسم...قلم بر تخم چشم می‌زنم و بر خون جگر می‌آغیزم و می‌نویسم:

هفتان به کدامین گناه مسدود شد؟...

کدام نمک به حرام‌ای دل‌اش تاب این‌همه جفا را دارد؟

جا دارد از رسانه‌های روشن‌فکری‌مان گلایه‌ی شدیدی کنم که چه‌را در این مورد خطیر دستان خویش بر خایه‌های خویش سراندند و جیک از پیک‌شان در نرفت...

به‌راستی صلت کدامین قصیده‌ای ای شهید...

راحت ادامه خواهد داشت ، ای هفتان...

در پایان سطری به رنج نگاشتم به همین مناسبت برای داغ‌داران و وابسته‌گان آن مرحومه که به عرض مبارک معروض می‌دارم:

هفتان بگو کجایی؟
چش بذارم ، می‌آیی؟ (با صدای مرحوم آغاسی ، شاعر متعهد کاملاً مردمی)

انقلابی در فن‌آوری مخابراتی

از این پس و با استفاده از سرویس آهنگ پیشواز، دیگر مجبور نیستید که تماس گیرندگان تان را با صدای معمولی «بوق...بوق» در انتظار بگذارید. بلکه می توانید این صدا را برای کسانی که با شما تماس می‌گیرند، مطابق میلتان به یک قطعه موسیقی یا آهنگ خاص تغییر دهید.


از آهنگ‌های پیش‌واز ما استفاده کنید:

خمینی ای امام ، خمینی ای امام ( با صدای جمعی از خواننده‌گان متعهد و انقلابی )

این پیروزی خجسته باد این پیروزی (با صدای خواننده‌ی برای تمام فصول ، محمد گلریز)

خوشگلا باید برقصن ( با صدای اندی حنجره‌طلایی)

من عرق می‌خوام باباجون (با صدای منتسب به پری‌وش)

گوشیُ بردار تا صدات یه کمی آروم‌ام کنه (ری‌میکس محسن چاووشی)

گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذ گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذ گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر ، از سه‌راه آذری گذر ( نابغه‌ی موسیقی راک-متال ِسنتی ، محسن نام‌جو)


لطفاً آهنگ‌های درخواستی خود را به نشانی ما بفرستید تا در اسرع وقت آهنگ پیش‌نهادی را در سرویس خود بگنجانیم.

Wednesday, January 28, 2009

جریمه

بالاخره یک‌روزی مجبورت می‌کنم از روی ماده 764 ، صد صفحه بنویسی.

ماده 764- تدلیس در صلح موجب خیار فسخ است.

gene-alogy

پیام، مرا به خانواده‌ی genealogy راه داد...از من به‌دنبال یک شجره‌ی خانواده‌گی رد انداخت...عکسی گشتم و گذاشتم...ازمن خواست که به دنبال هم‌خانواده بگردم...گذر کرد از میان جعبه‌ی پیک‌ها و نام خانواده‌گی تو را جست.
.
.
.
دقیقاً گفتی: باز گفتی خوش‌حال شدم؟...کوفت...و گوشی را سفت گذاشتی.

هم‌چین گفتی کوفت که دل‌ام مثل یک غنچه باز شد...
مثل هر بار که سرت را بالا می‌دهی...چشمان‌ات را تنگ می‌کنی و دو لب مرطوب‌ات را با هوا ممزوج می‌کنی و صدای زیبای «نوچ» به هوا سیلی می‌زند و ابروهای‌ات برعرشه‌ی آسمان می‌گسترد.

حضور و غیاب

فکرشُ بکن...شنبه جلسه دیدار جمعی ...( بگذار بعدا بنویسم) با حجت الاسلام خاتمی، من هم تشریف دارم...
اگر چارتا عکس درست حسابی هم از من بگیرید (مثل جلسه سال‌گرد مهندس بازرگان) قول می‌دهم همین‌جا منتشر کنم...
.
.
.
فیلم‌های دوستان‌ام در نوبت پخش بی‌بی‌سی فارسی قرار گرفته است و یکی پس از دیگری دارند روانه‌ی بازداشت‌گاه‌ها می‌شوند...

از شبکه‌ی محترم بی‌بی‌سی کمال تشکر را دارم...گندی که زده‌است به این زودی‌ها پاک نخواهد شد...
یکی از دوستان گرامی بنده که در تولید چند فیلم فقط در حد یکی دو معرفی بوده‌است نیز می‌گفت: امکان تعارف زدن به او هم هست...من هم به جد و خنده گفتم: فلانی بنده هم به جرم یک‌سال هم‌نشینی و سیگارکشی با تو مجرم شناخته خواهم شد...
.
.

Tuesday, January 27, 2009

این‌جا خاطره‌ی من از فرهاد...

این‌جا نمایی‌ست از خانه‌ی فرهاد...نمایی‌ست از حضور محض زنده‌گی...خانه‌ی فرهاد راه دارد به متروی صادقیه...
متروی صادقیه خاطره‌ی چشمان پف‌کرده‌ی پنج صبح فرهاد است...متروی صادقیه نماد قهقهه‌ی بی‌تاب من به حضور فرهاد است...این‌جا خانه‌ی تهران-کرج است.

لیلا را هم‌چون فرهاد دوست دارم...
لیلای فرهاد لیلای یاد ِدکتر فیل است...
لیلای فرهاد خاطره‌ی صومعه سرا و دلار(ل) بدون سیر است...خاطره‌ی آشتی من با لوبیا پلوست...
لیلای فرهاد یعنی «علی‌رضا باز فیلما رو غارت کردی؟»...
لیلای فرهاد یعنی خاطره‌ی چت-شبکه‌ی من و فرهاد لیلازده...

این‌جا اتاق تبعید سیگاری‌هاست...لیلا غرق خواب است تا فردا در بانک توسعه واقع در خیابان خالد اسلامبولی باشد...فرهاد لحظاتی دیگر به من می‌پیوندد تا خاطره‌ها را دوباره تیغ بیندازیم و شیره‌ی خوشی‌ها را بکشیم و دود کنیم و عشق کنیم...

این‌جا خاطره‌ی فیلترهای خوابانده در اسفنددان لیلای فرهاد است...

این‌جا وحید جی.اس.ام به دست عکسی از من با گوشی خودش می‌گیرد...

تنها عکسی که دوست دارم داشته باشم ،عکسی‌ست که من و فرهاد مثل همیشه دیوانه‌وار می‌خندیم...
من هنوز هیچ عکسی با فرهاد ندارم...
.
.
.
.
.
.
دیگر صلیبی نیست. صلیب‌ها، ناپیدا شده‌اند و دیگر کسی حتا رنج ما را نمی‌بیند و حتا برای‌ش دل نمی‌سوزاند. حالا، صلیب کوچک و ظریف با لعاب طلا در گردن نماد سرخوشی است. دنیا، پُر از صادق هدایت‌ها و مسیح‌هایی‌ست که توجهی جلب نمی‌کنند. رنج به تیراژ بالایی تکثیر و مبتذل و نخواستنی شده است. همه یک یا چندتای‌ش را دارند. به دست آوردن رنج، رنج کشیدن مثل زمان مسیح، حتا مثل زمان هدایت کار دشواری نیست. انقدر آسان است که می‌شود سراغ‌ش را در تیراژ وسیع در وب‌لاگ‌ها و شبه‌شعرها و زنده‌گی روزانه‌ی اکثر مردم گرفت.

