بي تو              

Friday, July 31, 2009

روضه‌خوانان ايران متحد شويد

حالا كه اين‌روزها همه روضه‌خوان شده‌اند و معصومه روضه‌خوان هم اين‌روزها از ميان خيل سوگ‌واري‌هاي اعصاب‌ريدمان‌اش در پي وقت مصاحبه با اوباماست...حالا كه همه در پي نبش قبر سال 57 هستند تا عزت و شعور خودشان را به رخ خود بكشند و از ميان حماقت‌هاي ناباورانه‌شان دوباره كس‌شعرهاي آخوندهايي كه حالا دم از رأفت مي‌زنند قرقره كنند و بالاخره صداي حريّت‌شان از چاه خفقان بني‌نجار مانند گاز چاه ، فوران كرده است...حالا كه همه محلل ايران‌خانوم شده‌اند...بگذار نكته‌اي از همين اوباما و از چاك قلم سيروس خان شاملو بگويم‌تان كه حرف حساب در همين است:


یک گاف و کشته برجای

این جانور اوباما هم ار منابع اطلاعاتی باسمه ای استفاده می کند .و ی بر اساس تحلیل های ژورنالیتسک به این نتیجه رسیده بود با پاکسازی اردوگاه اشرف شورش های داخلی ایران فروکش خواه کرد و بیست و چهار ساعت بعد که فهمید پشت این شورش ها هیچ سازمان پیش ساخته ای نیست ناچارا به این نتیجه رسید از شورشهای مردم ایران حمایت کند!!

غیر ممکن است به این رهبران آموزش بدهی جز منافع خود به چیز دیگری اهمیت بدهند.

گاگا لي لي

حالا كه اين‌روزها ليدي گاگا ، با آن دك و پوز بي‌ريخت‌اش سعي دارد سكسي‌ترين خواننده‌ي حال حاضر باشد...گه بزنند به اين سليقه‌ي گوزيده مد روزي...بد ني‌ست به لاك دفاعي خود بخزم و از بلاي گاگايان «در-امان» شوم و به‌نوعي همان «درمان» شوم با ترانه‌هاي ناب DIDO-بانو...خواننده‌ي بكر بريتانيايي...

حکومت کمی مذهبی، کمی سکولار؟!

.
.
.
«جنبش سبز» ی که در جريانات مربوط به انتخابات اخير در ايران شکل گرفته مهمترين چالش را فراروی سکولارها قرار داده است، چرا که يافتن و تقويت عناصر و علامات سکولار در اين جريان کار آسانی نيست وقتی، به اقتضای شرايط حاکم بر کشور، همه چيز با زبان و فرهنگ و طعم و مزهء مذهبی مطرح می شود. شعارها با «يک يا حسين، تا ميرحسين» آغاز می شود، به «نصر و من الله و فتح قريب» می کشد و در «الله اکبر» شبانهء مردم تجلی می يابد. داشتن قرائت سکولاری از اين شعارها و علائم کار بسيار دشواری است. اما آيا اين دشواری بايد سکولارها را به پذيرش اين نکته رهنمون شود که جنبش ـ لااقل در شکل فعلی خود ـ جنبشی سکولار نيست؟ و، لذا، سکولارها بايد بصورتی تاکتيکی با شعائر و علامات مذهبی جنبش همراه شوند تا نه از قافله عقب بمانند و نه همهء ممکنات آينده را از دست بدهند؟ به گمان من پاسخ مثبت دادن به اين پرسش ها سرآغاز افتادن سکولارها به دامچالهء وسيله شدن است. اما درست به همين دليل هم هست که می بينيم آدم هائی که تا ديروز آشکارا معتقد به سکولاريسم بوده اند يکباره سبزپوش می شوند، پای صحبت های «سياسی ـ مذهبی» ی حجه الاسلام کديور (که من برای دانش مذهبی اش احترام قائلم) می نشينند و کف می زنند، فتواهای آيت الله منتظری و ديگر دينکاران مخالف حکومت خامنه ای را همچون ورق زر می برند، و اگر تا ديروز معتقد به پرچم شير و خورشيد نشان بوده اند امروز پرچم هاشان را بايگانی می کنند تا «همرنگ» جماعت شوند.

اما، همچنانکه ديديم، احتجاج نظری منطقی (در حد درک من) می گويد که ما، با صرفنظر کردن از مواضع خويش و ايستادن زير پرچم معتقدان به حکومت مذهبی (دموکرات و غير آن فرقی نمی کند) در واقع به باورهای سکولار خود پشت کرده ايم؛ به اين خيال که می خواهيم ـ مثل اکثر مواقع ـ «بد» را در برابر «بدتر» علم کنيم؛ و غافليم از اينکه شايد حتی نتوانيم جای بد و بدتر را درست تشخيص دهيم. مگر در انقلاب 57 هم صحبت از آن نبود که «هرچه شود از اين بدتر که نخواهد شد؟» مگر جوهر انقلاب آن روز هم انتخاب بين بد و بدتر نبود؟ و مگر نه اينکه ما رژيم شاه را بدتر دانستيم و گرفتار مار غاشيه شديم؟ مگر نه اين است که برای هرگونه انتخابی بايد معيار و خط کش و ضابطه ای داشت؟ معيار گزينشی که يک سکولار بکار می برد چه می تواند باشد جز اينکه آيا آنکه مرا بوحدت دعوت می کند به جدائی حکومت از مذهب باور دارد يا نه؟
.
.
.

more equal

ــ رفقا مطمئن‌ام كه همه‌ي شما قدر اين فداكاري رفيق ناپلئون را مي‌دانيد ، چون او مسووليت اين كار اضافي را خودش به عهده گرفته است. رفيق خيال نكن كه پيشوا بودن خوش گذراندن است! برعكس ، مسووليت سنگين و خطيري است. هيچ‌كس به اندازه‌ي رفيق ناپلئون به تساوي حيوانات معتقد ني‌ست. اگر مي‌شد رفيق ناپلئون از خدا مي‌خواست كه شما شخصاً درباره‌ي خودتان تصميم بگيريد. ولي رفقا اگر خداي نكرده تصميم غلط-‌اي بگيريد آن وقت چه خاك‌اي بر سرمان بريزيم؟ مثلاً شما مي‌خواستيد از اسنوبال ، اسنوبال‌اي كه حالا مي‌دانيم دست ِكمي از جنايت‌كار ندارد ، ‌و حرف‌هاي مزخرف‌اش در مورد آسياب بادي حمايت كنيد. آن‌وقت مي‌دانيد چه بلايي بر سر ما مي‌آمد؟

يكي از حيوانات گفت: « ولي اسنوبال در جنگ‌گاوداني با رشادت جنگيد. »
اسكوييلر گفت: « رشادت كه كافي ني‌ست ، وفاداري و فرمان‌برداري مهم‌تر است. به نظر من درمورد جنگ‌گاوداني هم زماني مي‌رسد كه مي‌فهميم قضيه‌ي اسنوبال را در جنگ زيادي بزرگ‌اش كرده بودند. رفقا شعار ام‌روز ما اين است: انضباط. انضباط سفت و سخت. يك‌قدم اشتباه همان و سلطه‌ي دشمن همان. رفقا ،‌ شماها كه يقيناً نمي‌خواهيد جونز برگردد؟»

صص 60-59 / مزرعه حيوانات / جورج اور-ول / صالح‌حسيني و معصومه نبي‌زاده

Antigone on Mourning Day


ISMENE
What is it? 'Tis plain that thou art brooding on some dark tidings.

ANTIGONE
What, hath not Creon destined our brothers, the one to honoured burial, the other to unburied shame? Eteocles, they say, with due observance of right and custom, he hath laid in the earth, for his honour among the dead below. But the hapless corpse of Polyneices-as rumour saith, it hath been published to the town that none shall entomb him or mourn, but leave unwept, unsepulchred, a welcome store for the birds, as they espy him, to feast on at will.

Such, 'tis said, is the edict that the good Creon hath set forth for thee and for me,-yes, for me,-and is coming hither to proclaim it clearly to those who know it not; nor counts the matter light, but, whoso disobeys in aught, his doom is death by stoning before all the folk. Thou knowest it now; and thou wilt soon show whether thou art nobly bred, or the base daughter of a noble line.

ISMENE
?Poor sister,-and if things stand thus, what could I help to do or undo

ANTIGONE
.Consider if thou wilt share the toil and the deed

ISMENE
?In what venture? What can be thy meaning

ANTIGONE
?Wilt thou aid this hand to lift the dead

ISMENE
?Thou wouldst bury him,-when 'tis forbidden to Thebes

ANTIGONE
.I will do my part,-and thine, if thou wilt not,-to a brother. False to him will I never be found

ISMENE
?Ah, over-bold! when Creon hath forbidden

ANTIGONE
.Nay, he hath no right to keep me from mine own

ISMENE
Ah me! think, sister, how our father perished, amid hate and scorn, when sins bared by his own search had moved him to strike both eyes with self-blinding hand; then the mother wife, two names in one, with twisted noose did despite unto her life; and last, our two brothers in one day,-each shedding, hapless one, a kinsman's blood,-wrought out with mutual hands their common doom. And now we in turn-we two left all alone think how we shall perish, more miserably than all the rest, if, in defiance of the law, we brave a king's decree or his powers. Nay, we must remember, first, that we were born women, as who should not strive with men; next, that we are ruled of the stronger, so that we must obey in these things, and in things yet sorer. I, therefore, asking the Spirits Infernal to pardon, seeing that force is put on me herein, will hearken to our rulers. for 'tis witless to be over busy.

ANTIGONE
I will not urge thee,-no nor, if thou yet shouldst have the mind, wouldst thou be welcome as a worker with me. Nay, be what thou wilt; but I will bury him: well for me to die in doing that. I shall rest, a loved one with him whom I have loved, sinless in my crime; for I owe a longer allegiance to the dead than to the living: in that world I shall abide for ever. But if thou wilt, be guilty of dishonouring laws which the gods have stablished in honour.


تناسخ سرپیچی و پوچی / امین قضایی

Thursday, July 30, 2009

اوريانا فالاچي من

خواننده ای از سر مهر برایم نوشته:تو اگر در ایتالیا یا فرانسه یا آمریکا به دنیا آمده بودی، دختران ایتالیایی و فرانسوی و آمریکایی آرزو می کردند "نوشابه امیری" باشند. کریستین امان پور می گفت: کاش من "نوشابه امیری" شوم.

او می گوید و من گریه می کنم. برای آن نوشابه امیری که در میهنش، مزدور و جاسوس و فاحشه خوانده شد. برای آن دخترکی که می خواست در میهنش بمیرد؛اما امروز جایی دور، هر روز خبر مرگ امیر و ندا و سهرابی را می شنودکه مشتی آزادی می خواستند و چند مثقال احترام و هرکدام شان نیز می خواستند کسی بشوند؛ کسی مثل اوریانا فالاچی. آن دخترکی که برغم همه این دردها، هنوز اوریانای وجودش زنده است و هر روز به او نهیب می زند: ما روزی میهن مان را پس خواهیم گرفت. ما روزی آواز آزادی خواهیم خواند. ما روزی در میهن خود به خاک سپرده خواهیم شد و خواهیم دید که مردمان، گل های سرخ برخاک مان خواهند گذاشت به احترام. ما روزی در کنار جوانان میهن مان، سرود سبزی ایران را خواهیم خواند. آن روز، آنان که با ما و جوانان ما چنین کردند، از پس دیوار بلند زندان هایی "استاندارد" سرود خوانی ما را خواهند شنید. سرود آزادی. سرود ایران.
.
.
.
خانوم اميري گرامي! روزي ني‌ست كه ذكر خيرتان نباشد...با دوستي از ماه‌ها پيش وقتي طرح تشكيل يك رسانه تصويري را پيش كشيديم نق‌نق‌هاي هميشه‌گي من نيز ذيل عوامل احتمالي آن رسانه هم‌راه مي‌‌شد...في‌المثل هنوز معتقدم با وجود موضع‌گيري‌هاي صداي آمريكا ، اين رسانه ، از نظر حرفه‌اي ، بسيار موفق‌تر از بي‌بي‌سي ِبا آن‌همه اهن و تلپ بي‌خودي‌ است...بي‌بي‌سي ، بعد اين‌همه وقت هنوز يك كنداكتور آدم‌وار ندارد...
خانوم اميري گرامي! دوست اي تا مي‌خواهد يادي از شما آورد به من مي‌گويد: فلاني! مطلب عشق‌ات را خواندي؟...راستي راستي شما عشق اين‌روزهاي من هستيد...ما اين‌روزها به يك برنامه‌ساز و مجري متبحر و خالص هم‌چون شما سخت نيازمنديم...

خانوم اميري گرامي! شما را براي كلمه كلمه‌ي احساسات پاك و انساني‌تان و براي ذره‌ذره‌ي صداي اهورايي‌تان دوست مي‌دارم و از راه دور بر قلم شريف شما و هم‌سر گرامي‌تان ،‌ آقاي هوشنگ اسدي ، بوسه مي‌زنم...

رعايت انسان؟

هنوز خاطره‌ي يورش به بيت آيت‌الله منتظري از خاطرم نمي‌رود...هنوز لگدپراني طلبه‌هاي افغان و حمله‌ي «قنفذ»وار...هنوز كتاب‌سوزان را فراموش‌ام نمي‌شود...دائي‌جان كه آن‌روزها در سپاه مقدس خدمت مي‌كرد و هميشه‌ي خدا با بابا مشكل عقيدتي داشت با هيجان رنج‌نامه‌ي احمد خميني را هديه آورد...يك بروشور در قطع پالتويي بود...هنوز از خاطرم نمي‌رود...تابلوهاي بزرگ آيت‌الله منتظري را كه در بالاي سردر «عوارضي»‌ها نصب بود به‌يك‌باره «ضرب‌درهاي بزرگ سبز» خورد و پايين كشيده شد...در خاطرم خواهد ماند همين خودي‌هاي امروزي كه آن‌روز از مخالفان قدر آيت‌الله منتظري بودند و در جبهه‌ي امام راحل‌شان ، حالا مغضوب همان يورشيان به بيت آيت‌الله منتظري شده‌اند...حجت‌الاسلام طائب ــ سردسته‌ي سركوب جنبش سبز ــ از همان كساني‌بود كه آن‌ روزگاران ضرب‌درهاي بزرگ سبز بر تابلوهاي عظيم چهره‌ي آيت‌الله منتظري ، قائم‌مقام رهبري وقت ، مي‌كشيد...هنوز اعدام‌هاي ننگين دهه 60 خاطرم نمي‌رود كه بابا رساله‌ي خميني را ريز ريز كرد و مامان به جاي آن رساله‌ي آقاي منتظري نشاند...همان روزها كه جرأت نفس كشيدن نبود و همه به‌ظاهر خوش‌ترين خاطرات را پشت سر مي‌گذرانديم و به مديريت موسوي سبز احسنت مي‌گفتيم...همان‌روزها كه طناب دور گردن‌مان را سفت‌تر مي‌كردند...همان‌وقت‌ها سخن از آزادي اولويت‌بندي بود...حجت‌الاسلام ذوالنوري كه حالا سينه‌ي هم‌سر باكري را به درد مي‌آورد با همين اراذل بود...چه تاريخ بكر و دست‌نخورده‌اي داريم...

آن روزگاران كه ما در جبهه غيرخودي‌هاي همين غيرخودي‌هاي امروزي بوديم بارها بر موازي‌كاري پاي فشرديم اما كجا بود گوش هاي شنوا؟

آيا بايد دوباره با صداي بيژن چالاكي خواند «سر اومد زمستون»؟ يا همان صداي خفه‌ي قديمي اشك به چشمان‌مان مي‌نشاند؟...

دي‌روز با يك بازنشسته ارتش عراق صحبت مي‌كردم و وقتي مي‌گفت: اولين‌بار سربازان پادگان اشرف به عراقي‌ها حمله بردند...بعد وقتي سخن از خلع سلاح آن‌ها توسط امريكايي‌ها مي‌شد و بعد مي‌گويم: چه‌طور مي‌شود همان تصاويري كه او ديده من جور ديگري ديده‌ام؟...سينه‌ام به درد مي‌آيد...براي دفاع از انسانيت آيا بايد مانند ميوه از جعبه ، سالم و گنديده را از هم سوا كنيم؟...مدت‌هاست در جامعه‌ي غربي بر موضوع اخلاق متمركز هستند...در زمان اندكي كه فرصت نجات جان سه تن داري...يكي خودت و ديگري كودكي در دور دست‌ات و پيري در نزديكي‌ات...كدام را انتخاب مي‌كني؟...مدت‌هاست بر دفاع از حقوق انساني و بشريت كه متمركز مي‌شوم نمي‌توانم خودم را لاي ميوه‌هاي يك جعبه‌ي ميدان تره‌بار تصور كنم...بنا به محاسبات روبات فيلم I, robot باشد بله...قهرماني كه به‌دردخور است بايد نجات يابد...همه چيز اولويت‌بندي‌ست...

