بي تو              

Tuesday, December 26, 2006

گاهي...

گاهي وقتا دل‌ام مي‌خواد يک دل سير محض خنده گريه کنم...نه جان‌ام هيچ ربطي به افسرده‌گي نداره.
يکي مي‌بيني اين‌جور وقتا خودشُ با چيزي سرگرم مي‌کنه...
خب چون من هم به فرهنگ پاپ بسيار علاقه‌مند هستم و ازطرفي يک بورژوامآب گداگشنه هستم...ترجيح مي‌دم اين‌جور مواقع کليپ محبوب‌ام از دوختره‌یِ عدم قطعيتي رو تماشا کنم...هرچند از بقيه کليپ‌هاش به اندازه Around the world خوش‌ام نمي‌آد...اما اين دوختره معلوم نيست معصوم‌اه...پاچه‌پاره‌ست...زيباست...آکله‌ست...خلاصه ما يکي که مونديم اندراحوالات‌ش...و چون خيلي دوست داريم از اين‌جور عدم‌قطعيت‌ها ، ترجيح مي‌دهيم کليپ زيبایِ سرقت از الماس Aqua را يک دل سير از سرتا ته و يا به عکس ببينيم.
صدق‌الله‌العظيم
.
.
.
Scorpions - Wind of change

Monday, December 25, 2006

مرگ من روزي فراخواهد رسيد

روزي‌که قرار بود کشته بشم من هم مث چند آدم بزرگ تاريخ اسهال بودم...يعني اميدوارم اون‌ها هم مث من اسهال بوده باشن...مي‌گن امام زين‌العابدين تو جنگ نينوا (کربلا) اسهال بوده...قدرتی ِ خدا چون فردا پس فردا باس زاد-و-ولد مي‌کرد...تازه‌ش هم کي بايد با اون حالت دل‌پيچه از نهضت حسيني‌ ، تو دربار يزيد ، دفاع مي‌کرد؟...خب معلومه اون و آبجي زينب...
يه آدم معروف ديگه که مي‌گن اسهال بوده و جون سالم به در برده ، Bobby Charlton بازي‌کن مشهور man. united بود که ششم فوريه 1958 از هواپيما جا موند و روم به ديفال هواپيما سقوط کرد و اون زنده موند...به روايتي بابي اون روز مث من و سجاد اسهال بوده...اما يه اتفاق تلخ تاريخي هم اين بغل پيش اومده... Eva Braun معشوقه هيتلر روز آخري که همه‌چي به هم ور بوده... و جعبه کمک‌هایِ اوليه پخش و پلا بوده از شانس خوبي که داشته ، گلاب به روتون ، اسهال مي‌گيره...اما نگو طفلي به جا قرص يودوکينول ، بيزاکوديل مي‌خوره و جان به جان آفرين تسليم ميکنه...حالا برایِ اين‌که زياد آب‌روش نره مي‌نويسن با سم سيانور بوده...دروغه جانم...دروغ...هيتلر گياه‌خوار هم از غصه درست دقايقي بعد در روز سي‌ام آوريل1945 تفنگ ميرزا کوچک خانُ مي‌زاره تو دهن‌اش شليک مي‌کنه...حالا هرکي هرچي مي‌خواد بگه...اصلاً بذار بگن با نارنجک حسين فهميده خودشُ پوکوند...دروغه جانم...دروغ محض... من‌اي که مي‌بيني زنده‌ام به خاطر اينه که تو پرواز 655 Airbus که ناو Vincennes سرنگون کرد ؛ قرار بود بغل دست دوکتور عُرفي بشينم که نشد که بشه...اسهال کار دست‌ام داد و صندلي رزرو يکي ديگه شد...حالا هر سال مي‌رم سرخاک اون بنده خدا که باعث مرگ‌اش اسهال تاريخی ِمن شده بود.

پايان سخن

به دلايل نه چندان جدي چندي‌ست که نمي‌توانم جدي ننويسم...چه‌راکه بدجور درگير يک‌‌جور سرگرمي هستم...شايد باورش اول برایِ خودم هم بسيار عجيب بود. ديگر دوست ندارم بنويسم مگر دوست نداشته باشم که بنويسم. ديگر نخواهم نوشت مگر وقتي‌که خواهم نوشت. بگذاريد از سرگرمي بنويسم:

اين داستان برایِ کساني آشنا خواهد بود ‌که آن داستان کوتاه « ديلسي » که جداگانه در مجموعه‌یِ « گل‌سرخ‌اي برایِ اميلي » چاپ شد را خوانده باشند...هم‌آن روايت کامل‌کننده‌یِ دانایِ کل پايان خشم-و-هياهو که آخرش هم فاک‌نر را راضي نکرد و به گمان‌ام آخرش با دل‌خوري کتاب را بست...برایِ کساني‌که مي‌خواهند از بازي لذت ببرند فضایِ داستان را ترسيم نمي‌کنم...من هم با فاک‌نر موافق‌ام...چون هرکس بازي را شروع کند يک‌جايي ناچار به پايان رساندن بازي است...اما بازي پاياني ندارد...تا بي‌نهايت ادامه دارد...فاک‌نر در تله‌یِ روايت گير افتاده بود...نتوانست شانه-به-شانه‌یِ رندي چون راویِ تريسترام شندي بيايد...بلايي که رومان‌نو-اي‌ها با دستان خودشان سر خودشان آوردند...پيش‌تر هم نوشته‌ام...روايت يک بازیِ جغ‌جغه‌است و سرگرم‌کننده‌ است...اما از اين بازي گويي ما را گريزي ‌نيست...شايد به هم‌اين دليل‌است که هميشه از روايت داستان‌هایِ پليسي لذت مي‌بريم...
بازیِ ما از لحظه‌اي شروع مي‌شود که در يک مراسم کاملاً رسمي ( شايد يک ميهماني) يک آقايي درست وسط سخن‌راني ناپديد مي‌شود...به يک عذر کاملاً جدي...برایِ ادایِ قضایِ حاجت...خب...سخن‌راني ادامه نيافت...حالا بازي شروع مي‌شود...
.
.
.
فکر مي‌کنيد اگر متن زير را آن آقا يک‌طوري پس از ناپديد شدن به دست حضار آن ميهماني برساند واکنش‌ها چه‌ خواهند بود؟...اول ، متن يادداشت را با هم نگاهي مي‌اندازيم...توصيه مي‌کنم متن را جدي بگيريد...چون ممکن است بازي بخوريد و باورش نکنيد:

به ده دليل ديگر نمي‌نويسم:

1) به‌خاطر کهولت سن ديگر قلم‌ام برایِ فرو کردن بر کاغذ يا هرچيز نرم و سفت ِديگر ، راست نمي‌شود.
درست به هم‌اين دليل ديگر نمي‌نويسم.

2) قرص‌هاي‌ام تمام شده است و ديگر شانسي برایِ الکي‌‌خوشي و با ذوق نوشتن ندارم...
درست به هم‌اين دليل ديگر نمي‌نويسم.

3) مي‌خواهم آگهي بدهم تویِ‌ روزنامه:

اون صحنه‌اي که فرانک‌شته‌ين قلب معشوقه-مادر ِدوکتور-خالق را از سينه بيرون مي‌کشد...خيلي حال داد...براش کف بزنيد...
درست به هم‌اين دليل ديگر نمي‌نويسم.

4) بخوانيد تا رستگار شويد...

مي‌دوني از کجاش خوش‌ام اومد؟...اون‌جا که دوسه‌بار چخوف تکرار مي‌کنه من فقط تو ذهن‌ اين مردم هفت سال مي‌مونم...و من شش سال ديگه مي‌ميرم...اما خودش کم‌تر از شش سال بعد مرد و حالا حالا اسم‌اش هست...
درست به هم‌اين دليل ديگر نمي‌نويسم.

5) دوست دارم برم يه گوشه واسه خودم يه‌قل-دوقل‌ بازي ‌کنم...
درست به هم‌اين دليل ديگر نمي‌نويسم.

6) راز ماندگاریِ ديالوگ‌هایِ کوتاه و خررنگ‌کن از نوع هاليوودي...

Daniel Ocean: Does he make you laugh?

Tess: He doesn't make me cry
.
.
.
I'm not joking, Tess --

I'm not laughing, Danny –

درست به هم‌اين دليل ديگر نمي‌نويسم.

7) شايد هم بر حسب تصادف نشستم و از آن ديالوگ‌هایِ خررنگ‌کني برایِ يک خر نوشتم. و دادم به جایِ علف بخوره.
درست به هم‌اين دليل ديگر نمي‌نويسم.
.
.
.
خب بگذاريد واکنش چند نفر از حضار در ميهماني را حدس بزنم:

1) خب که چي؟...خيلي لوس بود...

2) ببين باز شروع کردي؟ ( اين واکنش درصورتي صحت خواهد داشت که سابقه‌یِ سخن‌ران مشخص باشد...اما چون فرض مي‌گيريم خود سخن‌ران را خوب نمي‌شناسيم...فعلاً دور اين واکنش خط مي‌کشيم.)

3) خيل لذت مي‌بره که اين‌طور به‌اش توجه کنن...

4) يعني باز دوباره اقدام به خودکشي مي‌کنه؟ (پيش‌نهاد مي‌کنم اين جمله را که از ناشناس‌اي شنيده شده است جدي بگيريد...چون ممکن است چند روز ديگر باورش کنيد.)

5) بابا بي‌خيال...به‌تر که سخن‌راني تموم شد...حوصله‌مون سر رفته بود...

6) طفلي به گمونم از اين بيماري‌هایِ عجيب-غريب از خودبي‌گانه‌گي گرفته...مي‌خواد خلاص بشه...از يه چيزي که خودش هم نمي‌دونه چيه...(پيش‌نهاد مي‌کنم به اين گزينه با دقت توجه کنيد...چون بارها و بارها و در طول قرن‌ها تکرار شده است و باز هم تکرار خواهد شد.)
.
.
.
خب...ميهماني به وضعيت عادي برمي‌گردد...همه به حالت عادي بازگشته‌اند...خوش-و-بش‌اي و انگار نه انگار کسي ناپديد شده‌است و حالا ديگر نيست...اصلاً هم‌آن شخص شايد لا-به-لایِ هم‌آن جمع دارد لطيفه مي‌گويد و با آن‌ها خوش مي‌گذراند...بله تعجب نکنيد...اصلاً شايد هم‌آن صدایِ ناشناس از آن ِخود آقایِ سخن‌ران بوده است؟...
اما ناگهان آرامش ظاهري به هم مي‌ريزد...يک نفر کمي هذيان مي‌گويد:

[...]

به دليل هذيان بودن راوي نتوانست کلمات را رویِ کاغذ پياده کند.
.
.
.
اتفاق غريبي که در اين‌جا رخ مي‌دهد اين است که همه مي‌خواهند مانند سخن‌ران ِناپديد شده باشکوه سخن برانند.چه‌گونه؟...اين‌گونه:


لب‌بُر پارچه را گرفت.يک سوي‌اش اين‌سو.سویِ ديگرش آن‌سو.قيچي را گذارد دم‌اش و تا ته رفت.صدایِ برش‌زن درآمد. سينه‌ها درست بريده نشده بود. زبان از حلقوم بريده مي‌شد.جريده مي‌شد.و بر کاغذهایِ الگو پهن مي‌شد. شماره مي‌خورد هر کلام. و هر سطري مي‌رفت تا دامن ِپيراهن ژنده. دوخت‌اش کار حضرت فيل بود.مي‌مي‌رفت که ببرود به سمت چينه‌هایِ دودوردست.صصبر مي‌مي‌بايد.
زبان کنده شد و الگو درنيامد. للباس ژنده بر قاقامت رشيد اس‌استوار ننشد.

نوشتار و گفتار

حدود صد سال پيش ، اغلب نويسنده‌گان با شيوه‌هایِ گوناگون ــ و سخت متفاوت ــ در گفتار زبان فرانسه بي‌گانه بودند. در حدود سال 1830، در زماني‌که بورژوازي ــ آن بچه‌یِ خوب ــ خود را با همه‌یِ چيزهایِ موجود در محدوده‌اش سازگار مي‌کرد ، يعني با آن قشر پُرشمار اجتماع شامل کولي‌ها ، پيش‌‌خدمت‌ها و جيب‌برها ، کم‌کم برخي پاره‌هایِ وام گرفته از زبان‌هایِ زيردستان در زبان ادبی ِناب جاي گرفت ؛ البته به شرطي‌که به اندازه کافي غير عادي 1 [مي]بودند ( اگر غيرعادي نبودند، تهديد کننده به شمار مي‌رفتند ).اين زبان‌‌هایِ زرگریِ جالب ، بدون آن‌که ساختار ادبيات را تهديد کنند ، آن را زينت مي‌بخشيدند. بالزاک، سو 2 ، مونيه 3 و هوگو از به کار بردن گويش‌ها و واژه‌گان ِبراستي نابهنجار لذت مي‌بردند؛ گويش عاميانه‌یِ 4 دزدان، اصطلاح‌هایِ روستايي، رمزهایِ پيشه‌وران آلماني يا زبان خاص خدمت‌کارها. ولي اين زبان اجتماعي ، که پوششي نمايشي بر جوهره‌اي خاص بود ، هرگز نماينده‌یِ سراسر وجود گوينده به‌شمار نمي رفت.خاص بود ، [ اما ] هرگز نماينده‌یِ سراسر وجود گوينده به شمارنمي‌رفت.جوشش‌ها فراتر از گفتار به ساز-و-کار خود ادامه مي‌دادند.
شايد لازم بود که پروست ظهور کند تا نويسنده برخي آدم‌ها را يک‌سره با زبان‌شان يکي بينگارد و اين مخلوقات را تنها در فضایِ ناب و حجم متراکم و رنگارنگ شيوه‌یِ گفتارشان نمايش دهد ؛ درحالي‌که برایِ نمونه آفريده‌هایِ بالزاک به ساده‌گي تا حد مناسب زور در اجتماع که خود تفسير رياضي‌وار آن هستند تنزل مي‌يابند. اما شخصيتي از آثار پروست در جِرم يک زبان ِخاص [،] متراکم مي‌شود و براستي در اين سطح است که تمامي وضعيت تاريخي او ــ حرفه‌اش ، طبقه‌اش ، ثروت‌اش ، پيشينه‌اش وچارچوب جسماني‌ش ــ شکل مي‌گيرد.به اين‌ترتيب ، ادبيات شناخت اجتماع را چونان طبيعتي آغاز مي‌کند که شايد بتواند پديده‌هاي‌اش را باز بسازد و در اين لحظه‌ها که نويسنده از زبان‌ها‌یِ گفتاریِ واقعي استفاده مي‌کند ــ و ديگر نه به‌دليل جالب بودن اين زبان‌ها بل‌که چونان برون‌ذات‌‌هايي اساسي که تمام درون‌مايه‌یِ اجتماع را توضيح مي‌دهند ـــ گفتار واقعی ِانسان‌ها جاي‌گاه‌اي برایِ بيان افکار يک نوشتار مي‌شود. ادبيات ديگر يک افتخار يا گريز نيست ، بل‌که به کنش آشکار اطلاع رساني تبديل مي‌شود ؛ گويي نخست بايد ريزه‌کاري‌هایِ تفاوت‌هایِ اجتماعي را ازطريق بازسازیِ آن‌ها بياموزد. ادبيات[،] گفتار واقعی ِانسان‌ها را چونان گوياترين پيام‌ها در بازمايی ِوضعيت آن‌ها به کارمي‌گيرد.اين وضعيت در زبان ِطبقه‌یِ اجتماعي ، منطقه ، حرف و پيشينه يا تاريخ‌شان بازتاب مي‌يابد.
به اين‌ترتيب ، هر زبان ادبي که بر پايه‌یِ گفتار اجتماعي استوار باشد، هرگز از فضيلت توصيف رهايي ندارد؛ درحالي که جهان شمولي زبان ــ در وضعيت اجتماعی ِ کنوني ــ واقعيتي است در ارتباط با شنيدن و نه سخن گفتن : درون يک هنجار ملي ، مانند زبان فرانسه ، گروه‌هایِ مختلف ، انواع گوناگون سخن گفتن دارند و هرکس زندانی ِ زبان خويش است: اولين کلامي که خارج از طبقه‌اش بر زبان بياورد ، نشانه‌اي ست که از او کليتي مي‌سازد و سراسر تاريخ ِفردیِ او را اعلام مي‌دارد.
زبان اينک انسان را به نمايش مي‌گذارد و بيان مي‌کند ؛ و نيز واقعيت فورم که فراتر از دروغ‌‌هایِ اوست ــ خواه به خاطر نفع شخصي باشند يا از سر ِبلند نظري ــ به او خيانت مي‌ورزد. بنابراين، گوناگونی ِ زبان‌ها مانند ضرورت عمل مي‌کند و از اين‌روست که وضعي تراژيک پديد مي‌آورَد.


زبان گفتاري، که ابتدا در لوده‌بازي‌هایِ داستان‌هایِ خيالي-ماجرايي 5 جا افتاده ، سرانجام به تشريح تمامی ِدرون‌مايه‌یِ تناقض اجتماعي انجاميد: برایِ نمونه در آثار سلين [،] نوشتار، برخلاف برخي آرايه‌هایِ 6 واقع‌گرایِ موفق و در خدمت تصويرپردازي از يک زير-طبقه‌یِ 7 اجتماعي، در خدمت انديشه نيست. بي‌شک نوشتار سلين نمايان‌گر غوطه‌ور بودن نويسنده در تيره‌گی ِچسب‌ناک شرايطي است که توصيف مي‌کند. حقيقت دارد، اين هنوز راهي است برایِ بيان 8 و هنوز مرزهایِ ادبيات را پشت ِسر نگذاشته‌اند. ولي بايد بپذيريم که در ميان همه‌یِ راه‌‌هایِ توصيف 9 ( زيرا تاکنون ادبيات [،] به‌ويژه [،] خواستار توصيف بوده‌است ) ، انساني‌ترين کنش ادبيات پذيرش 10 يک زبان واقعي برایِ نويسنده است. و بخش بزرگي از ادبيات مدرن از ميان پاره‌هایِ کمابيش ارزش‌مند اين آرزو گذرکرده است: يک زبان ادبي که از نظرطبيعي بودن به پایِ زبان‌هایِ اجتماعي برسد.( برایِ ارائه‌یِ نمونه‌اي اخير[منظور مترجم گويا «دم‌دستي» است] و شناخته‌شده کافي‌ است گفت-و-گوهایِ رومان‌هایِ سارتر را در نظر بگيريم.) ولي اين تصاوير هرقدر هم که موفق باشند ، هرگز چيزي نيستند جز بازسازي و گونه‌اي فضاسازي در چارچوب گزارش‌هایِ بلند نوشتاریِ يک‌سره قراردادي.