Monday, January 26, 2009

Caruso

Caruso / Lara Fabian

این‌جا همان‌جایی است که دریا می‌درخشد در حالی که باد تندی می‌ورزد
روی تراس قدیمی روبروی خلیج سورنتو
مردی در آغوش می‌کشد دخترکی را پس از آن که گریسته بود
بعد از این‌که صدایش را صاف کرد دوباره آواز سر داد:
خیلی دوست‌ات دارم، می‌دانی که خیلی دوستت دارم.
اینک عشقت به زنجیرم می‌کشد، که خون را در رگ‌های‌ام به جوش می‌آورد. آیا فهمیده‌ای؟

نورهایی در وسط دریا دید، و به فکر شب‌هایی که در آمریکا بود افتاد
ولی آن نور فقط چراغ یک قایق بود و رد سفید پروانه‌اش در آب
احساس درد در موسیقی‌اش آشکار بود، که از پشت پیانو به گوش می‌رسید
ولی وقتی که دید ماه از پشت ابرها بیرون می‌آید
به نظرش رسید که حتی مرگ هم می‌تواند شیرین باشد
نگاه‌اش را به چشمان دخترک دوخت، آن چشمهای سبز دریایی
و بعد ناخودآگاه اشکی از گونه‌اش جاری شد، و احساس کرد دیگر نفس‌اش بر نمی‌آید

خیلی دوست‌ات دارم، می‌دانی که خیلی دوست‌ات دارم
اینک عشق‌ات به زنجیرم می‌کشد، که خون را در رگ‌هایم به جوش می‌آورد. آیا فهمیده‌ای؟

نیرویی که در آواز هست، هر نمایشی را دروغ می‌نمایاند
و با کمی دست‌کاری و ادا و اطوار می‌تواند به چیز دیگری تبدیل کند،
ولی دو چشمی که به تو نگاه می‌کنند، این‌گونه نزدیک، این‌گونه واقعی،
کلمات را از خاطر می‌برند، و افکارت را در هم می‌ریزند
همه چیز حقیر دیده می‌شود، حتی شب‌های آمریکا نیز کوچک به نظر می‌رسد
به عقب برمی‌گردی و زندگی‌ات را دوباره نگاه می‌کنی، در پشت رد پروانهٔ قایقی.
آری، این زندگی می‌گذرد و تمام می‌شود... و بعد دیگر به آن فکر نکرد
برعکس فکر می‌کرد راضی است و شاد، و دوباره آوازش را سر داد:
خیلی دوست‌ات دارم، می‌دانی که خیلی دوست‌ات دارم:
اینک عشق‌‌ات به زنجیرم می‌کشد، که خون را در رگ‌هایم به جوش می‌آورد. آیا فهمیده‌ای؟
خیلی دوست‌ات دارم، می‌دانی که خیلی دوست‌ات دارم:
اینک عشق‌ات به زنجیرم می‌کشد، که خون را در رگهایم به جوش می‌آورد. آیا فهمیده‌ای؟

متن فارسی از اینجا

گلایه شادروان مهدی بازرگان از خمینی و حزب جمهوری

Saturday, January 24, 2009

برسد به دست مدیران تله‌ویزیون بی‌بی‌سی فارسی

پیش یکی از دوستان بودم که دوست او زنگ زد و شماره یکی از عوامل فیلم مستند «دماغ به سبک ایرانی» را از او باز‌خواست...پس از آن‌که گفت‌گو با او تمام شد...از دوستم ماجرا و علت نگرانی وی را پرسیدم...دوست ایشان که یکی از طرف‌های گفت‌گو در فیلم بوده‌است بعد از چند روز که از نمایش فیلم در شبکه بی‌بی‌سی مطلع می‌شود...نگران از آن می‌شود که در زمانه‌ی بسیار نگران‌کننده‌ی حساسیت‌های درون‌کشوری چه‌را فیلم مذکور به تله‌ویزیون بی‌بی‌سی فروخته شده است که قرار بر این نبوده‌است...ایشان از سرنوشت و بازجویی‌های احتمالی آینده نگران بود...
بیش از هرچیزی از این‌که خود او حتی یک نسخه از فیلم را ندیده بود و هوش‌دار دوستان و کنایه به گفت‌گوی ایشان با تله‌ویزیون بی‌بی‌سی بود که موجبات نگرانی او را فرآهم آورده بود...این موضوع ، سر ِدرد دل همیشه‌گی‌ام راجع به اخلاق حرفه‌ای و نبود نگاه درست و دقیق در آثار ایرانی را باز کرد...ساعاتی را به تجربیات خود در این زمینه به غرغر پرداختم و سر دوست عزیزم را به درد آوردم...
.
.
.
مدتی پیش توانستم فیلم مستند «آیت‌الله آن‌لاین» تله‌ویزیون الجزیره انگلیسی را ببینم که در برنامه‌ی witness خود ، یک روز از زنده‌گی آیت‌الله صانعی را به تصویر می‌کشید...فیلم‌ای که از شیطنت به دور نبود...البته نکات شیطنت‌بار مستند را از طریق دوستی به گوش بیت معظم‌له رساندم تا در تجربیات‌ای دیگر از این دست ، با دقت بیش‌تر و حزم دقیق‌تر ، هرگونه مصاحبه و یا گفت‌‌وشنود تصویری را مدیریت کنند...
بد نی‌ست به یکی از شیطنت‌های کارگردان که از قضا این‌روزها مدیر بخش مستندهای تاریخی تله‌ویزیون بی‌بی‌سی فارسی هم هستند ، اشاره کنم...موتیف تصویری «دور چرخیدن آب‌دارچی» و کُندر دود دادن را که در نگاه اول به اسفند دود کردن می‌ماند و شبهه خرافه‌گرایی آیت‌الله را برمی‌انگیزد در دفتر آیت‌الله به‌صورت اینسرت‌‌های معنادار، گفت‌گوهای تُنُک‌شده‌ی ایشان راجع به حقوق زنان و یا دیگر فتاوای بشردوستانه را رنگ‌آمیزی می‌کرد که هر انسان آزاده‌ و بشردوست‌ای از ریز موارد آن مطلع است و نیاز به تبلیغ آن‌ها نی‌ست...اما متأسفانه نگاه کژ و کوژ به‌ظاهر بی‌طرف کارگردان بیش از آن‌که بر خصوصیات بارز آیت‌الله متمرکز باشد ، که میان دیگر مراجع تقلید ممیز است، بر خصوصیات به‌اصطلاح gossip و ژورنالیستی آن انگشت گذارده بود و حاشیه‌های بی‌ارزش آن‌را به متن رانده بود...متأسفانه فیلم «دماغ به سبک ایرانی» ِمهرداد اسکویی نیز از این خصلت به‌دور نبود و با قیاس‌های مع‌الفارق (مثلاً دیوارنگاره‌های شهداء عوام‌الناسی در کنار panel-‌های غول‌آسای تبلیغاتی از مردان سکسی...و یا تصویر روحانیت‌ای که راجع به فلسفه‌ی جراحی زیبایی سخن می‌گفت و تأکید بر چهره‌ی دفرمه ایشان داشت) ، نگاه بی‌طرفانه و «استناد»ی فیلم را مخدوش می‌کرد و جدای از همه‌ی این موارد مرز اعتمادها را خدشه‌ی جدی وارد می‌کرد...چنان‌که فیلم مستندی که چندی پیش کارگردان جوانی نیز راجع به ایدز ساخته بود ، مخاطبان منصف‌اش را نیز رنجانده بود...