همين ‌چيزهاست كه بارها مي‌گفتم‌ات...همين‌ problem-هاست كه جوامع پيش‌رفته و فرا مدرن به‌راحتي از پس آن برآمده‌اند و به‌خوبي به مديريت‌شان پرداخته‌اند ولي جوامع «مادون بدوي» چون ايران از پاسخ انساني به آن‌ها هنوز عاجزند و واكنش‌هايي هم‌چون منگول و عقب‌مانده دارند...هنوز از دفاع «فرح ديبا» ،‌ ملكه‌ي پيشين ايران ، از جنبش‌مان برائت مي‌جوييم چون وحشت از «تبعات» آن داريم...هنوز از كشته و لت‌وپار شدن انسان‌هاي اسير در پياده‌گان «اشرف» مسعود رجوي لذت مي‌بريم و با آن تخليه‌ي رواني مي‌شويم...

هنوز توقع داريم تمام دنيا براي ما اشك بريزد اما همه‌مان جنايات چين عليه «اوي‌غور»هاي مسلمان را فراموش كرديم...و حاضر نشديم يك آهنگ حتي به حمايت‌شان بخوانيم...آيا اصلاً اين آماده‌گي را داريم در مصيبت يادي از مصيب ديده‌ي ديگري كنيم؟...آيا در اوج بدبختي آيا حاضريم بدبختي را شاد كنيم؟

Wednesday, July 29, 2009

پيام‌‌نامه 2

Mia: Have you ever wondered to yourself maybe you're not the bad guy tryin' to be good, maybe you are the good guy that wants to be bad


Brian: Everyday


Fast and furious 4
.
.
.
پيام جان...مدت‌ها بود كه نوشته‌هاي‌ام را خطاب به دوست دختر قديمي‌ام در آن يكي وب‌لاگ‌ام مي‌نوشتم...دختر كم‌رو-اي كه هنوز جرأت دوخط نوشتن براي من در همين وب‌لاگ را نداشته است و از من خواسته بود براي‌اش جداگانه در آن‌يكي وب‌لاگ بنويسم...من هم كه در اين‌جور مواقع فردين‌بازي‌ام جلوي زن‌جماعت گل مي‌كند و دوست دارم خود خود شزم بشوم...اصولاً يكي از دلايل عمده‌ي من در پوشيدن كفش‌هاي مچ‌پوش به خاطر ضعف در ناحيه‌ي پاشنه‌ام بوده است...خلاصه اين دوست‌دختر ما هم كرم دخترانه‌ي نوشتن فردي دارد...الته او توجيه است كه اگر براي دخترهاي ديگر دل‌بري مي‌كنم براي اين است كه موتور او را به‌حركت دراندازم ، بل‌كه دوست‌دختر ما هم تكاني به خودش بدهد...بل‌كه سرخاب‌سفيداب‌اش را بيش‌تر كند...خودت به‌تر مي‌داني من از آن‌ها هستم كه مدتي بازجوي عشاق بوده‌ام...و عشق را از زير زبان‌شان اقرار مي‌گرفته‌ام (دو نقطه دي دي دي)...خلاصه از همان‌ها توي وب‌لاگ كذا و كذا مي‌نويسم كه توي‌اش غيرمستقيم از او بگويي تا لپ‌هاي‌اش گل بيندازد...و تازه آن‌وقت ماچ كردن آن لپ‌ها حال مي‌دهد و بوي «شامپو پاوه» مي‌گيرد گيسوان خرمايي‌اش...و البته مي‌دانم فرهاد عزيز همين الان لب به انتقاد مي‌گشايد كه باز اين اي‌رزا چيزهايي نوشت كه من جرأت يك كلمه نوشتن‌اش را جلوي خانوم‌ام ندارم و همين كارها را مي‌كند كه همه‌ي دوست‌دخترهاي‌اش به او اعتماد ندارند و هميشه هم رنگ‌اش حنا ندارد...همين‌ كارها را مي‌كند...خلاصه پيام جان گفتم اين‌ها را بنويسم براي‌ات تا يخ اسرار مگوي عشقي‌ام را همين‌جا آب كنم بل‌كه جزييات مگوتر با سكس‌پارتنر خودم را براي‌ات رو كنم...تو كه مي‌داني من لرتر از اين‌ها هستم و گيري به سانسور نمي‌دهم و اصولاً از همين سانسور نكردن‌هام هم ضربه خورده‌ام...از اين جماعت مزور و منافق ايراني كه هميشه هم به‌حمدالله بحران اعتماد دارد و لياقت‌اش همين بي‌اعتمادي‌ست...
بگذريم بيش‌تر خواهم نوشت بل‌كه تو هم باخبر شوي كي اقدام به كورتاژ فرهنگي كردم...

اما فعلاً بگذار در فرصتي ديگر از جلق‌هايي كه مي‌زنم نيز براي‌ات بنويسم...براي‌ات روشن خواهد شد كه چه‌گونه اين جلق‌ها زنده‌گي رواني مرا بارها و بارها نجات داده است...
اما پيام جان يك نكته را غافل نباش كه در تمام اين جملات و يادداشت‌هام استعاره‌ي محض و كنايه‌هاي عميق سياسي نهفته است...مثل دو يادداشت پيشين كه بايد بر چند كلمه دقيق مي‌شدي:

كله‌پاچه‌خوري ، پرندك ، خربزه ، نوشهر

دقت كن كه ديگر كمك‌ات نمي‌كنم...اما اين را يادت باشد: در شهربازي من هيچ‌چيزي تقلبي و دروغين ني‌ست و اگر از نوشهر نوشته‌ام دقيقاً به خود شهر نوشهر اشاره دارد اما كنايت‌اي به مفهوم بالاتري نيز دارد...هم‌چون آيداي شاملو كه فراتر مي‌رود ؛ با اين تصميم سخت برآن‌ام و به‌شدت مراقب‌ام «وارطان»ام ، «نازلي» نشود...

يادم بنداز براي‌ات از دوستي‌ام با آن عزيز اهورايي ، «عزيز شاهرخ» ، نيز بنويسم تا نكته‌ها از آن برگيري...

راستي پيام جان! يادت باشد اگر مخاطب‌ات دوست دارد دروغ بشنود اين لطف را از او دريغ نكن...

سفر چهل دزد بغ‌داد در حضر

حالا كه ايران عزيز به لطف برادر مالكي به دربه‌در كردن مجاهدان منافق و بيرون كردن حشرات اشرف‌نشين ، همت گمارده است و ما را به ياد عمليات مرصاد يا به زبان آن‌وري فروغ جاويدان مي‌اندازد...فتح قهرمانانه‌ي كمپ كهريزك (قرينه‌ي كمپ گروزني/چچنيا) به پرچم‌داري ره‌بر عالي‌مقام و دل‌سوز ؛ حالا كه هم قرار است مريم بانو به ايران بيايد و هم قرار است هرگونه تشكل بي‌‌شكل و قواره‌اي متلاشي شود...ما هم باز تأكيد مي‌كنيم كه هرچه كتاب در اين زمينه است بايد سوزانده شود...به‌كوري چشم معاندان نظام و براي هوش‌ياري هرچه بيش‌تر مقامات بلندپايه توجه مي‌دهم به مطالب مرتبت به جين شارپ معلوم‌الحال...


كتاب‌خانه بي‌خشونتي

Tuesday, July 28, 2009

تُل شراب ناب سفر

الان ساعت 3:20 بام‌داد است و درست ده دقيقه پيش با بچه‌ها بعد از فسخ رفتن به سمت كله‌پاچه‌خوري به دليل امتناع بنده و تنفر از آن برنامه به‌سمت تاختن به سوي پرندك و يورش به باغات خربزه و هندوانه تصويب شد كه در آخرين لحظه بنده تشنه‌ام شد و پيچيدم به سمت خانه تا آب بنوشم و در حال حاضر هم كه پاي سيستم درخدمت شما هستم...اين‌ها را نوشتم تا خدمت‌تان عرض كنم چه‌قدر تصميم‌گيري‌هاي ايراني جالب‌ناك و درعين حال هول‌ناك است...
شايد تا دقايقي ديگر به سمت جنوب ايران بتازيم...دفعه قبل سفر از شمال ايران به سمت جنوب هم همين‌طور شكل گرفت...با نمايش‌گاه كتاب و «برويم نوشهر؟» شروع شد و خسته كوفته و شلوار از كون نكنده برگشته و نگشته ، باز زنگ خورد و برنامه‌ي سفر به قشم ريخته شد...و بنده پلك نزدم تا خود قشم...سيگاري‌ها و ترامادول ِتو راهي راننده او را خوب سرحال نگه داشت و من بدبخت پلك نزدم تا راننده فقط مخاطب داشته باشد...حاجي ما از آن‌هاست كه با عمامه‌اش شراب صاف مي‌كند...خودتان قضاوت كنيد موفقيت را...اگر پايه‌ايد: بسم‌الله...
.
.
.

Monday, July 27, 2009

پيام‌نامه 1

دوستي دارم به اسم پيام ؛ گه‌گاه چيزهايي براي او مي‌نويسم...بيش‌تر با يادداشت‌ها و ذهن زيباي او آشنا شويد تا در يادداشت‌هاي بعدي‌م وقتي نامه‌وارده‌هاي‌ام خطاب به او بود بيش‌تر با دنياي ما دوتا آشنا شويد...خودماني‌ترش كنم بايد بگويم: يوكناپاتوفاي ما را در يادداشت‌هاي بعدي بيش‌تر خواهيد شناخت...اگر لمس the other را لحظه‌ي ورود به معرفت شخص خود بدانيم ، پيام ، من ِسوم شخص است...من ِآرام و بهمني من است...آن‌چنان كه فرياد من‌اش را از درون فوران مي‌دهم...

او در پاسخ به اين ياددشت براي‌ام چنين نوشته است:

جناب شميده.توي وبلاگت يه چيزايي گفته بودي و من طبق معمول هيچي نفهميدم.همينطوري خواستم بيام برات مطلب بذارم هم خودم حال كنم و هم تو.من كه خواننده ندارم و تو هم عشق اين كل كلايي.

خودتان الباقي را بخوانيد...

فرصت پرواز درسراشيبي

يادتان باشد آن تپه‌ي معروف را...هميشه از گروه بي‌سر‌وصدايي به‌نام opportunist (فرصت‌طلب) ياد مي‌كنيم كه آرام آرام از حاشيه‌ي آن بالا مي‌روند كه جنبش‌ها با نيروهاي مردمي فراز مي‌كنند و به‌محض جاگيرشدن در فراز آن الباقي را به پايين كله‌پا مي‌كنند...مراقب باشيد اوضاع را اگر عليه احمدي‌نژاد برمي‌گردانند و نشانه رفتن ضدولايي بودن او تنها يك خاصيت دارد و باز صحه گذاشتن بر ولايت ره‌بري است...اين‌ها مچ‌گيري ني‌ست...از نيمه‌هاي رياست جمهوري احمدي‌نژاد ، زمزمه‌هايي شنيده مي‌شد مبني بر اين‌كه او از خاندان يهود است و از توطئه‌ها‌ي پنهان يهود در ايران سخن مي‌ر‌اندند...حتي تا آن‌جا پيش رفت كه تيتر يك روزنامه‌ي كيهان ، مشايي را يكي از عوامل اصلي انقلاب مخملي نشانه رفت...اصرار ره‌بري بر وجود احمدي‌نژاد...اصرار احمدي‌نژاد بر ياران‌اش...اصرار منتقدان احمدي‌نژاد عليه ياران او...بازي موش‌وگربه‌ي ولايت است...بايد مراقب فرصت‌طلب‌ها بود...بوي نجاست آن‌ها همه‌جا شنيده مي‌شود...تا مطالبات از زير طوق مذهب كنده نشود مصائب فرصت‌طلبان كه از حربه‌ي مذهب هميشه وارد مي‌شوند ،‌ ملت ايران را هدف قرار خواهند داد...

مثل‌اي اسكاتلندي مي‌گويد: تپه‌اي ني‌ست كه سراشيبي نداشته باشد...

Sunday, July 26, 2009

چه‌را در تير ماه از اعدام‌هاي 1367 نمي‌نويسم؟

مشخص است ما رسالت خود را زماني‌كه سكوت پردامنه‌اي همه‌جا فراگرفته است فرياد مي‌زنيم و به حد خود هميشه از تريبون كم‌عمق خويش براي اين فرياد بهره برده‌ايم...

خاطرم هست نخستين‌بار بود كه يكي از وبلاگ‌هاي قديمي آن‌روزگار خانوم‌اي كه خودش را ميليشيا معرفي مي‌كرد آن مقاله‌ي جان‌دار يرواند آبراهاميان را منتشر كرد و بقيه تقريباً همه از روي دست او كپي كردند...آخرين‌بار كه مطلبي از آن دوست ناشناس خواندم به تاريخ سال‌گرد خاوران بود از حضور در قطعه 33 بهشت زهرا و ديگر از او خبري نشد...ديگر نبود...خانوم ميليشيا از آن دست نويسنده‌گان حلقه‌باز نبود كه كسي نبودش را جار بزند...كسي سراغ‌اي از او بگيرد...او براي هميشه ناپديد شد...

در همان‌روزها من و چنين دوستان‌اي نمي‌گذاشتيم صداي خاوران و اعدام‌هاي ننگين دهه شصت فرو بخوابد...ام‌روز اما خوش‌بختانه نوشته‌ي يرواند كه آن‌روزها كپي‌اش را دست‌به‌دست مي‌گرداندم حالا همه خوانده‌اند و با جمله جمله‌ي يرواند بر خويش لرزيده‌اند...
پس از گزارش آبراهاميان تنها گزارش «پيام امروز» از قتل محمد مختاري در ويژه‌نامه‌ي قتل‌هاي زنجيره‌اي‌اش مرا درهم شكست و مدت‌ها ديوانه‌وار مي‌خواندم‌اش و مي‌گريستم...

حالا نيز من فرق نكرده‌ام و به سراغ صداهاي خفه‌شده و نگاه‌هاي به‌عمد كورشده مي‌روم...
.
.
.

خوشا

تو گويي به وقت زاي‌مان اين روح كال كودك ، به اسم داستان و هم‌چو آب‌اي كه از جفت بچه‌ي سقط‌-شده به صورت ماما مي‌پاشد...به نام بازي‌هاي زباني...لغت‌هاي نارس مي‌پاشد...هميشه هم لبان‌اش را پيريش‌-پيريش مي‌كند و گردن‌اي به عشوه كژ مي‌كند و بخار از منخرين‌اش بيرون مي‌زند و پوزه‌اش را جلو مي‌دهد و خمار قند شيرين فارسي براي‌ات دم مي‌جنباند...