کوئنو [منظور مترجم هم‌‌آن رمون کنو است که ايشان تلفظ را غلط نوشته‌اند] درست مي‌خواست نشان دهد که مي‌توان سراسر سخن نوشتاري را با گفتار عاميانه آلود و در آثار او اجتماعي‌کردن ِ زبان ِادبي هم‌زمان درتمام سطوح نوشتار صورت مي‌گيرد: در تلفظ ، در واژه‌گان و در چيزي که هرچند آن‌قدرها چشم گير نيست ولي اهميت بيش‌تري دارد، يعني در لحن ِ بيان، بي‌ترديد ، نوشتار کوئنو خارج از ادبيات قرار نمي‌گيرد ، زيرا که هم‌واره بخش محدودي از اجتماع آن را مصرف مي‌کند؛ اين نوشتار محمل يک جهان‌شمولي نيست و فقط تجربه و سرگرمي به‌شمار مي‌رود . دست‌کم برایِ نخستين‌بار، اين نوشتار نيست که ادبي به‌شمار مي‌رود؛ ادبيات از فورم دور شده [است] و اينک چيزي نيست جز يک مقوله 11 ، در اين‌جا ادبيات ِطنز 12 به شمار مي‌رود و زبان تجربه‌اي ژرف را به هم‌راه درد. يا ، به بيان ديگر ، ادبيات به‌گونه‌اي گسترده به سویِ دشواره‌گی ِزبان کشيده مي‌شود [در اين‌جا نتيجه‌گيریِ غريبي دارد بارت ؛ از اجتماعي‌کردن ِزبان ادبي به دشواره‌گی ِآن مي‌رسد] ؛ در حقيقت ادبيات ديگر نمي‌تواند چيزي جز اين باشد.
مي‌بنيم که به اين ترتيب زمينه‌یِ مناسب انسان‌مداریِ نوين شکل مي‌گيرد ؛ سوء ظن عمومي، که در تاريخ ادبيات مدرن به تدريج زبان را نيز فرامي‌گيرد ، جایِ خود را به آشتی ِکلام 13 نويسنده با کلام انسان‌ها مي‌دهد. نويسنده تنها در صورتي مي‌تواند خود را يک‌سره متعهد بداند که آزادیِ ادبي‌اش در شرايط زباني‌اي قرار بگيرد که حدود آن هم‌آن مرزهایِ اجتماع و نه مرزهایِ قرارداد يا محفلي خاص باشد: به بيان ديگر ، تعهد هم‌واره صوریِ 14 حرف خواهد بود ؛ تعهد مي‌تواند پديدآورنده‌یِ يک خودآگاهي باشد، ولي مبنايي برایِ کنش فراهم نمي‌کند. از اين‌رو که بدون زبان انديشه‌اي وجود ندارد ، فورم اولين و آخرين لحظه‌یِ رسالت ادبي است ؛ و از اين‌رو که جامعه‌یِ کنوني جز با زبان ضروري و جهت‌يافته به ‌حکم ضرورت سازشي ندارد ، فورم برایِ نويسنده وضعيتي متناقض پديد مي‌آورد. 15

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) exentique
2) Sue
3) Monnieir
4) argot
5) pittoresque : داستان‌هايي با ماجراهایِ تو-در-تو و پي‌رفت ناکامل. در ادبيات فارسي مي‌توان نمونه‌یِ آنرا در سمک عيار ديد. ــ م. 6) décor
7) sous-classe
8) expression
9) description
10) F: apprehension; E: adoption
11) categorie
12) ronie
13) E: logos ; F: verbe
14) nominal : ظاهري ، در سطح
15) F: institute pourecrivain une condition dechiree ; E: erectes for the writer a situation fraught with conflict

....................................................................

نوشتار و گفتار / صص 104 - 100 / درجه‌یِ صفر نوشتار / رولان بارت / شيرين‌دخت دقيقيان / هرمس / 1378 /


جدایِ از رسم‌الخط خودم هرچه درون قلاب‌هاست همه اضافات ِخودم است.

Wednesday, December 20, 2006

مرگ و تصوير در مرگ تصوير

يادش به‌خير وقتي مرحوم رامين فرزاد با آن صدایِ گرم‌اش پس از شنيدن متن آهنگ اسرارآميز كورساكوف ( Capriccio espagnol ) ، با آن متانت و سحر شهرزاد ِقصه‌گو ، شمرده شمرده و در دل سياهی ِشب رازوَرانه‌ مي‌گفت: «قصه‌یِ شب»...و راوي هم‌او بود تا جايي‌که صداها نرم نرم در جان و تن مي‌نشست...و از ترس‌اي که در اين جيرجير شبانه در تن‌ام رخنه مي‌کرد پنجه‌هایِ پاهاي‌ام را از عقب در هوا تاب مي‌دادم و گه‌گاه آرنج‌ها را که ستون چانه شده بودند را هوايي مي‌دميدم تا گزگز خواب‌رفته‌گي از تن‌شان بزدايم...اما ترس هنوز با من بود...هنوز که آن حس غريب را به ياد مي‌آورم مو به تن‌ام راست مي‌شود...من از طايفه‌اي نيستم که هيچ‌گاه قصه‌گو بالایِ سر داشته باشد...من با کتابي باز شده و بر رویِ تخت خسبيده و پنجه‌هایي که لایِ گيسوان بازي کنند و بر تخت نرم خيال‌انگيز تو را به خواب‌هایِ خوش دعوت کنند...بزرگ نشدم...من از آن تبار نيستم...جز خواهري که گاهي برگ‌هایِ کاهی ِکتاب قطور «هوس‌هایِ امپراتوري» که بوي‌اش را دوست داشتم باز مي‌کرد و به گمان‌ام به هوس ديدن عکس‌هایِ توني کورتيس و آن زنک که نام‌اش را فراموس کرده‌ام و ديدن ارابه‌هایِ ‌روميان قصه‌یِ «گل خندان» را صدها بار براي‌ام تعريف مي‌کرد...با حالت‌اي که مثلاً از رویِ کتاب مي‌خواند...و من دنبال ارتباط روح شرقی ِقصه‌یِ گل خندان با آن مردان خشن رومي مي‌گشتم...اما من سخت دوست مي‌داشتم...اين فريب و اين تکرار را سخت مي‌پذيرفتم...با اين‌که بعدها به ماهيت نازل و در پيت آن قصه در يک سريال تله‌ويزيونی ِ پيش از انقلاب پي بردم...باز دوست‌شان داشتم...اشک‌هايي که مرواريد مي‌شدند و زن و مرد فقير را از نکبت مي‌رهاندند...کاشکي اشک‌هایِ من نيز ثروت‌اي مي‌شد تا معشوقه را سوار بر اسب‌اي راه‌وار کنم و با آن بال‌هایِ سيمرغ‌گونه به سویِ خورشيد پرواز کنيم و در دل آسمان ناپديد شويم...من به جادویِ آن اشک‌ها سخت دل‌بسته بودم...و تا ام‌روز در هوایِ رسيدن به آن جادو کودک مانده‌ام و کابوس‌هایِ بزرگانه را تاب آورده‌ام تا دستان‌ام را به دستان واقعيت عزيز ِنرسيده‌ام روزي برسانم...مانند آن دهاتی ِ دوست‌داشتني که با چه سوز و گداز و حسرت‌اي دستان‌اش را تا توان دارد سخت مي‌کشد...بر رویِ پنجه‌ها تا آن‌جا که بتواند بلند مي‌شود...تا نوک پنجه‌هاي‌اش را بر گـُل‌منگوله‌هایِ‌ ضريح بچسباند و من تا اين‌روز به اميد آن اشک‌ها که روزي «مرواري» بشوند کودک مانده‌ام و با کابوس‌هایِ‌ کودکي مانده‌ام...ديگر دوست ندارم بزرگ باشم و به ياد بياورم برایِ ديدن يک‌فريم از کارتون احمقانه‌یِ پسرشجاع... چه‌طور پا به زمين مي‌کوفتم...آن تله‌ويزيون آزمايش که صدایِ برنامه‌هایِ تله‌ويزيون‌ای ِکشورهایِ خليج را با موج‌هایِ خطی ِپُررنگ را درمي‌يافت اما دريغ از خودي‌ها را..اما سخت ديوانه‌یِ اين نويزها بودم...و هنوز هستم و اصلاً راز انتخاب رشته‌یِ تحصيلي‌ام جدایِ از آسمان فريبا و علم نجوم‌اش هم‌اين خطوط موج‌-در-موج فرکانس‌ها بود...تا بروم مهندسی ِالکترونيک و برسم به مخابرات...تله‌ويزيون را به‌گونه‌اي طراحي کنم که ديگر خاطرات تلخ آن تصاوير برفکي و آن لامپ تصوير ضعيف هم‌چون کابوسي در من نماند...مانند پيرزن مُرده‌یِ فيلم «رگبار» که مرده بود و باز مي‌بافت...سرمان را کلاه‌ فرنگي مي‌گذاشتيم...و چه لذتي مي‌بردم وقتي صدایِ‌ نفس-نفس‌زدن‌هایِ « اميرو ،خر خيکی ِمو» را با ته رنگ‌هایِ خاکستریِ تصوير مي‌شنيدم و سينه‌هایِ‌ پرگوشت‌اش را مي‌ديدم که لخت و عور در گرمایِ جنوب بالا و پايين مي‌شود فقط برایِ‌ يک سازدهني...در خيال مي‌ديدم پُر رنگ و زيبا...در زمينه‌یِ سياه و سفيد تله‌ويزيون 24 اينچ آزمايش رنگ‌هایِ پوشش‌ها و آدم‌ها را بازسازي مي‌کردم...بي‌چاره تله‌ويزيون‌اي که روزگاري چه‌قدر عزيزکرده بود و حالا بايد از عصبانيت ما مشت بر فرق سر-اش بکوبيم تا تصاوير را واضح نشان بدهد...چه فيلم‌ها و چه سريال‌هایِ محبوب‌اي كه براي‌مان نشان نداده بود...« مرد شش ميليون دلاري »...« کوجَک »...« ويرجينيايي »...فيلم‌هایِ‌ سه‌ستاره‌یِ نيمه‌شب که قاچاقي پلک بر هم نمي‌گذاشتيم تا ببينيم...اما پدر بي‌خيال‌تر از اين‌ها بود... بخاري از سان‌سور در او نبود...سريال محبوب مادرم با آن ترانه‌یِ يکه‌اش « طلاق » بود و مسعود اسداللهي با کيف‌اي که بر دوش انداخته بود و در قالب خبرنگاري ظاهر مي‌شد...مسعود اسداللهي که تا‌ ام‌روز در خاطره‌یِ من با مسعود ديگر گره خورده است...مسعود بهنود...و هربار از سريال طلاق مي‌گويم ، مادر ، بي‌درنگ مسعود ديگر...مسعود بهنود را به ياد مي‌آورد...برایِ من بهنود خاطره‌یِ خوش‌اي دارد که غبار پريشانی ِاين‌روزهاي‌اش و به خطا زدن‌هایِ مکرر-اش را هنوز آن‌طور که بايد ، نپوشانده است...« کانال 4 » ...نوارهایِ کاست‌اي که برنامه‌اي خصوصي و راديويي بود به تهيه‌یِ خودش...
پلنگ ميان شاخه‌هایِ ‌درخت هنوز در دستان‌ام موج برمي‌دارد...با سر-اش شوخي مي‌کند...در هم مي‌پيچاند و باز مي‌کند تا پتو گسترده شود بر چارچوب پنجره و اتاق را تاريک کند و قصه‌یِ شيرين دوخترک‌اي که خانه‌اش را باد مرموزي از جا‌ مي‌کند و به دنيایِ غريب‌ شيطانک‌ها مي‌برد ، با خيال‌ورزي‌ها ببينم...تا بتوانم رودخانه‌یِ مي‌سي‌سي‌پي و هکل‌بریِ‌ عزيز را ببينم...تا بتوانم با شير ِبزدل ، مترسک ِبي‌عقل و آدم آهنی ِبي‌‌قلب که بلافاصله‌ الگویِ آشنایِ ‌سي‌مرغ عطار را نشانه مي‌روند...آن‌ها نيز در پايان مي‌فهمند چيزي کم نداشته‌اند...خودشان سي‌مرغ بوده‌اند...مترسک بي‌عقل نبود...آدم آهني بي‌قلب نبود...و چه‌قدر از لحظه‌اي که مي‌دانستم شير بزدل قلب‌اي تپنده و جسور و مهربان دارد اشک بر چشمان‌ام مي‌نشاند و گويي از پس نايلون ِکيسه فره‌ي‌زر همه‌چيز را مي‌بينم...و برایِ آن‌که صدایِ جز جز ِدل‌ ِسوخته‌‌یِ کودکي که زود بزرگ شده است را کسي نفهمد کيسه‌ فره‌ي‌زر را مي‌گذارم لایِ شانه‌یِ سر و در آن مي‌دميدم...هنوز در دستان‌ام پتو تاب مي‌خورد...هنوز درست و استوار نشده است...هنوز خوب جلویِ آفتاب را نگرفته‌است تا در اين سينمایِ خودساخته به خاطر لامپ تصوير رو-به-موت ِتله‌ويزيون ، آن اشباح دوست‌داشتني را ببينم...و صدایِ مادر را باز مي‌شنوم که غر مي‌زند: « عجب آدم بدپيله‌اي هستي!! »...پلنگ ِغم‌گين ِدشت ِپشم‌هایِ قهوه‌اي حالا به ديوار ايستاده است...مغرور و به چشمان اشک‌بار و عصباني‌ام زل زده است...تا او نيز شاهد باشد چه‌گونه با ور رفتن با پيچ‌ها و کانال‌ها ، آخرين رمق تصوير را از دل تيره‌گي بيرون مي‌‌كشم...هنوز از خاطرم نمي‌رود برایِ ديدن چندين و چندباره‌یِ «سازدهنی» ِ اميرنادري که ديگر تصوير برایِ هميشه فوت شده بود و صدا بود که آزارم مي‌داد...صداهايي از تصاويري که نمي‌ديدم‌شان...چه شکنجه‌اي مي‌‌كشيدم...چه اشک‌اي ريختم تا مادرم را راضي کنم بروم خانه‌یِ هم‌سايه‌یِ ملّا-مان و آن فيلم کوتاه گرم و هميشه-‌ماندگار و هول‌ناک را بببينم...آن تنها چنگه‌یِ مویِ چتریِ جلویِ‌ پيشانی ِ پسرک کچل و لاغرو که بر کول « اميرو »مي‌نشيند و ساز را مانند سياست چماق و هويج از بالا ، جلویِ دهان اميرو مي‌گيرد...تا او بنوازد...و کولي بدهد...ساز که به دريا مي‌افتد...مانند ماهی ِدرون کيسه در فيلم « رهايي » ( که اسارت‌اي هنوز با خود داشت) كه در پايان فيلم به دريا مي‌افتد ، تصوير-اش هنوز با من است...گاهي به عمد در خيال‌ام زمان تصاوير را کندتر مي‌کنم و تعداد فريم‌ها را از 24 تا بيش‌ و بيش‌تر مي‌کنم...هنوز صدایِ نفس‌زدن‌هایِ‌ «اميرو»یِ خيکي در گوش‌ام مانده است: « مو ساز مي‌خوم...مو ساز مي‌خوم...»...تصاوير هول‌ناک کودکي در ذهن‌ام ماندند...جنگ...انقلاب شکوه‌مند...اولين تصويري که در خاطر دارم را با دوربين پولارويد از من برداشتند... پسرهایِ جوان محله سخت دوست‌ام مي‌داشتند و چيزي از آن دوست داشتن در خاطر ندارم...تنها دستان‌اي را ياد دارم که ميزان‌ام مي‌کنند در قاب دوربين پولارويد و کنار ديرک چراغ برق مي‌ايستم...ديرک چوبي با رنگ ِقهوه‌ایِ سوخته...با شورت‌اي پارچه‌اي به پا و تي‌شرت‌اي قرمز به تن... هنوز دارم‌اش...کنار ديرک چوبی ِبرق ايستاده‌ام و لب‌هایِ خود را درهم قفل کرده‌ام...لب زيرين را گاز گرفته‌ام...نور آفتاب کمي چمشان‌ام را مي‌زند...موها خرمایی ِخرمایی‌ست...اما عکس از نيمه پاره شده است و دوباره چسب خورده‌است...تخيل کودکي‌ام مي‌گويد ، با هيجان کودکي ، از دست مادر بيرون کشيده‌ام و ميان پنجه‌هایِ دو دست از نيمه جر خورده‌است...تخيل و تصوير از کودکي با من ماند...تصوير بازي کردن و خم شدن ميان قفسه‌یِ زير ِميز ِتله‌ويزيون هميشه در من است...حس اين تصاوير لخت و بدون ماجرا را دوست دارم...تجربه‌هايي که شايد کسي نتواند معناهاشان را درک کند...صدا ،هم‌راه با تصوير در من رشد کرد و رشد کرد...صدایِ مردانه و هميشه گرم منوچهر اسماعيلي...تصوير عاشقانه‌یِ سوفيا لورن...با آن صدایِ اهورايي...بانویِ حنجره...زنده‌ياد ژاله کاظمي...و صدایِ اسرار آميز مادر خرس‌هایِ ‌قطبي...«مهين اسکويي»...مادران ميشکا و ماشکا که دوستی ِکودکي‌شان با يک سيل دريايي به جنجال مي‌کشيد...چه‌قدر ما در کودکي‌مان زود بزرگ مي‌شديم...و اين‌همه هراس در کارتون‌ها برایِ چه بود؟...چه‌را در کودکي بايد هراس را و زجر را تجربه مي‌کرديم؟...کمي که بزرگ‌تر شدم هنوز با کارتون‌ها مأنوس بودم...کارتون ِمنفور هميشه‌یِ دوران زنده‌گي‌ام...نام‌اش را ديگر به خاطر ندارم...ولي آن‌را به « آنت » مي‌شناختيم...اين دوختر ، سراپا نفرت و کينه بود و هيچ معنایِ بخشش را نمي‌فهميد...ترس از زن و دوختر از هم‌اين کارتون ابلهانه و وحشت‌ناک در من رشد کرد و رشد کرد...با آن دوست پسر معصوم‌اش لوسيَن...ديگر کارتون‌اي که تمشاي‌اش عذاب‌ام مي‌داد...پينوکيو و حماقت‌هایِ پشت-در-پشت او بود...و آن ِتغييرهایِ‌ بنيادين که در داستان اصلي ايجاد شده بود...لعنتي‌ها چه اصراري داشتند بر اين‌همه تلخي؟!...و اين شد که از کودکي هراس از حماقت با من رشد کرد...من اگرچه هم‌آن کودک ماندم...اما گاهي اوقات حس مي‌کنم آن هيولایِ مستر هايد از آن هراس حماقت باد مي‌کند و بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شود...آن داستان خانه‌یِ شکولاتی ِ« هَنسل و گرتل » که در يکي از قسمت‌هایِ کارتون ابلهانه‌یِ ديگر « پسرشجاع » که اگر آن شيپورچي با آن صدایِ نازنين تورج نصر را هم نداشت معلوم نبود آن‌گونه تاب بياورم...آن « جک و لوبيایِ‌ سحرآميز » که با کابوسي شبانه در هم‌آن مجموعه چپاندند...اشتياقي که ژاپني‌ها از دست بردن در افسانه‌ها و قصه‌ها دارند هميشه بوده است...داستان‌هایِ کهن از ذکاوت بشر را به اسم « اي‌کيو سان » به‌خورد کودکان‌مان مي‌دادند...با اين‌حال هيچ‌گاه از آن حرکات نرم و سانتي‌مانتال و کارتون‌هایِ ‌سراسر اخلاقی ِوالت‌ديزني لذت نبردم...شايد کمي که بزرگ‌تر مي‌شديم مؤسسات و دوره‌‌هایِ آموزش زبان انگليسي از ديدن آن کارتون‌ها خاطرات‌اي در سرمان پرورانده باشند...ديدن «قلعه‌یِ حيوانات»...مثلاً...که رندی ِاستاد را نشان مي‌داد و تلويحاً بحران درون حکومت را به ما نشان مي‌داد...اگر بخواهم از والت‌ديزني يکي را انتخاب کنم ، بي‌درنگ «فانتازيا» و آن جارویِ چموش را برمي‌گزينم...تصاوير هنوز سر ريز مي‌شوند...مجموعه‌یِ ديدني از خانواده‌یِ وحوش...گراز آينه‌اي...گوزن يک‌گوش...ميمون فراري از سيرک که زنجير دورگردن‌اش را مي‌چرخاند و با آن مزاحمان را مي‌زد...اي‌کيو سان...شايد اوج احترام به ما بود...اما آن حالت نيم‌لوتوس نشستن‌اش ( چارزانویِ به‌خصوص‌اي که برایِ تمرکز يوگا است) کودکان را مي‌فريفت که اگر سرهاشان را تا ته بتراشند و انگشت خود را تَر کنند و سوراخ‌اي خيالي در دوگوله‌شان فرو کنند...حتماً به راز کاينات پي خواهند برد و پاسخ پرسش‌ها را خواهند يافت...تصاوير هنوز با من مي‌آيند...و به‌ترين تصوير لحظه‌یِ مرگ قهرمان فيلم «اسب کهر را بنگر» فرد زينه‌مان است...گري‌گوري پک وقتي از شدت جراحت گلوله‌ها دارد مي‌ميرد...توپ‌اي را مي‌بيند که از آسمان و طبقات بالا مي‌افتد و قل مي‌خورد و دور مي‌شود...اين‌ هم‌‌آن توپ‌اي بود که در جايي در ذهن‌اش از يک کودک و توپ‌اش مانده بود...هميشه در لحظه‌یِ مرگ به آن خاطره‌یِ تصويري که گير مانده در گوشه‌اي از ذهن‌ام فکر مي‌کنم...يعني چه تصويري ‌است؟...نمي‌دانم...شايد دستان کشيده‌یِ زن‌اي باشد که گيسوان مجعد بيرون مانده از گوشه‌یِ روسري‌اش را آرام تو مي‌برد...شايد دستان کشيده و دوست‌داشتنی ِزني باشد که موهاي‌اش را از پشت مي‌بندد...
کسي چه مي‌داند؟...لامپ تصوير من کي خاموش مي‌شود؟
.
.
.
لحظه‌اي که ياقوت مستعصمي در کناره و پسله‌یِ مغازه‌اي در بغ‌داد‌-اي که از آتش دشمن مي‌سوخت ، پناه گرفته بود و پنهان‌اي بر پارچه‌یِ کتان، آخرين سياه‌مشق‌ها را مي‌نوشت و سرمشق مي‌داد و با وسواس غريبي غژاغژ کلمات را به گوش جهانيان مي‌رساند به راز کلمه و توان آن آگاه بود...نمونه‌یِ چنين صحنه‌اي را در فصل درخشان‌اي از فيلم بي‌نظير «قهرمان» ، ساخته‌یِ ژانگ ييمو ، مي‌بينيم...تيرها ازچله‌یِ کمان رها مي‌شوند و از جانب دشمن بر کارگاه خوش‌نويسي مي‌بارند و استاد و شاگردان با وسواس و آرامش‌اي غريب و بي‌اعتنا ، قلم بر ماسه‌ها مي‌کشند و مشق مي‌نويسند و پاک مي‌کنند و از نو مي‌نويسند...مشق کلمات و مشق کلمات و مشق کلمات...تاريخ خود گواه همه‌یِ ماست که چه‌را «کلمه» اين‌‌قدر برایِ بشر حرمت دارد...شايد هنر typography و رقص کلمات بر رویِ کرسي‌ها و ضرب‌آهنگ‌شان نوع‌اي سماع علني از هم‌اين کلمات باشد...شايد برگزارکننده‌گان جايزه‌یِ پرنس کلاوس به راز اين سماع آگاه بودند که « روی پرده سالن کلمات فارسی همچون نت های موسیقی از تصاویر گرافیکی رضا عابدینی در سالن می رقصیدند »