پرسش این‌جاست:

آیا نگاه یک مولف (به بهانه تجربیات reality TV ) فقط باید به قیاس‌های سطحی و شبهه‌برانگیز ِفقط دردسر ساز ، منتج شود؟...
بد نی‌ست اگر فقط سطح درک و زیرکی‌مان به همین شیطنت‌ها می‌‌انجامد ، گاهی اخلاق حرفه‌ای را نیز فراموش نکنیم و خاطره‌ی کتک‌هایی که خبرنگاران سمج و paparazzi خورده اند را از یاد نبریم که تنها هنرشان تجاوز به حریم خصوصی و زیرپا گذاشتن حرمت‌هاست...
.
.
.
با تمام این اوصاف بیش از هرچیزی پیکان انتقاد خود را باید به‌سوی پخش‌کننده‌ی این‌دست فیلم‌ها نشانه رفت...بی‌بی‌سی پس از آن‌که متوجه حساسیت‌های حکومت جمهوری اسلامی ایران بر روی خبرنگاران مستقر خود در ایران شد، به‌نظر می‌رسد توجه خویش از روی آن‌ها برداشته تا حاشیه‌ی امن‌تری برای آنان فراهم آورد...اما آرایش این شبکه پشت پخش گفت‌گوهای ِدرون ِاین‌دست مستندهای متکی بر مصاحبه نیز حتی با به‌خطر افتادن سوژه‌های غیررسمی خود ، به‌قول دوستی ، تنها رونق بازار آنان را از پیش گرم‌تر خواهد کرد و بی‌آن‌که دست به‌مهره شود ، تنها به سربازان گم‌نام خود دل‌گرم می‌ماند...
.
.
.
در خبرهای خود بی‌بی‌سی می‌شنویم و می‌بینیم جمع‌ای در مقابل ساخت‌مان آن شبکه به اعتراض جمع آمده‌اند که‌ چه‌را از پخش آگهی درخواست کمک مردمی برای غزه ممانعت می‌کند و پاسخ ِهم‌چنان مدیران شبکه، بر امتناع آنان و دوری گزیدن از هرگونه شائبه‌ی جانب‌داری‌ست...
سابقه‌ی «مدیریت از راه ‌دور» در ساختار فکری بریتانیایی هم‌واره دیده و خوانده شده‌است...چنان‌که هم‌واره از هرگونه شائبه‌ای به‌دور باشد...
ضمن آن‌که هنوز اطلاع چندانی از کیفیت پخش مستندهای ایرانی نداریم و نمی‌دانیم آیا با رضایت تهیه‌کننده‌گان آن‌ها پخش می‌شود یا خیر و با توجه به « روی‌کرد ِمراقبتی» ِآن شبکه‌ی معظم ، به مدیران ایشان پیش‌نهاد می‌شود: علی ایحال به همان سیاق مألوف خویش، فقط سراغ مستندهای آرشیوی خویش بروند که معطوف به پاشنه‌ی آشیل ایرانیان و محرک غده‌ی هیپوفیز و گرانی‌گاه حافظه‌ی ایشان است؛ و ما را از تماشای آن‌ها بی‌نصیب نگذارند...

See also

5 بهمن سال‌روز مرگ پدرم است...روزی که از پیش‌ام رفت می‌خواستم دنیا با تمام see also-های آن روی سر خودش خراب شود...
شگفتا که در این‌روز انسان‌های دوست داشتنی هم تن شریف‌شان را به دنیا هدیه دادند...انسان‌هایی که دوست‌شان داریم و دوست‌‌داشتن را یادمان دادند...

به یاد همه‌شان...
به یاد تمام دوستان‌ای که دوست‌شان دارم روز مرگ پدر را بهانه می‌کنم تا خوش باشیم و بنوشیم و بباشیم...

بباشیم...بباشیم...بباشیم...بباشیم...بباشیم...بباشیم...بباشیم

چه حالی به شما دست می‌دهد در اوج سرما از گرمای بی‌رحم بگوییم؟

و چه طنین‌ای شعف‌انگیزتر از ace of base برای دوست‌ای که ام‌روز سحرگاه پای به این دنیای شعف‌انگیز گذاشته است...به سلامتی او جام‌های خویش بالا می‌بریم و می‌نوشیم...

5 بهمن سال‌روز تولد این خانم خوشگل ما هم هست...به‌سلامتی او...



Cruel summer / Ace of Base

Hot summer streets and the pavements are burning
I sit around
Trying to smile, but the air is so heavy and dry
Strange voices are saying

ah, what did they say?

Things I can't understand
It's too close for comfort, this heat has got
Right out of hand

It's a cruel, (cruel) cruel summer
Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one
It's a cruel

The city is crowded, my friends are away and I'm on my own
It's too hot to handle, so I gotta get up and go, and go

It's a cruel, (cruel) cruel summer
Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one

It's a cruel, cruel summer

leaving me

Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one
Cruel

Now don't you leave me
Now don't you leave me
Well don't you leave me
Come on, come on

Now don't you leave me
Now don't you leave me
Well don't you leave me

Come on, come on

It's a cruel, cruel summer

leaving me

Leaving me here on my own

It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one

It's a cruel, cruel summer

leaving me

Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one

It's a cruel, cruel summer
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer

It's a cruel, cruel summer
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer

It's a cruel summer

Wednesday, January 21, 2009

ALaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaDJ

مرد را عرق‌ای اگر باشد خوش است
عرق بی ‌رمق علاج‌اش آتش است


* من عاشق عرق دو آتشه هستم...شما چه‌طور؟

Tuesday, January 20, 2009

هرکه ونگش بیش...

ما یک جمعی هستیم که «هیئت دیوانه‌گان مارادونا» را داریم... معمول‌اش این است که از این در و آن در می‌گوییم...اما یک نکته را از میان خیل عاشقان و متوسلین به «توپ چل‌تکه» متوجه شده‌ام که این های‌هوی مسخره توی وب‌لاگ‌شهر برای عادل فردوسی‌پور ابدا در آن‌جا مطرح نی‌ست...خلایق آن‌قدر یک چیز را گنده می‌کنند که پیش خودت می‌گویی همه این‌ها با توپ بزرگ شده‌اند و فوت‌بال مملکت برشانه‌های اینان نشسته است...من مخصوص از یکی دو تن از هیئتی‌های فوت‌بال، راجع به برنامه نود پرسیدم...خیلی عادی گفتند: زیاد نباید جدی گرفت...عادل را نمی‌توانند به این راحتی حذف کنند...خب ، بازی اوساسونا چه‌طور بود؟...
به همین راحتی بحث عوض شد...اصلاً هم بازی اوساسونا به معنای نکونام و چه و چه نی‌ست...درست مانند سلتیک و منچستر یونایتد است...گلاسکو رنجرز همان‌قدر ارزش دارد که مثلا لژیونرهای ایرانی جام خلیج...
خلاصه وبلاگی‌های مسخره و جدی عزیز خبری نی ست...بی‌خودی شارت و شورت نکنید...اگر سیاست را حکومتی‌ها وارد ورزش کرده‌اند...بساط عیش روشن‌فکری را هم شما آن‌جا پهن نکنید که با پوزه زمین می‌خورید...