حكايت داستان‌نويسان ام‌روز ايران است كه اوج خلاقيت‌هاشان با زبان بي‌زباني (بخوانيد زبان‌ورزي) سكس‌هاي آپارتماني به اسم خيانت‌هاي شرعي زنانه و مخ‌زني‌هاي سياسي (بخوانيد استمناي فرهنگي مردانه) مي‌شود...خوشا به حال زبان فارسي.
.
.
.
بشنويد و لذت تام و تمام ببريد:

Nik&Jay_Op Pa Hesten / DJ Aligator

نامه‌ی جان لاک پیرامون بردباری32

لاک این نامه را در زمان تبعید خود در هلند به سال 1685 به لاتین نوشت و مترجم آن به زبان انگلیسی ویلیام پوپل33 تا چهار سال بعد موفق به چاپ آن نشد. تنها با «انقلاب باشکوه» 1689 و آمدن ویلیام سوم مشهور به اورانژ از هلند به انگلیس و انتقال سلطنت از خاندان استیوارت به خاندان هانوور بود که زمینه برای حکومت پارلمانی و بردباری دینی در انگلستان تا اندازه‌ای مهیا شد و آرام آرام کش‌مکش‌های دینی در این کشور که از زمان هنری هشتم(مرگ 1547) و اعلام استقلال کلیسای انگليس از واتیکان آغاز شده بود، فروکش کرد. اصلاحات تاريخی ۱۸۳۲ پایان اين دوره‌ی گذار را نشان داد که در نتیجه‌ی آن میان حکومت و سلطنت از يک‌سو و دين و دولت از سوی ديگر مرزی قانونی کشيده شد.
انگلستان در طی نیمه‌ی اول گذار سي‌صد ساله‌ی خود به‌سوی آزادی از فراز و نشیب های فراوان گذشت: نخست کاتوليک‌ها به خاطر بیعت با پاپ تحت تعقيب قرار گرفتند؛ سپس با سلطنت مری پروتستان‌ها به زندان، شکنجه و سوختن در آتش دچار شدند، ولی با آغاز سلطنت الیزابت کاتولیک‌ها بار ديگر به اسارت گزمه‌های کلیسای ملی انگلیس درآمدند. انقلاب کرامول34 در سال ۱۶۴۸ منجر به قتل چارلز اول و انحلال موقت سلطنت در کشور و آغاز سلطه‌ی گروه‌های عوام «منزه‌طلب» پروتستان‌ها نسبت به گروه‌های اشرافی کلیسای ملی گرديد. با قتل کرامول در ۱6۵۸ و بازگشت سلطنت فشار بر کاتولیک‌ها و گروه‌های منزه‌طلب از سر گرفته‌شد و آنجلیکن‌ها دست بالا را گرفتند. دراين دوره است که جان لاک به خدمت لرد شافتسبری35 (مرگ۱۶۸۳) چهره‌ی مورد احترام حزب آزادی‌خواه ویگ36 درآمد. آن‌ها خواستار نرمش‌پذیری دینی و جدا شدن مذهب از سياست بودند، ولی چون پارلمان که به دست پیش‌تازان حزب محافظه‌کار توری37 اداره مي‌شد به سرکوب آن‌ها پرداخت، «ویگ»‌ها به قیام مسلحانه روی آوردند. يکی از هم‌رزمان لاک به دلیل سوءقصد به جان چارلز دوم گرفتار و اعدام شد و لاک خود به هلند که در آن زمان کشوری ليبرال شمرده مي‌شد فرار کرد تا به زنده‌گی مخفی روی نیاورد.
اين نامه‌ی سی‌صفحه‌ای را لاک به دوست ارمنی ـ هلندی خود فیلیپ ون لیمبورگ38 می‌نویسد و در آن به ساده‌گی پایه‌ی نظری تفکیک کليسا را از دولت مي‌ريزد. آن‌چه اين نامه را در نوع خود ممتاز مي‌سازد اين است که اولاً نویسنده‌ی آن خود در کوران مبارزات سياسی شرکت داشته و طرح ارائه شده در آن نه محصول خيال‌پردازی يک نویسنده‌ی برج عاج‌نشین که بر عکس محصول صحنه‌ی عمل سياسی است.
ثانیاً: جان لاک يک فیلسوف تجربه‌گرای مسیحیت که بر خلاف بیش‌تر هم‌کیشان خود به تثلیث باور ندارد و به همه چيز از زاویه‌ی خرد می‌نگرد. در جواب اين نامه يکی از ملایان کلیسای انجلیکن به نام جی . پروست39 نامه‌ای می‌نویسد. لاک در پاسخ او نامه‌ی دیگری پیرامون بردباری دینی به رشته‌ی تحریر درمی‌آورد و اين تبادل نامه بین آن‌ها تا نامه‌ی چهارم لاک ادامه می‌يابد که پس از مرگ او در سال ۱۷۰۴ چاپ مي‌شود.
جان لاک در نامه‌ی اول خود پیرامون بردباری بر اين باور است که تساهل دینی مه‌مترین خصیصه‌ی یک کلیسای حقیقی‌ست. هر فرد بايد در دل خود مسيحی باشد و ایمان را نمی‌توان به زور به کسی باوراند. از منکرات دینی مانند زنا و فساد بايد پرهيز کرد ولی اختلاف در عقیده را نمی‌توان قابل مجازات دانست. مسیح، مردم را نه با شمشير که با دعوت به صلح گرد می‌آورد. بردباری دینی را نه فقط انجیل که خرد نیز تجويز مي‌کند. ضروری‌ست که مرز جامعه‌ی مدنی را کاملاً از جامعه‌ی مذهبی جدا کرد. (صفحه 25) اگر اين تفکيک صورت نگيرد هيچ‌گاه مشاجره بین مدعیان نظارت بر رست‌گاری روح انسان و پاس‌داران زنده‌گی مدنی در «کشور»40 پايان نخواهد گرفت. «کشور» به مردمی اطلاق مي‌شود که برای منفعت مدنی خود يعنی زنده بودن و آزاد زیستن ،آسایش تن و روان و بلاخره مالکيت گرد هم آمده‌اند.
«کلانتر» مدنی41 بايد از اين منافع حفاظت کند و کسانی که آن را نديده می‌گيرند به مجازات برساند. کلانتر مدنی کاری به رست‌گاری روح ندارد و آمرزش روح هر کس به خدای او مربوط است. هيچ فردی حق ندارد که حتی به ميل خود اين قدرت را به فرد يا مقام ديگری واگذارد. به همين صورت يک ملت نیز نمی‌تواند حتی به اراده‌ی خويش رست‌گاری روحش را به فرد يا مقامی تفویض نمايد. در اين امر نه زور که تنها متقاعد کردن افراد کارساز است.
اگر فرد به رضای دل ایمان نداشته باشد، ایمان به زور خود به صورت مانعی برای رستگاری روح در مي‌آيد. اجبار در عقیده هم‌چنين موجب دورویی و تقیه مي‌شود. البته کلانتر می‌تواند مانند هر فرد ديگر در مسائل دینی از استدلال سود بَرَد، ولی زور در ايمان کارساز ني‌ست. آن چه مفيد است مدارک و شواهد عقلی‌ست.
آن‌گاه جان لاک به شریعت موسی می‌پردازد و به وجود «خداسالاری مطلق» در میان قوم یهود اشاره مي‌کند. برای یهودیان هيچ تفاوتی میان امت و ملت ، کنیسه و «کشور» وجود نداشت و خدا قانون‌گذار مطلق شمرده می‌شد. بر عکس، در انجيل از خداسالاری سخنی در ميان ني‌ست و مسیح قصد ایجاد «کشور» جدیدی را نداشته است. (صفحه 44) قیصر فرمان‌روای کشور بود و مسیح بانی کليسا. تنها در قانون موسی‌ست که مي‌توان مشرکین را به خاطر عقیده‌شان اعدام کرد. با اين وجود بنی اسرائیل اين قوانين را تنها در میان خود پیاده مي‌کردند و به غیر یهودیان کاری نداشتند. آن‌ها کسی را به زور به قبول دین خود وادار نمی‌کردند و تنها هنگامی که فرد غیر یهودی به ميل خود به آن‌ها می‌پیوست، او را مشمول قوانین خود می‌ساختند. خدای اسرائيل ، شاه آن‌ها به حساب می‌آمد و خدای بت‌پرستان شاه آن‌ها؛ بنا بر اين اگر آن‌ها می‌خواستند بت‌پرستان را درون سرزمین خود بپذیرند راه را برای اعمال نفوذ شاهی بي‌گانه در خاک خود باز مي‌کردند. پس انگیزه‌ی خداسالاری مطلق آن‌ها نه فلسفی که سياسی بود.
همان‌طور که ديده مي‌شود برهان جان لاک در رد دولت خداسالار قدیم یهود پیش از آن‌که بر استدلال عقلی استوار باشد جنبه‌ی تاريخی دارد. در «عهد جديد» سنت «عهد قديم» شکسته مي‌شود و انجيل «کشور» را به قیصر و «کليسا»را به مسیح وامی‌گذارد و بنا بر اين مسیحیان بايد میان جامعه‌ی مذهبی و مدنی تفاوت بگذارند. اين سخنان مسیح مرا بی‌اختیار به یاد عقیده‌ی سنتی شیعیان می‌اندازد که بر طبق آن در زمان غیبت امام زمان مؤمنين نبايد در پای ایجاد «دارالاسلام» باشند. از اين اعتقاد می‌توان به سه نتیجه‌ی متفاوت رسيد: يکی اين‌که آن را نشانه‌ی تسلیم‌طلبی به سلطان وقت شمرد و مؤمنين را از دخالت در سياست برحذر داشت ؛ دوم اين‌که مانند خمينی مؤمنين را به دخالت در سياست تشویق کرد ولی در طرح سیاسی خود ، جامعه مدنی را با جامعه‌ی دینی درهم آمیخت و «امت»ی زیر یوغ «ولایت فقيه» به وجود آورد.
سوم، اندیشه ایجاد «دارالاسلام» را تا پيش از ظهور امام زمان کنار گذاشت ، ولی در سياست در محدوده‌ی جامعه‌ی مدنی پی‌گیرانه درگير شد. شق اخير، به راهی می‌ماند که مسیحیان خردگرایی چون جان لاک در بيش از سي‌صد سال پيش برگزیدند و اکنون ثمره‌ی آن را در جامعه‌ی انگلستان مي‌بينیم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسلام و غرب: نه ادوارد سعید! نه برنارد لوئیس! / مجید نفیسی
32-John Locke:”A Letter Conserning Toleration”, Edited by James Tully, Hacket, Indiana, 1983
33-William Popel
34-Cromwell
35-lord Shaftesbury
36-Whig
37-Tory
38-Philip Van Limbourg
39-J. Proast
40-Commonwealth
41-magistrate

Saturday, July 25, 2009

موفقيت


به من مي‌گويند:

اصلاً معلوم است چه مرگ‌ات هست؟...معلوم هست كدام‌بري هستي؟...آيا اين گردن‌كشي‌ات عليه انحصارطلبي و حلقه‌بازي و حقه‌بازي و نفرت از رفيق‌بازي از اين است كه بچه بوده‌اي توي بازي‌ها شريك‌ات نمي‌كرده‌اند؟...عقده از آن زمان‌ها داري؟...


بله من عقده دارم...من صداي گام‌هاي ديكتاتوري را از همين صداي چه چه ِ تأييدهاي قلابي مي‌بينم كه ته ته‌اش هركه با ما بود از ماست و هركه از ما نبود برماست... من اصولا ً‌به تعريف موفقيت بسيار بدبين‌ام...كه سخت عاشق‌اش هستيم...


خميني‌ايسم / يرواند آبراهاميان

Pretty Abused

ملت دوره افتاده‌ن تازه‌گيا هي از كوچ ــ به‌اصطلاح اجباري ــ با چشمان خونين‌بارشون مي‌نويسن...خب رفتن كه اين‌همه چس‌ناله نداره...بريد عزيزان گل...بسه اون‌همه باتون خورديد...شهيد داديد...زخمي شديد...شما دين خودتون رو به اين نظام و اين جنبش تا جايي‌كه تونستيد ادا كردين...حيف اون حنجره‌هاي ظريف‌تون ني‌ست بابت الله‌اكبر جر بخوره؟...بريد به سلامت...به مامان‌تون هم بگيد پشت سرتون آب نريزن...ايشالا بريد كه برنگرديد و همون‌جا سر و هم‌سري...سرپناه شيكي...براي خود بسازيد و از اون‌جا واسه ما شكلك در بياريد و كون‌ ما را اين‌جا بسوزونيد...خوش گلدي...

كپي برابر با تخمي

ملتي كه اين‌قدر شيفته‌ي هوار هوار و سوزناله است بايد هم هي غافل‌گير شود...اين ملتي كه ان‌قدر زود جا مي‌زند واقعا نوبر است...همين ملت واله و شيفته‌ي لاست چه‌را ذره‌اي از كليشه‌هاي آب‌دوغ‌خياري‌ش درس آب‌دوغ‌خياري دست ِكم نمي‌گيرن؟...دكتر جك هي اصرار داشت چه‌را نبايد بريم تو غار كه هم آب دم دست‌مونه هم سرپناه خوبيه...چيه كه هي منتظر باشيم؟...تازه هنوز نرفته تو غار قسمتي از غار هم ريزش كرد و يه ايراني اگه لاشون بود هم‌چين جمعو به گه مي‌كشيد بيا ببين...چي شد؟ همه دس به دس هم دادن تا جك و چارلي رو از زير آوار بكشن بيرون...اگه ايراني بود مي‌گفت: ببين اگه دم ساحل تمرگيده بوديم الان صدتا كشتي و هواپيما اومده بود نجات‌مون داده بود نه اين‌كه تو تاريكي بشينيم مث خفاش و آقا خودش اومده بود...بخش عمده‌ي درس‌هاي زنده‌گي فيلم‌نامه‌ي تخمي تخيلي لاست ربطي به نويسنده‌گان‌اش ندارد...بر مي‌گردد به روحيه‌اي كه پشت اين سريال بهداشتي و پاستوريزه است...كسي‌كه لذت شواليه‌ي تاريكي را چشيده باشد محال است از مزخرفاتي مثل لاست لذت ببرد...با اين حال توصيه مي‌كنم تكه‌هايي‌ش رو براي خودتون ببريد و هر روز ببينيد بل‌كه اين روحيه‌ي گه‌تون عوض بشه...يارو از تو سايتي خبري مطلبي رو برش مي‌زنه...يكي ديگه همون مطلب برشي رو تو وب‌لاگ خودش با لينك «به علاوه» مي‌ده...يكي ديگه اونو تو گوگل‌ريدرش شه‌ي‌ر مي‌كنه...هزار نفر ديگه اون شه‌ي‌ر ُ لايك مي‌زنن...اينه روحيه‌ي مسخره‌ي ايراني...واقعا دارم كيف مي‌كنم...الحق حق اين ايراني‌ها رو خورده‌ن....جاشون ايران ني‌ست...

Ha Gule

به‌گمانم بايد كمي شور گرفت در اين وانفسا و چه عالي‌تر براي اين دم پرحضور با نواي كوردي...

و من اين‌بار زكريا را برمي‌گزينم...

اختصاصي تو كه پري‌شب تا چار صبح و آن دم كه مأمور مهربان كشيك دالي-عليك‌اي به ما هم داد و تا

سحرگاه آمدي تا «اغر به خير» سال تولدم را هم‌چون هرسال نخستين باشي...30 تير من با تو 31 شد...

براي تو ، نگار...خانوم معلم

براي تو كه هميشه شادي‌ات و نوزايش‌ات را مي‌خواهم...بشنويم:

ha gule / zakaria

Friday, July 24, 2009

گام مثبت؟

از ديدگاه علوم اجتماعی، ميانه روی صحيح آن است که بر عدم اعوجاج از هنجارهای خردپذير و قابل توضيح استوار باشد، يعنی «ميانه» بوسيلهء «منتهی عليه» تعريف نمی شود و اين رابطه برعکس است. اشتباه نکنيم: ميانه روی رعايت هنجارها و پرنسيب های خردپذير است و افراط و تفريط عدول از اين هنجارهاو پرنسيب ها. هنگامی که کسی هنجارهای خردپذير را رعايت می کند، در عين ميانه روی، می تواند با قاطعيت و صد در صدی سخن بگويد. اين سخن بدان معنی است که نمی توان براحتی هرکس را که قاطع سخن نگفت، و از دوسوی دهانش حرف زد، و در آن واحد در دو جبههء متخاصم حضور يافت، «ميانه رو» ناميد. همچنين، ميانه روی با «دنبه گی» و «لرزانک وارگی» تفاوت دارد و حتی بسا بيش از افراط گرائی کله خرانه به قاطعيت خونسردانه و مجدانه و پی گير احتياج دارد.

اما، نبايد فراموش کنيم که «ميانه روی» ـ يا بگوئيم «مصالحه جوئی» ـ يک شرط مهم ديگر هم دارد و آن وجود يک فضای مسلط دموکراتيک و فاقد ارعاب و سرکوب و قرار داشتن طرفين مصالحه در ارتفاعی مساوی از لحاظ قدرت و اعمال نظر است. در آمريکا، دو حزب جمهوری خواه و دموکرات می توانند، هم در عرصهء پارلمان و هم در عرصهء گستردهء اجتماع، با يکديگر رقابت کنند، بکوشند تا برنامه های خويش را پيش ببرند، و آنگاه نيز که ضرورت پيش آمد دست به سازش و مصالحه بزنند، در عين حالی که هر دو دارای هدف مشترک اعلام شده ای هستند که «نفع و خير عمومی ملت» نام دارد.

اما سکولار ها در زير کدام سقف، و در کدام فضای بی تحميل و سرکوب، و به نام کدام «هدف مشترک» می توانند با کسانی که به حکومت مذهبی (از حکومت اسلامی سلطانی مورد اشارهء آقای گنجی گرفته تا جمهوری مشروطهء اسلامی لابد دموکراتيک آقای حجاريان) اعتقاد دارند و همهء ترفندها را بکار می برند تا دستور کار خودشان را به پيش ببرند، بر سر ميز مذاکره نشسته و به مصالحه برسند؟

يا مثلاً، شرکت سکولارها در اعتصاب غذای آقای اکبر گنجی در نيويورک کدام گام مثبت و رو به پيشی را در جهت برقراری سکولاريسم در ايران ممکن می سازد؟ ـ وقتی که آقای گنجی فقط به رفقای اصلاح طلب خودی اش می انديشد يا، از ميان آن همه زندانی، آقای حجاريان را بعنوان نماد زندانی سياسی علم می کند، يا طرح شعار انحلال (يا سرنگونی يا براندازی) رژيم را جايز نمی داند، و در ميان جمعی که بر گردش در برابر سازمان ملل فراهم شده از علائمی که دال مخالفت با کل سيستم باشند خبری نيست؟ آيا شکی هست که در اين معامله «طرف متضرر» معتقدان به سکولاريسم اند؟ آيا نه اينکه اگر يک سکولار در مصالحه ای شرکت کند که نتيجه اش ابقای رژيمی مذهبی يا ايدئولوژيک ـ حال بگيريم در قامت جمهوری ناب اسلامی آقای گنجی ـ باشد، صرف نظر از آنکه بصورت مرحله ای برای خود و گروهش چه به دست می آورد، بازی را در کليت خود باخته است؟


منبع

انحصارطلبي دموكراتيك؟

داش پيام! از حالت داريوش خرسند نشدي كه چه‌را از انحصارطلبي در اعتصاب غذاي گنجي گلايه كرده است؟...خب به خاطر هم‌چين كس‌مغزي‌هاست برادر...سواي از كارت دعوت‌هاي‌اش براي آن گروه‌هايي كه حساسيت برانگيز نباشند...(به اين مي‌گويند: درايت دموقراتيق)...گنجي به خودش اجازه مي‌دهد كه جاي همه فكر كند...به خودش اجازه مي‌دهد برائت بجويد جاي همه از هرگونه تحريم ايران...او مي‌گويد:

جمع حاضر در اين اعتصاب غذا مخالف هرگونه حمله نظامی به ايران و تحريم عليه اين کشور است.