.
.
.
Physiognomy
.
.
.
کارتون‌هایِ تنسي‌تاکسي‌دو و چاملي
.
.
.
اين‌هم سير تکاملی ِ خوش‌نويسي
.
.
.

Sunday, December 17, 2006

....

@

Hi. My name is Eugene Gershin. Perhaps we have met online, but more probably you don't know me from Adam. I monitor blogs for SamsonBlinded, and came across your post.

I'd like to welcome you to look at Obadiah Shoher's blog. Obadiah - an anonymous Israeli politician - writes extremely controversial articles about Israel, the Middle East politics, and terrorism.
Shoher is equally critical of Jewish and Muslim myths, and advocates political rationalism instead of moralizing.
Google banned our site from the AdWords, Yahoo blocked most pages, and Amazon deleted all reviews of Obadiah's book, Samson Blinded: A Machiavellian Perspective on the Middle East Conflict.
Nevertheless, 170,000 people from 78 countries read the book.

Various Internet providers ban us periodically, but you can look up the site on search engines. The mirror www.samsonbllinded.com/blog currently works.

Please help us spread Obadiah's message, and mention the blog in one of your posts, or link to us from comb.ativeman.blogfa.com. I would greatly appreciate your comments.

Best wishes,
Eugene Gershin

اگر حافظه‌یِ تخمی ِمن اجازه بدهد اين جناب گرش‌وين را خواهم شناخت...اما اين‌که ارجاع مي‌دهد به گذشته‌هایِ دور من ِبي‌‌خان‌مان...مسله‌اي ديگر است...ادبيات لخ.م خيلي وقت است که به درک فرستادندش...چه‌کسي و چه‌را؟...نمي‌دانم و نمي‌خواهم نيز بدانم...اما نام يوجين‌خان براي‌ام بسيار آشناست...آيا براستي نظري قبلاً برایِ سايت او گذاشته بودم؟...بعيد نيست...اين‌جور نامه‌هایِ حقوق‌بشر-اي در تخصص دوست عزيز-ام حامد است که خوب از پس‌شان برمي‌آيد...
...دوستان لطف کنند عجالتاً به آدرس‌هایِ بالا رجوع نکنند...چون برایِ خودم هنوز کمي مشکوک مي‌زند... اما مخصوص متن نامه را گذاشتم تا شما هم بخوانيد و به خواهش دوست ناديده گرش‌وين عمل کرده باشم!! خير سر-ام.

@

پاراگراف پايانی رومان زيبای ِ رودين :

«
.
.
.
ظهر سوزان 26 ژوئن سال 1848 ، در پاريس ،که قيام کارگرهایِ ملي کاملاً سرکوب شده بود ، در يکي از کوچه‌هایِ تنگ و باريک ناحيه‌یِ سن آنتوان يک گردان منظم پياده نظام در صدد فتح سنگربندیِ خيابانی ِ انقلابيون بود. چند تير توپ سنگر را متلاشي نموده و آن عده از مدافعان سنگر که جان سالم بدر برده بودند ، سنگر را ترک مي‌کردند.و فقط به فکر نجات جان خود بودند.در اين اثناء ناگهان بر فراز سنگر ،‌رویِ‌ بدنه‌یِ فرو رفته‌یِ واگن ترن اسبي ، مرد قد بلندي که نيم‌تنه‌یِ کهنه‌اي به تن داشت و شال قرمزرنگ‌اي دور کمر-اش پيچيده بود با کلاه حصيري که موهایِ سپيد و نامرتب‌اش را مي‌پوشاند نمايان گرديد.در يک دست او پرچم سرخ و در دست ديگرش شمشير کند و خميده‌اي ديده مي‌شد.او با صدایِ نازک و هيجان‌زده شعار مي‌داد ، از سنگر بالا مي‌رفت و پرچم و شمشيرش را در هوا تکان مي‌داد.يکي ازتيراندازان هنگ « ونسان » او را نشانه گرفت و به سوي‌اش شليک کرد...پرچم از دست مرد قدبلند رها شد و خودش مثل يک گوني ، عين اين‌که خودش را به پایِ کسي انداخته باشد به‌رو به‌طرف پايين غلتيد...گلوله از وسط قلب‌اش گذشته بود...
يکي از شورشيان فراري به ديگري گفت:

Tiens! on vient de tuer le polonaise! ( نگاه کن ، مرد لهستاني را کشتند ! )

ديگري گفت :

Bigre! ( بر شيطان لعنت! )
و هر دو به‌طرف زيرزمين خانه‌اي که تمام کرکره‌هایِ چوبي‌اش بسته بود و رویِ ديوارش آثار گلوله‌یِ توپ و تفنگ ديده مي‌شد دويدند.
اين « Polonaise » ـــ ديميتري رودين بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صص 240-239 رودين / ايوان تورگنيف / الک قازاريان / نشر ارغوان/ چاپ 1361

»

@

برایِ Pen-pal گرامي:

The eagle

He claps the crag with crooked hands;
Close to the sun in lonely lands,
Ringed with the azure world, he stands
The wrinkled sea beneath him crawls
He watches from his mountain walls,
And like a thunderbolt he falls

Lord Alfred Tennyson

@

وقتي اين صفحه را کاملاً باز کرديد رویِ مثلث سبز رنگ‌اي که گوشه‌یِ سمت چپ بالایِ صفحه مي‌بينيد را بفشاريد تا مديا پليه‌ر باز شود...کمي منتظر بمانيد...حالا نيوش جان کنيد.لطفاً به دقت به متن ترانه گوش کنيد...

Wednesday, December 13, 2006

Imagine-illusions

مي‌شود خاطره‌یِ خوش‌اي داشت در كنار خوردن‌گاه اگر به شاش‌گاه هم انديشيده باشيم...خيلي خوب‌تر مي‌شد اگر كردن‌گاه هم كمي آن‌ورتر مي‌بود.




وقتي به چروكایِ رو صورت اين اين ني‌ني كوچولو تو هشتاد سال بعدش فكر مي‌كنم كه پير شده و زير بغل‌اشُ گرفته‌ن پيش خودم مي‌گم: آخه اين‌جور عكس‌ها چه فايده‌اي دارن؟!...خوش به حال خودم كه يه بار راننده‌یِ از اون اتوبوس‌ دو طبقه‌هایِ خدابيامرز نمي‌دونم چي شد كه ازم پرسيد: مامان‌ام زن‌امِ؟...يه بار هم يه نقاش ديوار كه داشت لب خندان خميني رو درشت رو ديوار گلي رنگ مي‌كرد ، به بابام اشاره كرد و گفت: دست داداش‌اتُ بگير نره اون‌ور خيابون؟
خوش‌بختي از اين ‌بالاتر؟...حالا بشين هي زرپ و زرپ عكس بگير. با تو-ام عكس نگير بابا.

يك

دارم با خودم فکر مي کنم وقتي يک آدم ِخنده-رو مثل من بميره چه‌طور براش پيام تسليت بفرستم؟

مثلاً خوبه که: يک دسته گل پلاستيکي که به بویِ بَه‌بَه آغشته باشه برفستم دم مجلس ختم‌اش که لایِ شاخه‌هایِ پلاستيکي‌ش و رو يه تيکه مقوا نوشته باشم:

« گه خوردي که مردي...حالا با کي بخندم؟ »

خوبه؟

آخه يه کم مي‌ترسم...نکنه شب اول قبر به خواب‌ام بياد و جواب بده:

« گه جد و آباء-ات بخوره...چش نداري ببيني دارم به ريش‌ات مي‌خندم؟ »

آره حالا واقعاً مي‌خنده؟...حالا زد و از شانس گه‌مون خنديد...باز اين‌جاش هم زياد نمي‌ترسم.

ترس واقعي وقتيه که صبح‌اش از ترس برم هرچي ريش و پشم دارم از ته بتراشم...آخه هرچي باشه ديگه قضيه ناموسي مي‌شه و هيچ دوست ندارم کسي به ريش‌ام بخنده.

Tuesday, December 12, 2006

هم‌‌آن‌طور که پيش‌بيني مي‌کردم و با چشمان خودم حرکات خزنده‌یِ برخي نهادها را از گوشه‌ها و درزها هميشه دنبال مي‌کردم...البته شايد به لطف صفت دوست گرامي‌ام به‌خاطر «هميشه بيدار» بودن‌ام...با يک چشم بسته رويا ديدن و با چشم ديگر مشاهده...انتظارات‌ام درست درآمد...شلوغی ِ دانش‌گاه اميرکبير در زمان سخن‌رانی ِ رييس‌جمهور ، بالاخره پيش‌درآمدي شد برایِ کله‌پا کردن احمدي‌نژاد ، پيش از به قدرت رسيدن دار-و-دسته‌یِ مصباح در رأس خبره‌گان ( هرم قدرت) که فاتحه‌یِ ره‌بري نيز با آن خوانده خواهد شد...تخريب يک رييس‌جمهور هيچ‌گاه در تاريخ سياسی ِاين کشور اين‌طور ‌سابقه نداشته است...در هيچ‌دوره‌اي اين‌قدر برایِ‌ يک چهره و پوشش يک شخصيت اين‌طور وقت گذاشته نشده است...اين‌قدر متن حرام نشده است...اين‌همه تخيل حرام نشده است... شک نبريد كه يک برنامه‌ريزیِ دقيق و حساب‌شده‌یِ از درون حکومت آن‌را هدايت مي‌‌كند ...البته در اين بازیِ خشن سياسي مي‌بايست منتظر پادتک‌هایِ دار-و-دسته‌یِ مصباح نيز باشيم...اما انتظار برخورد خصمانه و خشن از آن‌ها فعلاً كمي بي‌مورد است...اتفاقاً حالا نوبت سيمایِ متين و باوقار آن‌ها فرارسيده‌است...واقعه‌یِ دانش‌گاه اميرکبير يا به قول چپ‌چس‌ها زايش‌گاه مهندسين سياسي...پلي‌تکنيک سابق...فرصت خوبي برایِ‌مطلوميت بخشي به ان‌ها مي‌دهد و از طرفي اصلاح‌چي‌ها را وادار به رفتار دموكراتيك مي‌كند تا نشان دهند...اگرچه بي‌شك آغاز كننده‌یِ دعوا در پس پرده خودشان بوده‌اند اما به هيچ‌وجه به روش خشونت اعتقادي ندارند!!! ... برایِ‌ يک استاد رشته‌یِ مهندسي که حالا رييس‌جمهور هم شده است...زيادي عجيب نيست؟...من به چشمان خود در واقعه‌‌یِ کویِ دانش‌گاه خودزني‌هايي برایِ ايجاد بلبشو و نسق‌گيریِ خشن بعد آن شاهد بوده‌ام...فکر مي‌کنيد چه‌طور وقتي حتا دوکتور سروش بي‌اطلاع ِقبلي وارد شهري مي‌شود تا ميهمان جمعي باشد باز کتک نوش جان مي‌کند؟!...آيا برایِ کار سياسي حاضريد نقش گروه ميانه را بازي كنيد که هميشه بايد هزينه‌ها را تقبل کند و پياده‌یِ اين صفحه‌یِ شترنج‌اي باشد ؟...برخي را مي‌بينم که در حرکت‌هايي به ظاهر خودجوش عکس احمدي‌نژاد را آتش مي‌زنند...و برخي بسيار خودجوش‌تر با خشونت و فحش بر اين کار غير مدني و خشن...واكنش نشان مي‌دهند...نقش تفکرات چپ در دستان عده‌اي که با يک مقاله از هابرماس ( زبان‌شناس بازي‌گر با زبان) يا جويده‌هایِ چپ‌‌اي که آن‌قدر آش-و-لاش شده‌است و به ليبراليسم طعنه و تنه مي‌زند حتا...که شاخ درمي‌آوري وقتي با آن‌ها مواجه مي‌شوي...آن‌هم از سویِ جوانان‌اي که هنوز طعم سيلي را نچشيده‌اند و تا پدر کوچک‌شان ( پدرخانواده) به‌شان بگويد: تو...از خانه با قهر بيرون مي‌زنند...نقش گروه لمپن-روشن‌فکر-اي را آن‌چنان ناشيانه بازي مي‌کنند که در اين خسرالدنيا و الآخره‌گي مي‌بيني كه طفلکي‌ها بدجور حيران مانده‌اند...متوجه مي‌شوي كه خيلي زيبا وبي‌ان‌كه روح‌شان هم باخبر باشد برایِ‌ مشارکت و البته هم‌پيمانان ايشان ( ايادي رفسن‌جاني) بسيار حساب‌شده عمل مي‌کنند...آن‌ها ندانسته بازي‌چه‌یِ تحريک از بيرون و دعوت به آرامش دروغين مدني از درون شده‌اند که روشي‌ست تا جوانان به ظاهر تندرو ( هم‌اين قشر ميانه) را خوب بازي دهد...ياد آن گروه سارقان‌اي مي‌افتم که با هم‌دستی ِصندوق‌دار ، پول مي‌زنند و در يک شبيه‌سازیِ حرفه‌اي ، آن‌چنان طبيعي صندوق‌دار را زير باد کتک مي‌گيرند که سخت است بعدش باور کني که او هم‌دست‌شان بوده است...دوست‌اي که در يکي از ستادهایِ تبليغاتي دنبال يک لقمه نان حلال است!!! و کارچاق‌کن ايشان است، يکي دو شب پيش تماس گرفت و تعدادي نام به من پيش‌نهاد داد و از من خواست تا براي‌شان التماس دعا و راي جمع کنم...فرمودم‌اش: حتماً حاج‌آقا...پيروزي حتمي‌ست. به کوریِ چشمان دشمن...هم‌آن دوست ، برنامه‌یِ خود را برایِ يک جلسه سخن‌رانی ِ يکي از کانديداهایِ خبره‌گان در منزل او و در حضور خود من آن‌چنان با خنده تشريح‌ مي‌کرد که حضرت آيةالله نيش‌اش تا بناگوش بازمانده بود و مي‌گفت: مرحبا بر اين خبره‌گي...قرار شد در يکي از جلسات صحبت‌هایِ حضرت آيةالله يک آب‌اي گل‌آلود شود...تا چندتايي ماهی ِچاق و چله صيد شود...چند تا شعبان بي‌مخ جمع شوند و «مرگ بر» و کتک‌کاریِ نمايشي راه اندازند...خب هرکس ، عبوري از کنار آن مجلس هم بگذرد و اين نمايش را ببيند با خود خواهد گفت: حتماً آدم مهم‌اي بوده‌است که اين‌طور سر نخواستن‌اش دعواست...اما به نظرم حتا اين‌گونه بازي‌ها در جمهوریِ اسلامي ديگر جواب نمي‌دهد...نه اين‌که دست‌شان رو شده باشد...چون ثابت‌شده امت هميشه در صحنه هميشه در صحنه خواهد ماند... و برایِ به بازي گرفتن زياد لازم نيست فسفر بسوزاني...بيش تر از اين‌جهت گفتم چون دنيا کم‌حوصله‌تر از پيش شده است و دنبال بازي‌هایِ‌ نوين و شيرين‌تر و کم‌هزينه‌تر مي‌گردد...پس اروپا و امريکا در پی ِکم کردن اين شر و به ادبيات خودمان اين دست‌خر ( يعني ايران هميشه سرفراز ) هستند...چه با مشارکت ِمشارکتي‌ها...چه با حماقت ِحساب‌شده‌یِ دولت احمدي‌نژاد...