بی‌بی‌سی یک فرهنگ است

یکی از دوستان فیلم‌سازم که به سپارش بی‌بی‌سی فیلم‌ای با موضوع‌ای بسیار جذاب‌ ساخته بود در یکی از جشن‌واره‌های فیلم کوتاه جنجال‌ای به‌پا کرد که دوست عزیزم را برای فرستادن فیلم به شبکه‌ی فارسی‌زبان بی‌بی‌سی مردد کرد...اما آیا دست اوست؟...آیا تهیه کننده این اجازه و امنیت خاطر را به او می‌دهد؟...من که به دوست عزیزم به شوخی و جدی گفتم: کوله‌بار خویش بر بند که محمل‌ها بستند میان‌مایه‌گان...تو دیگر جای خود داری...تو جای‌ات این‌جا نی‌ست...آغاز و پایان بی‌بی‌سی فارسی را خبر ندارم چه‌گونه خواهد بود؟...ولی می‌دانم که بساط تله‌وزیون‌های فارسی به‌زودی برچیده خواهد شد...داریوش همایون دیگر مرد شماره یک نخواهد بود...دیگر اعتبار وی.او.ای لونای همیشه شاد نخواهد بود...هرچند هنوز مختصری از جمشید خان چالنگی دل‌مان را می‌برد... معجزه‌ی بی‌بی‌سی در راه خواهد بود... رقیب جدی او پونه قدسی ، مجری اتاق اخبار، با سر و شکل جذاب و اجرای عالی میان‌دار خواهد بود...یکی از مخاطبان جدی این شبکه از حالا مادر کم‌حوصله‌ی من است...

آیا بی‌بی‌سی خاطره‌ی خوش ظهور نوابغ‌ای چون بهزاد بلور را دوباره زنده می‌کند؟
.
.
.
من به هزاره‌ها ایمان دارم...و ام‌روز به کیفیت آب زلال می‌اندیشم و به ته‌‌دیگ گوارای عادل فردوسی‌پور و محمد صالح‌ علا و انگل‌هایی چون کامران نجف‌زاده چشم دوخته‌ام، چشم انتظار رسولان نوآیین می‌مانم...


تله‌ویزیون‌ای که مشاور ارشد آن شمس‌الواعظین خبره باشد تکلیف‌اش معلوم است...
شما را نمی‌دانم...اما تا آن‌جا که می‌توانیم باید در راستای کیفیت برتر این رسانه بکوشیم...از ارائه ایده‌های نو و بدیع به این شبکه نهراسید...بی‌بی‌سی را به خانه‌های خود با هیجان و شور تمام-حسینی راه دهید...
اگرچه اخبار خوشی از گوشه کنار به گوش نرسد و یک سرکوب سراسری برای مرتبطان و دارنده‌گان ماه‌واره برنامه‌ریزی کرده باشند...
بی‌.بی‌.سی را با هیجان خام خود گوهر شب‌چراغ خویش کنید...باورکنید بی‌بی‌سی سطح کیفی شعور و تحلیل‌های آب‌دوغ‌خیاری مخاطبان ایرانی را کم‌کم بالا خواهد برد...من به بودن بهنودها و شمس‌ها یقین دارم.

دوست دارم دوباره هیجان و( اگر می‌گویند) خامی را تجربه کنم...


بی‌بی‌سی یک فرهنگ است...همان‌گونه که ام‌.تی.وی یک فرهنگ است...همان‌گونه که مک‌دانلد یک فرهنگ است...همان‌گونه که استیون اسپیل‌برگ یک فرهنگ است...همان‌گونه که حوزه علمیه فیضیه یک فرهنگ است...همان‌گونه که کارتون فوتبالیست‌ها یک فرهنگ است...

Monday, January 19, 2009

ضرورت

سال‌ها پیش وقتی در موج زبان‌ورزی شعرا فروغ نیز به مشت مال عمّال زبان پرداخت و به ضرورت دایره‌ی لغات اشاره داشت و به طنازی نان سنگک و سبیل شاطرعباس ـ احیاناً ــ در تغزل‌های فس‌ناله‌بار با آن طنین چس‌ناله‌گون یورش برد...او هم از ضرورت عروسک کوکی خویش گفت...خاطره‌ی عروس پلاستیکی در ذهن تداعی شد که مامان برای‌اش لباس چین‌واچین‌ای دوخته بود به عیار «بکش به‌اش» و می‌دیدی آستین‌های عروسک تابه‌تا ست... و در همین ضرورت کنایه‌آمیز دوخت و دوز بود که زبان مضحمل هم‌چنان مزهک به نهاد جملات چنگ می‌انداخت و اطوار خاله‌خان‌باجی را میان تپق‌های خان‌دایی و اشتلم‌های آقا‌جان در هم می‌جوشاند و نیرنگستانی به پا می‌کرد به طول و عرض قیامت...محشری بود بیا و ببین...اما بیش گذشت بر من و ما که هم‌ارز یک مسیر پر پیچ و خم با خروش تند خیال خمیدیم و از دل رمیدیم و به دنبال قافیه حیران بودیم و دل‌دار هم‌چنان موزون می‌خواستم‌مان...
اما چه می‌کردیم که چگالی آب‌ای که در آن تنبان بادبان بود دم‌به‌دم افزوده می‌شد و چارچنگولی بساط عرشه را می‌چسبیدیم تا مبادا صفیر Siren در گوش‌مان خبر از خشم Titan-ها ندهد و به‌خیال ماضی زبان دود سبیل آقاجان را خوش داشتیم...گذشت بر ما آن‌چنان که دیدیم موج‌ای به عبث به سنجه‌ی کف‌چه‌ها تلاش دارد تا ما را «قدمایی» برسر اموال ام‌روز میراث‌خور کند...گفتیم خیالی نی‌ست...شاعر ِ بزرگ نشانه‌ها «خفتی» «درد مشترک» را خرمهره‌ی یوسف درون‌اش کرده بود و سال‌ها دل را به طلب آن جم‌بین، سقایت آب شور می‌کرد...گفتیم جراحان ِدهان و پزشکان ِپلاستیک ِلبان بیش‌تر می‌دانند چه سان قصابان بر گذرگاه‌ها مستقر قامت بسته‌اند و ژوبین به زی مهاجم تیز کرده‌اند و الحال و سابق فرقی هم ندارد...حاضر به یراق‌اند..زبان می‌پیچید در نشانه‌ها...اما نمی‌دانستیم معجزت ختم رسولان همان کلمه‌ای‌ست که اعتبارش به بادی‌ست که در بادبان تنبان می‌پیچد و می‌رود به چپ‌اندر راست...گفتیم می‌گذرد...دیدیم که «آرکا» هنوز «ئیک» نشده در «آرگو» پیچید و ولد‌الزنا خواست ما را فتیله‌پیچ نشانه کند که در یک جهش ژنی شده بود «کلمه»...باری دردناک بود و دردناک‌تر که «شاعر کودک درون‌»مان نیش‌گون‌ای گرفت تا طرح آن داستان بریزیم بر مجمع کلمات...
و شاعر کودک با اشتلم‌های آقا‌جان آن‌چنان مُدرنانه از فراز برج میلاد با گوشی N-Series پیامک رستم‌وار برای تهمینه‌ی boot-پوش سر میدان محسنی می‌فرستاد که بدمذهب این «تکنالوجی» هم کم می‌آورد و از «ما أبعد» غزل خاطره‌ی شعر متشرع فروغ را تداعی می‌کرد...