فقط نمي‌دانم چه‌طور زير بار رفت تا از رسانه‌ي امپرياليسم (VOA) براي بيان اعتراض‌هاي دموكراتيك‌اش بارها و بارها بهره بجويد...

يك‌بار ديگر يادداشت داريوش را بخوان:

اخیرا در سایت فارسی بی بی سی مطلبی منتشر شده است که در بخشی از آن به نادرست به حمایت من از برنامه اعتصاب غذای آقای گنجی در مقابل سازمان ملل اشاره شده است. با توجه به سابقه بی بی سی، انتشار این خبر بدون تایید از سوی منبعی موثق باعث تعجب من شد. لذا از شما می خواهم نسبت به تصحیح آن و درج توضیحات ذیل اقدام نمایید: در طی تماس هایی که آقای گنجی و همکاران ایشان با من داشتند، برای شرکت در این برنامه از من دعوت شد. با توجه به اینکه از افراد و گروه های خاص به صورت انحصاری برای شرکت در برنامه اعتصاب غذای آقای گنجی دعوت به عمل آمده بود، من به این اصل اشاره کردم که به حرکت های جمع گرایانه، دموکراتیک و در راستای حقوق بشر معتقدم و نه حرکت های انحصارگرایانه و متکی به فرد؛ چرا که عمیقا و قلبا اینگونه برخورد فردی را الگوی مناسبی در جهت پیشرفت منافع میهنم نمی دانم.

اول

1)

● وجدان عمومی مردم را مخاطب قرار دادن از راه اظهار حقوق جمعی و فردی ايرانيان. در اظهار حق، تمام حق را اظهار کنيد. زيرا وقتی جزئی از حق را اظهار می کنيد، رژيم را آگاه می کنيد که با بکار بردن زور، شما را تسليم می کند. ملاحظه «عواقب» اظهار حق و هيچ ملاحظه ديگری، نبايد شما را از اظهار تمام حق، باز دارد. زيرا تا وقتی جامعه تمام حقوق خود را نشناسد و نخواهد، توانائی لازم را برای ادامه دادن به جنبش تا پيروزی بدست نمی آورد.


2)

۱ – در دوره خاتمی، ولايت مطلقه فقيه، در قلمروهائی هم که به عمل در نيامده بود، به عمل درآمد. کارهائی هم که آقای خمينی نکرده بود، آقای خامنه ای کرد: صدور حکم حکومتی به مجلس و حمله به مطبوعات که توقيف آنها را به دنبال آورد. تضعيف مستمر «اصلاح طلبان» و تقويت پيگير مافياهای نظامی – مالی و آماده کردنشان برای تصرف دولت، سبب شدند که از رهگذر دو «انتخابات» که حکومتی خاتمی خود مجبور به انجامشان شد، دولت به تصرف مافياها درآيد. ۲ – اما اگر تصرف دولت توسط مافياهای نظامی – مالی انجام گرفت، از جمله، بخاطر آن بود که جامعه، بويژه دانشجويان از تک و تاب افتادند. سرکوب مستمر، يکی از دلايل بود، اما سرخوردگی دليل ديگر و بزرگ تر بود. واکنش سرد مردم و دانشجويان نسبت به اعتصاب «نمايندگان» و تن زدنشان از رأی دادن در «انتخابات»، از تجربه ای نشأت می گرفت که جوانان و زنان، از روز ۲ خرداد ۷۶، وارد آن شدند. در طول ۸ سال، نيروی محرکه ای که در ۲ خرداد بکار افتاد، بسان يک موتور، توان از دست داد و خاموش شد. ۳ – پرسيدنی است: هرگاه مافياهای نظامی – مالی دست به تقلب بزرگ نمی زدند و آقای موسوی رياست جمهوری می يافت، تجربه دوره آقای خاتمی نبود که تکرار می شد؟ آيا تکرار تجربه های نيمه تمام عيبی نيست که ما ايرانيان داريم و اين «انتخابات» نمی گويد در درمان آن نکوشيده ايم؟ همين پرسش در باره جنبشی که تقلب بزرگ به دنبال آورد، در صورت پيروزی، وجود دارد. بر همه نيک انديشان است که راه و روشی را پيشنهاد کنند که اين جنبش نيز تجربه نيمه تمامی نشود. يعنی در اين و آن شکل ادامه يابد و بسان يک تجربه، تصحيح بپذيرد و به نتيجه که استقرار ولايت جمهور مردم است، بيانجامد.

Agent

تناسب انگشت و قطر ماه...

تزايد طبقاتي...

تنافر صداها...

طرح آمايش انسان...

عشق‌بازي شمشير و غلاف...

دانتل حروف...

سينه‌ريز سرب...

شعار مح‌[بوس] در افشانه...

«چه مي‌شود؟» پس از «آن‌چه گذشت...»...

گزگز دست حمايل به قافيه...

كفن جوشن‌كبير مش‌مُسلم عليل...

‌سال قمري براي ادوار ادب فارسي

چله‌نشيني كفتر هم‌سايه

سيگار تير حامد و Zest قرمز من...

اينا يعني: «اي ،‌ زنده‌گي نباتي توي كما زياد هم بد ني‌ست »

آه اي همين همه آه در گلو

آه اي هميشه كشيده به وقت عفونت گلو

ــ با دهان تنگ ــ

با تو-ام اي آي كشيده و مغموم

آه اي يقين گمشده...

اي ماهي برون شده از تنگ شراب..

آه اي استقبال گرم نمك از خيار سرد...

آه اي چاقوي خمار ِخواب در غلاف

آه اي پر متكا

اي مشته‌هاي محكم دلاك بر پشت‌اي خميده

آه اي چوق الف معصوم ِ بي‌اختيار

كه هميشه به نُزهت كاغذ گرايش عميق داشته‌اي

اي «ها»ي ممتدّ قرن‌ها خفته در خيمه‌ هاي صلح

آه اي همين همه آه در گلو

در برکه‌های آینه چيزي بجو
.
.
.
من بانگ بركشيدم از آستان يأس:

« - آه اي يقين يافته، بازت نمي‌نهم! »

?Would MLK Back Iran's Protesters

In an opinion survey, funded by the Rockefeller Brothers Fund three weeks before the recent elections, pollsters Ballen and Doherty found that the "only demographic groups in which our survey found Mousavi leading or competitive with Ahmadinejad were university students and graduates, and the highest-income Iranians." Mousavi's most influential backer is industrialist and former president, Hashemi Rafsanjani, who is best known for pushing privatization and deregulation packaged as "citizen empowerment." Rafsanjani ran against Ahmadinejad and lost by a wide margin four years ago. Mousavi has not distanced himself from Rafsanjani's overt hostility to government spending on subsidies and social welfare, which is expressed in a language similar to right-wing denunciations of "welfare queens" in the United States. Martin Luther King, Jr. would not likely approve of such a position.

Ervand Abrahamian, a world authority on modern Iranian history and known critic of the theocracy, recently attributed the longevity of the Islamic Republic to its constituent services and subsidies. In an article in Middle East Report, Abrahamian examined and dismissed other common explanations, including intimidation and the use of force against government opponents. If Abrahamian's analysis is accurate, it can explain the reluctance of a large sector of the Iranian society to throw away the baby (social programs) with the bathwater (morality police). Nevertheless, another candidate among the three who challenged Ahmadinejad this spring, Mohsen Rezaei, denounces the incumbent's spending on the infrastructure needs of common folks as "communism" and calls for "radical surgery" on the economy so as to please investors

Source

Thursday, July 23, 2009

جنبش شرافت مي‌خواهد

حالا گنجي همه كارها رو بكنه
همه‌ي طرح‌ها مال اون بد بخت باشه
اون باشه كه بگه چي بايد كرد چي نبايد
حالا خود جناب‌عالي بفرماييد با كدوم عوامل اين تلوزيون ُ بايد راه‌اندازي كرد؟
با يكي مث خودت كه خوب ديديم تو راديو زمانه چه خودي غير خودي بازي در آوردي؟
ديديم چه كولي بازي درآوري وقتي عذرتُ خواستن...چه‌طور افتادي تو دور افشاگري...
نه همون به‌تره بچسبيم به خشتك بي‌بي‌سي و صداي آمريكا و...

جناب جامي به ما بفرماييد سر چه چيزي عده‌اي در زمان زمام‌داري شما در راديو زمانه استعفا دادند؟...جناب جامي جنبش سبز عليه چي‌ست؟...عليه استبداد؟...

بي‌خيال...باز من حرف مي‌زنم يكي از طرف‌داران شما زير بار اتهام ما را مي‌برد و مي‌گويد: ننه‌-من-غريب‌ام موقوف...

خلاصه ، ريدم به هرچي حرف قشنگ از جنس حرف‌هاي شماست...

مويه مكن مادرم

وقتي مراسم سهراب اعرابي را مي‌بينم...جگرم آتش مي‌گيرد...ببين توي مرگ هم تفاوت از كجا تا به كجاست؟...خويشان ندا كجاي‌اند؟...عمه‌جان كو؟...خاله خانوم دستار سياه بر شانه نينداخته؟...
ندا جان ! چشمان‌ات خيره بر پاشنه‌ي كدام در هيز مانده است؟...چشمان‌ات به سوز ِ كدام متن ِخوش‌خوان ِكدام مجري آتش مي‌زندم؟

Wicked game

سوز صداي كريس ايساك شبيه كريس مارتين خودمان شوهر گويي‌نه‌ت پالترو-ي اهورايي هوش‌ربا و خواننده و رييس گروه كولد پلي رويايي است...چه كنيم كه تداعي ما را از همه‌طرف با خود مي‌برد...هم‌چو باد...خاصه اين ترانه‌‌اش كه دل و دين و عقل و هوش از من برده است:


Wicked game / Chris Isaac


.The world was on fire and no one could save me but you
.It's strange what desire will make foolish people do
.I never dreamed that I'd meet somebody like you
.And I never dreamed that I'd lose somebody like you

No, I don't want to fall in love
This world is only gonna break your heart
No, I don't want to fall in love
This world is only gonna break your heart
With you
This world is only gonna break your heart

.What a wicked game to play, to make me feel this way
.What a wicked thing to do, to let me dream of you
.What a wicked thing to say, you never felt this way
,What a wicked thing to do, to make me dream of you and

I want to fall in love
This world is only gonna break your heart
No, I want to fall in love
This world is only gonna break your heart
.With you

.The world was on fire and no one could save me but you
.It's strange what desire will make foolish people do
.I never dreamed that I'd love somebody like you
,And I never dreamed that I'd lose somebody like you

No, I want to fall in love
This world is only gonna break your heart
No, I want to fall in love
This world is only gonna break your heart
With you
This world is only gonna break your heart
...No, I
This world is only gonna break your heart
This world is only gonna break your heart

.Nobody loves no one

يه عمر خاطره

« آخه دل من...
دل ساده‌ي من...
تا كي مي‌خواي خيره بموني به عكس روي ديوار؟»...


چند روزه كه ازت بي‌خبر-ام؟...كجا موندي؟...كجا ميون ضربات ، دردُ زير زبون‌ات به خون مزه كردي؟...كجايي عشق خونين من؟...كجايي كه از زخم معده‌ام باز بگي؟...


تو موندي‌ و بي‌کسي ‌و يه عمر خاطره پيش روت
ديگه نمي‌آد نه ديگه پيش‌ات نمي‌آد

Wednesday, July 22, 2009

that sound over was super power

قصد قربت كرده بودم كه بنشينم براي هزاران‌مين بار «خاشاك شناور» ياساجيرو اوزو را ببينم و از ته دل اشك بريزم...اما بدمذهب آن تكه فيلم بلوتوث‌اي را كه ديدم همه‌چيز برهم خورد...از روي بالاخانه وسط كوچه را نشان مي‌داد كه مأموري جليقه‌پوش با هفت‌تير به سمت جماعت‌اي بيرون قاب شليك مي‌كرد...صداي اضطراب فقط يك مادر بيرون قاب ضرب‌آهنگ بود...صداي نفرين و هيجان مادر...خانواده‌اي مشرف به منظره...ويران شدم...نه ، از براي نقش بر زمين شدن جوانك ، كه از اضطراب آن مادر ناظر بيرون قاب كه زير لب كمك مي‌طلبيد آرام و مدام...تا اين‌كه پس از ديدن زخمي شدن جوان بي‌پناه و وسط قاب و صداي شليك دمادم آن مأموران حالا بيرون قاب...تاب نياورد و آن جمله‌ي ويران‌كننده‌ي قديمي را بر زبان جاري كرد و بمب‌اي درون سينه‌ام تركيد...تف...تف...
مدت‌ها اين‌قدر نگريسته بودم...مادر زير لب ناليد:

مادرت بميره ، نبينه...

Hard talk

ابراهيم گلستان دوبار در گفت‌گو با مسعود بهنود (چهره‌‌ها) بغض كرد و درنگيد تا اشك پق‌اي نسُرد...يك‌بار وقتي از هوش سرشار محمدرضا پهلوي گفت كه با اين‌حال تراژدي سقوط داشت...همان «هامارشيا»ي پهلوان تراژدي...بار ديگر وقتي نام «مُلك ايران» را آورد...و هرگز...هرگز براي فروغ و كاوه نگريست و هم‌چنان بر حماقت و مزخرف‌گويي روشن‌فكران تأكيد داشت...اما خودمان‌ايم عجب نسخه‌هاي اصلاح‌شده‌ي معركه‌اي از كارهاي گلستان لابه‌لا آمد...آب از هفت چاك علاقه‌مندان تشنه‌‌اي چو من فشه زد...چه‌قدر كيف كردم اين مرد بزرگ هم‌چنان سرحال است و مرا سركيف آورد...زنده‌باد

Narrative Models and Meaning

طبق معمول كه به دنبال يار حيران‌اي هم‌يار را مي‌يابي...در پي كتاب الكترونيكي آندره يولس هلندي كه راجع به تقسيم‌بندي‌هاي روايت ادبي است ، در دشت پهناور سايبر چنان زار مي‌گريستم كه ناگاه سيدي نوراني بر من ظاهر شد و به انگشت سايت‌اي را نشان‌ام داد...و سر از كاروان‌سرايي با مسافران و داستان‌هاي خوب‌اي درآوردم...اگر حوصله داشتيد پاي يادداشت‌هاي آنان دست به زير چانه بنشينيد و بياموزيد...

Narrative Models and Meaning

يادداشت‌هاي ديگر سايت را هم بخوانيد ؛ باز اگر حوصله داشتيد...

نبرد تاريك

زنده‌گي كافكا در نبردي تاريك و تحت نشان تاريكي بوده است ، اما ما به روشني چهار وجه در آن مي‌بينيم كه عبارت است از روابط او با پدرش ، با ادبيات ، با دنياي زنان ، كه اين سه شكل نبرد به صورت عميق‌تري بروز مي‌يابند تا نبرد معنوي را بسازند. طبيعتاً با هريك از اين روابط ، روابط ديگر محل ترديد واقع مي‌شوند. هميشه بحراني تمام و كمال وجود دارد. هر واقعه‌اي همه‌چيز را بيان مي‌دارد و همه‌چيز را مانع مي‌شود. دغ‌دغه‌ي جسم براي كاف‌كا دغ‌دغه‌ي همه وجود اوست. بي‌خوابي كه مشكل فاجعه آميز هر شب اوست ، تمام مشكلات‌اش را بيان مي‌دارد. بنا بر اين ساختن زنده‌گي‌نامه كاف‌كا پيرامون اين چهار مركز كمابيش پنهان تنها اين امتياز را دارد كه به‌طور موقت آن را در پرتو روشنايي‌هاي كمابيش وسيع‌اي ببينيم كه بر هريك از اين معماها مي‌تابد ، معماهايي كه داراي خصوصيات بسيار متفاوت‌اند. به‌طور مثال ، ملاحظه خواهيم كرد كه مسئله‌ي پدر ، كه چنان واضح مايه‌ي دل‌مشغولي اوست و اگرچه به هم‌راه سه مسئله‌ي ديگر بسط مي‌يابد ( بي‌درنگ متوجه مي‌شويم كه چه‌گونه كاف‌كا مسئله‌ي ازدواج‌اش را به نهايت پيچيده مي‌سازد و اين مسئله چه‌گونه يكي از مضمون‌هاي وسواس‌برانگيز نوشته‌هايش را شكل مي‌دهد و ، سرانجام ، چه‌گونه در همه‌ي مسائل بغرنج يهوديت درگير مي‌شود) ، احتمالاً كم‌تر از مسائل ديگر سنگين از راز است و مسير كم تري را با او هم‌راه مي‌شود. مسئله‌ي نويسنده از همه گسترده تر است. فاجعه‌بارترين مسئله ، كه در تاريك‌ترين لحظات او را برمي‌انگيزد ، روابط-‌اش با زنان است و تاريك ترين مسئله دنياي معنوي است كه به‌ضرورت پنهان است ، زيرا به‌هيچ روي نمي توان آن را مستقيماً دريافت: « نمي‌توانم از امر اساسي سخن بگوييم ؛ حتي براي خودم هم در تاريكي سينه محبوس است: همان‌جا قرار گرفته است،‌ در كنار بيماري و بر همان بستر مشترك.»