فعلاً مثال احمدي‌نژاد مثال گاوي‌ست که سر جاده ايستاده‌ است و راه را بند آورده است و هرچه بوق و فرياد و عربده بکشي فايده ندارد...با شليک تير هم دخل‌اش را بياوري باز بايد کلي زمان مصرف کني تا تن لش‌اش را از سر راه برداري...فعلاً که جوک ساختن از احمدي‌نژاد و فحش خوردن‌اش تا حدود زيادي از بار نگاه‌ها بر رویِ ‌خامنه‌اي و رفسن‌جاني و حتا خاتمی ِخوش‌تيپ كاسته ‌است...خاطرتان هست که چند وقتي‌ست ديگر قشر نخبه‌یِ ما کاري به کار ‌ره‌بري آن‌طور كه بايد و شايد كاري ندارند ؟...به نظر شما برنده‌یِ اين بازي کي‌ست؟...از من بپرسيد مي‌‌گويم: هر دو دسته...و بازنده‌یِ واقعي: همان قشر ميانه...

تقريباً-هایِ قطعی ِمن

وقتي جوارب به پا دارم شور زيادي برایِ نوشتن دارم.چيزي وادارم مي‌کند. اما به محض آن‌که بزرگ‌ترين يافته را به کلمات مي‌سپارم ، کلافه مي‌شوم.جوراب اذيت مي‌کند.برایِ نوشتن بايد جوراب‌ها را درآورد.و به محض در آوردن تنها يک لنگه جوراب ، نوشتن ديگر بي‌معني مي‌شود.
.
.
.
تنها زماني‌که بايد به جايي بروم ، نوشتن در من ضرورت پيدا مي‌کند.در طول ِمسير نوشته‌هایِ نانوشته هجوم مي‌آورد. اما نه قلم‌اي هست و نه ضبط صدايي که به کمک کلمات بيايد.با حس عميق نوشتن مدام کلنجار مي‌روم. با اين‌که مسيري مستقيم را به جبر تصميم از پيش گرفته بايد بروم ، اما نوشته‌ها پس و پيش‌ام مي‌کنند. درست زماني‌که به ابزار ثبت نوشتن دست مي‌يابم از نوشتن ِنانوشته‌هایِ نوشتني بي‌زار مي‌شوم. يک بي‌زاریِ ملس که با هيچ نوشتن شيريني حاضر به تعويض نخواهم بود.
.
.
.
جوراب نقشي اساسي در زنده‌گي‌ام داشته است.به هم‌اين علت ، هميشه از شستن‌شان بي‌زارم. از اين‌که هميشه پاشنه‌شان زود-به-زود سوراخ مي‌شود و روز-به-روز شاهد گشاد‌تر شدن آن سوراخ‌ها هستم لذت بسياري مي‌برم.
.
.
.
نم ِ آب‌اي که بعد از شستن تن‌ام هميشه در لباس‌هایِ زير-ام نفوذ مي‌کند بسيار دل‌پذير است. حس شيرين آدم‌هایِ بدبختي را پيدا مي‌کنم که الکي ادایِ زنده‌گی ِپرتحرک را درمي‌آورند. در واقع خيسی ِچسنده به لباس‌هایِ زير يک حس بدلي از سرعت در من معنا مي‌بخشد. يعني فرصت خوب خشک کردن تن‌ام را نداشته‌ام.يک توجيه عالي برایِ خوش‌بختي.کافي نيست؟
.
.
.
خيلي دوست دارم زير ِبند رخت‌هایِ آويخته بايستم و تعداد قطرات آب‌اي که از هر رخت‌اي بر ملاج‌ام سقوط مي‌کند را با هر اصابتي يک-به-يک بشمرم.
.
.
.
تقريباً ديگر مطمئن‌ام به هيچ‌چيز ديگر مطمئن نيستم. باز جایِ شکر-اش باقي‌ست. هنوز خيلي‌ها هستند که اين خوشي را نچشيده‌اند.
.
.
.
زماني‌که معلم با هم‌آن متانت هميشه‌گي در پاسخ به اين‌که چه‌را قوّه‌یِ حافظه‌ام اين‌قدر ضعيف است، آن تعداد تخيل عجيب مرا تحسين مي‌کرد تا شايد يک دل‌گرمي برایِ مساوي شدن بدهد ؛ تقريباً تکيه‌اش بر رویِ واژه‌یِ Progress بود.قسم مي‌خورم Beginning ، برایِ او ، زياد ــ دست‌کم در مورد من ــ مصداق نداشت. بله ، قسم‌ام هنوز به جایِ خود باقي‌ست و بي‌جا نبود. اما نمي‌دانم خوش‌حال باشم يا ناراحت.چون تنها چيزي‌که چند وقتي‌ست آرام‌ام مي‌کند حس ِهم‌‌اين «نمي‌دانم» است.
.
.
.
تقريباً ديگر هيچ کتابي نمي‌خوانم.از اين بابت نه خوش‌حال‌ام و نه ناراحت.چون حس از دست دادن چيزي را ندارم.شايد چون مادر نبوده‌ام که طبعاً نخواهم شد.اما در عوض مطمئن‌ام و شک هم ندارم که مطمئن‌ام هر روز يک چيزي گم مي‌کنم. که خوش‌بختانه «نمي‌دانم» آن چيست.
.
.
.
احساس مي‌کنم در زنده‌گي به يکي شبيه‌تر بوده‌ام. يا دست‌کم دارم مي‌شوم. يا شده‌ام و هنوز نيافته‌ام‌اش. و از اين‌که بفهم‌ام کسي ديگر شبيه‌تر به من بشود . يا بخواهد بشود. يا دست‌کم دارد مي‌شود خيلي خيلي خنده‌ام مي‌اندازد.به گمان‌ام خنده‌اي‌ست که بودن‌اش به از نبودن آن است.
.
.
.
وقتي سر چاهک مستراح‌هایِ قديمي مي‌نشينم رگ مچ دستان‌ام کوشش‌اي جذاب را نشان مي‌دهند که سر آفتابه بايد چه‌گونه به طرف خودم بماند. آن‌هم آفتابه‌یِ سنگين پر از آب. باور کنيد اين‌ها هم‌آن رگ‌ها‌يي نيستند که تا چند دقيقه‌یِ پيش به‌هنگام نوشتن بيرون زده بودند.
.
.
.
حالا با خيال راحت مي‌توانم جوراب‌هاي‌ام را دربياورم تا پاهاي‌ام نفسي بكشند.

Do You Know ?

آيا مي‌دانيد چه‌را چاي را داغ نمي‌نوشم؟

چون وقتي داغ بنوشم زبان‌ام مي‌سوزد و ديگر نمي‌توانم بگويم: مظلوم...

به‌جاي‌اش مي‌گويم: مدلوم... و اين از نظر حقوقي بسيار خطرناک است.

Monday, December 11, 2006

پينوشه هم مُرد و علي‌رضا ماند و يک ويکتور خارا که چه خاطره‌یِ زجرناک‌اي از او دارد...به گمان‌ام گفته باشم اين خاطره را...دوباره اما برایِ تو که نشنيدي و نخواندي دوباره مي‌نويسم‌اش دوباره...خاطره‌یِ دستان چلاق شده‌یِ ويکتور خارا در ورزش‌گاه شيلي براي‌ام چشمان سرخ‌فام پسر جواني‌ را به ياد مي‌آورد که نتوانست زني را از فاحشه‌گي برهاند...به هم‌اين سردي بود آن‌شب...آن غروب عاطفه‌یِ سگ‌مذهبي...آن ترکمان انسانيت نفريني...هوا هنوز به ملسی ِشب عيد نمي‌مانست...چه ملس است اين خانه‌تکاني...اين جشن عاطفه‌ها!!!...برایِ او خاطره‌یِ زني با چشمان موشي و تنگ بود...هنوز گيره‌اي که روسري‌اش را بيخ گلو‌اي‌اش سفت کرده بود در چشمان‌اش ثبت است...هنوز بغض صداي‌اش در گوش‌اش ثبت ‌است...اين جريده‌یِ او با پينوشه چه‌را بايد عجين شود؟...اي لعنت به تو خارا...با مرگ‌ات هم دست از سر-ام برنمي‌داري؟...ام‌شب چه سوري دارند خانواده‌ات!!!...قرار گذاشته‌اند همه برایِ مرگ ديکتاتور پاي‌بکوبند...من اما دارم زجر مي‌کشم با آن ترانه‌ات...نه نه نمي‌خوانم براي‌ات...تا نفهمي چه زجري دادي به من...ترانه‌یِ کشاورز و خيش و گاوآهن‌اش...نه نه...نمي‌خوانم...خلاصه مي‌کنم...کویِ رستم را بلدي؟...رستم را که مي‌شناسي؟...پهلوان ايراني...ايراني که تنها هنر دنيا نزد اوست و بس...کوچه‌اي تنگ و تُرُش دارد آغازه‌یِ خيابان کارگر شمالي (کارگر شمال و جنوب دارد؟!)...لعنت به تو خارا...از هم‌آن ترانه‌ها‌یِ کارگري-ات بود...چند گام بالاترش به راسته‌یِ کتاب‌فروشي‌هایِ ناياب خيابان کارگر مي‌رسي...‌هم‌آن‌جا که بايد در شعله‌یِ شعله‌ور بسوزي تا بهایِ پوز خزعبلات ديگري را بپردازي...هوا هنوز سرد بود...چند گام به عقب بروي به اولين قرار وب‌لاگ‌ایِ من با سينمايي مي‌رسي که راه‌نماي‌اش را با چاقویِ حماقت کشتند...هم‌آن سينمايي که در آغاز انقلاب درخشان‌مان سوزاندند-اش...سينما کاپري را مي‌‌گويم...چه نفرين‌اي دارد اين سينما...چه‌قدر هوا سرد است ام‌شب...لعنت به تو پينوشه...چه نفرين‌اي که سهم‌گين‌تر از آن s.m.s-اي بود که دوستي فرستاد براي‌ام که اگر يک اسب آبي در کون‌ات فرو رود و خميازه کشد چه مي‌شود!!! بدتر از اين نفرين...و خاطره‌یِ سينما بهمن را زهر هلاهل‌ام کرد...خاطره‌یِ سينما را ...مدت‌هاست که ديگر کاري با سينما ندارم...ديگر کاري با پرده‌یِ عريض و ، به گفته‌ی‌یِ زعما ، نقره‌اي‌اش ندارم...هان داري حالي مي‌کني رفيق...با تو-ام که تکه مي‌پراني و با هوش سرشار-ات کنايه‌یِ «سراهت» مي‌زني...به خدا دوست‌ات دارم هوارتا...حيف‌ که پسري وگرنه پوست نکنده از پشت هم‌آن خطوط شلوغ ِگوشي‌هایِ هم‌راه مي‌بوسيدم‌ات...

... Oh man, where are you this time?! I need you very

چون تو-اي که اين‌روزها ملس‌اي برایِ من...مي‌نوشم‌ات...و کلمات‌ات طعم خوش نارهایِ مي-خوش را دارد...

پينوشه هم مُرد و خاطره‌یِ خارا هم‌چون گُل‌اي که از دل صخره‌یِ صمّا...سنگ خارا...بشکفد...در تن‌ام روييد و دويد و تا به گور خواهد روييد...
پينوشه مُرد و ويکتور خارا خاطره‌اي ساخت از زني که نتوانست پسري زخمي از فاحشه‌گي برهاندش...و تنها خطاب به ناله‌یِ سيم‌هایِ گيتار او شد و خودش را رها ساخت از هرچه ناتواني...سر-اش را بالا برده بود تا جلویِ رفيق منزل‌کرده در کویِ رستم‌ ، هم‌چون رستم‌ ، مردانه بگريد...چون نتوانسته بود در آن سرمایِ استخوان‌سوز زني را از فاحشه‌گي برهاند...که هنوز نيم‌رخ کارتُن-‌خواب ِ نبش آن کوچه در ذهن او حکاکي‌ست...نيم‌رخ رستم معتاد-اش که بند تنبان‌اش هميشه شل بود...اما بدکردار صوت لرزان خارا امان نداد و جاري شد هق‌اش...رفيق هرچه کرد خودش را به بي‌خبري بزند نشد که نشد..
.تنها به اين پسر زخمي فرمود: « جلوشُ نگير...بذار بياد...بذار بياد » ...و اشک سريد...بي‌اذن رفيق هم سُريد...غلتيد...غلتيد و سُريد...
من و ويکتور خارا خاطره‌اي شديم از زن‌اي که نتوانست پسري برهاندش در شب عيدي از فاحشه‌گي...زن‌اي‌ که شوي‌اش برایِ چند چک بي‌محل مانده بود پشت ميله‌ها تا تمام رشوه‌خواران آزاده بمانند در موطن رستم دستان‌اش...زن‌اي آواره‌یِ خيابان‌هایِ سرد و نمور...باران ِام‌شب برایِ اين پسر عجيب نفرت‌انگيز است...او دوست ندارد تا هوا سرد شد ياد کارتُن-‌خواب‌ها بيافتد و برایِ نجات‌شان که کم‌تر از نجات سگ‌هایِ خوش‌نشين بالاشهري‌ست...Petition امضاء بزند...ام‌شب باران را هيچ دوست ندارد اين پسر که نتوانست زن‌اي را شب عيدي برهاند از فاحشه‌گي...

خاطره‌یِ زهرخند نسيم‌شمال زهر هلال‌ام کرد:

عيد است و قبا نداريم...
با کهنه قبا صفا نداريم...

مرا ببخشيد اگر قطره اشک‌اي هنوز ماسيده بر پهنه‌یِ کلمات‌ آن پسري که نتوانست برهاند زن‌اي را از فاحشه‌گي...چون هنوز پسري نتوانسته است زن‌اي را از فاحشه‌گي برهاند.... .
.
.
اين هم ترانه‌هایِ ويكتورخارا
.
.
.
پاییز پدرسالار ، مرگ پینوشه
.
.
.
نخوانيد از دست داده‌ايد.
.
.
.

به هم‌اين راحتي

يه جاهايي بود حوالی ِهم‌اين‌جاها...آره مي‌دونم باز حاشا مي‌کني...چون اون‌روزها خيلي خيلي دوست‌ات داشتم...و هيش‌اتُ يواشي مي‌شنيدم...چون فکر مي‌کردي بلد نيستم چه‌طور به‌ات بگم دوست‌ات دارم...اما تو نمي‌ذاشتي راحت نشون‌ات بدم...هيش‌وقت فرصت ندادي...فرصت ندادي نشون بدم چه‌طور مي‌تونستم زبون‌امُ بگردونم تویِ دهن‌ات...بکشم رویِ لبات...نذاشتي...مي‌خواستم مث تو فيلم‌ها وقتي مي‌بوسم‌ات دهن‌ام بویِ دهن آدم‌هایِ روزه رو نده...مي‌خواستم يه آدامس اوربيت بندازم تو دهن‌ام تا بویِ گند فاضل‌آب دهن‌امُ‌ بگيره...اما نذاشتي...مي‌خواستم به‌ترين عطريُ که از مغازه حاج ناصر کف رفته بودم...هم‌اون‌که نوشته عطر بهشت...نه...بغلي‌ش...از اون‌جا...مي‌خواستم از اون‌عطرها بزنم گوشه‌یِ لاله‌یِ گوش‌ام تا وقتي صورت‌اتُ مي‌چسبونم رو گردن‌ام...درست مث فيلما...بویِ عطر تو دهن‌ات تلخ بشه...و اين تلخي يادت بمونه...يادت بمونه هروقت يه کارگر ديدي ياد من ِمصحف‌زاده و جد-اندر-آباء کارگر بيافتي...نذاشتي تا نشون بدم چه‌طور دوست‌ات دارم...هم‌اون روز که کلاسورُ سفت چسبونده بودي تو بغل‌ات...تو ذهن‌ام ده‌ها بار محکم از چنگ‌ات قاپيدم و پرتاب کردم تو جوب پر از لجن کناري‌مون...مي‌دونم هميشه بویِ اون لجنُ از من مي‌دونستي...اما خاطرخواه‌ات چي مي‌دونست از تو؟...يه‌بار محض رضایِ خدا با خودت خلوت کردي من چه فکري از تو تویِ ذهن‌ام دارم؟...از اون اول‌اش هم مي‌دونستم نمي‌خواي منُ...چون بویِ گند پشکل‌هایِ دم عوارضي رو مي‌دادم...هروقت از دم اون‌جا رد مي‌شم...از نزديک‌ مزارع تازه كود پاشي شده‌یِ نزديک عوارضي بايد زود پيف پيف بگم تا کسي منُ متهم نکنه...چون زودي ياد تو مي‌افتم که هميشه ماسک مي‌زدي...چون مي‌دونستم نگران سرماخوردن من از خودت نيستي...چون هيچ‌وقت خدا مريض نمي‌شدي...

تموم شد؟

آره...اينا رو به‌اش بگيد...وقتي داشتن تو گور مي‌کردن‌اش يکي به‌ش مي‌گفت...مي‌گفت: چه‌را مث يه گوسفند سر-اشُ بيخ تا بيخ بريدم...چون مي‌خواستم بدونه گوسفندُ به‌خاطر بویِ پشکل هميشه چسبيده در کون‌اش نمي‌کشن...

حکم اجرا شود.