و دم‌به‌دم نوشت بر صفحه‌ی «نوشتن پیام جدید»:

همه عمرم بر آن گذشت که عاشقم یا صفیر عشق...خود عاشقم یا سفیر عشق...حقیقتم یا مجاز؟

Sunday, January 18, 2009

آنتیگون (به یونانی: Αντιγόνη)، در اسطوره‌های یونان، دختر ادیپ و یوکاسته است.

اساطیر یونان باستان


آنتیگون
فرانسوی: آنتیگون
جنسیت: مؤنث
پدر: ادیپ
مادر: یوکاسته
همسر: همون
وابستگان: خواهر پولینیس و اتئوکل
مرگ: به دستور کرئون زنده در گور شد.
موضوع‌های اساطیر یونان باستان






برادرانش پولینیس و اتئوکل در جنگ مخالفان هفتگانه‌ی تب هم‌دیگر را کشتند و کرئون عموی‌شان و پدر همون، پادشاه تب تدفین پولینیس را به جرم خیانت ممنوع کرد. آنتیگون از این فرمان سرپیچی می‌کند و می‌گوید که «از قلب فرمان می‌برد». او برادر را به خاک می‌سپارد و به دستور کرئون زنده در گور می‌شود.


تلاش‌های تازه برایِ...

I return your love

همین‌طور که پیک‌ها را به سلامتی «تو» بالا می‌روم، رو به دوست کرد-ام ، «خزا» ، می‌کنم و می‌گویم: چه‌چیزی روی این پی‌مانه‌‌ها نوشته است؟...و با چشمان دودو زده ، یک-یک‌شان را می‌خوانم...
.
.
.
روی یکی از پی‌مانه‌ها نوشته است: رفیق ، ابتذال چی‌ست؟...


Caution
To
Naked
four shots
.
.
.
جرعه‌ای می‌نوشم به سلامتی «تو»...مستی اجازه نمی‌دهد از پی‌مانه‌ها عکس بگیرم و می‌گویم:
.
.
.
موزیک طبق معمول loop به حرکت ممتد و تاریخی خود ادامه می‌دهد...
.
.
.
آن‌کس که بر بلورهای ارزان با بدسلیقه‌گی عمیق‌ترین کلمات را نقر می‌کند، یک حرکت تاریخی را مرتکب می‌شود

.
.
.
je te rends ton amour/ Mylene Farmer

M'extraire du cadre
Ma vie suspendue
Je rêvais mieux
Je voyais l'âtre
Tous ces inconnus
Toi parmi eux


,Extracting myself from the frame
My life, suspended
.I dreamt of better
I saw the hearth
,All those unknowns
.You among them

,Toile
Fibre qui suinte
Des meurtrissures
Tu voyais l'âme
Mais j'ai vu ta main
Choisir Gauguin


,Canvas
Fibre that oozes
Bruises
,You saw the soul
But I saw your hand
Choosing Gaugin


Et je te rends ton amour
Redeviens les contours
Je te rends ton amour
C'est mon dernier recours
Je te rends ton amour
Au moins pour toujours
Redeviens les contours
" la femme nue debout "


,And I return your love
,Become once more the contours
I return your love
It's my last resort
I return your love
At least, forever
Become once more the contours
"The naked woman standing"

M'extraire du cadre
La vie étriquée
D'une écorchée
J'ai cru la fable
D'un mortel aimé
Tu m'as trompé


,Extracting myself from the frame
The skewed life
Of a butchered woman
,I believed the fable
Of a beloved mortal
But you betrayed me

Toi
Tu m'as laissé
Me compromettre
Je serai " l'Unique "
Pour des milliers d'yeux
Un nu de maître


,You
You allowed me
.To compromise myself
I will be the "unique"
For thousands of eyes
A master's nude

Et je te rends ton amour
Au moins pour toujours
Je te rends ton amour
Le miens est trop lourd
Et je te rends ton amour
C'est plus flagrant le jour
Ses couleurs se sont diluées
Et je reprends mon amour
Redeviens le contour
...De mon seul maître : EGON SHIELE et


,And I return your love
At least forever
I return your love
Mine is too heavy
And I return your love
,It is more obvious in the day
that it's colors are diluted
,And I return your love
Become once more the frame
....Of my only master: egon shiele and

,And I return your love
At least forever
I return your love
Mine is too heavy
And I return your love
,It is more obvious in the day
that it's colors are diluted
,And I return your love
Become once more the frame
....Of my only master: egon shiele and


Friday, January 16, 2009

Pieces Of A Dream

برای تو

و هیجان همیشه‌گی خواندن این نوشته:

در زنده گي قبلي صدايي بودم كه در فاصله ي اين كه بايد منعکس شود يا نه داخل يک بتون سيماني بزرگ گير مي كند و ديگر و هرگز شنيده نمي شود: ) حالا خودمم و در تناسخ بعدي م دوست دارم صفت يا عاطفه ي يک جنين و زود رس باشم
.
.
.
Pieces Of A Dream/ Anastacia


.I thought I saw you late last night, but it was just a flash of light
.An angel passing
.But I remember yesterday
.Life before you went away
.And we were laughing
.We had hope and now it's broken

.And I could see it clearly once when you were here with me
.And now somehow all that's left are pieces of a dream

Tuesday, January 13, 2009

بچه‌های برهوت

وقتی توی چشم تک‌تک برنده-‌نشده‌ها خیره می‌ماندم به‌دنبال ردی از دل‌خوری و خشم می‌گشتم...وقتی آن دخترک با بغض در سینه-تل‌انبار خویش دست بر لبان‌اش حائل می‌کرد و مریل استریپ را جای پیش‌کسوت خود احترام می‌گذاشت و خوش بود از پیروزی در این رقابت...خانم «مامامیا» در نظرم رژه می‌رفت و هزاران نفرین نثار «حکومت ِعذاب» ِخویش می‌فرستادم...
چه‌گونه می‌شود از این‌همه دم‌غنیمت‌شمار نسل بیت‌ها...نسل معترض دهه هفتادی دختری از نسل ام‌روز تنها به دنبال پدری‌ باشد که روز عروسی او را در آغوش کشد و سرآخر می‌فهمد که حتی مادر نیز زیاد مطمئن نی‌ست پدر دخترش کی‌ست...
بزن بر طبل بی‌عاری و وصال مادر غنیمت است با عشق قدیمی‌ش...که هنوز پخته‌گی و سفر می‌باید خودش را...این‌همه شعور دختر از کجا می‌آید؟...و فرصت‌ای برای عشق خش برداشته‌ی پسر می‌باید...
هزاران فحش و نفرین نثار «حکومت جور» خویش فرستادم که این‌همه عصب و رنج بر ما آوار کرده‌است از هیچ و پوچ این‌همه نکبت...
وقتی توی تک‌تک چشم‌ها خیره ماندم جز شور فردا هیچ ندیدم...و من به گذشته برگشتم...به «بچه‌های خیابان» رسیدم...به موزیکال سراسر درد و رنج کودکان‌ای که در محله‌های غربت ، قربانی فساد ناپولی آن‌روز ایتالیا بودند...و با مرگ کودک معصوم خیابانی اشک می‌ریختیم...به شبی می‌اندیشیدم که در پارک‌ای تفریح‌ای این موزیکال دردناک را در موج شادمانه‌ و جیغ وفغان خانواده‌های در پی کم‌ترین شادمانی این‌همه تصویر درد را تحمیل می‌کردند...
لعنت بر این «حکومت ِغم‌خواه»...