صص 211-210 / از كاف‌كا تا كاف‌كا / موريس بلانشو / مهشيد نونهالي

Monday, July 20, 2009

آهوي وحشي

آهوي وحشي / فرامرز اصلاني


الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بی کس
دد و دام‌ات کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یک‌دیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاه‌ای ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بی‌کسان یار غریبان

مگر خضر مبارک‌پی در آید
به یمن همت‌اش کاری گشاید

چو آن سرو روان شد کاروان‌ای
ز شاخ سرو می کن سایبان‌ای

لب سرچشمه‌ای و طرف جو-ای
نم اشک‌ای و با خود گفتگویی

به یاد رفته‌گان و دوست‌داران
موافق‌ گرد با ابر بهاران

چو نالان آیدت آب روان پیش
مدد بخش‌اش ز آب دیده‌ي خویش

نکرد آن هم‌دم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند
که این تنها به آن تنها رسان

درآيند ديو

ديو


به عقیده ٔ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است . (التدوین ). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است . (التدوین ). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست . (التدوین ). در آیین زردشتی ، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ ، دیو خشم ، دیو تاریکی و غیره ) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن ) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته . در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است . (دائرة المعارف فارسی ). پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس ، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست . (انجمن آرا) (آنندراج ). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء).
- دیو سپید ؛ دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی :
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد و غندی و بید.


ایرانیان (قدیم ) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین ). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع . (برهان ). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایه ٔ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج ) :
سپهدار کاکوی برزد غریو
بمیدان درآمد بمانند دیو.


نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان ، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است ، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره . (از یادداشت مؤلف ). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه ) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف ). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائرة المعارف فارسی ). در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ ). (یادداشت مؤلف ). این کلمه را جنگل نشینان ، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونه ٔ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال «شغال » را بهمین قصد بکار برند؛ دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره . (یادداشت دهخدا). هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت ؛ زشت و بدخلقت . (یادداشت مؤلف ). مردم جنگلی . غول .(ناظم الاطباء).
- دیومردم ؛ مردم بدکردار :
بسی کان گوهر بر آن کوهسار
همان دیومردم فزون از شمار.


بر سر آن‌ام که گر ز دست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد

خلوت دل ني‌ست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوي بو که برآيد

بر در ارباب بي‌مروت دنيا
چند نشيني که خواجه کي به درآيد

ترک گدايي مکن که گنج بيابي
از نظر ره‌ روي که در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب ني‌ست
هر که به مي‌خانه رفت بي‌خبر آيد
.
.
.
عكس تزييني است

ادبيات بالكان

اين يادداشت قديمي من و متعلق به 8 نوامبر 2006 است كه دو ترجمه از هانتكه و زنده‌گي‌نوشت او است...تشخيص مناسبت‌اش با خودتان...


پس از آن‌كه قرار شد جايزه‌ي معتبر هاينريش هاينه‌ي آلماني از سوي شهردار دوسل‌دورف آلمان به او اهدا شود...گرد كايزر ، رييس پيشين دانش‌گاه هاينريش هاينه دوسل‌دورف، سر بر طغيان برداشت و هيئت داوران و شهردار را به حمايت تلويحي هانتكه از ميلوشه‌ويچ متوفا يادآور شد كه پيش‌تر در زندان ناتو به مرگ مشكوك‌اي درگذشته بود..اسلوبودان‌اي كه افكارعمومي با بمب‌باران رسانه‌ها به يك نسل‌كش و يك نژادپرست مي‌شناسد...سرنوشت‌اي كه عن‌قريب گريبان صدام حسين را نيز خواهد گرفت و اسرار را با خود به گورخواهد بود...گويا اين سرنوشت محتوم تمام تاريخ‌نويسان است. كه با همان نقطه‌ي آغاز خويش مي‌خواهند پايان خويش را هم رقم بزنند...اما اين چند سطر سخن هانتكه را كه خود او بعداً مكتوب فرانسوي‌اش را براي نوول آب‌زرواتور برگرداند، در وب‌لاگ خودم و براي مخاطبان‌اش از يك متن انگليسي به فارسي برگرداندم (چه شود! هانتكه است ديگر... زبان و معضلات زباني با او گره كور خورده است!!):


گل سرخي بر تابوت اسلوبودان ميلوشه‌ويچ نمي‌گذارم.دست به تابوت‌اش نمي‌گذارم. پرچم صرب را نمي‌گيرم.و هيچ‌گاه « قتل‌عام صرب‌ها و ديگر قربانيان را تحت نام پاك‌سازي» تأييد نمي‌كنم.هرگز به صرب‌ها « به‌عنوان قربانيان واقعي جنگ» نمي‌نگرم.

و در پوژه‌ ره ‌واچ (Pozerevac) « به دنبال كشف حقيقت» نيامده‌ام.من مؤلف دادگستري صربستان نيستم.اما با اين « سفر زمستاني بر درياي دانوب ، ساوه Save ، موراوا Morava و رودخانه‌هاي درينا Drina.» و در اين‌‌جا با سخنان كوتاه‌ام ، در پوژه‌ ره ‌واچ ، مي‌گويم: «خوش‌حال‌ام كه كنار اسلوبودان ميلوشه‌ويچ هستم.كسي‌كه از مردم‌اش دفاع ‌كرد.

آن‌چه حقيقي‌ست: سخنان‌ام به زبان صرب ( صربي- كروات ) است! و براي شما خواننده‌گان در اين‌جا به فرانسه ترجمه مي‌كنم (منظور، مجله فرانسوي‌ / شميده) : «جهان، جهان‌اي كه مدعي‌ ست همه‌چيز را درباره يوگوسلاوي ، صربستان مي‌داند.جهان مدعي‌ست همه‌چيز را درباره اسلوبودان ميلو‌شه‌ويچ مي‌داند. جهان مدعي‌ست حقيقت را مي‌داند. براي همين ، ام‌روز سردرگم است. و نه تنها ام‌روز ، و نه تنها اين‌جا. مي‌دانم كه نمي‌دانم ، نمي‌دانم حقيقت را. اما مي‌نگرم. مي‌شنوم. حس مي‌كنم. به ياد مي‌آورم تا ام‌روز در اين‌جا حاضر باشم ، نزديك يوگوسلاوي.نزديك صرب‌ستان. نزديك اسلوبودان ميلوشه‌ويچ.



توضیح تكميلي:

براي آن‌كه از وقايع كامل‌تر بدانيد...توضيحات مبسوط و دفاعيه‌ي ميلوشه‌ويچ به ترجمه‌ي ديلماج را حتماً بخوانيد.

.......................................................

خداحافظي طولاني يك پسربچه

درباره‌ي نوشته‌هاي پيتر هانتكه

كارل اريك تالمو (1986)

تنها تعداد اندكي از كساني‌كه در همايش ادبي پرينستون سال 1966 حضور يافتند؛ احتمال مي‌دادند، آينده‌ي ادبيات از آن جوان 23 ساله‌ي اتريشي باشد. با آن آرايش موهاي به سبك بيتل‌ها كه اقيانوس آتلانتيك را درنورديد تا به مبارزه با چهره‌هاي سرشناسي هم‌چون گونتر گراس، پيتر وايس ، زيگفريد لنتس برخيزد. به نظر مي‌آمد ،‌ سخن پيتر هانتكه ، حول موضوع «ناتواني در توصيف » ادبي ،
در آن جلسه بيش‌تر به يك شوخي بماند.

اولين رومان هانتكه « زنبوران عسل» در همان سال ، ‌يعني بعد از حضور در پرينستون منتشر شد ، نمايش‌ او « اهانت به تماشاچي » نيز در همان سال به روي صحنه رفت. تئاتري تجربي كه موفقيت چشم‌گيري نيز در پي داشت. هانتكه مفهوم عمل صحنه‌اي را 90 درجه به نفع درگيري با مخاطب چرخاند. بازي‌گران در آغاز اين نمايش مي‌گويند: « اين تخته‌ها دنيايي را نمايش نمي‌دهند.» هرچيزي در تئاتر فقط آن‌چيزي به نظر مي‌آيد كه هست ، كف صفحه ، پرده ، هيچ چيز نياز به برداشت ندارد. نبودن يك در ، بدين معنا ني‌ست كه با اين روش مي‌توان به توصيف فرضيه‌ي « مشكل فقدان در » پرداخت.

داستان‌ها و نمايش‌نامه‌هاي بعدي او از اين ديدگاه برخوردارند كه زبان ، واقعي‌ست و در حقيقت ادبيات واقعيت، تنها « نمود» دارد. برخي اوقات هانتكه متون‌اش را فشرده پي مي‌ريزد و به سبك‌هاي بيش‌تر درگير نزديك مي‌شود. براي توصيف ، او متن‌اي از قانون را به شكل جمله‌اي معترضه لابه‌لاي واكنش تماشاچيان مي‌گنجاند. همانند سخن‌راني‌هاي لنين و استالين در اتحاد جماهير شوروي با توصيفاتي هم‌چون « تشويق رعدآسا » ،‌« خنده‌ي مسرت‌بخش » و غيره.

در « زنبوران عسل» يك نفر، بخشي از خاطره‌ي ثبت شده را از داستان‌اش جدا مي‌كند. مانند داستان‌هاي دو پاره و حتي خودانكار ، آن‌گونه كه خواننده مدام ميان خود داستان و داستانِ داستان در شگفت مي‌ماند.

در « دست‌فروش » 1967، طرح يك داستان پليسي وجود دارد كه از خط اصلي خارج مي‌شود ، به راه خود ادامه مي‌دهد و مجدد در خط روايت قرار مي‌گيرد ، پرهيز از دلالت‌ها دل‌بخواهي است و به جاي آن سخاوت‌مندانه از سازوكار دروني خود نويسنده مايه مي‌گيرد.

در نوامبر 1971، ‌پيتر هانتكه صدمه‌ي بدي خورد. ماريا هانتكه ، مادر او ، در 51 ساله‌گي ، خودكشي كرد. او در نامه‌ي كوتاهي توضيح داده بود « ادامه‌ي اين زنده‌گي ديگر مقدور ني‌ست.» . تنها چند ماه بعد بود كه تأثيرات غم هانتكه از اين حادثه در كتاب‌اي به نام « اندوه پشت روياها: ماجراي يك زنده‌گي » خودش را نشان داد. هانتكه غيرمستقيم و با فاصله به مشاهده‌ي آن احساس تنگ‌دستی‌اش پرداخت كه آشكارا برخانواده سايه افكنده بود. اغلب مادرش يك بي‌هويت‌اي تمام‌عيار را تاب مي‌آورد. واژه‌ي « فرديّت» انگار تنها يك فحش و چيزي غريب بود.

برخي منتقدين از مطالب بيش‌تر محبت‌آميز لذت مي‌برند ، هانتكه‌ي كم‌تر انتزاعي ، با جسارت از زنده‌گي خود براي نمايش دادن بهره مي‌گيرد.

در كتاب‌ «رومان‌ها با داستان‌هاي معيوب» روان‌كاوي كه به نام تيلمن موزر معرفي مي‌شود در واقع خود هانتكه‌ست كه برآن مي‌شود تا خلاء هم‌زيستي با مادر را پُر كند و در صحنه‌اي ، به مادر هويت‌اي مي‌بخشد كه در تمام عمر-اش از آن محروم بود و اين‌را از نوشته‌هايي كه پس از مرگ‌اش از او يافتند مي‌توان ديد. مطمئناً اين مسووليت سنگيني‌ست كه هركسي را در هم مي‌شكند. وُل‌فرام موزر از منظري روان‌شناختي ، ‌كار هانتكه را در « آموزش آلماني» 1982 به دقت بررسي مي‌كند. هم‌چنين در كل كتاب‌اش بر واكنشي دفاعي انگشت مي‌گذارد كه راوي خارج از هرچه ناكامي‌ بيرون مي‌ريزد و در نهايت به‌خاطر مادرش مي‌ايستد.

هانتكه تكنيك ديگري براي «لحظه‌ي حس حقيقي» مي‌يابد. او خيابان‌گردي مي‌كند ، تكه‌هاي روزنامه‌ها را جمع مي‌كند ؛ ‌تا آن‌جا كه قطعه‌هاي جورچين ارزش‌مندي جمع مي‌شود. و بعدها با آن به ارائه‌اي پراكنده از زنده‌گي دروني گره‌گور كوشينگ مي‌پردازد. كوشينگ به عنوان يكي از هيئت‌هاي سياسي اتريشي در پاريس ، پس از آن‌كه در خواب مي‌بيند كسي را كشته است، به پاك‌‌سازي و پس راندن گذشته‌ي خود روي ‌مي‌آورد و به ول‌گردي در شهر مي‌پردازد. به جاي‌ آن «احساس حقيقي» يعني آن خشم ناگفتني را تجربه مي‌كند. اين «احساس حقيقي» هانتكه با آن «تجلّی» ِجويسي هيچ ارتباطي ندارد كه حس نيروزاي زنده‌گي‌ست. اما براي كوشينگ يك تجربه‌ي ناپاي‌دار‌ است از هميشه زنده بودن ؛ خارج از برنامه‌اي كه شخصيت او را مي‌ساخت تا خاص و غير واقعي باشد ، ناگهان ، از درون و بيرون با هستي و به خصوص با خودش كه آن دو قطب را به يك‌ديگر مربوط مي‌كند ، با اين زنده‌گي ، تماسي موقتي برقرار مي‌كند.

به عقيده‌ي تيلمن موزر، ‌چهره‌ي هانتكه در كوشينگ شرح پُر وسواس و خون‌سردي‌ست از نوسان بيمارگونه‌اي ميان ابهت‌اي خيالين و تجربه‌اي بسيار بي‌مايه و كم‌ارزش. اين نوع حساسيت ويژه را هانتكه با پروراندن خرافات اجتماعي عرضه مي‌دارد ،‌ چيزي شبيه جادوي كاف‌كا ، نوعي اختلال مرزي ، ‌كه با معناي ‌« ادراك ِرازآميز » پيوند مي‌گيرد. مانند ماجرا-‌اي كه با ناگهان سوار يك اتوبوس‌ شدن به وقوع مي‌پيوندد و از اين دست اتفاقات.

بازگشت آرام به خانه ، دوره‌ي جديدي از نويسنده‌گي هانتكه را در بر مي‌گيرد. اكنون او اين اجازه را به طبيعت مي‌دهد تا به حيطه‌ي ذهن نيز‌ وارد شود. اين سازگاري به‌هم‌راه تشريفات ديني در ذهن او ، همان‌گونه كه گئورگ بوشنر در داستان لنتس تصويري آشفته از منطقه‌اي كوهستاني ارائه داد، جان مي‌گيرد. سورگِر ،‌ شخصيت اصلي ، اگرچه يك جغرافي‌دان است اما سرگشته ميان جست‌و‌جوي در اشياء طبيعت است. محل اختلاف‌ اشياء و صفات‌شان با آن دورنماي كلي...به‌طوري‌كه اغلب احساس‌اي دردناك ، در عين لذت‌اي جدي و حرفه‌اي ، از آن به‌دست مي‌آيد.

در كتاب مصاحبه‌اش «من تنها با حفره‌ها زنده‌گي مي‌كنم.» 1987 كه طي سه روز برگزار شد، روند ادبي هانتكه به‌خوبي شرح داده مي‌شود .اولين جملاتي كه در اين كتاب به آن برمي‌خوريم اين است كه از اين پس هانتكه به وضوح شهودي مي‌نويسد. بدين‌گونه كه هم‌زمان با حركت از آلاسكا و با توجه به محاسبات خود هانتكه ، نوشته‌ مي‌بايست ده صفحه بيش‌تر نشود ، اما تا 90 صفحه هم پيش مي‌رود. سورگر پيش از بازگشت به خانه از چندين مكان ديدن كرده است. همين‌كه هواپيماي او از ميان ابرها سرازير مي‌شود ، ناگهان هانتكه در مي‌يابد كتاب‌اش پايان يافته است.

معمولاً زبان در شكار يك لحظه ، بر زمان برتري دارد و نويسنده را به سوي هردو هانتكه‌ي نويسنده و شخص خود او پيش ‌مي‌راند.