Sunday, December 10, 2006

سراهت

يادم است من خودم يكي از اولين طرف‌داران صراحت بوده‌ام و يادم است حتا دعوت‌‌نامه‌یِ persiangig كه يك فضایِ ساده و كوچك برایِ upload فايل‌هاست خدمت جناب سردوزامي فرستادم...تا در راستایِ اين شفاف‌سازي(صراحت) قدمي برداشته باشم كه خير سر-ام جا كم نياورد اين صراحت‌ها...البته ايشان لطف كردند و پاسخ دادند احتياجي نيست...زيادي هم دارند...فقط گويا تویِ تقسيم‌اش مانده بودند...بين خودي و غير خودي...مي‌نويسم گويا...چون دوست دارم بنويسم گويا و خلاص شوم از هرچه صراحت...ولي باز در هم‌آن زمان‌ها باز يادم است كه به ايشان ضمن هم‌آن ادبيات مخلص‌ايم و چاكريم‌ها تذكر مي‌دادم كه چشم و گوش باز كنيد و اگر صراحت را مي‌طلبيد به هرسو باشد...اما درست هم‌اين‌جاها بود كه پاسخ‌اي نمي‌آمد...مثلاً ما نفهميديم چه‌را اكبرخان صراحت‌شان بر سر يك‌سري سايت‌هایِ معلوم‌الحال خارچ از ايران مي‌‌خارد و نان‌شان را به برخي وب‌لاگ‌هایِ دوستان‌شان در ايران بدجور مي‌خاراند( يعني قرض مي‌دهند...عجب صراحت‌اي شد!)...باز هم پاسخ‌اي نمي‌آمد...چون موضوعيت نداشت...چون درست هم‌اين‌جا موضوع به تخم چپ‌ شاه عباس مربوط مي‌شد. و اكبر مي‌ماند و يك اصغرآقا( كه برخي اوقات آقا هادي مي‌شد) كه شعري در مدح‌اش سروده بود كه تكيه كلام‌اش چه‌ها بوده است و قس عليهذا...
اين‌هم عزيزان گل‌ام معنا و مفهوم صراحت...درس بعدیِ ما مظلوميت خواهد بود.
.
.
.
خانوم شاه‌رخي بعد از مدت‌ها اين احمقانه‌ترين مطلب‌اي بود كه مي‌توانستم از شما ببينم...شرمنده‌ام...آخر اين چه بوديم‌مان با اين پر-و-پاچه‌‌ نماياندن‌مان عيان مي‌شد؟...خودتان به‌تر از هركس مي‌دانيد كه هيچ گه‌اي نبوديم و مثل ام‌روزمان هم‌‌آن دي‌روزها نيز دريغ پري‌روزترها را مي‌خورديم...آيا زن بودن‌مان با بي‌حجابي مشخص مي‌شود؟...هم‌آن‌طور كه صد البته با حجاب هم مشخص نمي‌شود...بس‌كه گه زدند با اين بزرنت كشيدن بر زنانه‌گي‌مان حالا اين‌طور واكنش ابلهانه نشان مي‌دهيم...يا مرد بودن‌مان با آن سبيل چخماقي بود؟...من ِ مرد اگر راحت بگريم يعني خاك بر سر غيرت‌ام كنند؟...مرد ِدي‌روزمان چه بود؟...هم‌آن كلاه مخملي‌هايي كه به شما هم‌آن دي‌روزترها ضعيفه صدا مي‌زدند...بله؟...هميشه دريغ دي‌روز‌مان را خورده‌ايم. بس‌كه روز-به-روز گه مي‌زنيم ، گه دي‌روز برامان اين‌طور شيرين‌تر مي‌زند...مانند عقل من كه دي‌روز كم‌تر مانند ام‌روز شيرين مي‌زد...مي‌دانيد چه‌را اين زمان ِقهقرايي در ما مصداق پيدا مي‌كند؟...چون عقربه‌هایِ ساعت‌مان هميشه درجا كاركرده‌اند...نه عقب رفته‌اند نه جلو...هميشه درجا مي‌زده‌اند...شرمنده‌ام بنويسم: كه بابت اين مطلب بايد شما هم لينك بدهم و مي‌دانم مي‌آييد و پيدا مي‌كنيد اين متروكه را و مي‌خوانيد...اميدوارم نرنجيد...اما باور بفرماييد از شما بعيد بود چون‌اين قياس ابلهانه‌اي.
شرمنده‌ام كه اين‌قدر درجا زده‌ايم كه دوران ِگه وزارت ارشادیِ خاتمي را بايد حلوا حلوا كنيم ام‌روز...بله؟...مگر يادمان رفته چند كتاب توقيف شد؟...
راستي انقلاب سفيد بود كه زن حق راي پيدا كرد؟...بله؟...چه بوديم چه شد...نه؟

.
.
.
لطفاً بر رویِ عنوان كليك راست بفرماييد و save target as را بفشاريد...ممنون كه Damien Rice را انتخاب كرديد .

The Blower's Daughter

And so it is
Just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time
And so it is
The shorter story
No love, no glory
No hero in her skies

I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...

And so it is
Just like you said it should be
We'll both forget the breeze
Most of the time
And so it is
The colder water
The blower's daughter
The pupil in denial

I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...

Did I say that I loved you?
Did I say that I want to
Leave it all behind?

I can't take my mind off you
I can't take my mind off you...
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind...
My mind...my mind...
'Til I find somebody new

.
.
.
چه‌قدر خوب است يك دوست خوب داشته باشي و دل بكني از غرغر ريختن در اين فضای‌ِ لجن‌بسته‌یِ مجازي و خب...دوباره دوران درخشان نامه‌نگاري آغاز شده است...من مانده‌ام و پيك‌هايي بس زيبا و شيوا...كاش دوست خوب فرهيخته‌ام (خدا كند باز ننويسي كه دارم هنداونه زير بغل مي‌گذارم) بداند چه دلي مي‌برد اين‌روز از من با اين نوشته‌هایِ پر-و-پيمان‌اش...از اين‌كه ياد دوران كاغذنويسي افتادم...خيلي خوش‌حال‌ام برایِ داشتن يك pen-pal عزيز...دوست گرامي خيلي خيلي خوش‌وقت‌ام بابت نامه‌هاي‌ات.

Saturday, December 9, 2006


كمي هواخوري...خب؟

به اين پرسش‌ها پاسخ دهيد ...

تا بعد برويم اين‌جا را ببينيم...

فقط تو بگو آره / من واسه تو بميرم

Friday, December 8, 2006

سخنراني رضا براهني در افتتاح اجلاس دوم «همسايه در را باز كن»! در تركيه

اين متن آن‌چنان خواندني‌ست كه مجموع‌اش را يك‌جا در اين پست مي‌گذارم.اگر بخواني و بفهمي‌اش؟


چند صدايي و «اگر عاشق هستي بمير!»


‌مسئله اي به نام "پوليفوني"(2) يا "چند صدايي" در ديدگاه آناني كه من در ادبيات امروز ايران سابقه شان را دارم، روي هم، نبايد چندان بيراه و بيگانه جلوه كند. از حدود بيست سال پيش به اين ور، كه نخست به صورت جدي شروع به تدريس آثار ميخاييل باختين در خارج از دانشگاه، در خانه دوستان خود و همسرم، يا در زيرزمين آپارتمانم در تهران پرداختم، و بعدها كه پديده ي "چند صدايي" در ادبيات هم در آثار دوستان "كارگاه قصه و شعر" و هم نوشته هاي نويسندگان و منتقدان غيركارگاهي انعكاس يافت، اهميت پديده چنان در اذهان رسوخ كرد كه در شمار گفتمان هاي جدي و موثر فرهنگ و ادب فارسي، بويژه در حوزه قصه ي كوتاه و رمان، درآمد. از دوستان و نويسندگان تركيه، همچنين از حضار ترك مجلس عذر مي خواهم كه فرصت گذراي عمر رخصتم نداده كه درباره ي اين مقوله در ادب ترك، مداقه اي ــ ولو ناچيز و در حد يك دانشجوي مبتدي ــ كرده باشم. از همين رو، بنا را بر اين مي گذارم كه اولا هر نويسنده و منتقدي به خواست ذاتي خود بر مسئله "چند‌صدايي" در ادبيات اشراف دارد، و يا به بخش ها و يا همه مسائلي كه من امروز عنوان مي كنم، نه تنها آگاهي، بل كه از خود ناطق حاضر نيز به مراتب بيشتر و به صورت عملي تر احاطه يافته است، و من نهايتا بخشي از مسئله را مي گويم، و در واقع، باز مي گويم؛ و ثانيا، براي آن كه سابقه اي از توجه خود به مسئله داده باشم و بين حرفهاي امروزم و حرفهاي ديروزم پلي نسبتا مقاوم بنا كرده باشم، به شانزده سال قبل برمي گردم و قولي را كه زماني در رد‌ حرف و سخن زنده ياد هوشنگ گلشيري در ارتباط با مسئله ي چند صدايي نوشته بودم، نقل مي كنم. اين يادداشت كه زماني در رد سخنان گلشيري درباره رمان "رازهاي سرزمين من" نوشته شده بود (خود كتاب هفت يا هشت سالي پيش از آن قول منتشر شده بود) جان كلام را به شكلي نسبتا ساده توضيح داده بود، و حالا پس از نقل آن متن ساده مي توانم به موضوع دشوارتري بپردازم كه سطح امروز بحث ماست درباره ي "پوليفوني" در موقعيت تفكر امروز ما در ارتباط با قضيه. در آن زمان نوشته بودم:
باختين شخصيت هاي رمان را به "مونولوژيك" [monological] و "ديالوژيك" [dialogical] قسمت مي كند. مونولوژيك شخصيتي است كه يك گفتار دارد، مثل شخصيت هاي "او" قرار گرفته ي تولستوي: گفت، آمد، ديد، و غيره. "ديالوژيك" حالتي است كه در آن شخصيت ها در وجود يك "من" ادغام شده اند. حتي اگر اين من سوم شخص باشد، مثل شخصيت هاي داستايوسكي. اين شخصيت "پوليفونيك" [polyphonic] (چند صدايي) است، و نيز "پولي مورهيستيك" [polymorhistic] "چند شكلي". وقتي كه حسين ميرزا در اول شخص حرف مي زند، در وهله ي اول به نظر مي رسد كه او فقط از منظر خود حرف مي زند، ولي ساختار رمان به ما غير از اين را مي گويد. كسي به نام "بابك پوراصلان" هست كه درون منظر حسين ميرزا قرار دارد، و كسي هم به نام رضا براهني هست درون منظر "بابك". در وجود حسين ميرزا، او، بابك و براهني با هم ديالوگ دروني و ناگفتني دارند. ولي حسين ميرزا در گفتار به ظاهر تك گويانه اش با دهها آدم ديگر، مادرش، ابراهيم آقا، رقيه خانم، حاجي فاطمه و ديگران حرف مي زند. اين ديالوگ بيروني و گفتني اوست با آدم ديگر. شخصيت ديالوژيكي است، همين حالت در مورد منظر ساير شخصيت ها تكرار مي شود. از بديهيات بگذريم و بياييم سر يك حادثه: ورود "ماهي" به سلول "سرهنگ جزايري". اين حادثه را يك بار بيلتمور ــ بابك ــ براهني، يك بار ديگر حسين ــ بابك ــ براهني، و بار ديگر، "ماهي" ــ بابك ــ براهني تعريف مي كنند. يعني در هر نوبت داده شده، سه صدا در يكديگر ادغام مي شوند. مجموعا در رمان راجع به اين حادثه نه صدا درهم ادغام مي شوند. به اين حالت، حالت "پوليفونيك" مي گويند، و چون يك شكل از منظر چند چشم ديده شده و انعكاس هاي مختلف پيدا كرده، آن را چند شكلي هم مي بينيم. اين ديدگاه كوبيك بر رازهاي سرزمين من حاكميت دارد . . . باختين مي گويد: "زبان رمان جايي است كه اين قطعه قطعه شدن"من"ــ چند شكلي بودن آن، شنيده مي شود." و يا: "شخصيت ديالوژيك در هر كلمه اي، كلمه اي راجع به كلمه مي بيند كه كلمه را مخاطب قرار داده است." نام اين را مي گويند "چند صدايي بودن" [plurivocity] يك كلمه. چرا كه در اين كلمه، و يا "قول" معناي واحد جا نمي گيرد ــ مثل گرگ اجنبي كش كه براي آنكه اجنبي را بكشد، بايد اول به گرگ بودن خود اجنبي شود (همان مكانيسم غريب سازي، يعني (ostranenie. وحدت معنايي هر قول توسط صداي ديـگـري كه در آن ادغــام مي شود، مي شكند. در نتيجه سر وكار ما با شكستن در شكستن در شكستن معاني است، و نه وحدت معاني." (3)
بايد بلافاصله اين نكته را بگوييم كه نظريه هميشه بعد از عمل خلاق به وجود آمده، و اگر كمكي به عمل خلاق كرده، در مرحله ي بعدي، به دليل ديالكتيك اجتماعي ــ تاريخي است كه بر ساحت گفتار ــ قول ــ‌گفتمان، و يا آنچه غربيها آن را در زبان انگليسي "ديسكورس" ناميده اند، ناظر بوده است. مثلا اول داستايوسكي بوده، بعدا "بوطيقاي داستايوسكي" اثر ميخاييل باختين؛ اول نمايشنامه يونان كهن بوده، بعد بوطيقاي ارسطو، و در بسياري موارد، اثر بي خبر از نظريه درباره ي اثر قبل از خودش نوشته شده، بعدا ديگري آمده، ارتباط برقرار كرده است. مثلا باختين، كه تقريبا معاصر جويس بوده، حتي بيش از او هم عمر كرده، چيزي درباره جويس ننوشته است، اما كتاب او تحت عنوان "رابله و جهان او" از لحـاظ ارائـه نظريه هاي گفتمان شناسي، غيرمستقيم به جويس نيز مربوط است، و به همين دليل نويسندگان و منتقدان بعدي كه هم جويس را خوانده اند و هم باختين را، از ديدگاه باختين التفات نظريه پردازانه به آثار جويس كرده اند. نوعي رابطه ي نظري بين آنچه جويس در آثارش از همان ابتدا تا انتها اجرا كرده، و ‌آنچه باختين بي عنايت به جويس، راجع به ديگران گفته، برقرار شده است كه فصلي درخشان در جويس شناسي را تشكيل مي دهد. بي آنكه شائبه ي قياسي را پيشنهاد كرده باشم، به اين نكته اشاره كنم كه من خود از وجود باختين تا زمان نگارش رازهاي سرزمين من آگاهي چندان جدي نداشتم، و فقط مقاله اي از ژوليا كريستوا را ــ به گمانم در مجموعه اي درباره ي نظريه پردازي در شوروي ــ درباره باختين ديده بودم، و حقيقت اين است كه انكشاف تاثير باختين در جهان خارج از شوروي آن زمان يكي به دليل تبعيد و نفي بلد خود باختين به مدت چند دهه در شوروي، و ثانيا به علت سانسور شديد حاكم بـر نظريه پردازي در آن كشور، امري است سخت به تاخير افتاده؛ و هر چند كتاب رابله و جهان او از باختين در سال 1965 در شوروي نهايتا چاپ شده، اما تا سال 1984 به دنياي خارج معرفي نشده بوده است، و همچنين كتاب ديگر او، تخيل ديالوژيك تا سال 1981 از چشم جهان خارج از شوروي مخفي مانده بوده است. (4) در زمان چاپ كتابهاي او به زبان انگليسي، گوينده ي حاضر در حدود بيست و پنج سال تاريخ خصوصي نقد ادبي نگاري داشت. به علاوه در سال چاپ كتابهاي باختين در غرب، ورود كتاب خارجي تقريبا به ايران قدغن بود، و ورود جدي كتاب خارجي در ايران بعد از انقلاب فقط پس از گشايش نمايشگاه بين المللي كتاب كه طبق سالهاي ميلادي به اوايل دهه ي نود مربوط مي شد، صورت نمي گرفت. كتاب جديد‌ خارجي به صورت محدود در ايران به دست مي آمد، اما نويسنده ي حاضر به محض وقوف به آثار ميخاييل باختين، كه در اواخر دهه ي هشتاد، و يا اوايل دهه ي نود ميلادي صورت گرفته، آثار او را در چارچوب مطالعه و تدريس جدي خود قرار داده، حتي يك دوره نظريات باختين را در زيرزمين خانه ي خود به نسل جوان نويسندگان و شاعران ايران تدريس كرده است. نگارش نويسنده ي حاضر در حوزه ي نظريه و در حوزه ي رمان تا ورود به دهه ي نود ميلادي در غياب ميخائيل باختين صورت گرفته، و اگر بعدها قرابتي غريب بين نگارش خود و نگارش باختين يافته، دليلش دو نويسنده ي بزرگ، در واقع دو بزرگترين نويسنده ي جهان، بوده، اولي " فدور داستايوسكي"، كه نويسنده از هفده هيجده سالگي با آثار او محشور بوده ــ كه باختين نخستين اثر انتقادي بزرگ خود را با عطف به آثار او، يعني داستايوسكي نوشته ــ و ديگري جيمز جويس، كه نويسنده ي حاضر به سبب رشته تحصيلي اش يعني ادبيات انگليسي، و به دليل علاقه ي شخصي اش، به آثار جويس، با او دستكم قريب به نيم قرن محشور بوده است. گذرگاههاي تاثيرگذاري و تاثيرپذيري از شگفت انگيزترين گذرگاهها هستند. من از هفده، هيجده سالگي داستايوسكي خوانده ام، هموطن او، باختين، بوطيقاي داستايوسكي را در اواخر دهه ي سوم ميلادي قرن بيستم، هفت يا هشت سالگي پيش از تولد من نوشته است. مردم ما به دليل حاكميت چپ استاليني بر ذهن بسياري از روشنفكران ما، و به دليل سرپوشي كه استالين و استالينيست ها در كشور خود باختين بر او و بر بسياري از نويسندگان، روشنفكران و محققان روس گذاشته بودند، و به دليل نفي بلد نويسندگان و قتل بسياري از آنها، بويژه سانسور كردن آثار آنها ــ باختين، آنا آخماتووا، زامياتين، ماندلشتام، بولگاكف ــ دهه ها بي خبر مانده بودند، و به جاي آن مزخرف ترين نقدهاي حزبي و آبكي رئاليسم سوسياليستي به خورد آنها داده مي شد، طوري كه رابطه ي ايران، به دليل استالينيسم حاكم بر چپ ايران، تا مدتها با مدرنيسم در شوروي كاملا قطع بود، و آنچه به مردم ما معرفي مي شد ثمره ي سانسوري بود كه در نخستين كنگره ي اتحاديه ي نويسندگان شوروي، توسط استالين، ژدانف، گوركي و غيرمستقيم از طريق گئورك لوكاچ، در سال 1934 ، بر ادبيات شوروي، و با عطف به ماسبق، به ادبيات پيش از انقلاب سوسياليستي در روسيه تحميل شده بود. در آن سال بود كه دستگاه اختناق در شوروي بر داستايوسكي خط بطلان كشيد. لوكاچ، كه بيش از آغاز دوران ماركسيستي زندگي خود، با نگارش نظريه ي رمان در سال 1917 اساس رمان را بر پيدايش "شخصيت متشتت"(5) گذاشته بود، و خود اين مقوله بحثي بسيار درست، هم پيرامون پيدايش رمان و هم دوران انكشاف آن قريب به دو سده پيش از نوشته شدن آن كتاب بود، با حضور در شوروي در همان دهه ي چهارم و قرار گرفتن در كنار گوركي، ژدانف و ادبيات ديكته شده ي استاليني، نه تنها پنبه اي را كه خود رشته بود دوباره پنبه كرد، بل كه در واقع، به طور غيرمستقيم در برابر باختين كه در زمان حضور او در شوروي به تبعيد فرستاده شده بود قدعلم كرد، باختين در نظر داشت كه با شمردن نكات درست نظريه ي رمان، عقايد خود را هم در تاييد و هم در تكميل آن كتاب بنويسد. اما حوادث، اين دو منتقد و نظريه پرداز بزرگ را به راههاي ديگري كشاند، و تنها پس از تحمل بيش از شصت سال سانسور و نفي بلد در شوروي بود كه نفوذ همه جا گير ميخائيل باختين بر شهرت لوكاچ غلبه كرد، و جهان به كشف او، و از طريق كشف او، به كشف مجدد تاريخ قصه و رمان در غربي كه باختين آن را از ديدگاه قصوي به مراتب بهتر از لوكاچ مي شناخت، دسترسي پيدا كرد.
اما ادبيات منتظر آن نبود كه از نظريه براي تدوين مكانيسم هاي خود و به كارگيري آنها سود جويد. ادبيات از نظريه اجازه نمي گيرد. مكانيسم هاي ادبي در جهان رمان نويسي، در برهه هايي، ممكن است دورنمايي از نظريه پردازي حاكم بر عصر خاصي را پيش رو داشته باشند، اما استدلال دروني اثر مكانيسم ديگري است و ديالكتيك خلاقيت اثر، ديالكتيكي است كه نظريه پردازي يك عصر، اگر راهگشا هم باشد، به معناي واقعي، چندان هم تعيين كننده ي ذات اثر نيست. نظريه شاعر و نويسنده ي جدي را قدرت ديگري مي دهد، اما گاهي اثر مخالف حتي نظريه ي خود شاعر و نويسنده هم هست. خلاقيت غافلگيري خاص خود را دارد كه نظريه، هر قدر هم بديع باشد آن غافلگيري خاص را ندارد. جالب اين است كه دو نظريه پرداز بزرگ، يكي لوكاچ و ديگري باختين، از يك چيز به دو نام حرف مي زدند. لوكاچ در نظريه ي رمان از "شخصيت متشتت" رمان حرف مي زد، اما عنايت جدي بر نويسنده اي كه مظهر آن شخصيت متشتت، و آفريننده ي درخشان شخصيت هاي متشتت بود، يعني داستايوسكي، نداشت. شخصيت متشتت، مظهر درخشان "پوليفوني" يعني "چند صدايي" است. باختين تاكيد را از روان نژندي شخصيت، و تشتت او به طرف تك تك مكانيسم هاي بيان آن تشتت حركت مي داد. به همين دليل بوطيقاي داستايوسكي، شايد درخشان ترين نظريه آزمايي در نگارش مكانيسم هاي تشتت باشد، و شايد‌ درسي دقيق، پيگير و مستمر در بررسي مكانيسم هاي چند گفتاره ي شخصيت متشتت. از اين نظر باختين در شناسايي جهان آدم متشتت، فقط با زيگموند فرويد قابل مقايسه است، منتها در جايي كه فرويد بيمـار را بـر روي تخـت دراز مي كند و او را تشريح مي كند، باختين مكانيسم هاي بيان شخصيت را توضيح مي دهد. لوكاچ به درون عوالم اين دو يعني فرويد و باختين دسترسي ندارد. صداهاي درون چگونه به جهان بيرون پل مي زنند؟ و ماهيت آن صداها از چه قماش اند، و به طور كلي مكانيسم هاي اصلي يك رمان، و شيوه هاي درهم جوشيدن اين مكانيسم ها در طول قرون و در حضور چند رمان، و به صورت جزء به جزء، و شيوه ي كار از جزء به سوي كل و كل ها چه بوده اند؟ به طور كلي درس هاي باختين به قلب مطلب نزديك تر بوده اند تا نوشته هاي لوكاچ. نكته ي ديگر اين كه باختين به رمان از درون آن نگريسته، لوكاچ از بيرون آن؛ و شايد دو روحيه ي متفاوت، يكي بر قدرت، و ديگري با قدرت، اولي چوب خورده ي آن، دومي در مقطعي دست كم، ايستاده در كنار چوب زننده به اولي، و اشاعه دهنده ي نظريه پردازي سرسپـرده به قـدرت، مايه ي پيدايش اين همه تفاوت بين اين دو شده اند. البته استعداد شگرف زبانشناسي به طور عام، و زبانشناسي رمان به ‌طور خاص در حضور باختين، و فقدان تقريبا كامل آن در حضور لوكاچ و جزء به جزء پردازي نظري ــ فلسفي در حضور باختين، و غيبت آ‌ن نوع جزء به جزء پردازي در لوكاچ، مايه ي اصلي آن تفاوت هاي بيشمار بين اين دو شده است. از اين نظر، به اعتقاد ما كفه ي ترازو، از ديدگاه نظريه ي ادبي و جامعه شناسي رمان، به سود باختين سنگين مي شود.