تکمه‌ی ری‌وایند را می‌زنم و دوباره به صحنه‌ی ضربات پاهای رقاصان می‌نگرم که حیاط خانه را می‌شکنند و از زمین آب‌ می‌جوشد...و در فواره‌ی آب همه شادمانه عشق خویش را به آغوش می‌کشند...
لعنت بر این حکومت غم‌پرور...
.
.
.
تو را زیاد نمی‌دانم...ولی من که از نسل ABBA می‌گویم‌‌ات ، خوب می‌دانم نفرت از غم را...
.
.
.
یادت هست فرجام جنون‌آمیز «هوانورد» اسکوریسی را که هوارد هیوز مجنون با خود تکرار می‌کرد:

The way of the future
.
.
با ما، نسل بی‌فردا ، چه می‌کنند این‌ها؟

غزیه اسلام

مملکت ما به اسلام زنده‌است

اسلام ما به محرم زنده است.

محرم ما به غذای امام حسین زنده است.

غذای امام حسین ما به امام حسین زنده است.

امام حسین ما به مداحان ما زنده است.

خدایا تو را به آبروی نداشته‌مان قسم‌ات می‌دهیم ، مداحان ما را برای این نظام عزیزمان زنده نگه بدار.

الهی آمین

Monday, January 12, 2009

اما

همیشه عاشق فرهنگ بریتانیایی و خصوصاً لهجه‌ی بی‌نظیر بریتیش بوده‌ام...از خیابان پیکادلی هم هیچ‌گاه نمی‌توانم چشم بپوشم...اما جدای از همه‌ی این‌ها: سینما و تئاتر و جنس بازی و نقش‌ای که accent و درکل هجابندی بریتانیایی بازی می‌کند...از بازی‌گر محبوب‌ام «اما تامپ‌سون» نیز نمی‌توانم چشم بپوشم...دیدن «اما» در کنار هم‌کار نویسنده‌اش «داستین هاف‌من» (فیلم غریب‌تر از قصه) در مراسم گلدن گلوب ته دلم را حسابی خالی کرد...باید به کنه بازی او فرو بروید تا جنس تمجیدم از او را بفهمید...اگر طنز بریتانیایی...زبان و لهجه و درام این خطه را دوست ندارید بی‌شک هیچ کجای کلمات‌ام شما را ترغیب به دوست داشتن اما تامپ‌سون نخواهد کرد...

Sunday, January 11, 2009

بشتابید

غزه تضمینی...40 روزه

کافی‌ست یک‌بار مشتری شهادت بشوید...از تمامی مزایا استفاده خواهید برد...

یک‌بار شهادت...یک‌عمر لذت...

3 میلیون پیش از اعزام...3 میلیون یک ماه پس از شهادت...

بشتابید تا دیر نشده است.

پی‌نوشت:

متأسفانه چون درهای شهادت به‌روی حقیر سه‌قفله است...بنده از این مزایا بی‌بهره‌ام و خداوند درهای توفیق را به‌روی این بنده‌ی سیاه‌دل توقیف کرده است...

Saturday, January 10, 2009

ناخوانده

عادت ندارم برای وب‌لاگ‌هایی که دوست دارم نظرات صد من یک قاز (یک واحد پول بی‌ارزش) بگذارم. اما به آن‌ها بعضاً لینک می‌دهم و یادی از نوشته‌های خوب‌شان می‌کنم...بارها شده که روح نویسنده آن وب‌لاگ حتی خبر هم نداشته است که در یک گوشه‌ی دیگر این گیتی یک خواننده‌ بی‌سر و صدا می‌خواندش و به‌جای آن‌که وقت‌اش را مانند نوشته‌های بی‌ارزش پر کند و یا فقط عصبانی‌اش کند یا تنها خوش‌حال سرپایی بشود، یک قدم به پیش برمی‌بردش و از لحظه‌ای که بوده‌است جدا می‌کند...

اما متأسفانه این نوشته‌ها معمولاً دیری نمی‌پایند که به سرنوشت دیگران می‌پیوندند...یا به تکرار می‌انجامند و فوران از مخزن می‌شوند و این مخزن پر که نمی‌شود هیچ که به مرور خزه نیز می‌بندند و حتی از شدت فوران نیز کاسته می‌شود و این نوسان زمانی به یک خط ممتد دی‌سی مبدل می‌شود که نویسنده تنها و تنها به عرضه و تقاضا می‌اندیشد...«موجودی» فراموش می‌شود و به ذخیره بی‌اعتنا می‌شود و بر روی واردات سرمایه می‌گذارد...
کم‌کم اقتصاد در گردش نوشته‌ها با بحران جدی مواجه می‌شود و افت سهام حتی میان مشتریان دائم و یا فصلی نیز چشم‌گیر خواهد شد...و خیلی لطف به آن کالای وب‌لاگ‌ای بشود درحد یک خاطره‌ی دور گه‌گاه یادی در خاطره‌ای زنده می‌کند...شاید سالی به یک شب یلدایی و یک بازی مفرح غم‌ناک‌ای ختم شود...

با این‌حال برخی یادداشت‌ها نیاز به فریاد زدن دارند...نیاز دارند که یک گوهر شناس...یک معیارسنج...یک قیمت‌گذار...به‌ارزش واقعی‌شان نور بیفکند و در جای‌گاه‌ای که شایسته آن هستند به معرض نمایش گزارده شوند...هرچند ممکن است خطر تغییر کاربری آن‌ها را نیز تهدید کند...