« روايت» كردن يك نياز وجودي‌ست. در اغلب مصاحبه‌ها هانتكه تأكيد مي‌كند نه به عنوان يك قصه‌گو (teller) كه يك بازخوان (re-teller) ، احترامي براي خود قائل نيست ؛ جهان او از علايم نگارشي انباشته شده است. خيلي از مردم مي‌گويند هانتكه را بايد به چشم يك نويسنده خواند، ‌اما در همان لحظه او خود عقيده دارد مانند يك خواننده مي‌نويسد.

هانتكه همان حساسيت هميشه‌گي به متن خود را دارد كه در «بازگويي» نيز نشان مي‌دهد. بارها شده است كه بگويد كار تمام است ، اما باز تصميم به ادامه مي‌گيرد. راوي ، ‌فيليپ كوبالِ اسلاو ، هم‌چون خود هانتكه ، در يك روستاي كوچك در كارنتينا‌ي جنوب اتريش بزرگ شده است. او سفري را به ياد مي‌آورد كه در دهه شصت ميلادي ،‌ زماني‌كه بيست سال داشت ، مرز يوگوسلاوي را درجست‌و‌جوي برادر ناپديد شده‌اش درمي‌نوردد . هانتكه شيفته‌ي بيان حسي از « احضار فرد غايب» مي‌شود. در خانواده‌ي كوبال ، نشانه‌هايي از تقاضاي برادر براي بازگردانده شدن او حس مي‌شود. خلاء برادر ، مي‌تواند برنامه‌ها و خواسته‌هاي فيليپ را پر ‌كند. او ، هم‌ نياز به آرامش و تنهايي دارد و هم در درون خود تصوير برادر را احياء مي‌كند...و اين به تناوب در او اتفاق مي‌افتد. تناقضات‌اي اين‌چنيني مصيبت‌اي خانواده‌گي در كوبال‌ها به‌وجود مي‌آورد، پدر اغلب عصبي و غرغرو ، مادر مريض و خواهر پريشان‌احوال است.

اطلاعات ‌مربوط به زنده‌گي هانتكه را در كارهاي اول‌اش مي‌توان يافت اگرچه اين اطلاعات معمولاً دست به دست مي‌شوند (به نظر هانتكه الگوي برادر فيليپ را از چهره دايي مادري خود وام گرفته باشد.)

از ديدگاه زبان‌شناسانه ، هويت فيليپ بين پدر آلماني‌ و برادر اسلاو-اش پخش شده است. احتمالاً همان نمود حس دوسوگراي در هانتكه دارد، مربوط به زماني باشد كه به زبان آلماني و با كلمات جورج اشتاينر ، «ساخته‌گي ، رسمي و بلزن مهجور». و تاكنون ، به دور از آن صداي انفعالي اسلاو مانده است كه كوبال جوان به اميد آينده‌ احترام‌اش مي‌گذاشت.

در جايي‌كه كوبال به مناطق شمالي عجيب يوگسلاوي ، دنياي سيلاب‌هاي زيرزميني ، غارها و قنديل‌ها سفر مي‌كند، براي ادامه‌ي داستان ، حوصله‌ي زياد مخاطب را مي‌طلبد. اين رومان از نوشته‌هاي خوب هانتكه ني‌ست، اگرچه بخش‌هاي جذاب‌اي نيز در آن ديده مي‌شود. تفسيرهاي برادر از كسي‌كه اثرات نامطلوبي روي درختان سيب گذارده است، يا توصيف فرهنگ لغات‌ اسلاوي ، كه اغلب سمت‌و‌سو-اي فلسفي پيدا مي‌كند. شعر غيرمعمول و به دور از مواد خام ادبي. همه‌‌ي آن‌ها از ادراكات‌اي رازآميز و غريزي‌ست كه در اين كتاب ظهور مي‌‌كند. در ابتدا پيش‌خدمت‌اي‌ست كه توجه‌‌اي متداوم به موضوع دل‌بسته‌گي فيليپ دارد. « شبي را مي‌گذراند ، بدون مبل ، اتاق خالي ، بي‌تحرك ، مات و مبهوت ، آن‌گاه گام‌اي به جلو برداشت ، به‌طرف تاق‌چه ، يك تنگ شراب ظريف و كوچك آويخته ، محيط خانه بسيار دنج بود.»

در يك جشن روباز ، يك دختر عادي ،‌ آن‌چنان فيليپ را به وجد مي‌آورد ، كه رنگ جا لباسي نيز در نظرش شبيه توت سرخ مي‌شود و در خيال با دخترك بدون يك كلمه حرف ازدواج مي‌كند.

« بازگشت آرام » اولين رومان‌اي بود كه نشان از شخصيت‌هاي اصلي هانتكه داشت ، كه برخي‌ جاها روايت اثر را عوض مي‌كند: « آخ اي داستان ، [...] ، ما را مفتخر كن. »

بعضي اوقات سبك هانتكه قديمي مي‌شود و لحن قصه‌ي پريان پيدا مي‌كند. اين گرايش در رومان بعدي ، «غيبت» (1990) ، آشكارتر مي‌شود و در آن هانتكه خود را يك بازخوان مي‌يابد. شايد اين اثر بتواند تمايل به هنر التقاطي را در او آشكار كند.

در نهايت ، بيش‌ترين تصويري كه از زنده‌گي شخصي هانتكه به دست مي‌آيد، خلاء و نگاه‌اي فورماليستي درون نمايش‌ها و اشعار اوست. شايد نبود حس‌اي كودكانه دنياي يك جوان پرخاش‌جو را ناشناخته‌گي‌ و تحقير، اين‌گونه كاركردگرايانه انباشته است.

اگر « اهانت به تماشاچي» را در قالب يك درام خانواده‌گي هم بخوانيد، گويي بزرگ‌سالان به كودكان امر و نهي مي‌كنند تا به روش بازي‌گران كه نبض تماشاچي را به دست ‌مي‌گيرند ، تمام مرزبندي‌ها را سهم‌گين و تأسف‌بار كنند.

جسارت را در صداي او نيز مي‌يابيد ؛ آن‌چنان‌كه هم‌چنان تمايل دارم ، حتي مطالعه‌‌اي بسيار ويژه از او ارائه كنم. از زنده‌گي‌نامه‌ي هانتكه چيزي دست‌گير نمي‌شود، با اين‌حال بخش عمده‌ و گوشه‌اي از جذابيت «اهانت به تماشاچي» و ديگر كارهاي هانتكه را روشن مي‌كند. چند اثر يا بخشي از آثار نياز به ترجمه‌ شدن به يك درام اجتماعي را ندارند. اما آن‌چنان وسواسي و شيطنت‌‌آميز هستند كه كودكان بيش‌تر در نقش شاهد صحنه‌ي اول‌اي ظاهر مي‌شوند كه فرويد راجع به آميزش جنسي والدين‌ مي‌گفت.

سعي كنيد كتاب‌هاي هانتكه را دوباره و با اين ذهنيت بخوانيد كه هميشه هر اتاق دربسته‌اي مي‌بايست اتاق خواب‌اي بوده باشد، اغلب هر رمز و راز و مشكل غامضي ما را به تصور خود شخص از آن راز ؛ كه در واقع همان صحنه‌هاي اول است ره‌نمون مي‌سازد. دروازه‌بان ، برونو ، كوشينگ ، سورگر و ديگر شخصيت‌ها ــ مطمئناً همه‌ يك شاهد هستند!

در يك ‌بازنگري ، آثار ادبي هانتكه در طول سال‌ها استواري ،‌ به‌طور چشم‌گيري‌ ، بخش عظيمي از دهه 70 تا 80 ميلادي را در برمي‌گيرد ، به‌دور از سايه‌ي سنگين مادر درگذشته‌اش ، قانوني مستقل از آن ارائه مي‌دهد ، آن يادداشت كوتاه خودكشي قطعاً براي هانتكه يك خداحافظي طولاني ادبي محسوب مي‌شود.

Sunday, July 19, 2009

مرد تنهاي شب‌

...بگذار فكر كنند من هم گاهي پير مي‌شوم... بگذار تا ديگر از محبوب‌هاي‌ام ننويسم...بگذار خيال شما را با سكوت در برابر بعضي‌ها بيش‌تر تقويت كنم...بگذار تا فكر كنند...هميشه دنبال منفعت بوده‌ام...دوست دارم همه‌یِ اين تخيلات را...بگذار خيال كنم من هم كسي هستم كه مي‌توانم گاهي كساني را دوست داشته باشم...بگذار خيال كنند گاهي من هم حوس پدرخوانده‌گي دارم...من هم از ميان‌مايه‌گي دفاع مي‌كنم...بگذار خيال كنند من هم ديوانه‌یِ متصل شدن‌ام...بگذار خيال كنند من هم گاهي فرق آب كر و چشمه را گم مي‌كنم...و زود خفه‌گون مي‌گيرم بعد نوشيدن از آب قمقمه‌هایِ خالي...بگذار خيال كنند من هم مانند باقی ِباقي‌مانده‌ها نيستم...بل‌كه چون باقی ِماندني‌ها هستم...بگذار خيال كنم ديگر زخمي در تن ندارم...بگذار همه فكر كنند اسب سفيدي دارم كه گاهي حوس سقوط از روي‌اش را دارم...بگذار خيال كنند اصلاً‌ عاشق دشمن فرضي هستم...چون تخيل ما را قوي مي‌كند...خيال كنند عاشق واكسينه‌گي هستم...چون رزمايش مقابل ِدشمن فرضي‌ست...مقابل ويروس‌هایِ‌ ضعيف‌شده است...بگذار گاهي به احترام ويروس‌ها هم سرماخورده‌گي را تجربه كنم...بگذار در اين حالت تب‌دار و هذياني خيال كنم عاشق تمام ويروس‌ها و انگل‌ها هستم...بگذار گاهي كسي‌كه فكر مي‌كند من بيمار رواني‌ام،خيال كند دوست داشتم به عيادت‌اش بروم...بگذار خيال كنم كه دوست داشتم به عيادت تمام بيماران بروم...همه اين‌ها را بگذار به حساب سقوط...خيلي عاشق اين‌گونه تخيلات هستم...پس تا مي‌توانيد تخيل ببافيد...چون دنيا تنها جايي‌ست كه واقعيت در آن ؛ شوخی ِبي‌مزه‌اي‌ست...
.
.
.
بگذار گاهي من هم از نام تهي شوم...گاهي آن‌قدر تهي كه تنها يك «حرفآغاز» باشم...بگذار گاهي من هم به همين ته‌مانده‌هایِ عزيز دل‌خوش كنم...بگذار خيال كنند حوس من از جنس هوس‌شان ني‌ست...
.
.
.
من مرد تنهاي شب‌ام

حرفه : خبرنگار




عكاس مشهور جنگ‌هاي داخلي اسپانيا ، رابرت كاپا ، سرباز جمهوري‌خواه‌اي را نشان مي‌دهد كه گلوله بر او نشسته است و بسيار رويايي درحال سقوط است...اين عكس سال‌ها جنجال خبري را در پي داشت...حاميان عكاس در مقابل منتقدان او صف مي‌بستند كه عقيده بر راستي اين عكس نداشتند...هركس گمانه‌اي مي‌زد...كاپا اين عكس را سپتامبر 1936 و سه ماه بعد از جنگ در بارسلون و در منطقه‌اي كه جنگ نبود گرفته بود...مدت‌ها با شاگردان كلاس ،‌ جنگ‌اي بر سر وظيفه‌ي عكاس و تصويربردار جنگ در گرفته بود...ما آن‌زمان اين فرض بزرگ را به‌شرطي گذاشته بوديم كه دست‌اي در ماهيت قاب دوربين برده نشود و سوژه حس‌گرفته مخاطب‌اش را به بازي نگرفته باشد...در آن‌صورت بايد تصميم در لحظه مي‌گرفتي كه نجات سوژه‌ي درون قاب اهميت دارد يا تأثير رنج‌اي كه سوژه درون قاب مي‌برد و دنيايي را به رعشه خواهد انداخت...مي‌گويند: تصوير خودسوزي آن راهب بودايي سال 1963 در پايان جنگ ويتنام در سال 1975مؤثر بود...



رابرت كاپا سال 1954 در جنگ ويتنام روي مين رفت و جان سپرد...

.
.
.
هدف چيست؟ حميد اشرف

Saturday, July 18, 2009

Dreamers

:Father

Listen to me, Theo. Before you can change the world you must realize that you, yourself, are part of it. You can't stand outside looking in
.
.
.
Dreamers

fake movement

خيلي عجيب است براي من:
چه‌طور تحليل‌گران اين تعداد محدود «معترض خياباني» را جمع مي‌بندند و «ملت متمدن» ايران مي‌نامند؟...چه‌طور اين تعداد معتضران پاي‌تخت‌نشين را نماينده‌ي ملت متمدن برمي‌شمارند كه ابدا اهل خشونت نيستند و براي گرفتن حق خود به‌صورت مسالمت‌جويانه اعتراض خواهند كرد؟...چه‌گونه است كه موقع راي‌گيري به‌دنبال راي‌هاي خفته بودند اما اكنون همان‌ها را فراموش كرده‌اند و نمي‌دانند چند درصد از اين خفته‌گان به مدنيّت مثالي‌شان پاي‌بندند يا خير؟...آيا اگر آن‌ها هم به ميدان وارد شوند همين‌گونه سبز و متمدن خواهند ماند؟

خيلي عجيب است براي من:
چه‌طور مدام بر پيش‌بيني‌ناپذيري ملت متمدن ايران تأكيد مي‌شود و باز اين «ناپذيري» نكته‌ي نغز و مثبت تحليل ايشان است؟...چه‌گونه بر اين نامشخص‌اي مي‌توان برنامه داشت؟...


خيلي عجيب است براي من:
چه‌‌‌طور نقش هاشمي بهرماني در تاريخ سي‌ساله‌ي ايران يك‌باره يك مثبت بزرگ شد و محافظه‌كار مثبت‌اي هم از آب در آمد؟...و باز بر كول همين محافظه‌كار نشسته‌اند از او انتظار سواري دارند؟...


براي من عجيب ني‌ست:
وقتي پيش‌بيني‌ناپذيري ايراني را در گذشته‌هاي دور و در ادب فارسي‌مان «بوقلمون‌صفتي» ياد كرده باشند...چه براي يك‌تا-اي خويش با كفش به «نماز جماعت» خويش...براي ميت خويش...مي‌ايستد...و با «شراب خام» ِتقلبي ِياران‌اش جان‌اش به‌باد مي‌دهد...

ماهي‌خوار و پنج پايك

آورده‌اند كه زاغي در كوه بر بالاي درختي خانه داشت ، و در آن حوالي سوراخ ماري بود ، هرگاه كه زاغ بچه بيرون آوردي مار بخوردي. چون از حد بگذشت و زاغ درماند شكايت بر آن شگال كه دوست وي بود بكرد و گفت: مي‌انديشم كه خود را از بلاي اين ظالم جان شكر باز رهانم. شگال پرسيد كه: به چه طريق قدم در اين كار خواهي نهاد؟ گفت: مي‌خواهم كه چون مار در خواب شود ناگاه چشم‌هاي جهان‌بين‌اش بركنم ، تا در مستقبل نور ديده و مطوه دل من از قصد او ايمن گردد. شگال گفت: اين تدبير بابت خردمندان ني‌ست ، چه خردمند قصد دشمن بر وجه‌اي كند كه در آن خطر نباشد. و زينهار تا چون ماهي‌خوار نكني كه در هلاك پنج پايك * سعي پيوست جان عزيز بباد داد. زاغ گفت:چه‌گونه؟ گفت:

آورده‌اند كه ماهي‌خواري بر لب آباي وطن ساخته بود ، و به‌قدر حاجت ماهي مي‌گرفتي و روزگاري در خصب و نعمت مي‌گذاشت. چون ضعف پيري بدو راه يافت از شكار باز ماند. با خود گفت: دريغا عمر كه عناد گشاده رفت و از وي جز تجربت و ممارست عوضي به‌دست نيامد كه در وقت پيري پاي‌مردي يا دست‌گيري تواند بود. ام‌روز بناي كار خود ، چون از قوت بازمانده‌ام ، بر حيلت بايد نهاد و اسباب قوت كه قوام معيشت‌ست از اين وجه بايد ساخت.
پس چون اندوهناك‌اي بر كنار آب بنشست. پنج پايك از دور او را بديد ، پيش‌تر آمد و گفت: تو را غم‌ناك مي‌بينم. گفت: چه‌گونه غم‌ناك نباشم ، كه مادت معيشت من آن بود كه هر روز يگان دوگان ماهي مي‌گرفتمي و بدان روزگار كرانه مي‌كرد ، و مرا بدان سد رمق‌اي حاصل مي‌بود و در ماهي نقصان بيشتر نمي‌افتاد؟ و ام‌روز دو صياد از اين‌جا مي‌گذشتند و با يك‌ديگر مي‌گفت كه:«در اين آب‌گير ماهي بسيار است ، تدبير ايشان ببايد كرد.»
يكي از ايشان گفت: «فلان جاي بيش‌تر است چون ازيشان بپردازيم روي بدين‌ها آريم.» و اگر حال بر اين جمله باشد مرا دل از جان بربايد داشت و بر رنج گرسنگي بل تلخي مرگ دل بنهاد.
پنج پايك برفت و ماهيان را خبر كرد و جمله نزديك او آمدند و او را گفتند: المستشار مؤتمن ، و ما با تو مشورت مي‌كنيم و خردمند در مشورت اگر چه ازو دشمن چيزي پرسد شرط نصيحت فرو نگذارد خاصه در كاري كه نفع آن بدو بازگردد و بقاي ذات تو به دوام تناسل ما متعلق است. در كار ما چه صواب بيني؟ ماهي‌خوار گفت‌: با صياد مقاومت صورت نبندد ، و من در آن اشارت‌اي نتوانم كرد. لكن در اين نزديكي آب‌گيري مي‌دانم كه آب‌اش به‌صفا پرده‌در تر از گريه عاشق است و غمّازتر از صبح صادق ، دانه ريگ در قعر آن بتوان شمرد و بيضه ماهي از فراز آن بتوان ديد.
اگر بدان تحويل توانيد كرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتيد. گفتند: نيكو رايي‌ست. لكن نقل بي‌معونت و مظاهرت تو ممكن ني‌ست. گفت: دريغ ندارم مدت گيرد و ساعت تا ساعت صيادان بيايند و فرصت فايت شود. بسيار تضرع نمودند و منتها تحمل كردند تا بر آن قرارداد كه هر روز چند ماهي ببردي و بر بالايي كه در آن حوالي بود بخوردي. و ديگران در آن تحويل تعجيل و مسارعت مي‌نمودند و با يك‌ديگر پيش‌دستي و مسابقت مي‌كردند ، و خود به‌ چشم عبرت در سهو و غفلت ايشان مي‌نگريست و به زبان عظت مي‌گفت كه: هركه به لاوه دشمن فريفته شود و بر لئيم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزاي او اين‌ست.
چون روزها بر آن گذشت پنج پايك هم خواست كه تحويل كند. ماهي‌خوار او را برپشت گرفت و روي بدان بالا نهاد كه خواب‌گاه ماهيان بود. چون پنج پايك از دور استخوان ماهي ديد بسيار، دانست كه حال چي‌ست. انديشيد كه خردمند چون دشمن را در مقام خطر بديد و قصد او در جان خود مشاهدت كرد اگر كوشش فروگذارد در خون خويش سعي كرده باشد ؛ و چون بكوشيد اگر پيروز آيد نام گيرد ، و اگر به خلاف آن كاري اتفاق افتد باري كرم و حميت و مردانه‌گي و شهامت او مطعون نگردد ، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آيد . پس خويشتن برگردن ماهي‌خوار افگند و حلق او محكم بيفشرد چنان‌كه بي‌هوش از هوا درآمد و يك‌سر به زيارت مالك رفت.
پنج پايك سر خويش گرفت و پاي در راه نهاد تا به نزديك بقيت ماهيان آمد ، و تعزيت ياران گذشته و تهنيت حيات ايشان بگفت و از صورت حال اعلام داد. هم‌گنان شاد گشتند و وفات ماهي‌خوار را عمر تازه شمردند.

مرا شربت‌اي از پس بد سگال
بود خوش‌تر از عمر هفتاد سال

و اين مثل بدان آوردم كه بسيار كس به كيد و حيلت خويشتن را هلاك كرده است. لكن من تو را وجه‌اي نمايم كه اگر بر آن كار توانا گردي سبب بقاي تو و موجب هلاك مار باشد. زاغ گفت: از اشارت دوستان نتوان گذشت و راي خردمند را خلاف نتوان كرد. شگال گفت: صواب آن مي‌نمايم كه در اوج هوا پرواز كني و در بام‌ها و صحراها چشم مي‌اندازي تا نظر بر پيرايه‌اي گشاده افگني كه ربودن آن ميسر باشد. فرود آيي و آن را برداري و هم‌وارتر مي‌روي چنان‌كه از چشم مردمان غايب نگردي. چون نزديك مار رسي بروي اندازي تا مردمان كه در طلب پيرايه آمده باشند نخست تو را باز رهانند آن‌گاه پيرايه بردارند.
زاغ روي به آباداني نهاد زن‌اي را ديد پيرايه بر گوشه بام نهاده و خود به طهارت مشغول گشته ؛ در ربود و بر آن ترتيب كه گفته بود بر مار انداخت. مردمان كه در پي زاغ بودند در حال سر مار بكوفتند و زاغ باز رست.
دمنه گفت: اين مثل بدان آوردم تا بداني كه آنچه به حيلت توان كرد به قوت ممكن نباشد. كليله گفت: گاو را كه با قوت و زور خرد و عقل جمع است به مكر با او چه‌گونه دست توان يافت؟ دمنه گفت: چنين است. لكن به من مغرور است و از من ايمن ، به غفلت او را بتوانم افكند. چه كمين غدر كه از مأمن گشايند جاي‌گيرتر افتد ، چنان‌كه خرگوش به حيلت شير را هلاك كرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* پنج پايك: خرچنگ


ماهي‌خوار و پنج پايك / كليله و دمنه


عكس تزييني‌ست


Friday, July 17, 2009

تاريخ انقضاء

1)
وقتي بيلي وايلدر رنگ مورد علاقه‌ي هيچ‌كاك را در تقابل قرار مي‌دهد...ديگر آن سرنوشت غم‌بار كيم نواك نصيب قهرمان نه‌چندان سكسي‌اش نمي‌شود...بل‌كه در اوج بي‌توازني ، شادي رمانتيك‌اي براي او رقم مي‌زند...ايرماي فاحشه با رنگ سبز ِبكارت آقاي هيچ‌كاك توازن قوا را برهم مي‌زند و براي قانون‌مند اخلاق‌گرايي چون جك لمون ، عشق را به ارمغان مي‌آورد...

2)
دوستان پنج‌شنبه‌شب پيش‌نهاد حضور سبز دشمن‌شكن در نماز جمعه را دادند...ضمن استقبال از حضور ايشان من اما خودم را با يادداشت‌ها و كتاب‌ها و داستان‌ها و تحليل‌هاي فردي خويش مشغول كردم...ابدا ذره‌اي توصيه‌هاي برادر عزيزمان سارتر و روشن‌فكران فرانسوي در من تأثير نگذاشت...و نتوانستم حتي براي يك‌روز فيگور يك جماعت‌پيشه را به خود بگيرم...من نه جك لمون بودم كه شيفته‌ي بلاهت سبز خودم بشوم و فاحشه‌اي را با عشق خويش تاخت بزنم و نه اصولاً عشق‌ام از جنس مشروعيت محبوب بود...چه‌راكه نيك مي‌دانم ملامتيه هم‌چون بايزيد بسطامي خوب براي خالي كردن شانه از مسووليت حاد مشروعيت ، با ملامت خويشتن در جمع ، ديگر خود به خود فقاهت خود را در ركاب التزام ولايت درنمي‌آورده‌اند...ديگر محبوبيت آش كشك خاله‌ي قهرمان ني‌ست و مجوزي براي ترسيم مدل از سوي او نمي‌دهد...خطر حضور سبز ، شبكيه‌اي سراپاگوش‌اي‌ست كه بارها مي‌خروشد: «فرمان بده»...خطر سَهْم‌اي كه از نشانه‌شناسي جنبش اخير مي‌بينم خاطره‌ي حروف-‌برگردان‌هاي فاسدي را در نظرم جلوه مي‌دهد كه جمله‌سازي‌هاي ما را بارها و بارها خراب مي‌كرد...در واقع مشكل حروف-‌برگردان تاريخ انقضاي آن بود...در دفترچه‌هاي سبز جنبش اخير تنها دستور زبان ماكياولي براي زيرنويس زبان حاكم شرع آموزش داده مي‌شود و «بهانه» براي حضور و «توجيه» ِخود «حضور» كه نفس معرفت شرقي‌ست تنها يك نتيجه دارد و آن شليك‌ به‌ قلب اصلاحات است...«بهانه‌»‌ي حضور كم‌هزينه‌ي ميليوني در صحنه ،‌ حاضرين را به دستور زبان حاكم شرع و آموزش زبان او متمايل كرد و براي «خروج» از سيستم پاي منبر بد نشست تا بدتري كه نسب‌اش در تفضيل بد است، از منبري بالاتر به زير كشد...افشانه‌هاي سرخ‌ حزب توده كه بر ديوارهاي مخروبه «امام را دعا كنيم» مي‌نوشت و آيين سينه‌زني را در جمع مذهب براي وحدت در كلمه به‌جا مي‌آورد ، سر سبزشان را بر باد داد...ترس‌ام از روزي‌ست كه منشور آزادي‌خواهي جنبش بر بام مدرسه‌ي علوي نوشته شود...من از اين هراسيدم كه پاسخ خودويژه‌ي جنبش به‌جاي «مرگ بر فلاني» ، «مرگ بر بهماني» بود...ترس من از برگزاري كنسرت راك مدونا در حسينيه شهداء است...سرنوشت حسينيه ارشاد اگر مقر نگارش پيش‌نويس قانون اساسي جمهوري اسلامي شد...در عوض فرجام مسجد قبا كه رژيم پهلوي در راسته‌ي حسينيه و عليه آن علم كرد به ميعاد‌گاه جنبش سبز انجاميد.
بگذاريد «نمادهاي جور» تنها به «موزه‌هاي عبرت» تبعيد شوند و خودمان مفاهيم نو را در مكان‌هاي نو بنا كنيم...

3)
رومانتي‌سيسم قرار بود لبه‌هاي تيز و خشن قالب عقل را بسايد و نرم‌تر كند...قرار بود از اصطكاك فرساينده‌ي مفاهيم بكاهد و كمي لولاهاي ذهن را روغن‌كاري كند...اما در افراط غلتيد و سوررياليسم غبارش را با افراط بي‌معنايي خواست بزدايد كه خود اسير ناخودآگاه شد...
كامو اما به روش ديگري روي مي‌آورد و معنادهي اگزيستانسيل‌هاي اوست...او براي اين‌كار گزينه‌ي «خروج» از سيستم را پيش مي‌نهد و در مرحله‌ي «عصيان» است كه معنا در «من» فرد نازل مي‌شود و تنها به خويشتن خويش ملتزم مي‌‌گردد...
.
.
.
از سکولاريسم صد درصدی تا سهراب و ندا / اسماعيل نوری علا

دل تاريكي

.
.
.
« با اين حرف‌ها من هيچ راز حرفه‌اي را افشا نمي‌كنم. درحقيقت به‌طوري كه رييس خود بعدها گفت ، روش كار كورتز ، آن منطقه را به خرابي كشيده بود. در اين‌باره من نظري ندارم ، ‌اما مي‌خواهم كه شما به روشني دريابيد كه وجود كله‌ها در آن‌جا ، هيچ منفعت‌اي را دربر نداشت. آن‌ها فقط ثابت مي‌كردند كه آقاي كورتز در ارضاي هوس‌هاي گونه‌گون‌اش كم‌ترين خودداري نداشته است ،‌ و اين‌كه كمبودي را در درون‌اش احساس مي‌كرده است ــ چيزي بي‌اهميت ــ كه به‌هنگام طغيان نياز ، حتي زير بلاغت اعجاب‌انگيز او هم اثري از آن يافت نمي‌شده. در اين‌باره كه آيا خود او از اين عيب‌اش آگاه بوده است يا نه ، چيزي نمي‌توانم بگويم. به‌گمانم ، در دم آخر بود ــ درست در آخرين‌ دم ــ كه از آن آگاه شد. اما برهوت ، از همان آغاز او را شناخته بود ، و به خاطر هجوم شگفت‌انگيزش انتقام وحشتناكي از او گرفته بود. به گمانم برهوت ، از چيزهايي با او نجوا كرده بود كه خودش ، تا پيش از درگيري‌اش با اين تنهايي عظيم ، تصوري از آن‌ها نداشت ــ و اين نجوا ، ‌به نحو مقاومت‌ناپذيري هم در او مؤثر افتاده بود ، و در درون‌اش ،‌ به سبب آن كه پوك بود ، طنيني بلند انداخت....دوربين را بر زمين گذاشتم و كله ،‌ كه آن‌همه نزديك شده بود ، ناگهان انگار به پرواز درآمد و تا فاصله‌اي دست‌نيافتني از من دور شد.

«ستايشگر آقاي كورتز كمي سرافكنده شده بود. با صدايي شتاب‌زده و نامفهوم ، ‌سعي مي‌كرد ، به من اطمينان دهد كه جرأت نكرده بود اين ــ به اصطلاح نشانه هاي رمزآلود ــ را از جاي‌شان بردارد. ترس او از بوميان نبود ؛ آن‌ها بي‌اشاره‌ي كورتز حركتي نمي‌كردند. تسلط او بر آن‌ها خارق‌العاده بود. خيمه‌هاي‌شان اطراف همان محل بود ، و رؤساي قبيله ، هر روز ، به ديدار او مي‌آمدند، و در برابرش كرنش مي‌كردند...داد زدم « هيچ دل‌ام نمي‌خواهد از تشريفات ديدار با آقاي كورتز چيزي بدانم.» چيز عجيبي بود ؛ اين احساس به من دست داده بود كه جزئياتي از اين قبلي ، از وجود آن كله‌ها كه زير پنجره‌ي اقامت‌گاه كورتز مي‌خشكيدند ، تحمل ناپذيرتر است. از همه گذشته ، آن فقط منظره‌ي وحشيانه‌اي بود ، و در آن وحشي‌گري محض ، وحشي‌گري مطلق ، عملي طبيعي بود ، و چيزي بود كه حقاً نمي‌توانست ــ و آشكارا ــ در روشنايي روز وجود داشته باشد. جوان ، شگفت‌زده نگاه‌ام كرد. به گمانم به خاطرش خطور نكرده بود كه آقاي كورتز بت من ني‌ست. يا فراموش كرده بود كه من هيچ‌يك از آن تك‌گويي‌هاي باشكوه او درباره‌ي ــ چه بود؟ ــ عشق ،‌ عدالت ، سكوت زنده‌گي ــ و خدا مي‌داند چه چيزهاي ديگر را نشنيده بودم. اگر پاي كرنش در برابر آقاي كورتز به ميان مي‌آمد ، خود او ، به اندازه‌ي سرسپرده‌ترين آن وحشيان ، كرنش مي‌كرد. من از اوضاع هيچ نمي‌دانستم ، ‌او مي‌گفت: اين كله‌ها ، كله‌هاي شورشيان است. با خنده‌اي بلند به شدت متعجب‌اش كردم. شورشي! بعد از اين ديگر چه لقبي را خواهم شنيد؟ تا حالا دشمنان و جنايت‌كاران و كارگران را شنيده بودم ــ و اين‌ها هم كه شورشي بودند. اما آن كله‌هاي شورشي بر نوك تيرهاي‌شان سخت مطيع مي‌نمودند. آخرين مريد كورتز داد زد « تو نمي‌داني يك هم‌چو زنده‌گي ، چه‌قدر مي‌تواند آدمي مثل كورتز را خسته كند.» گفتم « پس ، تو را چي؟» گفت: « من! من! من آدمي معمولي‌ام. من افكار بلندي ندارم. من چيزي از كسي نمي‌خواهم ، تو چه‌طور مي‌تواني مرا مقايسه كني با...؟» احساسات بر او غالب آمد و ناگهان فتوري در صداي‌اش پيدا شد. اما بعد ، به ناله درآمد كه « من نمي‌فهمم. من تا آن‌جا كه از دستم بر مي‌آمد سعي كردم زنده نگه‌اش دارم ، و همين براي‌ام كافي است. من هيچ دخالتي در اين چيزها نداشتم. من جربزه‌اش را ندارم. ماه‌ها بود كه اين‌جا ،‌ يك قطره دوا يا يك لقمه غذاي بي‌قابليت پيدا نمي‌شد. به نحو شرم‌آوري ولش كرده بودند. آن هم آدمي مثل او ،‌ و با چنين افكاري. شرم‌آور است! شرم‌آور است! من ــ من ــ ده شب است كه نخوابيده ام...»
.
.
.
صص171 – 169 / دل تاريكي / جوزف كنراد / محمد‌علي صفريان

مرگ دانتون

لاكروا: گوش كن، دانتون . من الان از پيش ژاكوبن‌ها مي‌‌آم.

دانتون: چه خبر؟

لاكروا: اهالي ليونز ، اعلاميه‌اي خوندن. گفتند براشون كاري نمونده، جز اين‌كه لباس رزم تن‌شون كنن. چهره‌ها رو در هم كشيده بودن و انگار به‌هم مي‌گفتن: «مسأله‌اي ني‌ست، بيتوس.» لوژاندر فرياد زد كه بعضي از مردم قصد دارن تا مجسمه‌ي «كالير» و «مارا» را خرد كنن. به‌نظرم دوباره داشت سرخ مي‌‌شد. يه‌بار از خطر جسته و بچه‌ها توي خيابون كت‌‌اش رو ريز ريز كردن.