۲ــ به اين نكته توجه داشته باشيم كه سبك ها و شيوه ها در گذشته نيز با يكديگر وجوه افتراق پيدا مي كردند و آ‌نها را به رخ هم مي كشيدند؛ و در اين ترديد نيست كه تحولات تاريخي و اجتماعي از اين نظر در ادبيات ايران نقش اساسي داشتند. بزرگترين اين تحولات موقعي پيش آمده كه نوعي "غيريت"(۶) ماهيت ادبيات را دگرگون كرده، يعني تركيب جديدي را خواه در طول زماني طولاني و خواه در زماني نسبتا كوتاه به وجود آورده، ماهيت ادبيات را دگرگون كرده است. بي آنكه در اين مجال بسيار كوتاه فرصت بررسي تاثيرگذاري آن "غير" و "غيريت"‌را داشته باشيم و يا به روند آن تركيب هاي جديدي بپردازيم كه نهايتا به صور نوعي اين ادبيات شكل و قوام و ريخت ها و تداوم ها و عدم تداوم هاي آن را داده اند ــ و بي شك حمله ي اعراب و حمله ی مغول به ايران، دو مهمترين پديده ی برخورد با "غيريت" را در ايران تشكيل مي دهند ــ به اين نكته اشاره كنيم كه "غيريت" بزرگ بعدي، نه از حوزه هاي بلافصل جغرافيايي ما، كه از حوزه اي بسيار دور، بر ما وارد شده است، و به رغم بعد مسافتش از نظر خاستگاه، به علت نفوذ عام جهاني اش، بر ما تاثيري قاطع گذاشته است. اگر فقط از ديدگاه همين موضوع امروزينمان، و موضوع اين سخنراني، يعني "پوليفوني" و يا "چند صدايي" به مسئله نگاه كنيم، بايد بگوييم كه گاهي حضور آن غيريت ها، و تركيب بعدي آنها با آنچه به اصطلاح در هر مقطع "خودي" خوانده مي شود، بر نوعي تماميت خواهي در عرصه ی زبان و ادبيات خط بطلان كشيده، به جاي آن نوعي چند صدايي را پيشنهاد كرده است، اما اين حركات بيشتر جوهره هاي اصلي خود را از همسايگي هاي ما با اطرافيان آنچه در هر زماني ايران خوانده مي شد، يعني آن ايران بسيار وسيع و گسترده، كسب مي كرد. جنگ با انگليس و روس در عصر قاجار بر آن وسعت خط بطلان كشيد و ما را به درون مرزهاي كنونيمان فرو راند. اما اين فقط در حوزه جغرافيايي نبود. در پس آن صداي بسياري نيرومندي را شنيديم كه از دورها مي آمد، نزديك مي شد، و ما را هم تحقير مي كرد، با نفوذ استعماري اش، و هم مجذوب خود مي كرد با جاذبه هاي فرهنگي و توشه هاي بنيادين دمكراتيكش. ما در بحبوحه ي اين كشمكش بود كه وارد‌ نوعي برخورد رواني ــ فرهنگي با جهان شديم، بي آنكه در اين برخورد جهاني همه چيز آن را به طور كامل درك كرده باشيم. جاذبه ها آنچنان قوي، و دافعه ها و يا قدرت دفع بيگانه، و يا قدرت درك ماهيت آن قدرتي كه از آن سوي آبها بر ما نازل مي شد، آنچنان ضعيف بود، كه ما در واقع ضمن درك ظواهر، به درك كامل آنچه بر ما مي گذشت دسترسي پيدا نكرديم. به دليل اينكه بخش آشكار آنها را ديديم، ولي به بخش اصلي آنها، به آنچه در اعماق آنها نهفته بود، اشراف نيافتيم . يعني در هر قدمی كه به سوي روشنايي برداشتيم، يك مخزن تاريك را همانطور تاريك نگه داشتيم، آن را به عنوان يک يدک با خود کشيديم. يعني ما در جهان روشن، دوباره به سوي ساختارهاي پنهان، مخفي گاههاي ديگر رفتيم. مقوله ي "پوليفوني" و "چند صدايي" از اين بابت، مظهر اصلي اين حركت ماست. نخست به خود آن "پوليفوني" مي پردازيم و بعد از آن به سوي آن مخفي گاهها حركت مي كنيم، با تذكر اين نكته كه در ضربت آخريني كه بر ما از طريق شقاق آخرين فرود آمده بود، در زماني كه حركت تمهيد براي انقلاب مشروطيت و خود آن انقلاب ما را به سوي نوعي دمكراسي سوق مي داد، و اين جاذبه، جاذبه اي اصيل به حساب مي آمد، در سلطه ي اقتصادي كه غرب به هر طريق بر ما تحميل مي كرد و سلطه ي سياسي كه زاييده ی آن سلطه ي اقتصادي بود، ما دچار آن چيزي شديم كه در گذشته من آن را "از خود بيگانگي"(۷) مضاعف خوانده ام. يعني از خود دور شدن تا نيمه ی راه، و به غير نزديك شدن تا نيمه ی راه. و يا مجذوب ديگري شدن تا نيمه ی راه، و نفرت پيدا كردن از او تا نيمه ی راه. به قول فروغ فرخزاد: "و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نكرد." يعني درست در زماني كه در حوزه اي كه حوزه ی اصلي ما بود، يعني ادبيات، مي توانستيم به ابراز مستقيم بپردازيم، بار ديگر ضمن نشان دادن نوعي صراحت، و حتي آفريدن مكانيسم هاي صراحت، غيرمستقيم به عدم حضور آن نيمه، و يا به فقدان قدرت بيان آن نيمه به صورت خاصي شهادت داديم. يعني ما وارد جهان بيانی خاصي شديم كه ابزار گفتار ما، يعني زبان ادبي، مقداري از هر چيز را مي گفت، و مقدار ديگري را در خود آن زبان مخفي نگه مي داشت، يعني ما وارد جهان "پوليفوني" و يا چند صدايي به صورت خاصي شده بوديم. مشروطيت ناقص ما، شكل بيروني آن زبان خاصي بود كه بعدا در ادبيات خود ما پيدا مي شد و ادامه پيدا مي كرد، و اين خود از طريق آن جاي مخفي يك بار ديگر ما را به سوي صورت نوعي شرقيت ما، يعني گريز از تصريح در بيان به صورت شرقي آن حركت مي داد.
بايد به اين نكته به صراحت اشاره كنيم كه كاري كه "پوليفوني" و يا "چند صدايي" با مطلب تحت نگارش به صورت "پوليفونيك" مي كند اين است كه "تماميت طلبي" صداي سنت طولاني را به مبارزه مي طلبد و آن را در صورت امكان به عقب و به سوي سكوت مي راند. اولين تجلي اين مبارزه در پيدايش صدايي است كه ما با شگفت زدگي با آن روبرو مي شويم، طوري كه خنده مان مي گيرد‌ كه اين زبان از كجا آمده، و ناگهان جانشين زبان مكتوبي شده كه حتي اگر آن را به زحمت مي توانستيم بفهميم، به طور ناخودآگاه قبولش كرده بوديم كه اصالت ما را نشان مي داد. اين در حوزه ی ادبيات خلاق مي افتاد، و پيش از آن در روزنامه نگاري ما، اتفاق افتاده بود، که بعداً به شعر و قصه و رمان تسري يافت، اگر چه هرگز به صورت جدي نتوانست به دانشگاهي كه در دوره ي جديد تاسيس مي شد، تسري يابد. تدريس ادبيات فارسي در دانشگاههاي ايران از همان آغاز تا به امروز در اختيار ادب سنتي بوده است. اما در خارج از اين جزيره ي به ظاهر مسكون، اما در واقع غير واقعي، "پوليفوني" و چند صدايي ادبي ــ زبانی ــ منتها در حوزه ی يكي از زبان هاي كشور، يعني فارسي، ادامه داشت. اين نوع چند صدايي از اصالت با حفظ احترام گذشته، سلب اصالت، اصليت، و صلاحيت مي كند، و ناگهان صداي ديگري مي آيد كه سراپايش پر از نشاط زندگي است، و نوعي زبان روز مي آيد كه جانشين نه زبان ديروز آدم ها كه زبان امروز در ادامه ی آن آمده است، بل كه جانشين زبان ادبي و يا شبه ادبي گذشته مي شود. دهخدا مي نويسد:
"براي آدم بدبختي از در و ديوار مي بارد. چند روز پيش كاغذي از پستخانه رسيد، باز كرديم ديديم به زبان عربي نوشته شده، عربي را هم كه غير از آقايان علماي گرام هيچ كس نمي داند. چه كنيم؟ چه نكنيم؟ آخرش عقلمان به اين جا قد داد كه ببريم خدمت آقا شيخ جليل القدر فاضلي كه با ما از قديم دوست بود، برديم داديم و خواهش كرديم كه زحمت نباشد آقا اين را براي ما به فارسي تجربه كن. آقا فرمود حالا من مباحثه دارم برو عصر من ترجبه مي كنم مي آورم اداره. عصري آقا آمد صورت تجربه را داد به من. چنانكه بعضي آقايان مسبوقند من از اول يك كوره سوادي داشتم اول يك قدري نگاه كردم ديدم هيچ سر نمي افتم، عينك گذاشتم ديدم سر نمي افتم، بردم دم آفتاب نگاه داشتم ديدم سر نمي افتم. هر چه كردم ديدم يك كلمه اش را سر نمي افتم." (۹)
به طور كلي در اين قطعه با سه صدا سروكار داريم. سه صداي نثري. اولي نثر ساده و سرراست روز. مثل صداي نثر دو جمله ی اول كه در آن از اصطلاحات روزمره ی جديد و قديم استفاده نشده، در صورتي كه "بدبختي از در و ديوار مي بارد" را هم جزو نثر ساده و سرراست روز به حساب بياوريم. دوم صداي نثر كلمات و عباراتي از نوع "آقايان علماي گرام"، "آقا شيخ جليل القدر فاضلي"، و "آقايان مسبوقند" كه در آن كلمات و عبارات يادآور زبان و اصطلاحات گذشته ی فارسي است، در حوزه اي خاص، كه بيشتر حوزه ی روحاني است، و طنز مطلب نه تنها بر كلاسي سيته ی آنها خـط بطلان نمي كشد، كه بر كاركرد آنها صحه هم مي گذارد. سوم كلماتي سراسر عاميانه و امروزي، مثل "عقلمان به اين جا قد داد"، "ديدم سر نمي افتم" و غيره، كه از جايي غير از نثر آدم هاي باسواد گرفته شده، و در اين جا صداي آدم تحقير شده را به گوش مي رساند. البته كلمات ديگري هم هستند كه صدايشان از جاهاي ديگر بلند مي شود، كه ديگر اشاره به آنها مورد ندارد.
اين نكته روشن است كه دهخدا اين مطلب را مي نويسد، اما مطلبي كه او مي نويسد از زبان شخص دهخدا و به صداي او نوشته نمي شود، بلكه يك نفر دارد چيزي را تعريف مي كند و نويسنده وانمود مي كند كه او آن يك نفر است ولي از خلال كلمات و عبارات صداي زباني ِ سه زبان شنيده مي شود، اما نويسنده آن را به صورت تك گويانه يا مونولوژيك به كار مي گيرد، هر چند تشخيص چند صدايي در آن محسوس و قابل درك است، يعني پوليلوژي (چند گفتارگي) در مونولوژي (تك گفتارگي) ادغام شده، به صورت يك صدا به گوش مي رسد. در نثر كلاسيك، مثل نثر گلستان، شعر، نثر مسجع، آيه، حديث، قول بي واسطه از سوي ديگران در يك متن منبت كاري شده در برابر ماست، روي هم اما بر همه ی آنها نوعي آهنگ كلاسيك ادب فارسي حاكم است هم سادگي نسبي اش، و هم دشواري نسبي اش؛ و نوشته انگار يك نقش يا خويشكاري را برعهده گرفته، و آن بيان مجموع در چهارچوب كلاسي سيته است، طوري كه انگار همه چيز مسبوق به سابقه است: نوعي DE`JA-VU . در نثر دهخدا لحن مفخم گذشته، روي هم از سر افتاده، بر الحان كلاسيك نوعي طنز حاكم شده، و صداها و نثرهاي آن صداها در هم تنيده شده اند، به رغم اينكه وقوف داريم كه اين نثر از سازهاي مختلف ساخته شده، و تنها ساختارزدايي از آنها ما را به سوي ريشه هاي متنوع صدا و نثر برمي گرداند. موضوع اصلي اين است. اين نثر نه تنها پديده اي است پوليفونيك؛ بل كه وجه غالب حاكم بر آن، نثري است كه تنها در سايه ی معاصر بودن با عصر خود امكان داشت نوشته شود. در عين حال در آن سه بار عبارت "سر نمي افتم" تكــرار مي شود كه معلوم است به معناي "نميفهمم" است، ولي ترجمه ی دقيق آن در تركي "باشا دوشمورم" به مراتب جا افتاده تر از فارسي است، و شايد دهخدا دقيقاً آن را از تركي ترجمه كرده باشد، و اين خود "پوليفوني" را به سطح ديگري مي برد كه بعداً بدان اشاره خواهيم كرد.
۳ــ ‌وقتي كه بعداً به "يكي بود يكي نبود" جمالزاده مي رسيم، مي بينيم او در قصه ی "فارسي شكر است"، زبان چهار شخصيت را به كار ميگيرد. هر يك از زبانها مشخصه ی زبانشناختي يك تيپ خاص را دارد: زبان روشنفكر غربزده؛ زبان فرد عُرُبزده؛ زبان دهاتي بيسواد ترس زده از زبان يأجوج و مأجوج اين دو، و آخر سر، زبان روشنفكر مصلح، كه درد عدم درك اين زبانها توسط دهاتي بيسواد و ترس زده را مي فهمـد و مي كوشد با به كار بردن زبان ساده ترس را از او دور كند. اين زبان ها تنها در يك قصه ی وقوف يافته بر اهميت زبان، بر وجود چند صداي مختلف، نوعي "پوليفوني"، به صورت بيان اتخاذ شده توسط تك تك گوينده ها، امكان ظهور مي يابند. اين قصه با قرار دادن اين چهار زبان در برابر هم، نه تنها به وجود چند صدايي شهادت مي دهد، بلكه غيرمستقيم بر بي ريشه شدن و يا بي ريشه بودن زبان به اصطلاح كلاسيك، و صداي كلاسي سيسم رانده شده به سوي تصنع، نيز شهادت مي دهد. در عين حال نوعي "پارودي"(۱۰)، دست كم بر زبان دو شخصيت اول قصه حاكم است: پارودي كلمات متصنع غربي و كلمات متصنع عربي، كه بر سر و روي دهاتی بيچاره مي بارد، يك سردرگمي زبانشناختي قصه را پيش مي راند. طبيعي است كه در پشت سر ارائه طنزآميز و نيز پاروديك اين زبانها، پيشنهادي نيز، كلا براي ايران آن روز نهفته است، كه آن را روشنفكر مصلح به دهاتي هاج و واج مانده و ترس زده از غربزدگي و عُرُبزدگي ارائه مي دهد.
در واقع شخصيت به اصطلاح مصلح قصه ی جمالزاده، سادگي زبان فارسي را به روستايي گيلكي پيشنهاد مي كند، و از اين طريق از "خودبيگانگي" مستولي بر او توسط آن دو تن اول را از دور مي كند. خواننده ی قصه وقتي كه قرائت آن را به پايان برد، بر روشنفكران مصلح آفرين مي فرستد كه از دو جناح اول قصه بريده، راه حلي را پيش روي روستايي نهاده است. پس، قصه پيامي نيز براي مردم ايران دارد: "فارسي شكر است!" كه عنوان قصه هم همين است.
نخست اين نكته را بگوييم كه اين زبان، در اين قصه، شهادت دهنده به ظهور شخصيت هاي جديد در جهان ايراني است. در واقع محتواي بيان آ‌نها و نوع بيان نشان مي دهند كه از اين پس ما با ايراني هايي سر و كار داريم كه در گذشته با آنها، دست كم به اين صورت سروكار نداشتيم. شقاق غرب ذهن روشنفكر غربزده را شكافته. او گمان كرده كه بايد آدم هاي محيط خود را اصلاح كند، اما خودش چنان در زبان دست و پاگيري به دام افتاده است، كه هرگز از او پندي يا رهنموني دستگير دهاتي بينوا نمي شود.
آخوند عربزده نيز از آن ور بام افتاده است. پس رهبر قوم، اكثريت بينوا و بيسواد روشنفكري است كه با فارسي شيرين خود او را تسكين مي دهد و در واقع او را به سوي آينده رهبري مي كند. در اين ترديدي نيست كه اين "پوليفوني" از يك سو سوغات حركات مشروطيت است، و آن وقوف به چند لحني بودن انسانها و در ادامه ي آن چند زبانگي مردم ايران است؛ و از سوي ديگر پيشنهاد "فارسي شكر است" به عنوان راه حل، كه در واقع اين يكي صورت مخالف آن چند زبانگي است. يعني در بيان قصه ی جمالزاده چيزي مخفي وجود دارد. جدا از حالت مونولوژيك و تك گويانه ی تك تك شخصيت ها، و جدا از ديالوژيك بودن اوليه ی بيان بين شخصيت ها و پولي لوژيك بودن كل قصه، خواه با شعور تمام و خواه ناخودآگاهانه، يك زيربناي مخفي نگه داشته شده در قصه هست كه جمالزاده، به سبب همان تربيت ناسيوناليستي خاص خود، آن را مخفي مي كند. حالا اگر شخصيت هاي قصه را از درون خود مشروطيت مي گرفتيم، و از انحرافي كه محتويات قصه به دليل جهان بيني خود قصه نويس بر آن حاكم كرده، به سوي واقعيت موجود ايران راهمان را كج مي كرديم، چه اتفاقي مي افتاد؟
در هر قصه ی جدي، قصه نويس ممكن است دست به پنهانكاري خاصي زده باشد كه در آن نيتي مخفي را "بسترسازي"(۱۱) كرده باشد. يعني وضع به ظاهر تضادآميزي را پيش كشيده، آن را به يك راه حل نهايي هدايت كرده باشد، اما در ضمن، به هر دليل ممكن يا احتمالي، آن را سرپوش ماجراي ديگري كرده باشد. اين نكته را پس از اشاره به نكته مخفي در اثر جمالزاده به صورتي به مراتب عميق تر از اثر او، در قصه اي از هزار و يك شب خواهيم ديد كه چگونه تكنيك "پوليفوني" بهانه ی بيان چيزي قرار مي گيرد كه نويسنده و يا گوينده ي قصه از انتساب آن به معناي ظاهري قصه سر باز مي زند، ولي رفتارش با قصه، گريزناپذير كردن روايت قصه، به رغم تحريم ظاهري آن از سوي شرع و قانون و يا اخلاق، چنان به تعارض قِصوي مي افتد كه خواننده مي گويد، چرا اولاً نويسنده اين قصه را تعريف كرده، نيت آن را اما محكوم نكرده است؛ و ثانيا به رغم اينكه حوادث قصه خيلي روست، چرا از گفتن آن به صورتي كه قصه گفته شده، امتناع نكرده است؟
اگر برگرديم به طرف "فارسي شكر است" از جمالزاده، مي توانيم يك نكته را بگوييم و آن اين است كه هم غربزده، هم عربزده، هم روشنفكر مصلح و هم دهاتي هاج و واج مانده و ترس زده، در يك چيز شريك اند، و آن اينكه خواننده مي داند كه آنها همه به رغم مضحك شدن زبان فارسي در بيان دو تن اول، سروكارشان با زبان فارسي است. ما از طريق مكانيسم "بيگانه گرداني"12 قضيه را به صورت ديگري بيان مي كنيم. از اين مكانيسم براي رعايت حال واقعيت استفاده مي كنيم. و مي خواهيم حقيقت را كشف كنيم. فرض كنيم به جاي آن چهار نفر، چهار نفر ديگر به زندان افتاده بودند: اولي، فارسي زبان؛ دومي، ترک زبان؛ سومي، كرد زبان؛ و چهارمي، عرب زبان. آن وقت چه اتفاقي مي افتاد؟‌ در اين صورت اين آدمها، اگر به ممالك مختلف تعلق مي داشتند، حتما زبان يكديگر را نمي فهميدند، و اگر مي فهميدند، حتما زبانهاي يكديگر را از طريق تعليم گرفتن در اين زبانها ياد گرفته بودند و حالا آن را به كار مي گرفتند. به هرطريق هم در صورت اول و هم در صورت دوم، عنوان قصه به كلي منتفي مي شد، چرا كه اگر همه همزبان بودند، موجبي براي شكر خوانده شدن فارسي پيدا نمي شد، ولي اگر همزبان نبودند، باز هم شكر خوانده شدن فارسي بيجا جلوه مي كرد. فارسي، در صورتي كه هر دو طرف آن را به خوبي مي فهميدند، هيچ‌ نيازي به شكر خوانده شدن نمي داشت. جمالزاده با درست كردن چهارگونه زبان، دوتايش دست و پا شكسته شده از طريق زبانهاي اروپايي و عربي، و دو تاي ديگر فارسي خوب، كه نهايتاً براي دهاتي عادت كرده به فارسي در سطح پايين قابل درك بود، هم تعدد زباني را در ايران، بفهمي نفهمي بيان مي كرد، و هم آن را در حوزه ی حالات مختلف يك زبان نامفهوم جلوه مي داد. آن چيزي كه جمالزاده درون قصه مي گذاشت، يك نكته ی مركزي مخفي بود، كه به رغم تعدد زباني در ايران، فقط يك زبان، يعني فارسي،‌ كه شكر است، راه حل قضيه است. يعني جمالزاده بعد ساده ي دمكراسي را مي فهميد و بيان مي كرد، ولي با گفتن "فارسي شكر است"، اين نكته را مخفي نگاه مي داشت، كه در ايران، فارسي فقط براي فارسي زبان شكر است و طبيعي است كه براي كساني كه بر اين زبان زاده نمي شوند، فارسي شكر نيست. جمالزاده به روشني چيزي را مخفي مي كرد، و آن وجود زبانهاي مختلف در ايران بود كه تنها از طريق "فارسي شكر است" به راه حل خود نزديك مي شد. "فارسي شكر است" تنها در سايه انقلاب مشروطيت امكان داشت نوشته شود، اما مفاد ‌اصلي آن، كه عبارت است از مركز قرار دادن زبان فارسي، با مفاد اصلي انقلاب مشروطيت، كه در آن سخن از انجمن هاي ايالتي و ولايتي رفته است، در تضاد مي افتد. هر چند كه اين نكته روشن است كه جمالزاده فضاي خاصی براي ادبيات فارسي باز مي كند كه در آن آدم هاي قصه صورت هاي مختلف زبان فارسي را به كار مي گيرند و يا لحن هاي مخصوصي دارند، به دليل اينكه ذات قصه رئاليستي ايجاب مي كند كه هر كسي نوع گفتار و حال و لهجه ي مطلوب خود را به كار گيرد. اما اين مخفي كردن واقعيت ريشه هاي اصلي خود را از كجا مي گيرد؟ آيا اين نوع نگارش، خواه ‌خودآگاهانه و خواه ناخودآگاهانه، ريشه اش را از جايي ديگر نمي گيرد؟ آيا سرپوش گذاشتن بر دلالت هاي مخفی، بخشي از شيوه هاي مخفي كاري نيست كه در واقع مركز بحران را در حوزه اي ديگر قرار مي دهد؟