Friday, January 9, 2009

Magic Symphony

Blue System / Magic Symphony

Breaking down the fences - breaking down the rules
The reason for my heartbeat - the mysteries of fool
I talk to my dream I hear a voice, it was calling
And I couldn't stop to steam

Cause my wild horse was falling
Give me freedom in my dreams
Give me shelter, yes it seems

Bleeding heartaches ever cry
I wanna rock you baby 'till I die

It's a magic symphony
Baby, when you're lying next to me
I hear violins, You know what it means just for tonight
I hear a symphony of love I see the stars - the moon above
I hear your heart - I feel your touch deep down inside

Breaking down the fences - breaking down the rules
The reason for my heartbeat - the mysteries of fool
I talk in my sleep
There was a mystical devotion
I hear the rhythm, heard the beat

Unknown soldiers in emotion
Give me freedom in my dreams
Give me shelter - yes it seems

Bleeding heartaches ever cry I wanna rock you baby 'till I die

It's a magic symphony
Baby, when you're lying next to me
I hear violins, You know what it means just for tonight
I hear a symphony of love I see the stars - the moon above
I hear your heart - I feel your touch deep down inside

Tuesday, January 6, 2009

Sympathy for the Devil

Sympathy for the Devil / Tiamat

Please allow me to introduce myself
I'm a man of wealth and taste
I've been around for a long, long year
Stole many a man's soul and faith

And I was 'round when Jesus Christ
Had his moment of doubt and pain
Made damn sure that Pilate
Washed his hands and sealed his fate

Pleased to meet you
Hope you guess my name
But what's puzzling you
Is the nature of my game

I stuck around St. Petersburg
When I saw it was a time for a change

Killed the czar and his ministers
Anastasia screamed in vain

I rode a tank
Held a general's rank
When the blitzkrieg raged
And the bodies stank

Pleased to meet you
Hope you guess my name, oh yeah
Ah, what's puzzling you
Is the nature of my game, oh yeah

I watched with glee
While your kings and queens
Fought for ten decades
For the gods they made

I shouted out,
"Who killed the Kennedys?"
When after all
It was you and me

Let me please introduce myself
I'm a man of wealth and taste
And I laid traps for troubadours
Who get killed before they reached Bombay

Pleased to meet you
Hope you guessed my name, oh yeah
But what's puzzling you
Is the nature of my game, oh
yeah, get down, baby

Pleased to meet you
Hope you guessed my name, oh yeah
But what's confusing you
Is just the nature of my game

Just as every cop is a criminal
And all the sinners saints

As heads is tails
Just call me Lucifer
'Cause I'm in need of some restraint

So if you meet me
Have some courtesy
Have some sympathy, and some taste
Use all your well-learned politesse
Or I'll lay your soul to waste, um yeah

Pleased to meet you
Hope you guessed my name, um yeah
But what's puzzling you
Is the nature of my game,
um mean it, get down

Tell me baby, what's my name
Tell me honey, can ya guess my name
Tell me baby, what's my name
I tell you one time, you're to blame

What's me name
Tell me, baby, what's my name
Tell me, sweetie, what's my name

دنیای خوش مصیبت


آی خدا ، ام‌شب چه‌قدر خندیدم...کاش دوباره شهادتی چیزی بشود و دوباره ماها دور هم جمع شویم...داش علی و سعیده میهمان من بودند...چه خوش گذشت...چه چیزها که گفتیم و چه‌قدر خوش خندیدیم...دنیای مطبوعات هم بسی بسیار بس ما را کیفور می‌کند...
.
.
.
خدایا باز هم شهادت بفرست...

Monday, January 5, 2009

کافه هنر


کافه هنر یه دستشویی داره
اونجا پاتوق منه



من سواد ندارم، بگیر خودت بنویس

Sub-note:

بنده خودم یکی از کسانی هستم که نذر کرده‌م چهل تا مومن رو دم در مستراح عمومی خودکار بدم تا برن حال‌اشُ ببرن

White

Naomi / White
.
.
.
And what I say is what I know
And what I know is what my senses say
And what my senses say is this
That when I'm sceptical is please
And when I dare to take on, makes my day

And where I go is where you are
My love, my fear, my beating heart
My simple answer, that I'll never know

And what I say is what I know
And what I know is what my senses say
And what my senses say is this
That when I'm specptical is please
And when I dare to take on, makes my day

Comme toi

دوستی مکرر مرا خفت‌پیچ می‌کند و می‌گوید:

«آخرش نگفتی این اعدام‌های 67 چه ربطی به تو دارد؟»...

سر-ام را کژ می‌برم سمت هیچ‌ستان تا قریه‌ی «طفره» را نشان دهد...

سر-ای اگر هنوز برگردانی به زی سر-های پیچاپیچ بر ریسمان‌های تاریخ...
حرف‌ای اگر هنوز بپیچان‌ای میان حروف بی‌صدا...
خط-ای اگر هنوز بیندازی لابه‌لای سپیدی دفترچه‌ی مشق...
هنوز واژه‌ای به گسترده‌گی طفره خواهی شنید...

طفره همین «قـُلـُپ» آبی‌ست که در استخوان گلو «سکوت» می‌گوید...
همان «هیش» دردمند «هیچ»مگوی سینه‌هاست...

طفره همان دشنه‌ای‌ست که پدر بر حلقوم فرزند گذاشت به عشق مکرر...

دوستی مکرر مرا می‌گوید:

Comme toi
.
.
.

Saturday, January 3, 2009

دوری و دوستی

در حال حاضر به تهران خیلی دورم...ولی دوستانی دارم که اخبار تئاترهای آن‌جا را می‌رسانند...دوستانی هم دارم که بلیط-های تئاتری هم برای بنده کنار می‌گذارند اما موفق به استفاده نمی‌شوم...تازه‌گی شنیده‌ام تئاتر محمد رحمانیان که حتی اسم‌اش را دقیق یادم نی‌ست مخاطبان‌اش به زبان انگلیسی می‌بینند...از دوستم لزوم این‌کار را پرسیدم...پاسخ مشخصی نداد...دارم مدام به این لزوم می‌اندیشم...آیا با زبان بی‌زبانی باید جهانی بود و زبان انگلیسی زبان دوم نامادری‌مان باشد؟...هیچ قضاوتی ندارم...جز این‌که فکر می‌کنم یعنی بحران مخاطب تا این‌حد رسیده است؟...

همین‌طور الکی الکی یاد فیلم معرکه‌ی stranger than fiction افتادم...فیلم‌ای که حتی یک دیالوگ بی‌خود و اضافه ندارد...

تازه‌گی‌ها به فیلم‌هایی که دوست دارم پیله می‌کنم و چندبار می‌بینم...و هربار را هم برای لذت بردن همانند بار نخست...و تکرار مجدد آن خوشی‌ها می‌بینم...

فیلم‌هایی که دوست دارم ببینید و در لذت من شریک شوید:

The kingdom

Stranger than fiction

The days of heaven

High art

Criterion

شاید درست نباشد سلیقه‌ی شخصی خود را معیار درستی یا نادرستی و بدتر از آن بدی یا خوبی قرار دهی...اما گاهی آدم هوس می‌کند چنین کند...

وب‌لاگ لیلا ملک‌محمدی از آن دست وب‌لاگ‌هایی‌ست که در خفا و جلا می‌شود خواند...وب‌لاگ‌ای که همیشه ناخدا می‌خوانی‌ش...وب‌لاگ‌ای که برای گزیده‌های‌اش...جملات قصارش...بارها و بارها مرحبا می‌گویی...سلیقه است دیگر؟...دوست داشتی معیار بدان ، دوست هم نداشتی یک کنج‌کاوی ساده خرج آن است...