دانتون: روبسپير چي؟

لاكروا: با انگشت روي ميز خطابه ضرب گرفته بود و مي‌گفت كه فضيلت بايد با سلاح وحشت حكومت كنه. گردن‌ام از شنيدن اين عبارت درد گرفت.

دانتون: طناب دار مي‌بافه

لاكروا: و كولو مث ديوونه‌ها داد مي‌زد كه بايد نقاب‌ها را دريد.

(پاريس وارد مي‌شود.)

پاريس: از پيش ژاكوبن‌ها يه راست رفتم پيش روبسپير. ازش توضيح خواستم. اداي بروتوس رو درآورد كه داشت براي پسراش موعظه مي‌كرد و درباره‌ي وظيفه توضيح واضحات مي‌داد. گفت تا اون‌جا كه به آزادي مربوطه ،‌ ملاحظه‌ي اشخاص رو نمي‌كنه و اگه لازم باشه ،‌ هركسي رو ، خودش رو ، برادرش رو و دوستاش رو قرباني مي‌كنه.

دانتون: كاملاً واضح بود. ترتيب رو عوض كنين و اون زير نردبون مي‌ايسته و به دوستاش كمك مي‌ده تا از پله‌كان گيوتين بالا برن. ما بايد ممنون لوژاندر باشيم ، وادارشون كرد كه حرف بزنن.

لاكروا: هنوز هبرتي‌ها نمرده‌ن و مردم دارن از گشنه‌گي هلاك مي‌شن. اين اهرم نيرومنديه. وزنه‌ي خون در ترازو كم نمي‌شه وگرنه كفه بالا مي‌ره و كميته نجات ملّي رو با خود مي‌بره و بازي‌شون مي‌ده. ترازو به پاره‌سنگ احتياج داره و يه سر بريده‌ي سنگين از عهده‌ي اين كار برمي‌آد.

دانتون: مي‌دونم. مي‌دونم. انقلاب مث ستاره‌ي كيوانه كه بچه‌هاش رو مي‌خوره. (پس از عكس‌العملي آني) ولي اونا هرگز جرأت نمي‌كنن.

لاكروا: دانتون ، تو يه قديس مرده‌اي. ولي انقلاب نمي‌خواد چيزي درباره‌ي يادگارها بدونه. اون استخوون‌ شاها رو توي جوي‌ها ريخت و شمايل‌هاي مقدس رو از در كليسا بيرون انداخت. فكر مي‌كني مي‌ذارن كه بناي يادبود تو پابرجا بمونه؟

دانتون: ولي اسم من! مردم!

لاكروا: اسم‌ات! تو يه ميانه‌رويي و همين‌طور من. و همين‌طور كامي ، فيليپو ، هرو. از نظر مردم ميانه‌روي چيزي مث ضعفه. اونايي كه عقب بيفتن ،‌ وجين مي‌شن. خياطاي بخش كلاه سرخ‌ها تمام نيروي تاريخ رم رو در سوزن‌شون حس مي‌كنن ، ‌اگه معلوم بشه كه مردان ماه ِسپتامبر از اونا ميانه‌رو ترن.

دانتون: درسته. به علاوه ، مردم مث بچه‌هان. بايد اشياء رو خرد كنن تا ببين كه چي توشونه.

لاكروا: از اون گذشته ، دانتون عزيز من ، ما اون‌طور كه روبسپير گفت فاسديم. به‌عبارتي از زنده‌گي لذت مي‌بريم. درحالي‌كه مردم پرهيزگارن ، كه يعني ، از زنده‌گي لذت نمي‌برن. كار سخت احساس‌شون رو از كار انداخته ؛ نمي‌تونن چيزي بنوشن، چون پول ندارن ؛ نمي‌تونن به عشرت‌كده‌ها برن ، چون بوي گند پنير و ماهي مي‌دن و خانوما از اين بو بي‌زارن.

دانتون: اونا از انساناي آزاده نفرت دارن. همون‌طور كه خواجه‌ها از مردا بي‌زارن.

لاكروا: اونا به ما مي‌گن تبه‌كار...(در گوش دانتون) پيش خودمون بمونه. تو حرف‌شون حقيقت‌اي هم هست! نمي‌بيني؟ روبسپير و اراذل و اوباش مشق فضيلت مي‌كنن. سن ژوس گزارشي مي‌نويسه ــ در سه جلد ــ و بارر يكي از نطق‌هاي نفس‌گيرش رو خواهد كرد تا مجمع رو مجاب كنه. اوه ، من همه‌ي اين‌چيزا رو به‌چشم مي‌بينم.

دانتون: همه‌ش خواب و خياله كه مي‌بيني. بدون من جرأت هيچ كاري رو ندارن و برعليه من هم شهامت ندارن كاري بكنن. هنوز انقلاب تموم نشده ، هنوز به من احتياج دارن. من تفنگ گندهه‌شون‌ام. براي روز مبادا نگه‌ام مي‌دارن.


لاكروا: ما بايد كاري بكنيم.

دانتون: راه حل‌ها پيدا مي‌شه.

لاكروا: درسته ، ‌پيدا مي‌شه. وقتي‌كه ما از دست رفته‌يم.

ماريون: (به دانتون) لبات يخ كرده‌ن. حرف‌ها بوسه‌هات رو از رمق انداخته‌ن.

دانتون: (به ماريون) هنوز خيلي وقت داريم! ارزش‌اش رو داشت. (به لاكروا) فردا مي‌رم پيش روبسپير. عصباني‌ش مي‌كنم و به حرف‌اش مي‌آرم. پس تا فردا شب‌به‌خير. شب به‌خير. دوستان عزيزم ،‌ شب به‌خير. و متشكرم!

لاكروا: بريم ، ‌دوستان عزيز من. شب خوش دانتون. پاهاي اين زن گيوتين تو خواهد بود ،‌ تل ناهيد او صخره‌ي تارپينت.

(هم‌راه پاريس خارج مي‌شود.)


صص 47 – 44 / مرگ دانتون / گئورگ بوخنر / يدالله آقاعباسي

مجلس رقص پلیس‌ها

پيش‌تر داستان‌اي از بارتلمي ، سرپايي ترجمه كرده بودم...دوباره توي وب‌لاگ ديگري مي‌گذارم...تشخيص مناسبت‌اش با خودتان


مجلس رقص پلیس‌ها

هوراس 1 پليسي بود كه برایِ شام مخصوص‌اش مرغان شكاریِ سنگ‌نمك را آماده مي‌كرد.فهميد پرنده‌هايي‌ كه خريده يخ ‌زده‌اند.يونيفورم چسبان آبي‌اش را پوشيد.

مخلّفات داخل شكم مرغان شكاري تویِ يك نايلون بود.هوراس شكمبه‌یِ مرغان را با دَم‌باريك بيرون مي‌كشيد.به جشن 2 ِام‌شب پليس‌ها فكر مي‌كرد.شب را با رقص مي‌گذرانيم.اما اول بايد اين مرغ‌هایِ شكاري را در سيصد و پنجاه درجه تنوري كرد.

هوراس كفش‌هایِ سياه‌اش را برق انداخت.يعني مي‌شود ام‌شب مارگوت را «تور» كرد؟ يك هم‌چين شبي؟ خب شايد نشود ـــ هوراس با سليقه كله‌یِ پرنده‌ها را مي‌كَند.نه، به خودش كه آمد،فهميد جاي‌اش نيست.چون من عضو اين نيرو هستم.بايد بتوانم دق‌دلي‌ام را پيش خودم نگه‌دارم.بايد بتوانم الگویِ مردم باشم.جز اين باشد نمي‌توانند به ما...مردان آبي‌پوش...اعتماد كنند.

تویِ تاريكي ،بيرون از جشن پليس، كابوس 3 منتظر هوراس و مارگوت بود.

مارگوت تنها بود.هم‌اتاقي‌ش آخر هفته را به Provincetown رفته بود.ناخن‌هاي‌اش را هم‌رنگ مرواريدهایِ لباس شب تازه‌دوخت-اش لاك زده بود.با خودش فكر كرد، سرهنگ‌ها و تيمسار‌هایِ پليس هم آن‌جا جمع‌اند.سرفرمانده‌یِ هوراس هم بود.پشت به مسند فرمانده چرخي مي‌زنم، نگاهي به بالايم مي‌اندازم.مرواريد‌ چشمان‌ام با يك خاكستریِ سير پولادين رو-به‌-رو مي‌شوند. 4

مارگوت تاكسي گرفت و رفت به جايي‌كه هوراس بود.راننده تاكسي با خودش مي‌گفت: عجب تيكه‌یِ خوش‌گل‌اي.بايد مخ‌اش را بزنم.

هوراس مرغ‌ها را از اجاق بيرون آورد.ريشه‌هایِ طلايی ِكوچكي را افشان كرد 5، همان‌طوري كه رویِ دسته‌هایِ طبل بسته‌بندي شده بود.بعد كه داشت چوب‌پنبه‌یِ مشروبي را باز مي‌كرد فكر كرد: اين‌جا شهر بي‌رحمي‌ست برایِ آن‌ها كه صدايشان فاقد جبروت است.خوش‌بختانه اين يونيفورم...پس چرا مارگوت تسليم‌اش نمي‌شود؟ آيا فكر مي‌كند مي‌تواند حريف اين زور بشود؟ زور ِ زور؟

« اين پرنده‌ها خوش‌مزه‌اند.»
هوراس و مارگوت به نرمي به طرف فرماندهي روان بودند.راننده جديده‌یِ تاكسي تو فكر بسكت‌بال بود.
چه‌را هميشه آدمي‌كه شليك مي‌كند 6 تشويق مي‌شود؟
چه‌را توپ را تشويق نمي‌كنند؟
اين خود توپ است كه به تور مي‌نشيند.
هيچ آدمي به تور نمي‌نشيند.
كسي را تا به‌حال نديده‌ام كه بخواهد به تور بنشيند.

بيست‌هزار پليس درجه‌دار در جشن ساليانه شركت مي‌كردند.فضایِ دربار آرتورشاه بود، با عَلَم و كُتل‌هایِ رنگا‌رنگ.داخل چادر فرماندهي بريز بپاشي بود.سرهنگان و تيمسار‌ها سرتاپایِ يونيفورم‌هایِ تيره‌‌، دست‌كش‌هایِ سفيد، لباس‌هایِ شب نقره‌اي را برانداز مي‌كردند.

«ام‌شب؟»
«هوراس حالا نه.اين صحنه خيلي درخشان است.مي‌خواهم به خاطر بسپارم‌اش.»
هوراس فكر كرد: « آن؟...من نه؟»
فرمانده گفت:«از شما مي‌خواهم با شهروندان معقول باشيد.هرچه باشد آن‌ها حقوق ما را مي‌دهند.مي‌دانم كه برخي اوقات دردسر مي‌شوند، برخي اوقات هم كندذهن، برخي اوقات حتا مرتكب جرم مي‌شوند، اغلب هم با آن‌ها هم سر-و-كار داريم. اما مي‌خواهم با اين‌حال همه معقول باشيد. مي‌دانم كه سخت است.مي‌دانم كه آسان نيست.مي‌دانم كه مثلاً وقتي شما با يك خودرویِ Biscayne سر پوشيده مدل 70 بر بخوريد كه شلاقي دور بزند، سه تا جلو باشند و سه تا عقب، همه در سن و سال و تيره‌یِ درهم،برخورد طبيعي‌تان اين است كه ـــ به گمانم اولين فكري كه مي‌كنيد اين است كه، تمام آن مردم! با هم هستند! و وقتي به بعدش مي‌رسيد، زور يادتان مي‌آيد! اما بدانيد كه با ذكر همين زور بايد به خودتان مسلط شويد.چه‌راكه زور، اين اصل بزرگ، تنها زمان نقض و اجرایِ مقررات حرمت دارد.و اين درجايي‌كه شما مردان هستيد، نقض مي‌شود.شما مردان نيك هستيد، از آن نيك‌ترين‌ها.شما آمريكايي هستيد.پس برایِ خاطر اين آمريكا، مراقب باشيد.معقول باشيد.با طمأنينه 7 باشيد.به نام پدر و پسر و روح‌القُدُس.و حالادوست دارم ‌با معرفی ِVercingetorix ، سرپرست آتش‌نشانان ،چند كلمه شادباش از طرف تمام آن مردان نيك بشنويد.» امواج كف‌زدن‌ها فضایِ چادر را پوشاند.
مارگوت گفت:« پيرمرد باهيبت‌اي‌ست.»
هوراس به او گفت:‌« بچه‌یِ غرب امريكاست.با وجود بي‌كفايتي تا اين جاي‌گاه پيش‌رفت كرده است.»

دولت چكسلاواكي ناظريني به جشن پليس فرستاده بود.ارتشبُد 8 Cepicky توضيح داد:« پليس ما به اندازه كافي شاداب نيست.به دنبال راه‌هایِ بهبود حال‌شان‌ايم.اين يك روش است.نمي‌تواند به‌ترين راه ممكن باشد، اما...همين‌كه يك ويسكی ِكارمندي بنوشم! شنگول‌ مي‌شوم.» 9
يك متصدیِ بار در فكر اين بود كه: آن دختر مو بور-اي‌كه قُنبل‌فنگ شده است10 و مرواريددوزیِ سفارشي پوشيده كيست؟

اوضاع جشن تغيير كرد.حالا ديگر رقص جدي شده بود.مارگوت با جام‌هایِ شامپايني كه بالا رفته بود، چشمان‌اش مي‌درخشيد.او نفس خوش‌بویِ مرغ شكاریِ هوراس را رویِ گونه‌اش حس مي‌كرد.عزم كرد چيزي را كه هوراس طالب‌اش بود امشبه بدهد.قهرماني ‌حق‌اش بود.11 او بين ما و آن‌ها مي‌ايستد. وانمود مي‌كند به‌ترين فرد اجتماع است: وجاهت ، اطاعت، سلامت ، صلابت ، صوت خوش12 ، دود و دم .نه ، او به دود كردن وانمود نمي‌كند.توده‌یِ عظيم ابرهایِ سياه چرب. اين‌ها در نگاه اصيل Vercingetorix پيداست.الان با چه كسي ‌مي‌رقصد؟
كابوس‌ها، بيرون از آن‌جا ، بردبار منتظر بودند.كابوس‌ها حتا به پليس‌ها فكر مي‌كردند.آخرش ، حتا پليس‌ها را گير مي‌اندازيم.
در آپارتمان هوراس يك ريشه‌‌یِ طلايي تویِ پنجه‌یِ مرواريدي جا شده بود.13
كابوس‌ها از آپارتمان هوراس رفته بودند.كابوس‌ها با خود مي‌گفتند هيچ پليس و بانويي در امان نيست.هيچ‌كس در امان نيست.سلامتي خارج نمي‌شود.هه‌هه هه‌هه هه‌هه هه‌هه هه‌هه!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1
- Horace: شاعري رومي كه در سال‌هایِ 8-65 پيش از ميلاد مسيح، داستان‌ها و اشعار هجو مي‌سروده است.
2- ball: نوعي جشن دسته‌جمعی ِ هم‌راه با رقص...مثل بال‌ماسكه و...
3 - در درام‌ها و داستان‌هایِ كهن رسم بود كه صفات نيز حتا شخصيت مي‌شدند...همان‌چيزي كه در شعر به personification آدم‌نمايي معروف است.و در اين‌جا horror ها نقشي هم‌چون عزراييل بازي مي‌كنند.
4- اشاره‌یِ هجوآميز به زره پولادين شواليه‌ها و knight ها.
5- به گمانم همان‌ ريشه‌هايي منظور نويسنده باشد كه سر ِپاگون لباس نظامي و به وقت تشريفات مي‌آويزند.
6- هرچه كنيم در اين‌جا باز دو پهلويي از دست مي‌رود.shot هم شليك كردن پليس را تداعي مي‌كند هم به توپ ضربه زدن.در اين‌جا تداعی ِهوراس به‌نظرم معقول‌تر رسيد.
7-slow : طنز طمأنينه در اين‌جا بيش‌تر از آرام به نظرم مي‌آمد.
8- Colonel-General:تيمسار سرهنگ درواقع بايد همان تيمسار تمام و به عبارتي همان ارتشبُد باشد.
9- مرا به‌ياد انقلاب مخملی ِچك و سرنگونی ِدولت كمونيستي با دخالت نيروهایِ امريكايي مي‌اندازد.
10- stack : در اصل چاتمه‌فنگ است كه اصطلاحي نظامي‌ست و در اين‌‌جا من برایِ رساندن آن اشاره‌یِ طنزآميز به تصوير دل‌پيچه‌یِ مارگوت و درخود فرو رفتن قنبل‌فنگ را آوردم.
11- اين‌جاست كه هوراس شاعر كه قهرمان‌هایِ satire و هجويه‌یِ قهرمان‌هایِ اساتيري را مي‌سرود، خود به كوزه‌یِ قهرماني فرومي‌افتد! و هجو مي‌شود.
12- siren:‌‌ فرشته‌اي‌ست كه در اساتير با سوت‌اي زيبا دريانوردان را مي‌فريفت و جان‌شان را مي‌گرفت.
13- تصويري زيبا از تصاحب نظامي!