4ــ "حكايت اول عشاق" از هزار و يك شب:

"و از جمله حكايتها اين است كه عتبی گفته است روزي با جمعي از اهل ادب نشسته بودم و اخبار مردم ياد مي كرديم تا اينكه ما را حديث به اخبار عاشقان كشيد. هر يك از ما حديثي مي گفتيم و در ميان جماعت شيخي خاموش نشسته بود. آنگاه شيخ گفت: من از براي شما حديثي كنم كه هرگز مانند او نشنيده ايد. گفتم: ما را به سخنان نغز بنواز. شيخ گفت: من دختري داشتم عاشق جواني بود و ما نمي دانستيم و آن جوان نيز قنيه، دختر ابي عبيده ی خزاعي را دوست مي داشت و قنيه به دختر من مايل بود. روزي از روزها در مجلسي حاضر شدم كه آن جوان در آن مجلس بود . . . قنيه اين بيت برخواند: ترك مال و ترك جاه و ترك جان/ در طريق عشق اول منزل است. آن جوان به او گفت: اي خاتون، اذن مي دهي كه بميرم. قنيه از پشت پرده به او گفت آري، اگر عاشق هستي، بمير. آن جوان تكيه به بالين كرده چشم بر هم نهاد. چون دورِ قدح به او رسيد او را بجنبانديم ديديم كه او مرده است. ما را نشاط به خون و اندوه بدل شد. همان ساعت از مجلس پراكنده شديم. چون به منزل خود بازگشتم اهل خانه ی من سبب دير آمدن من جويان شدند. من حكايت جوان به ايشان بگفتم. ايشان را اين حكايت عجب آمد. چون دختر من اين سخن را از من بشنيد از مجلسي كه من نشسته بودم برخاسته به مجلسي ديگر رفت. من برخاسته از پي او برفتم. او را ديدم بدانسان كه من حالت جوان بيان كرده بودم به بالين تكيه كرده، من او را بجنباندم ديدم كه درگذشته. پس ما به جنازه ی او مشغول شديم. چون بامداد شد، جنازه بيرون برديم. ناگاه در راه به جنازه سيمَين برخورديم. من از آن جنازه جويان شدم. گفتند: اين جنازه ی قنيه است كه او در ساعتي كه مرگ دختر من شنيده سر به بالين گذاشته مرده بود. پس آن سه جنازه را در يك روز به خاك سپرديم و اين عجيب ترين حكايت عشاق است."12
در قصه دايره اي از يك زنجير با چند حلقه درست شده. خلاصه ي قصه، همان دايره، در ابتدا داده شده: "من دختري داشتم، عاشق جوانی بود و ما نمي دانستيم و آن جوان نيز قنيه، دختر ابي عبيده ی خزاعي را دوست مي داشت و قنيه به دختر من مايل بود." دو زن و يك مرد. يك مثلت عاشقانه، که با مثلث هاي قراردادي به كلی متفاوت است. دختر عاشق يك پسر، همان پسر عاشق قنيه، و قنيه عاشق دختر راوي. اگر دختري عاشق پسري باشد كه عاشق دختري ديگر است، ما در واقع با عشق محال كار داريم. اگر آن دختر در اين جا قنيه، عاشق آن دختر اول باشد كه عاشق تنها پسر اين مثلث است، ما با حالتي در آن ورِ محال كار داريم، به همين دليل ممكن است يك نفر ديگر هم اضافه كنيم و در نتيجه با آن چيزي سر و كار داريم كه من در آزاده خانم و نويسنده اش، آن را غيرمحال ناميده ام، يعني محالي كه از شدت محال بودن يك نفي ديگر را براي شدت بخشيدن به محال مي پذيرد. شهرزاد آن را "حكايت اول عشاق" مي نامد، و يا شايد مترجم و يا تدوين كننده، و يا هر شخص ديگري، آن را "حكايت اول عشاق" مي نامد. و يا شايد نويسنده ی هزار و يك شب آن را "حكايت اول عشاق" مي نامد. در هزار و يك شب، پيش از آن كه به قصه ی شب اول برسيم، حوادثي اتفاق مي افتد كه منجر به اين مي شود كه وزير قبول كند كه شهرزاد را پيش شهريار ببرد. اما بين شهرزاد و خواهرش دنيازاد هم اتفاقي مي افتد كه نقشي اساسي در هزار و يك شب دارد، طوري كه اگر اين اتفاق نمي افتاد، شهرزاد نيز مثل دختران ديگر شهر توسط پادشاه كشته مي شد. شهرزاد مي خواهد هر طور شده خواهرش را هم با خود به قصر پادشاه بكشاند. پيش از شروع قصه ی شب نخستين اين اتفاق مي افتد.
"اما شهرزاد خواهر کهتر خود دنيازاد را به نزد خود خوانده با او گفت كه: چون مرا پيش ملك برند من از او درخواست كنم كه تو را بخواهد. چون حاضر آيي از من تقاضاي حديث كن تا من حديثي گويم شايد كه بدان سبب از هلاك برهم.
پس چون شب برآمد دختر وزير را بياراستند و به قصر ملكش بردند. ملك شادان به حجله آمد و خواست كه نقاب از روي دختر بركشد. شهرزاد گريستن آغاز كرد و گفت: اي ملك، خواهر كهتري دارم كه همواره مرا يار و غمگسار بوده، اكنون مي خواهم كه او را بخواهي كه با او وداع بازپسين كنم. ملك، دنيازاد را بخواست و با شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بكارت ازو برداشت. پس از آن شهرزاد از تخت به زير آمده، در كنار خواهر بنشست. دنيازاد گفت‌: اي خواهر من از بي خوابي به رنج اندرم، طرفه حديثي برگو تـا رنج بي خوابي از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملك اجازت دهد بازگويم. ملك را نيز خواب نمي برد و بشنودن حكايات رغبتي تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حديث گفتن داد. شهرزاد در شب نخستين گفت."13
بايد اين نكته را در نظر بگيريم كه هر قصه و يا سلسله قصه ها، و يا هر رماني، نه به دلايل عام خارج از قصه، سلسله قصه ها و يا رمان، بل كه به دليل، يا دلايل خاص خود آن قصه، گفته يا نوشته مي شود، و به رغم اينكه دلايل ظاهري از نوعي ديگر هستند، آن دلايل دروني قصه گويي و يا رمان نويسي نيز روالهاي خاص خود را دارند. سئوالهايي كه درباره ي رفتن دنيازاد به قصر شهريار پيش مي آيد، تقريبا همگي به سكوت برگزار شده اند. مثلا آيا شهريار هر دو خواهر را به زني گرفته؟ آيا پدر شهرزاد به اين سادگي حاضر مي شود از هر دو دختر خود يكجا چشم بپوشد، چرا كه چه دليلي هست كه ملك هر دو را به عقد خود در نياورد، و هر دو را نكشد؟ آيا پدر شهرزاد به اين فكر نمي كند كه اگر يك دخترش از دست رفت، دست كم دختر ديگرش زنده بماند؟ علاوه بر اين چرا دنيازاد به خواهرش نمي گويد كه تو مي خواهي كشته شوي، تو برو، چرا مرا دنبال خودت مي كشي؟ به علاوه، اگر قصه اي كه شهرزاد خطاب به دنيازاد مي گويد در شهريار اثر نكرد، آن وقت چه بلايي بر سر هر دو مي آيد؟ در قصه همه ی اين سئوالها نه تنها بي جواب مي ماند، بلكه حتي به ذهن دو خواهر، يا پدر دخترها، و يا حتي ذهن شهريار نمي رسد كه اين ديگر چه بازي مسخره اي است؟‌ دليلي كه براي ديدار دنيازاد آورده مي شود، همگي در راه گفتن قصه به كار برده مي شود. قصه بايد گفته شود. آيا اين بهانه ها و يا دلايل همگي موجه است، و اتفاقي را كه بعدا مي افتد توجيه مي كند؟ قصه طوري پيش مي رود كه شنونده، يعني شهريار و ما شنوندگان و خوانندگان بعدي، يادمان مي رود كه دلايل چندان موجه نيستند، ولي قصه با چنان فوريتي به طرف قصه ی اول پيش مي رود كه ما همه ی سئوالهامان را فراموش مي كنيم و به شنيدن قصه مي پردازيم. ولي آيا اين كافي است؟ چرا دنيازاد، كه دختر ديگر وزير است، صرفا به خاطر اينكه شهرزاد شروع به قصه گفتن بكند به كاخ شهريار مي رود؟ قاعدتاً بايد او فرسخ ها از شهريار دور بماند. ما همه ی اينها را به عنوان بديل آنچه نوشته شده بيان مي كنيم تا يك نكته را بگوييم و آن اينكه "حكايت اول عشاق" كه از پايان شب چهارصدوششم شروع مي شود و تقريباً نصف شب چهارصدوهفتم را دربر مي گيرد، ممكن است ــ مي گويم ممكن است ــ قصه اي پنهاني براي مخفي كردن و از طريق مخفي كردن، در جهت بيان آن چيزي باشد كه در آن قصه نويس وسواس درون و يا گرايش ذاتي خود را به صورتي بيان مي كند، منتهي آن را در بستري از مخفي كاري قرار مي دهد. چرا با اين همه قصه ی عاشقانه كه در هزار و يك شب بر زبان شهرزاد رانده مي شود اين قصه "حكايت اول عشاق" ناميده مي شود؟‌ آيا با "حكايت اول عشاق" به آغاز هـزار و يـك شـب برنمي گرديم؟ شهرزاد درباره ی ارتباط خود با دنيازاد به كلي ساكت است. البته مي توانيم دلايل رواني بررسي زبان و قصه، زبانِ قصه، مادر و زبان و قصه و بچه، يعني هر آنچه را از "فرويد"، "لاكان" و "كريستوا" مي دانيم در اين جا اقامه كنيم و بگوييم كه شهرزاد دقيقا مثل مادري كه از ابتداي تولد بچه با او از طريق شير و زبان، با هم در دوران Chora، يعني از تولد تا هيجده ماهگي، رابطه برقرار مي كند، شهريار را در برابر خود گذاشته، و او را با قصه نوازش مي كند و بزرگش مي كند. اما اين جا هم باز از قصه دور شده ايم، از وسواس درون شهرزاد چشم پوشيده ايم. در قصه ی "گداي اول" كه بخشي از آن در شب يازدهم و بخش ديگر آن در شب دوازدهم روايت مي شود، از عشق ممنوع خواهر و برادري سخن مي رود كه روايتش كاملاً داده مي شود، حتي مخفي گاه آنها نيز از رؤيت خواننده گذرانده مي شود، اما پايان قصه بسيار دردناك است. وقتي كه آنها را در مخفي گاه مي يابند: "پسر را با همان دختر به فراز تخت ديديم كه در آغوش هم چسبيده و چنان سوخته بودند كه گويا به چاه اندر آتش زدند."14 البتـه گوينده و توضيح دهنده ی قصه كه پدر دختر و پسر است، از مرگ آنها توجيهي متافيزيكي به دست مي دهد: "اما خدايتعالي از كردار ايشان در خشم شده و ايشان را بدين سان كه ديدي سوخته است."14نه تنها زنا با محارم گفته مي شود، تقريباً به صورت عاشقانه اش، بلكه گوينده ی قصه هميشه عقوبتي بـراي آنهـا تعييـن مي كند و نهايتاً آنها را به بدترين صورت از ميان برمي دارد. در قصه ی مربوط به همجنس گرايي مؤنث نيز، قنيه ی عاشق دختر راوي، خود دختر راوي و پسري كه آن وسط بوده هر سه از بين مي روند. قصه گو، قصه را مي گويد، و نهايتاً تنبيه خاصي براي آن تعيين مي كند: در واقع توبه گرگ مرگ است. حقيقت اين است كه به نظر ما، شهرزاد با گفتن و پوشاندنِ گفتن در واقع چاهي در سر راهِ خواننده و يـا شنونـده مي كَند، و سرِ آن را با ابزارهاي گوناگون قصه گويي مي پوشاند، و خواننده ناگهان به چاه مي افتد. اين چاه به عمق‌ ضمير ناخودآگاه خود شهرزاد است، تكنيك بيان آن به قدرت نابغه اي قصه گو مثل شهرزاد. به نظر مي رسد كه شهرزاد قصه ها را به ظاهر براي شهريار، ولي در واقع براي دنيازاد مي گويد. در قصه اي از اين دست، هر حاشيه اي مركز، و هر مركزي حاشيه است، يعني بين خود و ديگري، موقعيتي كه به قول باختين "ديالوژيكي" است، به وجود مي آيد. در مركز، كسي ايستاده است كه در حال حركت به سوي حاشيه است، و كسي كه در حال حركت است وارد يك مركز ديگر مي شود. دنيازاد در حاشيه قـرار داده مي شود تا به ظاهر شهريار به عنوان مخاطب مركزيت پيدا كند، و ناگهان دنيازاد در قصه شهريار را كنار مي زند و به صورت دروني مخاطب قصه اي مي شود كه شهرزاد مي گويـد. ايـن نـوع قرائـت قصـه، بي شباهت به قرائت هايدگر از افلاطون نيست. هايدگر درباره افلاطون مي گويد زبان او به گونه اي است كه من از طريق آن، نه انديشه ها، بل كه ناانديشيده هاي او را مي خوانم. در واقع در پوليفوني، ما از يك مركز حركت مي كنيم، به گمان اينكه به حاشيه مي رسيم، اما به محض اينكه به حاشيه رسيديم مي بينيم كه مركز عملا از آن حاشيه شروع مي شود. از اين بابت دلايل خاصي بايد براي رفتن دنيازاد به خوابگاه شهريار و شهرزاد وجود داشته باشد، و ممكن است عشق غيرمحالي بين اين سه وجود داشته باشد، از نوعي كه بين قنيه، دختر راوي و پسري كه معشوق راوي بوده ــ بي آنكه از او طرفي بسته باشد ــ وجود داشته است. حرف قنيه، مخفي نگه داشته شدن دنيازاد ــ آيا خواهر بودن او نوعي كلاه شرعي براي عشق بين دو همجنس مؤنث نيست؟ ــ همه ی اينها به ذهن مي رسد، اما هم اين است، و هم اين نيست، شايد هر دوست، و شايد هيچكدام. در واقع مونوفوني وجود ندارد. تعدد صداها و تعداد گفتارها مانع تمركز يافتن صدا و گفتار در يك كانون واحد مي شود. ممكن است چنين نتيجه بگيريم كه شهرزاد از كانون خود دور مي شود تا به كانوني ديگر دست پيدا كند، اما ولع بيان قصه ی بعدي، ناگزير ماندن در برابر آن ولع، او را هر چند وقت به داخل گردباد و يا گرداب پرتاب مي كند و او تجديد مطلع مي كند تا در قصه اي ديگر مخفي گاهي براي آن حكايت اول عشاق پيدا كند. "اگر عاشق هستي بمير"، شايد پيامي است كه در آغاز قصه از سوي شهرزاد به دنيازاد داده شده، تا او نيز براي در پيش گرفتن سرنوشتي مشابه به كاخ شهريار برود. "اگر عاشق هستي بمير" فراخوان عبور از خود، از مركز خود به سوي حاشيه است. بايد ‌مركز قصه را به سوي حاشيه ی آن ببريم تا شايد مركز ديگري براي آن پيدا كنيم. "گفتمان چند گفتاره"15 كوششي است در راه شنيدن صداهايي كه ساكت نگاه داشته شده اند.
در بعضي از نوشته هاي ميخاييل باختين از يك "مـازاد تأليفي" [authorial surplus] سخـن مي رود. مي دانيم كه هر قصه ی موفقي نه تنها مظهر يك chronotope [زمان ــ مكان]، خواه خيالي و خواه عيني است ــ يعني واقعه در زمان و مكان به هم چسبيده اتفاق مي افتد و پيش مي رود. و نيز مي دانيم كه يك قصه نه تنها در زبان، كه در زبانهاي مختلف آن زبان اتفاق مي افتد. زبان قصه نه تنها بين مكانيسم هاي بياني آن قصه توزيع مي شود، بلكه تن به فونكسيون ها يا خويشكاري هاي متعدد مي دهد كه بدون آنها قصه ناقص است. به همين دليل هرمونولوگ و يا تك گويي، در ذات خود در قصه ديالوژيك، دو گفتاره، و به دليل تركيب دو گفتارگي ها با هم، چند گفتاره است. از اين رو، نوعي "مازاد تأليفي" به وجود مي آيد كه نظريه پردازي ديگر، هومي بهابها، آن را با كمي تفاوت "در آستانگي" خوانده است. در هر بيان هنري، زبان، يا گفتار، تنها آن چيزي را كه به ظاهر مي گويد، نمي گويد، يعني بين "گفته" به عنوان زبان، و "گفته شده،" به عنوان معاني و اشارات و بيانات زبان چيزي به وجود مي آيد كه از آن دو تجاوز مي كند، و آن بعد سوم زبان است. ما با تكيه بر آن بعد سوم به "مازاد تأليفي" باختين دست پيدا مي كنيم. يعني تفسيري كه ما از قصه ی مربوط به قنيه در ارتباط با حكايت اول عاشقان مي كنيم، در جهت راندن آن به سوي بعد سومي است كه به كل ساختار هزار و يك شب نوعي رسميت "قنيه ای" مي دهد. در آن قصه ما يك مازاد تأليفي مي بينيم كه آن را به سوي قصه هاي مشابه حركت مي دهد، و از آن مهمتر قصه ها را به مخاطب آن كه در وهله ی اول دنيازاد و در وهله ی دوم شهريار است مربوط مي كند. قصه دوجنسي نيست، حتي اگر شهرزاد، در پايان هزار و يك شب، سه بچه هم از شهريار داشته باشد. قصه سه جنسي است. شهرزاد با دنيازاد. شهرزاد با شهريار. و شهرزاد با هر دو. آن مازاد تأليفي، جاي مخفي در هزار و يك شب است. فقدان دمكراسي در "فارسي شكر استِ" جمالزاده به رغم شكايت او از زبان شخصيت ها از فقداني ديگر و به ظاهر به خاطر نوعي دمكراسي زباني؛ و سرپوش گذاشتن و حتي تقبيح عشق مؤنث هاي خويش و بيگانه به يكديگر، و بيان روابط اين دو، هم در قصه اي مثل "حكايت اول عاشقان" و هم در رابطه ی مرموز بر زبان نيامده ی دو خواهر. قصه تا موقعي كه به سوي مازاد تأليفي نرود، از آن به سوي ديگري، و يا از مركز به سوي حاشيه، و بعد از حاشيه ی تبديل شده به مركز به سوي حاشيه ی ديگر نرود، و مثل مخفي كردن و سوزاندن و خاكستر كردن خواهر و برادر عاشق در حكايت گداي اول، مخفيگاه واقعي و يا خيالي نداشته باشد، هرگز از جذابيت كافي برخوردار نخواهد شد تا خواننده پس از هر خوانش، بخواهد دوباره به مبدأ کتاب بازگردد‌ و قرائت كتاب را از سر بگيرد. در اينجا مازاد تأليفي به مازاد قرائت راه پيدا مي كند.
و اما ملک جوانبخت بدان و آگاه باش که ما جاهای مخفی روايت را برملا می کنيم، حتی جاهای مخفی شهرزاد قصه گو را با اضافه كردن يك تكصدا به صداهاي ديگر.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ــ سخنراني در 7 اكتبر 2006، در افتتاح اجلاس دوم "همسايه در را باز كن!"، اجلاسي مركب از نويسندگان و شاعران ايران و تركيه ايراد گرديد.
2 ــ polyphony
3 ــ رضا براهني، رؤياي بيدار، تهران، قطره، چاپ اول 1372، صص 4ــ233. مقاله ي "گلشيري و مشكل رمان"، پيش از چاپ كتاب در تاريخ 8/8/69 در آدينه چاپ شده بود.
4 ــ مراجعه كنيد به دو كتاب زير از ميخاييل باختين و يا مربوط به او:
Michael Bakhtin, The Dialogical Imagination,(University of Texas Press, Texas, 1981)
Katherina Clark, Michael Holoquist, Michael Bakhtin, (Harvard University Press, 1984)
5 ــ Disintegrated Personality
6 ــ Alterity
7 ــ Double Alienation
8 ــ Totalitarianism
9 ــ چرند و پرند دهخدا به نقل از: رضا براهني، قصه نويسي، انتشارات اشرفي، سال 48 شمسي، ص 519 .
10 ــ Parody، ادا، مكانيسم ادا.
11 ــ Embedding
12 ــ Defamiliarization
12ــ هزار و يكشب، ترجمه عبدالطيف طسوجی،جلد 3- 4، صص 4ــ243 (تهران، جامي، 1379).
13ــ هزار و يكشب، ترجمه عبدالطيف طسوجی،جلد 1- 2، ص 8 (تهران، جامي، 1379).
14ــ همان، ص 42.
15ــ Dialogical Discourse
.
.
.
منبع : شهروند