Friday, January 2, 2009

نانای نانا نانای نای

chorjavon / Nato

ravoon shodan chorjavon har tschar giriftan kamoon
manhoor shudan pur armoon yo mavloon yo mavloon yo mavloon

nai naa nanaj nanaj na naj

padar begud ba pisar imruz nagum hetsch safar
safaratan pur khatar yo mavloon yo mavloon yo mavloon

nai naa nanaj nanaj na naj

madar du ta bacha mord har sal estan? manrefo?
khataraton bar khdoa yo mavloon yo mavloon yo mavloon

nai naa nanaj nanaj na naj

kadam zadaj yakboraa tar marasi? dast doraaa
muloo bikhoon janozaa yo mavloon yo mavloon yo mavloon

nai naa nanaj nanaj na naj
.
.
.
یادت هست؟

Sexy Moves

Sexy Moves / Blero

Uuuuuuuhhh boy
Uuuuuuuhhhh

I see you
I hope you see me too
I like kissing your sexy groove
Sex-sex-sexy moves
When you whisper in my ear
All the things i want to hear
And I need you
Yeah i wanna have you
Hoo-hoo-hoo

You touch me lalala
Uuuh lalala
You kiss me lalala
Lalalalalalalala

I feel you
Come along and feel me too

I want to be with your hips next to mine

Moving with me round and round
When you whisper in my ear
All the things i want to hear
And I need you
Yeah i wanna have you
Hoo-hoo-hoo

You touch me lalala
Uuuh lalala
You kiss me lalala
lalalalalalalala


Uuuuh boy
Uuuuhhhh

You touch me lalala
Uuuh lalala
You kiss me lalala
Lalalalalalalala


You touch me lalala
I like your sexy style
You kiss me lalala
Come on baby get me wild


Uuuuuhhhh

Thursday, January 1, 2009

هجرت سرابی بود و بس

مدت‌هاست که من هم به مهاجرت می‌اندیشم...اما مهاجرت من حتی به شهر مجاور نیز منجر نمی‌شود...چه‌را؟...از بزدلی من است؟...از این‌که قدرت ریسک ندارم؟...از این که پوچی و یأس در تمام وجودم ریشه دوانده است؟...نه، به نظرم هیچ‌کدام...
دو فیلم خوب و مقبول هالی‌وودی را به فاصله‌ی اندک‌ای پس از سال‌ها به همت شبکه‌های ماه‌واره‌ای دیدم که خانواده ایرانی مهاجر بهانه‌ای برای خود مفهوم هجرت و بی‌وطنی بود...یکی فیلم «خانه‌ای از شن و مه» که به‌شدت قرینه‌های سرزمین اسرائیل را در ذهن‌ام تداعی می‌کرد...و خانواده‌ی یک سرهنگ فراری از ایران می‌توانست یک یهودی بی‌وطن خانه‌خریده باشد که صاحب قبلی چون قسط‌های پیاپی خانه را نپرداخته از آن خانه‌ی آبایی بیرون رانده شده است...و دیگری فیلم خوب و منصفانه‌ی «تصادف» بود...مهاجران این فیلم‌ها هرکدام به دلایل انسانی خود به کشوری دیگر هم‌چون امریکا پرتاب شده بودند و هرکدام هم در منزلت اجتماعی خویش «متوسط رو به پایین» بودند...اما همه‌شان غرور خودشان را تا آخرین نفس می‌خواستند...و این ‌همان نقطه‌ی صفر من است...همان بزن‌گاه مکث من است...نه بحث باج دادن است و نه انکار مفهوم «پذیرش سیاست کلی»...اما اگر قرار باشد در جایی باشی که خودت نباشی...به‌تر است خودت نباشی در ناخودی‌های بی‌خود فرهنگ خودت...غرور این‌جا تنها بهانه‌ای‌ست برای گریز زدن به فردیت...ما همه‌مان در منطقه‌ی جنگی برای خود و غیرخود هستیم...و من کم‌تر نمونه‌ی موفق خود بوده‌گی یک مهاجر را به‌چشم دیده‌ام...اگر قرار باشد در جایی غیر ، سرگشته‌تر باشم...سرگشته‌گی مسکونی خویش را ترجیح می‌دهم...دیگر نای رحل افکندن به ناکجاهای بی‌من ندارم...مگر من چند سال فرصت زیستن دارم که برای الباقی‌اش هم فریاد برآرم: من کی‌ام؟...از کجا آمده‌ام؟...آمدن‌ام بهر چه بود؟...به همین نبودن خویش در این اکنون بی‌من بسنده می‌کنم...

بر هرچه دروغگو لعنت

سال پیش در منزل رییس دفتر یکی از احزاب شناخته و بسیار معروف بودم...ایشان اخباری خصوصی از کم و کیف حضور خاتمی در صحنه و انتخابات و بیت ره‌بر انقلاب ارائه می‌داد...در جمعی که نشسته بودند بنده فقط شنونده بودم و به اعتبار دوست‌ام، فقط زهرخند بر لبان‌ام نشسته بود...آن‌روز رییس دفتر محترم مطلب جالبی راجع به آقای خاتمی گفتند...ایشان سرش را کمی جلو آورد و در میان خیل پچ‌پچه‌ها و جوک و لطیفه‌هایی که ، اهالی حزب ، برای هواخوری مغزشان رد و بدل می‌کردند ، گفت: خبر داشتید که برای تحقیر خاتمی ، پس از پایان ریاست جمهوری او ، حتی ماشین زیر پای او و هم‌سرش را هم گرفتند؟ (منظور ماشین‌های اهدائی به رییس‌جمهوری‌ست...فقط شماره پلاک و مدل ماشین‌ها را از بنده نخواهید!!!!!!!!!) حالا این آقا که تمام زنده‌گی‌اش در تحقیر شدن و باج دادن به این تحقیرها خلاصه شده است، به‌نظرتان ارزشی برای فکر کردن دارد؟...خواهش می‌کنم دنبال معجزتی دیگر باشید...

تفکیک اعصاب عمومی

همین‌مان مانده است که به دلیل موضع‌ مخالف با غزه‌مداران و مخالفت با شبکه‌ی پیچیده‌‌ی حماس ما را روانه‌ی زندان‌ها با اعمال شاقه کنند...

فکرش را بکن: هرچیزی توی این مملکت بوی استقلال فکری بدهد محکوم به تشویش اذهان دیگری‌ست...با این‌که هم‌واره برخورد حکومت با مردم به‌گونه یک نامحرم بوده است...یک دلیل مهم و آشکار آن نحوه اطلاع‌رسانی و سهم هر فرد در کسب اطلاعات و معیارهای ناصواب صافی‌هاست که می‌تواند برهان کافی در نامحرمی دایره‌ی تعریف شده‌ی مردم باشد...اما با این‌حال حکومت همیشه نگران تشویش اذهان همین نامحرمان نیز بوده است...

نمی‌دانم این‌همه اذهان مشوش در جامعه را چه‌کسی می‌تواند باز مشوش کند؟...یک نگاه به آمارهای دم‌دستی و سرپایی نهادهای پزشکی و قضائی از جرائم اخلاقی-اجتماعی بینداز...رفتارهای غیرمتعارف عادی‌شده در عامه مردم پیش‌کش...حالا تو بگو دیگران را مشوش نکن...‌به‌نظر می‌رسد عاملان تشویش اذهان ملت شریف ایران را باید در جاهای دیگری کاوید...