Thursday, December 7, 2006

روز سه شنبه 25 آبان 1385 اتفاق افتاد

چه‌را همه‌یِ ما با گذاشتن يک کلمه در آغاز نوشته‌هامان اجازه‌یِ هرگونه دست‌اندازیِ خواننده را مي‌‌دهيم؟ اجازه بدهيد همين يک سطر آغازين را همين‌جا چال کنيم.چون اگر قرار بشود هم‌اين يک جمله تفسير جملات بعدي بشود يعني شکست من در انتقال مفهوم نوشته.خب اشکالي ندارد.دوست داشتيد بنده را توبيخ کنيد که چه حق‌اي دارم اصولاً بخواهم معنی ِخاصي را القا کنم.بنده هم اين حق را خواهم داشت که بنويسم يا به هر طريقي بيان کنم که چون خواسته‌ام آن معنا را بيان کنم.وگرنه خيلي ساده است؛ بيان‌اش نمي‌کردم.اما اين خود نيز جواب قانع‌کننده‌اي ديگر برایِ من نيست.در واقع ديگر مطمئن نبودم که آيا خود هم‌اين بيان اين اجازه را به من مي‌‌دهد که کم‌ترين خواسته‌ام دريافت نوع بيان باشد يا خير؟ حالا شايد در شکل بيان و يا در نحوه‌یِ برداشت آن شکل بياني اختلاف پيش بيايد.ولي آيا اصولاً خود بيان الزاماً قصدي از پيش تعيين شده نياز دارد؟ آيا خودش به تنهايي اين کيفيت بيان شدن را ندارد؟ آيا بيان را نمي‌توانيم مخاطب ِخود بيان شدن‌اش بشويم؟

واقعيتي جديد و البته جدي برایِ من اتفاق افتاده بود.که نه مي‌دانم خوب است و نه يا بد.چون اتفاقاً خود واقعيت از همين موضوع سرچشمه مي‌گيرد که آيا حتماً بايد چيزي را بد بدانم يا خوب؟ اکنون به گمانم به مرحله‌یِ جديدي رسيده باشم.و آن دريافت احساسات است.من ديگر در قبال آن احساس ، واژه‌اي را جاي‌گز‌ين نمي‌کنم.مثلاً آيا اگر تو به صورت من سيلي بزني کار بدي بوده است يا نه،خوبي داشته است.ابدا.فقط مي‌توانم احساس‌ام را منتقل کنم. خب طبيعي‌ست کم‌ترين درجه‌یِ اين احساس خود درد است.کم‌کم اين احساس دامنه‌اش بزرگ‌تر مي‌شود.ابتدا ناراحتي مي‌شود.بعد بغض مي‌شود.سپس اشک مي‌شود.کم‌کم زاري مي‌شود.و اگرچه ممکن‌است بعدش يک آرامش بسيار کارت‌پستالي ‌شود اما در کنار آن، احساس جديدي هم‌چنان رشد مي‌کند.و آن نفرت است.من ديگر نمي‌دانم و حتا نمي‌توانم برایِ اين احساسات‌ام به‌طور دقيق دامنه‌اي تعيين کنم.مثلاً آيا خود اين نفرت ، احساس بالاتري هم دارد؟ آيا بالاترش کينه است؟ آيا کينه‌اي که به کشتن ختم شود،واژه‌اي جديد نياز دارد؟ مشکل اساسی ِمن تعيين راه‌بردهایِ واژه‌ها بود.

رأس ساعت 7 صبح يک لکه‌یِ رنگ پيچ اصلي را به زنده‌گی ِمن داد. لکه‌‌یِ زردي که وقتي چشمان‌ام را ‌بستم نور يک چراغ چشمک‌زن در پشت پلک‌هایِ بسته‌ام هنوز خودش را نمايش مي‌داد.

روز سه شنبه 25 آبان 1385 چراغ چشمک‌زن دزدگير يک مغازه زنده‌گی ِمرا تغيير داد.نور چشمان‌ام را آزرد. برایِ لحظه‌اي چشمان‌ام را بستم.هنوز لکه در ته چشم‌ام ديده مي‌شد.مي‌دانستم اين لکه تا مدت کوتاهي با من خواهد ماند.و نخستين‌بار که با عين آشنا شدم نيز هم‌اين لکه را رویِ گردن‌اش ديدم.در واقع اين لکه‌یِ زرد ادامه‌یِ هم‌آن نور در ته چشمان‌ام بود.عين گويا متوجه نگاه من رویِ گردن‌اش شده بود.يک دسته کاغذ از دستان‌اش سُر خورده بود.و من هنوز به لکه‌یِ زرد رویِ گردن‌اش خيره بودم.او آرام طوري‌که به کمرش فشار نياورد چمباتمه زده بود و کاغذها را يکي يکي جمع کرده بود.حسي به من مي‌گفت: اين‌جا نبايد مقدمه‌اي باشد.مقدمه برایِ داستان‌هايي بود که آغاز و پايان‌اي داشتند.و اصولاً من داستاني نداشتم. بايد بي‌مقدمه مي‌‌بودم.دنبال معادلات رياضي هم نبودم.مثلاً ممکن بود با سووال‌اي که تا هم‌آن لحظه‌یِ آخر نمي‌دانستم چيست ، لب برچيند ؛ يا فوق فوق‌اش فحش‌اي لگدي يا واکنش تندي نشان بدهد. اصولاً بي‌مقدمه بودن مانند يک بدل‌کار عمل مي‌كند.وقتي بايد بپرد مي‌پرد.با اين تفاوت ماهوي که بدل‌کار پيش از پريدن مي‌داند کجا و برایِ چه بايد بپرد.من نه چيزي مي‌دانستم و نبايد مي‌دانستم.حتا خود اين بايد بودن‌اش کمي مضحک شده بود.مانند روزي‌که مي‌خواستم از لبه‌یِ ديوار حياط بگذرم.يک نيم‌دايره دور حياط بزنم و خودم را بالایِ درخت انار برسانم و تنها انار مانده بر سرشاخه‌هایِ خشک درختان باغ‌چه را بيابم و از آن بالاترين شاخه بچينم.اگر به دو طرف لبه‌یِ ديوار فکر مي‌کردم پاهاي‌ام سست مي‌شد.اگر به انار فکر مي‌کردم ذهن‌ام يک هدف مي‌ساخت.هدفي که بايد براي‌اش معادله مي‌ساختم.و برایِ معادله يک برنامه‌ريزي لازم مي‌داشت ــ حتا اگر برایِ چند دقيقه‌.و خب اين برنامه‌ريزي به يک مناسبات عقلاني نياز داشت.مثلاً هرچه به لبه‌یِ‌ ديوار فکر کني بدتر است.بايد فقط رفت. بايد جلو را ديد و رفت جلو.و من بايد برایِ فکر نکردن به هر قدم خود دقايقي طولاني سخت فکر کنم تا بالاخره با خودم کنار بيايم. اما بي‌مقدمه‌گي اين مراحل را نداشت:

ـــ به نظر شما رنگ زرد رویِ پس‌زمينه‌یِ آبي جواب مي‌دهد؟

خودم هم دقيق نمي‌دانستم اين چه پرسش‌اي‌ست؟ اما چنان پاسخ سريع‌اي به‌هم‌راه داشت که هر بني‌بشري نام آن‌را معجزه مي‌ناميد.

ـــ شما از کجا مي‌دانيد من نقاش هستم؟

آيا در ظاهر او پيش‌تر نکته‌اي ديده بودم و نقاش خوانده بودم که يادم نبود؟...بعيد مي‌دانم.

ـــ نه خانوم...من دارم کور مي‌شوم...زياد خوب نمي‌بينم.
باز هم نمي‌دانستم چه‌را اين‌چنين گفتم...آيا نشانه‌هایِ کور شدن را داشتم؟ اگر کسي دنبال داستان‌هایِ خارق‌العاده مي‌گردد حتماً خواهد گفت: هان نکته‌‌یِ غافل‌گيري هم‌اين‌جاست.در صفحه‌یِ فلان و فلان ِداستان ، راوي ، کور شده‌است.و آخر داستان درمي‌يابيم اصلاً خود اين داستان با خط بريل نوشته شده است.

ـــ رنگ زرد رویِ گردن من چشم‌هایِ شما را به خودش جلب کرد؟

ـــ اشتباه از من بود که به نور چشمک‌زن خيره شدم.

ـــ اگر بگويم: آن دزدگير مغازه‌یِ خودم بود تعجب مي‌کنيد؟

ـــ اگر بگويم: من نشانه‌‌هایِ کور شدن ندارم باور مي‌کنيد؟

ـــ اگر بگويم: شما هم‌اين حالا هم کور هستيد تعجبي مي‌کنيد؟

خانوم عين مانند من نابينا بود.خانوم عين هم‌سايه‌یِ طبقه‌یِ بالایِ من بود.سه ماهي بود که با هم رویِ يک متن سنگين بلغاري کار مي‌کرديم.در واقع اميد به بينايي برایِ خانوم عين خيلي بالا بود و خب من اميدي نداشتم.

چه‌را همه‌یِ ما با گذاشتن يک کلمه در پايان نوشته‌هامان اجازه‌یِ هرگونه دست‌اندازیِ خواننده را مي‌‌دهيم؟ اجازه بدهيد همين يک سطر پاياني را همين‌جا چال کنيم.چون اگر قرار بشود هم‌اين يک جمله تفسير جملات بعدي بشود يعني شکست من در انتقال مفهوم نوشته.خب اشکالي ندارد.دوست داشتيد بنده را توبيخ کنيد که چه حق‌اي دارم اصولاً بخواهم معنی ِخاصي را القا کنم.بنده هم اين حق را خواهم داشت که بنويسم يا به هر طريقي بيان کنم که چون خواسته‌ام آن معنا را بيان کنم.وگرنه خيلي ساده است؛ بيان‌اش نمي‌کردم.اما اين خود نيز جواب قانع‌کننده‌اي ديگر برایِ من نبود.در واقع ديگر مطمئن نيستم که آيا خود هم‌اين بيان اين اجازه را به من مي‌‌دهد که کم‌ترين خواسته‌ام دريافت نوع بيان باشد يا خير؟ حالا شايد در شکل بيان و يا در نحوه‌یِ برداشت آن شکل بياني اختلاف پيش بيايد.ولي آيا اصولاً خود بيان الزاماً قصدي از پيش تعيين شده نياز دارد؟ آيا خودش به تنهايي اين کيفيت بيان شدن را ندارد؟ آيا بيان را نمي‌توانيم مخاطب ِخود بيان شدن‌اش بشويم؟